Tip:
Highlight text to annotate it
X
کتاب نهم. فصل اول
توهم است.
کلود Frollo دیگر در برگشتن ، کدبانو بود که به تصویب رسید پسرش به طور ناگهانی قطع
وب مرگبار که در آن معاون اسقف و کولی بود ، گرفتار شده است.
بازگشت به sacristy او پیراهن سفید و بلند کشیشان خود را خاموش پاره شده بود ، کنار آمدن ، و به سرقت برده ، همه پرت بود
را به دست جارچی stupefied ، فرار خود را از طریق درب خصوصی ساخته شده بود
گوشهنشینی کردن ، قایقرانی از دستور داده بود
زمین به حمل و نقل او را به ساحل سمت چپ رود سن بود ، و سقوط
خیابان ها پر از تپه دانشگاه ، نمی دانستند کجا او بود ، مواجهه با
در هر گروه مرحله از زنان و مردان که
hurrying joyously به سمت Pont سنت میشل ، در این امید هنوز وارد
در زمان برای دیدن وجود دارد ، جادوگر آویزان -- رنگ پریده ، وحشی ، آشفته تر ، کور تر و بیشتر
شدید نسبت به یک پرنده شب اجازه شل و
دنبال شده توسط نیروهای نظامی از کودکان در روز روشن.
او دیگر می دانست که در آن او بود ، آنچه که به تصور او ، و یا آیا او خواب است.
او رفت و رو به جلو ، راه رفتن ، دویدن ، مصرف هر خیابان در اتفاقی ، بدون انتخاب ،
تنها خواست تا کنون به بعد به دور از Greve ، Greve وحشتناک است که او احساس
confusedly ، به پشت سر او.
به این ترتیب او skirted کوه فرانسوی Saint - GENEVIEVE ، و در نهایت از ظهور
شهر توسط Porte سنت ویکتور.
او پرواز خود را تا زمانی ادامه داد که او می تواند دید ، زمانی که او تبدیل گرد ، خرده
محوطه دانشگاه ، و از خانه های نادر حومه ، اما ، زمانی که ، در طول ،
افزایش از زمین به طور کامل پنهان بود
از او که نفرت انگیز پاریس ، زمانی که او می تواند فکر خود را به یک صد لیگ
دور از آن ، در مزارع ، در صحرا ، او را متوقف و آن را به او به نظر می رسید
که او تنفس آزادانه تر است.
سپس ایده های وحشتناک thronged ذهن او است. یک بار دیگر او را به خود را به وضوح می توانم ببینم
روح ، و او shuddered. او که دختر ناراضی که تا به حال فکر
تخریب او ، و آنها او نابود شده است.
او چشم دارای چشمان فرو رفته به بیش از دو ، راه و غیر مستقیم که سرنوشت به حال باعث کاربر به سایر نظرسنجی خود
دو سرنوشت به دنبال نقطه تقاطع ، که در آن آنها را نقش برآب کرده بود
در برابر یکدیگر بدون رحمت.
او در حماقت ابدی عهد مدیتیت ، در پوچی از عفت ، علم ،
مذهب ، فضیلت ، بر بی ثمر بودن از خدا.
او به محتوای قلب خود را در افکار بد فرو برد ، و در نسبت به عنوان او غرق
عمیق تر ، به او احساس خنده شیطانی جلو در درون او را پشت سر هم.
و او به عنوان نتیجه sifted روح خود را به پایین ، زمانی که او درک چقدر بزرگ یک فضای
طبیعت وجود دارد برای احساسات آماده کرده بود ، او sneered هنوز به تلخی.
او در اعماق قلب او تمام نفرت خود را ، همه بدخواهی او را بر انگیخت ، و ،
او با نگاه سرد یک پزشک است که به بررسی یک بیمار ، این واقعیت را به رسمیت بشناسد
که این بدخواهی چیزی جز
vitiated عشق ، آن عشق ، که منبع هر فضیلت در انسان ، تبدیل به وحشتناک
چیز ها را در قلب یک کشیش و یک مرد تشکیل می مانند خود ، در ساخت
خودش یک کشیش ، خود شیطان است.
سپس او خندید frightfully ، و ناگهان دوباره کم رنگ شد ، زمانی که او در نظر گرفته
سمت شیطانی از شور منجر به مرگ او ، از بدخیم که خورنده ، سمی ،
عشق سنگدل است که تنها در پایان رسیده بود
چوبه دار را برای یکی از آنها و در جهنم از سوی دیگر ، محکومیت برای او ، لعن
برای او.
و سپس خنده خود را دوباره آمد ، زمانی که او منعکس است که خورشید زنده بود ؛ که
بعد از همه ، کاپیتان زندگی می کردند ، همجنس گرا و شاد بود ، doublets handsomer تر از همیشه بود ،
و معشوقه جدید را بخواهد هدایت به دیدن یکی از قدیمی به دار آویخته شد.
استهزاء او مضاعف تلخی آن زمانی که او منعکس شده است که از موجودات زنده
که مرگ او ، مورد نظر تا به حال کولی ، تنها موجود را بخواهد نفرت نیست ،
تنها کسی که او را در امان نماند.
سپس از کاپیتان ، فکر او اختصاص داده شده به مردم ، و به او آمد وجود دارد
حسادت از مرتب کردن بر اساس بی سابقه است.
او منعکس شده است که مردم نیز ، تمام مردم بود ، در برابر چشمان خود را
زن آنها او دوست داشت در معرض تقریبا برهنه.
او اسلحه خود را با عذاب writhed او تصور می کردند که زن است که فرم ، گرفتار
توسط او به تنهایی در تاریکی می شده اند شادی عالی ، تحویل داده شده بود
در روز روشن در وسط روز کامل ، به
تمام مردم ، ملبس به عنوان را برای یک شب از voluptuousness.
او با خشم بیش از همه این اسرار عشق گریستم ، profaned ، خاکی ، پیریزی لخت ،
پژمرده برای همیشه لطفا برای.
او با خشم گریستم او را به خود تصویر چه تعداد به نظر می رسد ناخالص شده بود احساس خشنودی
نزد آن تغییر به شدت محکم ، و این دختر زیبا ، این لیلی بکر ،
این فنجان شکسته نفسی و شادی ، که
او جرأت به لب هایش را فقط لرزش بود ، فقط به یک تبدیل شده
مرتبسازی بر کاسه های عمومی ، که در انجا vilest توده مردم پاریس ، دزد ، گدا ،
نوکران بود ، در مشترک بی پروا ، نجس شود ، و فاسد لذت به جرعه می آیند.
و هنگامی که او به دنبال به خود تصویر شادی که او ممکن است در بر داشت
پس از زمین ، اگر او تا به حال کولی نشده است ، و اگر او تا به حال یک کشیش بوده است ، اگر خورشید
موجود بود و اگر او را دوست داشتنی بود ؛
زمانی که او را به خود تصویر است که زندگی از آرامش و عشق ممکن می شده اند
به او نیز ، حتی به او ، که در آن لحظه وجود دارد ، در اینجا و آنجا بر
زمین ، زوج شاد گذراندن ساعات
شیرین مکالمه زیر درختان پرتقال ، در بانک بروکس ، در حضور
تنظیم خورشید ، شب پرستاره ؛ و اگر خدا می خواست بود ، او ممکن است تشکیل داده اند
با یکی از خود را از کسانی که زوج های پر برکت ، -- قلب خود را در حساسیت به لمس و ناامیدی ذوب.
آه! او! هنوز هم او!
این این ایده ثابت است که بازگشت متصلا بود ، که او را شکنجه که خوردند
به مغز او ، و اجاره از اعضای حیاتی و موثر بدن او.
او پشیمانی نیست ، او توبه نیست که او انجام داده بودند او آماده بود برای انجام دوباره ؛
او ترجیح داد تا او را در دست جلاد به جای در آغوش ببین
کاپیتان.
اما او رنج می برد و او رنج می برد به طوری که در فواصل او پاره مشت از موهای خود را
برای دیدن اینکه آیا آن را تبدیل نمی سفید.
در میان لحظات دیگر آمد وجود دارد ، زمانی که آن را به او رخ داده بود که شاید
دقیقه خیلی از زمانی که زنجیره شنیع که او که آن روز صبح دیده بود ، با فشار دادن آن
طناب دار آهن نزدیک در مورد آن گردن ضعیف و دلپذیر.
این فکر باعث تعریق از هر منفذ شروع.
لحظه ای دیگر وجود دارد ، در حالی که خنده diabolically در خود ، او
نشان داده تا خود را لا Esmeralda به عنوان او را در آن روز اول ، سرزنده دیده بود ،
بی دقتی ، شادی ، gayly attired ، رقص ،
بالدار ، هماهنگ ، و لا Esmeralda از روز گذشته ، در SHIFT نازل خود ، با طناب
در مورد گردن خود ، نصب و استقرار به آرامی با پاهای برهنه او ، نردبان زاویه ای
چوبه دار ، او به خودش نمیفهمد این دو
تصویر در چنین شیوه ای که او به دریچه به فریاد وحشتناک.
در حالی که این طوفان ناامیدی لغو ، شکست ، پاره ، خم شده ، همه چیز بی خانمان
در روح خود ، او را در طبیعت اطراف او gazed.
در پای او ، برخی از جوجه جستجو در بیشه و هرچه رتبه ، سوسک لاکی
در آفتاب زد ، سربار ، برخی از گروه های ها از ابرهای خاکستری چیزی با نقاط رنگارنگ شناور در سراسر
آسمان آبی در افق ، منار
ابی سنت ویکتور خط الراس تپه با ستون هرمی شکل سنگی تخته سنگ آن را سوراخ و
میلر از برامدگی در سطح صاف Copeaue بود و سوت زدن به عنوان او بال پر زحمت او را تماشا
آسیاب عطف.
این همه فعال ، سازمان یافته ، زندگی آرام ، در محدوده زمانی معین از هزار نفر در اطراف او را تحت
فرم ها ، به او صدمه دیده است. او پرواز خود را از سر گرفت.
او در نتیجه در سراسر زمینه تا عصر سرعت است.
این پرواز از طبیعت ، زندگی ، خود ، انسان ، خدا ، همه چیز ، به طول انجامید در تمام طول روز.
گاهی اوقات او پرتاب خود به صورت رو به پایین بر روی زمین ، و پاره کردن تیغه های جوان
گندم با ناخن خود را.
گاهی اوقات او را در خیابان های خالی از سکنه را روستای متوقف ، و افکار خود بودند تا
غیر قابل تحملی که او سر خود را در هر دو دست چنگ زده و سعی کردند آن را از او پاره
شانه به منظور فاصله پس از پیاده رو.
نسبت به ساعت از غروب آفتاب ، او خود را به بررسی دوباره ، و خود نزدیک به
دیوانه شد.
توفان ایجاد کردن که تا به حال در درون او را از زمان از طریق مسنجر raged زمانی که او امید را از دست داده بود
و به ذخیره کولی -- که جوش وخروش در وجدان خود را به حال چپ
ایده تک سالم ، تنها یک فکر که حفظ وضعیت عمودی آن است.
دلیل او دراز وجود دارد تقریبا به طور کامل نابود.
باقی ماند اما وجود دارد و دو تصویر در ذهن خود ، LA Esmeralda و چوبه دار ، همه
بقیه خالی بود.
کسانی که دو عکس متحده ، ارائه شده به او گروه هراسان شده و بیشتر او
متمرکز شده چه توجه و تفکر به او واگذار شد ، او مشهود آنها رشد ،
مطابق با پیشرفت فوق العاده ،
یکی از در فضل ، در افسون ، در زیبایی ، نور ، دیگر در بدشکلی و وحشت ؛
به طوری که در آخرین لا Esmeralda به او مانند یک ستاره ظاهر شد ، چوبه دار مانند
عظیمی ، بازو fleshless.
یکی از واقعیت قابل توجه این است ، که در طول تمام این شکنجه ، ایده مرگ
به او به طور جدی نیست رخ می دهد. بدبخت به طوری ساخته شده بود.
او به زندگی چسبیده.
شاید او واقعا شاهد جهنم فراتر از آن است. در همین حال ، روز همچنان به کاهش گذاشت.
در حال زندگی است که هنوز در او وجود داشت و مبهم در retracing مراحل آن منعکس شده است.
او بر این باور خود را به دور از پاریس ، در مصرف یاطاقان ¬ های خود ، او درک
که او فقط دور محوطه دانشگاه.
منار از سنت Sulpice ، و سه سوزن متعالی سنت ژرمن - DES - رئیس جمهور ،
گل رز بالاتر از افق در سمت راست او. او در گام های خود را در آن جهت تبدیل.
هنگامی که او شنید چالش های تند و تیز از مردان در آغوش ابی ، در اطراف
دارای کنگره های کوچک ، محدود دیوار سنت ژرمن ، او تبدیل به کنار ، در زمان راهی است که
خود بین ابی و ارائه
لازار ، خانه bourg ، و در انقضای از چند دقیقه خود را در بر داشت
در آستانه پیش AUX - Clercs.
این علفزار به دلیل brawls که رفت و در شب و روز جشن گرفته می شد ؛
زندان mouachis Sancti : هیدرا از راهبان ضعیف سن ژرمن بود
Germaini pratensis fuit هیدرا ، clericis
نوا سمپر dissidiorum سرانه suscitantibus.
معاون اسقف بود ترس از ملاقات با برخی از یکی وجود دارد ، او می ترسید هر انسان
لقاء ، او فقط اجتناب دانشگاه و Bourg سنت ژرمن ، او
آرزوی دوباره وارد خیابان ها به عنوان اواخر که ممکن است.
او قبل از skirted - AUX - Clercs ، در زمان راه خالی از سکنه است که آن را از هم جدا
Dieu - Neuf ، و در آخرین به لبه آب رسید.
دم کلود قایقرانی ، که ، برای چند farthings در ضرب سکه پاریس ، rowed
او تا سن تا آنجا به عنوان نقطه از شهر ، و او را در آن زبان به زمین نشست
رها زمین که در آن خواننده در حال حاضر
مشهود Gringoire خواب ، و که فراتر از باغ پادشاه طولانی شد ،
به موازات DU ایل Passeur - AUX - Vaches.
تکان خوردن یکنواخت از قایق و موج دار شدن از آب ، در برخی از مرتب کردن بر اساس به حال ،
آرام کلود ناراضی است.
هنگامی قایقرانی عزیمت خود گرفته بود ، وی همچنان ایستاده ابلهانه بر
استرند ، خیره راست قبل از او و درک اشیاء فقط از طریق بزرگنمایی
نوسانات رندر که همه چیز مرتب سازی بر اساس تخیلات پی در پی و متغیر به او.
خسته از غم و اندوه بزرگ نه به ندرت از این داروها تولید این اثر در
ذهن داشته باشند.
خورشید در پشت تور بلند پروازانه - DE - Nesle بود.
ساعت گرگ و میش بود. آسمان سفید بود ، آب از رودخانه
شد سفید.
بین این دو expanses سفید ، ساحل سمت چپ رود سن ، که در آن چشم های او
ثابت ، پیش بینی جرم غم انگیز آن و ارائه شده تا کنون نازک تر و نازک تر توسط
چشم انداز ، آن را به دل تنگی از افق مانند یک منار سیاه سقوط است.
با خانه های لود شده بود ، که فقط رئوس مطالب مبهم می تواند تشخیص ،
به شدت در سایه در برابر نور پس زمینه آسمان و آب آورده است.
اینجا و آنجا پنجره شروع به سوسو زدن ، مانند سوراخ هایی در منقل.
این ستون هرمی شکل سنگی سیاه و سفید بسیار زیاد در نتیجه بین دو expanses سفید از آسمان جدا
و رودخانه ، که بسیار وسیع در این لحظه بود که ، پس از دم کلود تولید مفرد
اثر ، قابل مقایسه به آن خواهد بود که
تجربه یک مرد که خمیده در پشت او در پای برج استراسبورگ ،
زل زل نگاه کردن در منار عظیم با غوطه وری بالاتر از خود را به سایه از گرگ و میش
سر.
فقط در این مورد ، کلود که سیخ شده بود و ستون هرمی شکل سنگی بود که دراز کشیده بود ؛
اما ، به عنوان رودخانه ، انعکاس آسمان ، طولانی پرتگاه در زیر او ، بسیار زیاد
دماغه بلند به نظر می رسید به عنوان جسورانه راه اندازی شد
به فضا به عنوان هر منار کلیسای جامع ، و تصور بود.
این تصور بود ، که آن نقطه حتی از داشتن یک قوی تر و عمیق در مورد آن
در واقع برج استراسبورگ ، اما برج استراسبورگ دو فرسنگ در ارتفاع ؛
چیزی بی سابقه از غول پیکر ،
بی اندازه ، عمارت مانند هیچ چشم انسان تا به حال دیده می شود ، یک برج بابل است.
دودکش خانه ها ، battlements از دیوارها ، gables وجهی از
پشت بام ، نوک تیز شدن Augustines ، برج Nesle ، تمام این پیش بینی که
مشخصات ستون هرمی شکل سنگی عظیم را شکست
با نمایش در مد های خارج از مرکز به چشم به توهم اضافه شده
دندانه از مجسمه سازی انبوه و خارق العاده است.
کلود ، در حالت توهم است که در آن او خود را ، بر این باور است که او
دیدم ، که او با چشم های واقعی خود ، برج ناقوس از جهنم را دیدم ؛ هزار چراغ
پراکنده در بیش از ارتفاع کل
برج وحشتناک به نظر می رسید به او porches بسیاری از کوره های داخلی بسیار زیاد ؛
آواها و صداهای که از آن فرار بسیاری از shrieks به نظر می رسید ، بنابراین بسیاری از مرگ
پست.
سپس او احساس خطر شد ، او دست خود را بر روی گوش خود قرار داده است که او دیگر ممکن است بشنود ،
پشت خود را که او دیگر ممکن است ، از دید هراسان شده و فرار کرد
با گام های شتابزده.
اما دید در خود.
هنگامی که او وارد شده مجدد به خیابان ها ، عابران توسط elbowing یکدیگر شده توسط نور
از جبهه ها فروشگاه ، بر او اثر ثابت رفتن و آمدن
اشباح در مورد او.
صداهای عجیب و غریب در گوش او بودند. fancies فوق العاده آشفته مغز او است.
او را دیدم نه خانه ، نه پیاده رو ، و نه ارابههای ، و نه مردان و زنان است ، اما هرج و مرج
اشیاء بی پایان است که لبه ها ذوب شده را به یکدیگر.
در گوشه ای از غم و اندوه د لا Barillerie ، فروشگاه بقال که ایوان بود وجود دارد
چاشنی زده همه چیز در مورد ، با توجه به سفارشی بسیار قدیم ، با پرتال تخصصی اولی قلع از
که آویزان یک دایره از شمع های چوبی ،
که در تماس با یکدیگر در باد آمد ، و مانند یک نوع الت موسیقی rattled.
او فکر کرد که او شنید با هم در یک خوشه از اسکلت را در تضاد Montfaucon
"آه!" او muttered ، "خط تیره نسیم شب آنها را در برابر یکدیگر ، و mingles
سر و صدا از زنجیره های خود را با تلق تلق کردن استخوان خود!
شاید او وجود دارد در میان آنها! "
در حالت خود را از دیوانگی ، او می دانست بکجا او بود.
او پس از چند گام خود را در Pont سنت میشل در بر داشت.
نور در پنجره اتاق زمین طبقه وجود دارد ؛ او نزدیک است.
از طریق یک پنجره ترک خورده او مشهود متوسط یک اتاقک که به یاد می آورد برخی از حافظه اشتباه گرفته
به ذهن خود.
در آن اتاق ، به شدت توسط یک لامپ ناچیز روشن شده بود ، تازه ، جوان با موهای روشن وجود دارد
مرد ، با چهره ای فراخ ، که در میان پاره با صدای بلند از خنده بود با استقبال از بسیار
بی باکانه attired دختر جوان و در نزدیکی
لامپ نشسته عجوزه قدیمی ریسندگی و آواز خواندن در صدا quavering.
قطعاتی از سرود کوچک پیرزن رسید به عنوان مرد جوان خنده نه به طور مداوم ،
کشیش آن چیزی ناخوانا هنوز هراسان شده بود ، --
Greve ، aboie ، Greve ، grouille! فایل ، فایل ، MA quenouille ،
فایل SA corde AU bourreau ، Qui siffle dans لو قبل AU ،
Greve ، aboie ، Greve ، grouille!
"لا خوشگل corde د chanvre Semez D' Issy jusqu'a Vanvre
رقیق chanvre همکاران غیر پاس DU bleu. لو voleur n'a موش صحرایی پاس
لا دختر خوشگل corde د chanvre.
Greve ، grouille ، Greve ، aboie! پور جلسه لا fille د joie ،
Prendre AU gibet chassieux ، لس fenetres sont DES yeux.
Greve ، grouille ، Greve ، aboie! "*
* پوست درخت ، Greve ، گله ، Greve! چرخش ، چرخش ، زن من ، چرخش طناب او را برای
جلاد ، که سوت زدن در چمن زار.
چه طناب hempen زیبا! شاهدانه افشانده ، گندم ، از Issy به Vanvre.
دزد خداوند طناب hempen زیبا به سرقت رفته نیست.
گله ، Greve ، پوست ، Greve! برای دیدن فاحشه فاجر آویزان در
چوبه دار ، دارای چشم تار یا اشك الود پنجره ها چشم.
پس از آن مرد جوان خندید و caressed دختر بازی کردن.
عجوزه لا Falourdel دختر فاحشه بود ؛ مرد جوان ، برادر او بود
Jehan.
او ادامه داد زل زل نگاه کردن. این منظره بود به خوبی به عنوان هر نوع دیگر است.
او را دیدم Jehan رفتن به یک پنجره در انتهای اتاق ، باز کردن آن ، یک نگاه بازیگران
اسکله ، جایی که در فاصله هزار casements چراغ دار ، و تبحر او شنیده
او می گویند که او بسته ارسی --
"' PON روح من! چه میزان تاریکی است ؛ مردم روشنایی
شمع و ستاره های خوب خدا او. "سپس Jehan برگشتم به عفریته ، شکست
بطری ایستاده بر روی میز ، exclaiming ، --
"در حال حاضر خالی ، cor در boeuf! و من پول نه بیشتر!
Isabeau ، عزیز من ، من باید با مشتری را راضی نمی کند تا زمانی که دو شما تغییر کرده است
نوک سینه های سفید را به دو بطری های سیاه و سفید ، جایی که من ممکن است شراب شب و روز Beaune را میمکند. "
این بذله گویی خوب ساخته شده ، خنده فاحشه ، و Jehan سمت چپ اتاق.
دم کلود بود به سختی خود را پرت کردن بر روی زمین در نظم است که او ممکن است
ملاقات نمود ، خیره در چهره و توسط برادر خود به رسمیت شناخته شده است.
خوشبختانه ، خیابان تاریک بود ، و دانشمند بود تلو تلو خور.
با این وجود ، او گرفتار نزد معاون اسقف مستعد بر زمین در گل است.
"آه! ! آه "گفت که او" همکار here'sa شده است که منجر به یک زندگی با نشاط ، به روز "است.
او هم زده تا دم کلود با چرخش پا به او ، و دوم برگزار شد نفس او.
"مرده مست ، از سر گرفت :" Jehan.
"، او پر. زالو به طور منظم از یک hogshead جدا شده است.
او طاس ، "او اضافه کرد ، خم کردن" ، 'TIS پیر مرد!
senex خوش شانس! "
سپس دم کلود شنیده ام او را به عقب نشینی ، گفت : -- --
"" تیس همان ، دلیل یک چیز خوب است ، و برادر من معاون اسقف بسیار خوشحال است
که در او عاقلانه است و تا به پول است. "
سپس معاون اسقف گل رز به پای او ، و فرار بدون توقف ، به سمت برگشتن - کدبانو
که برج عظیم او مشهود افزایش بالاتر از خانه از طریق دل تنگی.
در یک لحظه زمانی که او وارد شدند ، با فرآیند له له زدن در محل DU Parvis ، او کاهش و
جرأت را افزایش نمی دهد چشمان خود را به عمارت کشنده.
"آه!" او گفت ، در صدای کم ، واقعا درست است که چنین چیزی صورت گرفت
در اینجا ، به روز ، صبح امروز بسیار است؟ "با این حال ، او جرأت در کلیسا نگاه.
مقابل حزن انگیز بود ، آسمان در پشت براق با ستاره ها بود.
هلال ماه ، در پرواز او را به سمت بالا از افق ، در متوقف کرده بود
لحظه ای ، بر روی قله برج سوی نور ، و به نظر می رسید که خود کها ،
مانند یک پرنده نورانی ، بر روی لبه نرده ، برش در trefoils سیاه و سفید.
درب گوشهنشینی بسته شد ، اما معاون اسقف همیشه با او انجام شده کلید
برج که در آن آزمایشگاه او بود واقع شده است.
او ساخته شده با استفاده از آن برای ورود به کلیسا.
در کلیسا او دل تنگی و سکوت غار را در بر داشت.
سایه های عمیق که در برگه های گسترده ای را از همه جهات سقوط کرد ، او به رسمیت شناخته شده
این واقعیت است که اعدام برای مراسم صبح بود هنوز رتبهدهی نشده است حذف شده است.
صلیب نقره ای بزرگ از اعماق دل تنگی تاباند ، با برخی از پودر
نقاط درخشان ، مانند کهکشان راه شیری از آن شب حزن انگیز است.
پنجره های بلند از گروه کر اندام فوقانی قوس خود را در بالا را نشان داد
پارچه های سیاه و سفید ، و رنگ پانل خود ، طی کردن یک شعاع از مهتاب تا به حال هیچ
دیگر هر رنگ اما رنگ تردید
شب ، یک نوع بنفش ، سفید و آبی که رنگ فقط بر روی چهره یافت
مرده است.
معاون اسقف ، در درک این نقاط شبکه گسترده در تمام اطراف گروه کر ، فکر می کرد
مشهود mitres از اسقف ها سر در گم.
او چشمان خود را ، و زمانی که او آنها را دوباره گشوده شده ، او فکر می کردند که یک دایره
چهره های رنگ پریده زل زده به او. او شروع به فرار در سراسر کلیسا.
سپس آن را به او به نظر می رسید که کلیسا نیز تکان دادن ، حرکت ، تبدیل شدن به endued با
انیمیشن ، که زنده بود ، که هر یک از ستون های بزرگ تبدیل شد
پنجه ، بسیار چشمگیر بود که ضرب و شتم زمین
با کاردک مخصوص پهن کردن و مالیدن مرهم روی پارچه و زخم و غیره سنگ بزرگ آن ، و کلیسای جامع غول پیکر دیگر هر چیزی
اما نوع فیل شگرف بود که تنفس و راهپیمایی با ستون های آن
برای پاها ، دو برج آن را برای تنه و پارچه های سیاه و سفید بسیار زیاد جهت مکان های آن است.
این تب یا جنون چنین درجه ای از شدت رسیده بود که در جهان خارجی
دیگر چیزی بیشتر برای مرد ناراضی از یک نوع آخرالزمان -- قابل مشاهده
قابل لمس ، وحشتناک است.
برای یک لحظه ، او بود ، رها شوند. همانطور که او به راهرو های جانبی فرو برد ، او
درک نور مایل به قرمز در پشت یک خوشه از ستون.
او نسبت به آن به عنوان یک ستاره زد.
این لامپ فقیر که روشن کتاب نماز و ادعیه روزانه عمومی برگشتن کدبانو شب شد و
روز ، زیر ساینده آهن آن است.
او خود را پرت مشتاقانه بر اساس کتاب مقدس به این امید از پیدا کردن برخی از دلداری ، و یا
برخی از تشویق وجود دارد. قلاب باز در این پاساژ از کار ذخیره کردن ،
بیش از که خیره چشم او نگاه --
"و روح گذشت قبل از صورت من ، و من شنیده ام صدای کوچک ، و مو از من
گوشت ایستاد. "
در خواندن این کلمات تیره ، به او احساس کرد که که یک مرد کور که احساس می کند وقتی که او احساس می کند
خود را توسط کارکنان که او آن را برداشت تا آغشته است.
زانو خود را در راه زیر به او داد ، و او را بر پیاده رو غرق ، تفکر او را که تا به حال
درگذشت آن روز.
او احساس بسیاری از بخارات هیولا را تصویب و ترشحات خود را در مغز خود ، که آن را
به نظر می رسید به او که سر خود را یکی از دودکش جهنم تبدیل شده بود.
به نظر می رسد که او مدت طولانی در این نگرش ، طولانی تفکر باقی ماند ،
ضعف و منفعل در زیر دست شیطان است.
در طول برخی از قدرت به او بازگشت و آن را به او رخ داده است به آن پناه برج خود
در کنار Quasimodo وفادار او. او افزایش یافت و به عنوان او نگران بود ، او در زمان
لامپ از کتاب تلخیص شده راه خود را به نور.
این توهین به مقدسات بود ، اما او فراتر از heeding چنین بازیچه قرار دادن در حال حاضر کردم بود.
او به آرامی صعود از پله ها از برج ها ، پر از وحشت مخفی که باید
عابران به نادر در محل DU Parvis شده توسط نور مرموز ابلاغ
لامپ خود ، نصب و استقرار در اواخر از سوراخ دیدهبانی ایجاد کردن به سوراخ دیدهبانی ایجاد کردن برج ناقوس.
همه در یک بار ، او احساس طراوت در چهره اش ، و خود را در درب در بر داشت
بالاترین گالری.
هوا سرد بود و آسمان با ابرها hurrying ، که بزرگ ، تکه های سفید پر شده بود
یکی پس از دیگری مانند شکستن یخ رودخانه پس از زمستان زیرفشار.
هلال ماه ، در میان ابرها ، رشته آسمانی به نظر می رسید
رگ گرفتار در یخ کیک هوا.
او زل زل نگاه کردن خود را کاهش داد ، و برای یک لحظه اندیشیدم ، از طریق ریل از بلند و باریک
ستون متحد که دو برج ، دور ، از طریق گاز از مه و دود ،
ازدحام سکوت از بام پاریس ،
اشاره کرد ، بی حد و حصر ، شلوغ و کوچک مانند امواج دریا آرام در مجموع
شب MER. این ماه کاربر به سایر نظرسنجی اشعه ضعیف ، که imparted
به زمین و آسمان رنگ خاکستری است.
در آن لحظه ساعت به بزرگ ، صدای تیز و آن ترک خورده است.
نیمه شب زنگ زد. کشیش فکر از ظهر ؛ دوازده
ساعت به عقب آمده بود دوباره.
"آه!" او گفت : در لحن بسیار پایین است ، "او باید سرد در حال حاضر است."
همه در یک بار ، تند باد لامپ خاموش خود ، و تقریبا در همان لحظه ،
او مشهود سایه ، سفیدی ، یک فرم ، یک زن ، به نظر می رسد از زاویه مخالف
برج.
او آغاز شده است. علاوه بر این زن یک بز کوچک بود ، که
بع بع کردن آن با بع بع کردن از این ساعت به مخلوط.
او قدرت کافی را به نگاه.
این او بود. او رنگ پریده ، او غم انگیز است.
موهایش را شانه او را در صبح کاهش یافت ، اما دیگر وجود دارد یک طناب در.
گردن او ، دست او دیگر متصل و او آزاد شده بود ، او مرده بود.
او به در سفید لباس پوشیده بود و یک چادر سفید بر سر او.
او به سوی او آمد ، به آرامی ، با او زل زل نگاه کردن ثابت در آسمان.
بز مافوق طبیعی او را به دنبال.
او احساس هر چند از سنگ ساخته شده و بیش از حد سنگین به فرار.
در هر قدم که او در پیش گرفت ، او در زمان یکی عقب ، و تمام شد.
به این ترتیب او یک بار دیگر در زیر قوس تیره از راه پله عقب نشینی است.
او تصور کرد که او نیز وجود دارد ممکن است وارد سرد شد و به حال او انجام داده است بنابراین ، او
ترور جان خود را از دست داده اند.
او می رسند ، در واقع ، در مقابل درب راه پله ، و وجود دارد برای متوقف شد
چند دقیقه ، بدقت به تاریکی خیره شد ، اما بدون ظاهر می شود برای دیدن
کشیش ، و گذشت در.
او بلندتر به نظر می رسید او را از زمانی که وی زنده شده بود ، او ماه را با او شاهد
سفید لباس بلند و گشاد ، او نفس خود را شنید.
هنگامی که او در پشت سر گذاشته بود ، او شروع به فرود دوباره راه پله ، با کندی
که او در شبح مشاهده کرده بود ، باور خود را به شبح بیش از حد ،
دارای چشمان فرو رفته ، با مو در پایان ، خاموش خود را
لامپ هنوز هم در دست خود و به عنوان او فرود مراحل مارپیچی ، او و مجزا در شنیده
گوش خود صدای خنده و تکرار یک عمل ، --
"روح منتقل قبل از صورت من ، و من شنیده ام صدای کوچک و مو از من
گوشت ایستاد. "
کتاب نهم. فصل دوم.
HUNCHBACKED ، چشم ، لنگ.
هر شهر در طول قرون وسطی ، و هر شهر در فرانسه به زمان
لویی XII. محل پناهندگی خود را از.
این پناهگاه ، در میان سیل از حوزه های قضایی کیفری و غیر مصطلح
که هولناک این شهر ، یک گونه از جزایر که بالاتر از سطح بشر افزایش یافت شد
عدالت است.
هر مجرم که فرود آمدند وجود دارد امن است. تقریبا در هر حومه به عنوان بسیاری وجود داشت
مکان های پناهندگی به عنوان چوبه دار.
این سوء استفاده از مصونیت از مجازات که توسط طرف از سوء استفاده از مجازات بود ، دو چیز بد
که سعی در تصحیح یکدیگر.
کاخ پادشاه ، هتل ها از شاهزادگان ، و به ویژه کلیساها ، صاحب
حق پناهندگی.
گاهی اوقات کل یک شهر که در نیاز repeopled بودن ایستاده بود به طور موقت ایجاد شده بود
جای پناه. لویی یازدهم تمام پاریس پناه 1467.
پای خود را یک بار در داخل پناهندگی ، جنایی مقدس بود ، اما او باید مراقب باشید
خروج از آن ، یک گام در خارج از پناهگاه ، و او را به طوفان سقوط کرد.
چرخ ، چوبه دار ، strappado ، نگهبان خوبی را در اطراف محل پناه نگهداری می شود ، و
وضع در سازمان دیده بان متصلا برای طعمه خود را ، مانند کوسه در اطراف عروق.
از این رو ، مرد محکوم شدند دیده می شود که موی سفید در گوشهنشینی رشد کرده بود ، در
مراحل قصر ، در محوطه صومعه ، زیر ایوان از یک کلیسا در
این روش پناهندگی زندان به عنوان اندازه هر زبان دیگری بود.
گاه گاهی این اتفاق افتاده است که حکم موقر مجلس نقض پناهندگی و
مرد محکوم به جلاد ترمیم شده ، اما این از نادر
وقوع.
مجالس ترس از اسقف بود ، و زمانی که اصطکاک بین این دو وجود دارد
روسری ، لباس شب ، اما شانس فقیر در مقابل قبا.
گاهی اوقات ، با این حال ، همانطور که در امر از تروریستها از پتی ژان ، دژخیم
پاریس ، و در آن از امری روسو ، قاتل ژان Valleret ، عدالت
overleaped کلیسا و به تصویب رساند.
اعدام از جمله های آن ، اما مگر به موجب فرمان پارلمان ، وای بر
او را که نقض محل پناهندگی با نیروهای مسلح
خواننده می داند که نحوه مرگ رابرت د کلرمون ، مارشال فرانسه ، و
ژان د Chalons ، مارشال از شامپاین و در عین حال تنها سوال خاصی بود
مارک پرین ، منشی پول تعویض ،
قاتل بدبخت ، اما دو مارشالهای درب سنت Mery شکسته بود.
در آن عظمت غیر روحانی.
احترام چنین برای مکان پناه که بود ، گرامی با توجه به سنت ،
حیوانات و حتی آن را در زمان احساس.
Aymoire مربوط که گوزن ، که توسط Dagobert تعقیب می کردند ، داشتن پناه گرفته در نزدیکی
آرامگاه سنت دنیس ، بسته hounds کوتاه و barked متوقف شد.
کلیساها به طور کلی یک آپارتمان کوچک آماده برای دریافت supplicants است.
در سال 1407 ، نیکولا Flamel باعث به vaults از سنت ژاک د لا ساخته شود
Boucherie ، یک اتاق که هزینه او چهار livres شش sous ، شانزده farthings ،
parisis.
در برگشتن - کدبانو یک سلول کوچک واقع شده در سقف راهرو سمت بود ، در زیر
پرواز buttresses ، درست در نقطه که در آن همسر سرایدار حال حاضر از
برجها برای خودش ساخته شده یک باغ ،
که به باغ های معلق بابل چه کاهو است به یک درخت نخل ، چه
همسر پورتر به یک Semiramis است.
در اینجا بود که Quasimodo لا Esmeralda سپرده بود ، پس از وحشی خود و پیروز
درس می کند.
تا زمانی که آن دوره به طول انجامید ، از دختران جوان ، قادر به بازیابی حواس او شده بود ،
نیمی از ناخودآگاه ، نیمی بیدار ، دیگر هر چیزی احساس ، جز این که او بود
نصب از طریق هوا ، شناور در آن ،
پرواز در آن ، آن چیزی بود بالا بردن خود را بالاتر از زمین.
از زمان به زمان او شنیده خنده با صدای بلند ، صدای پر سر و صدا Quasimodo در
گوش او را و او نیمی از باز چشم او و پس از آن در زیر وی confusedly مشهود پاریس
چهارخانه با هزار و سقف آن از تخته سنگ
و کاشی ، مثل موزاییک های قرمز و آبی ، در بالای سر او هراسان و شادی
برابر از Quasimodo.
سپس پلک او drooped دوباره او که تمام شد ، که آنها تا به حال اجرا
او در طول غش کردن او ، و روح misshapen که تا به حال ریاست
سرنوشت خود را نگه دارید از او گذاشته بود و دور او را به تحمل است.
او جرأت او به نظر نمی آید ، و او خودش را تسلیم به سرنوشت او.
اما هنگامی که bellringer ، ژولیده و فرآیند له له زدن ، او را در سلول سپرده بود
پناه ، هنگامی که او احساس دست بزرگ او به آرامی جدا شدن بند ناف که کبود اسلحه خود ،
او احساس میکند که مرتب کردن بر اساس ضربه ای که بیدار
با شروع مسافران کشتی اجرا می شود که زمین در وسط تیره
شب. افکار خود بیدار شده و بازگشت به
یکی از او توسط یکی.
او را دیدم که او در برگشتن ، کدبانو بود او یاد شده از دست پاره
جلاد ؛ که خورشید زنده بود ، که خورشید او را دوست داشتم دیگر و به عنوان
این دو ایده ها ، که یکی از آنها بسیار ریخته
تلخی بیش از دیگر ، خود به طور همزمان به فقرا
دختر محکوم کرد و او را به Quasimodo ، که در مقابل او ایستاده بود تبدیل شده است ، و چه کسی
وحشت زده او را ، او به او گفت : -- "چرا مرا نجات داد؟"
او در خود را با اضطراب gazed ، به عنوان اینکه به دنبال الهی او بود گفت : به
او.
او سوال خود را تکرار کرد. سپس او به او عمیقا پر غصه
نگاه و فرار کرد. او شگفت زده شده بودم.
چند لحظه بعد او بازگشت ، تحمل یک بسته است که او در پای او ریخته گری شده است.
این لباس که برخی از زنان خیریه در آستانه کلیسا برای سمت چپ بود
او.
سپس او چشم خود را بر خود کاهش یافته و دیدم که او تقریبا لخت بود و سردرپیش.
زندگی بازگشته بود. Quasimodo ظاهر چیزی را تجربه
از این شکسته نفسی.
او چشم هایش را با دست بزرگ او را پوشانده و بازنشسته و بار دیگر ، اما به آرامی.
او با عجله ساخته شده را به خودش لباس.
ردا یک سفید با حجاب سفید بود -- با لباس یک تازه کار از هتل
Dien. او به سختی به پایان رسید که او مشهود
Quasimodo بازگشت.
او سبد را تحت یک بازو به اجرا درآمد و تشک زیر از سوی دیگر.
در سبد یک بطری ، نان ، و برخی از مفاد وجود دارد.
او سبد را روی زمین و گفت : «بخورید!"
او تشک بر روی ضعیف گسترش و گفت : "خواب است."
این ضیافت خود بود ، در آن بستر خود را ، که bellringer در جستجوی رفته بود.
کولی مطرح چشمان خود را به او تشکر کنم ، اما او می تواند یک کلمه بیان کنید.
او سر خود را با یک تیردان قرار گرفتن ترور کاهش یافته است.
سپس او را به او می گفت :.-- "شما را بترساند من.
من بسیار زشت است ، من؟
آیا به من نگاه نمی کند ؛ تنها گوش دادن به من. در طول روز شما باقی خواهد ماند ؛ در
شب شما می توانید تمام پیاده روی بیش از کلیسا. اما آیا کلیسا را ترک کنید یا به روز
یا شب.
شما خواهد بود از دست داده است. آنها شما را بکشند ، و من باید می میرند. "
او و لمس می شد و سرش را بلند کرد پاسخ دادن به او است.
او ناپدید شد.
او خودش به تنهایی بار دیگر ، مراقبه بر کلمات مفرد از این
تقریبا هیولا بودن ، زده و توسط صدا از صدای او ، که هنوز چندان خشن
بنابراین ملایم.
سپس او به بررسی سلول زندان خود است. این یک اتاق حدود شش فوت مربع بود ،
با یک پنجره کوچک و یک درب در هواپیما کمی شیب سقف تشکیل
سنگ های صاف.
ناودان بسیاری از چهره های حیوانات به نظر می رسید به خم کردن در اطراف خود ، و
کشش گردن خود را به منظور به او خیره از پنجره.
او در طول لبه بام او تاپس از هزاران نفر از دودکش ها که ناشی از درک
افزایش دود از همه آتش در پاریس به زیر چشم او.
منظره ای غم انگیز برای کولی فقیر ، بچه سر راهی ، محکوم به اعدام ، ناراضی
مخلوق ، بدون کشور ، بدون خانواده ، بدون سنگ پهن کف اجاق.
در لحظه ای که فکر انزوای او در نتیجه بیشتر او ظاهر
تند و تلخ تر از همیشه ، او احساس سر ریشو و مودار سرش بین دست هایش ، پس از
زانو او.
او شروع به (همه چیز به او احساس خطر در حال حاضر) و نگاه.
این بز فقیر ، Djali فرز ، که فرار از آن پس از او ساخته شده بود ، در
لحظه وقتی Quasimodo به تیپ پرواز Charmolue قرار داده بود ، که تا به حال شده است
lavishing caresses روی پای خود برای نزدیک به
ساعت گذشته ، بدون اینکه قادر به پیروزی در یک نگاه است.
کولی او را با بوسه پوشانده شده است. "آه! Djali! "او گفت ،" چگونه من
فراموش تو!
و به این ترتیب تو هنوز از من thinkest! آه! تو هنر ناسپاس! "
در همان زمان ، به عنوان اینکه یک دست نامرئی وزن که تا به حال برداشته بود
سرکوب اشک او را در قلب خود را برای مدتی چنین طولانی ، او شروع به گریه و ، در نسبت
عنوان اشک او سرازیر شد ، او احساس که بود
ترک تند خو و تلخ در غم و اندوه خود را با آنها.
شب آمد ، او تصور میشد که این شب بسیار زیبا که او ساخته شده مدار
گالری بالا که کلیسا را احاطه.
او آن فراهم برخی از امداد رسانی ، به طوری آرام زمین ظاهر می شود زمانی که از آن مشاهده شده
ارتفاع.
کتاب نهم. فصل سوم.
ناشنوا.
در صبح روز بعد ، او به awaking درک ، که او خواب بوده است.
این چیزی که منحصر به فرد او حیرت زده است. او تا زمانی unaccustomed به خواب شده بود!
اشعه شادی از برآمدن خورشید وارد شده از پنجره اش و صورت خود را لمس است.
او در همان زمان با خورشید ، که در آن پنجره مشهود شی که وحشت زده
او ، چهره ناخوشایند از Quasimodo است.
او غیر ارادی بسته چشم او دوباره ، اما بیهوده او خیالی که او هنوز هم دیدم
از طریق درب گلگون است که ماسک GNOME ، یک چشم و شکاف و دندانه دار است.
سپس ، در حالی که او هنوز هم نگه داشته چشمانش بسته است ، او شنیده صدای خشن گفت ، بسیار
به آرامی ، -- "نمی ترسم.
من دوست شما هستم.
من آمد به تماشای شما خواب هستید. این کار شما درد نکنه اگر من به شما می آیند
خواب ، آن را نشانی؟ چه تفاوت کند آن را به شما اگر من
در اینجا هنگامی که چشم خود را بسته!
حالا من می خواهم. باقی بماند ، من خودم را در پشت دیوار قرار می گیرد.
شما می توانید چشم خود را دوباره باز کنید. "
چیزی از این کلمات محزون تر وجود دارد و لهجه در
که آنها زبان آمده است. کولی ، بسیار لمس چشم او ، باز است.
او ، در واقع ، هیچ دیگر در پنجره.
او نزدیک باز و بسته شدن ، و کوهان دار خیزان فقیر در یک زاویه مشهود
دیوار ، در یک نگرش غمگین و استعفا داد. او ساخته شده است تلاش برای غلبه بر
نا سازگاری با آن او را الهام گرفته است.
"،" او به او گفت : به آرامی.
از جنبش لبها کولی ، Quasimodo او بود که او رانندگی
دور و پس از آن او بلند شد و بازنشسته شلی ، به آرامی با افتادگی سر ، بدون حتی
شجاعانه به منظور بالا بردن دختر جوان زل زل نگاه کردن کامل ناامیدی او.
"آیا می آیند ، او گریه ، اما او ادامه داد : به عقب نشینی است.
سپس او را از سلول خود darted به او زد و دستش را درک است.
Quasimodo در احساس لمس او او را ، در هر اندام لرزید.
او چشم ملتمس خود را مطرح ، و دیدن که او بود او را که منجر به او
چهارم ، چهره تمام خود را با شادی و حساسیت مخابره شد.
او سعی کرد تا او را وارد سلول ، اما او در باقی مانده در آستانه همچنان ادامه داشت.
"نه ، نه ، گفت :" او "جغد وارد لانه شوخی کردن نیست."
سپس او دولا پایین به آرامی بر روی نیمکت او ، بز خود را به خواب در فوت او.
هر دو حرکت برای لحظاتی چند باقی مانده ، با توجه به در سکوت ، او تا
بسیار لطف ، او بسیار زشتی است.
هر لحظه او را کشف برخی از ناهنجاری های تازه در Quasimodo.
نگاه او را از زانو دست کشیدن او به پشت خم او سفر ، از پشت خم شده خود را به
چشم تنها او.
او می تواند وجود داشتن ناشیانه از مد افتاده را درک نیست.
با این حال بسیار غم و گسترش بسیار نجابت بیش از این همه وجود دارد ، که او
شروع به تبدیل شدن به آن آشتی.
او برای اولین بار به شکستن سکوت شد. "پس شما به من گفتن به بازگشت؟"
علامت مثبت سر او ساخته شده ، و گفت ، "بله."
او را درک حرکت از سر.
"افسوس" او گفت ، به عنوان اینکه مردد که آیا به پایان برساند ، "من -- من ناشنوا."
"مرد فقیر!" غیرمتعارف ، با بیان ترحم با مهربانی گفت.
او شروع به لبخند متاسفانه.
"شما فکر می کنم که همه که من فاقد بود ، آیا شما نمی؟
بله ، من ناشنوا ، که راه من ساخته شده است. 'تیس وحشتناک ، نمی باشد؟
شما بسیار زیبا هستند! "
در لهجه مرد رنجور به طوری عمیق آگاهی او وجود دارد دراز
فلاکت ، که او قدرت برای گفتن یک کلمه نیست.
علاوه بر این ، او می توانست او را شنیده.
او در ادامه ، -- "هرگز من زشتی من همان طور که در دیده می شود
زمان حال.
وقتی که خودم نسبت به شما ، من احساس ترحم بسیار عالی برای خودم ، هیولای فقیر ناراضی
که من! به من بگو ، من باید به شما مانند یک جانور نگاه کنید.
شما می شود ، یک شعاع از نور آفتاب ، یک قطره شبنم ، آواز پرنده!
من چیزی هراسان شده ، نه انسان و نه حیوان ، من می دانم ، سخت تر ، بیشتر
زیر پا گذاشته زیر پا ، و بیشتر از یک سنگ نقش ونگار ریگی دادن نتراشیده! "
سپس او شروع به خنده ، و آن خنده یکی از دلخراش ترین چیز در جهان بود.
وی ادامه داد : -- "بله ، من ناشنوا ، اما شما باید به من صحبت
توسط حرکات و اشارات ، نشانه.
من یک استاد که گفتگو با من در راه است که.
و سپس ، من خیلی زود باید بدانند آرزوی خود را از حرکت لب خود را ، خود را از
نگاه کنید. "
"خب!" او با لبخند interposed ، "به من بگویید چرا شما مرا نجات داد."
او را به دقت تماشا در حالی که او صحبت.
"من درک می کنم ،" او جواب داد.
"از من می پرسید چرا من شما را نجات داد. شما بیوجدان که سعی در فراموش کرده اند
ربودن شما یک شب ، بدبخت کسی که یاری در روز بعد در رندر
قاپوق بدنام خود را.
قطره آب و کمی ترحم ، -- که بیشتر از من می توانم با زندگی من بازپرداخت.
شما که بدبخت را فراموش کرده اید ، اما او آن را به یاد ".
با حساسیت عمیق او به او گوش.
اشک در چشم bellringer شنا ، اما کاهش نیافت.
او به نظر می رسید ، آن را به نوعی از نقطه افتخار به آن را حفظ کند.
"گوش دادن ،" او از سر گرفت ، زمانی که او دیگر نمی ترسم که اشک آور بود فرار "ما
برج در اینجا بسیار زیاد است ، مردی که باید از آنها را به سقوط خواهد بود مرده قبل از
دست زدن به پیاده رو ، هنگامی که آن را باید لطفا
شما را به من پاییز است ، شما نمی خواهد که به مطلق حتی یک کلمه ، یک نگاه کافی است. "
سپس او افزایش یافت. ناراضی به عنوان غیرمتعارف ، این خارج از مرکز
که هنوز هم برخی از شفقت را در او برانگیخته است.
او ساخته شده او را نشانه ای باقی می ماند. "نه ، نه ، گفت :" او ، "من نمی باید بیش از حد
طولانی است. من در سهولت من نیست.
آن را خارج از حیف که شما به نوبه خود دور چشم های خود را.
من باید به جایی بروید که در آن من می توانم شما را بدون شما به من دیدن مراجعه کنید : از آن خواهد شد
بهتر است. "
او از جیب خود کشید سوت فلز کمی است.
"در اینجا ، گفت :" او ، "زمانی که شما از من نیاز دارند ، وقتی شما میخواهید به من برای آمدن ، زمانی که شما نخواهد کرد
احساس بیش از حد ترسناک در مرتع پرورش احشام در نزد من ، استفاده از این سوت.
من می توانید این صدا را بشنود. "
او سوت را روی زمین گذاشته و فرار کرد.
کتاب نهم. فصل چهارم.
سفال و کریستال.
روز پس از روز است. آرام به تدریج به روح لا بازگشت
Esmeralda. بیش از غم و اندوه ، مانند بیش از شادی است
چیزی که خشونت آمیز است که طول می کشد اما زمان کوتاه.
قلب انسان نمی تواند باقی می ماند طولانی در یک اندام است.
کولی بسیار متحمل شده بود ، که هیچ چیز او بود بلکه حیرت باقی نمانده بود.
با استفاده از امنیت ، امید به او برگردانده شده بود.
او در خارج از جامعه کم رنگ شده بود ، در خارج از کمرنگ از زندگی است ، اما او به حال
احساس مبهم که آن را نمی ممکن است غیر ممکن به بازگشت به آن است.
او مانند یک شخص مرده است ، که باید در رزرو نگه داشتن کلید به آرامگاه او بود.
او احساس تصاویر وحشتناک که تا مدت ها آزار و اذیت به حال او را ، به تدریج ترک.
فانتوم شنیع ، Pierrat Torterue ، ژاک Charmolue ، از او محو شد
ذهن ، همه ، حتی کشیش. و سپس ، خورشید زنده بود ، او مطمئن بود
از آن ، او را دیده بود.
به او این واقعیت از خورشید زنده بودن همه چیز بود.
پس از مجموعه ای از شوک های کشنده است که همه چیز درون او را لغو کرده بود ، او تا به حال
یافت میشود ، اما یک چیز را دست نخورده و در روح او ، یک احساس ، -- او را برای کاپیتان عشق.
عشق مانند یک درخت ، جوانه چهارم از خود ، ریشه های آن را می فرستد عمیق از طریق
که تمام ما ، و اغلب همچنان به رشد greenly بیش از یک قلب در ویرانه.
نقطه غیر قابل توضیح در مورد آن است که کور است این شور ،
سر سخت آن است. این جامد تر است از زمانی که آن را ندارد هرگز
دلیل در آن.
لا Esmeralda از کاپیتان فکر نمی کنم بدون تلخی ، هیچ شکی وجود ندارد.
بدون شک وحشتناک بود که او نیز باید فریب ، که او باید
اعتقاد داشته اند که چیزی که غیر ممکن است ، که او می تواند از زخم چاقو برخورد تصور
او که با توجه به یک هزار و زندگی برای او.
اما ، بعد از همه ، او نباید بیش از حد نسبت به او عصبانی برای آن به حال او خود اعتراف نمی
جرم است؟ حال او به همراه داشت ، زن ضعیف که او بود ، به شکنجه؟
گسل به طور کامل... او بود.
او باید اجازه داده اند ناخن انگشت خود را به پاره به جای یک کلمه به
wrenched از او.
به طور خلاصه ، اگر او می تواند را ببینید اما خورشید یک بار دیگر ، تنها برای یک دقیقه ، فقط یک کلمه
مورد نیاز خواهد بود ، یک نگاه ، به منظور به او را مبرا از فریب و تزویر کردن به او را.
او تردید نیست.
او همچنین در بسیاری از چیزهای مفرد شگفت زده شده بود ، در تصادف از خورشید است
حضور در روز از توبه و طلب بخشایش ، دختر جوان با آنها شده بود ، است.
او خواهر او ، بدون شک شد.
توضیح غیر منطقی است ، اما او خودش با آن رضایت ، چون او
مورد نیاز به این باور که خورشید هنوز هم او را دوست ، و دوست داشتنی او را به تنهایی.
اگر او آن را به او سوگند یاد کرد؟
چه بیشتر مورد نیاز بود ، ساده و زود باور او بود؟
و سپس ، در این زمینه بودند ، حضور بسیار بیشتر علیه او نسبت به
علیه او؟
بر این اساس ، او منتظر است. او امیدوار است.
اجازه دهید با ما اضافه کردن که کلیسا ، که کلیسا قریب به اتفاق ، که او را در هر طرف احاطه شده است ،
که نگهبانی او ، که او را نجات داد ، به خودی خود آرام بخش مستقل است.
خطوط موقر که معماری ، نگرش مذهبی به تمام اشیاء است که
احاطه شده دختر جوان ، افکار بی سر و صدا و متدین که سرچشمه گرفته ، پس به صحبت ،
از تمام منافذ آن سنگ ، بر او را بدون او از آن آگاه است عمل است.
عمارت نیز برای تلفن های موبایل با نیایش و عظمت چنین مملو بود ، که
آنها این روح بیمار را ساکت کردند.
شعار خسته کننده در جشن ، پاسخ مردم به کشیش ،
گاهی اوقات غیر ملفوظ ، گاهی رعد اسا ، هماهنگ لرزش از
رنگ پنجره ها ، ارگان ، سرشار چهارم
مانند صد ترومپت ، سه belfries ، زمزمه مانند کهیر از زنبورها بزرگ ،
که در آن است که ارکستر کل محدود مقیاس غول پیکر ، صعودی ، نزولی
متصلا از صدای ازدحام به
که یک بل ، dulled حافظه ، تخیل او ، غم و اندوه او را.
زنگ ، به ویژه ، او را آرام است.
چیزی مانند یک مغناطیس قدرتمند است که قریب به اتفاق کسانی که ابزار ریخته بیش از او بود
در امواج بزرگ. بنابراین هر طلوع آفتاب او را بیشتر آرام ،
تنفس بهتر ، کمتر رنگ پریده است.
نسبت به عنوان زخم ها به درون خود بسته است ، لطف و زیبایی اش شکوفا یک بار دیگر در
تشویق کردن او است ، اما بیشتر متفکرانه ، بیشتر غنوده.
شخصیت های سابق او نیز به او بازگشت ، تا حدودی حتی gayety او ، او را بسیار
لب ولوچه را جمع کردن ، او را برای بز او را دوست دارم ، او را برای آواز عشق ، شکسته نفسی او.
او مراقبت به لباس خودش را در صبح در گوشه ای از سلول های خود را در زمان به خاطر ترس
برخی از ساکنان attics همسایه ممکن است خود را از طریق پنجره را ببینید.
زمانی که فکر از خورشید سمت چپ زمان خود ، گاهی اوقات کولی Quasimodo فکر.
او تنها پیوند ، تنها ارتباط ، ارتباط تنها باقی ماند که به
او را با مردان ، با زندگی.
دختر مایه تاسف! او در خارج از جهان از Quasimodo.
او در حداقل دوست عجیب و غریب آنها شانس به او داده بود درک نمی شود.
او اغلب خودش را برای قدردانی است که باید او را نزدیک احساس نمی سرزنش
چشم ها ، اما قطعا ، او می تواند خودش را به bellringer فقیر اشنا نیست.
او خیلی زشت است.
او سوت که او را بر روی زمین دروغ داده بود را ترک کرده بودند.
این Quasimodo جلوگیری از ظاهر خود از زمان به زمان در طول
چند روز است.
او خود را به نوبه خود کنار گذاشته با مخالفت بیش از حد ، هنگامی که او آمد به آوردن او
سبد خرید خود را از مفاد و یا کوزه خود را از آب ، اما او همیشه درک
کوچکترین حرکت از این نوع ، و سپس او کناره گیری کرد متاسفانه.
هنگامی که او در لحظه ای که او نوازشگر Djali آمد.
او pensively برای چند دقیقه قبل از این گروه شدید بز ایستاد و
کولی در گذشته او گفت : تکان دادن سر ، سنگین و بد ترکیب خود را --
بدبختی من این است که من هنوز هم شبیه یک مرد بیش از حد.
من باید به طور کامل وحش می خواهم که بز باشد. "
او در او را در شگفتی gazed.
او به نگاه پاسخ داد : -- "اوه! من خوب به همین دلیل می دانیم ، "و او رفت.
در فرصت دیگری ، او خود را در درب سلول ارائه شده (که او هرگز
) در حال حاضر وارد هنگامی که لا Esmeralda آواز تصنیف قدیمی اسپانیایی ،
کلمات که او را درک نمی کنند ، اما
که lingered در گوش او بود چرا که زنان کولی ، او را آرام کرده بود که با آن کار خواب
هنگامی که او یک کودک کوچک بود.
در نزد آن شکل villanous ساخته شده است که ظاهر آن تا ناگهان در
وسط آهنگ او ، دختر جوان با ژست غیر ارادی از زنگ خطر متوقف شد.
bellringer ناراضی بر زانو خود را در آستانه سقوط کرد ، و بزرگ خود را clasped ،
دست misshapen با هوا ملتمس. "آه!" او گفت ، sorrowfully ، "ادامه دهد ، من
التماس کردن به شما ، و من درایو دور. "
او به درد او را آرزو نیست ، و از سر گرفت او را دراز ، لرزش بیش از همه.
درجه ، با این حال ، ترور او ناپدید شد ، و او خودش را به همراه داشت به طور کامل
به هوای آن را کند می کند و مالیخولیا که آواز خواندن او بود.
او زانو با دست clasped باقی ماند ، همانطور که در نماز ، توجه ، سختی
تنفس ، زل زل نگاه کردن خود را بر چشم درخشان کولی پرچ.
در یک مناسبت دیگر ، او به او با هوا بی دست و پا و ترسو آمد.
"گوش" ، او با تلاش گفت : "من چیزی برای گفتن به شما."
او ساخته شده او را نشانه آن است که او در گوش دادن.
سپس او به آه آغاز شد ، نیمی از باز لب هایش را ، ظاهر شد ، برای یک لحظه در
نقطه از صحبت کردن ، بعد از آن او او نگاه دوباره سرش را تکان داد ، و به آرامی عقب نشینی ،
با پیشانی خود را در دست خود ، خروج از کولی stupefied.
در میان شخصیت های غریب و عجیب sculptured بر روی دیوار بود ، به آنها بود
به خصوص متصل است ، و با آن ، او اغلب به نظر می رسید به تبادل نگاههای برادرانه است.
هنگامی که کولی او را به آن گفت : شنیده ام --
"آه! چرا از سنگ نیست ، شما می خواهم! "در گذشته ، صبح یک ، لا Esmeralda
پیشرفته به لبه پشت بام و به دنبال محل بیش از اشاره
سقف سن ژان لو Rond.
Quasimodo ایستاده پشت سر او بود. او خود را در آن موقعیت قرار می گیرد
به منظور یدکی دختر جوان ، تا آنجا که ممکن است ، نارضایتی از دیدن او.
در پس از آن که آغاز کولی ، پارگی و یک فلش از شادی به طور همزمان در خود gleamed
چشم ها ، او در آستانه سقف زانو زد و سلاح خود را به سمت محل تمدید
با غم و اندوه ، exclaiming : "خورشید! آمد!
آمد! یک کلمه ، یک کلمه در نام بهشت!
خورشید! خورشید! "
صدای او ، صورت او ، حرکات او ، فرد تمام خود را با مته سوراخ بیان heartrending
یک مرد غرق است که یک سیگنال از پریشانی به رگ شادی است که
عبور راه دور در یک شعاع از نور خورشید در افق است.
Quasimodo تکیه بیش از محل ، و دیدم که هدف از این مناقصه و
نماز دردناک یک مرد جوان ، کاپیتان ، خوش تیپ معتاد به اسب دوانی همه پر زرق و برق بود
با بازوها و دکوراسیون ، prancing در سراسر
پایان از محل ، و saluting با آبفشان او یک بانوی زیبا بود که خندان در
او را از بالکن خود را.
با این حال ، افسر دختر ناراضی خواستار او را نمی شنوند و او خیلی دور
دور. اما مرد فقیر ناشنوا شنیده می شود.
آه عمیق heaved پستان او ، او تبدیل گرد و قلب خود را با متورم بود
همه اشک که او در بلع ، convulsively ، گره مشت خود را زده در برابر
سر خود را ، و زمانی که او آنها را خارج کرد یک دسته مو قرمز در هر دست وجود داشت.
کولی پرداخت می شود بدون توجه به او. او در یک صدای پایین گفت : او به عنوان gnashed خود
دندان ها ، --
"لعنت! این است آنچه که باید مانند!
'تیس تنها لازم است در خارج از خوش تیپ!
در همین حال ، وی همچنان زانو زدن ، و گریه با بی قراری extraor - dinary ، -- "اوه! آنجا
او alighting از اسب خود! او برای ورود به آن خانه -- خورشید --
او به من را نمی شنوند!
خورشید -- چگونه آن زن شریر برای صحبت کردن با او در همان زمان با من!
خورشید! خورشید! "
مرد ناشنوا gazed در او.
او درک این پانتومیم. چشم فقرا bellringer با پر
اشک ، اما او اجازه دهید سقوط هیچ. همه در یک بار او را به آرامی کشیده شده توسط
مرز آستین او را.
او دور تبدیل شده است. او هوا آرام فرض کرده بود ، او گفت :
او ، -- "آیا دوست دارید که او را من
شما؟ "
او زبان آمده فریاد شادی است. "آه! برو! شتاب! اجرا! سریع! که کاپیتان!
که کاپیتان! او را به من! من به شما آن را دوست دارم! "
او clasped زانو خود.
او نمی تواند خودداری از تکان دادن سر خود را متاسفانه.
"من او را برای شما به ارمغان بیاورد ، او در یک صدای ضعیف گفت.
سپس او سرش را تکان می خود و سقوط به پایین راه پله را با گام های بلندی ، تنگ
با sobs.
هنگامی که او به محل رسید ، او دیگر نمی دیدم هر چیزی به جز اسب خوش تیپ hitched
در درب خانه Gondelaurier کاپیتان فقط وارد شده بود وجود دارد.
او چشمانش را بلند کرد به سقف کلیسا.
لا Esmeralda وجود دارد در همان نقطه بود ، در همان نگرش است.
او به نشانه او را غمگین با سر خود و سپس او پشت خود را علیه یکی از کاشته
سنگ پست از ایوان Gondelaurier ، مصمم تا زمانی که کاپیتان باید صبر کنید
آمد جلو.
در خانه Gondelaurier آن را یکی از روز جشن و سرور کسانی که قبل از عروسی بود.
Quasimodo مشهود بسیاری از مردم را وارد کنید ، اما هیچ کس بیرون می آیند.
او یک نگاه به سمت پشت بام از زمان به زمان به صندوق انداختهاند ؛ کولی هیچ بیشتر هم بزنید
تر از خودش. داماد آمد و unhitched اسب و
رهبری آن را به اصطبل خانه.
تمام روز را به تصویب رساند در نتیجه ، Quasimodo در پست خود با نام La Esmeralda بر روی پشت بام ،
خورشید ، بدون شک ، در پا از فلور - DE - Lys.
در طول شب آمد ، شب moonless ، یک شب تاریک.
Quasimodo زل زل نگاه کردن خود را در بیهوده بر Esmeralda لا ثابت ، به زودی او بیش از یک
سفیدی در میان گرگ و میش ، پس هیچ چیزی.
همه محو شد ، تمام شد سیاه و سفید.
Quasimodo مشهود پنجره های جلو از بالا به پایین از عمارت Gondelaurier
روشن ، او را دیدم casements دیگر در محل یکی به یک روشن ، او نیز شاهد
آنها را به بسیار و زمان آخرین خاموش ، برای او تمام شب در پست خود باقی ماند.
افسر جلو نمی آمد.
هنگامی که آخرین رهگذران توسط خانه برگشته بود ، وقتی که پنجره ها از همه خانه های دیگر
شد خاموش ، Quasimodo به طور کامل باقی مانده بود به تنهایی ، به طور کامل در تاریکی است.
در آن زمان ، در مربع قبل از برگشتن - کدبانو لامپ وجود ندارد.
در همین حال ، پنجره ها از عمارت Gondelaurier روشن باقی ماند ، حتی بعد از
نیمه شب است.
Quasimodo ، حرکت و توجه به ازدحام از پر جنب و جوش مشهود ، سایه رقص عبور
از طرفی بطرف دیگر بسیاری از رنگ به رنگ پانل.
اگر او نمی ناشنوا شده است ، او را شنیده ام بیشتر و بیشتر و مجزا ، در نسبت
سر و صدا از خواب پاریس درگذشت دور ، صدای feasting ، خنده ، و موسیقی در
عمارت Gondelaurier.
به سوی یک ساعت در صبح ، مهمانان شروع به مرخصی خود را.
Quasimodo ، کفن در تاریکی به تماشای آنها را تصویب از طریق ایوان
تذهیب با مشعل.
هیچ یک از آنها کاپیتان بود. او با افکار غم پر شد و در زمان
او به سمت بالا را در هوا نگاه ، مانند کسی است که خسته از انتظار.
ابرهای سیاه و سفید بزرگ ، سنگین ، پاره شده ، تقسیم ، مانند کرپ hammocks زیر خیال آویزان
گنبد شب. یک نفر باید تلفظ آنها عنکبوت '
شبکه از طاق آسمان.
او در یکی از این لحظات ناگهان پنجره طولانی در بالکن مشهود ، که سنگ
نرده پیش بینی شده در بالای سر خود ، باز به طرز مرموزی است.
درب شیشه ای ضعیف به تصویب دو نفر ، و بسته noiselessly پشت
آنها آن یک مرد و یک زن بود.
آن را بدون مشکل بود که Quasimodo موفق به شناخت در
مرد کاپیتان خوش تیپ ، در زن بانوی جوان را بخواهد به حال دیده می شود خوش آمدید
افسر صبح از آن بالکن بسیار.
مکانی کاملا تاریک ، و دو پرده قرمز سیر که در سراسر کاهش یافته بود
درب بسیار لحظه ای از آن بسته دوباره ، اجازه داد تا هیچ نوری برای رسیدن به بالکن از
آپارتمان.
مرد جوان و دختر جوان ، که تا کنون به عنوان مرد ناشنوا ما می تواند قضاوت ، بدون شنیدن
یک از کلمات خود را ، ظاهر خود را رها به دو بدو بسیار حساس به لمس ،
دو بدو.
دختر جوان به نظر می رسید اجازه داده اند افسر را به کمربند برای او از خود
بازو ، و به آرامی دفع بوسه.
Quasimodo در از پایین در این صحنه که همه خشنود بود نگاه
شاهد بود ، زیرا به معنای نیست که دیده می شود.
او با تلخی که زیبایی ، که شادی اندیشیدم.
پس از همه ، طبیعت در هموطنان فقیر گنگ بود نیست ، و حساسیت انسانی خود ، همه
بدتر وحشیانه ای به عنوان آن بود ، quivered کمتر از هر زبان دیگری است.
او از بخش پر از بدبختی است که مشیت الهی به او اختصاص داده بود ، فکر ، آن زن
و لذت بردن از عشق ، برای همیشه لطفا برای که تصویب قبل از چشمان او ، و او باید
هرگز هیچ چیز به جز ناگهان سعادت دیگران.
اما این که اجاره قلب او در این نگاه ، که خشم مخلوط با
خشم خود را ، فکر کولی رنج می برند می تواند از آن او ناگهان شد.
درست است که شب بسیار تاریک بود ، که لا Esmeralda ، اگر او در باقی مانده بود
پست او (و او تا به حال بدون شک از این) ، بسیار دور بود ، و آن همه بود که او
خود می تواند به تشخیص دوستداران بر روی بالکن.
برای همین به او consoled. در همین حال ، مکالمه خود را رشد بیشتر و
متحرک.
بانوی جوان ظاهر می شود entreating افسر به چیزی بیشتر از او بپرسید.
این همه Quasimodo می تواند تنها زیبا clasped دست ها ، متمایز می
لبخند مخلوط با اشک ، نگاههای دختر جوان را به ستاره ها ، چشم
کاپیتان ardently بر او را کاهش داد.
خوشبختانه ، برای دختر جوان شروع به مقاومت در برابر اما feebly ، درب
بالکن طور ناگهانی باز شده یک بار دیگر و بانو قدیمی ظاهر زیبایی به نظر می رسید
اشتباه ، افسر به عهده گرفت هوا از نارضایتی و هر سه مورد کناره گیری کرد.
یک لحظه بعد ، یک اسب بود champing بیت خود را در زیر ایوان و درخشان
افسر ، احاطه در شب پنهان سازی خود ، به سرعت قبل از Quasimodo به تصویب رساند.
bellringer به او اجازه داد به نوبه خود گوشه ای از خیابان ، پس ، او پس از او فرار
با میمون مانند چابکی خود ، فریاد می کشیدند : "هی وجود دارد! کاپیتان! "
کاپیتان متوقف شد.
"این پست و حقیر را با من چه می خواهد؟" او گفت ، نواز چشم را از طریق دل تنگی از آن
فرم hipshot که پس از او فرار لنگش.
در همین حال ، Quasimodo تا با او گرفتار بودند ، و جسورانه درک او اسب
افسار : "من ، کاپیتان و یکی که خواسته با شما صحبت می کنند وجود دارد!
! Cornemahom "بیدارم خورشید" here'sa villanous ؛ پرنده ژولیده که من به من علاقه داشتن به
را دیده اند ، در جایی. سلام استاد ، افسار اسب من به شما اجازه
به تنهایی؟ "
"کاپیتان" ، پاسخ داد : مرد ناشنوا ، "آیا شما از من بپرسید که آن را نه؟"
"من به شما بگویم به انتشار اسب من ،" retorted خورشید ، بی صبرانه.
"چه معنی پست و حقیر را با اصرار به افسار اسب من است؟
آیا شما را اسب من برای چوبه دار؟ "Quasimodo ، به دور از آزاد جلوگیری کردن از ،
آماده به زور او را به پیمایش مراحل خود است.
قادر به درک مقاومت کاپیتان ، او عجله برای گفتن به او ، --
TIS : "، کاپیتان ، یک زن است که در انتظار شما است."
او با تلاش اضافه کرد : "زنی که شما را دوست دارد."
: "حقه بازی نادر!" گفت کاپیتان "که فکر می کند من را وادار به رفتن به همه زنان
که به من دوست دارم! یا که می گویند انجام می دهند.
و اگر بر حسب شانس ، او باید به شما شبیه ، شما را از صدای ناهنجار ایجاد کردن ، جغد با آن روبرو هستند؟
ارسال به زنی که به شما فرستاده شده است که من در مورد ازدواج ، و که او ممکن است به
شیطان! "
"گوش" ، گفت Quasimodo ، تفکر برای غلبه بر تردید خود را با یک کلمه ، "آمده ،
monseigneur! TIS کولی آنها شما می دانید!
این کلمه ، در واقع ، تولید اثر زیادی بر خورشید ، اما نه از نوع
که مرد ناشنوا انتظار می رود.
این به یاد داشته باشیم که افسر متعارف وخوش زبان درپیش زنان ما با فلور - DE - Lys بازنشسته شده بود
چند لحظه قبل از Quasimodo دختر محکوم به از دست نجات بود
Charmolue.
پس از آن ، در تمام بازدیدکننده داشته است خود را به عمارت Gondelaurier او مراقبت گرفته بود نه
به ذکر است که زن ، حافظه از آنها بود ، بعد از همه دردناک به او ، و در او
سمت ، فلور - DE - Lys به حال آن نباشد
سیاسی به او بگویید که کولی زنده بود.
از این رو خورشید اعتقاد بر این فقیر "مشابه" مرده است ، و یک یا دو ماه سپری شده بود
از زمان مرگ او.
اجازه بدهید به ما اضافه کنید که برای چند لحظه آخرین کاپیتان منعکس شده بود در
تاریکی عمیق شب ، زشتی های مافوق طبیعی ، صدای حزن انگیز
رسول عجیب و غریب که گذشته بود
نیمه شب ، که خیابان خلوت بود ، و در شب هنگامی که راهب تندخو و گستاخ بود
مواجه او و اسب خود snorted عنوان آن را در Quasimodo نگاه.
"کولی!" او گفت ، تقریبا وحشت.
"در اینجا نگاه کنید ، آیا شما را از جهان دیگر آمده است؟"
و او دست خود را بر قبضه خنجر خود را گذاشته است.
"سریع ، سریع ، گفت :" مرد ناشنوا ، سعی به کشیدن اسب همراه ؛ "این
راه! "
خورشید برخورد او را ضربه ای قوی ، در سینه است.
چشم Quasimodo فلش. او حرکت خود را پرت کردن
کاپیتان.
سپس او خود جلب کرد تا stiffly و گفت : -- "اوه! چقدر خوشحال و راضی شما به برخی از کسی است که
را دوست دارد! "وی با تاکید بر کلمات" برخی "و
از دست رفتن افسار اسب ، --
"دور شو!" خورشید در همه عجله ، ادای سوگند مهمیزدار.
Quasimodo تماشا او را در سایه خیابان ناپدید می شوند.
"آه گفت :« مرد فقیر ، ناشنوا در صدای بسیار پایین "به امتناع از آن!"
او دوباره وارد برگشتن ، کدبانو ، لامپ روشن خود و صعود دوباره به برج.
کولی هنوز در همان محل بود ، او تا به حال قرار است.
او پرواز را به دور او را ملاقات او می تواند او را ببیند.
تنهایی! "او ، فریاد می clasping دست زیبای خود sorrowfully.
"من می توانم او را پیدا کند ، گفت :" Quasimodo بطور سرد.
"شما باید منتظر تمام شب ،" او گفت : عصبانیت.
او را دیدم ژست او را از خشم و سرزنش را درک.
انداختن سر خود "من در منتظر برای او بهتر است زمان دیگری دروغ ،" او گفت.
"دور شو!" او به او گفت. او را ترک کرد.
او با او ناراضی بود.
او ترجیح به سوء استفاده او از او و نه نسبت به او را مبتلا.
او همه درد به خود نگه داشته بود. از آن روز چهارم ، کولی دیگر
دیدم او را.
او را متوقف به آمدن به سلول او. در بیشتر او گهگاه گرفتار
هزازتایی شد قله برج ، به صورت bellringer تبدیل متاسفانه به او.
اما به محض به عنوان او به او را درک ، او ناپدید شد.
حال باید پذیرفت که او این نبود داوطلبانه بسیار در بخشی از غصه دار
ادم گوژپشت فقیر.
در پایین قلب او او سپاسگزار او را برای آن بود.
علاوه بر این ، Quasimodo آیا خود را در این نقطه را گول بزنند.
او دیگر او را دیدم ، اما او احساس حضور یک نابغه خوب در مورد او.
احکام او توسط یک دست نامرئی در طول slumbers خود را دوباره پر شد.
یک روز صبح ، او قفس پرندگان در پنجره او را در بر داشت.
یک تکه از مجسمه در بالای پنجره او را که او را وحشت زده وجود دارد.
او این بیش از یک بار در حضور Quasimodo نشان داده شده بود.
یک روز صبح ، برای تمام این چیزها اتفاق افتاده در شب ، او دیگر آن را دیدم ، آن را به حال شده است
شکسته شده است.
فرد که به آن کنده کاری صعود کرده بود باید زندگی خود را به خطر انداخته است.
گاهی اوقات ، در شب ، او شنیده صدا ، پنهان در زیر صفحه نمایش باد
برج ناقوس ، آواز غمگین ، آهنگ عجیب ، به عنوان اینکه به ارامش او به خواب.
خطوط ، مانند یک فرد ناشنوا می تواند باعث unrhymed شد.
نئون regarde پاس لا شکل ، Jeune fille ، regarde لو coeur.
لو coeur D' سازمان ملل متحد مردیکه خیلی بزن توجه jeune homme EST souvent difforme.
ایل بله ، DES coeurs OU L' عشق NE SE پاس صرفه جویی.
Jeune fille ، لو sapin n'est پاس مردیکه خیلی بزن توجه دارد ، N'est پاس مردیکه خیلی بزن توجه comme لو peuplier ،
Mais IL موجد پسر feuillage L' hiver.
Helas! quoi بن وخیم cela؟ CE qui n'est پاس مردیکه خیلی بزن توجه شبه جرم D' etre ؛
لا beaute n'aime میزبانی لا beaute ، آوریل tourne لو داس Janvier.
لا beaute EST parfaite لا beaute peut مشتری جلب کردن ،
لا beaute EST لا seule انتخاب qui n'existe پاس دمی.
لو corbeau NE موش صحرایی میزبانی لو هوا ، لو hibou NE موش صحرایی میزبانی لا nuit ،
لو cygne موش صحرایی لا nuit و همکاران لو هوا.*
* به نظر نمی آید در این صورت ، دختر جوان ، به دنبال در قلب.
قلب یک مرد خوش تیپ و جوان است که اغلب ناقص است.
دل که عشق نگه نمی وجود دارد.
دختر جوان ، کاج زیبا نیست ؛ آن زیبا است ، مثل صنوبر نیست ، اما
نگه می دارد شاخ و برگ آن در زمستان است.
افسوس! استفاده از کرد و گفت که چه؟
که زیبا نیست حق ندارد به وجود داشته باشد ؛ زیبایی را دوست دارد فقط زیبایی ؛ آوریل
چرخش پشت او در ژانویه است.
زیبایی بی نقص ، زیبایی می تواند همه چیز را انجام دهید ، زیبایی تنها چیزی که می کند
توسط نیمه وجود ندارد.
کلاغ سیاه فقط روز پرواز ، پرواز جغد تنها با شب ، قو پرواز در روز و
شب. یک روز صبح ، در awaking ، او در او دیدم
پنجره دو گلدان با گل پر شده است.
یک گلدان شیشه ای بسیار زیبا و بسیار درخشان است ، اما ترک خورده بود.
این آب که با آن پر شده بود برای فرار از اجازه داده بود ، و گل
که آن شامل پژمرده شدند.
دیگر گلدان سفال ، درشت و رایج بود ، اما همه خود را حفظ کرده بود
آب ، و گل های آن همچنان تازه و قرمز است.
من می دانم که آیا آن را عمدا "انجام شد ، اما لا Esmeralda گرفت
دسته گل یا یک دسته علف پژمرده و پوشید آن را در تمام طول روز بر سینه اش.
آن روز او را نمی شنوند و صدای آواز خواندن در برج.
او خودش را بسیار درباره آن کمی مشکل است.
او روز خود را در نوازشگر Djali به تصویب رساند ، در تماشای درب Gondelaurier
خانه ، در صحبت کردن در مورد خورشید به خودش ، و در فاسد کردن نان او را برای
پرستوها.
او به طور کامل متوقف شده بود برای دیدن و یا شنیدن Quasimodo.
bellringer فقیر به نظر می رسید از کلیسا ناپدید شده اند.
با این حال ، یک شب ، هنگامی که او خواب بود ، اما فکر از خوش تیپ او بود
کاپیتان تنفس چیزی نزدیک همراه وی ، او شنیده ام.
او در زنگ خطر افزایش یافت ، و دیدم شده توسط نور از ماه ، یک توده بی ریخت دروغ گفتن در سراسر او
درب در خارج. Quasimodo بود در خواب وجود دارد بر
سنگ.
کتاب نهم. فصل پنجم
کلید به درب سرخ.
در این میان ، عمومی جزئی معاون اسقف از شیوه ای معجزه آسا را در اطلاع بود
که کولی را نجات داد شده بود. هنگامی که او آن را آموخته ، او می دانست چه چیزی نیست او
احساس شد.
او خود را به مرگ لا Esmeralda آشتی کرده بود.
در بیان کرد که ماده او آرام بود ، او پایین از درد و رنج شخصی رسیده بود.
قلب انسان (دورا کلود مدیتیت بر این مسائل بود) می تواند فقط شامل
مقدار معینی از ناامیدی.
وقتی اسفنج اشباع شده است ، دریا ممکن است بیش از آن بدون ایجاد یک قطره عبور
بیشتر به آن را وارد کنید.
در حال حاضر ، با لا Esmeralda مرده ، اسفنج آغشته بود ، تمام شد در پایان بر روی این زمین
دم کلود.
اما احساس می کنید که او زنده بود ، و خورشید نیز ، بدان معنی است که شکنجه ، شوک ،
جایگزین ، زندگی ، آغاز دوباره. و کلود خسته بود از این همه.
وقتی او این خبر را شنیده ، او خود را در سلول خود را در صومعه گذاشتن بسته.
او نه در جلسات از فصل و نه در خدمات ظاهر شد.
او درب او را در برابر همه بسته شد ، حتی در برابر اسقف.
او باقی مانده است بنابراین برای چند هفته immured شده است. او به بیمار اعتقاد بر این بود.
و به این ترتیب او در واقع بود.
او چه در حالی که در نتیجه بسته؟ با چه افکار انسان مایه تاسف بود
رقیب؟ او به نبرد نهایی را به او
نیرومند شور؟
او concocting طرح نهایی از مرگ برای او و ضلالت برای خودش؟
Jehan او ، برادر گرامی او ، بچه لوس او ، آمد یک بار به خانه اش ،
زدم ، قسم می خورد ، entreated ، نام خود را داد نیم نمره بار.
کلود باز نمی شود.
او تمام روز با نزدیک صورت خود را به پانل از پنجره خود را به تصویب رساند.
از آن پنجره ، در واقع در گوشهنشینی ، او می تواند محفظه لا Esmeralda را ببینید.
او اغلب خودش را با بز او را دیدم ، گاهی اوقات با Quasimodo.
وی بیان کرد توجه کمی از مرد زشت ناشنوا ، اطاعت او ، ظریف خود را در
و راه حلیم با کولی.
او به یاد می آورد ، برای او یک حافظه خوب ، حافظه و زجر دهنده از حسادت ، او
نگاه منحصر به فرد از bellringer را به یاد می آورد ، در رقصنده بر خم
برخی از شب.
او خود را پرسید چه انگیزه ای می تواند داشته impelled Quasimodo تا او را نجات.
او شاهد از هزار صحنه های کمی بین کولی و مرد ناشنوا بود ،
پانتومیم که از دور دیده و در شوق خود اظهار نظر ظاهر
بسیار به او حساس به لمس است.
او بی اعتماد بود capriciousness از زنان.
سپس او احساس حسادت که او هرگز نمی توانست بر این باور بودند بیداری ممکن
درون او را ، حسادت را ساخته است که او را قرمز با شرم و خشم : "یکی
ممکن است چشم پوشی کاپیتان ، اما این یکی! "
این فکر ناراحت او. شب او هراسان شده بودند.
به محض این که او یاد گرفته که کولی زنده بود ، ایده های سرد شبح و آرامگاه
که او را برای یک روز کامل از بین رفته آزار و اذیت قرار بود ، و گوشت را به مهمیز بازگشت
او.
او تبدیل شده و بر روی نیمکت خود را در فکر است که قبل از ازدواج پوست تیره بود تا پیچ خورده
نزدیکی به او.
هر شب تخیل هذیانی خود را لا Esmeralda به او در تمام نمایندگی
نگرش که خون او به جوش بیاید ، مقداری بیشتر ناشی شده بود.
او دراز خود را بر کاپیتان poniarded مشهود ، چشمان او بسته است ، او
گلو لخت زیبا پوشیده شده با خون خورشید است ، که در آن لحظه ای از سعادت
زمانی که معاون اسقف بر او حک شده بود
لب های رنگ پریده که بوسه که سوزاندن دختر ناراضی ، نیمی از مرده است ، احساس می شود.
او را مشهود ، دوباره قالب بندی نشده این مطلب هستید توسط دست وحشیانه شکنجه گران ، اجازه می دهد
آنها را لخت و محصور در بوت با پیچ آهن آن ، پا کوچک او ، او را
ظریف پا گرد ، سفید و انعطاف پذیر خود زانو.
دوباره او مشهود است که زانو عاج که به تنهایی به خارج از وحشتناک Torterue ماندند
دستگاه.
در نهایت ، او تصویر دختر جوان در SHIFT او را با طناب در مورد گردن او ،
شانه برهنه ، پا برهنه ، تقریبا برهنه ، به عنوان او را در آن روز گذشته دیده بودم.
این تصاویر از voluptuousness ساخته شده ، مشت خود را گره او را ، و از سرما لرزیدن اجرا همراه
ستون فقرات خود را.
یک شب ، در میان دیگران ، آنها حرارت داده می شود تا ظالمانه باکره خود و priestly خون ، که
او کمی بالش از بستر خود را همگانی روندی ، در یک ردای کتانی سفید و گشاد کشیشان بر پیراهن خود پرت و
سمت چپ سلول خود ، چراغ در دست ، نیمی از برهنه ، وحشی ، چشم های او شعله ور است.
او می دانست که در آن برای پیدا کردن کلید درب قرمز ، که گوشهنشینی با متصل
کلیسا ، و او همیشه در مورد او بود ، به عنوان خواننده می داند ، کلید راه پله
منجر به برجها.
کتاب نهم. فصل ششم.
ادامه کلید به درب سرخ.
آن شب ، لا Esmeralda خواب در سلول زندان خود ، از امید ، پر از فراموشی کاهش یافته بود ، و
افکار شیرین.
او در حال حاضر خواب برای برخی از زمان بوده است ، خواب مثل همیشه ، خورشید ، هنگامی که آن را
به نظر می رسید که او سر و صدا در نزدیکی او را شنیده.
او خواب به آرامی و در uneasily ، خواب یک پرنده ، یک چیزی صرف او waked.
او باز چشم او. شب بسیار تاریک بود.
با این وجود ، او را دیدم شکل نگاه خود را از طریق پنجره و لامپ روشن تا
این خیال.
لحظه ای که این رقم را دیدم که لا Esmeralda آن را درک کرده بود ، منفجر کردن
لامپ.
اما دختر جوان ، زمان به عقب نگاهی اجمالی به آن داشته است ، چشم خود را بسته دوباره با
ترور. "آه!" او در یک صدای کم نور گفت : "
کشیش! "
تمام ناکامی های گذشته اش آمد او را مانند یک فلش از رعد و برق.
او در بستر او کاهش یافت ، سرد است.
لحظه ای بعد او احساس لمس در امتداد بدن او ساخته شده است که او خود میلرزد به طوری که او
صاف خودش را در حالت نشسته ، عرض بیدار و خشمگین است.
کشیش فقط در کنار او به حال تضعیف است.
او را با هر دو بازو را محاصره کردند. او سعی می کند به شیون و نمی توانست.
«دور شو ، هیولا! دور شو قاتل او در صدایی که کم بود گفت : و
لرزش با خشم و وحشت است.
"رحمت! رحمت! "زمزمه کشیش ، با فشار دادن لب های او به شانه اش.
او سر طاس خود را با باقی مانده خود را از مو را تصرف کردند و سعی کردند به رانش کنار بوسه خود را
مانند اینکه به صورت گزش شده بود.
"رحمت" را تکرار مرد مایه تاسف است. "اگر شما ، اما می دانست چه چیزی عشق من برای شما می باشد!
آتش تیس ، سرب مذاب ، هزار خنجر در قلب من. "
دو بازوی خود را با نیروی مافوق انسانی او متوقف شد.
: "بگذار بروم ، او گفت ،" یا من در صورت شما تف! "
او را آزاد می شود.
بهتان زدن به من ، به من اعتصاب ، مخرب! انجام آنچه شما خواهد شد!
اما رحمت! عشق من! "سپس او را با خشم را لرزاند
کودک.
او دست های زیبای او را سفت به کبودی چهره اش را.
«دور شو ، شیطان!" "مرا دوست! mepity عشق! "فقرا گریه
کشیش بازگشت ضربات خود را با caresses.
همه در یک بار او احساس او را از خودش قوی تر است.
"باید پایان دادن به این وجود دارد!" او گفت ، gnashing دندان او.
او ، فتح شد و تپنده را در آغوش گرفته ، و در قدرت او است.
او احساس دست حرف نشنو ضلالت بیش از او بود. آخرین تلاش او ساخته شده ، و شروع به گریه :
"کمک!
راهنما! خون آشام! یک خون آشام! "
موردی آمد. Djali به تنهایی بیدار می شد و bleating با
غم و اندوه است.
"صدا در نیاوردن!" گفت : کشیش فرآیند له له زدن. همه در یک بار ، او به عنوان تلاش و crawled شده
روی زمین ، دست کولی در تماس با چیزی سرد و فلز lic آمد
سوت Quasimodo بود.
او آن را با امید تشنج را تصرف کردند ، مطرح شده آن را به لب خود را منفجر و با تمام
قدرت که او چپ بود. سوت روشن ، صدای پر سر و صدا داد.
"این چیست؟" گفت کشیش.
تقریبا در همان لحظه ، او احساس خود را توسط بازوی شدید مطرح شده است.
سلول تاریک بود ، او به وضوح نمی تواند تشخیص که آن بود که او را به این ترتیب برگزار شد ، اما
دندان قروچه با خشم ، او شنیده بود و فقط نور کافی پراکنده وجود دارد
در میان دل تنگی اجازه می دهد تا او را به تیغه از یک چاقوی بزرگ را بالای سر خود را ببینید.
کشیش خیالی که او درک شکل Quasimodo.
او فرض کرد که می تواند آن را هیچ کس جز او.
به یاد او که تصادفا ، به عنوان او وارد شد ، بیش از یک بسته نرم افزاری بود که کشیده
در سراسر درب در خارج است. اما ، به عنوان تازه وارد یک کلمه مطلق نیست ،
او می دانست نه آنچه که به فکر می کنم.
او خود را بر روی بازو که برگزار شد چاقو پرتاب شود ، گریه : "! Quasimodo
او ، در آن لحظه از پریشانی را فراموش کرده ، که Quasimodo ناشنوا بود.
در برق زده ، کشیش و سرنگون شد و زانو سربی رنگ استراحت بر روی سینه خود.
از مشخصات ناشر زاویه ای که زانو او به رسمیت شناخته شده Quasimodo ، اما آنچه به
انجام می شود؟ چگونه می تواند او را از سوی دیگر او را نشناختم؟ تاریکی رندر مرد ناشنوا
کور.
او از دست داده است. دختر جوان ، بی رحم به عنوان خشمگین
ماده پلنگ ، دخالت او را نجات دهد. چاقو بود سر خود را نزدیک ؛
لحظه حیاتی بود.
همه در یک بار ، دشمن خود را با تردید به نظر می رسید زده است.
"خون او!" او در صدایی مبهم گفت. این در واقع ، صدای Quasimodo بود.
سپس کشیش احساس دست بزرگ کشیدن پا او را برای اولین بار خارج از سلول ، مثل آن بود
که او وجود دارد به مرگ بود. خوشبختانه برای او ، ماه افزایش یافته بود.
چند لحظه قبل از.
هنگامی که آنها را از طریق درب سلول را گذرانده بودند ، اشعه های رنگ پریده خود را بر کاهش یافت
لقاء کشیش.
Quasimodo در صورت به او را کامل نگاه ، لرزش او را تصرف کردند ، و او منتشر شد
کشیش و کاهش.
کولی ، که از سلول زندان خود را به آستانه پیشرفته بود ، با تعجب مشهود
نقش خود را به ناگهان تغییر کرده است. در حال حاضر کشیش که تهدید ،
Quasimodo که متقاضی بود.
کشیش ، بود که قریب به اتفاق قربانیان مرد ناشنوا با حرکات و اشارات از خشم و سرزنش ،
دومی نشانه های خشونت آمیز به بازنشسته.
مرد ناشنوا با سر خود را کاهش ، و سپس او آمد و زانو زد در درب کولی --
Monseigneur ، او ، در قبر گفت و صدا استعفا داد ، "شما باید تمام انجام است که شما
لطفا پس از آن ، کشت ، اما من برای اولین بار است. "
پس گفت ، او چاقو را ارائه خود را به کشیش است.
کشیش ، در کنار خود ، برای تصاحب آن بود.
اما دختر جوان بود سریعتر از شود ، او چاقو را از دست Quasimodo wrenched
و پشت سر هم به خنده کوره در رفته ، -- "رویکرد ،" او به کشیش گفت.
او در بالا تیغه.
کشیش بلاتکلیف باقی ماند. او قطعا زده به او.
سپس او با بیان بی رحم اضافه شده ، به خوبی آگاه است که او در مورد سوراخ بود
قلب کشیش با هزاران نفر از قرمز گرم آهن ، --
"آه! من می دانم که خورشید مرده است! "
کشیش بر کف با پا زدن به Quasimodo لغو ، و ، لرزش با
خشم ، به زیر طاق از راه پله darted.
وقتی که او رفته بود ، Quasimodo برداشت تا سوت که فقط نجات تا به حال کولی.
بود زنگ زده ، او گفت که وی آن را به او دست به عقب و پس از آن را ترک کرد او
به تنهایی.
دختر جوان ، عمیقا از این صحنه های خشونت آمیز آشفته ، خسته در او کاهش یافت
تخت خواب ، و شروع به گریه و گریه. افق او تبدیل شدن به غم انگیز یک بار دیگر.
کشیش راه خود را groped کرده بود به سلول خود.
بود حل و فصل می شود. دم کلود حسادت Quasimodo!
او با هوا اندیشمندانه کلمات منجر به مرگ او تکرار : "هیچ کس نباید او را داشته باشد."