Tip:
Highlight text to annotate it
X
بخش 9 : فصل XLI بازداشت کردن
با این حال ، توجه من به طور ناگهانی از مسائل از جمله بود ، ربوده و فرزند ما شروع به از دست دادن
زمین دوباره ، و ما تا به حال برای رفتن به نشستن با او ، پرونده وی به طوری جدی شد.
ما نمی توانستیم به خرس اجازه می دهد کسی در این خدمات کمک کند ، بنابراین ما دو ایستادند مراقبت و
سازمان دیده بان ، روز در داخل و خارج روز. آه ، شنی ، چه حق قلب او بود ، چگونه
ساده و واقعی و خوب او بود!
او یک همسر بی عیب و نقص و مادر بود ، و در عین حال من او را بدون هیچ خاص دیگر ازدواج کرده بود
دلایل این تفاوت که آداب و رسوم فتوت او ملک من تا زمانی که مقداری بود
شوالیه باید او را از من در این زمینه برنده.
او انگلیس را بیش از برای من شکار کرده و من حلق آویز تقلا در خارج از کرده بودند
لندن ، بود و سر راست جایگاه قدیمی خود را در کنار من در placidest راه از سر گرفته و
حق.
من انگلند جدید بود ، و به نظر من این گونه همکاری مصالحه
او ، دیر یا زود. وی نمی توانست ببینید که چگونه ، اما من قطع استدلال
کوتاه و ما تا به حال عروسی.
حالا من می دانستم من طراحی یک جایزه ، با این حال که من رسم.
در درون twelvemonth من ستایشگر او شد و مال ما بود عزیزترین و
perfectest رفاقت است که تا کنون بود.
مردم در مورد دوستی زیبا بین دو نفر از جنس همان بحث.
بهترین ها از آن مرتب سازی بر اساس چه است ، در مقایسه با دوستی از مرد و زن ، که در آن
بهترین تکانه و بالاترین آرمان های هر دو یکسان هستند؟
هیچ جایی برای مقایسه بین این دو دوستی وجود دارد ، یکی از زمینی است ،
الهی دیگر.
در خواب من ، به همراه در ابتدا ، من هنوز هم سرگردان قرن سیزده دور ، و من
روح ناراضی رفت فراخوانی و harking تمام بالا و پایین جای خالی unreplying
یک جهان از میان رفت.
بسیاری از زمان شنی شنیده ام که التماس کنان فریاد از لب های من در خواب من آمده است.
با بزرگواری بزرگ او که فریاد من را بر فرزند ما زین ، بارور شدن آن
به نام برخی از عزیزم از دست رفته از معدن.
این لمس من به اشک ، و آن را نیز نزدیک به من زدم پاهای من ، بیش از حد ، زمانی که وی
در صورت من برای پاداش به دست آورده لبخند زد و بازی های عجیب و جالب و زیبا او تعجب
بر من :
"نام یکی بود که عزیز به تو در اینجا حفظ ، در اینجا ساخته شده مقدس و
موسیقی از آن alway در گوش ما پیروی کنند. در حال حاضر thou'lt من ، بوسه به عنوان دانستن نام من
با توجه به کودک است. "
اما من نمی دانم ، همان. من تا به حال یک ایده در جهان نیست ، اما این امر می
ظالمانه شده اند به آن اعتراف و ضایع بازی زیبا خود را ، پس من هیچ گاه اجازه نمی ، اما گفت :
"بله ، من می دانم ، یار -- چگونه عزیز و خوب آن را از شما است ، بیش از حد!
اما من می خواهم برای شنیدن این لب های شما ، که همچنین معدن ، آن را مطلق برای اولین بار -- پس از آن
موسیقی آن خواهد شد. "
با خوشحالی به مغز استخوان ، او زمزمه : "HELLO مرکزی!"
من خنده -- من همیشه سپاسگزارم که -- اما فشار پاره شده هر
غضروف من ، و برای هفته ها پس از آن من می تواند تق تق استخوان من در زمانی که من راه می رفت بشنوند.
او در بر داشت هرگز از اشتباه او است.
اولین بار شکلی از ادای احترام او شنیده ام که مورد استفاده در تلفن او
شگفت زده و خوشحال نیست ، اما من به او گفت من سفارش آن را داده بود : که از این ببعد
و برای همیشه لطفا برای تلفن همیشه باید
استناد با آن تشریفات احترام ، به افتخار دائمی و یاد از دست رفته من
دوست و هم اسم کوچک خود را. درست نیست.
اما این پاسخ.
خوب ، در طول دو هفته و نیم ما CRIB ، و در عمیق ما را تماشا
اشتیاق ما ناخودآگاه هر جهان خارج از آن اتاق بیمار شد.
سپس پاداش ما آمد : مرکز جهان تبدیل شده گوشه و شروع به
ترمیم میکنند. سپاسگزار؟
این مدت نمی باشد.
هر ترم برای آن وجود ندارد.
شما می دانید که خود را ، اگر شما فرزند خود را از طریق دره سایه تماشا
و دیده می شود آن را دوباره به زندگی و شب رفت و برگشت از زمین با یکی همه
روشنایی لبخند که شما می توانید با دست خود پوشش.
چرا ما در این جهان در یک لحظه بود!
سپس ما در همان لحظه فکر همان مبهوت به چشمان یکدیگر نگاه ؛
بیش از دو هفته رفته ، و آن کشتی به عقب نشده است!
در یکی دیگر از دقیقه من در حضور قطار من ظاهر شد.
آنها در bodings مشکل شده بود ارگنکن این همه زمان -- چهره خود را نشان داد.
من اسکورت نامیده می شود و ما galloped پنج مایل به بالای تپه مشرف به دریا.
از کجا تجارت بزرگ من بود که به تازگی این expanses درخشان پرجمعیت ساخته شده بود
زیبا و با گله سفید بالدار خود را؟
از میان رفت ، هر کس! نه بادبان ، از آستانه به آستانه ، نه
دود بانکی -- فقط تنهایی مرده و خالی ، در جای که زندگی سرزنده و بشاش و شادی بخش است.
رفتم سریع به عقب و گفت نه کلمه به کسی.
گفتم شنی این خبر ژیان. ما می توانستیم بدون هیچ توضیحی که تصور
شروع به توضیح.
بودند حمله؟ زلزله؟ ناخوشی همه جاگیر
تا به حال ملت از وجود جاروب؟ اما حدس زدن بود بی سود.
من باید برود -- در یک بار.
من قرض نیروی دریایی پادشاه -- "کشتی" هیچ بزرگتر از پرتاب بخار -- و به زودی
آماده شده است. فراق -- آه ، بله ، که سخت بود.
از آنجا که من بلعیدن کودک با بوسه آخرین brisked و jabbered از آن
واژگان! -- برای اولین بار در بیش از دو هفته ،
و از آن ساخته شده جاهلان ما را برای شادی.
mispronunciations عزیزم از دوران کودکی -- عزیز من ، هیچ موسیقی است که وجود دارد
می توانید آن را لمس و چگونه یکی از grieves زمانی که آن را زباله های دور و به صحت حل ،
دانستن آن به گوش سوگوار دیدار هرگز دوباره.
خوب ، چقدر خوب آن بود که قادر به حمل آن حافظه بخشنده دور با من!
من نزدیک صبح روز بعد به انگلستان ، با بزرگراه وسیعی از آب نمک به
خودم.
کشتی در بندر وجود داشت ، در دوور ، اما آنها به بادبان برهنه بودند ، و
هیچ نشانه ای از حیات در مورد آنها شد.
این یکشنبه بود ؛ اما در کانتربری خیابان ها خالی شد ؛ عجیب ترین از همه ، وجود دارد
حتی یک کشیش در چشم ، و هیچ سکته یک زنگ کاهش یافت و بر گوش من نیست.
عزاداری از مرگ همه جا بود.
من می توانم آن را درک نمی کنم.
در گذشته ، در لبه بیشتر از آن شهر ، در صفوف منظم مراسم تشییع جنازه کوچک -- فقط من تو را دیدم
خانواده و دوستان چند زیر تابوت -- هیچ کشیش ؛ تشییع جنازه بدون زنگ ،
کتاب ، یا شمع و یک کلیسا وجود دارد
نزدیک در دست است ، اما آنها توسط گریند آن را تصویب می رسد ، و آن را وارد کنید ، من نگاه کردن
در برج ناقوس کلیسا ، و آویزان زنگ وجود دارد ، در کفن سیاه و سفید ، و زبان آن گره خورده است
بازگشت.
در حال حاضر من می دانستم! حالا من را درک فاجعه شگفت انگیز
که انگلستان پیشی گیرد و به حال است. تهاجم؟
تهاجم بی اهمیتی به آن است.
این بازداشت کردن بود! پرسیدم هیچ پرسش ، من نیاز به درخواست
هر.
کلیسای زده بود ، چیزی که برای من انجام شد را به لباس مبدل ، و رفتن
از روی احتیاط.
یکی از بندگان من به من داد یک دست کت و شلوار لباس ، و هنگامی که ما فراتر از امن بودند
شهر من آنها را قرار داده ، و از آن زمان سفر به تنهایی ، می تواند خطر
خجالت از شرکت.
سفری به بدبختی می کنم. سکوت متروک در همه جا.
حتی در لندن به خودی خود.
ترافیک متوقف شده بود ، مردان انجام صحبت و یا خنده ، و یا رفتن در گروه ، و یا حتی در زوج ؛
حرکت آنها به aimlessly اطلاعات مربوط به هر مرد خود را با سر خود را ، و وای و
رعب و وحشت در قلب او بود.
برج جنگ اخیر ، زخم ها را نشان داد. همانا ، بسیار اتفاق می افتد بود.
البته ، من به معنای را به قطار برای Camelot.
قطار!
چرا ، ایستگاه به عنوان یک غار به عنوان خالی بود. در نقل مکان کرد.
سفر به Camelot تکرار آنچه که من در حال حاضر دیده بود شد.
دوشنبه و سه شنبه را به هیچ وجه از یکشنبه متفاوت بود.
من بسیار در شب وارد شدند.
از بهترین الکتریکی شهر نورانی در این پادشاهی و بیشتر شبیه به یک
یکشنبه خوابیده از هر چیزی که همیشه دیدم ، آن را به سادگی لکه تبدیل شده بود -- یک لکه بر
تاریکی -- است که است که می گویند ، آن تیره تر و
سرباز از بقیه از تاریکی ، و بنابراین شما می توانید آن را ببینید کمی بهتر ؛
من احساس همانطور که اگر ممکن است آن شد نمادین نوعی نشانه است که کلیسا بود
به نگه داشتن دست بالا در حال حاضر ، و انفیهزنی از
تمدن های زیبا من فقط می خواهم که.
که من پیدا کردم هیچ زندگی تکان دهنده در خیابان های غم انگیز.
من راه من با قلبی سنگین groped.
قلعه قریب به اتفاق سیاه و سفید بر بالای تپه ، یک جرقه در مورد آن قابل مشاهده نیست loomed.
پل متحرک افتاده بود ، دروازه بزرگ ایستاد گسترده ، من بدون چالش وارد ، من
پاشنه خود تنها صدای من شنیده ام -- و حزن انگیز به اندازه کافی بود ، در آن بزرگ
خالی دادگاه.