Tip:
Highlight text to annotate it
X
قسمت سیزدهم فصل 1 باکستر DAWES
بلافاصله پس از آن پل به حال با کلارا به تئاتر بوده است ، او در پانچ نوشیدن بود
کاسه با برخی از دوستان او که Dawes آمد شوید.
شوهر کلارا تنومند در حال رشد بود ، پلک او بودند گرفتن اسلک بیش از قهوه ای خود را
چشم ، او از دست دادن استحکام سالم خود را از گوشت.
او آشکارا در مسیر رو به پایین بود.
پس از اختلاف با خواهر او ، او را به مسافرخانه های ارزان قیمت رفته بود.
معشوقه اش او را برای یک مرد که با او ازدواج را ترک کرده بودند.
او در زندان یک شب برای مبارزه با زمانی که او بود مست بوده است ، و در آنجا بود
سایه قسمت شرط بندی که در آن او نگران بود.
پل و دشمنان او مورد تأیید قرار می گرفتند ، و در عین حال در بین آنها وجود دارد که عجیب و غریب
احساس صمیمیت ، تا اگر آنها مخفیانه نزدیک به یکدیگر ، که
گاهی اوقات بین دو نفر وجود دارد ، اگر چه آنها را به یکدیگر صحبت می کنند هرگز.
پل اغلب از Dawes باکستر فکر کردم ، اغلب می خواستم به او می شود و دوستان با
او را.
او می دانست که Dawes اغلب در مورد او فکر و که مرد به او را کشیده بود از سوی برخی از
اوراق قرضه و یا دیگر. و در عین حال این دو در یکدیگر نگاه هرگز
صرفه جویی در خصومت.
از آنجا که او یک کارمند برتر در در اردن بود ، آن چیزی که برای پل بود
پیشنهاد Dawes یک نوشیدنی است. "چه شما داشت؟" او از او پرسید.
Nowt WI کسی که خونش میرود مثل شما! "مرد پاسخ :.
پل دور با یک جنبش موهن اندکی از شانه ها تبدیل شده ، بسیار تحریک کننده است.
"اشرافیت" او ادامه داد : "واقعا یک نهاد نظامی است.
نگاهی به آلمان ، در حال حاضر. او هزاران نفر از اشراف که
فقط استفاده از وجود ارتش است.
آنها از کشنده فقیر ، و آهسته کشنده زندگی.
از همین رو آنها را برای یک جنگ امید است. آنها برای جنگ به عنوان یک شانس ابتلا نگاه
در.
تا جنگ there'sa آنها بیکار خوب برای - nothings.
هنگامی که جنگ there'sa ، آنها رهبران و فرماندهان است.
شما وجود دارد ، و سپس -- آنها می خواهند جنگ "!
او مناظره های مورد علاقه در خانه عمومی نیست ، بیش از حد و سریع
از خود راضی. او مردان مسن تر از قاطعانه خود تحریک شده
روش ، و cocksureness او.
آنها در سکوت گوش ، و متاسفم نمی شد هنگامی که او به پایان رسید.
Dawes که جریان از فصاحت مرد جوان را با پرسیدن ، استهزاء بلند قطع کرد :
آیا شما یاد بگیرند که در شب هفتم تئاتر 'TH؟"
پل نگاه او چشمان خود را ملاقات کرد. سپس او می دانست Dawes او بیرون می آید دیده بود
تئاتر با کلارا.
"چرا ، چه در مورد تئاتر TH'؟ "پرسید : یکی از همکاران پل ، خوشحالم به حفاری در
همکار جوان و خرناس چیزی خوشمزه.
"آه ، او را در یک دست کت و شلوار شب باب دم ، در لاردی - DA!" sneered Dawes ، حرکات تند و سریع خود را
سر تحقیر در پل. "این می ایید' آن قوی ، گفت : "متقابل
دوستان
"ترش"؟ "" ترش ، begod! "گفت : Dawes.
"برو! اجازه دهید در آن را دارند" دوست مشترک گریه.
"شما آن را کردم ، گفت :" Dawes "،" من روی چیزی حساب کردن Morelly به حال آن 'تمام."
: : "خب ، من jiggered!" گفت : دوست مشترک.
"" آن ترش مزه مناسب است؟ "
"ترش ، خدا blimey -- بله" و "چگونه می دانید"؟
"اوه ، گفت :" Dawes ، "من روی چیزی حساب کردن او صرف شب TH' --
یک معامله خوب است خنده در هزینه پل وجود داشت.
"اما چه کسی او؟ D' شما او را می دانم؟ "دوست مشترک خواست.
"من باید درشکه دو چرخه دو نفره SHO ، گفت :" Dawes.
این یکی دیگر از انفجار از خنده را به ارمغان آورد. سپس آن را تف می اندازند ، گفت : "دوست مشترک.
Dawes سرش را تکان داد ، و در زمان قورت دادن آبجو.
"اتمام حجت تعجب او به خودش اجازه نمی دهد ،" او گفت.
"او" braggin از آن را در یک بیت "" آمده ، پل ، گفت : "دوست" آن هیچ
خوب است.
شما فقط و همچنین ممکن است خود را. "" خود را تا چه؟
که من به طور اتفاقی به یک دوست به تئاتر؟
آه خوب ، اگر آن همه حق بود ، به ما می گویند که او ، LAD ، گفت : "دوست.
او همه حق است ، گفت : "Dawes. پل خشمگین بود.
Dawes سبیل طلایی خود را با انگشتان دست خود را پاک ، sneering.
"اعتصاب من --! یک درجه که مرتب سازی بر اساس؟ گفت : "دوست مشترک.
"پاول ، پسر ، من در تعجب کردید.
و آیا می دانید او ، باکستر؟ "" فقط یک کمی ، مانند! "
او در مردان دیگر نهایی. "خوب ، گفت :" پل ، "من خواهید بود رفتن!"
دوست مشترک بازداشت دست بر روی شانه او گذاشته است.
"نه ،] بلکه" او گفت ، "شما می کنید به آسانی به عنوان آن ، LAD من.
ما باید به یک حساب پر از این کسب و کار است. "
"سپس آن را از Dawes!" او گفت. "شما باید فانک اعمال خود را ، انسان ،
remonstrated دوست.
سپس Dawes را مطرح کرد که ناشی از پل پرتاب نصف یک لیوان آبجو در چهره اش.
"آه ، آقای مورل!" گریه گارسون ، و به او زنگ برای "chucker از" زنگ زد.
Dawes تف کرد و با عجله برای مرد جوان.
در آن دقیقه عضو پرعضله با پیراهن ، آستین نورد بالا و شلوار خود را
تنگ بیش از haunches او مداخله کرده است. "در حال حاضر ، پس از آن!" او گفت ، فشار قفسه سینه خود را در
مقابل از Dawes.
: "بیرون بیائید!" گریه Dawes. پل تکیه بود ، سفید و لرزش ،
در مقابل راه آهن برنج از نوار است.
او متنفر Dawes آرزو چیزی می تواند او را در آن دقیقه نابودی ، و در
همان زمان ، از دیدن موهای مرطوب بر روی پیشانی مرد ، او فکر می کرد نگاه احساساتی.
او حرکت نمی کند.
"بیرون آمدن ، -- ، گفت :" Dawes. که به اندازه کافی ، Dawes ، گریه گارسون.
"در تاریخ آمده ، گفت :" chucker کردن "، با اصرار مهربانی ،" شما بهتر شود
در. "
و با لبه Dawes به دور از مجاورت نزدیک خود او ، او کار می کرد به درب.
که چمن کمی آن را به عنوان آغاز شده است! "گریه Dawes ، نیمه cowed ، با اشاره به پل
مورل.
"چرا ، چه داستان ، Dawes آقای!" گفت گارسون.
"شما می دانید که شما آن را در همه زمان ها است."
هنوز "chucker از" thrusting قفسه سینه خود را به جلو او را نگه داشته ، هنوز او را نگه داشته به لبه
پشت ، تا زمانی که در راهرو و در مراحل خارج شد و پس از آن او گرد تبدیل شده است.
"بسیار خوب ،" او گفت ، nodding مستقیم در رقیب خود را.
پل به حال احساس غریبی از ترحم ، تقریبا از محبت ، مخلوط با خشونت
نفرت ، برای مرد.
درب های رنگی چرخش ، سکوت را در نوار وجود داشت.
"خدمت می کنند ، او را ، با نشاط و راست!" گفت گارسون.
"اما چیزی که تند و زننده اتمام حجت برای بدست آوردن یک لیوان آبجو در چشم خود ، گفت :" دوست مشترک.
گارسون گفت : "من به شما بگویم من خوشحالم که او بود ،".
"آیا شما دیگری داشته باشند ، آقای مورل؟"
او برگزار شد شیشه ای پل questioningly. او راننده سرشونو تکون دادن.
"مرد He'sa برای هر چیزی اهمیتی نمی دهند ، باکستر Dawes ، گفت :" یکی.
"پیف! او؟ "گفت گارسون.
"He'sa با صدای بلند ، دهن یکی از او است ، و آنها بسیار خوب هرگز.
من یک سخن دلپذیر اختتامیه جشنواره صنعت چاپ بدهد ، اگر شما می خواهید شیطان! "
"خب ، پل ، LAD من ، گفت :« دوست ، "شما باید به مراقبت از خود در حال حاضر
در حالی که شما نمی خواهد به او فرصت می دهد بیش از
شما ، که همه ، گفت : "گارسون.
"آیا می توانید جعبه؟" از دوستی پرسید. "یک بیت ، او پاسخ داد ، هنوز هم خیلی سفید است.
گفت دوست : "من ممکن است شما یک یا دو نوبت به من بدهید".
"با تشکر از شما من هم نیست."
و در حال حاضر او در زمان خروج او. "همراه با او ، آقای Jenkinson ،"
زمزمه گارسون ، اوج آقای Jenkinson چشمک.
راننده سرشونو تکون دادن انسان ، کلاه خود را گرفت ، گفت : "خوب شب همه" بسیار صمیمانه و به دنبال
پل ، تماس : "نیمی از یک دقیقه ، مرد.
شما 'من همان جاده ، به اعتقاد من است."
"آقای مورل آن را دوست ندارم ، گفت : "گارسون.
"شما خواهید دید ، ما باید او را در خیلی بیشتر ندارد.
متأسفم ، او شرکت خوب است. باکستر Dawes می خواهد قفل ، که
آنچه او می خواهد. "
پل به جای مادرش فوت کرده اند باید به این امر می دانم.
او رنج می برد شکنجه تحقیر و خودآگاهی.
در حال حاضر یک معامله خوب از زندگی خود را که لزوما او نمی تواند صحبت خود را به
مادر است. او تا به حال یک زندگی جدا از او -- جنسی خود
زندگی است.
بقیه او هنوز نگه داشته است. اما او احساس کرد که تا به حال چیزی برای پنهان کردن
از او ، و آن را به او irked.
سکوت خاصی بین آنها وجود دارد ، و او احساس او تا به حال ، در آن سکوت ،
دفاع از خود در برابر او ، او احساس محکوم توسط او.
سپس گاهی اوقات او از اون متنفر بودم ، و در اسارت خود کشیده است.
زندگی او می خواست تا خود را از او آزاد است. مانند یک دایره که در آن زندگی پشت بود
بر روی خود ، و دورتر.
او با مته سوراخ کردن ، دوست داشتم او را نگه داشته او را ، و عشق خود را به او تبدیل شده ، به طوری که او می تواند
نمی شود با زندگی خود را برای رفتن به جلو ، واقعا عاشق زن دیگری است.
ندانسته ، در این دوره ، او در برابر نفوذ مادرش است.
او چیز او بگویید و فاصله بین آنها وجود دارد.
کلارا شاد ، تقریبا مطمئن از او بود.
او احساس می کرد در تاریخ و زمان آخرین حال او را برای خود و سپس دوباره آمد
عدم قطعیت. بشوخی او به او گفت از رابطه با
شوهرش.
رنگ او آمد ، چشمان خاکستری او را فلش کردن است. او گریه : "که او را به' T '،" -- "مانند
کارگر غیر ماهر! او برای مخلوط کردن با قوم نجیب متناسب نیست. "
"با این حال ، شما او ازدواج کرد ، او گفت :."
این او را عصبانی کرد که او را به یاد. "من" او گریه.
"اما چگونه بود من را بدانی؟" "من فکر می کنم او ممکن است و نه خوب بوده است ،"
او گفت.
"شما فکر می کنم من او او است!" او بانگ زد.
اوه نه! او خود را ساخته شده است. اما چیزی در مورد او وجود دارد -- "
کلارا نگاه عاشق او را از نزدیک.
چیزی در او او متنفر ، نوعی از نقد جدا شده از خودش ، وجود دارد
سردی که زن خود روح سخت علیه او ساخته شده است.
و چه چیزی می خواهد بکند؟ "او پرسید.
"چگونه"؟ "درباره باکستر است."
"چیزی برای انجام وجود دارد ، وجود دارد؟" او جواب.
"شما می توانید او اگر شما را به مبارزه ، گمان می کنم؟" او گفت.
"نه ، من حداقل حس' مشت '.
این خنده دار است.
با اکثر مردان غریزه به گره کردن مشت و ضربه وجود دارد.
با من نه چندان. من باید یک چاقو یا تپانچه و یا می خواهید
چیزی برای مبارزه با ".
او گفت : "پس شما بهتر است حمل چیزی".
"نه ، او خندید" من هستم daggeroso. "" اما او چیزی به شما انجام دهد.
شما او را نمی دانند. "
"بسیار خوب ،" او گفت : "خواهیم دید." "و شما او را؟ اجازه دهید"
"شاید اگر من می توانید آن را کمک نمی کنند." "و اگر او شما را می کشد؟" او گفت.
"من با عرض پوزش باید باشد ، به خاطر و معدن او است."
کلارا برای یک لحظه سکوت شد. "شما من را عصبانی!" او بانگ زد.
"این نو هیچ چیز ،" او خندید. "اما چرا شما را احمقانه؟
شما او را نمی دانند. "
و آیا می خواهید نیست. "" بله ، اما شما قصد نیست که یک مرد انجام
او با شما را دوست دارد؟ "" چه چیزهایی را باید انجام دهم؟ "او در پاسخ ، خنده است.
او گفت : "من باید هفت تیر ادامه می دهند ،".
او گفت : "من مطمئن هستم که او خطرناک است." "من ممکن است انگشتان من را منفجر".
"نه؟ اما شما نه" او التماس کرد. "نه."
"هر چیزی نشده؟"
"نه." "و شما او را به ترک --
"بله." "شما یک احمق!"
"حقیقت!"
او دندان های خود را با خشم. "من می توانم شما را شدیدا تکان بدهم!" او گریه ، لرزش
با اشتیاق. "چرا؟"
"اجازه دهید یک مرد مانند او را به عنوان او با شما را دوست دارد."
"شما می توانید به بازگشت به او اگر او از پیروزی ،" او گفت.
"آیا شما می خواهید من به شما نفرت؟" او پرسید.
او گفت : "خب ، من فقط به شما بگویم" ، است. "و شما می گویند شما مرا دوست!" او گفت ،
کم و خشمگین. "باید درهمین من او را ذبح کردن به شما لطفا؟" او
گفت.
"اما اگر من ، نگه او بیش از من داشته باشد."
"آیا شما فکر می کنید احمق هستم" او بانگ زد. "نه در همه.
اما شما مرا درک نیست ، عزیز من است. "
مکث بین آنها وجود دارد. اما شما باید خودتان را در معرض "او
التماس کرد. او ، شانه خود.
"انسان را در عدالت arrayed ، کبد پاک و منزه از گناه ،
نه مشتاق تیغه تولدو ، و نه سم - freighted تیردان قرار گرفتن ، نیاز دارد "
را نقل کرد. او در او نگاه searchingly.
او گفت : "من آرزو می کنم من می توانم شما را در درک ،". "به سادگی وجود دارد هیچ چیز به درک" او
خندید.
او متمایل شدن سر او ، brooding. او Dawes برای چند روز نمی بینم و سپس
یک روز صبح را به عنوان او طبقه بالا را از اتاق اسپیرال فرار او تقریبا با برخورد
فلز کارگر زبر و خشن.
"چه" -- گریه اسمیت. "هیچ!" گفت : پل ، و به تصویب رساند.
"هیچ" sneered Dawes. پل whistled آرامی ، "من در میان قرار دهید
دختران "است.
من سوت خود ، سوارکار اسب دوانی شدن من! متوقف کند. "او گفت.
دیگر زمان بدون اطلاع قبلی. "شما در حال goin' برای که کار از پاسخ
شب است.
پل به روی میز خود را در گوشه او رفت ، و تبدیل بیش از برگ های معین.
"برو و به فانی من می خواهم سفارش 097 ، سریع!" او را به پسر خود گفت.
Dawes ایستاده بود در راهرو ، بلند و تهدید آمیز ، به دنبال در بالای
سر مرد جوان. "شش و پنج یازده و هفت یک و
شش "، پاول افزود : با صدای بلند.
"" را می شنوید ، آیا شما گفت : "Dawes. "پنج و NINEPENCE!"
او نوشت : یک شخصیت. "چه؟" او گفت.
من قصد دارم به شما نشان دهد که آنچه در آن است ، گفت : "اسمیت.
دیگر رفت و در اضافه کردن این ارقام با صدای بلند. "کمی Yer crawlin -- yer صورت daresn't
من مناسب! "
پل به سرعت ربوده حاکم سنگین است. Dawes آغاز شده است.
مرد جوان ، برخی از خطوط معین خود را اداره می شود.
انسان بزرگتر بود خشم.
اما صبر کنید تا من در شما نور ، مهم نیست که در آن است ، من هش خود را برای حل و فصل
بیت ، yer کمی خوکی! "" همه حق ، گفت : "پل.
در آن اسمیت به شدت از درگاه ورودی آغاز شده است.
پس از سوت لوله کشی shrilly. پل رفت و به صحبت کردن لوله.
"بله!" او گفت ، و او گوش.
"ER -- بله" او گوش سپس به او خندید.
"من آمده پایین به طور مستقیم. من فقط یک بازدید کننده است. "
Dawes از لحن خود را که او صحبت شده بود به کلارا می دانست.
او پا به جلو برداشته است. "شیطان Yer کمی!" او گفت.
"من به شما بازدید کننده ، در داخل از دو دقیقه!
فکر می کنم من دور goin 'به شما whipperty - snappin داشته باشند؟"
کارمندان در انبار نگاه کرد.
دفتر پل ، پسر ظاهر شد ، برگزاری برخی از ماده سفید است.
فانی می گوید شما می توانید آن را به حال شب گذشته اگر شما می خواهم اجازه دهید او ، "او گفت.
"بسیار خوب ، پاسخ پل ، به دنبال در جوراب زنانه ساقه بلند.
"آن را خاموش است." Dawes ایستاد سرخوردگی ، درماندگی با خشم.
مورل تبدیل گرد.
"من یک دقیقه ببخشید ، او را به Dawes گفت ، و او می توانست اجرا به طبقه پایین.
: : "خدا ، من چهار نعل خود را متوقف!" فریاد زد : اسمیت ، تصرف او بازوی.
او تبدیل به سرعت.
"هی! هی! "گریه دفتر پسر ، نگران است. توماس اردن از کوچک او آغاز شده
دفتر شیشه ای ، و در حال اجرا کردن اتاق آمد.
"چه ماده ، چه ماده A؟" او ، در صدای تیز پیر مرد او گفت.
گفت : "من فقط goin' منوده حل و فصل این -- این همه ، "Dawes به شدت.
"نظر شما چیست؟ جامعی :" توماس اردن.
، گفت : "آنچه من می گویم" Dawes ، اما او آویزان آتش. مورل تکیه در برابر مقابله بود ،
شرمنده ، نیمه grinning. "چه خبر؟ جامعی :" توماس
اردن.
"نمی توان گفت ، گفت :« پل ، تکان دادن سر خود را و shrugging شانه او.
"می تواند yer نیست ، نمی تواند yer!" گریه Dawes ، thrusting جلو خوش تیپ او ، خشم
صورت ، و تطبیق مشت خود را.
"شما به پایان رسید؟" گریه پیر مرد ، strutting.
"دریافت کردن در مورد کسب و کار شما ، و در اینجا نمی آیند سرخوش در صبح است."
Dawes تبدیل قاب بزرگ خود را به آرامی بر او.
"مست" او گفت. "سرخوش چه کسی است؟
من هیچ سرخوش تر از شما! "جامعی :" شنیده ایم آن آهنگ قبل از "
پیر مرد.
"در حال حاضر شما خاموش ، و زمانی در مورد آن انجام نمی شود.
مستقیم بیا اینجا با rowdying خود را. "اسمیت نگاه کردن تحقیر خود را در
کارفرما.
دست بزرگ و سیاه ، و در عین حال به خوبی برای کار او را شکل داده اند ، کار می کرد بی.
پل به خاطر آنها دست از شوهر کلارا بودند ، و یک فلاش نفرت رفت
از طریق او را.
"دریافت قبل از اینکه شما معلوم شد! جامعی :" توماس اردن.
"چرا که شما من از به نوبه خود گفت :" Dawes ، شروع به استهزاء.
آقای اردن آغاز شده ، راهپیمایی به اسمیت ، تکان دادن او ، thrusting تنومند خود را
رقم کمی در انسان ، گفت : «محوطه ساختمان -- پیاده شوم!"
او را تصرف کردند و بازو Dawes را منقبض.
"بیا!" گفت : اسمیت ، و با یک حرکت تند و سریع آرنج او کمی فرستاد
تولید کننده سرسام آور به عقب است. قبل از هر کسی می تواند به او کمک کند ، توماس اردن
با بهار درب شل و ول برخورد.
این راه داده بود ، و اجازه دهید او سقوط کردن مراحل دوازده نیمه به اتاق فانی است.
بود دوم از شگفتی وجود دارد و پس از آن مردان و دختران بودند در حال اجرا است.
Dawes ایستاده بود یک لحظه به دنبال تلخی در صحنه ، و سپس او در زمان خروج او.
توماس اردن و زده شده بود و ملایم پخته شده ، در غیر این صورت صدمه وارد نشود.
او بود ، با این حال ، در کنار خود را با خشم.
او را رد کرد و Dawes از اشتغال خود را ، و او را برای حمله احضار شده است.
در محاکمه پل مورل به حال برای دادن شواهد.
پاسخ به این پرسش که چگونه دردسر آغاز شد ، او گفت :
"Dawes در زمان مناسبت توهین به خانم Dawes و من چون من او را همراه با
تئاتر یک شب ، پس من برخی از آبجو او انداخت و او می خواست انتقام خود را ".
"Cherchez LA زن!" لبخند زد دادرس.
این پرونده پس از دادرس Dawes او فکر او را ادم بد رفتار یا گفته بود برکنار شد.
"شما به صورت دور ، جامعی :" آقای اردن به پل.
دومی پاسخ : : : : "من فکر نمی کنم من ،" است.
"علاوه بر این ، شما واقعا نمی خواهم یک اعتقاد ، آیا شما؟"
"شما چه فکر میکنید من در زمان مورد؟" و "خوب ، گفت :" پل "من متاسفم اگر من گفتم
چیزی که اشتباه است. "
کلارا نیز بسیار عصبانی است. چرا نیاز به نام من در کشیده شده اند؟ "
او گفت. "بهتر است آن را آشکارا صحبت می کنند نسبت به ترک آن را به صورت
زمزمه. "
هیچ نیازی نیست برای هر چیزی در همه وجود دارد ، "او اعلام کرد.
ما هیچ فقیر ، "او گفت : بی تفاوتی است.
"شما ممکن است ،" او گفت.
"و شما؟" او پرسید. "من هرگز اشاره شده است."
او گفت : "متأسفم" ، اما او به نظر نمی آید با عرض پوزش.
او خود را گفت : به راحتی : "او خواهد آمد دور باشد."
و او انجام داد. او مادر خود را در مورد سقوط از آقای به خبرنگاران گفت :
اردن و محاکمه Dawes.
خانم مورل او را از نزدیک تماشا. و چه چیزی شما را از آن همه فکر می کنید؟ "او
از او خواسته است. او گفت : "من فکر می کنم احمق he'sa".
اما او بسیار ناراحت کننده بود ، با این حال.
"آیا شما تا کنون در نظر گرفته که در آن به پایان خواهد رسید؟" مادرش گفت.
"نه ، او پاسخ داد :" چیز کار می کنند از خود است. "
مادرش گفت : "آنها انجام دهید ، در راه می کند دوست ندارم ، به عنوان یک قاعده ،".
"و سپس یکی قرار داده تا با آنها ،" او گفت.
"شما پیدا کنید که به خوبی در' قرار دادن تا که شما تصور نیست ، او گفت :. "
او در کار در طراحی خود را به سرعت رفت.
"آیا شما تا کنون نظر او بپرسید؟" او در طول گفت.
"چه؟" "از شما ، و همه چیز."
"من اهمیتی نمی دهند چه نظر او از من است.
ترس او در عشق با من است ، اما آن را بسیار عمیق نیست. "
"اما کاملا عمیق به عنوان احساس خود را برای او است."
او در مادرش نگاه جالب.
بله ، "او گفت. "شما می دانید ، مادر ، من فکر می کنم باید وجود داشته باشد
چیزی که موضوع را با من ، که من نمی توانم عشق.
وقتی که او وجود دارد ، به عنوان یک قاعده ، من او را دوست دارم.
گاهی اوقات ، وقتی که من او را فقط به عنوان زن ، من عاشق او ، مادر ، اما پس از آن ، هنگامی که
او گفتگو و انتقاد ، من اغلب به او گوش نمی کنند. "
با این حال او حس به همان اندازه به عنوان میریام. "
"شاید و من عاشق او بهتر از میریام.
اما چرا آنها نمی نگه دارید؟ "سوال آخر تقریبا زاری.
مادر او صورت خود را گرداندند ، شنبه به دنبال در سراسر اتاق ، بسیار آرام ، قبر ،
با چیزی از اعراض است. "اما شما نمی مایل به ازدواج با کلارا؟" او
گفت.
"نه ، شاید در ابتدا من می خواهم. اما چرا -- چرا من نمی می خواهم با او ازدواج یا
کسی؟ من احساس گاهی اوقات به عنوان اگر من ستم زنان ،
مادر است. "
"چگونه به آنها ستم ، پسر من؟" "من نمی دانم."
او در نقاشی نه despairingly رفت ، او سریع از مشکلات را لمس کرده بود.
و مایل به ازدواج "، مادرش گفت :« مقدار زیادی از زمان وجود ندارد. "
"اما نه ، مادر است. من حتی عاشق کلارا ، و من میریام ، اما به
خودم را به آنها را در ازدواج نمی توانست.
من نمی توانستم به آنها تعلق دارند. آنها به نظر می رسد به من می خواهید ، و همیشه من را نمیتواند بدهد
آن ها را. "" شما باید زن حق ملاقات نیست. "
او گفت : "من زن درست است و نباید هرگز در حالی که شما زندگی می کنند دیدار با".
او بسیار آرام است. در حال حاضر او شروع به احساس دوباره خسته ، تا اگر
او بودند انجام می شود.
"خواهیم دید ، پسر من ،" او جواب داد. احساس که همه چیز در
دایره ساخته شده او دیوانه است.
کلارا بود ، در واقع ، عاشقانه در عشق با او ، و خودش هم با او ، تا آنجا که
شور رفت. در روز او را فراموش کرده او را معامله خوب است.
او در همان ساختمان مشغول به کار بود ، اما او از آن آگاه نیست.
او مشغول است ، و وجود او بدون توجه به او بود.
اما تمام وقت او را در اتاق اسپیرال او بود او را به حال یک حس است که او در طبقه بالا ،
حس فیزیکی شخص خود را در همان ساختمان.
در هر ثانیه او انتظار می رود او را به از طریق درب آمد ، و هنگامی که او آمد آن بود
شوک به او. اما او اغلب کوتاه و بدون مقدمه با
او را.
او او جهت خود را در شیوه ای رسمی ، نگه داشتن او را در سرخ مایل به قرمز است.
با چه عقل او بودند او را به او گوش.
او جرأت دچار سوء تفاهم و یا موفق به به یاد داشته باشید ، اما آن ظلم و ستم به او بود.
او می خواست به لمس قفسه سینه خود را.
او می دانست دقیقا چگونه پستان خود را shapen زیر نیم تنه یا ژیلت بود ، و او می خواست
را لمس کند. این maddened او را به مکانیکی خود را بشنود
صدا دادن سفارشات در مورد کار.
او می خواست از طریق شم از آن شکستن ، سر و صدا پوشش و بی اهمیت از کسب و کار است که
او را با سختی تحت پوشش در انسان دوباره ، اما او نگران بود ، و قبل از او
می تواند یکی از لمس گرمای خود او بود رفته ، احساس و او دوباره ached.
او می دانست که او دلتنگ کننده بود هر شب او او را نمی بینم ، تا او به او داد خوب
معامله از زمان خود.
روز بود اغلب بدبختی به او ، اما بعد از ظهر ها و شب ها معمولا
سعادت به هر دوی آنها. سپس آنها خاموش است.
برای ساعت ها آنها شنبه با یکدیگر ، یا با هم در تاریکی راه می رفت ، و تنها یک صحبت
چند ، تقریبا بی معنی کلمه است.
اما او خود را در دست او بود ، و اغوش حمل کردن او گرمی خود را در قفسه سینه خود را ترک کردند ، و او را
احساس کل. یک شب آنها راه رفتن
کانال ، و چیزی او را نگران کننده.
او می دانست او به حال او را ندارند. تمام وقت او whistled نرمی و
دائما به خود. او گوش ، احساس او می تواند در یادگیری
از سوت زدن خود را از سخنان خود قرار می دهد.
لحن ساخته شده است که او احساس او نمی توانست با او بماند -- این لحن غمگین ناراضی بود.
او در سکوت راه می رفت.
هنگامی که آنها را به پل نوسان آمد او در قطب بزرگ نشسته ، به دنبال در
ستاره ها در آب. او راه درازی را از او بود.
او شده بود.
"آیا شما برای همیشه در اردن؟" او پرسید.
"نه ،" او بدون بازتاب پاسخ داده است. "نه ، من s'll ناتینگهام را ترک کنید و به خارج از کشور
به زودی. "
"به خارج از کشور! برای چی؟ "
"من dunno! من احساس بی قراری. "
"اما آنچه باید شما انجام دهم؟"
"من باید برخی از ثابت طراحی کار ، و نوعی از فروش برای تصاویر من
برای اولین بار ، "او گفت. "من به تدریج راه من است.
من می دانم که من هستم. "
"و هنگامی که می توانم به شما فکر می کنم شما بروید؟" "من نمی دانم.
من به سختی باید برای مدت طولانی بروید ، در حالی که مادرم وجود دارد. "
"شما می توانید او را ترک کنید؟"
"نه." او در ستاره در آب سیاه نگاه کرد.
آنها وضع بسیار سفید و خیره.
این عذاب به او که او را ترک بود ، اما تقریبا عذاب او را داشته باشند در نزدیکی
او را. "و اگر شما پول زیادی خوب ، چه
کار می کنید؟ "او پرسید.
"برو به جایی در یک خانه زیبا در نزدیکی لندن با مادر من است."
"من" یک مکث طولانی وجود دارد.
او گفت : "من هنوز هم می تواند بیایید و ببینید شما".
"من نمی دانم. از من بپرسید آنچه که من باید انجام دهید ، من نمی
می دانم. "سکوت وجود دارد.
ستاره shuddered و شکست بر آب.
آمد نفس باد وجود دارد. او رفت و به طور ناگهانی به او ، قرار داده و دست خود را
روی شانه اش.
من هر چیزی در مورد آینده بپرسید ، "او گفت طرز ناراحت کننده است.
"من هیچ چیز نمی دانم. با من در حال حاضر ، شما را ، بدون توجه به آنچه در آن
است؟ "
و او را در آغوش او صورت گرفت. پس از همه ، او یک زن ازدواج کرده بود ، و او
تا به حال هیچ حق حتی به آنچه او را داد. او را به شدت مورد نیاز است.
او او را در آغوش او بود ، و او پر از بدبختی بود.
او با گرمی از او تا خورده بیش از consoled او عاشق او.
او را اجازه دهید حال حاضر برای خود ایستاده است.
پس از یک لحظه او بلند سر خود را به عنوان اگر او می خواست به صحبت می کنند.
"کلارا" او گفت ، مبارزه است. او گرفتار عاشقانه به او ، فشار
سر خود را بر روی سینه خود را با دست خود.
او می تواند درد و رنج در صدای او را تحمل کنم.
او ترس در روح او. او ممکن است هر چیزی را از او داشته باشند -- هر چیزی ؛
اما او نمی خواست به دانستن.
او احساس می کرد او می تواند آن را تحمل نمی کند. او می خواست او را بر او ساکت شود --
ساکت است.
او ایستاده بود clasping او و نوازشگر او ، و او چیزی به او ناشناخته بود --
چیزی تقریبا غیر طبیعی. او می خواست به او تسکین را به
فراموشی.
و به زودی مبارزه را در روح خود رفت ، و او را فراموش کرده است.
اما پس از آن کلارا برای او وجود ندارد ، تنها یک زن ، گرم ، چیزی او را دوست داشت و
تقریبا پرستش ، در آنجا در تاریکی است.
اما کلارا نیست ، و او به او را مشاهده کنید.
برهنه گرسنگی و ناگزیری از عشق ورزیدن به خود را ، چیزی قوی و کور و
به مردمانی بی رحم در بدوی آن ، تقریبا یک ساعت یک برای او وحشتناک است.
او می دانست چقدر صریح و تنهایی او ، و او احساس می کرد که بزرگ شده بود که او را به او آمد ؛
و او را در زمان به سادگی به دلیل نیاز خود را بزرگتر یا نسبت به او یا او بود ، و او را
روح هنوز در درون او بود.
او این کار را برای او را در نیاز خود را انجام داد ، حتی اگر او را برای او را دوست داشت.
در حالی که همه peewits جیغ در این زمینه بودند.
هنگامی که او آمد ، او تعجب نزدیک چشمان خود ، انحنا و قوی با زندگی در
تاریک ، و چه صدای آن صحبت شد. سپس او متوجه آن علف بود ، و
peewit بود خواستار.
گرمی تنفس کلارا heaving بود. او بلند سر او ، و به او نگاه
چشم.
آنها تیره و درخشان و عجیب ، زندگی وحشی در منبع خیره به او
زندگی ، به او بیگانه و در عین حال او را ملاقات و او با قرار دادن چهره اش را در گلو او را ، ترس.
چه بود او؟
قوی ، عجیب و غریب ، حیات وحش ، که با خود را از طریق این ساعت در تاریکی تنفس.
این بود همه بسیار بزرگتر از خود که او hushed بود.
آنها ، ملاقات کرده و در جلسه خود شامل محوری از ساقه چمن منیفولد ،
فریاد peewit ، چرخ ستاره. هنگامی که آنها ایستاد دیدند عاشقان دیگر
سرقت پایین تامینی مخالف است.
این طبیعی به نظر می رسید آنها آنجا بودند و شب آنها را شامل است.
و پس از یک شب که هر دو بسیار هنوز هم ، به عظمت شناخته شده
اشتیاق.
آنها احساس کوچک ، نیم ترس ، کودکانه و تعجب ، مانند آدم و حوا در زمانی که آنها از دست داده
بی گناهی خود و متوجه عظمت و قدرت است که آنها را راندند
از بهشت و و در سراسر شب و روز بزرگ انسانیت است.
آن را برای هر یک از آنها بود شروع و رضایت است.
می دانم نیستی خود را ، به دانستن سیل زندگی فوق العاده ای که آنها را به اجرا درآمد
همیشه ، آنها را درون خود استراحت داد.
اگر آنقدر بزرگ قدرت با شکوه می تواند آنها را پایمال کردن ، آنها را شناسایی در دسترس نباشد
با خودش ، به طوری که آنها می دانستند آنها دانه تنها در فوق العاده ای بودند ، تقلا کردن که
هر تیغه علف بلند قد کمی خود را ،
و هر درخت ، و چیزی که در زندگی ، پس چرا در مورد خود اخم؟
آنها می توانستند اجازه دهید خود را توان با طول عمر انجام شده است ، و آنها احساس نوعی صلح و هر کدام در
از سوی دیگر.
راستی آزمایی وجود دارد که آنها با هم داشتند.
هیچ کس نمی تواند بهانه ای آن را بی اثر کردن هیچ چیز نمی توانست آن را دور کنند ، مثل آن بود تقریبا معتقدات در
زندگی است.
اما کلارا بود راضی نیست. چیزی بزرگ وجود دارد ، او می دانست ؛
چیزی احاطه بزرگ او. اما او را حفظ کند.
در صبح آن یکسان نیست.
آنها ، شناخته شده بود ، اما او می تواند لحظه ای را حفظ کند.
او دوباره آن را می خواستم و او می خواست چیزی دائم است.
او متوجه نیست به طور کامل.
او فکر او بود آنها که او می خواست. او امن برای او نیست.
این که بین آنها شده بود ، هرگز ممکن است دوباره ، او ممکن است او را ترک.
او که او نیست ؛ او راضی نیست.
او در آنجا شده بود ، اما او تا به حال گریبانگیر نیست -- چیزی -- او می دانستند چه چیزی نیست --
که او دیوانه داشته باشند.
>
فصل XIII قسمت 2 باکستر DAWES
او در صبح صلح قابل توجهی داشتند ، و خوشحال در خود بود.
این به نظر می رسید که تقریبا به عنوان اگر او غسل تعمید از آتش سوزی در شور شناخته شده بود ، و آن او را ترک
در حالت استراحت است.
اما کلارا نیست. این چیزی است که به دلیل اتفاق افتاده بود
او را ، اما او را نمی. آنها به ندرت هر نزدیکتر هر.
شد و اگر آنها به عنوان عوامل کور از یک نیروی بزرگ شده بود.
وقتی او را دیدم آن روز در کارخانه قلب او ذوب مانند قطره از آتش است.
بدن خود ، ابرو او بود.
قطره از آتش سوزی شدید در سینه اش بیشتر رشد کرد ، او باید او را نگه دارید.
اما او ، بسیار آرام ، بسیار مطیع صبح امروز ، در ادامه دادن دستور او.
او او را به زیرزمین زشت و تاریک ، دنبال کردند ، و بلند اسلحه خود به او است.
او را بوسید ، و شدت اشتیاق شروع به سوزاندن او را دوباره.
کسی بود در درب.
او به طبقه بالا دوید ، او را به اتاق خود بازگشت ، حرکت به عنوان اگر در ترنس.
پس از آن آتش به آرامی رفت. او بیشتر و بیشتر که تجربه خود را احساس
غیر شخصی ، و کلارا بوده است.
او را دوست داشتند. بود تندرنس بزرگ وجود دارد به ، و پس از
احساسات قوی آنها با هم شناخته شده بود ، اما او نمی که می توانند نفس خود را نگه دارید
ثابت.
او او را به چیزی است که او نمی تواند تحت تعقیب بود.
و او بود که با میل از او دیوانه است. او می تواند او را بدون دست زدن به او را نمی بینم.
در کارخانه ، او را به او در مورد شیلنگ اسپیرال صحبت کردیم ، او دوید و با دست او را مخفیانه
در کنار او.
او پس از خارج به داخل زیرزمین یک بوسه سریع ، چشم او ، همیشه لال و
حسرت ، پر از شور بی بند و بار ، خود را در او ثابت نگه داشته.
او ترس از او بود ، تا مبادا او بیش از حد flagrantly باید خودش را قبل از دور
دختران دیگر. او همواره برای او در شام منتظر
برای او به او را در آغوش قبل از او رفتند.
او احساس کردند که اگر او درمانده شدند ، تقریبا یک بار به او ، و آن را به او تحریک شده است.
"اما چه چیزی شما همیشه می خواهید به بوسیدن و در آغوش برای؟" او گفت.
"مسلما زمان there'sa برای همه چیز."
او در او نگاه کرد ، و نفرت را به چشمانش آمد.
: : "آیا من همیشه می خواهم به شما بوسیدن؟" او گفت.
"همیشه ، حتی اگر من به شما در مورد کار بپرسید.
من هیچ چیز برای انجام با عشق زمانی که من در محل کار هستم نمی خواهیم.
کار -- "
و عشق چیست؟ "او پرسید. "آن را به ساعت خاص؟"
"بله ، خارج از ساعت کار" "و شما آن را با توجه به آقای تنظیم
زمان بسته شدن اردن؟ "
"بله ، و با توجه به آزادی از کسب و کار از هر نوع است."
فقط در اوقات فراغت وجود دارد؟ "" این همه ، و نه همیشه پس از آن -- نه
مرتب کردن بر اساس بوسیدن از عشق است. "
و این همه شما را از آن فکر می کنم؟ "" آن را کاملا به اندازه کافی است. "
"من خوشحالم که شما فکر می کنم تا."
و او برای برخی از زمان به او سرد بود -- او متنفر بودم و در حالی که او سرد بود و
تحقیر ، او ناراحت بود تا او را دوباره بخشیده بود.
اما هنگامی که آنها شروع به نو آنها نزدیکتر نیست.
او را نگه داشته چرا که او هرگز او را راضی. در بهار آنها رفت و با هم به
کنار دریا.
آنها اتاق در یک کلبه کوچک در نزدیکی Theddlethorpe بود ، و به عنوان زن و شوهر زندگی می کردند.
خانم Radford گاهی اوقات با آنها رفت.
در ناتینگهام شناخته شده بود که پل مورل و خانم Dawes قرار بود با هم ، بلکه به عنوان
چیزی بسیار آشکار است ، و کلارا همیشه یک شخص انفرادی بود ، و او بسیار ساده به نظر می رسید
و بی گناه ، آن تفاوت های زیادی را ایجاد نمی کنند.
او عاشق ساحل Lincolnshire ، و او عاشق دریا.
در اوایل صبح روز آنها اغلب رفت و با هم به حمام.
خاکستری از سپیده دم ، می رسد از دور ، متروک از fenland smitten با زمستان ،
رتبه دریا علفزار با شاخ و برگ ، صریح به اندازه کافی برای شادی روح او بودند.
از آنجا که قدم در highroad از تخته پل خود ، و به دور نگاه
یکنواختی بی پایان از سطوح ، زمین کمی تیره تر از آسمان ، دریا ،
صدایی فراتر از sandhills کوچک ، خود را
قلب قوی با relentlessness گسترده از زندگی پر شده است.
او پس از آن دوست داشتم. او انفرادی و قوی ، و چشمان او
نور زیبا.
آنها با سرد shuddered و سپس او را پایین جاده به پل چمن سبز شتافت.
او به خوبی می تواند اجرا شود. رنگ او به زودی آمد ، گلو او را لخت بود ،
چشم او تاباند.
او او را برای luxuriously سنگین بودن را دوست داشتم ، و در عین حال تا سریع.
خودش نور بود و او با عجله زیبا رفت.
آنها رشد گرم ، و دست در دست هم راه می رفت.
خیط و پیت کردن به آسمان آمد ، ماه WAN ، نیمه راه پایین غرب ، غرق به
بی اهمیتی است.
بر روی چیز سایه زمین شروع به گرفتن زندگی ، گیاهان با برگ های بزرگ تبدیل شد
مجزا می باشد. آنها را از طریق پاس در بزرگ ، سرد آمد
sandhills به ساحل.
زباله های طولانی از کنار دریا دراز ناله تحت طلوع و دریا و اقیانوس
تخت نوار تیره با لبه سفید. بیش از دریا تیره آسمان بزرگ قرمز است.
به سرعت آتش در میان ابرها گسترش و پراکندگی آنها است.
زرشکی سوزاندند به پرتقال ، پرتقال به طلا کسل کننده ، و در زرق و برق طلایی خورشید آمد
بالا ، قطره قطره fierily بیش از امواج پاشیده کمی ، و اگر کسی رفته بود
همراه و نور را از سطل او ریخته بود و به او راه می رفت.
قطع کننده زد ساحل سکته مغزی در طولانی ، خشن.
seagulls ، ریز مانند دیدن لکه های از اسپری ، چرخ بالاتر از خط از گشت و گذار کنید.
گریه آنها به نظر می رسید بزرگتر از آنها.
دور از ساحل رسیده ، و ذوب شده را به صبح ، sandhills tussocky
به نظر می رسید به یک سطح با ساحل غرق. Mablethorpe کوچک در حق خود شد.
آنها تا به حال به تنهایی فضای از همه این سطح ساحل ، دریا و خورشید آینده ،
سر و صدا کم نور از آب ، گریه تیز از gulls.
آنها تا به حال توخالی گرم در sandhills که در آن باد نمی آمد.
او ایستاده بود به دنبال به دریا. "این بسیار خوب است ،" او گفت.
او گفت : "در حال حاضر نشود احساساتی".
این از او خشمگین و عصبانی به او ایستاده زل زده در دریا ، مثل انفرادی و شاعرانه
فرد. او خندید.
او به سرعت برهنه.
برخی از امواج خوب وجود دارد این صبح ، "او گفت : پیروزمندانه است.
او شناگر بهتر از او بود ، او ایستاده بود idly او را تماشا.
"آیا شما نمی آید؟" او گفت.
"در یک دقیقه ،" او جواب داد. او سفید و مخملی پوست ، با
شانه های سنگین. باد کمی ، که از دریا می آیند ، منفجر
در سراسر بدن او و موهایش ژولیده.
صبح از رنگ طلا زلال دوست داشتنی بود.
حجاب از سایه به نظر می رسید به شناور دور در شمال و جنوب است.
کلارا ایستاد کاهش کمی از لمس باد ، تاب موهایش.
دریا و علف به پشت زن سفید قالب بندی نشده این مطلب هستید افزایش یافت.
او در دریا نگاه ، و سپس به او نگاه.
او بود او را با چشم تیره که او را دوست داشت و نمی توانست درک تماشای.
او سینه خود را بین اسلحه خود را در آغوش گرفته ، cringing ، خنده :
"دیگه ، از آن خواهد شد تا سرد!" او گفت.
او خم به جلو و او را بوسید ، او ناگهان نزدیک برگزار شد و او را بوسید دوباره.
او ایستاده بود منتظر. او به چشمان او نگاه کرد ، سپس به دور در
ماسه های رنگ پریده.
"برو ، و سپس او گفت : بی سر و صدا. او اسلحه خود را دور گردن خود را پرت کرد ، از او
علیه وی ، او را بوسید شور و حرارت ، و رفت و گفت :
"اما شما در آمد؟"
"در یک دقیقه." او رفت plodding به شدت بیش از شن و ماسه
که به عنوان مخمل نرم بود. او در sandhills ، تماشا بزرگ
ساحل رنگ پریده پاکت او را.
او بزرگ کوچکتر ، نسبت از دست داده ، به نظر می رسید تنها مانند یک زحمتکش بزرگ پرنده سفید
رو به جلو.
"نه چندان نسبت به یک ریگ سفید بزرگ در ساحل ، بسیار بیشتر از یک لخته
فوم و بیش از شن و ماسه دمیده نورد ، او به خودش گفت :.
او به نظر می رسید به حرکت بسیار به آرامی در طول ساحل قریب به اتفاق صدایی.
همانطور که او تماشا کرده ام ، او را از دست داد. او دور از چشم توسط خیره شدن بود
آفتاب.
دوباره او او را دیدم ، merest ذره سفید در حال حرکت در مقابل سفید ، از سخن زیر لب دریا
لبه. ببینید چقدر کوچک است! "او به گفت :
خودش.
"او مثل یک دانه شن در ساحل از دست رفته -- فقط یک ذره متمرکز دمیده
همراه ، کوچک سفید فوم حباب ، تقریبا هیچ چیز در میان صبح است.
چرا من او جذب می کند؟ "
صبح یکسره بی وقفه بود : او در آب رفته بود.
دور و گسترده ساحل ، sandhills با marrain آبی خود ، آب های درخشان ،
با هم در تنهایی عظیم ، ناگسستنی میدرخشد.
"او ، بعد از همه؟" او به خودش گفت :.
"در اینجا صبح ساحل دریا ، بزرگ و دائمی و زیبا ؛ او وجود دارد ،
fretting ، همیشه ناراضی ، و به طور موقت به عنوان یک حباب کف.
چه او به من معنی ، بعد از همه؟
او نشان دهنده چیزی است ، مانند یک حباب کف نشان دهنده دریا.
اما آنچه او؟ او برای مراقبت نیست. "
سپس ، مبهوت افکار ناخودآگاه خود او ، که به نظر می رسید به صحبت می کنند
و مجزا است که تمام صبح می تواند بشنود ، او را برهنه و به سرعت پایین زد
ماسه.
او برای او به تماشای شد. بازوی او فلش به او ، او در heaved
موج ، فروکش کرد ، شانه خود را در یک استخر نقره مایع.
او از طریق قطع کننده شروع به پریدن کرد و در یک لحظه دست او را روی شانه او بود.
او شناگر فقیر بود ، و نه می تواند به اقامت طولانی در آب.
او با بازی دور او را در پیروزی ، ورزشی با برتری خود را ، که او begrudged
او را. آفتاب عمیق و خوب ایستاد
آب است.
آنها در دریا برای یک یا دو دقیقه خندید ، پس از آن شتافت یکدیگر برگشت به بخش
sandhills.
هنگامی که آنها خود را خشک ، شدت فرآیند له له زدن ، او را تماشا خنده او ،
صورت تنگی نفس ها ، شانه ها روشن او ، سینه او را که تحت تأثیر و ساخته شده او را وحشت زده
او آنها را مالیده و او فکر دوباره :
اما او با شکوه ، و حتی بزرگتر از صبح و دریا.
او -- است؟ آیا او -- "
او از دیدن چشم های تاریک خود را بر او ثابت ، از خشک شدن او را با خنده آغاز شد.
"دنبال چه چیزی شما را در گردید؟" او گفت. "شما" ، او پاسخ داد ، خنده است.
چشم او دیدار کرد او ، و در یک لحظه ، او بوسیدن سفید "غاز گوشت" او شانه ،
و فکر می کردم : "چه شده است او؟
چه او؟ "
او در صبح را دوست داشتند. چیزی جدا شده ، سخت وجود دارد ، و
عنصری در مورد بوسه خود را پس از آن ، اگر او به عنوان تنها اراده خود آگاه بودند ، نه در
دست کم از او و تمایل خود را به او.
بعدها در روزی که او رفت و از طرح ریزی است. "شما" ، او به او گفت ، "با مادر خود را
به Sutton. من خیلی کسل کننده است. "
او ایستاده بود و نگاه او.
او می دانست که او می خواست با او آمده است ، اما او ترجیح داد تا به تنهایی.
او ساخته شده او را احساس زندانی شد زمانی که او وجود دارد ، تا اگر او می تواند عمیق رایگان دریافت کنید
نفس ، که اگر چیزی در بالای از او وجود داشت.
او احساس تمایل خود را به از او آزاد باشد.
او در آن شب آمد به او. آنها راه می رفت پایین ساحل در تاریکی ،
سپس در حالی که در پناهگاه sandhills نشسته است.
"به نظر می رسد ، او گفت ، به عنوان آنها در تاریکی دریا خیره ، که در آن هیچ نور
دیده می شود -- "به نظر می رسید آن را به عنوان اگر شما تنها در شب دوست داشتنی -- به عنوان اگر شما من را دوست ندارد
روز "
او شن و ماسه سرد را از طریق انگشتان دست خود را زد ، احساس گناه به اتهام.
"شب به شما رایگان است ، وی پاسخ داد. "در طول روز من می خواهم به خودم."
اما چرا؟ "او گفت.
"چرا ، حتی در حال حاضر ، زمانی که ما در این تعطیلات کوتاه هستند؟"
"من نمی دانم. عشق گیری من stifles در روز است. "
او گفت : "اما به آن نیاز دارند همواره عشق ، گیری ،".
«همیشه است ،" او جواب داد ، "هنگامی که من و شما با هم است."
او شنبه به احساس بسیار تلخ است.
"آیا شما همیشه می خواهید با من ازدواج؟ او پرسید :" جالب است.
"آیا شما به من؟" او جواب. "بله ، بله ، من باید مثل ما به
کودکان ، "او به آرامی جواب داد.
او با خم سر خود را نشسته ، انگشت شن و ماسه است.
اما شما واقعا نمی خواهم طلاق از باکستر ، آیا شما؟ "او گفت.
چند دقیقه قبل از او پاسخ.
"نه ،" او گفت ، بسیار عمدا "من فکر نمی کنم من."
"چرا؟" "من نمی دانم."
"آیا شما احساس می کنید که اگر شما به او تعلق دارد؟"
"نه ، من فکر نمی کنم." "، سپس"؟
"من فکر می کنم او به من تعلق دارد ،" او جواب داد.
او برای چند دقیقه سکوت ، گوش دادن به وزش باد در طول خشن ، تیره
دریا. و شما واقعا در نظر گرفته شده هرگز متعلق به
ME؟ "او گفت.
او پاسخ داد : "بله ، من متعلق به شما". "نه" او گفت : "دلیل این که شما نمی خواهید به
شود طلاق گرفته است. "
یک گره می تواند باز کردن آنها نمی شد ، به طوری که آنها به آن سمت چپ ، در زمان آنها می توانند ، و آنچه
آنها نمی توانند رسیدن به آنها را نادیده گرفت. "به نظر من شما به درمان باکستر rottenly ،
او گفت : یکی دیگر از هم است.
او نیم انتظار کلارا به او پاسخ دهید ، به عنوان مادر او : "شما در نظر را آن گونه که مایلید تغییر دهید
امور ، و نمی دانم نه آنقدر در مورد دیگر مردم. "
اما او را در زمان به طور جدی ، تقریبا در کمال تعجب خود را.
"چرا؟" او گفت.
"گمان می کنم شما فکر می کنید او را به عنوان زنبق دره بود ، و او شما را در
گلدان مناسب ، و تمایل او را بر اساس.
شما ساخته شده است تا ذهن خود او زنبق دره بود و آن را خوب او بودن گاو
زردک وحشی. شما می توانید آن را ندارد. "
"من مطمئنا هرگز تصور او زنبق دره است."
شما تصور او چیزی بود. این فقط یک زن است.
او فکر می کند او می داند چه چیزی برای یک مرد خوب است ، و او از رفتن به او از آن میشود و هیچ
مهم نیست اگر او گرسنه ، او ممکن است بنشینند و سوت برای آنچه که نیاز دارد ، در حالی که او
او ، و او را دادن آنچه برای او خوب است. "
و چه کار می کنید؟ "او پرسید. "من فکر چه لحن من باید سوت"
او خندید.
و به جای آن از بوکس گوش او ، او را به صورت جدی در نظر گرفته است.
"شما فکر می کنم من می خواهم به شما بدهد چه چیزی برای شما خوب است؟" او پرسید.
"من امیدوارم ، اما عشق باید احساس آزادی ، از زندان نیست.
میریام ساخته شده من احساس مثل خر به سهام گره خورده است.
من باید بر روی پچ او غذا ، و هیچ جای دیگری.
مشمئز کننده! "" و به شما اجازه یک زن انجام او به عنوان
دوست دارد "،" بله؟ من خواهید دید که او را دوست دارد به من عشق است.
اگر او ندیده -- خوب ، من او را نگه ندارد ".
"اگر شما به عنوان فوق العاده بود که به شما می گویند -- ، پاسخ داد :" کلارا.
"من باید تعجب من هستم ،" او خندید. سکوت که در آن آنها متنفر وجود دارد
یکدیگر ، هر چند که آنها خندید.
"سگ Love'sa در یک آخور ،" او گفت. و کدام یک از ما سگ است؟ "او پرسید.
"آه خوب ، شما ، البته." بنابراین در نبرد بین آنها رفت وجود دارد.
او می دانست او هرگز به طور کامل به او بود.
برخی از بخش ، بزرگ و حیاتی در او ، او تا به حال هیچ بیش از نگه ؛ و نه او همیشه سعی کنید به آن را دریافت کند ،
یا حتی برای تحقق بخشیدن به آنچه در آن بود. و او در برخی از راهی که او برگزار می دانستند
خودش هنوز هم به عنوان Dawes خانم.
او Dawes عشق نیست ، او هرگز دوست داشتنی بود ، اما او بر این باور بودند او را دوست داشت ، در
دست کم در او وابسته است. او ضامن خاصی در مورد او احساس که
او با پل مورل هرگز احساس.
اشتیاق او را برای مرد جوان روح خود را پر کرده بود ، به او رضایت خاص ،
او را از خود ، بی اعتمادی او کاسته شک و تردید به او. هر چیز دیگری او بود ، او از درون
مطمئن باشند.
این تقریبا به عنوان اگر او خودش را به دست آورده بود ، ایستاد و در حال حاضر مشخص و کامل.
او تایید او را دریافت کرده بود ، اما او معتقد بود که زندگی خود را متعلق به
پل مورل ، و نه خود به او.
آنها در پایان از هم جدا ، و بقیه ی زندگی اش خواهد بود درد پس از
او را. اما در هر صورت ، او می دانست ، او مطمئن بود
از خودش.
و همان تقریبا میتوان گفت از او. با هم آنها از غسل تعمید را دریافت کرده بود
زندگی ، هر یک را از طریق دیگر ، اما در حال حاضر ماموریت های خود جدا بود.
جایی که او می خواست برای رفتن او نمی تواند با او آمده.
آنها می باید به بخش دیر یا زود.
حتی اگر آنها ازدواج کرده ، و به یکدیگر وفادار بودند ، هنوز هم او را مجبور به ترک
او ، به تنهایی ، و او تنها می توانست به او برای حضور در زمانی که او به خانه آمد.
اما این امکان پذیر نخواهد بود.
هر می خواستم یک همسر برای رفتن کنار. کلارا با مادرش زندگی می کنند بر رفته بود
دشت Mapperley. یک شب ، به عنوان پل و او به راه رفتن
جاده در امتداد Woodborough ، آنها به ملاقات Dawes.
مورل می دانست چیزی در مورد تحمل انسان نزدیک است ، اما او در جذب شده
تفکر خود را در حال حاضر ، به طوری که تنها چشم هنرمند او را تماشا شکل
غریبه.
بعد از آن او به طور ناگهانی به کلارا با خنده تبدیل شده است ، و دست خود را بر روی شانه خود قرار داده ،
گفت : خنده :
"اما ما راه رفتن در کنار هم ، و در عین حال من در استدلال با Orpen خیالی لندن هستم و
کجا هستند؟ "را در آن Dawes فوری به تصویب رساند ، تقریبا
لمس مورل.
مرد جوان نگاه ، چشم قهوه ای تیره را دیدم سوختن ، پر از نفرت و در عین حال خسته.
"که بود؟" او کلارا پرسید. "آن باکستر بود ،" او جواب داد.
پل دست خود را از شانه خود را در زمان و نگاه دور و پس از آن او را دیدم دوباره مجزا
فرم مرد آن را به عنوان او را نزدیک.
Dawes هنوز هم راه می رفت راست میشود ، با شانه های خوب خود را پرت پشت ، و چهره اش را برداشته ؛
اما نگاه دزدکی در چشمان او است که به یکی از تاثیر او در تلاش بود وجود دارد
به خود خسته شده اید دریافت کنید گذشته هر فرد او ملاقات ،
نظر اجمالی به طرز مشکوکی ببینیم که چه چیزی را از او فکر است.
و دست او به نظر می رسید به تمایل برای پنهان کردن است.
او عینک ، شلوار در زانو پاره شده بودند ، لباس های کهنه و دستمال گره خورده است
دور گلو خود را کثیف بود ، اما کلاه او بود هنوز ئی بیش از یک چشم.
او را دیدم ، کلارا احساس گناه.
خستگی و ناامیدی در چهره اش ساخته شده است که از او متنفرم او وجود دارد ، چرا که آن
صدمه زدن به او. "او مشکوک به نظر می رسد ، گفت :" پل.
اما توجه داشته باشید از ترحم در صدای او ، او را سرزنش و به او احساس سخت است.
"پیش پا افتادگی واقعی او بیرون می آید ،" او جواب داد.
"آیا شما از او متنفرم؟" او پرسید.
"شما صحبت می کنید ،" او گفت : "در مورد ظلم و ستم از زنان ، من برای شما آرزو می دانست که بیرحمی از مردان
در نیروی بی رحم خود را. آنها به سادگی نمی دانم که زن
وجود دارد. "
"آیا من نیست؟" او گفت. نه ، او جواب داد : ".
"او گفت :" آیا من می دانم شما وجود دارد؟ "" درباره من شما می دانید چیزی
تلخی -- "درباره من"
"بیشتر از باکستر می دانستند؟" او پرسید. "شاید نه."
او احساس گیج و درمانده و عصبانی است.
او راه می رفت به او ناشناخته است ، هر چند آنها را از طریق تجربه چنین بوده است
با هم. "اما شما به من به خوبی می دانیم ،" او گفت.
او پاسخ دهد.
"آیا شما می دانید باکستر نیز هست که شما به من؟" او پرسید.
او گفت : "او به من اجازه نمی دهد". "و من اجازه بدهید من می دانم که تو؟"
"آنچه مردان به شما اجازه انجام است.
آنها نمی خواهند به شما اجازه واقعا نزدیک به آنها ، "او گفت.
"و من به شما اجازه" "بله ،" او جواب داد به آهستگی "ولی شما
هرگز نزدیک به من آمده است.
شما نمی توانید به بیرون آمدن از خود ، شما می توانید. باکستر که بهتر از شما است. انجام
او در تعمق راه می رفت. او با او عصبانی برای ترجیح می دهند باکستر
به او.
"شما به مقدار باکستر شروع در حال حاضر شما به او ندارند ،" او گفت.
"نه ، من فقط می توانید ببینید که در آن او متفاوت بود از شما.
اما او احساس می کرد تا به حال کینه در برابر او.
یک شب ، آنها به خانه بر مزارع ، او را با پرسیدن مبهوت :
"آیا شما فکر می کنید ارزشش را دارد -- -- جنس بخشی؟"
"اقدام دوست داشتن ، خود را؟"
؟ "بله ؛ است آن را هر چیزی ارزش آن را به شما" "اما چگونه می توانید آن را از شما جدا" او گفت.
این نقطه اوج از همه چیز است. همه نزدیکی ما سپس نقطه اوج است. "
"برای من ،" او گفت.
او خاموش بود. فلش نفرت برای او آمد.
پس از همه ، او با او ناراضی شد ، حتی وجود دارد ، جایی که او به فکر آنها برآورده
یکدیگر.
اما او بر این باور بیش از حد به طور ضمنی است. "من احساس می کنم ،" او ادامه داد : به آرامی ، "اگر من
حال شما ندارند ، تا اگر همه شما وجود ندارد ، و تا اگر از آن من نیست شما
مصرف -- "
"چه کسی ، و سپس؟" "چیزی برای خودتان.
خوب شده است ، به طوری که من daren't به آن فکر می کنم.
اما آن را به من می خواهید ، یا آن را؟ "
وی دوباره احساس گناه. کلارا او ترک از تعداد و را
به سادگی زنان؟ اما او فکر میکرد که تقسیم مو.
"وقتی که من تا به حال باکستر ، در واقع او بود ، پس من احساس اگر من تا به حال همه از او ،" او
گفت. "و این بهتر بود؟" او پرسید.
"بله ، بله ، آن را کامل تر بود.
من نمی گویم شما به من داده نشده است بیش از او همیشه به من داد. "
"یا می تواند به شما بدهد" "بله ، شاید ، اما شما هرگز من
خودتان. "
او کشباف ابرو خود عصبانیت. "اگر من شروع به ساختن عشق به شما ،" او گفت ،
او گفت : "من درست مثل یک برگ پایین باد برود." "و ترک من خارج از شمارش ،".
"و سپس آن چیزی به شما؟" او پرسید ، تقریبا سفت و سخت با غم وغصه.
"این چیزی است ؛ و گاهی اوقات شما به من انجام دور -- حق دور -- من می دانم -- و --
احترام شما برای ایجاد آن -- اما -- "
"آیا نیست" اما "من" او گفت ، بوسیدن او به سرعت ، به عنوان آتش را از طریق او را زد.
او را مشاهده کنید ، و خاموش بود. درست به او گفت.
به عنوان یک قاعده ، زمانی که او آغاز شده گیری عشق ، احساسات به اندازه کافی قوی را با آن حمل
همه چیز -- عقل ، روح ، خون -- در یک رفت و برگشت بزرگ ، مانند ترنت حمل بدن خود را
پشت چرخش های و intertwinings ، noiselessly.
به تدریج انتقاد کوچک ، احساس کمی ، از دست داده بودند هم با آنها رفت ،
همه چیز همراه در یک سیل متحمل شده است. او تبدیل شد ، یک مرد با یک ذهن نیست ، بلکه یک
غریزه بزرگ.
دست های خود را مانند موجودات زنده و اندام خود ، بدن خود را ، تمام زندگی شد و
آگاهی ، موضوع به هیچ اراده او ، اما در خود زندگی می کنند.
همان طور که بود ، بنابراین به نظر می رسید آن را شدید ، ستاره زمستانی قوی نیز با زندگی.
او و آنها با همان پالس آتش زده ، و همان لذت از قدرت است که
سفت سرخس برگ ساقه نزدیک چشمان خود را شرکت بدن خود را برگزار شد.
این بود که اگر او و ستارگان ، و شاخ و برگ تیره ، و کلارا licked در
زبان بسیار زیاد شعله ، که پاره به بعد و به سمت بالا.
همه چیز را در طول زندگی در کنار او عجله ، همه چیز هنوز کامل در
خود ، با او همراه است.
این سکون فوق العاده در هر چیز به خودی خود ، در حالی که آن را در طول به عهده
بسیار شور و شعف زندگی ، به بالاترین نقطه از سعادت به نظر می رسید.
و کلارا می دانست او را به او برگزار شد ، بنابراین او در دسترس نباشد اعتماد به شور.
آن ، با این حال ، اغلب او را شکست خورده است. آنها اغلب نمی رسیدن دوباره ارتفاع
که یک بار زمانی که peewits به نام به حال است.
به تدریج ، برخی از تلاش های مکانیکی خراب محبت خود را ، و یا زمانی که آنها تا به حال پر زرق و برق
لحظات ، آنها را به حال به طور جداگانه ، و نه چندان رضایت بخش است.
بنابراین او اغلب به نظر می رسید صرفا به در حال اجرا بر روی به تنهایی و اغلب آنها متوجه آن شده بود
شکست ، نه آنچه که آنها را تعقیب بود. او را ترک کرد ، دانستن آن شب به حال فقط
ساخته شده تقسیم کمی بین آنها.
محبت آنها رشد بیشتر مکانیکی ، بدون زرق و برق های شگفت انگیزی است.
به تدریج آنها شروع به معرفی این چیز تازه ای ، به عقب بر گردیم برخی از احساس
رضایت.
آنها خواهد بود بسیار نزدیک ، تقریبا خطرناکی نزدیک به رودخانه ، به طوری که آب سیاه
زد نه از چهره اش دور است ، و آن را به هیجان کمی ، یا گاهی اوقات دوست داشتم
کمی توخالی در زیر حصار از مسیر
که در آن افراد عبور گاه به گاه ، در لبه شهر ، و آنها شنیده
صدای پای آینده ، تقریبا احساس ارتعاش آج و شنیدند آنچه را که
رهگذران گفت : -- چیزهای عجیب کمی که در نظر گرفته شده هرگز به شنیده شود.
و پس از آن هر یک از آنها بود و نه شرمنده ، و این چیز ها باعث فاصله
بین دو نفر از آنها.
او شروع به خوار شمردن او کم است ، اگر او تا به حال آن merited!
یک شب را ترک کرد او را به Daybrook ایستگاه بیش از مزارع.
این بسیار تاریک بود ، با تلاش در برف ، هر چند بهار شد و تا کنون پیشرفته.
مورل به حال زمان زیادی نیست ، او سقوط رو به جلو است.
شهر متوقف تقریبا به طور ناگهانی بر روی لبه توخالی شیب دار ، خانه ها را با
چراغ زرد خود را در مقابل تاریکی.
او بیش از پلکان رفت ، و به سرعت به توخالی از زمینه های کاهش یافته است.
بر اساس باغ یک پنجره گرم تاباند در مزرعه Swineshead می باشد.
پل نگاه دور.
پشت سر ، خانه ها ایستاده بود بر طره شیب ، سیاه و سفید در برابر آسمان ، مانند وحشی
جانوران خودنمایی میکند جالب با چشم های زرد را به تاریکی.
این شهر که به نظر می رسید وحشیانه و زشت بود ، خودنمایی میکند در ابرها در پشت
از او. برخی از موجودی به هم زده زیر درختان بید
تالاب مزرعه.
خیلی تاریک بود برای تمایز هر چیزی است. او نزدیک به سنگچین بعدی قبل از او
شاهد شکل تاریک تکیه بر علیه آن است. مرد کنار رفت.
"خوب شب!" او گفت.
"خوب شب!" مورل پاسخ ، توجه نیست.
"پل مورل گفت :« مرد. سپس او می دانست آن Dawes بود.
مرد راه خود متوقف شد.
"من yer ، خواهم داشت؟" او گفت : ناشیانه. "من باید به قطار من هنوز ، گفت :" پل.
او چیزی می تواند چهره Dawes را ببینید. دندان انسان به پچ پچ به عنوان او به نظر می رسید
صحبت کردیم.
Dawes "شما قصد دارید تا آن را از من دریافت کنید ، گفت :".
مورل اقدام به حرکت به جلو ، مردی دیگر پا در مقابل او.
"آیا yer goin' را به آن بالا ، کت ، "او گفت ،" شما goin 'به دروغ به پایین
؟ "پل بود ترس مرد از جا در رفته بود.
"اما ،" او گفت : "من نمی دانم چگونه برای مبارزه با."
"بسیار خوب ، پس از آن ،" پاسخ Dawes ، و قبل از مرد جوان می دانست که در آن او بود ،
او از یک ضربه در سراسر صورت سرسام آور به عقب است.
تمام شب سیاه رفت.
او پالتو و کت خود را پاره dodging ضربه ، و پوشاک بیش از Dawes پرت.
دوم سوگند یاد وحشیانه. مورل ، در پیراهن ، آستین خود را ، در حال حاضر هشدار بود
و خشمگین.
او unsheath تمام بدن خود را به خودی خود مانند پنجه احساس می شود.
او نه می تواند به مبارزه ، تا او از عقل خود استفاده کنید.
مرد دیگر متمایز تر به او شد ، او می تواند به ویژه پیراهن پستان را ببینید.
Dawes تصادفا بیش از کتهای پل ، بعد از آن آمد عجله به جلو است.
دهان مرد جوان خونریزی بود.
دهان مرد دیگر او در حال مرگ بود برای دریافت در بود ، و تمایل غم و اندوه در
قدرت آن است.
او به سرعت از طریق پلکان پا ، و به عنوان Dawes آینده را از طریق پس از او ، مانند
فلاش ، او یک ضربه در بیش از دهان دیگر.
او با لذت لرزیدند.
Dawes پیشرفته به آهستگی ، تف. پل ترس بود و او را به اندازه دور را برای رسیدن به
سنگچین دوباره.
ناگهان از از هیچ جا ، آمدند یک ضربه بزرگ در مقابل گوش خود را ، که فرستاده او را در حال سقوط
درمانده به عقب.
او شنیده سنگین Dawes فرآیند له له زدن ، مثل حیوانی وحشی است ، بعد از آن آمد و پا زدن بر روی زانو ،
دادن به او را از عذاب چنین است که او بلند شده و کاملا کور ، پاک خود را تحت دشمن افتاده
گارد.
او احساس ضربات و لگد ، اما آنها صدمه دیده است نیست.
او آویزان به مرد بزرگتر مانند یک گربه وحشی ، تا در تاریخ و زمان آخرین Dawes با یک تصادف کاهش یافت ،
از دست دادن حضور خود را از ذهن است.
پل را با او رفت.
غریزه خالص به ارمغان آورد ، دست خود را به گردن مرد ، و قبل از Dawes ، دیوانگی و
عذاب ، می تواند آچار او را آزاد ، او مشت خود را در روسری پیچ خورده رو کرده بود و او
پنجه حفر شده در گلو از انسان دیگر است.
او غریزه خالص بود ، بدون عقل یا احساس.
بدن او ، به خودی خود سخت و شگفت انگیز است ، در مقابل بدن مبارزه از شکاف
دیگر انسان ، در او عضلات آرام است. او کاملا ناخودآگاه بود ، تنها بدن خود را به حال
گرفته شده بر خود را به کشتن این مرد دیگر است.
برای خودش ، او تا به حال نه احساس و نه عقل.
او وضع سخت در برابر دشمن خود را فشرده ، و بدن خود را تنظیم خود به خالص
هدف از خفگی مرد دیگر ، در لحظه ای مناسب ، با دقیقا ، مقاومت در برابر دقیقا
مقدار درست مقاومت ، مبارزات
از سوی دیگر ، ساکت و آروم ، قصد ، تغییرناپذیر ، به تدریج با فشار دادن بند انگشتان خود را عمیق تر ،
احساس مبارزات دیگر بدن تبدیل وایلدر و دیوانه وار تر.
تنگ تر و تنگ تر رشد بدن او ، مانند یک پیچ است که به تدریج در افزایش
فشار ، تا استراحت چیزی. سپس ناگهان او آرام ، پر از تعجب
و سوء تفاهم است.
Dawes شده بازده بود. مورل شعله بدن خود را همراه با درد احساس می شود ، او به عنوان
تحقق آنچه که او انجام شده بود ، او همه سر در گم شده بود.
مبارزات Dawes ناگهان خود را در اسپاسم خشمگین تمدید است.
دست پل ، wrenched از روسری که در آن بودند گره دار پاره شد و او
دور پرت شده بود ، درمانده است.
او شنیده صدای نفرت انگیز دیگر در نفس نفس زدن ، اما او غیر روحانی ، حیرت زده کرد و پس از آن ، هنوز هم
خیره شدن ، او احساس ضربات پای دیگر را ، و آگاهی را از دست داده است.
Dawes ، grunting با درد مثل یک جانور ، لگد زدن به بدن سجده رقیب خود است.
ناگهان سوت قطار shrieked دو رشته به دور است.
او تبدیل به دور و به طرز مشکوکی glared.
چه بود؟ او را دیدم چراغ قطار رسم در سراسر
دیدگاه خود. آن را به او به نظر می رسید افراد نزدیک.
او در سراسر این زمینه به ناتینگهام ساخته شده ، و dimly در ذهن خود
او می رفت ، او در پای خود احساس محل که در آن بوت خود را علیه یکی از حذف کرده بود
استخوان LAD.
دست کشیدن به نظر می رسید به اکو در داخل او را ، او عجولانه به دور از آن.
مورل به تدریج به خود آمدند. او می دانست که در آن او و آنچه اتفاق افتاده ،
اما او نمی خواست به حرکت می کند.
او هنوز دراز ، با ذرات ریز برف ترفندستان | Tarfandestan Forums چهره اش.
دلپذیر دراز کاملا ، کاملا هنوز. ساعت هم منتقل می شود.
این بیت از برف نگه داشته است که محرک او هنگامی که او نمی خواست به roused شد.
در آخرین اراده خود را به عمل کلیک. "من نباید دروغ در اینجا ،" او گفت : "آن
احمقانه است. "
اما هنوز هم با او حرکت نمی کند. "من گفتم : من که قرار بود به بلند شدن ،" او
تکرار می شود. "چرا من نه؟"
و هنوز هم آن را برخی از زمان قبل از او به اندازه کافی کشیده بود خود را با هم به
به هم بزنید ، سپس به تدریج او بلند شده است. درد او را بیمار و ژولیده است ، اما مغز او
کاملا واضح بود.
وضعیتی وخیم ، او برای کتهای خود را groped و آنها را بر روی buttoning پالتو خود را به او
گوش. برخی از آن زمان بود ، قبل از متوجه شد که کلاه خود.
او نمی دانست که آیا چهره اش هنوز خونریزی داشت.
پیاده روی کورکورانه ، در هر مرحله ساخت و او را با درد بیمار ، او رفت و برگشت به حوضچه و
شسته چهره و دست خود را.
آب یخ زده صدمه دیده است ، اما کمک کرد تا او را به خود است.
او را به بالا تپه به تراموا crawled شده است.
او میخواست به مادرش -- او باید به مادرش -- که کور او بود
قصد باشد. او را پوشش صورت خود را به عنوان حد او می تواند ،
و تلاش بیمار همراه است.
مداوم زمین به نظر می رسید به سقوط به دور از او را به عنوان او راه می رفت ، و او خود را احساس
رها با احساس مشمئز کننده به فضا ، پس مثل یک کابوس ، او را از طریق کردم
با سفر به خانه.
>
قسمت سیزدهم فصل 3 باکستر DAWES
همه در بستر بود. او در خود نگاه.
چهره اش بی رنگ شوند و آغشته با خون ، تقریبا مانند چهره یک مرد مرده.
او آن را شسته و به رختخواب رفت.
شب در هذیان گذشت. در صبح متوجه شد که مادرش به دنبال
او را. چشمان آبی او -- آنها همه او می خواست به
را ببینید.
او آنجا بود ، او را در دست او بود. "این مقدار ، مادر نیست ،" او گفت.
او گفت : "باکستر Dawes بود." "به من بگو که در آن شما لطمه می زند"
بی سر و صدا.
"من نمی دانم -- من شانه. می گویند این یک تصادف دوچرخه بود ، مادر. "
او می تواند بازوی خود حرکت نمی کند. در حال حاضر مینی ، بنده کوچک ، آمد
طبقه بالا با برخی از چای.
او گفت : «مادر شما تقریبا من وحشت زده از عقل من -- غش دور ،.
او احساس او می تواند آن را تحمل نمی کند. مادرش او را nursed او گفت در مورد
آن.
و حالا من باید با همه آنها انجام می شود ، "او گفت : بی سر و صدا.
"من ، مادر" او را پوشانده تا.
"و در مورد آن فکر نمی کنم ،" او گفت : -- "فقط سعی کنید برای رفتن به خواب.
پزشک خواهد بود تا یازده "او یک شانه جابجا شده ، و
روز دوم برونشیت حاد شوید.
مادر او رنگ پریده به عنوان مرگ و میر در حال حاضر ، و بسیار نازک است.
او را به نشستن و نگاه او ، سپس به دور به فضا است.
در چیزی بین آنها که نه جرأت اشاره وجود دارد.
کلارا آمد تا او را ببیند. پس از آن او را به مادرش گفت :
"او من را خسته می کند ، مادر است."
خانم مورل پاسخ : : : "بله ، من آرزو می کنم او نمی خواهد آمد ،".
یک روز دیگر میریام آمد ، اما او تقریبا شبیه یک غریبه به او به نظر می رسید.
او گفت : "شما می دانید ، من در مورد آنها اهمیتی نمی دهند ، مادر ،".
من می ترسم شما پسر من ، نه ، "او در پاسخ متاسفانه.
آن را داده بود و در همه جا که آن را یک حادثه دوچرخه بود.
به زودی او قادر به رفتن دوباره به کار بود ، اما در حال حاضر یک بیماری ثابت و وجود دارد
gnawing در قلب او بود.
او به کلارا رفت ، اما به نظر می رسید ، وجود دارد آن را به عنوان بودند ، هیچ کس وجود دارد.
او نمی تواند کار کند. او و مادرش به نظر می رسید تقریبا برای جلوگیری از
یکدیگر.
برخی از راز بین آنها وجود دارد که آنها نمی توانند تحمل است.
او از آن آگاه نیست.
او فقط می دانست که زندگی اش را نامتعادل به نظر می رسید ، که اگر آن را به سر و صدا
را به قطعات. کلارا انجام نمی دانم آنچه مهم بود
او را.
او متوجه شد که او به نظر می رسید از او بی اطلاع است. حتی زمانی که او به او آمد او غافل به نظر می رسید
از او ، همیشه او جای دیگری است. او احساس می کرد برای او محکم فشار بود ، و او
بود جای دیگری است.
او را شکنجه ، و بنابراین او او شکنجه است. به مدت یک ماه در یک زمان او را در بازو نگه داشته
طول دارد. او تقریبا از اون متنفر بودم ، و به او رانده
در وجود خود.
او بیشتر به این شرکت از مردان رفت ، همیشه در جورج یا اسب سفید بود.
مادر او بیمار از راه دور ، آرام ، سایه است.
او از چیزی وحشت زده بود ، او جرأت به او به نظر نمی آید.
چشم او به نظر می رسید به رشد تیره تر ، صورت خود را بیشتر ساخته شده از موم ، هنوز هم او را در خود کشیده
کار می کنند.
در سهروز اول ایام عید گلریزان او گفت : او را به بلکپول به مدت چهار روز با دوست خود
نیوتن. دوم ، عضو بزرگ و با نشاط بود ، با
لمس bounder در مورد او.
پل گفت مادرش باید به شفیلد بروند یک هفته با آنی ، که زندگی باقی بماند.
شاید تغییرات خوب خود را انجام دهید. خانم مورل حضور پزشک یک زن
در ناتینگهام.
او گفت : قلب او و هضم او در اشتباه بودند.
او راضی به رفتن به شفیلد ، اگرچه او نمی خواست ، اما در حال حاضر او را انجام دهید
همه چیز پسرش آرزو از او.
پل گفت : او را برای او در روز پنجم می آیند ، و همچنین ماندن در شفیلد تا
در روزهای تعطیل شد. توافق شد.
دو مرد جوان را پر زرق و برق برای بلکپول.
خانم مورل کاملا پر جنب و جوش بود ، به عنوان پل او را بوسید و او را ترک.
هنگامی که در ایستگاه ، او همه چیز را فراموش کرده است.
چهار روز روشن شد -- اضطراب ، فکر نمی.
دو مرد جوان به سادگی خود لذت می برد.
پل مانند یک مرد دیگر بود.
هیچ کلارا ، نه میریام ، مادر است که او را مضطرب -- هیچ یک از خود باقی ماند.
او به آنها نوشت همه ، و حروف طولانی برای مادرش ، اما آنها حروف با نشاط بودند
ساخته شده است که خنده او.
او هم خوب است ، به عنوان همراهان جوان را در یک محل مانند بلکپول.
و زیر آن همه سایه برای او بود. پل بسیار همجنسگرا ، هیجان زده در فکر بود
اقامت با مادر خود در شفیلد.
نیوتن بود به صرف روز با آنها. قطار آنها بود اواخر.
شوخی ، خنده ، با لوله های خود را بین دندان های خود را ، مردان جوان در چرخش کیسه های خود را
بر روی اتومبیل تراموا.
پل مادرش خریده بود یقه کمی از توری های واقعی است که او می خواست نگاه کنید به او
می پوشند ، به طوری که او می تواند او را در مورد آن اذیت. آنی در خانه خوبی زندگی می کردند ، و به حال
خدمتکار کمی.
پل پر زرق و برق تا مراحل زد. او انتظار می رود مادرش خنده در
سالن ، اما آنی که به او باز بود. او به نظر می رسید از راه دور به او می باشد.
او ایستاده دوم در بی میلی.
آنی اجازه گونه او بوسه او را. "مادرم مریض؟" او گفت.
"بله ، او خیلی خوب نیست. آیا ناراحت او نیست. "
"آیا او در بستر؟"
"بله" و سپس احساس عجیب و غریب رفت و بیش از او ،
که اگر تمام نور آفتاب از او رفته بود ، و آن همه سایه بود.
او با کیسه کاهش و به طبقه بالا دوید.
مردد ، او در را باز کرد. مادرش در رختخواب نشسته ، پوشیدن
پانسمان گان رنگ گل سرخ قدیمی.
او در او نگاه تقریبا به عنوان اگر او از خودش شرمنده بودند ، شفاعت به او ،
فروتن. او را دیدم نگاه خاکستری در مورد او است.
"مادر!" او گفت.
"من فکر کردم شما آینده هرگز ، او پاسخ داد :" پر زرق و برق.
اما او تنها در زانو خود را در بالین کاهش یافت ، و چهره خود را در به خاک سپرده شد
bedclothes ، گریه در عذاب ، و گفت :
"مادر -- مادر -- مادر" او نوازش موهای او به آرامی با نازک خود را
دست. او گفت : "گریه نکن".
"گریه نکن -- آن هیچ چیز نیست."
اما او احساس اگر خون او ذوب به اشک بود ، و او را در وحشت گریه و
درد می شود. "Don't -- فریاد don't" ، مادر او به خطر افتاد.
به آرامی او را نوازش موهای او.
او گریه ، از خود شوکه شده و اشک در هر فیبر از بدن او صدمه دیده است.
ناگهان او متوقف شد ، اما او جرات چهره اش بلند از bedclothes.
"شما دیر.
از کجا بوده است؟ "مادرش پرسید. "قطار اواخر بود ، پاسخ داد : گنگ
در ورق. "بله ، مرکزی که پر از بدبختی!
نیوتن می آیند؟ "
"بله." "من مطمئن هستم که شما باید گرسنه باشد ، و آنها ام
نگه داشته صرف شام در انتظار "با آچار او او نگاه.
"آنچه در آن است ، مادر؟" او پرسید : وحشیانه است.
او قابل اجتناب بود چشمان او به عنوان او پاسخ داد : «فقط یک بیت از یک تومور ، پسر من است.
مشکل شما نیاز نیست. شده است وجود دارد -- توده -- طولانی
زمان است. "
تا اشک دوباره آمد. ذهن او روشن بود و سخت است ، اما جسد او
گریه می کرد. "کجا؟" او گفت.
او دست خود را در کنار او قرار داده است.
"در اینجا. اما شما می دانید که آنها می توانند تومور را دور sweal. "
او ایستاده احساس ژولیده و درمانده ، مانند یک کودک.
او فکر کرد که شاید آن را به عنوان او گفت.
بله ، او خود اطمینان پس از آن بود. اما همه در حالی که خون او و بدن خود را
می دانستند قطعا آنچه در آن بود. او روی تخت نشسته ، و دست او را گرفت.
عروسی خود حلقه -- او بود ، اما یک حلقه به حال هرگز.
"وقتی شما ضعیف؟" او پرسید. او پاسخ داد : "دیروز بود که آغاز شد ،"
submissively.
"درد؟" "بله ، اما نه بیشتر از من اغلب در حال
صفحه نخست. به اعتقاد من دکتر ضدحلال Ansell جنجال آفرینی است. "
"شما باید به سفر به تنهایی ،" او گفت ، تا خود را نسبت به او.
"همانطور که اگر بود که هر چیزی به کار با آن!" او به سرعت پاسخ داد.
آنها برای مدتی سکوت شد.
"حالا برو و شام خود را ،" او گفت. "شما باید گرسنه باشد."
"آیا مال شما بود؟" "بله ، تنها زیبای من تا به حال.
آنی IS خوبی برای من است. "
آنها در حالی که کمی صحبت کردیم ، سپس او رفت و طبقه پایین.
او بسیار سفید و تیره و تار است. نیوتن شنبه در همدردی بدبختی.
بعد از شام او را به شربت خانه رفت و برای کمک به آنی به دست و رو شستن.
خدمتکار کمی در ماموریت رفته بود. : "آیا واقعا تومور" او پرسید.
آنی شروع به گریه دوباره.
"درد او دیروز بود -- من تو را دیدم هرگز کسی رنج می برند مانند آن" او گریه.
"لئونارد فرار مانند یک مرد دیوانه دکتر ضدحلال Ansell ، و زمانی که او می خواهم به رختخواب او به من گفت :
'آنی ، در این توده را در کنار من نگاه کنید.
من تعجب می کنم که آنچه در آن است؟ "و در آنجا نگاه کردم ، و من فکر میکردم که باید
اند کاهش یافته است. پل ، به عنوان واقعی که من اینجا هستم ، اتمام حجت توده به عنوان
بزرگ را به عنوان مشت دو من است.
من گفتم : "خوب بخشنده ، مادر ، هر زمان که آمده بود؟"
"چرا ، کودک ،' او گفت : «آن شده است وجود دارد زمان طولانی است."
من فکر کردم من باید فوت کرده اند ، پل ما ، من.
او با داشتن این درد برای ماه ها در خانه ، و هیچ کس پس از او. "
اشک آمد به چشم خود ، و سپس خشک به طور ناگهانی.
اما او شده است حضور پزشک در ناتینگهام -- و او هرگز به من گفت ، "او
گفت.
"اگر من در خانه بوده است ، گفت :" آنی ، "من باید برای خودم دیده می شود."
او مانند یک مرد قدم زدن در unrealities احساس می شود. در بعد از ظهر او رفت و به پزشک مراجعه کنید.
دومی ، مرد دوست داشتنی و زیرک بود.
"اما آنچه در آن است؟" او گفت. پزشک نگاه مرد جوان ، سپس
کشباف انگشتان دست است.
"این ممکن است تومور بزرگ است که در غشای شکل ،" او گفت : به آرامی ، "و
که ممکن است ما قادر به از بین برود. "" می تواند کار کند؟ پرسید : "پل.
"نه وجود دارد ، پاسخ داد :" دکتر.
"آیا شما مطمئن هستید؟" "کاملا!"
پل در حالی که مدیتیت. "آیا شما مطمئن اتمام حجت تومور؟" او پرسید.
"چرا دکتر جیمسون در ناتینگهام هرگز نتوانست از هر چیزی در مورد آن؟
او از رفتن به او برای هفته ها ، و او او را برای قلب و سوء هاضمه درمان می شود. "
"خانم مورل در مورد توده دکتر جیمسون هرگز گفت ، گفت : "دکتر.
و تومور اتمام حجت می دانید؟ "" نه ، من مطمئن هستم نیست. "
"چه چیز دیگری ممکن است به آن می شود؟
از شما خواسته خواهر من اگر سرطان در خانواده وجود دارد.
ممکن است آن را سرطان می شود؟ "" من نمی دانم. "
و چه کار باید شما انجام دهید؟ "
"من باید معاینه ، مانند با دکتر جیمسون."
سپس یکی از داشته باشد. "" شما باید در مورد آن ترتیب.
هزینه ی او نخواهد بود کمتر از ده guineas به اینجا می آیند از ناتینگهام. "
"هنگامی که می خواهید او را به می آیند؟" "من در این شب تماس بگیرید ، و ما
صحبت آن. "
پل رفت ، گاز گرفتن لب او. مادر او به طبقه پایین می تواند برای چای ،
پزشک گفت. پسرش رفت طبقه بالا به او کمک کند.
او عینک قدیمی افزایش یافت پانسمان گان که لئونارد آنی داده بود ، و با کمی
رنگ در چهره اش ، بسیار جوان بود دوباره. اما شما نگاه کاملا زیبا که در آن ، "او
گفت.
"بله ، آنها را من تا خوب ، من به سختی خودم را می دانیم ،" او جواب داد.
اما هنگامی که او به راه رفتن ایستاد ، رنگ رفت.
پل به او کمک کرد ، او حامل نیمه.
در بالای پلکان او رفته بود. او را بلند بالا و انجام او را به سرعت
طبقه پایین ، او را بر روی نیمکت گذاشته است. او سبک و ضعیف است.
صورت خود را نگاه کرد که اگر او مرده بودند ، با لب های آبی تنگ بسته.
چشمانش باز -- آبی او ، با وفا چشم -- و او در او نگاه pleadingly ، تقریبا
مایل او را به او ببخشد.
او معتقد براندی به لب او ، اما دهانش باز.
تمام وقت او را تماشا اخلاص. او فقط متاسفم برای او بود.
اشک زد چهره اش و بدون متوقف کردن ، اما نه یک عضله نقل مکان کرد.
او قصد دارد با گرفتن یک براندی کمی بین لب های او بود.
به زودی او قادر به بلع قاشق مرباخوری بود.
او به پشت دراز ، آنقدر خسته است. اشک ادامه داد : برای اجرای کردن چهره اش.
"اما" panted او "من رو به. گریه نکن! "
"من انجام نمی دهد ،" او گفت.
پس از یک در حالی که او بهتر بود. او در کنار نیمکت زانو زدن شد.
آنها را به چشم های هم نگاه کرد. "من نمی خواهم که شما زحمت آن را ،"
او گفت.
"نه ، مادر. شما باید کاملا هنوز ، و پس از آن
شما زود بهتر شوید. "
اما او سفید به لبها ، و چشمان خود را به عنوان آنها در یکدیگر نگاه
قابل درک باشد. چشم او آبی -- از جمله فوق العاده
گل فراموشم مکن آبی!
او احساس اگر تنها از رنگ های مختلف بوده است او می تواند آن را به عهده
بهتر است. قلب او به نظر می رسید به پاره به آرامی در
پستان او.
او kneeled وجود دارد ، گرفتن دست او ، و نه گفت هر چیزی.
سپس آنی آمد وارد "آیا همه شما حق؟" او زمزمه timidly
به مادرش.
"البته" خانم مورل گفت. پل نشستم و به او اطلاعات مربوط به بلکپول گفت.
او کنجکاو بود.
یک یا دو روز پس از آن ، او رفتم برای دیدن دکتر جیمسون در ناتینگهام ، به ترتیب
مشاوره. پل به حال عملا هیچ پول در جهان است.
اما او می تواند قرض بگیرند.
مادر او استفاده شده بود برای رفتن به مشاوره عمومی در صبح روز شنبه ،
زمانی که او می تواند پزشک را برای تنها مبلغ اسمی را ببینید.
پسرش رفت و در همان روز.
اتاق انتظار پر بود از زنان فقیر ، که صبورانه بر روی یک نیمکت در سراسر نشسته
دیوار. پل فکر مادرش ، کم کم به او
صحنه و لباس سیاه و سفید ، نشسته انتظار به همین ترتیب.
پزشک دیر است. زنان به همه نگاه و نه وحشت.
پل پرستار در حضور خواست اگر او می تواند دکتر بلافاصله او آمده است را ببینید.
آن ترتیبی داده شد تا.
زنان نشسته و صبورانه دور دیوارهای اتاق مرد جوان چشم جالب.
در آخرین پزشک آمد. او حدود چهل ، خوب به دنبال ، قهوه ای بود
پوست.
همسر او ، جان خود را از دست داده اند و او ، که او را دوست بود ، در بیماری های زنان متخصص بود.
پل گفت : نام او و مادرش است. پزشک به یاد داشته باشید نیست.
شماره چهل و شش متر ، گفت : «پرستار و پزشک با نگاه کردن به مورد در کتاب خود.
یک توده بزرگ که ممکن است تومور وجود دارد ، گفت : "پل.
اما دکتر ضدحلال Ansell قرار بود به شما نامه بنویسید. "
"آه ، بله!" پاسخ داد : دکتر ، رسم نامه ای از جیب خود.
او بسیار دوستانه است ، خوش برخورد ، مشغول است ، مهربان بود.
او به شفیلد آمده روز بعد. پدر شما چیست؟ "او پرسید.
"او معدنچی زغال سنگ ، پاسخ داد :" پل. "نه به خوبی خاموش ، گمان می کنم؟"
-- من بعد از این می بینیم ، گفت : "پل.
"و شما؟ لبخند زد :" دکتر. "من یک کارمند در لوازم خانگی در اردن
کارخانه "دکتر لبخند زد در او.
"استروژن -- برای رفتن به شفیلد" او گفت ، قرار دادن نوک انگشتان خود را با یکدیگر و
خندان با چشمان او. "هشت guineas؟"
"متشکرم!" گفت : پل ، گرگرفتگی و افزایش است.
و شما ، فردا می آیند؟ "" - فردا -- یکشنبه؟
بله! آیا می توانید به من بگویید در مورد چه زمانی است قطار در بعد از ظهر وجود دارد؟ "
"مرکزی می شود در چهار پانزده وجود دارد."
"و در آنجا به هیچ وجه از بلند شدن به خانه؟
باید مجبور به پیاده روی؟ "دکتر لبخند زد.
"تراموا وجود دارد ، گفت :" پل. "تراموا پارک غربی است."
پزشک ساخته شده توجه داشته باشید از آن. "متشکرم!" او گفت ، و دست تکان داد.
سپس پل رفت و در خانه به دیدن پدرش ، که در اتهام از مینی سمت چپ شده بود.
والتر مورل بود بسیار خاکستری در حال حاضر است. پل در بر داشت او را در باغ حفر.
او نامه را نوشته بود.
او دست در دست پدرش را تکان داد. "سلام ، پسر!
THA است فرود آمد ، سپس گفت : "پدر. "بله ،" پسر پاسخ :.
"اما من که به شب."
"آیا منوده ، beguy! بانگ زد :" ذغال سنگ است. "' منوده خورده owt دارد؟ "
مورل گفت : ":" نه. "" این درست مثل تو.
"بیا به راه تو وارد
پدر ترس از اشاره ای به همسرش بود.
دو رفتند داخل خانه.
پل در سکوت خوردند ، پدر او ، با دست های خاکی و آستین نورد کردن ، شنبه در
مخالف ARM - صندلی و نگاه او. "خب ، چگونه" است او؟ "پرسید : معدنچی در
طول ، در یک صدای کمی.
او می تواند بنشیند او را می توان برای چای انجام شده ، گفت : "پل.
"That'sa blessin! بانگ زد :" مورل. "من امیدوارم که ما به زودی s'll' whoam او havin ،
پس از آن.
آنچه که ناتینگهام دکتر می گویند؟ "" او رفتن به روز بعد به
معاینه از او را. "" او beguy!
پنی That'sa مرتب ، من thinkin! "
"هشت guineas." "هشت guineas!" معدنچی صحبت کرد
نفس نفس زنان. "خب ، ما MUN یافتن آن را از جایی بگیرد."
"من می توانم آن پرداخت ، گفت :" پل.
سکوت بین آنها برای برخی از زمان وجود دارد.
پل گفت : "او می گوید او امیدوار است شما در گرفتن تمام حق با مینی".
"بله ، من همه حق است ، ای کاش او به عنوان" پاسخ مورل.
اما Minnie'sa خوب دختر کوچک ، قلب برکت "ER"
او شنبه به دنبال ملال انگیز است.
من s'll مجبور به رفتن در نیمه گذشته سه پل ، گفت : ".
"trapse اتمام حجت برای تو ، LAD! هشت guineas!
یک زمانی که دوست فکر می کنم او قادر خواهید بود تا آنجا به عنوان این؟ "
پل گفت : "ما باید دید چه پزشکان می گویند به فردا".
مورل آهی کشید عمیق.
خانه عجیب و خالی به نظر می رسید ، و پل فکر پدرش نگاه کرد از دست داده ، بی کس ،
و پیر. شما باید بروید و ببینید از هفته آینده خود را ،
پدر ، "او گفت.
مورل گفت : "من امیدوارم که او خواهید بود whoam آن زمان ،".
"اگر او نیست ، گفت :« پل ، "و سپس شما باید آمد."
مورل گفت : "I dunno wheer I s'll پول پیدا هفتم" ، ".
پل گفت : ":" و من به تو می نویسم آنچه پزشک می گوید.
مورل گفت : "" اما THA می نویسد : من چنین مد ، گل اختر آن ma'e.
"خب ، من نوشتن ساده."
خوب بود درخواست مورل به آنها پاسخ دهید ، برای او به ندرت می تواند نسبت به نوشتن خود را
نام خود. دکتر آمد.
لئونارد از آن احساس وظیفه خود را به او را با یک کابین ملاقات.
معاینه را طولانی نیست. آنی ، آرتور ، پل ، و لئونارد
انتظار در سالن با نگرانی.
پزشکان آمد پایین. پل نگاه به آنها.
او تا به حال هیچکدام از امید هرگز ، مگر در مواردی که او خودش را فریب بود.
دکتر جیمسون گفت : "ممکن است یک تومور ، ما باید منتظر بمانیم و ببینیم".
و اگر چنین است ، گفت : "آنی" می تواند به شما sweal دور؟ "
احتمالا ، گفت : "دکتر.
پل هشت فرمانروایان و نیم مستقل بر روی میز قرار داده است.
پزشک آنها را از شمارش ، در زمان فلورین از کیف پول خود قرار داده و آن پایین است.
"متشکرم!" او گفت.
"متاسفم خانم مورل است تا بیمار. اما ما باید ببینیم که چه چیزی می توانیم انجام دهیم. "
"می تواند یک عمل جراحی وجود ندارد؟ گفت :" پل. دکتر سرش را تکان داد.
"نه ،" او گفت : "و حتی اگر می تواند قلب او وجود دارد آن را نه."
"آیا قلب او مخاطره آمیز است؟ پرسید :" پل. "بله ، شما باید مراقب باشید با او است."
"بسیار مخاطره آمیز است؟"
"نه -- ER -- نه ، نه! فقط مراقبت. "
و پزشک بود رفته است. سپس پل طبقه پایین مادر خود را به اجرا درآمد.
او به سادگی دراز ، مانند یک کودک.
اما او در هنگامی که از پله ها بود ، او اسلحه خود را دور گردن خود قرار دهید ، چسبیده.
"من از این پله ها جانوروار وحشت زده شده ،" او گفت.
و او وحشت زده بود و بیش از حد است.
او اجازه لئونارد آن زمان دیگری انجام دهید. او احساس او می تواند او را حمل نیست.
"او فکر می کند آن را تنها یک تومور!" آنی گریه به مادرش.
"و او می تواند آن را دور sweal."
"من می دانستم که او می تواند ، اعتراض کردند :" خانم مورل scornfully.
او وانمود به توجه کنید که پل از اتاق رفته بود.
او در آشپزخانه نشسته ، سیگار کشیدن است.
سپس سعی کرد به قلم مو رنگ خاکستر خاکستری خاموش کتش.
او دوباره نگاه کردم. این یکی از موهای خاکستری مادرش بود.
از حد طولانی بود!
او از آن برگزار شد ، و آن را به دودکش زیرفشار.
او اجازه رفتن. مو خاکستری بلند و سوهان در رفته
سیاهی از دودکش.
روز بعد او را قبل از رفتن به کار بوسید.
این بسیار در اوایل صبح بود ، و آنها به تنهایی.
شما نمی اخم ، پسر من! "او گفت.
"نه ، مادر است." "نه ، این امر می تواند احمقانه.
و مراقبت از خودتان است. "" بله "، او پاسخ داد.
سپس ، بعد از مدتی : "و من خواهند آمد بعدی شنبه ، و باید پدر من به ارمغان بیاورد؟"
"گمان می کنم او می خواهد ،" او جواب داد. "در هر حال ، اگر او کارش را شما به ما اجازه می
اوست. "
او را بوسید دوباره ، و مو را از معابد او را نوازش ، به آرامی ، tenderly ، تا اگر
او عاشق شد. "باید شما نمی اواخر شود؟" او زمزمه.
"من قصد دارم" او گفت ، بسیار پایین است.
در این حال او شنبه چند دقیقه ، stroking مو قهوه ای و خاکستری از معابد او.
"و شما نمی خواهد هیچ بدتر ، مادر؟" "نه ، پسر من است."
"شما به من قول می دهم؟"
"بله ، من نمی خواهد هیچ بدتر است." او را بوسید ، او را در آغوش خود را برای برگزار شد
لحظه ای بود و رفته است.
در صبح زود و آفتابی او را به ایستگاه دوید ، گریه تمام راه ، او نمی
می دانم آنچه برای. و چشمان آبی خود را گسترده بودند و خیره به عنوان
او از او فکر.
در بعد از ظهر او را به پیاده روی با کلارا رفت. آنها در چوب کوچک که در آن bluebells نشسته
می ایستادند. او دست او را گرفت.
"شما خواهید دید ،" او به کلارا گفت : "او هرگز بهتر است."
"اوه ، شما نمی دانید!" پاسخ داد. "من ،" او گفت.
او گرفتار impulsively به سینه اش.
"سعی کنید و آن را فراموش کرده ام ، عزیز ،" او گفت : "آنرا امتحان کنید و فراموش.."
"من ،" او جواب داد. سینه اش آنجا بود ، برای او گرم است ؛ او
دست در موهای او شد.
بود آرام برگزار شد ، و او اسلحه خود را از او دور است.
اما او را فراموش نکنید. او فقط به کلارا از چیز دیگری صحبت کردیم.
و این بود که همیشه.
وقتی که او احساس می کرد که آینده ، عذاب ، او را به او فریاد :
"آیا از آن فکر نمی کنم ، پل! آیا از آن فکر نمی کنم ، عزیزم! "
و او را تحت فشار به سینه اش را لرزاند او ، او را مانند یک کودک ساکت است.
به همین دلیل او را مشکل کنار به خاطر او ، دوباره آن را بلافاصله او
به تنهایی.
در تمام آن زمان ، به عنوان رفت ، او گریه مکانیکی.
ذهن و دست او مشغول بودند. او ، فریاد او نمی دانست که چرا.
گریند خون او بود.
او به همان اندازه به تنهایی که آیا او با کلارا و یا با مردان در سفید بود
اسب. فقط خود و این فشار درون او ،
بود که که وجود داشت.
خواند گاهی اوقات. او تا به حال به ذهن او را اشغال کردند.
و کلارا راه اشغال ذهن او بود. در سه شنبه ، والتر مورل رفت و به
شفیلد.
او یک چهره درمانده شد ، به دنبال نه به اگر کسی از او صاحب.
پل زد طبقه بالا. او گفت : "پدر من می آیند ، ، بوسیدن او
مادر است.
"او" او جواب داد wearily. کالیر قدیمی آمد و نه وحشت زده به
اتاق خواب.
"چگونه رنگ قهوهای کمرنگ من تو دختر؟" او گفت ، رفتن به جلو و بوسیدن او را در شتاب زده ، ترسو
مد. : : "خوب ، من' middlin ، "او جواب داد.
"من هنر THA ،" او گفت.
او ایستاده بود نگاه کردن در او. سپس او چشمان خود را با او پاک
دستمال. درماندگی ، و اگر کسی او را متعلق به او
مراقبت می کند.
«آیا شما در تمام حق رفته؟ زن خواست ، و نه wearily ، تا اگر آن بودند
تلاش برای صحبت به او را شروع کنید. "Yis ،" او جواب داد.
"کمی behint Er'sa دست در حال حاضر و دوباره ، به عنوان yer ممکن است انتظار داشت.
پرسید : "آیا او شام خود را آماده؟" خانم مورل.
"آگهی را به فریاد در' خوب ، من ER یک یا دو بار ، "او گفت.
و شما باید او را فریاد اگر او آماده نیست.
او به چیزهایی که در آخرین لحظه ترک کنید. "
او به او چند دستورالعمل است.
او شنبه به نگاه او اگر او تقریبا یک غریبه به او ، قبل از آنها بود
فروتن و بی دست و پا ، و همچنین به عنوان اگر او حضور خود را از ذهن از دست داده بود و می خواست به
اجرا شود.
این احساس که او می خواست به فرار ، که او بر خار بود به از تا رفته
تلاش یک وضعیت ، و هنوز باید معطل به خاطر آن نگاه بهتر ، حضور خود را
بنابراین در تلاش است.
او قرار داده تا ابروهای خود را برای بدبختی و مشت خود را بر روی زانو خود را گره ، احساس تا
بی دست و پا در حضور از مشکلات بزرگ. خانم مورل چیز زیادی را تغییر دهید.
او در شفیلد به مدت دو ماه در آنجا ماند.
اگر هر چیزی ، در پایان او بود و نه بدتر.
اما او می خواست به خانه بروم. آنی بود فرزندان او.
خانم مورل می خواستم به خانه بروم.
از همین رو آنها موتور خودرو را از ناتینگهام -- برای او بیش از آن بیمار با قطار بروم -- و او
از طریق نور آفتاب هدایت می شود. این فقط اوت ، همه چیز روشن
و گرم است.
زیر آسمان آبی همه آنها می تواند به او در حال مرگ بود.
با این حال او jollier از او برای هفته ها شده بود.
همه آنها خندید و صحبت کردیم.
"آنی" او گفت ، "من تو را دیدم DART مارمولک در آن سنگ!"
چشم او تا سریع بودند ، او هنوز هم پر از زندگی بود.
مورل می دانستند او بود.
او درب جلو باز. همه بر روی نوک پا راه رفتن بود.
نیمی از خیابان تبدیل شده است. آنها شنیده ام صدای بزرگ موتور
ماشین.
خانم مورل ، لبخند ، خانه پایین خیابان راند.
و فقط نگاهی به آنها همه بیرون آمدن به من! "او گفت.
"اما وجود دارد ، گمان می کنم همان باید انجام شود.
چگونه می توانم شما را انجام دهد ، خانم Mathews اتفاق افتاد؟ حال شما چطور است ، خانم هریسون؟ "
آنها هیچ کدام از آنها می تواند بشنود ، اما آنها شاهد لبخند و با سر اشاره او.
و همه آنها مرگ بر چهره او را دیدم ، آنها گفتند.
آن را واقعه ای بزرگ در خیابان بود.
مورل می خواستم برای حمل در داخل خانه او است ، اما او خیلی قدیمی بود.
آرتور به او در زمان به عنوان اگر او یک کودک بود.
او صندلی های عمیق و بزرگ ، اجاق که در آن خود را تکان دادن و صندلی استفاده می شود به مجموعه ای بود
ایستاده اند.
زمانی که او و unwrapped نشسته ، و براندی کمی مست بود ، او نگاه دور
اتاق.
او گفت : "آیا فکر می کنم من خانه خود را ، آنی را دوست ندارم ،" ، "اما آن را به خوبی می توان در
خانه خود من دوباره "و مورل پاسخ huskily :
"، زن جوان ، در آن است."
و مینی ، خدمتکار کمی عجیب و جالب ، گفت : "ما خوشحال T' 'خیابان yer."
دوست داشتنی از هم جدا کردن الیاف به رنگ زرد گل آفتابگردان در باغ وجود دارد.
او از پنجره نگاه کرد.
گل آفتابگردان من وجود دارد! "او گفت.
>