Tip:
Highlight text to annotate it
X
- فصل 33
"من فوق العاده لمس : جوانان خود را ، جهل خود را ، زیبایی زیبا او ، که تا به حال
جذابیت ساده و قدرت ظریف اقامه دعوا مطرح وحشی و گل ، احساساتی او ، او را
ناتوانی ، برای من تقریبا با متوسل
قدرت از ترس غیر منطقی و طبیعی خود را است.
او می ترسید ناشناخته همانطور که همه ما انجام دهید ، و جهل او ناشناخته بی نهایت
گسترده.
من برای آن ایستاده بود ، برای خودم ، برای شما همراهان ، برای همه جهان است که نه
مراقبت برای جیم و نه او را در حداقل مورد نیاز.
من می خواهم که آماده به اندازه کافی برای پاسخ دادن به بی تفاوتی از زمین پرتکاپو بوده است
اما برای انعکاس است که او نیز به این ناشناخته مرموز ترس او تعلق دارد ،
و این ، با این حال بسیار از من ایستاده بود برای من برای او ایستاده است.
این ساخته شده من دریغ. سوفل درد ناامید unsealed لب های من.
من اعتراض که من حداقل با هیچ قصد را به جیم دور آمده بودند آغاز شد.
"چرا من آمد ، پس از آن؟ او پس از یک جنبش خفیف بود و هنوز هم به عنوان
مجسمه مرمر در شب.
من سعی کردم به طور خلاصه توضیح : دوستی ، کسب و کار ، اگر من هر آرزوی در ماده
بود و نه به دیدن او باقی بماند.... "آنها همیشه ما را ترک کنند ،" او زمزمه.
نفس عقل غمگین از قبر که تقوا خود را با گل wreathed
به نظر می رسید به آه ضعف عبور.... هیچ چیز ، من گفتم ، می تواند جیم از او جدا شده است.
این اعتقاد راسخ من اکنون آن اعتقاد من در آن زمان بود و آن را تنها
ممکن است نتیجه گیری از واقعیت های پرونده است.
ساخته شده بود مطمئن تر توسط زمزمه اش در تن است که در آن صحبت می کند به
خود ، "او قسم می خورد به من." "او را از شما بپرسم؟"
من گفتم.
"او یک گام نزدیکتر است. "نه.
! هرگز او خواسته بود تنها به دور است.
این بانک بر روی رودخانه آن شب بود ، بعد از او مرد کشته شده بود -- بعد از او تا به حال پرت
مشعل در آب به خاطر او در او بود.
نور بیش از حد وجود داشت ، و خطر بود و سپس -- برای زمان کمی -- برای
هم کم است. او گفت پس از آن او را او را رها نمی
کورنلیوس.
او اصرار داشت. او می خواست او را به او ترک است.
او گفت که او نمی تواند -- که آن را غیر ممکن بود.
او لرزید در حالی که او گفت : این.
او احساس او را مرتعش شدن.... می کند ، تخیل زیادی نیاز نیست برای دیدن صحنه ،
تقریبا به شنیدن زمزمه های خود را. او ترس برای او بیش از حد.
من باور دارم که پس از آن او در او را دیدم تنها یک قربانی مقدر از خطرات که او
درک بهتر از خودش است.
گرچه چیزی جز صرف حضور خود او قلب او تسلط بود ، پر بود همه او را
افکار ، و خود را از تمام عواطف خود را برخوردار بود ، او را دست کم گرفته خود را
شانس موفقیت.
واضح است که در مورد این است که هر کسی هم تمایل به دست کم گرفتن خود را
شانس. صرفا سخن گفتن او به نظر می رسد نیست که
هر.
من می دانم که این دیدگاه کورنلیوس بود. او اعتراف کرد که خیلی به من در کاستی
از قسمت سایه او در توطئه کلانتر علی بازی کرده بود برای انجام دور با کافر.
حتی کلانتر علی خود ، به نظر می رسد برخی در حال حاضر ، چیزی جز تحقیر برای
مرد سفید. جیم شد عمدتا بر مذهبی به قتل رساند
زمینه ، به اعتقاد من.
یک عمل ساده از تقوا (و تا کنون بی نهایت شایسته) ، اما در غیر این صورت
بدون اهمیت زیادی است. در آخرین بخش از این کورنلیوس نظر
موافقت.
"آقا محترم ، او abjectly به مناسبت تنها او توانست استدلال مرا به خود
خود -- "محترم ، آقا ، چگونه بود من به دانستن؟
چه کسی بود؟
چه می تواند او انجام دهید تا مردم به او اعتقاد دارند؟
چه آقای اشتاین معنی ارسال یک پسر بچه می خواهم که به صحبت های بزرگ به بنده های قدیمی؟
من آماده بود تا او را برای هشتاد دلار را نجات.
فقط هشتاد دلار. چرا احمق نیست؟
من برای گرفتن خودم برای به خاطر یک غریبه چاقو؟ "
روح او در قبل از من grovelled ، با بدن خود را دو برابر insinuatingly و دست او
معلق در هوا در مورد زانو من ، به عنوان اینکه او را در آغوش پاهای من آماده بودند.
"هشتاد دلار چه خبر؟
مبلغ ناچیز را به یک مرد بی دفاع قدیمی برای زندگی خراب
مرحوم او شیطان است. "اینجا او گریستم.
اما من پیش بینی کنند.
من بر کورنلیوس که احتمال شب تا من تا به حال آن را به حال با دختر.
'او بدون خود خواهی شد هنگامی که او خواست جیم او را ترک ، و حتی به ترک کشور شده است.
خطر خود را که در درجه نخست در افکار خود بود -- حتی اگر او می خواست برای نجات
خودش بیش از حد -- شاید ناخودآگاه : اما پس از آن در هشدار به حال او نگاه کنید ، در نگاه
درسی که می تواند از هر رسم
لحظه ای از زندگی که اخیرا به پایان رسید که در آن تمام خاطرات او متمرکز بودند.
او در پای او افتاد -- او به من گفت تا -- توسط رودخانه ، در نور با احتیاط از وجود دارد
ستاره که هیچ چیز به جز توده های بزرگ سایه سکوت نشان داد ، باز نامحدود
فاصله ، و لرزش کمرنگ بر
جریان گسترده ای ساخته شده آن را به نظر می رسد به عنوان گسترده ای به عنوان دریا است.
او را برداشته بود. او را برداشته تا ، و سپس او را
مبارزه نه بیشتر.
البته که نه. اسلحه های قوی ، صدای حساس به لمس ، بی باک
شانه فقیر تنهایی سر خود را کمی به استراحت بر.
نیاز -- نیاز به بی نهایت -- این همه برای قلب درد ، سر در گم
ذهن -- promptings از جوانان ها -- ضرورت از لحظه ای.
تمایل دارید چه داشته باشد؟
یکی از درک -- ، مگر آن که یکی ناتوان از درک هر چیزی در زیر آفتاب.
و به این ترتیب او محتویات صفحه این بود برداشته -- و برگزار شد.
"شما می دانید -- ستاره مشتری! این جدی است -- هیچ مزخرف در آن "را به عنوان جیم زمزمه بود!
عجله با چهره نگران و آشفته در آستانه خانه اش.
من نمی دانم که خیلی در مورد مزخرف ، اما هیچ چیز دل به نور در آنها وجود دارد
عاشقانه : آنها با هم در زیر سایه فاجعه زندگی بود ، مانند شوالیه
جلسه قبل از ازدواج به تبادل عهد در میان ویرانه های خالی از سکنه است.
نور ستاره به اندازه کافی خوب برای این داستان ، یک نور را طوری کم نور و از راه دور بود که آن را
می تواند به حل و فصل سایه ها به اشکال و ساحل دیگری از جریان را نشان می دهد.
من از جریان آن شب و از محل آن سکوت نورد و
به عنوان سیاه و سفید را به عنوان رودخانه عالم اسفل : در روز بعد از من رفت ، اما من به احتمال زیاد برای فراموش کردن آنچه در آن بود
او می خواست از زمانی که وی به ذخیره شود
entreated او را به ترک او در حالی که زمان وجود دارد.
او به من گفت آنچه در آن آرام بود -- او بود در حال حاضر بیش از حد شور و حرارت برای صرفا علاقه مند
هیجان -- در یک صدای آرام در گمنامی به عنوان شکل سفید نیم از دست رفته او.
او به من گفت ، "من می خواهم اما نه برای مردن گریند."
من فکر کردم من تا به حال شنیده نشده بدرستی. "شما می خواهند اما نه برای مردن گریند؟"
من بعد از او تکرار می شود.
"مثل مادر من ،" او افزود : به آسانی. خطوط شکل سفید خود را نمی
هم بزنید در حداقل. «مادر من به تلخی قبل از او گریستم به حال
مرگ ، "او توضیح داد.
آرامش غیر قابل تصور به نظر می رسید از زمین در اطراف ما افزایش یافته است ،
imperceptibly ، مانند ظهور هنوز از سیل در شب ، محو
نشانه های آشنا از احساسات است.
آمد بر من وجود دارد ، هر چند که من تا به حال احساس خودم از دست دادن جای پای من در میان
آب ، ترس ناگهانی ، ترس از اعماق ناشناخته است.
او توضیح داد که رفت ، در آخرین لحظات ، تنها بودن با مادرش ،
او مجبور به ترک سمت نیمکت بروید و مجموعه ای پشت او را در مقابل درب ، در
به منظور حفظ کورنلیوس از.
او مورد نظر را به در و در ضربت زنی با هر دو مشت نگه داشته ، تنها desisting در حال حاضر و
دوباره به فریاد huskily : "بگذارید در! اجازه بدهید در!
اجازه بدهید! "
در گوشه ای دور بر تشک و چند زن در حال نزع ، در حال حاضر لال و
قادر به بلند بازو او ، نورد سرش ، و با جنبش ضعیف از خود
دست به نظر می رسید به دستور -- "نه!
نه! "و دختر مطیع ، شانه خود را با تمام قدرت خود را علیه
درها ، به دنبال در.
اشک از چشم او سقوط کرد -- و پس از آن او درگذشت ، "نتیجه دختر در
یکنواخت تزلزل ناپذیر ، که بیش از هر چیز دیگری ، بیش از سفید
عدم تحرک خوش هیکل از شخص او ،
از کلمات صرفا می توانند انجام دهند ، مشکل ذهن من عمیقا با منفعل ، غیر قابل استرداد
وحشت از صحنه.
این قدرت به من رانندگی از درک من از وجود ، خارج از آن
پناهگاه هر یک از ما می سازد خود را به خزش در لحظات خطر ، به عنوان یک
ترک لاک پشت درون پوسته آن.
برای یک لحظه من تا به حال از نظر جهان که به نظر می رسید برای پوشیدن جنبه های وسیع و ملال انگیز از
اختلال ، در حالی که ، در حقیقت ، به لطف تلاش خسته نشده ما ، آن را به عنوان آفتابی
ترتیب راحتی کوچک به عنوان ذهن انسان می تواند تصور کند.
اما هنوز هم -- آن فقط یک لحظه : من را به پوسته من رفت به طور مستقیم.
باید -- don't شما می دانید که -- هر چند که من به نظر می رسید که تمام کلمات من در هرج و مرج از دست داده
افکار تاریک من برای یک دوم یا دو فراتر از رنگ پریده مداقه بود.
این آمد ، بیش از حد ، خیلی زود ، در کلمات نیز به مفهوم در پناه تعلق
نور و نظم که پناهگاه ما است.
من تا به حال آنها را در اختیار من آماده قبل از او به نرمی زمزمه ، او قسم می خورد : "او هرگز
مرا ترک کن ، زمانی که ما وجود دارد به تنهایی ایستاده بود! او به من قسم می خورد!"...
"و آن هست امکان وجود دارد که شما -- شما! آیا باور به او نیست؟ "
پرسیدم ، صادقانه پرسرزنش ، واقعا شوکه شده است.
چرا می تواند او را باور نمی کنید؟
برای چه این ولع مصرف برای شک و تردید ، این چسبیده به ترس ، اگر شک و تردید
و ترس پادمان از عشق او شده بود.
این هیولا.
او باید برای خودش ساخته شده پناهگاه صلح شکست ناپذیر از آن صادقانه
محبت. او تا به حال دانش -- مهارت نیست
شاید.
این شب در باشتاب آمده بود آن را قیر تاریک رشد کرده بود که در آن ما شد ، به طوری که بدون
تکان دهنده او مانند به صورت نامحسوس از یک روح مشتاق و منحرف پژمرده بود.
و ناگهان من شنیده ام دوباره زمزمه آرام او ، "مردان دیگر همان قسم خورده بود
چیز. آن را مانند یک نظر در برخی از مراقبه بود
افکار ، پر از غم و اندوه از ترس.
وی افزود ، هنوز هم پایین تر در صورت امکان ، پدر من است. "
او متوقف شد زمان را به منظور جلب نفس نامفهوم.
پدر او بیش از حد."... این چیزهایی که او می دانست!
در یک بار من گفت : "آه! اما او این است که دوست ندارم. "
این ، به نظر می رسید ، او به اختلاف قصد ندارند ، اما پس از گذشت زمان عجیب و غریب هنوز
زمزمه سرگردان dreamily در هوا به سرقت برده را به گوش من.
"چرا او متفاوت است؟
آیا او بهتر است؟ او... "
"پس از کلمه من از افتخار ،" من در آغاز شد ، "من معتقدم او است."
ما تن ما را به زمین مرموز تسخیر کرده است.
در میان کلبه کارگران جیم (آنها عمدتا بردگان آزاد شده از
حصار بندی Sherif) کسی شروع به جیغ کشیدن ، drawling آهنگ.
در سراسر رودخانه یک آتش سوزی بزرگ (در Doramin ، من فکر می کنم) ، یک توپ درخشان ساخته شده ، به طور کامل
جدا شده در شب. "آیا او درست است؟" او زمزمه.
بله ، "به من گفت.
"واقعی تر از هر انسان دیگر ،" او در لهجه طولانی از تکرار است.
"هیچ کس در اینجا" به من گفت : "از شک کلام او رویای -- هیچ کس جرأت --
به جز شما "
"من فکر می کنم او یک جنبش را در این ساخته شده است. "شجاع تر است ،" او در تغییر رفت
تن. «ترس او را درایو هرگز دور از شما ،"
من گفتم کمی عصبی است.
آهنگ کوتاه متوقف بر توجه داشته باشید جیغ کشیدن و با صدای چند صحبت موفق شد
در راه دور. صدای جیم را بیش از حد.
من با سکوت او را شگفت زده شدم.
"چه او به شما گفتن؟ او شده است گفتن شما چیزی؟ "
از او پرسیدم. هیچ پاسخ وجود دارد.
"آنچه در آن است او به شما گفت؟"
من اصرار کردم. "آیا شما فکر می کنید من می توانم به شما بگویم؟
چگونه من به دانستن؟ چگونه من به درک؟ "او در تاریخ و زمان آخرین گریه.
هم بزنید وجود دارد.
به اعتقاد من او بود wringing دست او را. "چیزی است که او هرگز نمی تواند فراموش وجود دارد."
"بسیار بهتر برای شما ،" من گفتم gloomily.
"آنچه در آن است؟
آنچه در آن است؟ "او را یک نیروی فوق العاده ای از درخواست تجدید نظر
به تن supplicating او. او می گوید او ترس شده بود.
چگونه می توانید این من اعتقاد دارم؟
من یک زن دیوانه به این باور این؟ شما همه چیزی را به یاد داشته باشید!
همه شما دوباره به آن مراجعه. آن چیست؟
شما به من بگویید!
این چیز چیست؟ آیا زنده -- آن مرده است؟
آن متنفر هستند. این بی رحمانه است.
آن را کردم صورت و صدا -- این مصیبت؟
آیا او آن را ببینید -- او شنیدن آن را؟ در خواب خود را شاید زمانی که او می تواند به من ، نمی بینم
و پس از آن بوجود می آیند و برو.
آه! من باید او را ببخشد هرگز.
مادر من بخشیده بود -- اما من ، هرگز! آیا می شود علامت -- تماس
'این یک تجربه فوق العاده بود.
او اعتماد slumbers بسیار خود را -- و او به نظر می رسید فکر می کنم من می توانم به همین دلیل خود را بگویید!
بنابراین فانی فقیر اغوا شده توسط افسون از ظهور ممکن است در تلاش کرده اند تا به زور گرفتن
از دیگر شبح راز فوق العاده ای از این ادعا دیگر جهان دارای بیش از
روح گمراه disembodied در میان شور و شوق سر از این زمین است.
زمینی که بر روی من ایستاده بود ، به نظر می رسید به زیر پای من ذوب.
و آن چنان بود ساده بیش از حد ، اما اگر روح ترس و ناآرامی ما برانگیخته
تاکنون برای ثبات یکدیگر را تایید قبل از شعبده بازان بی کس که
ما هستند ، پس من -- من از ما ساکنان به تنهایی در
گوشت -- shuddered در سرما ناامید از چنین وظیفه است.
نشانه یک تماس! چگونه گفتن در بیان خود او بود
جهل است.
چند کلمه! اینکه او چگونه از آن پرتو ها آمدند آنها را می دانیم ، چگونه او را به آمد
تلفظ آنها ، من نمی توانم تصور.
زنان الهام بخش خود را در فشار های ناشی از لحظات است که برای ما صرفا افتضاح هستند ،
پوچ ، یا بیهوده. به کشف کنند که او صدا را در تمام بود
به اندازه کافی برای حمله به ترس را به قلب است.
سنگ رد شده در درد گریه می توانست ظاهر بیشتر و بیشتر
معجزه رقت انگیز.
چند این صداها سرگردان در تاریکی دو زندگی خود را عقب مانده غم انگیز ساخته شده بود من
ذهن داشته باشند. غیر ممکن است را او را درک کنند.
من سکوت ، در ناتوانی جنسی من ، ماساژ داده شود
و جیم ، بیش از حد -- شیطان ضعیف! چه کسی به او نیاز دارید؟
چه کسی او را به خاطر داشتن؟ او به حال آنچه او می خواست.
وجود او احتمالا در این زمان فراموش شده بود.
آنها سرنوشت خود تسلط بود. آنها غم انگیز است.
'عدم تحرک او قبل از من به وضوح باردار بود ، و من به سهم خود برای من صحبت می کنند
برادر از قلمرو سایه فراموشکار. من عمیقا در مسئولیت من بود نقل مکان کرد و در
در پریشانی او.
من می خواهم که هیچ چیز را برای قدرت برای تسکین روح ضعیف او داده می شود ، بسیار نگران خود
در جهل شکست ناپذیر خود را مانند یک پرنده کوچک که در مورد سیم های بی رحمانه از ضرب و شتم
قفس.
هیچ چیز آسان تر از می گویند ، آیا بدون ترس! هیچ چیز سخت تر.
چگونه ترس یکی از کشتن ، من تعجب می کنم؟
چگونه به یک شبح از طریق قلب شما شلیک ، بریده بریده کردن سر طیفی آن ، آن را
گلو طیفی آن؟
این یک بنگاه اقتصادی شما را در حالی که شما رویای عجله است ، و برای فرار خود را خوشحالیم
با موهای خیس و هر اندام تکان دادن.
گلوله اجرا کنید ، تیغه جعلی نیست ، مرد متولد نشده ؛ حتی بالدار
کلمات قطره حقیقت در پاهای خود را مانند توده سرب.
شما برای چنین برخورد ناامید نیاز به شفت مسحور و مسموم آغشته به
دروغ گفتن بیش از حد ظریف بر روی زمین یافت می شود. سرمایه گذاری برای یک رویا ، استادان من!
"من طرد من با قلبی سنگین آغاز کرد ، با نوعی خشم عبوس در آن بیش از حد.
صدای جیم ، به طور ناگهانی با زیر و بمی صدا استرن مطرح شده است ، به اجرا درآمد در سراسر حیاط
لحن سرزنش آمیزی بیدقتی برخی از گناهکار های گنگ با سمت رودخانه.
هیچ چیز -- به من گفت ، سخن گفتن در یک سوفل مجزا -- هیچ چیز می تواند وجود داشته ، در آن
جهان ناشناخته او آنقدر مشتاق او را شادی خود راب خیالی ، هیچ چیز وجود دارد ،
نه زنده نه مرده بود ، هیچ چهره وجود دارد ،
بدون صدا ، بدون قدرت ، که می تواند جیم از کنار او پاره.
من نفس کشید و او آرام زمزمه ، "او به من گفت تا."
: "او گفت : شما حقیقت ،" به من گفت.
"هیچ چیز" ، آهی کشید ، و ناگهان بر من با سختی قابل شنیدن تبدیل
شدت لحن : "چرا شما برای ما از خارج وجود دارد می آید؟
او از شما صحبت می کند بیش از حد اغلب.
شما را من ترس. آیا شما -- آیا او می خواهید "؟
مرتب کردن بر اساس fierceness یواشکی به mutters عجولانه ما چشم گیری راه یافته بود.
"من هرگز نخواهد آمد دوباره گفت :" من تلخی.
"و من او را نمی خواهید. هیچ کس او را می خواهد. "
"هیچ کس" ، او در تن از شک تکرار.
"هیچ کس" من تایید ، احساس خودم را با برخی از هیجان عجیب تحت تأثیر.
"شما فکر می کنم او را قوی ، خردمند ، شجاع ، بزرگ -- چرا اعتقاد او را به درست باشد؟
من باید به - فردا -- و است که پایان.
شما باید توسط یک صدا از آنجا دوباره هرگز مشکل.
این جهان شما نمی دانید که بیش از حد بزرگ به او از دست است.
متوجه هستید که؟
خیلی بزرگ است. شما قلب خود را در دست خود کردم.
شما باید احساس راحتی کنید. شما باید که بدانند "
او تنفس : "بله ، من می دانم که ،" ، سخت و هنوز هم به عنوان یک مجسمه ممکن است زمزمه.
'من احساس من هیچ چیز انجام داده بود. و آنچه در آن است که من به آرزوی؟
من مطمئن نیستید.
در آن زمان من شوق غیر قابل توضیح ، انیمیشن و اگر قبل از برخی
کار بزرگ و ضروری -- نفوذ از لحظه ای بر روانی و عاطفی من
دولت است.
در تمام زندگی ما وجود دارد لحظات از جمله ، تحت تاثیر چنین ، که از خارج می آیند ،
به عنوان آن می شدند ، مقاومت ناپذیر ، غیر قابل درک - - تا اگر در مورد مرموز به ارمغان آورد
حرف ربط از سیارات.
او صاحب ، که من تا به حال آن را به او ، قلب او.
او که و هر چیز دیگری -- اگر او فقط می تواند از آن باور.
چیزی که من تا به حال به او بگویم این بود که در تمام جهان وجود دارد هیچ کس که هرگز
آیا نیازمند قلب او بود ، ذهن او ، دست خود را. این یک سرنوشت مشترک بود ، و در عین حال به نظر می رسید
چیزی که افتضاح می گویند هیچ مردی.
او بدون یک کلمه گوش و سکون او در حال حاضر مانند اعتراض بود
بی ایمانی آسیب ناپذیر است. چه نیاز او برای مراقبت از جهان فراتر از
جنگل؟
از او پرسیدم. از همه انبوه که کنند
وسعت آن ناشناخته ها خواهد آمد ، من به او اطمینان ، زمانی که او زندگی می کردند ، نه
تماس و نه نشانه ای برای او.
هرگز. من دور انجام شد.
! هرگز ! هرگز
من با تعجب مرتب کردن بر اساس fierceness لجوج من نمایش داده می شود به یاد داشته باشید.
من تا به حال تصور می شود که از داشتن شبح گلو در آخرین.
در واقع همه چیز واقعی است در پشت این تصور دقیق و شگفت انگیز از سمت چپ
رویا. چرا باید او ترس؟
او می دانست که او را به قوی ، صادق ، عاقل ، شجاع.
او که بود. بدیهی است.
او بیشتر شد.
او بزرگ شده بود -- شکست ناپذیر -- و جهان او را نمی خواهید ، او فراموش کرده بود ، آن
که حتی می دانیم او را.
"من متوقف شد. سکوت بیش از Patusan عمیق بود ، و صدای خشک و ناتوان از
قابل توجه دست و پا زدن طرف قایق رانی در جایی در وسط رودخانه به نظر می رسید
را به آن بی نهایت است.
"چرا؟" او زمزمه. احساس کردم که مرتب سازی بر اساس خشم یک احساس در طول
سخت تقلا کردن. شبح در تلاش بود به لغزش از من
درک.
"چرا" او تکرار بلندتر "به من بگویید!" و او مهر شده که من باقی مانده سر در گم ،
با پا او را مانند یک بچه لوس است. "چرا؟
صحبت می کنند. "
"شما می خواهید بدانید؟" من در خشم پرسید.
"بله!" او گریه. "از آنجا که او به اندازه کافی خوب است ،" به من گفت
وحشیانه.
در طول مکث لحظه متوجه شدم آتش را بر روی ساحل تا با تصویر نشان دادن دیگر ، گشاد
دایره درخشش آن مانند خیره شگفت زده ، و قرارداد به طور ناگهانی به یک قرمز پین
نقطه.
من فقط می دانستند چگونه به من نزدیک او شده بود ، وقتی که من احساس کلاچ از انگشتان دست خود را بر روی من
ساعد.
بدون بالا بردن صدای او ، او را در آن انداخت بی نهایت از اهانت داغدار ،
تلخی و ناامیدی است. "این چیزی که بسیار به او گفت :.... شما است
دروغ! "
'دو واژه در گویش بومی او در من گریه.
"من بشنوند!" من entreated او گرفتار نفس خود را
tremulously پرت می شود ، بازوی من دور است.
"هیچ کس ، هیچ کس به اندازه کافی خوب است ،" من با بیشترین حرارت آغاز شد.
من می توانم کار گریه نفس او frightfully سریع بشنود.
من آویزان سر من است.
استفاده از چه بود؟ رد پای نزدیک بودند ، تضعیف به دور
بدون کلمه ای دیگر....'
فصل 34
Marlow چرخش پاهای خود ، به سرعت ، و کمی مبهوت ، به عنوان اینکه او تا به حال
شده ، پس عجله را از طریق فضا است.
او پشت او در برابر نرده تکیه داد و با آن روبرو آرایه بی نظم که از نیشکر طولانی
صندلی. بدن مستعد ابتلا در آنها به نظر می رسید مبهوت
از مرگ کاذب خود را با جنبش خود را.
یک یا دو تا در صورت احساس خطر نشسته اینجا و آنجا سیگار برگ هنوز میدرخشد. Marlow نگاه
همه آنها را با چشم انسان در بازگشت از دور بودن بیش از حد یک رویا.
گلو پاک شده بود ، یک صدای آرام تشویق تسامح ، '.'
"هیچ چیز" Marlow با شروع اندک گفت. 'او را گفته بود -- که از همه است.
او او را باور نمی -- چیزی بیشتر.
به خودم ، من نمی دانم که آیا آن را عادلانه ، مناسب ، مناسب و معقول برای من به شادی و یا
شود متاسفم.
من به سهم خود ، من نه می توان گفت آنچه من معتقد بودم -- در واقع من به این روز نمی دانم ، و هرگز
باید احتمالا. اما آنچه باور شیطان ضعیف
خودش؟
حقیقت ملاک خواهد بود -- don't شما می دانید مگنا EST VERITAS ال... بله ، زمانی که آن را می شود
شانس.
قانون ، بدون شک وجود دارد -- و به همین ترتیب یک قانون تنظیم شانس خود را در پرتاب
تاس.
این عدالت نیست بنده از مردان ، اما تصادف ، خطر ، فورچون -- متحد
زمان بیمار -- که دارای تعادل و حتی ناشی از وسواس یا دقت زیاد.
هر دو از ما گفته بود همان چیزی بود.
آیا ما هر دو حقیقت صحبت می کنند -- و یا یکی از ما -- نه؟...'
Marlow متوقف شد ، اسلحه خود را بر روی سینه خود گذشتند و در لحن تغییر --
"او گفت که ما دروغ گفته است.
روح پور! خوب -- بیایید به شانس ، که متحد آن را ترک
زمان ، است که نمی توان بی تامل ، که دشمن ، مرگ ، که نمی خواهد صبر کنید.
من عقب نشینی کرده بود -- کمی cowed ، من باید خود را.
من سقوط با ترس خود سعی کرده بود و پرتاب کردم -- البته.
من فقط در اضافه کردن به غم و اندوه او اشاره برخی از اسرار آمیز بود ، موفق شدند
تبانی ، توطئه غیر قابل توضیح و غیر قابل درک او را نگه دارید برای
تا به حال در تاریکی.
و آن را به آسانی آمده بودند ، به طور طبیعی ، غیر قابل چشم پوشی ، با عمل خود را ، عمل خود را!
بود هر چند من به عنوان نشان داده شده بود و کار از سرنوشت سنگدل که
ما قربانیان -- و ابزار است.
این وحشتناک بود به دختر که من سمت چپ ایستاده بود وجود دارد حرکت فکر می کنم ؛ جیم
رد پای صدا سرنوشت ساز بود که او tramped ، بدون دیدن من ، در laced سنگین خود
چکمه.
"چیست؟ بدون چراغ! "او در با صدای بلند گفت : تعجب
صدا. "آنچه شما را در تاریکی انجام می دهند -- شما دو؟"
لحظه ای بعد او لحظه چشم از او ، گمان می کنم.
"یاالله ، دختر!" او گریه cheerily. "اهای پسر!" او در یک بار پاسخ داده ، با
شگفت انگیز شهامت.
'این تبریک های معمول خود را به یکدیگر ، و کمی از تکبر راه رفتن او را قرار داده بود
به صدای او و نه بالا ، اما شیرین بود خیلی مسخره امیز زیبا و کودکانه.
خوشحال جیم را تا حد زیادی.
این مناسبت که من شنیده ام این تگرگ آشنا تبادل آنها بود ، و آن را
سرما را به قلب من اصابت کرد.
صدای شیرین ، تلاش های زیبا ، با تکبر راه رفتن وجود دارد ، اما از آن همه به نظر می رسید
مرگ زودرس ، و تماس بازیگوش صدا مانند یک زاری.
بیش از حد confoundedly بود افتضاح.
"چه شما با Marlow انجام" جیم بود پرسیدن و سپس "بر باد رفته --
او؟ خنده دار من او را برآورده نمی.... شما وجود دارد ،
Marlow؟ "
من پاسخ دهد. من در نمی -- هنوز در هر میزان است.
من واقعا نمی توانست.
در حالی که او مرا فرا می خواند من در ساخت فرار من از طریق یک دروازه کوچک مشغول شد
پیشرو از پس از کشش از زمین تازه پاک.
نه ، من می توانم آنها را مواجه نشده است.
من عجله را با سر کاهش در امتداد یک مسیر گام زده راه می رفت.
زمین به آرامی افزایش یافت ، چند درخت بزرگ felled شده بود ، زیر رست شده بود
کاهش و چمن از کار اخراج شدند.
او ذهن را امتحان کنید قهوه مزرعه وجود دارد.
تپه بزرگ ، پرورش اجلاس دو زغال سنگ سیاه و سفید خود را در درخشش زرد روشن از
افزایش ماه ، به نظر می رسید به بازیگران سایه خود را بر زمین آماده است که برای آزمایش.
او که قرار بود آزمایش تا کنون بسیاری را امتحان کنید ، من انرژی خود را تحسین بود ، او
سرمایه گذاری ، و shrewdness او.
هیچ چیز بر روی زمین کمتر واقعی در حال حاضر نسبت به برنامه های او ، انرژی خود را ، و شور و شوق او به نظر می رسید ؛
و بالا بردن چشمان من ، من تو را دیدم بخشی از ماه پر زرق و برق از طریق بوته ها در پایین
شکاف.
برای یک لحظه آن را به عنوان هر چند دیسک صاف نگاه کرد ، سقوط از جایگاه خود را در آسمان
بر زمین ، به پایین که پرتگاه نورد بود : حرکت صعودی خود شد
مانند حرکت ارتجاعی داشتن تفریحانه ؛ رها
خود را از درهم و برهم کردن از شاخه های کوچک و اندام وحشیانه ای لخت برخی از درخت ، رو به رشد در
شیب ، حق ترک سیاه و سفید در سراسر آن چهره ساخته شده است.
این انداخت اشعه سطح آن دور اگر از غار ، و در این ماتمزده گرفتگی
نور stumps درختان felled uprose بسیار تاریک ، سایه سنگین در من کاهش یافت
فوت در تمام جهات ، خود من سایه حرکت ،
و در سراسر مسیر من سایه قبر انفرادی دائمی با garlanded
گل.
در مهتاب تاریک شکوفه تکنیک اینترلیس استفاده بر روی شکل خارجی یک فرد در زمان
حافظه و رنگ های غیر قابل تعریف به چشم ، به عنوان اینکه به آنها گل ویژه شده بود
جمع آوری شده توسط هیچ مردی ، رشد در این
جهان ، و مقصد برای استفاده از مرده به تنهایی.
عطر قدرتمند خود آویزان در هوای گرم ، ساخت آن را ضخیم و سنگین مانند دود از
بخور دادن.
توده های مرجانی سفید تاباند دور تپه تاریک مانند یک تسبیح یا گردن بند از بلیچ
جمجمه ، و همه چیز در اطراف تا آرام بود که زمانی که من هنوز تمام صدا و همه ایستادند
جنبش در جهان به نظر می رسید برای آمدن به پایان است.
این یک صلح بزرگ بود ، تا اگر زمین یک قبر شده بود ، و برای یک ساعت هم من ایستاده بود
تفکر بیشتر از زندگی که در مکان های از راه دور خارج از دفن وجود دارد
دانش بشر ، هنوز هم بخت برای به اشتراک گذاشتن در بدبختیهای غم انگیز یا چیز عجیب و غریب است.
در مبارزات نجیب آن بیش از حد -- که می داند؟ قلب انسان بسیار وسیع است به اندازه کافی باشد
تمام جهان.
شجاع به اندازه کافی برای تحمل بار است ، اما شجاعت که آن کاربر به سایر نظرسنجی که در آن است
خاموش؟
گمان می کنم من باید به خلق و خوی احساساتی افتاده ، من فقط می دانم که من ایستاده بود
بلند مدت وجود دارد به اندازه کافی برای حس تنهایی مطلق نگه از من تا به طور کامل
که تمام من به تازگی دیده بود ، همه من تا به حال
شنیده می شود ، و سخنرانی بسیار انسانی خود ، به نظر می رسید به دور از گذشته
وجود ، تنها در حالی که دیگر در حافظه من زندگی می کنند ، به عنوان اینکه من گذشته بوده است
انسان.
توهم عجیبی مالیخولیا ، تکامل یافته نیمه آگاهانه مثل همه ما بود
توهم ، که گمان می رود تنها به سند چشم انداز از حقیقت دست نیافتنی از راه دور ، دیده می شود
dimly.
این بود ، در واقع ، یکی از دست داده اند ، فراموش شده اند ، مکان های نامعلومی از زمین ؛
زیر سطح مبهم آن نگاه کرد و من احساس کردم که زمانی که به - فردا من آن را ترک کرده بود برای
تا کنون ، آن را لغزش از وجود ، به
زندگی تنها در حافظه من تا من خودم گذشت را به فراموشی.
من که احساس در مورد من در حال حاضر ، شاید آن است که احساس است که تحریک من به
شما داستان را بگویم ، به منظور تلاش برای به دست را به شما ، به عنوان آن بود ، وجود خود را ، خود را
واقعیت -- حقیقت افشا شده در یک لحظه توهم است.
'کورنلیوس شکست بر آن.
او پیچ ، حشرات موذی مانند ، از علف های بلند رو به رشد در افسردگی از
زمین.
من معتقدم که خانه خود را فاسد بود در جایی در نزدیکی ، هر چند من آن را ندیده ، نه
داشتن دور به اندازه کافی در این جهت بوده است.
بر مسیر او به سمت من دوید ، پای خود را ، گل الود در کفش های کثیف سفید ، بر روی twinkled
تاریک زمین ، او خودش را کشیده ، و شروع به ناله و شکایت کردن و انقباض غیر ارادی ماهیچه زیر اجاق گاز لوله بلند
کلاه.
لاشه خشک کردن خود کمی ، کاملا از دست داده ، بلعیده در یک دست کت و شلوار سیاه و سفید
ماهوت.
این صحنه و لباس خود را برای تعطیلات و مراسم بود ، و آن را به من یادآوری است که این
یکشنبه چهارم من در Patusan به سر برده بود.
تمام زمان اقامت من مبهم از تمایل خود برای اعتماد داشتن به من آگاه شده بود ، اگر او
تنها می تواند من را به خود را دریافت کنید.
او با نگاه مشتاق ولع مصرف در ترش چهره زرد او را کمی آویزان ، اما او
بزدلی و ترسویی او را نگه داشته بود تا آنجا که بی میلی طبیعی من به هر چیزی را به انجام
با چنین موجودی ناگوار.
او موفق شد ، با این وجود ، به حال او نشده است آماده به گام های دزدکی به محض
شما را در او نگاه کرد.
او نوزاد زود رس کردن قبل از نگاه خیره شدید جیم ، قبل از خود من ، که سعی کردم
بی تفاوت ، حتی قبل از اینکه با ترشرویی Itam Tamb ، نگاه برتر است.
او دائمی slinking فاصله گرفت و هر زمان دیده می شود او در حال حرکت کردن deviously دیده شد ، خود را
صورت بیش از شانه خود را ، با یا شوریدگی بی اعتقاد و یا وای خارج شو ، رقت بار ،
لال جنبه ، اما هیچ بیان فرض
می تواند این ذلت ذاتی غیر قابل استرداد از طبیعت خود ، بیش از یک پنهان
آرایش لباس می تواند برخی از ناهنجاری هیولا های بدن را پنهان.
"من نمی دانم که آیا آن demoralisation شکست مطلق من در من بود
برخورد با کابوس ترس کمتر از یک ساعت پیش ، اما من به من اجازه تصرف او
بدون حتی نشان می دهد از مقاومت.
من به گیرنده از اطمینان محکوم شد ، و با آن مواجه
سؤالات بیجواب.
این در تلاش بود ، اما اهانت ، تحقیر unreasoned شده ، ظاهر مرد
برانگیخت ، آن را آسان تر به خرس. او احتمالا می تواند مهم نیست.
هیچ چیز اهمیت ، از آنجایی که من ساخته شده بود و ذهن من که جیم ، برای آنها به تنهایی من مراقبت ،
تاریخ و زمان آخرین تسلط سرنوشت او. او به من گفت او راضی بود... تقریبا.
این بیشتر از اکثر ما جرات می رود.
من -- که حق فکر کردن خودم به اندازه کافی خوب -- جرات نیست.
نه هر یک از شما در اینجا ، گمان می کنم؟...'
Marlow متوقف شد ، تا اگر در انتظار پاسخ است.
هیچ کس صحبت کرد. کاملا درست ، 'او شروع دوباره.
'اجازه هیچ روح می دانم ، چون حقیقت را می توان از ما تنها با برخی بی رحمانه ، کمی واپیچیدن
فاجعه افتضاح.
اما او یکی از ما است ، و او می تواند می گویند او راضی بود... تقریبا.
فقط علاقه داشتن به این! تقریبا راضی است.
تقریبا می تواند یکی از فاجعه خود را به او حسادت.
تقریبا راضی است. بعد از این هیچ کس نمی تواند بهانه ای مهم است.
مهم نبود که او را مظنون ، که او را قابل اعتماد ، که او را دوست داشتم ، که او را منفور --
به خصوص آن را به عنوان کورنلیوس بود که از او متنفر است.
'با این حال بعد از همه این نوع از شناخت است.
شما باید از یک مرد توسط دشمنان خود و همچنین توسط دوستان خود قاضی ، و این دشمن
جیم بود از جمله هیچ مردی مناسب و معقول خواهد بود شرمنده به خود ، بدون ، با این حال ، ساخت
از او بیش از حد.
این جیم نمایش زمان ، و در آن به اشتراک گذاشته شده ، اما جیم او را به طور کلی نادیده گرفته
زمینه. "Marlow عزیز من ،" او گفت ، "من احساس می کنم که اگر
من به هیچ چیز راست می تواند مرا لمس کن.
در واقع من انجام دهد. در حال حاضر شما به اندازه کافی طولانی در اینجا داشته شده اند
دور نگاه خوب -- و صادقانه بگویم ، فکر نمی کنید من خیلی امن؟
این همه به من بستگی دارد و توسط ژوپیتر
من بسیاری از اعتماد به نفس در خودم است. بدترین کاری که او می تواند انجام دهید که به
کشتن من گمان می کنم. من را برای یک لحظه او را فکر نمی کنم.
او می توانست ، و نه شما می دانید -- اگر نه من خودم به او یک تفنگ لود برای هدف دست ،
و سپس پشت من در او تبدیل شود. مرتب کردن بر اساس چیزی که او است.
و فرض کنید او را -- فرض کنید او می تواند؟
خوب -- چه از که؟ من نمی آمد در اینجا پرواز برای زندگی من --
I؟ من به اینجا آمدند به مجموعه پشت من در برابر
دیوار ، و من رفتن به اینجا بمانید...
"تا شما را کاملا راضی هستند ،" من زده شوید.
ما در آن زمان نشسته بودیم زیر یک سقف در استرن قایق خود ؛ بیست تعطیل
فلش مانند یک ، ده نفر در یک طرف ، قابل توجه آب با چلپ چلوپ تک ، در حالی که
پشت سر ما ، Itam Tamb 'غوطه ور در سکوت
راست و چپ ، و خیره به پایین سمت راست رودخانه ، توجه برای حفظ قایق رانی طولانی در
بزرگترین قدرت جریان است. جیم متمایل شدن سر خود را ، و آخرین بحث ما
به نظر می رسید به سوسو زدن از برای همیشه.
او به من دیدن کردن تا آنجا که دهان از رودخانه است.
گاری روپوش دار روز قبل از سمت چپ بود ، کار کردن و شناور در فرونشینی ، در حالی که
من اقامت من طولانی بود و یک شبه.
و اکنون او به من دیدن کردن. "جیم کمی با من عصبانی شده بود
ذکر کورنلیوس در همه. من تا به حال در حقیقت ، نه ، گفت : بسیار.
مرد بود خیلی ناچیز است خطرناک باشد ، هر چند او به عنوان پر از نفرت به عنوان
او می تواند نگه دارد.
او به من «آقا شریف" در هر جمله دوم را خواسته بود و در آرنج من whined
او به من دادن از قبر "همسر مرحوم« خود به دنبال به دروازه ترکیب جیم.
او اعلام کرد خود را ناراضی از مردان ، قربانی ، له مثل یک کرم ، او
entreated من به او نگاه کنید.
من سر من به انجام این کار به نوبه خود ، اما من می توانم ببینم از گوشه ای از چشم من خود را
سایه چاپلوس هواپیمای بی موتوری پرواز پس از استخراج از معادن ، در حالی که ماه ، به حالت تعلیق در دست راست ما ،
به نظر می رسید به نگاه حسرت امیز کردن serenely بر منظره.
او سعی کردم به توضیح -- من به شما گفته -- سهم خود را در حوادث شب به یاد ماندنی.
این ماده از مجمع تشخیص مصلحت نظام بود.
چگونه می تواند او را می دانیم که قرار بود برای گرفتن دست بالا؟
"من او را نجات داد ، آقا محترم!
من او را به هشتاد دلار را نجات داد ، او در تن نوعی الت موسیقی اعتراض ، نگه داشتن
سرعت پشت سر من. من گفتم : "او خود را نجات داد ،" ، "و او
بخشوده شما خواهد شد. "
من شنیده ام یک نوع tittering ، و بر او تبدیل شده و در یک بار او را به ظاهر آماده
به پاشنه او. "آنچه شما را در خندیدن؟"
پرسیدم ، هنوز هم ایستاده است.
"آیا نمی شود فریب ، آقا محترم!" به او shrieked ، به ظاهر از دست دادن همه کنترل بر
احساسات اش. "خود او را نجات!
او می داند هیچ چیز ، آقا محترم -- هر آنچه که هیچ چیز.
او چه کسی است؟ او مایل است چه در اینجا -- دزد بزرگ است؟
او مایل است چه در اینجا؟
او پرت گرد و غبار به چشم همه ، او پرت گرد و غبار به چشم شما ، آقا محترم ؛
اما او می تواند گرد و غبار به چشم من پرتاب نمی کند. او یک احمق بزرگ ، آقا محترم است. "
من خندید تحقیر ، و عطف بر روی پاشنه پا من ، شروع به راه رفتن دوباره.
او زد تا به آرنج من و اجبار زمزمه : "او بیش از یک کودک کوچک
-- مانند یک بچه کوچک -- یک کودک کوچک ".
البته من کوچکترین اطلاع قبلی را ندارد ، و از دیدن هم فشرده ،
چرا که ما از نزدیک شدن به حصار بامبو است که بیش از سیاه ساطع
زمین پاک ، او را به نقطه آمد.
او با abjectly اشکبار به کار کرد. بدبختیهای بزرگ او را تحت تاثیر قرار بود
سر.
او امیدوار است من مهربانی را فراموش کنیم چه چیزی جز مشکلات او ساخته شده او را می گویند.
او چیزی به جز آن معنی نیست ؛ تنها آقا محترم نمی دانستند که آنچه در آن بود
خراب می شود ، شکسته شده ، پایمال بر.
او پس از این مقدمه با نزدیک شدن به موضوع نزدیک قلب او بود ، اما در چنین
درهم و برهم ، انزال ، ترسو مد ، که برای مدت طولانی نمی تواند از آنچه که او
رانندگی در.
او می خواست من را با جیم به نفع او شفاعت.
به نظر می رسید ، بیش از حد ، به نوعی امور پول.
من شنیده ام بارها و بارها واژه ها ، "ارائه متوسط -- حال حاضر مناسب است."
او به نظر می رسید که ارزش برای چیزی ، و او حتی رفت و طول
گفت : با برخی از گرما که زندگی ارزش داشتن اگر یک مرد از دزدیدند
همه چیز.
من یک کلمه تنفس ، البته ، اما نه به گوش من توقف کنم.
جان کلام از ماجرا ، که برای من روشن شد به تدریج ، در این بود ، که او
در نظر گرفته خود را به عنوان در ازای دختر برای برخی از پول با عنوان.
او را آورده بود.
کس دیگری کودک. مشکل بزرگ و درد -- پیر مرد در حال حاضر --
مناسب حال حاضر است.
اگر آقا محترم ، یک کلمه.... من هنوز ایستاده بود را با کنجکاوی به او نگاه می گویند ،
و ترس مبادا من باید فکر می کنم او را گزاف ، گمان می کنم ، او عجله به ارمغان آورد
خود را به یک امتیازی.
با در نظر گرفتن از "حال حاضر مناسب» داده شده در یک بار ، او را ، او اعلام کرد :
حاضر به انجام به اتهام دختر ، "بدون هر یک از مقررات دیگر -- وقتی که
زمان برای نجیب زاده برای رفتن به خانه آمد. "
کمی چهره او زرد ، همه مچاله به عنوان اینکه آن را با هم فشرده شده بود ،
اظهار بخل اضطراب ، بیشتر مشتاق.
صدای او whined coaxingly ، "هیچ مشکلی -- سرپرست طبیعی -- مبلغی پول
... "" من همانجا ایستاد و شگفت زده.
که نوع از چیزی که با او بود ، آشکارا یک حرفه.
من به طور ناگهانی در نگرش cringing خود را مرتب سازی بر اساس اطمینان را کشف کرد ، هر چند او به عنوان
در تمام عمر خود را با خرید و فروش در certitudes شده بود.
او باید فکر می کردم dispassionately با توجه به پیشنهاد خود را ، چرا که او تبدیل شد
به عنوان عسل به عنوان شیرین.
"هر نجیب زاده ساخته شده ارائه هنگامی که زمان برای رفتن به خانه آمد ، او شروع به
insinuatingly. ناودان را دروازه کمی.
"در این مورد ، آقای کورنلیوس" به من گفت : "آن زمان هرگز خواهد آمد."
او در زمان چند ثانیه به جمع آوری این هنوز وارد "چه" او نسبتا squealed.
"چرا" من از طرف من از دروازه ادامه داد : "شما نمی شنید او را می گویند
خودش؟ او هرگز به خانه. "
"آه! این است که بیش از حد ، او فریاد زد : ".
او به من آدرس را نه به عنوان "افتخار آقا" هیچ.
او بسیار هنوز هم برای یک مدت بود ، و پس از آن بدون هیچ نشانی از تواضع بسیار پایین آغاز شد :
"-- آه!
به او -- او -- او می آید در اینجا شیطان از جایی که می داند -- می آید در اینجا -- شیطان نمی داند که چرا -- به
پایمال بر من تا من می میرند -- اه -- پایمال "(او آرام با هر دو پا به مهر) ،" پایمال
مثل این -- هیچ کس نمی داند که چرا -- تا مرگ من...."
صدای او کاملا منقرض شد ، او با سرفه کمی ناراحت بود ، او آمد
نزدیک به حصار و به من گفت ، حذف را به تن محرمانه و رقت بار ، که
او را بر زیر پا گذاشته نمی شود.
"صبر -- صبر ،" او muttered ، قابل توجه سینه خود.
خندیدن به او انجام داده بود ، اما به طور غیر منتظره او مرا درمان کرد تا وحشی
پشت سر هم ترک خورده از آن.
"هکتار! در هکتار! در هکتار! خواهیم دید!
خواهیم دید! چه!
دزدی از من!
سرقت از من همه چیز! همه چیز!
همه چیز! "سر او drooped بر روی یک شانه ، دست خود را
حلق آویز شدند قبل از او را به آرامی clasped.
یکی که فکر می کرد دختر گرامی با عشق پیشی گرفته بود ، که روح خود را
له شده بود و قلب خود را با بی رحمانه ترین از spoliations شکسته.
ناگهان او بلند سر او و شات از یک کلمه بدنام.
"مانند مادرش -- او مانند مادر فریبکارانه خود را است.
دقیقا.
در چهره اش ، بیش از حد. در چهره اش.
شیطان! "
او پیشانی خود را در مقابل نرده ها تکیه داد ، و در آن موقعیت زبان آمده تهدید و
blasphemies وحشتناک به زبان پرتغالی در انزال بسیار ضعیف ، با مخلوط پر از بدبختی
plaints و پست ، بیرون آمدن با تقلا کردن
شانه ها را به عنوان اینکه او مناسب مرگبار بیماری شده بود ، پیشی گیرد.
این عملکرد inexpressibly مشمئز کننده و برچسب های شرم آور بود ، و من عجله دور شد.
او تلاش برای فریاد زدن به چیزی بعد از من.
بعضی از بی احترامی از جیم ، به اعتقاد من -- نه چندان با صدای بلند هر چند ، ما بیش از حد نزدیک
خانه. من شنیده ام و مجزا بود ، "بیش از یک
کمی کودک -- کودک کمی ".