Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل XII قسمت 1 شور
او به تدریج ساخت ممکن است برای کسب امرار معاش از هنر خود بود.
آزادی تعدادی از طرح های نقاشی خود را بر روی مختلف مواد گرفته شده بود ، و او می تواند
فروش طرح برای embroideries ، محراب ، پارچه ، و چیزهای مشابه ، در یک یا دو
جاهایی می برد.
بود بسیار او در حال حاضر ساخته شده نیست ، اما او ممکن است به آن گسترش دهد.
او همچنین ساخته شده بود که دوستان با طراح برای شرکت سفال ، و به دست آوردن برخی از
دانش هنر آشنایی جدید خود را.
هنرهای کاربردی علاقه مند به او بسیار است. در همان زمان او به آرامی در خود سخت
تصاویر.
او عاشق نقاشی چهره های بزرگ ، پر از نور است ، اما صرفا از چراغ ساخته شده و
سایه های ریخته گری ، مانند امپرسیونیست ، بلکه ارقام قطعی بود که برخی از
کیفیت ، درخشان مانند برخی از مردم مایکل آنجلو است.
و این او را به یک چشم انداز نصب شده ، در آنچه که به تصور او نسبت درست.
او مقدار زیادی از حافظه کار می کرد ، با استفاده از همه او می دانست.
او معتقد بصورتی پایدار و محکم در کار خود را ، که آن را خوب و ارزشمند بود.
علی رغم متناسب از افسردگی ، کوچک کردن ، همه چیز ، او در کار خود را بر این باور است.
او بیست و چهار بود که او گفت : اولین چیزی که با اعتماد به نفس خود را به مادرش.
"مادر" او گفت : "من s'll نقاشی بود که به آنها خواهید به شرکت کنند."
او در مد عجیب و جالب خود را استنشاقی. مانند یک شانه را بالا انداختن نیمه خوشحال بود
شانه ها.
او گفت : "بسیار خوب ، پسرم ، خواهیم دید که". «شما باید ببینید ، کبوتر من!
ببینید اگر شما یکی از مغرور از این روزها نیست! "
او لبخند زد : "من کاملا محتوا ، پسر من".
اما شما باید برای تغییر. نگاه شما با مینی! "
مینی بنده کوچک ، یک دختر چهارده بود.
و آنچه در مورد مینی؟ "پرسید : خانم مورل ، با شرافت.
"من او را شنیده ام امروز صبح : EH ، خانم مورل! من که قرار بود برای انجام این کار ، هنگامی که شما بیرون می رفت
در باران برای برخی از زغال سنگ ، "او گفت.
"به نظر می رسد که بسیاری مانند شما قادر به مدیریت بندگان!"
خانم مورل گفت : "خوب ، آن را تنها niceness کودک" است.
"و شما به او پوزشخواهی :" شما می توانید به دو چیز در یک بار ، می تواند به شما انجام دهد؟ "
، پاسخ داد : "خانم مورل :" او مشغول شستن تا.
و آنچه او می گویند؟
این آسان می تواند در انتظار یک بیت است. در حال حاضر نگاه کنید که چگونه دست و پا زدن خود را پا! "
"بله -- بی باک جوان چمدان" خانم مورل گفت ، لبخند است.
او مادرش نگاه کرد ، خنده است.
او بسیار گرم و گلگون شد دوباره با عشق به او.
به نظر می رسید که اگر تمام نور آفتاب او را برای یک لحظه بود.
او ادامه داد : کار خود را با خوشحالی می پذیریم.
او به نظر می رسید تا زمانی که او خوشحال است که او موهای خاکستری خود را به سایت همیشگی باشد.
و در آن سال او با او به جزیره موجود زنده برای تعطیلات رفتند.
بیش از حد هیجان انگیز برای آنها هر دو ، و بیش از حد زیبا بود.
خانم مورل پر از شادی و شگفتی بود. اما او به پیاده روی خود را با او داشته باشند بیشتر
از او قادر بود.
او تقلا غش بد است. صورت خاکستری اش بود ، بنابراین آبی دهانش!
به او عذاب بود. او احساس که اگر کسی در حال هل دادن چاقو
در قفسه سینه خود.
سپس او بهتر بود ، و او را فراموش کرده است. اما اضطراب باقی مانده در داخل او را ، مانند
زخم که نزدیک نیست. پس از ترک میریام او رفت و تقریبا
مستقیما به کلارا.
روز دوشنبه پس از روز از پارگی او به اتاق کار رفت.
او در او نگاه کرد و لبخند زد. آنها بسیار صمیمی رشد کرده بود بی خبر است.
او را دیدم روشنایی جدید در مورد او.
"خب ، ملکه سبا!" او گفت ، خنده است. اما چرا؟ "او پرسید.
"من فکر می کنم آن را به شما مناسب است. شما یک رهبانیت جدید. "
او برافروخته ، درخواست :
"و آنچه از آن" "شما مناسب -- awfully!
من می توانم به شما یک لباس را طراحی کنند. "" چگونه خواهد بود؟ "
او در مقابل او ایستاده بود ، چشم هایش را پر زرق و برق او تشریح است.
او چشم او را با ثابت نگه داشته است. سپس ناگهان او در زمان نگه دارید از او.
او نیمه آغاز شده برگشت.
او چیزهای تنگ تر بلوز او را جلب ، آن را بر سینه اش هموار شده است.
"بیشتر از آن!" او توضیح داد. اما آنها هر دو از آنها شعله ور با شد
blushes ، و بلافاصله او فرار.
او را لمس بود. تمام بدن او لرزش با شد
احساس. در حال حاضر وجود دارد از نوعی از راز
تفاهم بین آنها است.
شب بعد او را به سینما با او را برای چند دقیقه رفت
قبل از قطار زمان می باشد. از آنجا که نشست ، او را دیدم به دست او دروغ گفتن در نزدیکی
او را.
برای برخی از لحظات او جرأت آن را لمس کرد. تصاویر رقصید و مات.
سپس او دست خود را در او صورت گرفت. بزرگ و سفت بود و آن درک خود را پر.
او آن را به سرعت برگزار شد.
او نه نقل مکان کرد و نه هیچ نشانه ای ساخته شده. وقتی که آنها آمدند قطار خود را به علت.
او تردید است. "شب خوب ،" او گفت.
او دور در سراسر جاده darted.
روز بعد او دوباره آمد ، صحبت کردن به او. او نه برتر با او است.
"باید ما به یک پیاده روی در روز دوشنبه؟" او پرسید. او تبدیل صورت خود را کنار بگذارند.
"باید به شما بگوید میریام؟" او پاسخ sarcastically.
"من با او شکسته ،" او گفت. "هنگامی که؟"
"یکشنبه گذشته."
"شما اختلاف؟" : "نه! من ذهن من ساخته شده بود.
من به او گفت اما قطعا ، من باید در نظر خودم آزاد است. "
کلارا پاسخ دهد ، و او به کار خود بازگشت.
او بسیار آرام و تا عالی!
در شنبه شب ، او خواست او را به می آیند و نوشیدن قهوه با او در
رستوران ، ملاقات با او پس از کار به پایان رسید.
او آمد ، به دنبال محفوظ بسیار و بسیار دور است.
او سه چهارم از یک ساعت به قطار زمان است.
"ما در حالی که کمی راه بروید ،" او گفت.
او موافقت کرد ، و آنها گذشته قلعه به داخل پارک رفت.
او ترس از او بود. او moodily در کنار او راه می رفت ، با استفاده از نوعی
رنجش ، اکراه ، راه رفتن ، عصبانی است.
او ترس را به دست او بود. "کدام راه باید بروم؟" او به عنوان خواستند
راه می رفت در تاریکی است. "من مهم نیست."
"بعد ما میام تا مراحل."
او به طور ناگهانی تبدیل دور. آنها مراحل پارک را تصویب کرده بود.
او هنوز در خشم را در او ناگهان او را رها ایستاد.
او برای او مراقبت می کند.
دور او ایستاده بود. او را گرفتار به طور ناگهانی در آغوش او برگزار شد ،
او را برای یک لحظه تیره و تار ، شاهو بوسید او را. بعد از آن او اجازه دهید او برود.
"آمده است همراه ،" او گفت ، تائب.
او به دنبال. او دست او را گرفت و او انگشت را بوسید
راهنمایی. آنها در سکوت رفت.
هنگامی که آنها به نور آمد ، او اجازه رفتن دست او.
نه صحبت کرد تا به ایستگاه رسید.
سپس آنها یکدیگر را در چشم نگاه.
"شب خوب ،" او گفت. و او برای قطار او رفت.
بدن او عمل مکانیکی. مردم صحبت به او.
او شنیده پژواک ضعف به آنها پاسخ دادن به.
او در هذیان بود. او احساس که او را دیوانه اگر دوشنبه بود
در یک بار آمده است. روز دوشنبه او را دوباره.
همه خود را در آنجا تن به تن بود ، جلوتر است.
یکشنبه مداخله. او می تواند آن را تحمل نمی کند.
او می تواند او را تا دوشنبه را نمی بینم. و یکشنبه مداخله -- ساعت بعد از ساعت
تنش.
او می خواست سر خود را به ضرب و شتم در مقابل درب کالسکه.
اما او هنوز هم شنبه است. او برخی از ویسکی را در راه خانه نوشیدند ، اما
آن را تنها ساخته شده آن را بدتر.
مادرش باید ناراحت نمی شود ، که تمام شد. به او dissembled ، و به سرعت به رختخواب.
او لباس وجود دارد را با چانه خود را بر روی زانو خود نشست ، خیره از پنجره در دور
تپه ، با چراغ چند آن.
او نه فکر و نه خواب است ، اما کاملا هنوز شنبه ، خیره.
و هنگامی که در گذشته او بسیار سرد بود که او به خود آمد ، متوجه شد که سازمان دیده بان خود را به حال
متوقف در نیمه گذشته دو.
آن را پس از سه ساعت بود. او خسته بود ، اما هنوز هم وجود داشت
عذاب دانستن آن بود تنها صبح روز یکشنبه است.
او به رختخواب رفت و خوابید.
سپس او چرخهی در تمام طول روز ، تا او مانده بود.
و او به ندرت می دانست جایی که او شده بود. اما روز بعد از دوشنبه بود.
او تا چهار ساعت در خواب است.
سپس او بگذارد و در فکر. او آینده را نزدیکتر به خود -- او می تواند
خود را ببینید ، واقعی ، جایی در جلو. او را یک قدم زدن با او را در
بعد از ظهر.
بعد از ظهر! سالهای پیش رو به نظر می رسید.
به آهستگی ساعت crawled شده. پدر او ، او شنیده ام او را pottering
در مورد.
سپس معدنچی را به گودال چکمه های سنگین خود را خراش دادن حیاط.
را *** هنوز crowing. سبد خرید رفت جاده ها است.
مادر او.
او آتش زدم. در حال حاضر او را به نام آرام.
او پاسخ داد که اگر او خواب بودند. این پوسته از خود است.
او راه رفتن به ایستگاه -- یکی دیگر از مایلی!
قطار نزدیک ناتینگهام بود. آیا آن را متوقف کند قبل از تونل؟
اما مهم نبود ، آن وجود دارد که قبل از شام زمان.
او در اردن بود. او را در نیم ساعت آمده است.
در هر حال ، نزدیک او خواهد بود.
او نامه را انجام داده بود. او وجود خواهد داشت.
شاید او آمده بود. او دوید پایین.
آه! او خود را از طریق درب شیشه ای را دیدم.
شانه او دولا شدن کمی به کار او ساخته شده او را احساس او نمی تواند رفتن به جلو ، او
نمی تواند بایستد. او سپس وارد
او رنگ پریده ، عصبی ، بی دست و پا ، و کاملا سرد بود.
آیا او دچار سوء تفاهم او را؟ او می تواند خود واقعی خود را با این نوشتن نیست
پوسته می باشد.
و این بعد از ظهر "، او تلاش می گویند. "به شما خواهد آمد؟"
او در پاسخ : "من فکر می کنم تا ،" زمزمه. او پیش از او ایستاد ، قادر به گفتن یک کلمه.
او صورت خود را از او پنهان شدند.
باز هم احساس است که او آگاهی از دست دادن بیش از او آمدند.
او مجموعه ای دندان خود را و به طبقه بالا رفت. او همه چیز را به درستی انجام داده بود رتبهدهی نشده است ، و
او را انجام دهد.
همه چیزهایی که صبح خاموش راه طولانی به نظر می رسید ، چرا که آنها به یک مرد در زیر کلروفرم.
او خود را تحت یک گروه از محدودیت های تنگ به نظر می رسید.
سپس خود دیگر او وجود دارد ، در فاصله ، انجام کارها ، چیزهای ورود در
معین ، و او را تماشا که دور او را با دقت به او ساخته شده هیچ اشتباهی.
اما درد و فشار از آن نمی تواند روی بسیار طولانی تری است.
او مشغول به کار متصلا. هنوز هم آن تنها دوازده ساعت بود.
همانطور که اگر او لباس خود را در برابر میز میخ شده بود ، او ایستاده وجود دارد و کار می کرد ،
مجبور هر از سکته مغزی از خود. این یک ربع به یک بود ، او می تواند روشن
دور.
سپس او به طبقه پایین دوید. "شما به من در چشمه در دو دیدار خواهد کرد
ساعت ، "او گفت. "من نمی تواند وجود داشته باشد تا نیم گذشته است."
"بله!" او گفت.
او شاهد تاریک او ، چشم از جا در رفته. "من در گذشته سه ماهه را امتحان کنید."
و او به حال به محتوا. او رفت و برخی از شام.
تمام وقت او هنوز تحت کلروفرم بود ، و در هر دقیقه کشیده شد
به طور نامحدود است. او مایل از خیابان ها راه می رفت.
سپس او فکر می کرد که در اواخر جلسه محل.
او در چشمه در پنج تن دو گذشته بود. شکنجه سه ماهه بعدی از یک ساعت
فراتر از بیان تصفیه شده.
این غم و اندوه را از ترکیب خود زندگی می کنند با پوسته بود.
بعد از آن او او را دیدم. او آمد!
و پس از او وجود دارد.
"شما اواخر ،" او گفت. فقط پنج دقیقه ، "او جواب داد.
"من می خواهم آن را به شما هرگز انجام می شود ،" او خندید.
او در یک لباس آبی تیره بود.
او در شکل زیبای خود نگاه. او گفت : "شما می خواهید بعضی از گل ها ،" رفتن به
نزدیکترین گلفروش. او در سکوت دنبال می شود.
او خریداری او را یک دسته از پارچه مخمل ، آجر قرمز carnations.
او آنها را در پوشش خود قرار داده است ، گرگرفتگی است. "رنگ That'sa خوب!" او گفت.
"من ترجیح می دهم چیزی نرمتر داشته ،" او گفت.
او خندید. "آیا شما احساس می کنید مانند یک لکه از شنگرف
راه رفتن در خیابان "او گفت.
او آویزان سر او ، ترس از مردم آنها ملاقات کرد.
او یک وری او نگاه آنها به عنوان راه می رفت. نزدیک فوق العاده پایین در او وجود دارد
چهره در نزدیکی گوش که او می خواست به لمس است.
و سنگینی خاص ، سنگینی گوش بسیار کامل از ذرت است که نرخهای پایین به مقدار کمی در
باد ، بود که در مورد او وجود دارد ، چرخش مغز او ساخته شده است.
او به نظر می رسید به چرخش پایین خیابان ، همه چیز داره دور.
از آنجا که در تراموای نشسته ، او شانه های سنگین خود را علیه او تکیه داد ، و او در زمان او
دست.
او احساس خود را دور از بیهوشی ، شروع به تنفس است.
گوش او ، نیمه پنهان در میان موهای بلوند خود را ، به او نزدیک بود.
وسوسه بوسه آن بود تقریبا بیش از حد بزرگ است.
اما مردم دیگر را که در بالا از ماشین وجود دارد.
هنوز به او باقی ماند به آن بوسه.
پس از همه ، او خود نیست ، او برخی از ویژگی از... او بود ، مثل آفتاب که
سقوط در او. او به سرعت نگاه فاصله دارد.
این باران شده بود.
بلوف های بزرگ از این سنگها قلعه همراه با بارش باران آرام بود ، تا آن را بالاتر از پرورش
مسطح از شهر.
آنها عبور گسترده ، فضای سیاه و سفید از راه آهن میدلند ، و تصویب گاو
محوطه ایستاده بود که از سفید. سپس آنها فرار جاده Wilford پایین فرومایه.
او را لرزاند کمی به حرکت تراموا ، و او را در برابر او خم ، را لرزاند پس از
او را. او ، مرد بلند و باریک و شدید بود ، با
انرژی exhaustless.
چهره اش خشن بود ، با ویژگی های خشن و قطع کننده ، مانند معمول مردم ، اما او
چشم ها زیر ابرو عمیق پر از زندگی که آنها او را مجذوب بودند.
به نظر می رسید آنها را به رقص ، و در عین حال آنها هنوز لرزش در بهترین تعادل
خنده. دهان او همان رفتن بود تا بهار
به خنده از پیروزی ، با این حال نمی.
در حال تعلیق شدید در مورد او وجود دارد. او کمی لب او moodily.
دست خود را به بیش از... او سخت گره بود. آنها دو halfpennies خود را در پرداخت می شود
گردان و عبور از پل.
ترنت خیلی کامل بود. این جاروب تحت ساکت و موذی
پل ، مسافرت در یک بدن نرم است. مقدار زیادی از باران وجود داشت.
در سطح رودخانه gleams صاف آب سیل است.
آسمان خاکستری بود ، با درخشیدن نقره اینجا و آنجا.
در حیاط کلیسا Wilford dahlias همراه با بارش باران -- توپ مرطوب سیاه و سفید ، قرمز چروکیده و پژمرده شد.
هیچ کس در مسیر رفت و در امتداد رودخانه چمن زار سبز ، در امتداد درخت نارون
ردیف ستون.
faintest کدورت بیش از آب نقره ای تیره وجود داشت و چمن زار سبز
بانک و درختان نارون که با طلا مزین بود.
رودخانه در بدن داخل است و فقدان ، کاملا ساکت و سریع است ، در هم پیچیده در میان خود را دوست
برخی از لطیف ، موجودی پیچیده. کلارا moodily در کنار او راه می رفت.
: "چرا ،" او در طول پرسیده می شود ، و نه در لحن نامطلوب ، آیا شما ترک میریام؟ "
او دیده می شود. او گفت : "از آنجا که من می خواستم او را ترک ،".
"چرا؟"
"از آنجا که من نمی خواستم با او. و من نمی خواست ازدواج کند. "
او برای یک لحظه سکوت شد. آنها راه خود را پایین مسیر گل آلود را برداشت.
قطرات آب از درختان نارون سقوط کرد.
"شما به ازدواج میریام ، و یا نمی خواست در همه ازدواج می کنند؟" او پرسید.
"هم" او پاسخ داد : -- "هر دو!" آنها را به مانور را برای رسیدن به پلکان ،
به دلیل از استخر آب است.
"و آن چه او می گویند؟" کلارا پرسید.
"میریام؟ او گفت من یک بچه چهار بود ، و من
همیشه به حال او مبارزه کردن. "
کلارا بیش از این را برای یک زمان بمب. اما شما واقعا شده است با او
برای برخی از زمان؟ "او پرسید. "بله".
و در حال حاضر شما به هیچ از او نمی خواهیم؟ "
"نه. من می دانم هیچ خوب است. "او دوباره بمب.
"آیا شما فکر می کنید او را درمان کرده اید و نه بد نیست؟" او پرسید.
"بله ، من باید کاهش یافته آن سال به عقب.
اما آن شده اند که خوب در حال رفتن است. دو اشتباهات حق را ندارد. "
قدیمی حال شما چطور است؟ "
کلارا پرسید. "بیست و پنج."
و من هستم سی ، "او گفت. "من می دانم که شما می شوند."
"من باید سی و یک -- یا من سی و یک؟"
"من نه می دانم و نه مراقبت. آن چه مهم! "
آنها در ورود به گراو شد.
آهنگ مرطوب ، و قرمز ، در حال حاضر چسبنده با برگ افتاده ، بانک شیب دار بالا رفت
بین چمن.
در هر دو طرف ایستادند نارون درختان مانند ستون در امتداد یک راهرو بزرگ ، arching بیش از
و ساخت بالا تا سقف که از آن برگ های مرده سقوط کرد.
بود خالی و ساکت و مرطوب است.
او در بالای پلکان ایستاده بود ، و او هر دو دست خود را نیز برگزار شد.
خنده ، او را به چشمان او نگاه کرد. سپس او همگانی روندی.
سینه اش آمد در برابر او ؛ او برگزار شد و صورت خود را با بوسه را پوشانده است.
آنها تا مسیر شیب دار و لغزنده ، قرمز رفت.
در حال حاضر او منتشر شد دست خود را قرار داده و دور کمر خود را دور آن.
شما فشار ورید در بازوی من ، نگه داشتن آن را طوری محکم ، "او گفت.
آنها راه می رفت همراه.
او انگشت ، راهنمایی ، احساس تکان خوردن از سینه اش است.
همه ساکت و خالی از سکنه است.
در سمت چپ تر قرمز شخم زمین نشان داد از طریق درگاه بین نارون - boles
و شاخه های آنها.
در سمت راست ، دنبال کردن ، آنها می توانند درخت تاپس از elms رو به رشد به مراتب زیر مراجعه کنید
آنها ، شنیدن گاهی شرشر رودخانه.
گاهی اوقات در زیر آنها گرفتار حد یک نگاه اجمالی کامل ، ترنت کشویی نرم ، و از
آب ، علفزار خال خال با گاو کوچک. تازه از کمی Kirke تغییر
سفید مورد استفاده قرار می آیند ، "او گفت.
اما او به تماشای گلو خود در زیر گوش ، جایی که خیط و پیت کردن آمیخته شدن به
عسل به رنگ سفید ، و دهان او را که pouted دل شکسته.
او علیه او بر انگیخت او به عنوان راه می رفت ، و بدن خود را مانند یک رشته محکم بسته شده بود.
در نیمه راه تا ردیف درخت بزرگ elms ، که در آن گراو بالاترین بالاتر از رودخانه با افزایش ،
حرکت رو به جلو خود را با شک و تردید به پایان برسد.
او را در سراسر به چمن منجر شد ، تحت درختان در لبه مسیر.
صخره قرمز از زمین sloped با سرعت پایین ، از طریق درختان و بوته ها ، به رودخانه که
glimmered و بین شاخ و برگ و تاریک بود.
دور زیر آب علفزارهای بسیار سبز است.
او و او ایستاده بود تکیه بر علیه یکدیگر ، ساکت و آروم ، ترس ، بدن آنها
لمس کردن تمام همراه است.
آمد غرغره کردن سریع از رودخانه زیر وجود دارد.
"چرا ،" او در طول پرسید : "شما نفرت Dawes باکستر؟"
او به او را با یک جنبش پر زرق و برق تبدیل شده است.
دهانش او ، و گلو او پیشنهاد شده بود ، چشمانش نیمه بسته بودند و سینه اش بود
زاویه ای که اگر آن را از او خواست. او با خنده های کوچک فلش ، بسته خود را
چشم ها ، و او را در بوسه طولانی ، و تمام ملاقات کرد.
دهان او ذوب شده را با بدن خود و مهر و موم شد و حرارت است.
چند دقیقه قبل از آنها کناره گیری کرد. آنها در کنار راه عمومی ایستاده بودند.
"آیا شما رفتن به پایین رودخانه؟" او پرسید.
او در او نگاه کرد ، خودش را در دست او باقی گذاشته است.
او بیش از طره از سرازیری رفت و شروع به صعود کردن.
"این لغزنده است ،" او گفت.
"ذهن هرگز ،" او جواب داد. خاک رس قرمز رفت پایین تقریبا محض است.
او داخل است و فقدان ، از یک ریش بزی از چمن به بعد رفت ، حلق آویز در بوته ، و برای
پلت فرم کمی پا را از یک درخت.
او منتظر بودند وجود دارد برای او ، خندیدن با هیجان.
کفش های او با زمین قرمز مسدود شد. این برای او سخت بود.
او دیده می شود.
در گذشته او گرفتار دست او ، و او را در کنار او ایستاده بود.
صخره بالای آنها افزایش یافت و به سقوط دور زیر است.
رنگ او بود ، چشم او به فلش کردن است.
او در افت بزرگ در زیر آنها را نگاه. او گفت : "مخاطره آمیز آن ،" "یا کثیف ، در هر
نرخ. باید به عقب برگردیم؟ "
"نه به خاطر من ،" او گفت : به سرعت.
"کلیه حقوق. ببینید ، من می تواند به شما کمک کنند ، من باید فقط
جلوگیری نمود. من که پاکت کوچک و دستکش خود را به من بدهید.
کفش های فقیر شما! "
آنها ایستادند در برابر سراشیبی کها در زیر درخت.
"خوب ، من دوباره میام ،" او گفت.
دور او می رفت ، لیز ، تلوتلو خوردن ، کشویی به درخت بعدی ، به که او با یک سقوط کرد
با شدت بهم زدن که نزدیک به نفس از او را تکان داد.
او پس از احتیاط آمد ، حلق آویز در شاخه های کوچک و چمن.
از همین رو آنها فرود ، مرحله به مرحله به آستانه رودخانه.
وجود دارد ، به انزجار خود را ، سیل دور خورده تا به حال مسیر و کاهش قرمز زد
مستقیم درون آب است. او در پاشنه خود را حفر آورده و خود را تا
خشونت.
رشته ای از بسته شکست با ضربه محکم و ناگهانی در بسته قهوه ای محدود کردن ، همگانی روندی را به
آب ، و سمت هموار دور. او را به درخت خود را آویزان است.
"خب ، من سر در گم!" او گریه crossly.
سپس او خندید. او شدیدا پایین.
"ذهن!" به او هشدار داد. او با پشت خود به درخت ایستاده بود ،
در انتظار.
باز کردن اسلحه خود را "آمده اکنون ، به نام. او اجازه دهید خودش را اجرا کنید.
او را دستگیر و با هم آنها ایستاده بود به تماشای حرکت شبیه چمچه زنی تاریک در آب خام
لبه بانک.
بسته دور از چشم سمت بود. او گفت : "مهم نیست".
او برگزار شد نزدیک او و او را بوسید. تنها اتاق خود را برای چهار پا وجود دارد.
"اتمام حجت بیشترکلاهبرداری!" او گفت.
اما فحل شدن there'sa که در آن یک مرد شده است ، بنابراین اگر ما بر روی من حدس می زنم برو ، ما باید راه پیدا
دوباره. "رودخانه ام افت و twined حجم زیاد آن است.
در گاو های بانکی دیگر تغذیه در آپارتمانی متروک شد.
صخره بالاتر از پل و کلارا در دست راست خود را افزایش یافت.
آنها در مقابل درخت در سکوت آبکی ایستاده بود.
"بیایید سعی کنید رفتن به جلو ، او گفت ، و آنها در خاک رس قرمز در امتداد تلاش
چکمه های میخ شیار انسان به حال ساخته شده است.
آنها گرم و برافروخته است. کفش barkled آنها سنگین بر خود آویخته
مرحله انجام شد. در گذشته آنها راه شکسته است.
با قلوه سنگ از آب آشغال بود ، اما در هر نرخ آن آسان تر است.
آنها چکمه های خود را با شاخه های کوچک تمیز. قلب او ضرب و شتم ضخیم و سریع است.
ناگهان ، در آینده در سطح کوچک ، او را دیدم به دو چهره مردان ساکت ایستاده در
لبه آب. قلب او همگانی روندی است.
آنها صید شدند.
او تبدیل شده و با قرار دادن دست خود را تا warningly کلارا.
او تردید ، دکمههای کت او. این دو در با هم رفتند.
ماهیگیران جالب به تماشای دو مزاحمان در حفظ حریم خصوصی خود و تبدیل
تنهایی است. آنها دارای تا به حال آتش سوزی است ، اما آن را نزدیک به خارج بود.
همه نگه داشته کاملا هنوز.
مردان تبدیل دوباره به ماهیگیری خود ایستاده بود ، در طول رودخانه glinting خاکستری مانند
مجسمه. کلارا رفت و با سر تعظیمی ، گرگرفتگی ، او
خنده به خود است.
به طور مستقیم آنها را دید در پشت درختان بید به تصویب رساند.
"در حال حاضر آنها را باید غرق گفت :" پل آرام.
کلارا پاسخ دهد.
آنها به جلو در امتداد یک مسیر کوچک بر لب رودخانه toiled.
ناگهان آن را از میان رفت. بانک محض رس جامد قرمز در جلو بود
از آنها ، شیب دار مستقیما به رودخانه.
او ایستاده و لعن و نفرین در زیر نفس خود ، دندان های خود را.
گفت : "این غیر ممکن است!" کلارا. او ایستاده راست میشود ، به دنبال دور.
درست در جلوی دو جزایر در جریان ، پوشش داده شده با osiers شده است.
اما آنها دست نیافتنی بودند. صخره مانند یک دیوار شیب دار پایین آمد
از دور بالای سر خود را.
پشت سر ، نه چندان دور برگشت ، ماهیگیران. در سراسر رودخانه گاو تغذیه شده از راه دور
سکوت ، در بعد از ظهر متروک است. دوباره او را لعنت عمیقا تحت نفس خود.
او gazed بانک بزرگ شیب دار است.
هیچ امیدی به مقیاس بازگشت به مسیر های عمومی وجود دارد؟
"توقف یک دقیقه ، او گفت ، و حفر پاشنه خود را یک وری به بانک شیب دار قرمز
خاک رس ، او شروع به nimbly برای سوار شدن.
او سراسر در هر درخت ، پا نگاه کرد. در گذشته متوجه شد که آنچه او می خواست.
دو راش درختان طرف توسط طرف بر روی تپه برگزار شد سطح کمی بر روی قسمت بالایی صورت
بین ریشه های آن.
آن را با برگ های مرطوب آشغال بود ، اما آن را انجام دهید.
ماهیگیران بودند شاید به اندازه کافی خارج از دید.
او به زمین انداخت و ضدباران خود و دست تکان دادند او را به می آیند.
او را به سمت خود toiled. پس از رسیدن وجود دارد ، او در او نگاه به شدت ،
dumbly ، و سر او را روی شانه او گذاشته است.
او برگزار شد به سرعت خود را به عنوان او دور نگاه. آنها به اندازه کافی امن از همه اما
گاو کوچک ، تنها در طول رودخانه است. او دهان خود را بر روی گلو او غرق شده است ، جایی که او
ضربان نبض خود را سنگین زیر لب هایش را احساس می شود.
همه چیز کاملا هنوز. هیچ چیزی در بعد از ظهر ، اما وجود دارد
خود را دارند.
وقتی که او به وجود آمد ، او بر روی زمین ، به دنبال تمام وقت ، دیدم ناگهان پاشیده بر
سیاه و سفید مرطوب راش ، ریشه بسیاری از گلبرگ میخک قرمز مایل به زرد ، مثل قطره های آب و تاب منعکس
خون و قرمز ، پاشیده کوچک سقوط از
در اغوش حمل کردن او ، جریان پایین لباس او به پا او.
"گل شما شکست ،" او گفت. او در او نگاه به شدت او را عقب
موهایش.
ناگهان او و راهنمایی او انگشت بر روی گونه اش قرار داده است.
"چرا دوست نگاه اینقدر سنگین است؟" او را سرزنش است.
متاسفانه ، او لبخند زد که اگر او به تنهایی در خودش احساس.
او گونه او را با انگشتان خود caressed ، و او را بوسید.
"نه ،] بلکه" او گفت.
"تو هرگز زحمت!" او گریبانگیر انگشتان خود را محکم ، و خندید
shakily. سپس او دست خود را کاهش یافته است.
او با قرار دادن مو از ابرو او ، stroking معابد او ، بوسیدن آنها را به آرامی.
اما THA shouldna worrit! "او گفت : آرام ، شفاعت.
"نه ، من نگران نباشید!" او خندید tenderly و استعفا داد.
"پیش فرض ، THA می کند! Dunna worrit تو ، "او implored ، نوازشگر.
"نه!" او را consoled ، بوسیدن او را.
آنها تا به حال یک صعود سفت برای به دست آوردن دوباره به بالا.
آن زمان آنها یک چهارم از یک ساعت است.
هنگامی که او بر روی چمن سطح او انداخت ، کلاه خود ، عرق از خود پاک
پیشانی ، و آهی کشید. "حالا ما در سطح عادی ،" او
گفت.
او نشستم ، نفس نفس ، بر روی چمن tussocky.
گونه او صورتی برافروخته شد. او را بوسید ، و وی در آن جا راه به شادی.
"و حالا من چکمه تو و تمیز کردن را به تو برای قوم محترم مناسب ،" او گفت.
او در پا او را kneeled ، با چوب و تافتز چمن دور کار می کرد.
او انگشت خود را در موهای او قرار داده ، سر خود را به او جلب کرد ، و آن را بوسید.
او گفت : "چه هستم من قرار است انجام خواهد داد ، به دنبال خنده او را" تمیز کردن کفش یا
dibbling با عشق؟
جواب من که! "" فقط هر کدام لطفا "او جواب.
"من خود را بوت و پسر برای هم بودن ، و هیچ چیز دیگری!"
اما آنها باقی مانده نگاه کردن به چشم یکدیگر و خندیدن.
سپس آنها را با بوسه کمی nibbling بوسید.
"Tttt!" او با زبان او رفت ، مانند مادرش است.
"من به شما بگویم ، هیچ چیز می شود انجام می شود زمانی که زن there'sa.
و او را به بوت تمیز کردن خود بازگشت ، آواز ملایم.
او را لمس موهای ضخیم خود را ، و او را بوسید انگشت او.
او دور در کفش های او کار می کرد.
در گذشته آنها کاملا قابل ارائه است. شما وجود دارد ، شما را ببینید! "او گفت.
"آیا در بازگرداندن شما به احترام من دست بزرگ نیست؟
شوی!
وجود دارد ، شما نگاه کنید به بی گناه به عنوان خاک خود! "
او چکمه های خود را تمیز کمی ، به دست خود را در دست انداز شسته و خواند.
آنها به روستا کلیفتون رفت.
او دیوانه وار عشق را با او بود ، هر جنبش او ساخته شده ، هر چین در او
پوشاک ، گرگرفتگی را از طریق او را فرستاد و به نظر می رسید شایان ستایش است.
بانوی پیر که در خانه بودند چای roused به خوشنودی شده توسط آنها بود.
معلق در هوا دور "من می توانم برای شما آرزو می خواهم چیزی از یک روز بهتر ،" او گفت.
"نه ،] بلکه" او خندید.
ما گفت : چه خوب است. "بانوی پیر نگاه او جالب است.
درخشش و جذابیت عجیب و غریب در مورد او وجود دارد.
چشمان او تیره و خنده بودند.
او سبیل خود را با جنبش خوشحالم مالیدند.
"آیا شما شده است گفت : SO!" او گفت : یک محرک نور در چشم های قدیمی خود را.
"واقعا!" خندید.
سپس من مطمئن هستم که به اندازه کافی خوب روز ، گفت : "بانوی پیر است.
او در مورد fussed ، و نمی خواستم آنها را ترک.
"من نمی دانم که آیا شما می خواهم برخی از تربچه نیز مانند ، او به کلارا گفت :" اما
من برخی از در باغ -- و خیار
کلارا برافروخته است.
او نگاه بسیار خوش تیپ است. "من باید برخی از تربچه را می خواهم"
پاسخ داده شد. و بانوی پیر pottered gleefully.
"اگر او می دانست! گفت :" کلارا بی سر و صدا به او.
"خوب ، او نمی داند نیست ؛ و آن را نشان می دهد ما به خوبی در خودمان ، در هر میزان.
شما نگاه کاملا به اندازه کافی برای برآوردن فرشتهء مقرب ، و من مطمئن هستم که من احساس بی ضرر --
SO -- اگر آن را می سازد شما خوب نگاه کنید ، و قوم خوشحال می سازد هنگامی که آنها به ما ، و ما را می سازد
شاد -- چرا ، ما آنها را تقلب نه از خیلی "!
آنها با غذا رفت.
هنگامی که آنها به دور ، بانوی پیر timidly با سه dahlias کوچک در آمد
ضربه کامل ، شسته و رفته به عنوان زنبورها و خالدار قرمز مایل به زرد و سفید است.
او قبل از کلارا ، خوشحال با خودش ایستاد و گفت :
"من نمی دانم که آیا --" و برگزاری گل رو به جلو در دست قدیمی خود است.
"آه ، چگونه زیبا!" گریه کلارا ، از پذیرش گل.
"باید او از همه آنها را؟" پل reproachfully از پیرزن پرسید.
بشاش با شادی "بله ، او باید همه آنها را ،" او جواب.
"شما به اندازه کافی برای سهم خود را کردم." "آه ، اما من باید از او بخواهد به من بدهد!"
او بدست می آیند.
"سپس او او به عنوان ، گفت :" بانوی پیر خندان.
و او bobbed سلام یا تواضع کردن کمی از لذت است. کلارا به جای آرام و ناراحت کننده بود.
از آنجا که در طول راه می رفت ، او گفت :
"شما احساس کیفری نیستند ، آیا شما؟" او در او با چشم های خاکستری مبهوت نگاه کرد.
"جنایتکار!" او گفت. "نه."
"اما شما به نظر می رسد به احساس شما اشتباه انجام داده اند؟"
نه ، "او گفت. "من فقط ، فکر می کنم اگر آنها می دانستند!' "
"اگر آنها می دانستند ، آنها می خواهم بس به درک.
از آن است ، آنها درک کنند ، و آنها آن را می خواهم.
چه می کنند مهم است؟ در اینجا ، با تنها درختان و من ، شما نمی
احساس دست کم کمی اشتباه ، شما؟ "
او خود را با بازو انجام گرفت برگزار شد ، او را او را روبرو ، نگه داشتن چشم خود را با او.
چیزی او را مضطرب. "گناهکاران نیست ، ما؟" او گفت :
مضطرب کمی اخم.
نه ، "او جواب داد. او را بوسید ، خنده است.
"شما می خواهم کمی شما را از guiltiness ، به اعتقاد من ،" او گفت.
"من معتقدم که حوا از آن لذت می برد ، زمانی که وی رفت cowering از بهشت است."
اما درخشش خاص و ارامش در مورد او ساخته شده است که او را خوشحال وجود دارد.
هنگامی که او به تنهایی در راه آهن و کالسکه بود ، متوجه شد که خود tumultuously شاد ، و
مردم بسیار خوب ، و شب دوست داشتنی و همه چیز خوب است.
خانم مورل بود نشسته خواندن زمانی که او صاحب وطن شد.
حالش خوب بود در حال حاضر ، و که رنگ پریدگی عاج آمده را به صورت خود وجود داشته که
او هرگز متوجه ، و که پس از آن هرگز او را فراموش کرده است.
او خود بیمار سلامت خود را به او اشاره نمی کند.
پس از همه ، او فکر کردم ، آن را نه چندان. شما دیر! "او گفت ، به دنبال او.
چشم های او درخشان ، چهره اش به نظر می رسید به تب و تاب بودن.
او به او لبخند زد. بله ؛ من پایین کلیفتون گراو شده است
کلارا. "
مادرش به او نگاه دوباره. اما مردم صحبت کنم؟ "او گفت.
"چرا؟ آنها می دانند she'sa جنبش بورژوایی زنان ، و به همین ترتیب.
و اگر آنها صحبت کنید! "
مادرش گفت : ":" البته ، ممکن است هیچ مشکلی در آن وجود دارد.
"اما شما می دانید چه کسانی هستند ، و اگر یک بار او در مورد آنها صحبت می شود --"
"خب ، من می توانید آن را کمک کنند.
فک آنها قادر متعال مهم نیست ، بعد از همه است. "
"من فکر می کنم شما باید او را در نظر بگیرند." "بنابراین من!
چه کاری می تواند از مردم می گویند -- که پیاده روی ما را با هم.
من معتقدم که شما حسادت است. "" شما می دانید من باید خوشحال اگر او weren'ta
ازدواج زن "
"خب ، عزیز من ، او زندگی می کند جدا از شوهرش ، و مذاکرات بر روی سیستم عامل ، پس از او
در حال حاضر خارج از گوسفند بدانیم ، و تا آنجا که من می توانید ببینید ، چیزهای زیادی برای از دست دادن نیست.
، هیچ چیز زندگی اش را به او ، تا به ارزش هیچ چیز چه چیزی است؟
او با من می رود -- آن را تبدیل به چیزی. سپس او باید پرداخت -- ما هر دو باید پرداخت!
عامیانه پس از پرداخت وحشت زده هستند ، آنها ترجیح می دهم از گرسنگی مردن و می میرند ".
"بسیار خوب ، پسرم. خواهیم دید که چگونه آن را به پایان خواهد رسید. "
"بسیار خوب ، مادر من است.
من تا پایان پیروی کنند. "" خواهیم دید! "
و she's -- او AWFULLY خوب ، مادر ، او واقعا!
شما نمی دانید! "
"که همان ازدواج با او نیست." "این شاید بهتر است."
سکوت برای مدتی وجود داشت. او می خواست چیزی به درخواست مادرش ، اما
نگران بود.
"اگر شما او را می دانید؟" او تردید است.
"بله ، گفت :" خانم مورل خونسردی. "من می خواهم بدانم که او چه مانند."
اما او خوب ، مادر ، او
و مشترک کمی نیست! "" من هرگز پیشنهاد او بود. "
"اما به نظر می رسد فکر می کنم she's -- نه به خوبی -- او بهتر از نود و نه قوم خارج
یک صد ، شما بگویم!
او بهتر است ، او است! او عادلانه ، صادقانه ، او راست!
هر چیزی زیر جلی و یا برتر در مورد او وجود ندارد.
آیا در مورد او به این معنی نیست می شود! "
خانم مورل و سرخ. "من مطمئن هستم من در مورد او معنا ندارد.
او کاملا ممکن است که شما می گویید ، اما -- "" شما را بپذیرید ، "او به پایان رسید.
"و من به شما توقع داشته باشیم؟ او جواب داد :" بطور سرد.
"بله -- بله -- اگر می خواهید هر چیزی در مورد شما ، شما می خواهم خوشحال!
آیا شما می خواهید او را ببینید؟ "
"به من گفت من انجام داد." سپس من آوردن او -- باید به من آورد او
؟ "" شما خود را لطفا. "
"پس من او را در اینجا آورد -- یک روز یکشنبه -- به چای.
اگر شما فکر می کنید چیز نفرت انگیز در مورد او ، من باید شما را ببخشد نیست. "
مادرش خندید.
"همانطور که اگر آن را هر گونه تفاوت را!" او گفت.
او می دانست که او به حال موفق به کسب. "آه ، اما احساس می کند که خوب ، هنگامی که او
وجود دارد!
او چنین ملکه در راه او است. "