Tip:
Highlight text to annotate it
X
- فصل 20
در اواخر شب وارد مطالعه خود را ، پس از تراورس تحمیل اما خالی
اتاق ناهار خوری بسیار dimly روشن شده است. خانه خاموش بود.
من بنده سالمندان شوم جاوه در نوع رد و بدل از ژاکت سفید قبل از شد
و زرد sarong ، که پس از پرتاب درهای باز ، کم بانگ زد : "ای استاد!" و
پله کنار ، از میان رفت در مرموز
راه را به عنوان اینکه او را به شبح شده بود فقط لحظه ای برای آن خاص تجسم
خدمات
استین دور با صندلی تبدیل شده است ، و در جنبش همان عینک او به نظر می رسید
بر روی پیشانی خود را تحت فشار قرار دادند. او به من در آرام و طنز آمیز خود استقبال
صدا.
فقط یک گوشه از اتاق وسیع ، که در آن گوشه ایستاده بود ، روی میز او نوشتن ،
به شدت توسط سایهدار خواندن ، لامپ ، و بقیه از آپارتمان جادار روشن
ذوب شده را به دل تنگی بی ریخت مثل یک غار.
قفسه های باریک که با جعبه تاریک شکل یکنواخت و رنگ پر زد گرد
دیوارها ، از زمین تا سقف ، اما در یک کمربند حزن انگیز در مورد چهار پا گسترده نیست.
Catacombs از سوسک.
قرص های چوبی فوق در فواصل نامنظم به دار آویخته شدند.
نور رسیده است یکی از آنها ، و Coleoptera کلمه نوشته شده با حروف طلا
به طرز مرموزی بر تیرگی گسترده ساطع می شود.
موارد شیشه ای حاوی مجموعه ای از پروانه ها در سه مدت در محدوده زمانی معین شدند
ردیف بر اساس جداول کمی باریک پا.
یکی از این موارد از محل خود برداشته شده بود و ایستاده بود بر روی میز بود که
bestrewn با ورقه مستطیلی کاغذ سیاه با دست خط دقیقه.
"پس شما به من مراجعه کنید -- بنابراین ،" او گفت.
دست خود را بیش از مورد که در آن پروانه ای در عظمت انفرادی از گسترش hovered
بال برنز تیره ، با veinings نفیس سفید و هفت اینچ یا بیشتر در سراسر
مرز زرق و برق دار از نقطه های زرد بر.
"تنها یک نمونه مثل این که در لندن خود را داشته باشد ، و پس از آن -- نه بیشتر.
به شهر کوچک بومی این مجموعه من من باید بکسی واگذار کردن.
چیزی از من.
. "او به جلو بر روی صندلی خم و gazed
بدقت ، چانه خود را بیش از جلوی صورت.
من در پشت او ایستاد.
Marvellous ، او زمزمه ، و به نظر می رسید برای حضور من را فراموش.
تاریخی که او کنجکاو بود.
او در بایرن شده بود متولد شد ، و هنگامی که جوانان از بیست و دو فعال گرفته بود
در جنبش انقلابی سال 1848.
به شدت به خطر بیافتد ، او موفق به فرار او را ، و در ابتدا در بر داشت پناه با
فقیر جمهوریخواه ساعت ساز در Trieste.
او از آنجا راه خود را به طرابلس با سهام ساعتهای ارزان به هاوک در مورد --
نه باز بسیار بزرگ واقعا ، اما معلوم شد اندازه کافی خوش شانس است ، به دلیل آن بود
او آمده است وجود دارد پس از یک مسافر هلندی --
نه مرد ، معروف به اعتقاد من ، اما من نام خود را به یاد داشته باشید.
این است که طبیعت که درگیر شدن او را به عنوان نوعی دستیار ، او را به شرق بود.
آنها در مجمعالجزایر سفر با هم و به طور جداگانه ، جمع آوری حشرات و
پرندگان ، به مدت چهار سال یا بیشتر است.
سپس طبیعت به خانه رفت ، و استین ، نداشتن خانه برای رفتن به ، با باقی ماند
معامله گر او سراسر در سفرهای خود را در داخل کشور ، از Celebes آمده بود -- اگر
Celebes ممکن است گفت به فضای داخلی است.
این اسکاتلندی قدیمی ، تنها مرد سفید مجاز به اقامت در کشور در
زمان ، یکی از دوستان ممتاز حاکم اصلی ایالات Wajo ، که یک زن بود بود.
من اغلب شنیده ام استین ارتباط چگونه است که اختتامیه جشنواره صنعت چاپ ، که به مقدار کمی در یک طرف فلج شده بود ،
معرفی او را به دادگاه بومی مدت کوتاهی قبل از این که یکی دیگر از سکته مغزی او را انجام کردن.
او یک مرد سنگین با ریش سفید مردسالار بود ، و تحمیل کردن قد است.
او را به شورای سالن که در آن همه rajahs ، pangerans ، و headmen آمد
، مونتاژ و ملکه ، زن چربی چین و چروک (بسیار آزاد در سخنرانی خود ، استین
گفت) ، خمیده بر روی یک نیمکت زیر یک سایه بان.
او پای او کشیده thumping با چوب خود ، و درک بازو استین ، منجر به او
تا نیمکت.
"نگاه کنید ، ملکه ، و شما rajahs ، این است که پسر من ،" او در صدای رسا اعلام کرد.
"من با پدران شما معامله ، و زمانی که من جان او باید با شما و تجارت
پسر. "
'با استفاده از این تشریفات ساده استین به ارث برده ممتاز اسکاتلندی
موقعیت و تمام سهام خود را در تجارت ، همراه با خانه غنی شده در
بانک ها از تنها رودخانه قابل کشتیرانی در این کشور است.
مدت کوتاهی پس از آن که ملکه قدیمی ، که آزاد در سخنرانی خود بود ، درگذشت ، و
کشور تبدیل شد آشفته شده توسط مدعیان مختلف به تاج و تخت.
استین تاریخ عضویت حزب از یک پسر جوان ، که یکی از آنها سی سال بعد ، او هرگز
در غیر این صورت صحبت کرد اما به عنوان "من فقیر محمد Bonso."
آنها هر دو از قهرمانان سوء استفاده بی حد و حصر شد ، آنها تا به حال ماجراهای شگفت انگیز ،
و یک بار به مدت یک ماه محاصره در خانه اسکاتلندی ایستاده بود ، با تنها یک امتیاز
پیروان تمام در برابر یک ارتش.
من اعتقاد دارم که بومیان از آن جنگ به این روز صحبت.
در این میان ، به نظر می رسد ، استین در حساب خود را به ضمیمه هرگز شکست خورده هر پروانه یا
سوسک او می تواند دست در غیر روحانی.
پس از حدود هشت سال از جنگ ، مذاکرات ، truces غلط ، ناگهانی
شیوع ، آشتی ، خیانت ، و به همین ترتیب ، و فقط به عنوان صلح به نظر می رسید در آخرین
به طور دائم برقرار شد ، خود را "فقیر محمد
Bonso "در دروازه خود را محل اقامت خود را سلطنتی به قتل رسید در حالی که dismounting در
بالاترین ارواح در بازگشت خود را از یک شکار موفق گوزن است.
این رویداد رندر موضع استین را به شدت ناامن است ، اما او
ماند شاید به حال آن نشده است که زمان کوتاه پس از او خواهر محمد را از دست داد
("همسر عزیزم شاهزاده خانم" او با استفاده از به
می گویند رسما) ، که او تا به حال دختر -- مادر و کودک هر دو در حال مرگ
ظرف سه روز از یکدیگر از برخی از تب های عفونی.
او کشور را ترک کردند ، که این از دست رفتن بی رحمانه غیر قابل تحمل به او ساخته شده بود.
به این ترتیب به پایان رسید قسمت اول و پرماجرا از وجود او است.
چه به دنبال خیلی متفاوت است که ، اما واقعیت از غم و اندوه که باقی مانده بود
با او ، این بخش عجیب و غریب باید شبیه یک رویا.
او پول کمی او نو زندگی را آغاز ، و در یک دوره چند ساله به دست آورد
ثروت قابل توجه است.
در ابتدا او یک معامله خوب در میان جزایر سفر ، اما سن به سرقت رفته
بر او ، و از اواخر سال او به ندرت خانه بزرگ خود را سه مایل خارج از شهر به سمت چپ ،
با باغ های گسترده ، و احاطه
اصطبل ها ، ادارات ، و کلبه های بامبو برای بندگان خود و وابستگان ، از آنها او
بسیاری.
او در حشره دار خود راند هر روز صبح به شهر ، جایی که او تا به حال یک دفتر با رنگ سفید و
کارمندان چینی.
او صاحب یک ناوگان کوچک از schooners و صنایع دستی بومی و برخورد در جزیره تولید
در مقیاس بزرگ است.
او برای بقیه زندگی انفرادی ، اما مربوط به انسان گریزی نیست ، با آثار او و او
جمع آوری ، classing و تنظیم نمونه ، متناظر با حشرهشناسهای
در اروپا ، نوشتن یک فروشگاه توصیفی از گنجینه های او است.
چنین سابقه مرد که من به مشورت بر مورد جیم بدون هیچ گونه آمده بود
قطعی امید.
به سادگی به شنیدن آنچه که او می گویم : می شده اند تسکین.
من خیلی مضطرب بود ، اما من احترام شدید ، تقریبا پرشور ، جذب با
که او در یک پروانه نگاه کرد ، به عنوان اینکه در شین برنز از این بال ضعیف
در tracings سفید ، در زرق و برق دار
نشانه گذاری ، او می تواند چیزهای دیگر ، دیدن یک تصویر از چیزی به عنوان فاسد شدنی و
بی اعتنائی به عنوان تخریب این بافت ها ظریف و مرده نشان دادن شکوه و جلال
unmarred توسط مرگ.
"Marvellous!" او تکرار ، به دنبال من است.
"ببین! زیبایی -- اما این هیچ چیز -- نگاهی به
دقت ، هماهنگی است.
و شکننده! و چنان قوی است!
و به این ترتیب دقیق! طبیعت -- تعادل از عظیم الجثه
نیروهای.
هر ستاره -- و هر تیغه علف می ایستد تا -- و توانا Kosmos IL کامل
تعادل تولید می کند -- این است. این تعجب ، این شاهکار طبیعت --
این هنرمند بزرگ است. "
"شنیده هرگز حشره شناس به مانند این ،" من مشاهده خوش.
"شاهکار! و مرد؟ "
"مرد شگفت انگیز است ، اما او یک شاهکار است ،" او گفت ، نگاهش را
ثابت در مورد شیشه. "شاید هنرمند کمی دیوانه بود.
EH؟
شما چه فکر میکنید؟ گاهی اوقات آن را به من به نظر می رسد که مرد آمده است
جایی که او خواسته است که در آن هیچ جایی برای او وجود دارد ، اگر نه ، چرا باید او
می خواهید همه جای؟
چرا باید او اجرا در مورد اینجا و آنجا سر و صدای زیادی در مورد خود صحبت
در مورد ستاره ها ، اخلال در تیغه های چمن؟..."
"ابتلا به پروانه ها ،" من chimed شوید.
او لبخند زد ، انداخت خود را در صندلی خود را ، و پاهایش را کشیده است.
"بنشینید ،" او گفت. "من این نمونه نادر به تصرف خودم یکی
بسیار خوب صبح است.
و من تا به حال احساسات بسیار بزرگ است. شما نمی دانید آن را برای جمع آوری
را به تصرف این یک نمونه نادر است. شما نمی توانند بفهمند. "
"من در سهولت در تکان دادن ، صندلی من لبخند زد.
چشمان او به نظر می رسید به فراتر از دیوار که در آن آنها خیره نگاه کنید ، و او روایت چگونه ،
یک شب ، یک پیامبر وارد از خود را "فقیر محمد ،" نیاز به حضور خود را در
"residenz" -- که او آن را به نام -- که بود
از راه دور حدود نه یا ده مایل با جلوگیری کردن از مسیر بیش از یک دشت کشت ، با تکه های
جنگل در اینجا و آنجا.
در اوایل صبح ، او را از خانه غنی شده خود را آغاز کرد ، پس از در آغوش کوچک او
اما ، می روم و "شاهزاده خانم ، همسرش ، در دستور.
او توضیح داد که چگونه او با او بود تا آنجا که به دروازه ، راه رفتن با یک دست بر روی
گردن اسب خود او در یک کت سفید ، سوزن طلا در موهایش ، و قهوه ای
کمربند چرم بر سر شانه چپ خود را با یک هفت تیر در آن است.
"او صحبت کرد به عنوان زنان صحبت ،" او گفت ، "به من گفتن باید مراقب باشید و سعی کنید به
به عقب بر گردیم قبل از تاریک ، و چه بزرگ wikedness آن بود برای من برای رفتن به تنهایی.
ما در حال جنگ بودند ، و این کشور امن نیست ؛ مردان من بودند قرار دادن ضد گلوله
کرکره به خانه و بارگذاری تفنگ خود را ، و او به من التماس به هیچ ترس
برای او.
او می تواند از خانه در برابر کسی تا من بازگشت دفاع کند.
و من با لذت خندید کمی. من دوست داشت او را آنقدر شجاع و جوان و
قوی.
من هم جوان پس از آن بود. او در دروازه لحظه نگه دارید از دست من و
یکی فشار داد و سقوط کرد به عقب.
من اسب من ایستاده هنوز هم خارج است تا من شنیده ام میله دروازه قرار داده تا در پشت
من.
دشمن بزرگ من ، نجیب بزرگ وجود دارد -- و حقه بازی بزرگ بیش از حد -- رومینگ با
یک گروه در محله.
من برای چهار یا پنج مایل cantered باران در شب وجود داشته است ، اما musts
رفته بودند ، -- و چهره زمین پاک بود آن دراز خندان به من ، تا تازه
و بی گناه -- مانند یک بچه کوچک است.
ناگهان کسی آتش سوزی شلیک بطور دستهجمعی -- بیست عکس حداقل آن را به من به نظر می رسید.
می شنوم گلوله آواز خواندن در گوش من ، و کلاه من میپرد به پشت سر من است.
این فتنه بود ، شما را در درک.
آنها فقیر محمد من برای من ارسال و پس از آن گذاشته است که کمین.
من می بینم همه را در یک دقیقه ، و من فکر می کنم -- این مدیریت کمی می خواهد.
تسویه حساب خرناس کشیدن ، پرش من ، و ایستاده ، و من قرار می گیرند و به آرامی به جلو با سر من بر روی یال او.
او شروع به راه رفتن ، و با یک چشم می تواند بر گردن او ابر کم نور از دود
حلق آویز در مقابل انبوه از بامبوها را به سمت چپ من است.
من فکر می کنم -- AHA! دوستان من ، چرا شما صبر کنید به اندازه کافی طولانی نیست قبل از اینکه شما شلیک؟
هنوز رتبهدهی نشده است gelungen. اوه نه!
دریافت می کنم نگه دارید هفت تیر من با دست راست من -- آرام -- آرام.
پس از همه ، تنها هفت نفر از این اراذل وجود دارد.
آنها از چمن و شروع به در حال اجرا با sarongs خود را جمع کردن ،
تکان دادن نیزه بالای سر خود را ، و فریاد به یکدیگر به نگاه کردن و گرفتن
اسب ، چرا که من مرده بود.
من به آنها اجازه می آیند نزدیک به عنوان درب و سپس بنگ ، بنگ ، بنگ -- را هدف هر
زمان بیش از حد. یکی دیگر از آتش سوزی در پشت یک مرد را به ضرب گلوله کشته است ، اما من
دست نخواهید داد.
بیش از حد در حال حاضر. و سپس نشستن بر روی اسب من تنها با
زمین پاک خندان در من ، و اجساد سه مرد دراز کشیدن بر روی وجود دارد
زمین.
یکی مانند یک سگ فر بود ، و دیگری در پشت او بود و دست بر چشمان او را به عنوان اگر به
نگه داشتن خورشید ، و مرد سوم او کشد تا پای او را بسیار به آرامی و آن را می سازد
با یک پا زدن راست دوباره.
من او را تماشا دقت از اسب من است ، اما هیچ وجود دارد -- bleibt ganz ruhig --
حفظ هنوز که هنوز است ، بنابراین.
و من در چهره اش برای برخی از نشانه ای از زندگی نگاه من مشاهده چیزی شبیه به غش
سایه عبور بیش از پیشانی خود را. این سایه از این پروانه بود.
نگاه کنید به شکل بال است.
این گونه پرواز بالا با یک پرواز قوی است. چشمانش را بلند من و من تو را دیدم او را تکان و لرزش بال
دور. من فکر می کنم -- آیا می توانید آن ممکن است؟
و بعد من او را از دست داده است.
من پیاده رفت و در بسیار کند ، که منجر اسب و برگزاری هفت تیر من با یکی
دست و چشمان من darting بالا و پایین و راست و چپ ، در همه جا!
در گذشته من تو را دیدم او را بر روی پشته های کوچک از خاک نشسته ده فوت دور.
در هنگامی که قلب من شروع به ضرب و شتم سریع است.
من اجازه رفتن اسب من ، نگه داشتن هفت تیر من در یک سو ، و با دیگر ربودن نرم من
کلاه سر من احساس. یک گام.
ثابت.
قدم دیگر. بدترین بازیکن میدان!
من از او کردم!
هنگامی که من مانند یک برگ با هیجان به لرزه در آورد ، و هنگامی که باز کردم این
بال زیبا و مطمئن ساخته شده یک نمونه نادر و بنابراین فوق العاده کامل من
بود ، سر من رفت گرد و پاهای من شد
به حدی ضعیف شده با احساسات است که من تا به حال بر روی زمین نشسته است.
من تا حد زیادی مورد نظر تا به حال برای خودم یک نمونه از این گونه دارای جمع آوری
برای استاد.
من در زمان سفر های طولانی و محرومیت بزرگ قرار گرفتند و من از او خواب بود در من
خواب ، و در اینجا ناگهان من او را در انگشتان دست من بود -- برای خودم!
در کلمات شاعر "(تلفظ آن" boet ") --
"" بنابراین متوقف ICH denn endlich در Handen meinen ، ES Und nenn در gewissem Sinne
نبرد. "
او تا آخرین کلمه در داد تاکید از صدا به طور ناگهانی کاهش ، و عقب نشینی خود را
چشم به آهستگی از صورت من.
او شروع به اتهام یک لوله بلند ریشه میرسند ، با گرفتاری تمام مشغول و در سکوت ، و سپس ، pausing با
انگشت شست خود را بر روی دهانه کاسه ، دوباره نگاهی به من انداخت قابل توجهی است.
"بله ، دوست خوب من.
در آن روز من تا به حال چیزی به تمایل من به شدت آزار میداد و دشمن اصلی من گرفت ، من
جوان ، قوی ، من دوستی بود و من تا به حال عشق "(او گفت :" LOF ")" از زن ، کودک من
بود ، را به قلب من بسیار کامل -- و حتی
آنچه من یک بار در خواب من خواب را به دست من آمده بودند بیش از حد!
او مسابقه ، که بالا گرفت خشونت را لرزاند. اندیشمندانه چهره ارام او را منقبض یک بار.
"دوست ، همسر ، فرزند ،" او گفت : به آرامی ، زل زده در شعله کوچک -- "phoo!"
این مسابقه به دمیده شد. آهی کشید و دوباره تبدیل به شیشه
مورد.
بال های ضعیف و زیبا quivered کمرنگ ، تا اگر نفس خود را به حال برای
فوری برگشت به زندگی که جسم زرق و برق دار از رویاهای خود را به نام.
"این کار" او شروع به ناگهان ، با اشاره به ورقه های پراکنده و در حد معمول خود
لحن آرام و شاد ، "پیشرفت های بزرگ است.
من شده اند این نمونه نادر توصیف.... سدیم
و چه خبر خوبی؟ "
"حقیقت ، استین را به شما بگوید ،" من با تلاش که مرا شگفت زده گفت : "من آمد
در اینجا به توصیف نمونه...." "پروانه؟" او ، با بی ایمان پرسید :
و اشتیاق طنز آمیز است.
"چیزی کامل است ،" من پاسخ داد ، احساس به طور ناگهانی با تمام انواع dispirited
شک و تردید است. "مرد!"
"ACH تا!" او زمزمه و خندان قیافه او ، تبدیل به من شد ، قبر.
سپس پس از نگاه کردن من را برای در حالی که او به آرامی گفت : "خب -- من یک مرد هستم."
'در اینجا شما او را به عنوان او بود ، او می دانست که چگونه می شود تا سخاوتمندانه به عنوان تشویق به ایجاد
یک مرد ناشی از وسواس یا دقت زیاد درنگ در آستانه از اعتماد به نفس ، اما اگر من دریغ شد
طولانی نیست.
او از من شنیده ، نشسته با پاهای عبور.
گاهی اوقات سر خود را به طور کامل ناپدید می شوند در یک فوران بزرگ از دود ،
و غرغر کردن سمپاتیک بیرون آمدن از ابر.
وقتی که من به پایان رسید او uncrossed پاهای خود گذاشته ، لوله خود ، رو به جلو به سمت من خم
صادقانه با آرنج خود را بر روی بازوها از صندلی خود را ، نوک انگشتان خود را
با هم.
"من درک می کنم خیلی خوب است. او عاشقانه است. "
او پرونده را برای من تشخیص داده شده بود ، و در ابتدا شدم تقریبا مبهوت شدم پیدا که چگونه
ساده بود و در واقع کنفرانس ما شباهت بسیار به مشاوره پزشکی --
استین ، از جنبه های آموخته شده ، نشسته در
ARM - صندلی قبل از میز خود ، I ، اضطراب ، در دیگری ، رو به او ، بلکه یک کمی به یکی از
طرف -- که طبیعی به نظر می رسید آن را برای پرسیدن -- '" چه خبر خوبی برای آن است؟ "
او بلند انگشت طولانی.
"فقط یک چاره وجود دارد! یک چیز به تنهایی می تواند ما را از بودن خودمان
درمان! "انگشت را بر روی میز با
رپ هوشمند.
در صورت امکان هنوز مورد که او به نگاه بسیار ساده قبل از ساخته شده بود تبدیل شد
ساده -- و کلا نا امید کننده است. مکث وجود دارد.
"بله ، گفت :" من ، "بیان دقیق ، سوال این است که چگونه می توانید درمان نیست ، اما چگونه
برای زندگی کردن. "او را با سر کمی تایید کرد متاسفانه
به نظر می آمد.
"جعفر! جعفر! به طور کلی ، تطبیق کلمات از شما
شاعر بزرگ : این سوال مطرح است...." او در nodding غمخوارانه رفت...."
باشد!
ACH! چگونه می شود. "
او با نوک انگشتان خود را در حال استراحت بر روی میز ایستاد.
"ما در بسیاری از راه های مختلف می شود می خواهم" او شروع دوباره.
"این پروانه با شکوه می یابد پشته کمی از خاک است و هنوز بر روی آن نشسته ، اما مرد
او را در پشته خود را از گل هرگز حفظ هنوز.
او می خواهند به این کار ، و دوباره او می خواهند به این کار...."
او را به اندازه دست خود را ، سپس پایین....
"او می خواهد به یک قدیس ، و او می خواهد شیطان -- و هر بار که او بسته می شود چشم خود را
او خودش را می بیند به عنوان یک شخص بسیار زیبا -- جریمه به عنوان او هرگز نمی تواند.... در یک رویا...."
او درب شیشه ای کاهش داد ، قفل اتوماتیک با کلیک به شدت ، و مصرف تا
صورت در هر دو دست او آن را با مته سوراخ مذهبی دور به جای آن ، عبور از
دایره روشن از لامپ را به حلقه ای از نور کم نور -- به غروب فاقد شکل معین در تاریخ و زمان آخرین است.
این اثر عجیب و غریب -- که اگر این مراحل را چند او را از این بتن انجام شده بود و
جهان سردرگمی.
فرم بلند او ، که هر چند ماده آن دزدیدند شد ، به noiselessly hovered بیش از
چیزهای نامرئی با دولا شدن و جنبش های نامحدود ، صدای او ، در شنیده
آن دوری که در آن او می تواند دیدم
به طرز مرموزی با مراقبت غیر مادی مشغول بود دیگر قاطع است ، به نظر می رسید به رول
بزرگ و در قبر -- mellowed از راه دور است.
"و آنجا که شما همیشه نمی تواند به حفظ چشم خود را بسته می آید مشکل واقعی وجود ندارد --
قلب درد -- درد جهان است.
من به شما بگویم ، دوست من ، آن را خوب است برای شما نیست برای پیدا کردن شما نمی توانید به رویای خود می آیند
درست است ، به این دلیل است که شما قوی نیست ، و یا باهوش به اندازه کافی نیست....
جعفر!... و در همه زمان شما چنین یک شخص خوب بیش از حد!
Wie؟ بود؟
Gott IM Himmel!
چگونه می تواند که باشد؟ هکتار! در هکتار! در هکتار! "
سایه تکاپو در میان گور پروانه ها خندید boisterously.
"بله!
خیلی بامزه این چیز وحشتناک است. یک مرد که متولد سقوط به یک رویا شبیه
مردی که به دریا می افتد.
اگر او تلاش می کند به صعود به هوا به عنوان افراد بی تجربه تلاش برای انجام دهید ، او
غرق -- nicht wahr...؟ نه!
من به شما بگویم!
راه این است که این عنصر مخرب ارسال به خودتان ، و با exertions
دست ها ، پاها در آب دریا عمیق و عمیق ، شما را نگه دارید.
بنابراین اگر از من می پرسید -- چگونه می شود "؟
"صدای او همگانی روندی غیرطبیعی قوی است ، به عنوان اینکه به دور وجود دارد او در هوای گرگ و میش
توسط برخی از زمزمه دانش الهام گرفته شده بود.
"من به شما بگویم!
برای این هم تنها یک راه وجود دارد. "با صدای فش فش زدن شتابزده صدای فش فش از دمپایی خود را
او در حلقه ای از نور کم نور loomed ، و ناگهان ظاهر شد در دایره ای روشن
لامپ.
دست دادن او در سینه ام مانند یک تپانچه با هدف چشم deepset او به نظر می رسید به سوراخ
از طریق من ، اما کشش او لب زبان آمده هیچ کلمه ای ، و تجلیل تند و تلخ از
یقین دیده می شود در هوای گرگ و میش از چهره اش از بین رفت.
دست که اشاره شده بود در سینه من سقوط کرد ، و توسط و توسط ، در آینده گام
نزدیکتر ، او آن را گذاشته به آرامی روی شانه من.
بودند چیز وجود دارد ، او گفت : mournfully ، که شاید گفته که هرگز نمی تواند ، تنها او بود
زندگی آنقدر تنهایی که گاهی اوقات او را فراموش کرده است -- او را فراموش کرده است.
نور اطمینان که او را در سایه دور الهام گرفته بود نابود کرده بود.
او نشست و با هر دو آرنج روی میز ، پیشانی خود مالیدند.
"و در عین حال این درست است -- درست است.
در غسل ارتماسی دادن عنصر مخرب است."... او در تن مقهور صحبت کرد ، بدون نگاه کردن
من ، از یک سو در هر طرف صورتش. این راه بود.
به پیروی از رویا ، و دوباره به دنبال رویا -- و غیره -- ewig -- usque آگهی
finem...."
زمزمه بودن محکومیت آن شخص به نظر می رسید تا قبل از من باز گسترده و نامطمئن
بسط و توسعه ، به عنوان یک افق crepuscular در دشت در سحرگاه -- یا بود ، اتفاقا ، در
آمدن شب؟
یکی بود شجاعت به تصمیم گیری نیست ، اما از آن نور جذاب و فریبنده بود.
پرتاب شاعری غیر محسوس از تاریکی خود را بیش از مشکلات -- بیش از قبور.
زندگی او در فداکاری بود آغاز در شور و شوق برای ایده های سخاوتمندانه او تا به حال
سفر بسیار کنون ، در مورد راه های مختلف ، در مسیر های عجیب و غریب ، و آنچه او آن را دنبال
بدون متزلزل شده بود ، و در نتیجه ، بدون شرم و بدون تاسف است.
تا کنون او درست بود. این راه ، بدون شک شد.
اما برای که ، دشت بزرگ که در آن مردان در میان گورهای و مشکلات سرگردان
بسیار متروک تحت شاعری غیر محسوس از نور crepuscular خود باقی ماند ،
در مرکز را تحت الشعاع قرار دور با
لبه روشن که اگر توسط مغاک کامل از شعله های آتش احاطه شده است.
هنگامی که در تاریخ و زمان آخرین من سکوت را شکست آن برای بیان افکار است که هیچ کس نمی تواند باشد
عاشقانه تر از خودش.
او سرش را تکان داد به آرامی ، و پس از آن من با یک بیمار نگاه کرد و کشیدند
نگاه. این شرم آور بود ، او گفت.
ما وجود دارد نشسته بودند و صحبت کردن مانند دو پسر ، به جای قرار دادن سر ما با هم
برای پیدا کردن چیزی عملی -- عملی چاره -- شر -- شر بزرگی --
او با لبخند شوخ و زیاده تکرار.
که ، بحث ما عملی تر بزرگ نشدم.
ما اجتناب تلفظ نام جیم به عنوان اینکه ما برای حفظ گوشت و خون از محاکمه
بحث ما ، و یا او چیزی جز یک روح erring بودند ، درد و رنج و بی نام
سایه.
"سدیم! گفت :" استین ، در حال افزایش است. "به شب شما مکان ها می خوابند ، و در
صبح ما باید کاری انجام دهید عملی -- عملی...."
او روشن شمعدان دو شاخه و راه منجر شد.
ما را از طریق اتاق خالی تاریک گذشت gleams از استین چراغ اسکورت
انجام شده است.
آنها در امتداد طبقه waxed glided ، جارو اینجا و آنجا بیش از جلا
سطح یک میز ، همگانی روندی بر یک منحنی ناقص از قطعه ای از مبلمان ،
فلش و یا عمود در داخل و خارج از
آینه های دور ، در حالی که اشکال دو مرد و سوسو زدن دو شعله های آتش دیده می شود
برای یک لحظه سکوت در سراسر عمق از درجه اعتبار ساقط بلورین سرقت.
او به آرامی سرعت پیش با حسن نیت ارائه میدهد دولا راه رفته بود عمیق وجود دارد ، به عنوان
گوش دادن ، ارامش در چهره اش شد ، قفل های کتانی بلند با رنگ سفید مخلوط
موضوعات نازک بر گردن کمی متمایل او پراکنده شدند.
"او عاشقانه -- رومانتیک ،" او تکرار شده است. "و این بسیار بد -- خیلی بد.... خیلی
بیش از حد ، خوب است ، "او اضافه کرد.
"اما او؟" من ای query.
"Gewiss ،" او گفت ، و هنوز برگزاری ایستاد تا شمع دان چند شاخه ، اما بدون نگاه کردن
من.
"آشکار! است که با درد به درون او را می سازد
می دانم که خود را؟ است که برای من و شما او را می سازد --
وجود دارد؟ "
در آن لحظه که سخت بود باور در وجود جیم -- با شروع از یک کشور
قلمرو کشیش بخش ، توسط جمعیت مردان توسط ابرهایی از غبار مبهم ، دوگانه خاموش
ادعای مرگ و زندگی در مواد
جهان -- اما واقعیت فنا خود را با قانع کننده به من آمد ، با مقاومت ناپذیر
زور!
من آن را دیدم وضوح ، به عنوان اینکه در حال پیشرفت ما از طریق اتاق های بلند سکوت در میان
gleams زودگذر از نور و آیات ناگهانی از چهره های بشر سرقت با
شعله های آتش مثل نور سوسو در درون ژرف و
عمق سلیس ، ما تا به حال نزدیکتر با نزدیک شدن به حقیقت مطلق ، که ، مثل زیبایی
خود ، شناور گریزان ، مبهم ، نیمی زیر آب فرو رفته ، در سکوت هنوز هم از آب
رمز و راز.
"شاید او است ،" من با خنده خفیف ، که به طور غیر منتظره با صدای بلند اعتراف
طنین صدای من را پایین بیاورد مستقیما ساخته شده ، "اما من مطمئن هستم شما هستند."
با سر او قطره بر روی سینه خود و نور بالا برگزار شد او شروع به راه رفتن دوباره.
او گفت : «خوب -- من وجود دارد ، بیش از حد". او به من قبل.
چشم من به دنبال جنبش خود را ، اما آنچه من را ببینید رئیس شرکت نیست ،
کاربر مهمان خوش آمدید در پذیرایی بعد از ظهر ، خبرنگار از جوامع آموخته ،
سرگرم کننده از طبیعت های ولگرد ، من تو را دیدم
تنها واقعیت سرنوشت او ، که او چگونه با unfaltering دنبال شناخته شده بود
خطوات ، که زندگی در محیط فروتن ، غنی در enthusiasms سخاوتمندانه آغاز شده ،
در دوستی ، عشق ، جنگ -- در تمام عناصر با شکوه عاشقانه.
در درب اتاق من او به من مواجه شده است.
"بله ، من گفتم ، به عنوان اینکه در بحث حمل" ، و در میان چیزهای دیگر
ابلهانه رویای یک پروانه خاص در سر می پروراند ، اما زمانی که یکی روز صبح رویای شما آمد
در راه خود را از شما فرار فرصت پر زرق و برق اجازه نمی دهد.
آیا؟ در حالی که او... "
استین دست خود را برداشته است.
و آیا می دانید که چگونه بسیاری از فرصت به من اجازه فرار ؛ که چگونه بسیاری از آرزوهای من که از دست داده بود
در راه من می آیند؟ "متاسفانه او سرش را تکان داد.
"به نظر من این به نظر می رسد که برخی می شده اند بسیار زیبا -- اگر من به تحقق آنان ساخته شده بود.
آیا شما می دانید که چگونه بسیاری از؟ شاید من خودم نمی دانم. "
"این که آیا او خوب شد یا نه ،" به من گفت ، "او که او قطعا نمی داند
گرفتن. "
"همه می دانند می خواهم که از یک یا دو ، گفت :" استین ، "و آن مشکل است --
مشکل بزرگ...." او دست در آستانه را تکان داد ، peered
به اتاق من زیر بازوی او مطرح.
"خواب خوب. و به ، فردا ما باید چیزی را انجام
عملی -- عملی...." اگر چه اتاق خود را فراتر از معدن بود من تو را دیدم
او را بازگشت راه او آمد.
او که قرار بود برگشت به پروانه او. "