Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل هفتم قسمت 1 LAD - و - LOVE GIRL
PAUL چند بار شده بود در طول پاییز به مزرعه ویلی.
او از دوستان با دو تا از جوانترین پسر بود. بزرگترین ادگار ، نمی خواهد خود را پست کردن در
اول است.
و میریام نیز خودداری می شود با نزدیک شدن است. او نگران بود که در هیچ مجموعه ای به عنوان
برادران خود را. دختر رمانتیک در روح او بود.
همه جا بود قهرمان والتر اسکات که توسط مردان مبتلا به کلاه و یا با plumes در دوست
کلاه خود.
او خودش بود چیزی از شاهزاده خانم را به دختر خوکی را در خود را تبدیل
تخیل.
و او نگران بود مبادا این پسر بچه ، که ، با این حال ، نگاه چیزی شبیه به یک
والتر اسکات قهرمان که می توانند رنگ و فرانسه صحبت می کنند ، و می دانستم که چه جبر به معنای ،
و چه کسی رفت و با قطار به ناتینگهام هر
روز ، ممکن است او را صرفا به عنوان دختر خوکی در نظر بگیرند ، قادر به درک شاهزاده خانم
در زیر ، پس او برگزار شد دور. بزرگ همراه او مادرش بود.
آنها هر دو چشم قهوه ای ، و تمایل به عرفانی ، زنان مانند گنج
مذهب در داخل آنها ، نفس کشیدن در سوراخهای بینی خود را و نگاه کنید به کل زندگی در یک
آن غبار.
بنابراین به میریام ، مسیح و خدا ساخته شده یک رقم بزرگ ، که او را دوست tremblingly و
شور و حرارت هنگام غروب فوق العاده ای سوخته آسمان غربی و Ediths ، و
Lucys ، و Rowenas ، برایان د دوبوا
Guilberts ، Roys راب ، و Mannerings گای ، rustled برگ آفتابی در صبح ، و یا
نشست اتاق خواب خود را در هوا ، به تنهایی ، زمانی که آن را احساس است.
این زندگی به او بود.
برای بقیه ، او را در خانه drudged ، که کار او نمی خواهد که فکر بود
طبقه قرمز پاک او نشده است mucked بلافاصله توسط مزرعه پایمال چکمه از
به برادران خود.
او دیوانه وار می خواستم از برادر کوچک خود را از چهار به اجازه دهید او را قنداق کردن او و او را در خود خفه
عشق ، او به کلیسا رفت reverently ، با سر تعظیمی ، و quivered در غم و اندوه از
ابتذال از دیگر گروه کر دختران و
از صدای مشترک صدایی از معاون کشیش بخش ، او با برادران خود ، آنها جنگیدند
او در نظر گرفته louts وحشیانه و او برگزار شد ، در اعتماد به نفس بیش از حد بالا پدرش نیست زیرا
او حامل هیچ آرمان های عرفانی
گرامی در قلب او بود ، اما فقط می خواستم به عنوان آسان زمان که او می تواند داشته باشند ، و
وعده های غذایی هنگامی که او برای آنها آماده بود. او موقعیت خود را به عنوان خوکی - دختر متنفر است.
او می خواست در نظر گرفته شود است.
او می خواست برای یادگیری ، تفکر است که اگر او قادر به خواندن ، به عنوان پل گفت : او قادر به خواندن ،
"Colomba" ، یا "سفر autour د MA مخصوص" ، جهان های مختلف
چهره برای او و عمیق تر احترام بگذارند.
او نمی تواند در ثروت یا ایستاده شاهزاده خانم.
بنابراین او به یادگیری روی چه چیز به غرور خودش دیوانه شد.
او از قوم دیگر ، متفاوت است و نباید در میان شایع scooped
سرخ. آموزش تنها تمایز که بود
او به ASPIRE فکر.
زیبایی اش -- که خجالتی ، وحشی ، چیزی quiveringly حساس -- هیچ چیز به نظر می رسید
به او. حتی روح او ، به طوری قوی برای قطعه موسیقی ممزوج و احساساتی
کافی نیست.
او باید چیزی برای تقویت غرور و افتخار او ، چرا که او احساس متفاوت از
افراد دیگر. پل او را چشم و نه wistfully.
در کل ، او تکبر و جنس مرد است.
اما در اینجا یک نمونه جدید ، سریع ، سبک ، برازنده ، که می تواند ملایم و که می تواند بود
غم ، و که بود هوشمندانه ، و که دانست زیادی ، و که مرگ در خانواده بود.
لقمه فقیر پسر یادگیری متعال او را تقریبا در ارتفاع زیاد در عزت نفس او را.
با این حال او تلاش سخت او را تمسخر و تحقیر ، چرا که او در شاهزاده خانم او را نمی بیند ، اما تنها
دختر خوکی.
و او به ندرت از او مشاهده شده است. سپس او آنقدر بیمار بود و او احساس او را
ضعیف است. سپس او را قوی تر از او.
سپس او می تواند به او عشق است.
اگر او می تواند معشوقه او را در ضعف خود ، مراقبت از او ، اگر او می تواند
بستگی دارد به او ، اگر او می تواند ، به عنوان آن ، او را در آغوش او ، چگونه او را دوست
او را!
به محض این که آسمان روشنتر و آلو و شکوفه بود ، پل در راند
شناور های سنگین مرد شیر فروش به مزرعه ویلی.
آقای Leivers در مد مهربانی در پسر فریاد زد : ، پس از آن به اسب به عنوان آنها کلیک
صعود تپه به آرامی ، در طراوت صبح.
ابرهای سفید در راه خود رفت ، و تراکم به پشت تپه بودند که محرک در
در فصل بهار.
آب از Nethermere دراز در زیر ، بسیار آبی علیه علفزار خشکیده و
خار درخت. چهار و درایو مایل نیم بود.
جوانه های کوچک در هجز ، رنگی به عنوان مس به رنگ سبز ، باز به گل شد و
thrushes نامیده می شود ، و blackbirds shrieked و scolded.
جدید ، جهان فریبنده بود.
میریام ، peeping از طریق پنجره آشپزخانه ، شاهد پیاده روی اسب از طریق سفید بزرگ
دروازه را به دامی که توسط بلوط چوب ، هنوز لخت حمایت شد.
سپس یک جوان در یک پالتو سنگین صعود پایین.
او قرار داده تا دست خود را برای شلاق و فرش که به دنبال خوب ، کشاورز گلچهره
به او دست پایین.
میریام ظاهر شده در درگاه ورودی. او نزدیک به شانزده است ، بسیار زیبا ،
با رنگ آمیزی گرم خود ، گرانش او ، چشمان او گشاد به طور ناگهانی مانند اکستازی است.
"من می گویم ، گفت :« پل ، تبدیل shyly به کنار ، "daffodils خود را تقریبا.
آن را زود انجام نشود؟ اما آیا آنها نگاه سرد؟ "
"سرد" گفت : میریام ، در موسیقی ، صدای او را نوازشگر.
"سبز بر روی جوانه های خود -- و او را به سکوت با شک و تردید timidly.
"اجازه دهید مرا فرش ، گفت :" میریام بیش از حد به آرامی.
"من می توانم آن را حمل ،" او جواب داد ، و نه مجروح.
اما او آن را به همراه داشت به او.
سپس خانم Leivers ظاهر شد. او گفت : "من مطمئن هستم که شما خسته و سرد ،.
"کت مرا. سنگین است.
شما نمی باید راه رفتن به دور در آن است. "
او به او کمک کرد با کت خود را. او کاملا استفاده نشده به توجه از جمله بود.
او تقریبا تحت وزن خود را خفه شد.
"چرا ، مادر ،" خندید کشاورز را به عنوان او از طریق آشپزخانه به تصویب رساند ، نوسانی
بزرگ شیر churns ، "شما تقریبا نسبت به شما وجود دارد می تواند مدیریت."
او مورد ضرب و شتم تا بالشتک مبل برای جوانان است.
آشپزخانه بسیار کوچک و نامنظم بود. مزرعه اصل یک کارگر شده بود
کلبه.
و مبلمان قدیمی و ضرب و شتم بود.
اما پل آن را دوست داشتم -- دوست داشتم گونی کیسه ای که تشکیل hearthrug ، و کمی خنده دار
گوشه زیر پله ها و پنجره کوچک عمیق در گوشه ای ، که از طریق آن ،
کمی خم شدن ، او می تواند آلو را ببینید
درختان در باغ پشت و تپه های گرد دوست داشتنی فراتر از.
"آیا شما دراز بکشید؟" گفت Leivers خانم. "اوه نه ، من خسته نیست ،" او گفت.
"آیا آن دوست داشتنی بیرون می آید ، آیا نیست که شما فکر می کنم؟
من تو را دیدم الوچه بوش در شکوفه و بسیاری از celandines.
من خوشحالم که هوا آفتابی است. "
"آیا من می توانم به شما هر چیزی برای خوردن و برای نوشیدن می دهد؟"
"نه ، متشکرم." "چگونه مادر شما؟"
"من فکر می کنم او خسته در حال حاضر است.
من فکر می کنم او را به حال بیش از حد به انجام. شاید کمی در حالی که او باید برای
Skegness با من. سپس او قادر خواهید بود برای استراحت.
من خوشحال s'll می شود اگر او می تواند. "
"بله" پاسخ Leivers خانم. "اتمام حجت تعجب او مریض است نمی کند."
میریام در حال حرکت در مورد آماده شام بود. پل را تماشا هر آنچه اتفاق افتاد.
چهره اش رنگ پریده و لاغر بود ، اما چشم های او سریع و روشن با زندگی مثل همیشه است.
او تماشای عجیب ، تقریبا مربوط باشعار حماسی که در آن دختر منتقل شد ، حمل
ظرف بزرگ خورش به اجاق گاز ، یا به دنبال در ماهی تابه.
جو متفاوت بود از آن از خانه خود را ، که در آن همه چیز به نظر می رسید
عادی است.
وقتی Leivers آقای با صدای بلند خارج به اسب نامیده می شود ، که رسیدن به تغذیه
در بوته گل رز در باغ ، دختر آغاز شده ، دور نگاه با چشم تیره ، به عنوان اگر
چیزی شکستن در جهان او آمده بودند.
حس سکوت داخل خانه و خارج وجود دارد.
میریام همانطور که در برخی از داستان رویایی به نظر می رسید ، قبل از ازدواج در اسارت ، روح او را خواب در
زمین دور و جادویی.
و تغییر رنگ خود را ، پیر رهبانیت آبی و چکمه های شکسته او به نظر می رسید تنها مانند رمانتیک
ژنده پوش از گدا پادشاه Cophetua - خدمتکار. او به طور ناگهانی آبی مشتاق او آگاه شد
چشم بر او ، او را در حال مصرف تمام شوید.
فورا چکمه های شکسته او و رهبانیت چیز ساییده شده قدیمی خود را به او صدمه دیده است.
او از دیدن او همه چیز ابراز تنفر. حتی او می دانست که جوراب زنانه ساقه بلند او نبود
کشیده بالا.
او را به شربت خانه رفت ، عمیقا سرخ.
و پس از آن دستان خود را به به مقدار کمی در محل کار خود می لرزید.
او تقریبا کاهش یافته است همه او به کار گرفته می است.
هنگامی که رویای درون او زده شده بود ، بدن او quivered با بیم و هراس.
او ابراز تنفر که او را دیدم بسیار.
Leivers خانم شنبه برای برخی از زمان صحبت کردن به پسر ، هر چند او در او لازم بود
کار می کنند. او بیش از حد مودبانه به او را ترک.
در حال حاضر او خودش را معاف و رز است.
بعد از مدتی او را در ماهی تابه قلع نگاه.
"آه عزیزم ، میریام ،" گریه او ، "این سیب زمینی آب پز خشک!"
میریام آغاز شده که اگر او stung شده بود.
"داشتن آنها ، مادر؟" او گریه. "من نباید مراقبت ، میریام ، گفت :
مادر ، "اگر من تا به حال آنها را به شما اعتماد نیست." او را به تابه peered.
دختر stiffened تا اگر از ضربه.
چشمان تیره او گشاد شده ، وی همچنان در همان نقطه ایستاده است.
"خوب ،" او جواب داد ، گریبانگیر تنگ در شرم خود آگاه ، "من مطمئن هستم که در نگاه
آنها را پنج دقیقه از زمان است. "
"بله ، گفت :" مادر ، "من می دانم آن را به راحتی انجام می شود."
آنها نه چندان سوزانده ، گفت : "پل. "مهم نیست ، اینطور نیست؟"
Leivers خانم در جوانان با قهوه ای اش ، چشم صدمه دیده است نگاه کرد.
"نمی مهم اما برای پسران" ، او به او گفت.
"فقط میریام داند چه مشکل آنها را اگر سیب زمینی' گرفتار '."
سپس ، "پل به خود ،" شما نباید مشکل اجازه می دهد تا آنها را. "
بعد از مدتی ادگار آمد شوید.
او به تن ساق ، و چکمه های خود را با زمین پوشیده شده بود.
او بود و نه کوچک ، نه رسمی ، برای یک کشاورز است.
او در پل نگاه ، راننده سرشونو تکون دادن به او را دورتر ، و گفت :
"شام آماده است؟" "تقریبا ، ادگار ،" مادر پاسخ :
عذرخواهی.
گفت : "من آماده معدن هستم ،" مرد جوان ، به دست گرفتن روزنامه و خواندن.
در حال حاضر استراحت از خانواده گروهی رفتند شوید.
شام بود خدمت کرده است.
غذا رفت و نه وحشیانه است. بیش از نجابت و لحن عذرخواهانه از
مادر به ارمغان آورد همه بیرحمی رفتار در پسران است.
ادگار طعم سیب زمینی ، نقل مکان کرد دهان خود را به سرعت مانند خرگوش ، نگاه indignantly
در مادر او ، و گفت : "این سیب زمینی سوخته ، مادر است."
"بله ، ادگار.
من آنها را برای یک دقیقه را فراموش کرده است. شاید شما نان اگر شما نمی توانید خوردن
آنها را. "ادگار در خشم در سراسر در میریام نگاه کرد.
"چه میریام انجام شد که او نمی تواند شرکت را به آنها؟" او گفت.
میریام نگاه کردن. دهان خود باز کرد ، چشم تیره او تبحر و
winced ، اما او گفت هیچ چیز.
او بلعیده خشم و شرم او ، رکوع سر تیره او است.
مادر "، گفت :" من مطمئن هستم که او در تلاش است.
او دارای حس حتی به جوشاندن سیب زمینی نیست ، گفت : "ادگار.
او در خانه نگه داشته؟ "" On'y برای غذا خوردن همه چیز را که در سمت چپ
شربت خانه TH '، گفت :" موریس.
آنها که سیب زمینی پای علیه میریام ما را فراموش نکنید ، خندید : "پدر.
او کاملا تحقیر شد.
مادر نشسته در سکوت ، درد و رنج ، مانند برخی از سنت خارج از محل در بی رحمانه
هیئت مدیره. این مسأله متعجب و متحیر پل.
او مبهم تعجب که چرا همه این احساس شدید در حال اجرا به علت سوخته چند رفت
سیب زمینی.
همه چیز مادر متعال -- حتی یک کمی از کارهای خانه -- به صفحه مذهبی
اعتماد کنید.
پسران ابراز تنفر این احساس خود را به دور برش زیر ، و آنها
پاسخ با بی رحمی و همچنین با superciliousness sneering.
پل باز شد از کودکی به مردانگی.
این اتمسفر ، که در آن همه چیز در زمان یک ارزش مذهبی ، آمد با ظریف
شیفتگی به او.
چیزی در هوا وجود دارد. مادر خود او منطقی است.
در اینجا بود چیزی متفاوت ، و این چیزی بود دوست داشت ، چیزی وجود دارد که در طول زمان
او متنفر است.
میریام اختلاف با برادران خود به شدت.
بعدها در بعد از ظهر ، زمانی که آنها مجددا رفته بود ، مادرش گفت :
"شما به من در زمان شام ، نا امید ، میریام."
دختر سرش را کاهش یافته است. : "آنها ، BRUTES چنین هستند!" او به طور ناگهانی گریه ،
دنبال کردن با چشمان چشمک می زنند.
اما تا به حال شما نمی وعده داده شده به آنها پاسخ؟ "گفت مادر.
"و من در شما بر این باور است. من می توانم آن را ایستادن نیست که شما داد و بیداد کردن. "
"اما آنها بسیار نفرت انگیز" گریه میریام ، "و -- و کم است."
"بله عزیزم. اما هر چند وقت یکبار که پرسیدم شما به
پاسخ ادگار به عقب؟
آیا می توانید اجازه دهید به او می گویند آنچه او را دوست دارد؟ "" اما چرا باید به او می گویند آنچه که او را دوست دارد؟ "
"آیا شما به اندازه کافی قوی به تحمل آن ، میریام ، حتی اگر به خاطر من؟
آیا شما به حدی ضعیف شده است که شما باید با آنها داد و بیداد کردن؟ "
Leivers خانم unflinchingly در این نظریه "گونه دیگر" چسبیده اند.
او می تواند آن را کم کم تزریق کردن همه را به پسر.
با دختران او موفق شد بهتر است ، و میریام کودک قلب او بود.
پسران منفور گونه های دیگر که آن را به آنها ارائه شد.
میریام اغلب به اندازه کافی بلند پروازانه به آن را روشن.
سپس آنها را بر روی او تف و از او متنفر است.
اما او در فروتنی افتخار او راه می رفت ، که در درون خود زندگی می کنند.
همیشه این احساس داد و بیداد کردن و اختلاف در خانواده Leivers ها وجود دارد.
اگر چه پسران ابراز تنفر تلخی این درخواست ابدی به خود احساسات عمیق تر از
استعفا و تواضع افتخار ، با این حال اثر آن را بر روی آنها بود.
آنها نمی توانند بین خود و یک خارجی فقط انسان عادی ایجاد
احساس و دوستی unexaggerated ؛ آنها همیشه برای چیزی بی قرار
عمیق تر.
مردم عادی کم عمق به آنها ، بی اهمیت و ناچیز به نظر می رسید.
و به این ترتیب آنها unaccustomed ، دردناکی زشت در ساده ترین مقاربت اجتماعی ،
رنج می برند ، و در عین حال خیره در برتری خود است.
سپس در زیر حسرت برای روح صمیمیت که آنها نمی توانند رسیدن بود
زیرا آنها بیش از حد گنگ است ، و هر روش برای بستن اتصال مسدود شده بود.
تحقیر دست و پا چلفتی خود را از افراد دیگر است.
آنها خواهان صمیمیت واقعی ، اما آنها نمی توانند حتی به طور معمول نزدیک به هر کسی ،
چرا که آنها تکبر و به برداشتن گام های اولین ، آنها تکبر و بی اهمیتی که
اشکال مقاربت مشترک انسانی است.
پل سقوط کرد تحت طلسم خانم Leivers. همه چیز به حال مذهبی و تشدید
این معنی وقتی که او با او بود. روح او ، صدمه دیده است ، بسیار توسعه یافته ، به دنبال
خود را به عنوان اگر برای تغذیه.
با هم آنها به نظر می رسید به غربال کردن واقعیت حیاتی از یک تجربه است.
میریام دختر مادرش بود. در آفتاب از مادر بعد از ظهر و
دختر زمینه با او رفت.
آنها برای لانه مراقبت می کند. جنی رن در تامینی وجود دارد
باغ. "من نمی خواهم شما را به دیدن این ، گفت :" خانم
Leivers.
او دولا و دقت قرار دادن انگشت خود را از طریق خار به دور
درب لانه.
او گفت : "این ، تقریبا به عنوان اگر شما در داخل بدن پرنده زندگی می کنند احساس می کرده اند ،" و "آن را
بسیار گرم است. آنها می گویند یک پرنده می سازد دور لانه خود را مانند یک
فنجان با فشار دادن سینه خود را بر روی آن.
پس چگونه بود دور سقف آن را ، من تعجب می کنم؟ "
لانه به نظر می رسید شروع به زندگی دو زن است.
پس از آن ، میریام آمد هر روز آن را ببینید.
به نظر می رسید تا این حد نزدیک به او.
باز هم ، رفتن hedgeside با دختر ، متوجه celandines ، تنوری
پاشیده طلا ، در کنار خندق. او گفت : "من آنها را دوست" ، "زمانی که گلبرگ آنها
به پشت صاف با نور آفتاب است.
آنها به نظر می رسید به فشار خود را در خورشید است.
و سپس celandines افراد پس از او را با یک طلسم کم خود جلب کرد.
انسان به عنوان او بود ، او را به قدردانی از چیزهایی در نتیجه تحریک می شود ، و پس از آن
آنها برای او زندگی می کردند.
او به نظر می رسید نیاز به چیزهایی کیندلینگ در تخیل خود و یا در روح او قبل از او احساس
او آنها را کرده بود.
و او را از زندگی عادی به شدت مذهبی خود را ساخته است قطع شد
جهان برای او چه باغ صومعه یا بهشت ، که در آن گناه و دانش نبودند ،
یا دیگری زشت ، چیزی که بی رحمانه.
پس از آن در این فضای صمیمیت لطیف بود ، این نشست مشترک خود
احساس چیزی در طبیعت ، که عشق خود را آغاز شده است.
، او شخصا یک مدت طولانی قبل از اینکه او را متوجه شدم.
ده ماه او را به ماندن در خانه پس از بیماری خود.
در حالی که او با مادرش به Skegness رفت ، و کاملا خوشحال بود.
اما حتی از کنار دریا ، او نوشت : نامه های طولانی به Leivers خانم در مورد ساحل و
دریا.
و او به ارمغان آورد اسکچ معشوق خود را از سواحل مسطح لینکلن ، اضطراب را برای آنها به
را ببینید. تقریبا آنها را بیشتر Leivers علاقه
نسبت به آنها علاقه مند مادرش.
این بود هنر خود خانم مورل در مورد مراقبت نیست ، بلکه خود و دستاورد او بود.
اما Leivers خانم و فرزندان او تقریبا شاگردان او بودند.
آنها او را مشتعل ساخته شده و او را به کار او درخشش ، در حالی که نفوذ مادرش بود
او را بی سر و صدا تعیین می شود ، بیمار ، یک دنده ، از پای درنیامده است.
او به زودی به دوستان با پسران ، که خشونت در رفتار تنها سطحی بود.
آنها تا به حال همه ، زمانی که آنها می توانند خودشان اعتماد ، نجابت عجیب و
lovableness.
"آیا شما با من بیایید به آیش؟ پرسید :" ادگار ، و نه hesitatingly.
پل رفت و شادی فراوان ، و بعد از ظهر را صرف کمک به کج بیل زدن یا شلغم تنها با
دوستش.
او با استفاده از دروغ در یونجه در انبار انباشت اشیاء بدست آمده با سه برادر و به آنها بگویید
در مورد ناتینگهام و اطلاعات مربوط به اردن.
در عوض ، آنها به او آموخت به شیر ، و به او اجازه دهید به شغل های کمی -- سفت یونجه یا pulping
شلغم -- فقط تا آنجا که او دوست داشت. در اواسط تابستان ، او همه را از طریق یونجه - کار می کرد
برداشت با آنها ، و سپس او آنها را دوست داشت.
خانواده او از جهان واقع را کاهش دهد.
آنها به نظر می رسید ، به نحوی ، مانند "لس derniers فلس D' une نژاد epuisee".
اگرچه بیابان قوی و سالم بودند ، با این حال آنها تا به حال همه که حساسیت بیش از حد
و حلق آویز پشت که آنها را تا تنهایی و در عین حال نیز چنین نزدیک ، دوستان ظریف بار
صمیمیت خود را به دست آورد.
پل صمیم قلب آنها را دوست داشت ، و آنان او را. میریام بعد ها آمدند.
اما او را به زندگی خود آمده بود و قبل از او هر Mark در تاریخ خود ساخته شده است.
یکی از بعد از ظهر کسل کننده ، زمانی که مردان بر روی زمین و بقیه را در مدرسه بودند ، تنها
میریام و مادر خود را در خانه ، دختر به او گفت ، بعد از داشتن تردید برای
برخی از زمان :
"آیا شما شاهد نوسان است؟" "نه ،" او جواب داد.
"کجا؟" "در cowshed ،" او جواب.
او همواره تردید برای ارائه و یا به او نشان دهد هر چیزی.
مردان استانداردهای مختلف ارزش از زنان ، و چیزهای عزیز --
چیزهای با ارزش را به او -- به برادران خود را اغلب مسخره کرده بود یا مسخره گرفته است.
"در تاریخ آمده ، پس از آن ،" او در پاسخ ، پریدن بالا.
دو cowsheds ، یکی در هر دو طرف از انبار وجود دارد.
در ریخته پایین تر ، تیره تر برای چهار گاو ایستاده بود.
مرغ پرواز به سرزنش بیش از آخور ، دیوار به عنوان جوانان دختر و رو به جلو رفت
بزرگ طناب ضخیم که آویزان از پرتو در بالای سر تاریکی ، و رانده شد
بیش از یک میخ در دیوار.
: «این چیزی شبیه به طناب او بانگ زد appreciatively و او را بر روی آن نشسته ،
مشتاق آن را امتحان کنید. سپس بلافاصله به او افزایش یافت.
"در تاریخ آمده ، پس از آن ، و اول بروید ،" او به دختر گفت.
"،" او جواب داد ، رفتن به انبار ، "ما برخی از کیسه های روی صندلی قرار داده" ؛ و او
نوسان راحت برای او ساخته شده است.
که لذت او را داد. او برگزار شد طناب.
"در تاریخ آمده ، پس از آن ،" او به او گفت. "نه ، من نمی خواهد اول ،" او جواب داد.
او در کنار او هنوز هم ، مد دور ایستاده بود.
"چرا؟" "شما بروید ،" او التماس کرد.
تقریبا برای اولین بار در زندگی خود او تا به حال لذت دادن به مرد ،
لوس شدن او. پل نگاه به او.
"بسیار خوب ،" او گفت ، نشسته است.
"ذهن!"
او با بهار تعیین می کنند ، و در یک لحظه پرواز را از طریق هوا بود ، تقریبا از
درب ریخته ، نیمه بالایی آن باز شد ، نمایش آن ها در خارج از
باران نم نم باران ، حیاط کثیف ، گاو
ایستاده در برابر cartshed سیاه دل شکسته ، و در پشت همه خاکستری
دیوار سبز از چوب. او زیر را در او برنگ خون تام ، o' ایستاد
shanter و تماشا.
او که در او نگاه کرد ، و او را دیدم چشمان آبی اش درخشان.
"درمان از نوسان اتمام حجت ،" او گفت. "بله".
او از طریق هوا نوسانی بود ، هر بیت از او نوسانی مانند یک پرنده که swoops
برای شادی رفت و آمد است. و او او نگاه.
کلاه قرمز او آویزان بیش از فر تاریک او ، چهره زیبای خود را گرم و تا هنوز هم در نوع
از brooding ، به سمت او لغو شد. تاریک و نسبتا سرد در ریخته بود.
ناگهان بلع را از پشت بام بالا آمد و از درب darted.
"من نمی دانستم یک پرنده بود تماشا ،" او نامیده می شود.
او در چرخش تسامح.
او می تواند احساس او را در حال سقوط و بلند کردن اجسام سنگین از طریق هوا ، اگر او بودند به دروغ گفتن در
برخی از نیرو.
"در حال حاضر من خواهید مرد ،" او در جدا ، صدای رویایی گفت ، به عنوان اینکه او در حال مرگ
حرکت نوسان. او او را تماشا کرده ام ، مجذوب.
ناگهان او را بر روی ترمز قرار داده و شروع به پریدن کرد از.
او گفت : "من به نوبه خود بلند ،". "اما درمان اتمام حجت از نوسان -- واقعی اتمام حجت
درمان از نوسان! "
میریام خوشحال است که او در زمان نوسان خیلی جدی و تا به گرمی بیش از آن احساس می شد.
او گفت : "نه ، شما برو ،". "چرا ، آیا شما نمی یکی از می خواهید؟" او پرسید :
شگفت زده شده بودم.
"خب ، نه چندان. من فقط کمی داشته باشد. "
او نشستم ، در حالی که او کیسه در جای خود نگه داشته است.
او گفت : "این پاره!" او گفت : او را در حال حرکت ، تنظیم است.
"نگه داشتن پاشنه خود را ، و یا آنها خواهید دیوار آخور انفجار است."
او احساس دقت که با آن او را گرفتار ، دقیقا در لحظه مناسب ، و
دقیقا متناسب قدرت محوری او ، و او نگران بود.
پایین به روده او رفت موج داغ از ترس است.
او در دست او بود. باز هم ، محکم و اجتناب ناپذیر آمد تراست
در لحظه مناسب.
او گریبانگیر طناب ، تقریبا swooning. "ولز" او در ترس خندید.
"هیچ بالاتر!" "اما شما کمی بالا نیست ،" او
remonstrated.
اما هیچ بالاتر است. "او ترس را در صدای او را شنیده ، و
desisted.
قلب او در درد داغ ذوب شده پس از لحظه ای آمد او را به رانش رو به جلو خود را
دوباره. اما او را ترک کرد به تنهایی.
او شروع به نفس کشیدن.
آیا شما واقعا هر دورتر؟ "او پرسید.
"باید نگه دارید وجود دارد؟" "نه ، اجازه بدهید من توسط خودم ،" او جواب داد.
او کنار رفت و او را تماشا.
"چرا ، شما به ندرت در حال حرکت ،" او گفت. او به مقدار کمی با شرم خندید ، و در
لحظه ای کردم به پایین. "آنها می گویند اگر شما می توانید نوسان به شما نخواهد شد
دریا بیمار ، "او گفت ، او دوباره نصب شده است.
"من اعتقاد ندارم من همیشه باید دریا بیمار است."
دور رفت. چیزی شگفت انگیز به او وجود دارد در
او را.
برای لحظه ای که چیزی جز یک تکه از چیزهای نوسانی بود ، یک ذره از او نیست
که نوسان نیست. او می تواند خودش را از دست می دهند هرگز چنین است ، و نه می تواند
به برادران خود.
این گرما در او roused. تقریبا اگر او به عنوان یک شعله که
گرما در حالی که خود او در هوای متوسط چرخش روشن بود.
و به تدریج صمیمیت با خانواده برای پل سه نفر متمرکز است --
مادر ، ادگار ، و میریام. به مادر او که همدردی رفت و
است که تجدید نظر که به نظر می رسید او را به بیرون کشیدن.
ادگار با دوست صمیمی اش بود. و به میریام او بیشتر یا condescended کمتر ،
چرا که او تا فروتن به نظر می رسید. اما دختر به تدریج او را به دنبال.
اگر او به ارمغان آورد تا کتاب های خود را طرح ، آن را به او بود که طولانی ترین در طول تاریخ و زمان آخرین بمب
تصویر مربوط است. سپس او را نگاه کردن به او.
ناگهان چشم های تاریک خود را به آتش میکشند مانند آب است که با یک جریانی از طلا در تکان.
تاریک ، او را بپرسید : "چرا این کار را من دوست دارم؟"
همیشه چیزی در پستان خود را کاهش از این نزدیک ، صمیمی ، به نظر می رسد خیره شدن از
... او. "چرا شما؟" او پرسید.
"من نمی دانم.
به نظر می رسد درست است. "
"این به این خاطر است -- چرا که به ندرت هر سایه در آن وجود دارد ، آن را بیشتر
دارای نور لرزان ، به عنوان اگر من می خواهم پروتوپلاسم سوسو زننده رنگ در برگها و در همه جا ،
و خشکی شکل نیست.
که به نظر می رسد برای من مرده است. فقط این shimmeriness زندگی واقعی است.
شکل پوسته مرده است. روشن و خاموش شدن در داخل واقعا. "
و وی ، با انگشت کوچک خود را در دهان او ، این سخنان اندیشیدن.
آنها او یک احساس زندگی دوباره ، و چیزهایی که هیچ چیز به معنای به حال vivified
او را.
او موفق به پیدا کردن بعضی از معنا در دست و پنجه خود را ، سخنرانی های انتزاعی.
و متوسط که از طریق آن او به طور مشخصی در اشیاء معشوق او آمد شد.
یک روز دیگر او در غروب نشسته بود در حالی که او نقاشی برخی از درختان کاج که گرفتار
حساسیت به نور قرمز از غرب است. او آرام شده بود.
"شما وجود دارد!" او گفت : به طور ناگهانی.
"من می خواستم که. در حال حاضر ، به آنها نگاه کنید و به من بگویید ، آنها
تنه کاج و یا آنها زغال های قرمز ، قطعه ایستاده از آتش در آن
تاریکی؟
سوزش بوش در خدا برای شما که سوزانده دور وجود دارد. "
میریام نگاه ، و وحشت زده بود. اما تنه کاج به او فوق العاده بودند ،
و مجزا می باشد.
او جعبه را بسته بندی شده خود و گل رز. ناگهان او در او نگاه کرد.
"چرا شما همیشه غمگین است؟" او را پرسید. "غم" او گفت ، به دنبال در او
با تعجب ، چشم قهوه ای فوق العاده.
بله ، وی پاسخ داد. "شما همیشه غمگین است."
"من -- آه ، نه یک بیت" او گریه. "اما حتی شادی خود را مانند یک شعله آینده
کردن از غم و اندوه ، او همچنان ادامه داشت.
"شما در حال نشاط هرگز ، و یا حتی فقط همه حق است."
نه ، او بمب است. "من تعجب می کنم -- چرا؟"
"از آنجا که شما ، چون شما متفاوت در داخل ، مانند درخت کاج ، و
سپس شما را از جا در رفتن ، اما شما درست مانند یک درخت معمولی نیستید ، با برگ های بی قرار و
با نشاط --
او در سخنرانی خود درهم کردم ، اما او در آن brooded ، و او تا به حال عجیب و غریب ،
roused احساس ، که اگر احساسات خود جدید است.
او پس به نزدیک او شدم.
این یک محرک عجیب و غریب بود. سپس او گاهی اوقات از اون متنفر بودم.
جوانترین برادرش تنها پنج سال داشت.
او یک پسر ضعیف بود ، با چشم های قهوه ای عظیم خود را در صورت عجیب و جالب شکننده -- یکی از
رینولدز "گروه کر فرشتگان" ، با لمس از جن.
اغلب میریام kneeled به فرزند و او را به او جلب کرد.
"EH ، هوبرت من!" او در صدای سنگین و surcharged با عشق خواند.
"EH ، هوبرت من!"
و او را در آغوش او ، تاشو ، او تحت تأثیر کمی از یک سمت به سمت دیگر با عشق او
نیمی چهره برداشته ، نیمی از چشم او بسته ، صدای او را آغشته به عشق.
"آیا نمی شد گفت :" کودک ، ناآرام -- "آیا میریام ، نه!"
"بله ، شما مرا دوست نمی کنید" او عمیق در گلو او را زمزمه ، تقریبا به عنوان اگر او بودند
ترنس و swaying نیز که اگر او در شور و شعف عشق swooned شد.
"اینکار را نکنید! را تکرار کرد :" کودک ، اخم بر پیشانی واضح او.
"شما من را دوست نمی کنید؟" او زمزمه.
: "چه چنین سر و صدا شما را برای؟" پل ، همه در رنج می برند به خاطر او گریه
احساسات شدید. "چرا می تواند شما را نمی شود با او عادی است؟"
اجازه بدهید کودک برو و رز ، و گفت هیچ چیز.
شدت او ، که هیچ احساسی را بر روی یک هواپیمای معمولی ترک ، تحریک جوانان به
دیوانگی است.
و این ترس ، تماس با برهنه از او در موارد کوچک او را شوکه کرد.
او به ذخیره مادرش مورد استفاده قرار گرفت.
و در موارد مانند او سپاسگزار در قلب و روح او بود که او تا به حال مادرش.
بسیار عاقل و سالم و بی خطر است.