Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل هفتم
در حال حاضر ، در واقع ، من در یک مورد بدتر از قبل به نظر می رسید.
تاکنون ، به جز در طول شب من در غم و اندوه از دست دادن ماشین زمان ، من تا به حال احساس
امید حفظ از فرار نهایی ، اما این امید شده توسط این جدید مبهوت شد
اکتشاف ها ، نوآوری است.
تا کنون من تنها به فکر خودم را با سادگی کودکانه از مانع
مردم کوچک ، و از سوی برخی از نیروهای ناشناخته است که من تا به حال تنها به درک برای غلبه بر ؛
اما در مجموع عنصر جدید در وجود دارد
کیفیت مشمئز کننده Morlocks -- چیزی غیر انسانی و بدخواهی است.
به طور غریزی من آنها را منفور است.
قبل از اینکه ، من به عنوان یک مرد ممکن است احساس کنید که به گودال افتاده بود احساس بود : نگرانی من این بود با
گودال و چگونه به خارج شدن از آن. حالا من مثل یک جانور را در دام احساس ، که
دشمن بر او آمد به زودی.
'دشمن من مخوف ممکن است شما را متعجب. این تاریکی از ماه جدید بود.
Weena این کار را به سر من توسط برخی قرار داده بود و در اولین اظهارات غیر قابل درک در مورد
تاریکی شب.
در حال حاضر چنین یک مشکل بسیار دشوار حدس بزنید چه آینده تاریکی
شب ممکن است به معنای. ماه رو به افول بود : هر شب وجود دارد
یک بازه زمانی طولانی تر از تاریکی بود.
و من در حال حاضر به حدی اندک حداقل به دلیل ترس از درک
مردم کمی بالای جهان برای تاریکی.
من تعجب مبهم چه تبه کاری ناپاک آن ممکن است این باشد که Morlocks تحت
ماه نو. من احساس کاملا مطمئن در حال حاضر که دوم من
فرضیه همه اشتباه بود.
افراد بالای جهان به یک بار ممکن است شده است که اشراف مورد علاقه ، و Morlocks
بندگان مکانیکی خود را که تا به حال از سال درگذشت.
دو گونه است که از تکامل انسان منجر شده بود کشویی پایین سمت ،
و یا در حال حاضر در رابطه یکسره جدید بود وارد شدند.
Eloi ، مانند پادشاهان کارولنژی ، به بیهودگی صرف زیبا به حال فرسایش است.
: از زمان Morlocks ، آنها هنوز زمین در شکیبایی برخوردار
های زیرزمینی برای نسل های بی حد و حصر ، در گذشته آمده بود برای پیدا کردن سطح daylit
غیرقابل تحمل است.
و Morlocks پوشاک خود ، به استنباط من ، و آنها را در خود حفظ
نیازهای همیشگی ، شاید از طریق بقای یک عادت قدیمی از خدمات.
آنها آن را به عنوان پنجه ایستاده اسب با پای خود را انجام داد ، یا به عنوان یک مرد در کشتن لذت می برد
حیوانات در ورزش : به دلیل ضرورت های باستانی و ترک آن را تحت تاثیر قرار داد
ارگانیسم.
اما ، به روشنی ، نظم کهن در حال حاضر در بخشی معکوس.
انتقام از آنهایی که ظریف خزنده باشتاب شد.
قرون پیش ، هزاران نفر از نسل قبل ، مرد مرد برادرش از سهولت رانش بود
و آفتاب است. و حالا که برادر بود به آینده
تغییر!
در حال حاضر Eloi برای یادگیری یک درس قدیمی از نو آغاز شده بود.
آنها با ترس تبدیل شدن به reacquainted.
و ناگهان به سر من آمد حافظه وجود دارد از گوشت من تا به حال دیده می شود بر اساس
جهان است.
این عجیب و غریب به نظر می رسید آن را به ذهن من شناور در : هم زده نمی شد که در حال حاضر
تاملات من ، اما در آینده تقریبا مانند یک سوال از خارج است.
من سعی کردم به خاطر شکل آن.
من تا به حال یک حس مبهم چیزی آشنا ، اما من نمی تواند بگوید آنچه در آن در بود
زمان است.
"هنوز که هنوز است ، با این حال درماندگی کمی از مردم در حضور ترس مرموز خود ، من
متفاوت تشکیل شده بود.
من از این عصر ما ، این نخست رسیده از نژاد انسان آمد ، هنگامی که ترس ندارد
فلج و رمز و راز است وحشت خود را از دست داده است. من حداقل خودم دفاع.
بدون تاخیر بیشتر مصمم به خودم بازوها و ثبات که در آن ممکن است من را
خواب است.
با آن به عنوان پایه ای پناه ، من می توانم این دنیای عجیب و غریب را با مقداری از آن روبرو هستند
اعتماد به نفس من در تحقق به چه موجودات شب شب من دراز در معرض از دست داده بود.
من احساس من هرگز نمی توانستم بخوابم دوباره تا تخت من از آنها امن بود.
من با وحشت shuddered فکر می کنم که چگونه آنها در حال حاضر باید مورد بررسی قرار.
"من در طول بعد از ظهر در امتداد دره رودخانه تیمز سرگردان ، ولی هیچ چیز
که تقدیر خود را به ذهن من را به عنوان غیر قابل دسترس.
تمام ساختمان ها و درختان به راحتی عملی به نظر می رسید به کوه نوردان از جمله چیره دست به عنوان
Morlocks ، به قضاوت توسط چاه های خود را ، باید.
سپس قلل بلند کاخ ظروف سبز و سوسو زدن جلا
دیوارهای آن آمد برگشت به حافظه ام و در شب ، مصرف Weena مانند یک کودک بر
شانه من ، من بالا رفت تپه به سمت جنوب غرب است.
از راه دور ، محسوب ، من تا به حال هفت یا هشت مایل بود ، اما آن را باید نزدیکتر
هجده سالگی.
من تا به حال برای اولین بار در یک بعد از ظهر مرطوب دیده می شود هنگامی که مسافت های فریب آمیزی
کاهش یافته است.
علاوه بر این ، پاشنه یکی از کفش من سست شد ، و ناخن کار را از طریق
تنها -- کفش راحت قدیمی من در مورد در داخل خانه به تن بودند -- به طوری که من لنگ بود.
و آن در حال حاضر غروب طولانی گذشته زمانی که من در نزد کاخ آمد ، silhouetted
سیاه در مقابل رنگ زرد کمرنگ از آسمان است.
'Weena شدیدا خوشحال شده بود وقتی که من شروع به او حمل است ، اما پس از مدتی او
مورد نظر من به او اجازه دهید ، و همراه طرف من دوید ، گاهی darting کردن
بر روی هر دو دست به انتخاب گل در جیب من چوب.
جیب من همیشه متعجب و متحیر شده بود Weena ، اما او در آخرین نتیجه گیری بود که آنها
یک نوع از گلدان برای تزیین گل خارج از مرکز.
حداقل او آنها را برای این منظور استفاده شده است.
مرا به یاد! در تغییر ژاکت من ، که من پیدا کردم... "
مسافر زمان متوقف شد ، دست خود را به جیب خود قرار داده ، و در سکوت قرار داده دو
گل پژمرده ، نه بر خلاف mallows سفید بسیار بزرگ ، بر اساس جدول کمی.
سپس او روایت خود را از سر گرفت.
"به عنوان صدا در نیاوردن از شب رخنه کرد و در سراسر جهان و اقدام بر تاج تپه
نسبت به ویمبلدون ، Weena خسته رشد کرد و می خواست برای بازگشت به خانه از رنگ خاکستری
سنگ.
اما من با اشاره به قلل دور از کاخ ظروف سبز به او ، و
ساختگی را به او را درک کنند که ما به دنبال یک پناهگاه وجود دارد از ترس او.
شما می دانید که مکث بزرگ است که بر چیزهایی پیش از غروب می آید؟
حتی نسیم هم متوقف می شود در درختان است. برای من همیشه وجود دارد هوا از انتظار
در مورد آن سکون شب.
آسمان روشن ، از راه دور ، و خالی بود جز چند میله افقی بسیار پایین در
غروب آفتاب است. خوب ، آن شب انتظار در زمان
رنگ از ترس من.
در آن آرامش در تیرگی حواس من به نظر می رسید preternaturally تیز.
من خیالی من حتی می تواند احساس میانگی از زمین در زیر پاهای من : می تواند ،
در واقع ، تقریبا از طریق آن را ببینید Morlocks - تپه مورچه خود را با رفتن به اینجا و به انطرف
و انتظار برای تاریکی.
در هیجان من من خیالی است که آنها حمله من نقب (تونل) خود را به عنوان دریافت خواهید کرد
اعلام جنگ. و چرا آنها ماشین زمان من را گرفته بود؟
بنابراین ما در آرام رفت ، و گرگ و میش را به شب عمیق تر است.
رنگ آبی روشن را از راه دور پژمرده ، و یک ستاره پس از دیگری بیرون آمد.
زمین بزرگ کم نور و درختان سیاه است.
ترس Weena و خستگی خود را بر او گسترش یافت.
من او را در آغوش گرفت و صحبت کرد به او و caressed او.
سپس ، به عنوان تاریکی رشد کرد عمیق تر ، او قرار دادن سلاح های خود را دور گردن من ، و بسته شدن خود را
چشم ، محکم صورت خود را در برابر شانه من فشار.
بنابراین ما رفت یک شیب طولانی به دره و در تاریکی من تقریبا راه می رفت
را به یک رودخانه کوچک است.
این من waded ، و طرف مقابل از دره بالا رفت ، در گذشته تعدادی از خواب
خانه ها ، و توسط یک مجسمه -- ربالنوع مزارع و گله کوسفند ، و یا چهره از جمله ، منهای سر.
در اینجا نیز بودند acacias.
تا کنون من هیچ چیز از Morlocks را دیده بود ، اما در عین حال در اوایل شب بود ، و
تیره تر ساعت قبل از ماه های قدیمی گل رز هنوز به آمده است.
از ابرو از تپه بعد دیدم که یک چوب ضخیم گسترش پهن و سیاه و سفید قبل از
من است. من در این تردید.
من می توانم از پایان دادن به آن ، مراجعه کنید یا به سمت راست یا سمت چپ.
خسته احساس -- به پاهای من ، به ویژه ، بسیار درد بود -- من به دقت Weena کاهش از
شانه من به عنوان من را متوقف ، و پایین بر چمن نشسته است.
من نمی توانستم دیدن کاخ ظروف سبز ، و من در تردید از من بود
راستا می باشد. من را به ضخامت چوب نگاه کرد و
فکر آنچه در آن ممکن است پنهان.
بر اساس آن درهم و برهم کردن متراکم شاخه خواهد بود از دید از ستاره ها.
حتی آنجا بودند هیچ کمین خطر -- خطر من اهمیتی نمی تخیل من به اجازه
شل بر -- هنوز هم وجود داشته باشد تمام ریشه به بیش از تلو تلو خوردن و boles درخت به
اعتصاب علیه.
"من خسته ، بیش از حد ، پس از شور و روز ، پس من تصمیم گرفتم که من
به آن صورت نیست ، اما شب را بر تپه باز عبور.
'Weena ، من خوشحالم که پیدا شد ، به سرعت در خواب بود.
من به دقت او را در ژاکت من پیچیده شده ، و در کنار او نشسته برای صبر کنید
طلوع ماه.
تپه سمت آرام و خالی از سکنه بود ، اما از سیاه و سفید از چوب آمد در حال حاضر وجود دارد
و سپس هم بزنید از موجودات زنده است. بالاتر از ستاره ها به من تاباند ، برای شب بود
بسیار روشن است.
من حس خاصی از آسایش و دوستانه در برق زده خود را به احساس می شود.
به همه صورت های فلکی قدیمی از آسمان رفته بود ، با این حال : که جنبش کند که
در صد طول عمر انسان غیر محسوس است ، مدتها بود که از آنها بخواهند صفحاتی دوباره مرتب
گروه بندی های نا آشنا.
اما کهکشان راه شیری ، آن را به من به نظر می رسید ، هنوز نوار لباس یا کلاه ژنده پوش همان ستاره
گرد و غبار به عنوان از زمانی بسیار دور.
جنوب (که من آن را مورد قضاوت قرار) یک ستاره قرمز بسیار روشن بود که برای من جدید بود ، مثل آن بود
حتی بیشتر پر زرق و برق تر از مال ما سبز شباهنگ.
و در میان تمام این نکات سنتیلاتور از نور یکی سیاره درخشان تاباند مهربانی و
به طور پیوسته در مواجهه با یک دوست قدیمی را می خواهم.
با نگاه کردن به این ستاره به طور ناگهانی به مراتب بیشتر مشکلات خود من و تمام gravities
زندگی زمینی.
من فاصله ژرف خود فکر کردم ، و رانش اجتناب ناپذیر آهسته از خود
جنبش از گذشته ناشناخته را به آینده نامعلومی.
من از چرخه بزرگ تقدیمی که قطب زمین توصیف فکر.
فقط چهل بار بود که انقلاب خاموش در طول تمام سال است که من تا به حال اتفاق افتاده
صرف می باشد.
و در طول این چند انقلاب تمام فعالیت ، تمام سنت ها ، پیچیده
سازمان ها ، ملت ها ، زبان ها ، ادبیات ، آرمان ، حتی صرف
حافظه انسان به عنوان من او را می دانستند ، جاروب شده است وجود داشت.
در عوض این موجودات ضعیف و ناتوان که اصل و نسب بالا خود را فراموش کرده بود ، و
چیزهایی که سفید است که من در وحشت رفت.
سپس من از ترس بزرگ بود که بین دو گونه فکر کردم ، و برای اولین بار
زمان ، با لرز ناگهانی ، آمد دانش روشنی از آنچه گوشت من تا به حال دیده می شود ممکن است
باشد.
در عین حال خیلی وحشتناک بود! من در خواب Weena کمی در کنار نگاه
من ، او چهره سفید و ستارگان ، در زیر ستاره ها ، و فورا رد کرد و فکر است.
از طریق آن شب طولانی من ذهن من خاموش Morlocks برگزار شد و همچنین من می توانم ، و whiled
دور هم با تلاش به علاقه داشتن به من می تواند نشانه هایی از صور فلکی قدیمی در یافتن
سردرگمی های جدید.
آسمان نگه داشته بسیار روشن است ، به جز ابر مه آلود و یا است.
بدون شک من در زمان dozed.
سپس ، به عنوان مراسم احیاء با من به تن در ، غش در آسمان به سمت شرق آمد ، مانند انعکاسی از
برخی از آتش بی رنگ ، و ماه های قدیمی گل رز ، نازک و به اوج خود رسید و سفید.
و نزدیک در پشت ، و سبقت آن ، و سرشار آن ، سپیده دم آمد ، رنگ پریده در
اول ، و سپس صورتی و گرم در حال رشد است. بدون Morlocks ما با نزدیک شدن بود.
در واقع ، من هیچ یک بر تپه که شب دیده بود.
و در اعتماد به نفس روز تجدید ، آن را تقریبا به من به نظر می رسید که ترس من شده بود
بی دلیل.
من ایستاد و پای من با پاشنه سست ورم در مچ پا و دردناک زیر در بر داشت
پاشنه پا ، بنابراین من نشست دیگر ، در زمان خاموش کفش من ، و پرتاب آنها را دور.
"من بیدار Weena ، و ما را به چوب رفت ، در حال حاضر به جای سبز و دلپذیر
سیاه و ممنوع است. ما دریافتیم برخی از میوه ها که با ان برای شکستن ما
سریع می باشد.
ما به زودی با دیگران از آنهایی که گوشت یا خوراک لذیذ ، خنده و رقص در نور خورشید به عنوان
هر چند هیچ چنین چیزی در طبیعت به عنوان شب وجود دارد.
و سپس من یک بار بیشتر از گوشت فکر می کردند که من تا به حال دیده می شود.
احساس کردم در حال حاضر از آنچه در آن بود مطمئن شد ، و از ته قلب من من این تاریخ و زمان آخرین pitied
جاری شدن ضعیف از سیل بزرگ بشریت است.
واضح است ، در برخی از زمان در طولانی ، پیش از فروپاشی انسان مواد غذایی Morlocks حال اجرا
کوتاه می شود. احتمالا آنها بر روی موشها زندگی می کردند بود و چنین
مانند حشرات موذی.
حتی در حال حاضر انسان به مراتب کمتر تبعیض آمیز و منحصر به فرد در مواد غذایی خود را نسبت به او -- به مراتب کمتر
از هر میمون. تعصب او در برابر گوشت انسان ندارد
غریزه عمیق.
و به این ترتیب این پسر بر خلاف انسانیت و شئون بشری از مردان ----! من سعی کردم به چیزی که در یک نگاه
روح علمی.
پس از همه ، آنها کمتر انسانی و از راه دور را نسبت به اجداد جانوری که همجنس خود را میخورد ما را از سه
یا چهار هزار سال پیش است. و اطلاعاتی که می توانست
این حالت از چیزهایی عذاب به حال رفته است.
چرا باید خودم مشکل؟ این Eloi صرف گاو fatted ، بودند که
مورچه مانند Morlocks و بر حفظ شکار -- احتمالا به پرورش دیدم.
و رقص Weena در کنار من وجود دارد!
سپس من سعی کردم تا خودم را از ترسی که بر من بود حفظ ،
در مورد آن به عنوان یک مجازات دقیق از خودخواهی انسان است.
انسان شده است به سهولت و لذت بر کارگر مرد از هموطنان خود را زندگی می کنند ،
ضرورت به عنوان شعار حزبی و بهانه ای خود را ، و در پری از زمان صورت گرفته بود
ضرورت خانه به او آمده بودند.
من حتی سعی خردانگاشتن کارلایل مانند این اشرافیت رنجور در فروپاشی است.
اما این نگرش از ذهن غیر ممکن است.
با این حال بزرگ تخریب فکری خود ، Eloi بیش از حد از نگه داشته بود
به صورت انسان به ادعا نیست همدردی من ، و شریک خود را در به من بناچار
تخریب و ترس خود است.
من تا به حال در آن زمان ایده بسیار مبهم به عنوان دوره من باید دنبال.
من این بود برای تأمین امنیت برخی از مکان امن پناه ، و برای خودم اسلحه چنین
فلز یا سنگ که من می تواند تدبیر.
که ضرورت فوری بود.
در وهله بعد ، من امیدوار به تهیه برخی از ابزار آتش ، به طوری که من باید
سلاح یک مشعل در دست ، برای هیچ چیز ، من می دانستم که ، کارآمد تر خواهد بود در برابر این
Morlocks.
سپس من می خواستم به ترتیب برخی از تدبیر برای شکستن باز کردن درها از برنز تحت
ابوالهول سفید. من را در ذهن داشت قوچ ضرب و جرح است.
من تا به حال اقناع که اگر من می تواند آن درها و وارد حمل شعله از نور
قبل از من ، من باید ماشین زمان و فرار را کشف کنید.
من نمی توانستم تصور Morlocks به اندازه کافی قوی به آن حرکت به دور بودند.
Weena I با من را به زمان خودمان حل و فصل بود.
و تبدیل طرح چنین در ذهن من دنبال راه ما را به سمت ساختمان که
علاقه داشتن به من به عنوان خانه ما انتخاب کرده است.
>
فصل هشتم
"من قصر ظروف سبز در بر داشت ، زمانی که ما آن را در مورد ظهر با نزدیک شدن ، ترک
و در حال سقوط به تباهی است.
فقط بقایای ژنده شیشه ای در ویندوز خود باقی ماندند ، و ورق های بزرگ سبز
مواجه دور از چارچوب فلزی خورده شده کاهش یافته بود.
بسیار بالا بر turfy قدرت پایین ، و به دنبال شمال به شرق قبل از من به آن وارد شده ،
برای دیدن خور بزرگ شگفت زده شد ، و یا حتی نهر ، جایی که من مورد قضاوت قرار Wandsworth و
Battersea یک بار باید انجام دهید.
من فکر کردم پس از آن -- هر چند که من به دنبال هرگز فکر -- چه اتفاقی ممکن است رخ داده ،
و یا ممکن است اتفاق می افتد ، به چیزهایی که در دریا زندگی می کنند.
مواد بدست آمده از این شهر ثابت کرد در معاینه می شود در واقع چینی ، و
در امتداد چهره از آن من تو را دیدم کتیبه در بعضی از خواص ناشناخته است.
من فکر کردم ، و نه ابلهانه ، که Weena ممکن است به من کمک کند به تفسیر این است ، اما من فقط
آموخته است که ایده نوشتن لخت بود سرش را وارد و هرگز.
او همیشه به من به نظر می رسید ، من فانتزی ، انسان تر از او بود ، شاید به این دلیل او
محبت بود تا انسان است.
در داخل دریچه های بزرگ از درب -- که باز و شکسته بودند -- ما در بر داشت ، به جای
سالن مرسوم ، گالری طولانی توسط بسیاری از پنجره های سمت روشن است.
در نگاه اول من از یک موزه به یاد شد.
طبقه tiled با گرد و غبار ضخیم بود ، و یک آرایه قابل توجهی از اشیاء متفرقه
در همان غشاء خاکستری پوشیده شده است.
سپس دریافتم ، عجیب و لاغر ایستاده در مرکز سالن ، چه بود
وضوح قسمت پایین تر از یک اسکلت عظیم.
من پا مایل به رسمیت شناخته شده است که برخی از آن جانور منقرض شده پس از مد
Megatherium.
جمجمه و استخوان های بالایی در کنار آن در گرد و غبار ضخیم دراز ، و در یک مکان ، جایی که
آب باران از طریق نشت در سقف کاهش یافته است ، چیزی که به خودی خود پوشیده شده است
دور.
علاوه بر این در گالری بشکه اسکلت عظیمی از Brontosaurus.
موزه فرضیه من این بود تایید کرد.
رفتن به سمت طرف که من پیدا کردم چه به نظر می رسد به قفسه های شیب دار ، و
پاکسازی دور گرد و غبار ضخیم که من پیدا کردم ، موارد شیشه ای آشنای قدیمی در زمان خود ما است.
اما آنها باید هوا تنگ به قاضی را از حفظ عادلانه برخی از آنها بوده است
مطالب. "واضح است که ما در میان خرابه های برخی ایستاد
دوم روزه جنوبی کنزینگتون!
در اینجا ، ظاهرا ، بخش Palaeontological ، و یک آرایه بسیار پر زرق و برق بود
فسیل آن شده اند ، هر چند روند اجتناب ناپذیر از فروپاشی که تا به حال شده است
برای یک زمان staved ، و از طریق
انقراض باکتری ها و قارچ ها ، نود و نه صدم از نیروی خود را از دست دادند ،
با این وجود ، با sureness شدید اگر با کندی شدید در محل کار دوباره بر تمام آن
گنجینه.
اینجا و آنجا آثار کمی از مردم در شکل فسیل نادر شکسته
به قطعات و یا موضوعی در رشته ها بر شانه.
موارد در برخی از موارد بوده است بدن حذف -- Morlocks به عنوان من
قضاوت. جای بسیار ساکت است.
گرد و غبار ضخیم deadened رد پای ما.
Weena ، که نورد بود خارپشت دریایی پایین شیشه ای شیب دار از یک مورد ، در حال حاضر
آمد ، که من در مورد من خیره شد ، و بسیار بی سر و صدا دست من گرفت و در کنار من ایستاده بود.
و در ابتدا من خیلی شگفت زده شده توسط این بنای باستانی فکری
سن ، که دادم هیچ فکر و امکانات آن ارائه شده است.
حتی اشتغال ذهنی من در مورد ماشین زمان فروکش کمی از ذهن من است.
'برای قضاوت از اندازه محل ، این کاخ ظروف سبز یک معامله بزرگ
در آن نسبت به گالری تصاویر از فسیل ، احتمالا تاریخی گالری ، ممکن است ،
حتی یک کتابخانه!
به نظر من ، حداقل در شرایط فعلی من ، این امر می تواند بسیار بیشتر
جالب تر از این منظره زمین شناسی oldtime در فروپاشی.
بررسی که من پیدا کردم ، یکی دیگر از گالری کوتاه در حال اجرا عرضی به اول.
این به نظر می رسد به مواد معدنی اختصاص داده شده ، و نزد یک بلوک گوگرد من
ذهن در حال اجرا بر روی باروت.
اما من می توانم بدون نیترات پتاسیم در واقع ، هیچ نیترات ها از هر نوع.
بدون شک آنها به سنین قبل deliquesced بود. با این وجود گوگرد آویزان در ذهن من ، و راه اندازی
یک قطار از تفکر.
همانطور که برای بقیه از محتویات آن گالری ، هر چند در کل آنها
بهترین از همه من تو را دیدم حفظ می شود ، من تا به حال توجه نیست.
من هیچ تخصصی در کانی شناسی ، و من در پایین راهرو بسیار ویرانگر در حال اجرا رفت
به موازات سالن اول من بود ، وارد.
ظاهرا این بخش به تاریخ طبیعی شده بود اختصاص داده است ، اما همه چیز به حال مدت
از خارج از به رسمیت شناختن گذشته است.
بقایای چند چروک خورده و سیاه از چه زمانی بوده است حیوانات پر شده ،
desiccated مومیایی در شیشه است که یک بار برگزار شده بود روح ، گرد و غبار قهوه ای از رفتگان
گیاهان : که تمام شد!
من متاسفم برای آن بود ، چون من باید خوشحالم readjustments ثبت اختراع را برای ردیابی شده اند
که فتح از طبیعت انیمیشن حاصل شده بود.
سپس ما به یک گالری از نسبت به سادگی عظیم آمد ، اما singularly بیمار
روشن ، کف آن در حال اجرا رو به پایین در یک زاویه اندکی از پایان که در آن من
وارد شده باشد.
در فواصل بیضی های سفید آویزان از سقف -- بسیاری از آنها ترک خورده و شکست --
که پیشنهاد می دهد که در اصل محل مصنوعی روشن شده بود.
در اینجا من بیشتر در عنصر من بود ، برای افزایش در هر دو طرف از من بودند عظیم توده از
ماشین های بزرگ ، همه تا حد زیادی خورده شده و بسیاری از شکسته است ، اما برخی هنوز هم نسبتا
کامل است.
شما می دانید من ضعف خاصی را برای مکانیزم ، و من تمایل به معطل شد
در این میان ، بیشتر از آن به عنوان بخش اعظم آنها تا به حال به نفع پازل ، و
من می توانم تنها vaguest حدس بزند در آنها را برای کند.
من خیالی است که اگر من می تواند پازل خود را حل کند من باید خودم را در اختیار
از قدرت است که ممکن است استفاده از در برابر Morlocks است.
'ناگهان Weena بسیار نزدیک به سمت من آمد.
بنابراین به طور ناگهانی که او مرا شگفت زده شده است. آن را برای او نبوده است من فکر نمی کنم من
باید متوجه شده است که طبقه از گالری sloped در همه است.
[پانویس : ممکن است ، البته ، که کف شیب نیست ، اما موزه
شد ساخته شده را به سمت تپه.-- ED.] پایان من در آمده بود کاملا بالا
زمین ، و توسط شکاف مانند نادر پنجره ها روشن شد.
همانطور که می رفت طول زمین در برابر این پنجره آمد ، تا اینکه در
تاریخ و زمان آخرین گودال مانند "منطقه" مجلس لندن قبل از هر وجود دارد ، و تنها باریک
خط از نور روز در بالای صفحه.
به آهستگی در طول رفتم ، گیج کننده در مورد ماشین آلات و بیش از حد قصد بر آنها شده است
توجه به کاهش تدریجی نور تا Weena افزایش
دغدغه های خود جلب کرد توجه من جلب خواهد کرد.
بعد دیدم که گالری را در گذشته به تاریکی ضخیم زد.
من تردید ، و پس از آن ، به عنوان من نگاه دور من ، من تو را دیدم که گرد و غبار فراوان کمتر بود
و سطح آن کمتر حتی است.
دورتر به سمت تیرگی ، از آن به نظر می رسد توسط یک تعداد کوچک شکسته می شود
باریک رد پا. احساس من از حضور فوری
Morlocks در آن دوباره زنده شده است.
احساس کردم که من اتلاف وقت من در بررسی علمی ماشین آلات.
من به نام به خاطر داشته باشید که آن را در حال حاضر در بعد از ظهر دور پیشرفته ، و این که من تا به حال
هنوز هم بدون سلاح ، بدون پناهگاه ، و به هیچ وجه از ساخت یک آتش سوزی است.
و سپس در سیاهی از راه دور از گالری من شنیده ام pattering عجیب و غریب ،
و صداهای عجیب و غریب همان چاه شنیده بود.
"من در دست Weena است.
سپس ، با یک ایده ناگهانی رخ داد ، من او را ترک کرد و تبدیل به یک ماشین که از آن
اهرم را نه بر خلاف کسانی که در یک جعبه سیگنال پیش بینی شده است.
Clambering بر ایستاده ، و بتواند این اهرم را در دست من ، من همه وزن من
بر آن وری. به ناگهان Weena ، ترک در مرکزی
راهرو ، شروع به ناله و شکایت کردن است.
من قدرت اهرم قضاوت کرده کاملا به درستی ، آن را پس از یک جامعی
کرنش دقیقه است و من او را با گرز در دست من دوباره بیش از کافی است ، من
قضاوت ، برای هر جمجمه Morlock من ممکن است روبرو می شوند.
من آرزوی بسیار زیادی برای کشتن یک Morlock یا بیشتر.
خیلی غیر انسانی است ، شما ممکن است فکر می کنم ، می خواهم به کشتن فرزندان خود!
اما این غیر ممکن بود ، به نحوی ، به احساس هر بشریت در چیزهایی است.
تنها بی میلی من را ترک Weena ، و اقناع که اگر من شروع به کاهش یافتن من
تشنگی برای قتل ماشین زمان من رنج می برند ممکن است ، مرا از رفتن مستقیم مهار
پایین گالری و کشتن brutes من شنیده ام.
خوب ، گرز در یک سو و Weena در دیگر ، من از آن گالری و به رفت
دیگر و هنوز هم بزرگتر است ، که در نگاه اول من را از نظامی به یاد
کلیسای کوچک آویزان با پرچم های ژنده پوش.
قهوه ای و سوخته ژنده پوش که از دو طرف از آن آویزان ، من در حال حاضر به عنوان به رسمیت شناخته شده
پوسیدگی بقایای کتاب. آنها مدتها بود از زمان کاهش یافته به قطعه ، و
در هر صورت ظاهر از چاپ آنها را ترک کرده بودند.
اما اینجا و آنجا تخته تاب خورده بودند و ترک خورده clasps فلزی است که به داستان گفت :
و به اندازه کافی.
اگر من یک مرد ادبی من ممکن است ، شاید ، بر بیفایده بودن تمام موعظه
جاه طلبی است.
اما آن گونه که بود ، چیزی که مرا با keenest نیروی لرزاند زباله فوق العاده بود
کار که این بیابان غم انگیز کاغذ پوسیدن شهادت دادند.
در آن زمان من اعتراف که من و عمدتا "در معاملات فلسفی فکر
و خود من هفده مقاله بر اپتیک فیزیکی.
سپس ، یک راه پله گسترده ، ما به چه یک بار ممکن است در این گالری از آمد
شیمی فنی. و در اینجا من بود امید کمی از مفید نیست
اکتشاف ها ، نوآوری است.
به جز در یک سر که در پشت بام سقوط بود ، این گالری به خوبی حفظ شده است.
رفتم به مشتاقانه به هر صورت ناگسستنی است. و آخرین در ، در یکی از واقعا هوا تنگ
موارد ، یک جعبه از مسابقات که من پیدا کردم.
خیلی با اشتیاق من به آنها تلاش کرد. آنها کاملا خوب است.
آنها حتی نمی مرطوب. من به Weena تبدیل شده است.
«رقص ،" من به او را در زبان خود او گریه.
در حال حاضر من تا به حال یک سلاح در واقع در برابر موجودات وحشتناک ما می ترسید.
و به این ترتیب ، در این موزه بی سرپرست ، بر فرش نرم ضخیم گرد و غبار ، به Weena.
لذت بزرگ من رسما انجام یک نوع رقص کامپوزیت ، سوت زدن سرزمین
لیل به عنوان خوش که من می توانم.
در بخشی از آن یک نوع رقص نشاط اور متوسطی بود ، در بخشی از رقص گام ، بخشی از دامن رقص (تا کنون
تا من دم کت و ضوابط) ، و در بخش اصلی.
برای من به طور طبیعی مبتکر ، همانطور که می دانید.
در حال حاضر ، من هنوز هم فکر می کنم که برای این جعبه مسابقات به سایش از زمان فرار
برای سال های بسیار قدیم بود عجیب ترین ، همانطور که برای من آن را خوش شانس ترین چیز بود.
با این حال ، به اندازه کافی عجیب ، که من پیدا کردم یک ماده unlikelier دور ، و کافور بود.
من آن را در یک شیشه مهر و موم شده ، که با شانس ، گمان می کنم ، واقعا کامال شده بود
مهر و موم شده است.
من در ابتدا خیالی که موم پارافین بود ، و شکست شیشه درآمده.
اما بوی کافور بی تردید بود.
در فروپاشی جهانی این ماده فرار ، برای زنده ماندن ، شاید chanced بود
از طریق هزاران قرن.
این برای من یک نقاشی قهوه ای من تا به حال یک بار دیده می شود از جوهر های فسیلی انجام می شود ، یادآور شد
Belemnite است که باید جان خود را از دست و تبدیل به میلیون ها فسیل شده است که سال پیش.
من آن را دور بیاندازید ، اما من به یاد می شد که در آن اشتعال و
سوخته با شعله روشن و خوب -- در واقع بود ، شمع عالی -- و من آن را در
جیب من است.
که من پیدا کردم بدون مواد منفجره ، با این حال ، و نه هیچ یک به معنی شکستن درهای برنز.
هنوز دیلم آهن مفید ترین چیزی که من از chanced به حال بود.
با این حال من گالری را ترک کرد و به شدت وجد آمدیم.
"من نمی تواند به شما تمام داستان را از آن بعد از ظهر طولانی بگویید.
این نیاز به تلاش زیادی از حافظه به یاد آوری اکتشافات من در تمام
منظور مناسب.
من به یاد داشته باشید این گالری طولانی غرفه زنگ زدن اسلحه ، و من بین من تردید
دیلم و یک تبر یا شمشیر.
من می توانم هر دو حمل نیست ، با این حال ، و نوار من از آهن را در برابر برنز وعده داد
گیتس. تعداد اسلحه ، تپانچه وجود دارد ، و
تفنگ.
ترین توده ها از زنگ زدگی بودند ، اما بسیاری از آنها برخی از فلز جدید ، و هنوز هم نسبتا صدا.
اما هر کارتریج یا پودر یک بار وجود دارد که به گرد و غبار دچار پوسیدگی می گردند بود.
یکی از گوشه ای من تو را دیدم و سوخته بود را درهم شکست و شاید من فکر کردم ، با یک انفجار در میان
نمونه ها.
در جای دیگر در یک آرایه وسیعی از بتها ، اهل جزایر پلینزی ، مکزیکی ، یونانی ، فنیقی ،
هر کشور بر روی زمین باید فکر می کنم.
و در اینجا ، بازده به ضربه مقاومت ناپذیر ، من نام من بر بینی از نوشت :
هیولا steatite از آمریکای جنوبی است که به خصوص در زمان علاقه داشتن به من.
'به عنوان شب خود جلب کرد ، علاقه من سست تر شده است.
من را از طریق گالری پس از گالری رفت ، گرد و خاکی ، ساکت و آروم ، اغلب ویرانگر ، نمایشگاه
انبوه گاهی اوقات صرف از زنگ زدگی و ذغال سنگ چوب نما ، گاهی اوقات تازه.
در یک مکان من ناگهان خودم را در نزدیکی مدل معدن قلع در بر داشت ، و سپس توسط
merest تصادف من را کشف کرد ، در مورد هوا تنگ ، دو کارتریج دینامیت!
من فریاد زد : "ابراز پیروزی از اکتشاف" و با شادی شکست.
سپس شک آمد. من تردید.
سپس ، انتخاب گالری جانبی کمی من ساخته شده مقاله من است.
من در انتظار پنج ، ده ، پانزده دقیقه برای چنین ناامیدی من هرگز احساس
یک انفجار که آمد هرگز.
البته چیزهایی که گول زنک بود ، که من ممکن است از حضور خود را حدس زد.
من واقعا باور دارم که آنها شده بود و نه چندان ، من باید عجله کردن incontinently و
ابوالهول دمیده ، درهای برنزی ، و (آن را ثابت کرد) شانس من برای پیدا کردن زمان
ماشین آلات ، همه با هم به عدم وجود.
پس از آن بود ، من فکر می کنم ، که ما به دادگاه باز کمی در داخل قصر آمد.
این ، turfed بود و سه میوه درختان است. بنابراین ما استراحت و تجدید خودمان.
به سوی غروب خورشید شروع به در نظر گرفتن موضع ما.
شب خزنده را بر ما بود ، و محل دور از دسترس من مخفی هنوز به
در بر داشت.
اما این مشکل بسیار کمی در حال حاضر است. من در اختیار من تا به حال یک چیز بود که ،
شاید بهتر از همه دفاع در برابر Morlocks -- من تا به حال مسابقات!
کافور در جیب من بود ، بیش از حد ، اگر شعله بودند مورد نیاز است.
به نظر من این به نظر می رسید که بهترین کاری که ما قادر به انجامش خواهد بود شب را در عبور
باز ، حفاظت شده توسط آتش است.
در صبح بود که ماشین زمان وجود دارد.
به سوی آن ، که هنوز ، من تا به حال تنها گرز آهن من.
اما در حال حاضر ، با دانش رو به رشد من ، من بسیار متفاوت نسبت به کسانی که برنز احساس
درها هم.
تا این ، من تا به حال از آنها را وادار ، تا حد زیادی به دلیل خودداری از رمز و راز در
طرف دیگر.
آنها به حال من به عنوان بسیار قوی تحت تاثیر قرار هرگز ، و من امیدوار به پیدا کردن نوار من از آهن
در مجموع نه برای کار ناکافی است.
>
فصل نهم
"ما از قصر پدید آمده در حالی که خورشید هنوز در بخش بالای افق بود.
من برای رسیدن به ابوالهول سفید در اوایل صبح روز بعد و قبل از اینکه هوای گرگ و میش من تعیین شد
هدف هل دادن از طریق جنگل است که من در سفر قبلی متوقف شده است.
طرح من این بود تا آنجا که ممکن است آن شب ، و پس از آن ، ساخت یک آتش سوزی ، به خواب
در حفاظت از تابش خیره کننده آن است.
بر این اساس ، همانطور که ما رفت و همراه من چوب یا علف های خشک شده را جمع آوری هر من تو را دیدم و
در حال حاضر به حال اسلحه کامل از بستر چنین.
بنابراین پیشرفت خود بارگذاری می شود ، کندتر از من تا به حال پیش بینی بود ، و علاوه بر Weena شد
خسته می شوند.
و من شروع به از احساس خواب آلودگی رنج می برند بیش از حد ، به طوری که آن شب کامل بود قبل از ما رسیده
چوب.
پس از تپه پوشیده از بوته را از Weena لبه آن را متوقف کرده اند ، از ترس تاریکی
قبل از ما ، اما یک حس منحصر به فرد از فاجعه قریب الوقوع ، که در واقع باید
من به عنوان هشدار دهنده خدمت کرده است ، سوار من به بعد.
من بدون خواب را برای یک شب و دو روز شده بود ، و من تب آلوده و تحریک پذیر شد.
من احساس خواب بر من ، و Morlocks با آن است.
در حالی که ما ، در میان بوته های سیاه پشت سر ما تردید و کم نور علیه سیاهی خود را ،
سه خیزان چهره را دیدم.
مالش دادن و بلند چمن همه چیز در مورد ما وجود دارد ، و من از خود را امن احساس نمی
رویکرد خائنانه. جنگل ها ، محاسبه کرده ام ، و نه کمتر بود
از یک مایل در سراسر.
اگر ما می تواند از طریق آن به سمت تپه لخت ، وجود دارد ، آن را به من به نظر می رسید ، بود
در مجموع امن تر در حال استراحت محل ، من با مسابقات و کافور من فکر
من می توانم تدبیر برای حفظ مسیر من را از طریق جنگل روشن است.
در عین حال آشکار است که اگر من برای شکوفا شد که با دست من بود من باید
هیزم من به رها کردن ، بنابراین ، نه با اکراه ، من آن را.
و سپس آن را به سر من آمد که من به دوستان ما را پشت سر را با روشنایی آن تعجب است.
من به کشف حماقت وحشیانه ای از این اقدام است ، اما آن را به ذهن من را به عنوان آمد
حرکت مبتکرانه برای پوشش عقب نشینی ما و.
"من نمی دانم اگر شما تا حالا فکر کردین چه چیز کمیاب شعله باید در غیبت باشد
انسان و در یک آب و هوای معتدل است.
گرمای خورشید به ندرت به اندازه کافی قوی برای رایت ، حتی زمانی که آن را توسط dewdrops متمرکز ،
گاهی اوقات در مورد در ولسوالی های گرمسیری است.
رعد و برق انفجار ممکن است و سیاه است ، اما آن را به ندرت می دهد منجر به آتش سوزی گسترده.
پوشش گیاهی پوسیدگی گاهی ممکن است با گرمای حاصل از تخمیر آن سوختن ودود کردن ،
اما این به ندرت در شعله.
در این انحطاط ، بیش از حد ، هنر آتش گیری بر روی زمین شده بود فراموش شده.
زبان قرمز که رفت لیسیدن تا پشته من از چوب در دسترس نباشد های جدید و
چیز عجیب و غریب به Weena.
او می خواست برای اجرای آن و بازی با آن. من معتقدم که او می توانست خودش را به کاربر به سایر نظرسنجی
آن من او را مهار نداشته است.
اما من او را گرفتار ، و به رغم مبارزات او ، شجاعانه قبل از من فرو
چوب. یک راه کمی تابش خیره کننده از آتش من روشن
راه.
با نگاهی به گذشته در حال حاضر ، من می توانم را مشاهده کنید ، از طریق ساقه های شلوغ ، که از من
پشته از چوب با تصویر نشان دادن به بعضی از بوته های مجاور گسترش یافته بودند ، و یک خط منحنی از آتش
خزنده تا علف از تپه است.
من در آن خندید و دوباره تبدیل به درختان تیره قبل از من.
این بسیار سیاه و سفید بود ، و Weena چسبیده به من convulsively ، اما هنوز وجود دارد ، به عنوان من
چشم رشد عادت به تاریکی ، نور کافی برای من برای جلوگیری از به ساقه.
در بالای سر آن را به سادگی سیاه و سفید بود ، به جز که در آن فاصله از آسمان آبی از راه دور را بر ما تاباند
اینجا و آنجا. من زده هیچ یک از مسابقات من به خاطر من تا به حال
دست آزاد نیست.
پس از بازوی چپ من من یکی از کوچک من به اجرا درآمد ، در دست راست من ، من تا به حال نوار آهن من.
برای برخی از راه من شنیدم چیزی جز شاخه های کوچک crackling زیر پای من ، ضعف
خش خش نسیم در بالا ، و تنفس خود من و ضربان خون
کشتی ها در گوش من.
سپس من به نظر می رسید به pattering در مورد من می دانم.
من تحت فشار قرار دادند ظالمانه است.
pattering بزرگ متمایز تر ، و پس از آن من گرفتار همان صدا و صداهای عجیب و غریب من
در زیر شنیده می شود. بدیهی است وجود دارد چند تن از
Morlocks ، و آنها بستن بر من.
در واقع ، در یکی دیگر از دقیقه من تقلا در کت من احساس کردم ، سپس چیزی در بازوی من.
و Weena لرزیدند خشونت تبدیل شد ، و کاملا هنوز.
این زمان برای یک مسابقه بود.
اما برای من باید او را پایین قرار دهید.
من ، و من با جیب من خرابکاری ، مبارزه در مورد من در تاریکی آغاز شد
زانو ، کاملا سکوت در بخشی او و با همان صداهای عجیب و غریب سن شروع صداسازی بازتابی از
Morlocks.
بیش از حد ، دست کمی نرم ، خزنده بیش از کت و پشت من بودند ، دست زدن به حتی گردن من.
سپس مسابقه خراشیده و fizzed. برگزار شد آن را شعله ور ، و دیدم پشت سفید
Morlocks در پرواز در میان درختان.
من عجله توده از کافور از جیب من گرفت ، و به آن نور به محض آماده
بازی باید کم و کاستی. سپس من در Weena نگاه است.
او دروغ محکم فشار پا من و کاملا بی حرکت ، با چهره او را به زمین است.
با استفاده از وحشت ناگهانی من به او stooped. او به نظر می رسید به ندرت به نفس کشیدن.
من بلوک از کافور را روشن و آن را به زمین پرت ، و آن را به عنوان جدا از هم و بالا گرفت تا
و سوار Morlocks و سایه ، من زانو زد پایین و او را برداشته.
چوب پشت به نظر می رسید پر از به هم بزنید و سوفل یک شرکت بزرگ!
"او به نظر می رسید به هوش.
من او را به دقت بر شانه من و گل رز به فشار در ، و پس از آن آمد وجود دارد
تحقق وحشتناک.
در مانور با مسابقات و Weena من ، من خودم در مورد چند بار تبدیل شده بود ، و
در حال حاضر من تا به حال faintest ایده در چه جهتی قدرت ، راه من نیست.
برای همه من می دانستم که ، من ممکن است رو به عقب به سمت کاخ ظروف سبز.
من خودم در عرق سرد بر داشت. من تا به حال فکر می کنم به سرعت در حال چه کاری انجام دهید.
من مصمم به ساخت یک آتش سوزی و چادر زدن ما.
من قرار دادن Weena ، هنوز حرکت پایین بر خاک رس turfy ، و بسیار به عجله ، به عنوان اولین من
توده از کافور نهاده ، من شروع به جمع آوری چوب و برگ است.
اینجا و آنجا از دور تاریکی به من چشم Morlocks مثل carbuncles تاباند.
'کافور flickered و رفت بیرون.
من روشن مسابقه ، و من ، دو اشکال های سفید که نزدیک شده بود Weena
نقش برآب عجله به دور است.
یکی را با نوری که او راست برای من بود کور و استخوان خود احساس کردم
عمل خرد کردن یا اسیاب کردن به زیر ضربه مشت من. او فریاد بی میلی ، مبهوت
راه کمی است ، و به زمین افتاد.
روشن یکی دیگر از قطعه ای از کافور ، رفت و در جمع آوری اتش بزرگ من.
در حال حاضر من متوجه نحوه خشک کردن برخی از شاخ و برگ بالاتر از من بود ، برای پس از ورود من در
ماشین زمان ، ماده از یک هفته ، هیچ باران بود کاهش یافته است.
بنابراین ، به جای ریخته گری در مورد در میان درختان برای شاخه های کوچک افتاده ، من شروع به جهش تا
و کشیدن شاخه.
خیلی زود من تا به حال خفگی آتش دودی از چوب سبز و چوب خشک ، و می تواند
صرفه کافور من. سپس من به جایی که Weena در کنار من دراز تبدیل
آهن MACE.
من سعی کردم آنچه من می توانم او را دوباره زنده است ، اما او مانند یکی مرده دراز.
حتی نمی توانستم خودم را راضی یا نه او تنفس.
در حال حاضر ، دود از آتش به سمت من ضرب و شتم ، و باید آن را به من سنگین
ناگهان. علاوه بر این ، بخار کافور در
هوا می باشد.
آتش من نمی نیاز به دستیابی به مدت یک ساعت یا بیشتر.
بسیار خسته پس از اعمال من احساس کردم ، و نشستم.
چوب ، بیش از حد ، پر از سوفل بی سر و صدا که من را درک نمی شد.
من به نظر می رسید فقط به سر اشاره کردن و باز کردن چشمان من. اما همه تاریک بود ، و Morlocks بود
دست خود را بر من.
Flinging چسبیده خود را انگشتان من عجله در جیب من برای احساس بازی
جعبه ، و -- آن را به حال رفته! سپس آنها گریبانگیر و با من بسته شد دوباره.
در یک لحظه به من می دانستم که چه به سرش آمده.
من خوابیده بود و آتش من رفته بود ، و تلخی از مرگ بر سر روح من آمد.
جنگل پر از بوی سوختن چوب به نظر می رسید.
من گردن گرفتار توسط موها ، بازوها ، و کشیده پایین.
indescribably وحشتناک در تاریکی بود به احساس تمام این موجودات نرم
مشبع بر من.
من احساس کردم که اگر من در وب عنکبوت هیولا بود.
من غلبه ، و رفت. من احساس دندان ها کمی گزنده در گردن من است.
من بیش از نورد ، و من دست من در برابر اهرم آهن من آمد.
این به من قدرت داد.
من تلاش ، تکان دادن موش بشر از من ، و برگزاری نوار کوتاه تراست ، من
جایی که من مورد قضاوت قرار چهره آنها ممکن است.
من می توانم شاداب دادن گوشت و استخوان زیر ضربات من احساس ، و برای یک لحظه من
آزاد بود. شادی عجیب و غریب که اغلب به نظر می رسد
به همراه مبارزه سخت بر من آمد.
من می دانستم که من و Weena هر دو از دست رفتند ، اما من مصمم به Morlocks پرداخت هزینه برای
گوشت خود را. من با بازگشت من به یک درخت ایستاده بود ، نوسانی
نوار آهن قبل از من.
چوب تمام شد پر از به هم بزنید و گریه می کند از آنها.
یک دقیقه منتقل می شود.
صدای آنها به نظر می رسید به افزایش به زمین بالاتر از هیجان ، و جنبش خود را
رشد سریع است. با این وجود هیچ کدام در دسترس آمد.
من ایستاده بود خودنمایی میکند در سیاهی است.
سپس به طور ناگهانی آمد امید. اگر Morlocks ترس بودند؟
و نزدیک بر روی پاشنه آن یک چیز عجیب و غریب آمد.
تاریکی به نظر می رسید به رشد درخشان است.
خیلی dimly شروع کردم به دیدن Morlocks در مورد من -- سه کتک پای من -- و
پس من با تعجب بی اعتقاد به رسمیت شناخته شده ، که دیگران در حال اجرا ، در
یک جریان پی در پی ، به نظر می آمد ، از
پشت سر من ، و به دور از طریق چوب در مقابل.
و پشت آنها دیگر سفید است ، اما مایل به قرمز به نظر می رسید.
همانطور که من ایستاده بود متعجب با دهان باز ، من تو را دیدم جرقه کوچک قرمز شناور در سراسر شکاف از نور ستاره
میان شاخه ها ، و محو.
و در آن ، بوی سوختن چوب ، سوفل بی سر و صدا بود که من را درک
رو به رشد در حال حاضر به غرش توفانی ، درخشش قرمز ، و پرواز Morlocks.
پله از پشت درخت من و با نگاهی به گذشته ، من ، از طریق سیاه و سفید را دیدم
ستون درختان نزدیکتر ، شعله های آتش از جنگل در حال سوختن است.
این آتش اولین من که بعد از من بود.
که من برای Weena نگاه ، اما او رفته بود.
صدای خش خش و crackling پشت سر من ، ضربه انفجاری به عنوان هر یک انفجار درخت تازه
به شعله ، چپ زمان کمی برای انعکاس.
نوار آهن من هنوز هم گریبانگیر ، من در مسیر Morlocks به دنبال.
این یک مسابقه نزدیک شد.
هنگامی که شعله های آتش چشم گیری راه یافته به جلو تا سریع بر روی سمت راست من که من زد که من outflanked بود و
مجبور به اعتصاب را به سمت چپ.
اما در گذشته بر اساس یک فضای باز کوچک پدید آمده است ، و من ، Morlock آمد
blundering به سمت من و گذشته من و مستقیم درون آتش رفت!
و در حال حاضر من برای دیدن عجیب ترین و وحشتناک ترین چیز بود ، من فکر می کنم ، از همه که من
در این سن ، در آینده مشهود است. کل این فضای روشن به عنوان روز با
بازتابی از آتش.
در مرکز یک برامدگی در سطح صاف و یا تپه ، surmounted توسط زالزالک سوخته بود.
فراتر از این بود یکی دیگر از بازوی جنگل در حال سوختن ، با زبان های زرد در حال حاضر
نوشتن از آن ، به طور کامل محاصره فضا را با حصار آتش است.
پس از سمت تپه بودند ، سی یا چهل Morlocks ، خیره شدن توسط نور و
گرما ، و blundering اینطرفی و انطرف تر در برابر یکدیگر در سردرگمی خود.
در ابتدا من کوری خود را درک نمی کنند ، و با عصبانیت در آنها را با نوار من را لرزاند ،
در دیوانگی از ترس ، به عنوان آنها به من نزدیک ، کشتن و فلج کننده چند.
اما زمانی که من تا به حال تماشا حرکات groping از یکی از آنها تحت ولیک در برابر
آسمان قرمز ، و شنیده خود را ناله ، من از ناتوانی مطلق خود را مطمئن شد و
بدبختی در تابش خیره کننده ، و من از آنها را زده است.
'این حال ، در هر حال حاضر و پس از آن یکی از راست خواهد آمد به سمت من ، تنظیم شل
لرزش های ترسناک که مرا سریع به دوری کردن از او را.
شعله های آتش در یک زمان فوت کردن تا حدی ، و من می ترسید موجودات ناپاک بود
در حال حاضر قادر به دیدن من می شود.
من از آغاز مبارزه فکر با کشتن برخی از آنها پیش از این باید بود
اتفاق می افتد ، اما آتش پشت سر هم دوباره روشن ، و من دست من ماند.
من در مورد تپه در میان آنها راه می رفت و اجتناب آنها ، به دنبال برخی از اثری از
Weena. اما Weena رفته بود.
در گذشته من در اجلاس سران از برامدگی در سطح صاف نشست ، و این عجیب و غریب تماشا
شرکت باور نکردنی از چیزهایی کور groping پس وپیش ، و ساخت صداهای خارق العا د ه
یکدیگر ، به عنوان تابش خیره کننده از آتش بر آنها را مورد ضرب و شتم.
uprush coiling از دود جاری در سراسر آسمان ، و از طریق ژنده پوش نادر
که سایبان قرمز ، از راه دور به عنوان اینکه آنها خود را به دیگری جهان تعلق دارد ، تاباند
کمی ستاره.
دو یا سه Morlocks آمد blundering را به من ، و من آنها را با ضربات من سوار کردن
مشت ، لرزش من است. در اکثر موارد بخشی از آن شب من
متقاعد یک کابوس بود.
من خودم بیت و در اشتیاق پرشور به بیداری فریاد زد.
من زمین را با دست های من ضرب و شتم ، و برخاست و نشست دوباره ، و سرگردان در اینجا و
و وجود دارد دوباره نشستم.
سپس من از پاییز به مالش چشم من و از خدا خواست به من اجازه بیدار.
سه بار من دیدم Morlocks قرار دادن سر خود را در یک نوع از عذاب و عجله به
شعله های آتش.
اما ، در گذشته ، بالاتر از قرمز فروکش آتش ، بالاتر از توده جریان
دود سیاه و سفید و لکه های سیاه stumps درخت ، و کاهش
تعداد این موجودات کم نور ، نور سفید از روز آمد است.
"من دوباره برای اثری از Weena جستجو ، اما هیچ کدام وجود دارد.
این بود ساده که آنها بدن ضعیف او کمی در جنگل را ترک کرده بودند.
من نمی توانم توصیف چگونه آن را درد من فکر می کنم که این سرنوشت افتضاح فرار کرده بود
که به نظر می رسید آن را به مقصد.
همانطور که من که فکر کردم ، من تقریبا منتقل شد شروع به قتل عام درمانده
اعجوبههای ترسناکی در مورد من ، اما من خودم شامل.
برامدگی در سطح صاف ، به عنوان من گفته اند ، نوعی از جزیره در جنگل بود.
از نشست خود من در حال حاضر می تواند از طریق یک مه دود را به کاخ سبز
ظروف ، و از آن می تواند یاطاقان ¬ های من برای ابوالهول سفید دریافت کنید.
و به این ترتیب ، می روم باقی مانده از این روح سر در گم هنوز رفتن به اینجا و به آنجا و
ناله ، به عنوان روز بزرگ شد واضح تر ، من برخی از چمن را در مورد پاهای من گره خورده است و خمیده در
در سراسر خاکستر سیگار کشیدن و در میان ساقه های سیاه و سفید ،
که هنوز هم در داخل با آتش pulsated ، به سمت پنهان کردن از هم
ماشین.
من به آرامی راه می رفت ، برای من تقریبا خسته بود ، و همچنین به عنوان لنگ ، و من احساس کردم
intensest wretchedness برای مرگ وحشتناک Weena کمی.
این مصیبت قریب به اتفاق قربانیان به نظر می رسید.
در حال حاضر ، در این اتاق قدیمی آشنا ، آن را بیشتر شبیه به غم و اندوه از یک رویا نسبت به واقعی است
از دست دادن. اما آن روز صبح آن را به من مطلقا
تنهایی دوباره -- وحشتناکی به تنهایی.
من شروع به از این خانه من فکر می کنم ، این زندگی خانگی ، برخی از شما ، و با
افکار چنین اشتیاق که درد آمد.
اما من بیش از خاکستر سیگار کشیدن در زیر آسمان صبح روشن راه می رفت ، من
کشف. در جیب شلوار من بود هنوز هم برخی از شل
منطبق است.
جعبه باید به بیرون درز قبل از آن از دست داده بود.
>
X فصل
حدود هشت یا نه در صبح من به همان صندلی از فلز زرد آمد که از آن
من جهان را بر شب ورود من مشاهده کرده بود.
من از نتیجه گیری های شتابزده من را بر آن شب فکر و نمی توانست از خنده خودداری کنند
تلخی در اعتماد به نفس من.
در اینجا بود همین صحنه زیبا ، شاخ و برگ فراوان همان ، کاخ های پر زرق و برق همان
و خرابه های باشکوه ، رودخانه نقره ای در حال اجرا بین بانک های حاصلخیز آن.
جامه گی از مردم زیبا اینطرفی و انطرف تر در میان درختان نقل مکان کرد.
برخی از استحمام دقیقا جایی که من Weena ذخیره کرده بودند ، و این که به طور ناگهانی
به من خنجر بزنند مشتاق از درد.
و مانند blots بر اساس چشم انداز cupolas بالاتر از روش های زیر افزایش یافت.
من در حال حاضر درک همه زیبایی از مردم جهان بیش از حد تحت پوشش.
بسیار لذت بخش روز خود شد ، به عنوان لذت بخش به عنوان روز گاو در این زمینه است.
مانند گاو ، که از هیچ دشمن می دانستند و ارائه شده علیه بدون نیاز دارد.
و پایان آنها همین بود.
"من غصه دار فکر می کنم مختصر رویای عقل انسان شده بود.
این خودکشی کرده است.
خود را صبورانه در جهت راحتی و سهولت ، یک جامعه متعادل با تنظیم کرده بود
امنیت و دوام به عنوان شعار حزبی خود ، آن را امید خود را به دست آمده بود -- به این می آیند
تاریخ و زمان آخرین در است.
هنگامی که زندگی و اموال باید ایمنی تقریبا مطلق رسیده است.
سرشار از ثروت و آسایش خود بوده است مطمئن بود ، زحمتکش اطمینان از زندگی خود و
کار می کنند.
بدون شک در آن جهان ایده آل وجود دارد شده بود ، هیچ مشکلی بیکار ، هیچ اجتماعی
سوال حل نشده چپ. و آرام بزرگ شده است.
این قانون طبیعت که ما نادیده می گیرند ، که تطبیق پذیری فکری
جبران برای تغییر ، خطر و مشکل.
یک حیوان کاملا در هماهنگی با محیط زیست خود ، ساز و کامل است.
طبیعت را به هوش تجدید نظر هرگز تا زمانی که عادت و غریزه بی فایده هستند.
هیچ اطلاعاتی وجود دارد که در آن هیچ تغییر و بدون نیاز به تغییر وجود دارد.
فقط آن دسته از حیوانات از هوش جنبهی که برای دیدار با انواع زیادی از نیازهای
و خطرات است.
بنابراین ، من آن را ببینید ، مرد بالای جهان نسبت به prettiness ضعیف او اشاره شده بود ، و
زیر جهان به صنعت صرفا مکانیکی.
مطلق -- اما این حالت ایده آل یک چیز حتی برای کمال مکانیکی فاقد بود
دوام.
ظاهرا با گذشت زمان ، تغذیه جهان تحت ، با این حال آن به اجرا درخواهد آمد ،
بی ربط تبدیل شده بود.
ضرورت مادر ، که staved شده است برای چند هزار سال بود ، آمد دوباره ،
و او شروع زیر وارد نمایید.
زیر جهان در تماس با ماشین آلات ، که ، با این حال کامل ، هنوز هم
نیاز به برخی از کمی تفکر به خارج از عادت بود ، احتمالا به حفظ بناچار و نه بیشتر
ابتکار عمل ، اگر کمتر از هر شخصیت دیگر انسان از بالا.
و هنگامی که گوشت دیگر از آنها شکست خورد ، آنها به عادت قدیمی تا کنون تبدیل
ممنوع است.
بنابراین من می گویم من آن را دیدم به نظر من از جهان صد و هشت دو هزار
هفت صد و یک. این ممکن است به عنوان اشتباه توضیح به عنوان فانی
شوخ طبعی می تواند اختراع.
این است که چگونه چیزی که خود را به من شکل گرفته ، و به عنوان که من آن را به شما است.
پس از خستگی ، هیجانات ، و terrors روز گذشته ، و به رغم
غم و اندوه من ، این صندلی و این دیدگاه آرام و نور خورشید گرم بسیار دلپذیر است.
من خیلی خسته و خواب آلود است ، و به زودی نظریهپردازی به dozing تصویب است.
ابتلا به خودم که در آن ، من در زمان تذکر خود من ، و گسترش خودم بر
چمن من تا به حال یک خواب طولانی و فرح بخش است.
"من کمی قبل از sunsetting بیدار. من در حال حاضر احساس امنیت علیه که گرفتار
چرت زدن توسط Morlocks ، و ، کشش خودم ، من در پایین تپه به سمت آمد
ابوالهول سفید.
من دیلم من در یک سو ، و از سوی دیگر ایفا می کرد با مسابقات در جیب من است.
و آمد غیر منتظره ترین چیز است. همانطور که من با نزدیک شدن پایه ابوالهول
که من پیدا کردم دریچه های برنز باز شد.
آنها بود به شیار داخل است و فقدان. که من قبل از آنها را متوقف کوتاه ،
مردد را وارد کنید.
'در یک آپارتمان کوچک بود ، و در یک محل مطرح شده در گوشه ای از این بود
ماشین زمان. من تا به حال اهرم های کوچک در جیب من است.
بنابراین در اینجا ، پس از تمام تدارکات مفصلی برای محاصره سفید
ابوالهول ، تسلیم خاضع بود. من نوار آهن من دور انداخت ، تقریبا با عرض پوزش نمی
برای استفاده از آن.
یک فکر ناگهانی آمد به سر من که من به سوی پورتال stooped.
برای یک بار ، حداقل ، من درک عملیات روانی Morlocks است.
سرکوب تمایل شدیدی به خندیدن ، من را از طریق قاب برنز پا و
ماشین زمان است. من برای پیدا کردن آن شده بود ، شگفت زده شد
با دقت روغن زده و تمیز.
من از مشکوک که Morlocks تا به حال حتی بخشی از آن را به قطعات در حالی گرفته شده
تلاش در راه کم نور خود را برای درک هدف آن است.
'حالا که من ایستاده بود و بررسی آن ، پیدا کردن لذت بردن در لمس صرف
تدبیر ، چیزی که من اتفاق افتاد انتظار داشتند.
پانل های برنز به طور ناگهانی ام افت و قاب با صدای جرنگ جرنگ را لرزاند.
من در تاریکی بود -- به دام افتاده است. بنابراین Morlocks فکر.
که من chuckled gleefully.
من در حال حاضر می تواند زمزمه خود خنده را به عنوان آنها به سمت من آمد بشنوند.
خیلی با آرامش من سعی کردم به اعتصاب مسابقه است. من تا به حال تنها به تعمیر بر روی اهرم ها و ترک
سپس ارواح را می خواهم.
اما من یک چیز کمی نادیده گرفته شده بود. این مسابقات از این نوع ناپسند
تنها که نور بر روی جعبه. 'شما ممکن است تصور کنید که چگونه همه آرامش من از بین رفت.
brutes کمی به من نزدیک بودند.
یکی من را لمس است. من یک ضربه گسترده در تاریکی در آنها ساخته شده
با اهرم و به تقلا به زین از دستگاه آغاز شد.
سپس یک دست را بر من آمد و پس از آن دیگر.
سپس من به حال به سادگی مبارزه با انگشتان مداوم خود را اهرمهای من ، و در
همان زمان برای ناودانی که بیش از این نصب شده احساس.
در واقع ، آنها تقریبا دور از من.
همانطور که آن را از دست من تضعیف ، من تا به حال در تاریکی با سر من لب به لب -- من می تواند بشنود
حلقه جمجمه Morlock -- بازیابی آن. این یک چیز نزدیکتر از مبارزه در
جنگل ها ، من فکر می کنم ، این آخرین تقلا.
اما در آخرین اهرم و نصب شده بود بکشند.
دست چسبیده تضعیف از من است. تاریکی در حال حاضر از چشم من افتاد.
من خودم را در نور خاکستری مشابه و جنجال و هیاهو که قبلا هم شرح داده شده در بر داشت.
>
فصل یازدهم
"من در حال حاضر شما را از بیماری و سردرگمی می آید که با گذشت زمان به خبرنگاران گفت :
مسافرت.
و این بار من نشسته است نه به درستی در زین ، اما وری و ناپایدار
مد.
برای زمان نامحدود به دستگاه چسبیده به عنوان آن اثر گذار و ارتعاش ، کاملا
unheeding چگونه رفتم ، و زمانی که من خودم را به در صفحة نگاه دوباره من
شگفت زده برای پیدا کردن جایی که من بوده است فرا رسیده است.
یک روز رکورد شماره گیری ، و یکی دیگر از هزاران روز ، یکی دیگر از میلیون ها نفر از
روز ، و یکی دیگر از هزاران نفر از میلیون ها.
در حال حاضر ، به جای بازگرداندن اهرم ، من آنها را بیرون کشیده بود بیش از ، تا که برای رفتن به جلو با
آنها ، و وقتی که من از آن پرتو ها آمدند در این شاخص ها نگاه کنید که من پیدا کردم که هزاران دست
جارو دور به عنوان سریع به عنوان دست ثانیه از یک ساعت مچی -- به اخرت.
"همانطور که من در راند ، عجیب و غریب یک تغییر چشم گیری راه یافته بیش از ظاهر چیزها.
greyness تپنده رشد تیره تر و سپس - - هر چند که من هنوز هم سفر با
شگرف سرعت -- پلک زدن توالی روز و شب ، که بود
معمولا نشان دهنده سرعت کندتر است ، بازگشت ، و رشد بیشتر و بیشتر مشخص است.
این مرا بسیار متعجب و متحیر در ابتدا.
تغییرات شب و روز رشد آهسته تر و آهسته تر ، و به همین ترتیب گذشت
خورشید در سراسر آسمان ، تا زمانی که به نظر می رسید از طریق قرن کشش.
در آخرین گرگ و میش ثابت brooded بیش از زمین در ، گرگ و میش تنها شکسته در حال حاضر و پس از آن
هنگامی که یک ستاره دنباله دار در سراسر آسمان تاریک glared.
گروه نور که خورشید نشان داده شده بود ، از مدت ها ناپدید شد ، برای خورشید
به مجموعه ای متوقف شده بود -- آن را به سادگی افزایش یافت و در غرب سقوط کرد و بزرگ شد که تا کنون گسترده تر و بیشتر
قرمز است.
همه اثری از ماه از بین رفته بود. سر گشت می زد از ستاره ، در حال رشد آهسته تر
و آهسته تر ، محل به نقاط خزنده نور داده بود.
در گذشته ، برخی از زمان قبل از من متوقف شد ، خورشید ، قرمز و بسیار بزرگ ، حرکت را متوقف
بر افق ، یک گنبد عظیم درخشان با گرمای کسل کننده ، و در حال حاضر و پس از آن رنج می برند
انقراض گذرا.
در یک زمان آن را برای مدتی کمی میدرخشد درخشان دوباره بود ، اما آن
به سرعت به حرارت قرمز عبوس خود بازگشته است.
من با این کم کردن سرعت در حال افزایش آن و تنظیم درک که کار
کشیدن جزر و مد انجام شد.
زمین را با یک چهره به خورشید استراحت ، حتی در حالی که در زمان خود ما ماه آمده بود
رو به زمین است.
خیلی با احتیاط ، و برای من به یاد سابق سراسیمه سقوط من ، من شروع به معکوس من
حرکت.
آهسته تر و آهسته تر رفت و دست سر گشت می زد تا زمانی که هزاران یکی از بی حرکت به نظر می رسید
و یکی از روزانه بود دیگر غبار صرف بر ابعاد آن است.
هنوز هم آهسته تر ، تا زمانی که خطوط تیره از ساحل متروک رشد قابل مشاهده است.
"من متوقف بسیار به آرامی و نشست بر ماشین زمان ، به دنبال دور.
آسمان دیگر آبی.
شمال به سمت شرق آن را مرکبی سیاه و سفید بود ، و از سیاهی تاباند ، روشن و
به طور پیوسته ستاره های کم رنگ سفید.
سربار آن به رنگ قرمز عمیق هند و بی ستاره بود ، و در جنوب به سمت شرق از آن رشد
روشن تر به قرمز مایل به زرد درخشان که در آن ، توسط افق قطع ، قدرت ، بدنه عظیمی از خورشید ،
قرمز و حرکت.
سنگ در مورد من بود از رنگ های خشن مایل به قرمز ، و همه اثری از زندگی که من
می توانم ببینم در ابتدا به شدت پوشش گیاهی سبز است که تحت پوشش هر طرح ریزی شد
نقطه بر روی چهره خود را در جنوب شرقی.
این همان سبز غنی است که در جنگل خزه یا گلسنگ در غارها می بیند :
گیاهانی که مانند این در گرگ و میش دائمی رشد می کنند.
'ماشین در ساحل شیب ایستاده بود.
دریا کشیده شده دور به جنوب غرب ، به یک افق روشن و تیز در برابر افزایش یابد
آسمان گسترده (WAN).
بدون قطع کننده و بدون امواج ، برای نفس باد نبود تکان دهنده وجود دارد.
فقط اندکی متورم روغنی مانند تنفس آرام بلند شد و سقوط کرد ، و نشان داد که
ابدی دریا هنوز هم در حال حرکت و زندگی است.
و در امتداد حاشیه که در آن بعضی اوقات آب شکست ، یک پوشش ضخیم از
نمک -- صورتی در زیر آسمان کم رنگ و پریده.
احساس ظلم و ستم در سر من وجود دارد ، و متوجه شدم که من تنفس بسیار
سریع می باشد.
احساس من تنها تجربه من از کوهنوردی یادآوری ، و از آن
من مورد قضاوت قرار rarefied از آن است که هوا می شود.
دور تا شیب متروک من شنیده ام بلند می شود فریاد خشن ، و دیدم چیزی شبیه بزرگ
سفید پروانه برو slanting و تکان و لرزش بال به آسمان و سر گشت می زد ، ناپدید می شوند
بیش از برخی از hillocks کم فراتر از.
صدا صدای خود را تا ملال انگیز بود که من لرزیدند و نشسته خودم به شدت بر
ماشین است.
به دنبال دور من دوباره ، من تو را دیدم که کاملا نزدیک است ، آنچه که من به جرم مایل به قرمز گرفته بود
از سنگ در حال حرکت بود به آرامی به سوی من است. سپس من تو را دیدم چیزی که واقعا هیولا بود
خرچنگ مانند مخلوق.
آیا می توانید تصور کنید خرچنگ به عنوان بزرگ به عنوان جدول انسو ، با پاهای بسیاری از آن در حال حرکت به آرامی و
عدم اطمینان ، چنگال بزرگ آن swaying ، شاخک دراز خود ، مانند شلاق carters ، تکان دادن
و احساس ، و چشم stalked آن gleaming
شما بر روی هر دو طرف از مقابل فلزی آن چیست؟
پشت راه راه بود و آراسته شده با کارفرمایان بی لطف و مایل به سبز
پوسته آن blotched اینجا و آنجا.
من می توانم palps بسیاری از مثل نور سوسو دهان خود را پیچیده و احساس به عنوان
آن نقل مکان کرد.
"همانطور که من در این خیال شوم خزنده به سمت من خیره شد ، من احساس ترفندستان | Tarfandestan Forums بر
گونه من به عنوان اینکه یک مگس وجود دارد روشن شده بود.
من سعی کردم آن را با قلم مو دور با دست من ، اما در یک لحظه آن را بازگشت و تقریبا
بلافاصله دیگری به گوش من آمد. من در این رخ داد ، و گرفتار چیزی
نخ.
سرعت از دست من گرفته شد. با حالت تهوع وحشتناک ، من تبدیل شده است ، و من تو را دیدم
که من آنتن خرچنگ هیولای دیگری که ایستاده بود درست پشت سر من درک کرده بود.
چشم بد آن wriggling روی ساقه های خود بودند ، دهان آن همه زنده با بود
اشتها ، و چنگال های بی حاصل و گسترده آن ، آغشته با گل و لجن جلبک ،
نزولی بر من.
در یک لحظه دست من بود در اهرم ، و من یک ماه بین خودم و این قرار داده بود
هیولا.
اما من هنوز در همان ساحل بود ، و من آنها را دیدم و مجزا در حال حاضر به محض این که من
متوقف شده است.
دهها نفر از آنها به نظر می رسید به اینجا و آنجا خزنده می شود ، در نور سایه دار ، در میان
ورق های برگ دار سبز شدید. "من می تواند حس شنیع را منتقل نمی کند
ویرانی آویزان است که در سراسر جهان.
رنگ قرمز شرقی آسمان ، سیاهی شمال ، دریای نمک مرده ، سنگی
ساحل خزنده با این هیولا ناپاک ، آهسته تکان دهنده ، یکنواخت سمی
رنگ سبز به دنبال از گیاهان lichenous ،
هوای رقیق است که لطمه می زند و ریه ها در یک : به همه به اثر هولناک کمک کرده است.
من در یک صد سال نقل مکان کرد ، و همان خورشید قرمز وجود دارد -- کمی بزرگتر ، کمی
duller -- همان مرگ دریا ، هوا لرز همان و همان جمعیت از سخت پوستان خاکی
خزنده در داخل و خارج در میان علف هرز سبز و سنگهای رنگ شده قرمز است.
و در آسمان به سمت غرب ، من تو را دیدم یک خط منحنی رنگ پریده مثل ماه قریب به اتفاق جدید.
بنابراین من سفر ، توقف همیشه و دوباره ، در گام های بزرگی برداشته از هزار سال و یا
بیشتر ، با رمز و راز از سرنوشت زمین کشیده ، تماشای عجیب و غریب
شیفتگی خورشید بزرگتر و duller
در آسمان به سمت غرب ، و زندگی را از زمین قدیمی فروکش کردن دور.
در گذشته ، بیش از سی میلیون سال از این رو ، گنبد بزرگ و قرمز گرم از خورشید بود
بیا نزدیک به یک دهم از آسمان در تیرگی پنهان است.
سپس من متوقف شد یک بار دیگر ، برای بسیاری خزنده از بین رفتن این انگل از بین رفته اند ، و
قرمز ساحل ، صرفه جویی برای آن liverworts کبود سبز و گلسنگ ، مرده به نظر می رسید.
و اکنون آن را با رنگ سفید بهمراه رگه بود.
سرد تلخ من هزینههای. نادر از تکه های سفید همیشه و دوباره آمد
eddying پایین.
از شمال به سمت شرق ، تابش خیره کننده از برف زیر نور ستاره از آسمان لباس سیاه دراز
و من می تواند تاج موجدار از سفید hillocks صورتی را ببینید.
حاشیه از یخ در امتداد حاشیه دریا وجود دارد ، با شناور توده بیشتر خارج ؛
اما گستره اصلی نمک است که اقیانوس ، همه خونین تحت غروب ابدی شد
هنوز unfrozen.
"من در مورد من نگاه برای دیدن اگر هر ردهای از زندگی حیوانی باقی ماند.
دلهره خاص غیر قابل تعریف هنوز هم من در زین از دستگاه نگهداری می شود.
اما من تو را دیدم چیزی در حال حرکت ، در زمین و یا آسمان و یا دریا است.
لزج سبز بر روی سنگها به تنهایی شهادت داد که زندگی بود منقرض.
ساحل شنی کم عمق در دریا ظاهر شده بود و آب از ساحل فروکش کرده بود.
من خیالی من تو را دیدم برخی از جسم سیاه flopping در مورد بر این بانک ، اما آن شد
حرکت من در آن نگاه کرد ، و من مورد قضاوت قرار که چشم من را فریب بوده است ، و این که
جسم سیاه و سفید تنها یک سنگ است.
ستاره ها در آسمان به شدت درخشان بودند و به نظر می رسید به من به چشمک زدن بسیار کمی است.
'ناگهان متوجه شدم که رئوس مطالب به سمت غرب دایره خورشید تغییر کرده بود ؛
که تقعر ، خلیج ، در منحنی ظاهر شده بود.
من تو را دیدم این بزرگتر.
برای یک دقیقه شاید من مبهوت در این سیاهی که خزنده بیش از خیره
روز ، و پس از آن متوجه شدم که تحت الشعاع قرار بود.
چه ماه یا سیاره عطارد عبور از عبور از دیسک خورشید بود.
به طور طبیعی ، در ابتدا آن را در زمان به ماه ، اما بسیار وجود دارد به شیب مرا به
بر این باورند که آنچه که من واقعا دیدم ترانزیت عبور سیاره ای داخلی بسیار بود
نزدیک به زمین است.
'تاریکی باشتاب رشد و باد سرد شروع به در gusts زایش ، ضربه از شرق ،
و دوش گرفتن تکه های سفید در هوا افزایش در تعداد است.
از لبه دریا ، موج دار شدن و زمزمه آمد.
فراتر از این برای تلفن های موبایل بیجان جهان خاموش بود.
خاموش؟
دشوار خواهد بود سکون از آن برای انتقال.
همه صداهای مرد ، bleating گوسفند ، فریاد پرندگان ، زمزمه کردن
حشرات ، هم بزنید که پس زمینه ای از زندگی ما را می سازد -- بود که بیش از.
همانطور که تاریکی ضخیم ، تکه های eddying رشد تر و فراوان ، و رقص قبل از
چشم من و سرما از هوا شدید تر.
در گذشته ، یکی یکی ، سریع ، یکی پس از دیگری قله های سفید از تپه های دور
از بین رفته را به سیاهی. نسیم گل رز به باد ناله.
من تو را دیدم سیاه و سفید از سایه مرکزی تحت الشعاع قرار دادن جارو به سمت من.
در لحظه ای دیگر ستاره های کم رنگ به تنهایی قابل مشاهده است.
همه چیز در ابهام rayless بود.
آسمان کاملا سیاه و سفید بود. "وحشت از این تاریکی بزرگ آمد در
من است. سرد ، که smote به مغز من ، و
درد من در تنفس احساس به من غلبه.
من لرزیدند ، و حالت تهوع کشنده به من تصرف کردند. سپس مانند یک پاپیون قرمز گرم در آسمان ظاهر شد
لبه خورشید. من ماشین خودم را بهبود می یابند.
من بی احساس و ناتوان از مواجه سفر بازگشت.
همانطور که من ایستاده بود بیمار و آشفته دیدم که دوباره چیزی در حال حرکت بر کم ژرفا -- وجود داشت
در برابر آب دریا قرمز -- اشتباه نکنید اکنون که این یک چیز در حال حرکت بود.
این یک چیز گرد بود ، به اندازه فوتبال شاید ، یا آن را ممکن است ، بزرگتر ،
و این ریشه حساس را از آن trailed علیه weltering به نظر می رسید آن را سیاه و سفید خون
آب قرمز ، و آن رقص fitfully مورد.
سپس من احساس من غش بود.
اما یک ترس وحشتناک دروغ گفتن درمانده در آن گرگ و میش از راه دور و افتضاح من پایدار
در حالی که من بر زین clambered.
>
فصل XII
بنابراین من برگشتم. برای یک مدت طولانی من باید بی شعور
بر دستگاه.
جانشینی پلک زدن ناشی از روزها و شب ها از سر گرفته شد ، خورشید طلایی
دوباره ، آبی آسمان است. من با آزادی بیشتر می شود.
خطوط نوسان زمین زوال یافت و سرازیر شد.
دست به عقب بر صفحة چرخید. من تو را دیدم دوباره سایه های کم نور
خانه ها ، شواهد از انسانیت منحط است.
، بیش از حد این تغییر و تصویب می رسد ، و دیگران آمد.
در حال حاضر ، وقتی شماره گیری میلیون نفر بود ، من در صفر slackened سرعت.
من شروع به رسمیت شناختن خود و آشنا خرده معماری ما ، از سوی هزاران
دوید برگشت به نقطه شروع ، شب و روز flapped کندتر و کندتر.
سپس دیوارهای قدیمی آزمایشگاه آمدند دور من است.
خیلی به آرامی ، در حال حاضر ، من آهسته مکانیزم را.
من تو را دیدم یک چیز کمی که برای من عجیب و غریب به نظر می رسید.
من فکر می کنم من به شما گفته است که زمانی که من مجموعه ای از قبل از سرعت بسیار بالا تبدیل شد ،
خانم Watchett در سراسر اتاق راه می رفت بود ، مسافرت ، آن را به من به نظر می رسید ، مانند
موشک.
همانطور که بازگشت ، دوباره که در سراسر دقیقه گذشت زمانی که وی طی آزمایشگاه.
اما در حال حاضر هر حرکت خود را ظاهر می شود وارونگی دقیق از آنهایی قبلی او.
درب در انتهای پایینی باز شود ، و او بی سر و صدا تا آزمایشگاه glided ، پشت
مهمترین ، و در پشت درب که او قبلا وارد کرده بود ناپدید شده است.
درست قبل از آن به نظر می رسید برای دیدن Hillyer برای یک لحظه ، اما او را مانند یک فلاش به تصویب رساند.
سپس من را متوقف ماشین و دیدم در مورد من دوباره آزمایشگاه قدیمی آشنا ، من
ابزار ، لوازم من فقط که من آنها را ترک کرده بود.
من چیزی که بسیار shakily ، و پایین بر نیمکت من نشسته است.
برای چند دقیقه من لرزید خشونت. سپس شدم آرامتر است.
در اطراف من بود دوباره کارگاه قدیمی من ، دقیقا همانطور که بوده است.
من ممکن است خوابیده وجود دارد ، و تمام چیزی که یک رویا شده اند.
و با این حال ، دقیقا!
چیزی که از گوشه جنوب شرقی آزمایشگاه آغاز شده بود.
به استراحت مجددا در شمال غرب ، در برابر دیوار جایی که شما آن را دیدم آمده بود.
است که به شما می دهد فاصله دقیق از چمن کوچک من به پایه سفید
ابوالهول که به آن Morlocks ماشین من انجام شده بود.
برای یک زمان مغز من رفت و راکد.
در حال حاضر من و آمد از طریق تصویب ، شلی ، چون پاشنه من بود
هنوز هم دردناک است ، و احساس بشدت begrimed. من پال مال گازت روی میز دیدم
درب.
که من پیدا کردم تاریخ در واقع به روز شد ، و به دنبال در گاه شمار ، دیدم ساعت
تقریبا هشت ساعت. من شنیده ام صدای شما و جغ جغ یا تلق تلق کردن
صفحات.
من تردید -- من احساس بسیار بیمار و ضعیف است. سپس من استنشاقی گوشت خوب سالم و بی خطر و
درب را بر روی شما باز می شود. شما می دانید بقیه.
من شسته و dined ، و در حال حاضر من گفتن شما داستان.
من می دانم ، او پس از یک مکث گفت ، که این همه کاملا باور نکردنی به شما خواهد شد.
به نظر من چیزی که باور نکردنی است که من اینجا هستم تا به شب در این اتاق قدیمی آشنا
نگاه کردن به چهره صمیمی شما و گفتن شما این ماجراهای عجیب و غریب است. "
او در مرد پزشکی مازندران انجام شده است.
'تعداد من به شما آن را باور نمی توان انتظار داشت. آن را به عنوان دروغ -- و یا یک پیشگویی.
من آن را در کارگاه آرزو.
در نظر بگیرید من شده اند بینی بر سرنوشت از نژاد ما تا زمانی که من از تخم
این داستان. ادعای من از حقیقت آن را به عنوان صرف درمان
سکته مغزی از هنر به منظور افزایش بهره آن.
و مصرف آن را به عنوان یک داستان ، چه چیزی شما را از آن فکر می کنید؟ '
او در زمان لوله خود را ، و در قدیمی خود را به شیوه ای عادت کرده اند آغاز کرد ، با آن شیر عصبی
بر میله میله های اهنی.
سکون لحظه ای وجود دارد. سپس صندلی شروع به شکوه و شکایت کردن و کفش
خراش بر فرش. من چشمان من خاموش زمان مسافر زمان
صورت ، و گرد در مخاطبان خود مراقبت می کند.
آنها در محیط های تاریک بودند ، و لکه های کمی از رنگ قبل از آنها شنا کرد.
مرد پزشکی در تفکر میزبان ما جذب می شود به نظر می رسید.
ویرایشگر به دنبال سخت در پایان سیگار برگ خود را -- ششم.
روزنامه نگار خرابکاری برای تماشا کرد. دیگران ، تا آنجا که من به یاد داشته باشید ،
حرکت.
ویرایشگر با آه ایستاد. چه حیف از آن است که شما یک نویسنده
داستان! 'او گفت ، قرار دادن دست خود را بر روی شانه مسافر زمان.
'شما آن را باور نمی کند؟'
'خوب ----' 'من فکر می کردم."
مسافر زمان تبدیل شده به ما. مسابقات کجا هستند؟ "او گفت.
او را روشن و بر لوله خود را سخن گفت ، puffing.
برای راستش را بخواهید من به سختی بر این باورند که خودم....
و هنوز... "
چشم او با پرس و جو و لال بر گل پژمرده سفید بر کمی کاهش یافت
جدول.
سپس او را بر سر دست نگه داشتن لوله خود را تبدیل و من تو را دیدم او در برخی از
زخم های نیمه شفا در پنجه او. پزشکی افزایش یافت آمد به لامپ ، و
بررسی گل.
او گفت : 'gynaeceum عجیب و غریب ،. روانشناس خم شدن به جلو برای دیدن ،
برگزاری دست خود را برای یک نمونه است. من به دار آویخته شد اگر به یکی از آن هیچ سه ماهه ، '
گفت : روزنامه نگار است.
چگونه باید به خانه؟ '' بسیاری از کابین ها در ایستگاه ، 'گفت :
روانشناس.
اتمام حجت چیزی که کنجکاو ، گفت : مرد پزشکی ؛ 'اما من قطعا نمی دانم
نظم طبیعی از این گل. من آنها را؟
مسافر زمان در تردید.
سپس ناگهان : "قطعا نه' 'کجا شما واقعا به آنها گفت :
مرد پزشکی. مسافر زمان با قرار دادن دست خود را به او
سر.
او مانند بود که تلاش برای نگه داشتن نگه از ایده ای که او را فراموش صحبت کرد.
آنها را در جیب من Weena قرار دهید ، زمانی که من را به زمان سفر است. "
او خیره دور اتاق.
من سر در گم اگر آن است که همه نمی است. این اتاق و شما و جو
هر روز بیش از حد برای حافظه من است. آیا من همیشه یک ماشین زمان ، و یا یک مدل
یک ماشین زمان؟
یا آن همه فقط یک رویا؟ آنها می گویند زندگی یک رویا ، یک فقیر گرانبها
رویای در زمان -- اما من می توانم دیگری که نمی خواهد جا ایستاده.
این دیوانگی است.
که در آن رویایی است که از؟ ...
من باید در آن دستگاه نگاه کنید. اگر یکی وجود دارد! '
او گرفتار لامپ به سرعت ، و انجام آن ، از خیره کننده قرمز ، از طریق درب را به
راهرو. ما او را به دنبال.
به نور مثل نور سوسو لامپ دستگاه وجود دارد برای اطمینان بیشتر ، چمباتمه زدن ، زشت ،
و با گوشهء چشم ، یک چیزی از برنج ، آبنوس ، عاج ، و شفاف کوارتز glimmering.
جامد به لمس -- من دست من و راه آهن از آن را احساس -- و با قهوه ای
لکه ها و نمونه بر عاج ، و بیت از علف و خزه بر قسمت های پایین تر ، و
یکی از راه آهن خم شده کج شده بود.
مسافر زمان قرار داده لامپ را در مسند قضاوت ، و دست خود را در امتداد آسیب دیده دوید
راه آهن بود. او گفت : 'این همه در حال حاضر ،'.
داستان من به شما گفته درست بوده.
من متاسفم برای شما به ارمغان آورد از اینجا در سرما.
او در زمان لامپ ، و در سکوت مطلق ، ما را به سیگار کشیدن اتاق بازگشت.
او را به سالن با ما آمد و سردبیر با کت او کمک کرد.
پزشکی مرد نگاه به چهره اش و با تردید خاص ، به او گفت او
که از کار زیاد رنج می برند ، که در آن شدیدا او خندید.
من به یاد داشته باشید او را در درگاه ورودی باز ایستاده ، bawling شب خوب است.
من یک کابین را با ویرایشگر مشترک استفاده شود. او فکر کرد که داستان "دروغ پر زرق و برق است."
من به نوبه خود قادر به رسیدن به یک نتیجه گیری بود.
داستان فوق العاده و باور نکردنی ، گفتن بسیار معتبر و هوشیار بود.
من دراز بیدار شب از فکر کردن درباره آن.
من مصمم به روز بعد و دوباره دیدن مسافر زمان.
من در آزمایشگاه به او گفته شد ، و در شرایط آسان در خانه ، من بالا رفت
به او. آزمایشگاه ، با این حال ، خالی بود.
من در ماشین زمان برای یک دقیقه خیره قرار داده و از دست من و اهرم را لمس است.
که جرم قابل توجهی به دنبال چاق و خپل را تحت تأثیر مثل یک تنه درخت زده شده توسط باد شده است.
بی ثباتی آن مرا بسیار شگفت زده ، و من تا به حال یک خاطره عجیب و غریب از کودکانه
روزهایی که من استفاده می شود به دخالت ممنوع. من از طریق راهرو آمد.
مسافر زمان من در اتاق سیگار کشیدن ملاقات کرد.
او از خانه رفت. او یک دوربین کوچک زیر یک بازو و یک
کوله پشتی تحت دیگر.
او خندید وقتی که او به من دیدم ، و آرنج به لرزش را به من داد.
، گفت : 'من frightfully مشغول' او 'با آن چیز وجود دارد."
اما برخی از آن فریب نیست؟
من گفتم. 'آیا شما واقعا در طول زمان سفر؟
واقعا و حقیقتا من انجام دهد. و او رک و پوست کنده را به چشمان من نگاه کرد.
او تردید است.
چشم او در مورد اتاق سرگردان. او گفت : '،' من فقط می خواهم نیم ساعت.
"من می دانم چرا شما آمد ، و آن awfully خوب از شما.
برخی از مجلات وجود دارد.
اگر شما به ناهار توقف خواهیم ثابت کنید این بار سفر تا دسته شمشیر ، نمونه
و تمام. اگر شما ببخشد ترک من شما در حال حاضر؟ "
من راضی ، به ندرت درک و سپس واردات پر از حرف های او ، و او راننده سرشونو تکون دادن و
در پایین راهرو رفت.
من شنیدم درب از اسلم آزمایشگاه ، خودم را در یک صندلی نشسته اید ، و در زمان یک
کاغذ روزنامه. آنچه او رفتن به زمان قبل از ناهار بود؟
سپس ناگهان من تبلیغات که من قول داده بود به ملاقات ، یادآوری شد
ریچاردسون ، ناشر ، در دو. سازمان دیده بان من نگاه کرد و دیدم که من می توانم
به سختی که تعامل را نجات دهد.
بلند شدم و رفت و گذشت به مسافر زمان.
همانطور که من در زمان نگه دارید از دسته درب شنیده ام علامت تعجب ، عجیب در کوتاه
در پایان ، و با یک کلیک و یک ضربه است.
تند از هوا می چرخید دور به من که من در را باز کرد ، و از درون آمد صدای
شیشه های شکسته در حال سقوط روی زمین است. مسافر زمان بود وجود ندارد.
من به نظر می رسید برای دیدن یک عکس شبح مانند ، شکل گم نشسته در یک توده چرخان از سیاه و سفید
و برنج برای یک لحظه -- یک چهره شفاف است که نیمکت پشت سر خود را با
ورقه از نقاشی های کاملا مجزا بود ؛
اما این تصویر ذهنی از بین رفت که من مالیده چشمان من است.
ماشین زمان به حال رفته است. ذخیره به هم بزنید فروکش گرد و غبار ،
پایان بیشتر از آزمایشگاه بود خالی می باشد.
یک پنجره از پنجره سقفی ، ظاهرا فقط دمیده شوید.
من احساس شگفتی بی دلیل است.
من می دانستم که چیزی عجیب و غریب به حال اتفاق افتاده است ، و برای لحظه ای نمی توانست تشخیص
آنچه که عجیب و غریب چیزی ممکن است.
همانطور که من خیره ایستاده بود ، درب به باغ باز شود ، و مرد ، بنده
ظاهر شد. ما در هر نگاه است.
سپس ایده ها شروع به آمده.
آقای ---- از بین رفته اند که راه؟ 'گفت :' I. نه ، آقا.
هیچ کس تا به بیرون می آید در این راه. من انتظار داشتم که او را پیدا کنید. "
که من قابل درک باشد.
در خطر ابتلا به ریچاردسون ناامید کننده من ماند ، انتظار برای مسافر زمان ؛
انتظار دوم ، شاید هنوز هم داستان غریبه ، و نمونه ها و
عکس ها ، او را با او به ارمغان بیاورد.
اما من در حال حاضر شروع به ترس که من باید یک عمر صبر کنید.
مسافر زمان سه سال پیش از بین رفت.
و همانطور که همه می داند در حال حاضر ، او هرگز به خانه بازنگشت.
بخش اخر کتاب یا نه می توانید انتخاب کنید اما تعجب.
آیا او همیشه بازگشت؟
ممکن است که او را به گذشته فرا گرفت ، و خوردن در میان خون کاهش یافت ، مودار
وحشی از عصر سنگ با پوست ، به abysses دریای کرتاسه ؛
در میان saurians چیز عجیب و غریب ، خزنده بزرگ brutes از زمان ژوراسیک.
او ممکن است حتی در حال حاضر -- اگر من ممکن است این عبارت استفاده کنید -- سرگردان در برخی از plesiosaurus - خالی از سکنه
صخره های مرجانی Oolitic ، و یا در کنار دریاچه شور تنهایی از سن تریاس.
یا رفتن به جلو ، به یکی از سنین نزدیکتر ، که در آن مرد هنوز هم مردان ،
اما با معماهای از زمان خود ما پاسخ داده و مشکلات خسته کننده آن حل شده؟
به مردانگی نژاد : برای من ، به سهم خودم ، نمی تواند فکر می کنم که این دومی
روز پس از آزمایش ضعیف ، نظریه ناقص است ، و مخالفت دوجانبه در واقع انسان
اوج زمان!
من می گویم ، به نوبه خود من.
او ، من می دانم -- برای این پرسش در میان ما مدتها قبل از زمان مورد بحث به حال
ماشین ساخته شده بود -- اما cheerlessly از پیشرفت بشر فکر و دیدم در
شمع رو به رشد تمدن ، تنها یک
آید تپه احمقانه است که به ناچار به عقب باید سقوط بر و نابود سازندگان آن در
پایان. اگر چنین است ، آن را باقی مانده برای ما به عنوان زندگی
هر چند آن را نه چندان.
اما برای من آینده هنوز هم سیاه و سفید و خالی -- جهل وسیع ، روشن در چند
مکان های گاه به گاه حافظه از داستان زندگی او را.
و من با من داشته باشد ، برای راحتی من ، دو گل سفید عجیب و غریب -- چروک خورده در حال حاضر ، و
قهوه ای و صاف ، ترد و شکننده -- شاهد است که حتی زمانی که ذهن و قدرت رفته بود ،
قدردانی و حساسیت به لمس متقابل هنوز هم در قلب انسان زندگی می کردند.
>