Tip:
Highlight text to annotate it
X
سیذارتا توسط هرمان هسه فصل 10.
پسر
ترسو و گریه، پسر شرکت داشتند مراسم تشییع جنازه مادرش تیره و خجالتی، او تا به حال
گوش به سیذارتا، که او را به عنوان پسرش استقبال و او را در جای خود را در استقبال
کلبه Vasudeva.
رنگ پریده، او به مدت چند روز بسیاری از تپه مردگان نشسته، آیا مایل به غذا خوردن را باز
نگاه کنید، قلب خود را باز نمی شود، سرنوشت خود را با مقاومت و انکار ملاقات نمود.
سیذارتا او را بخشوده و او را او خشنود است، او افتخار عزاداری.
سیذارتا را درک کرد که پسرش او را نمی شناخت، که او می تواند او را مانند یک دوست ندارد
پدر.
به آرامی، او دید و درک است که یازده ساله یک پسر pampered بود،
پسر مادر، و او در عادات مردم ثروتمند رشد کرده بود، عادت کرده اند به
غذا ظریف، به بستر نرم، عادت به دادن دستور به بندگان.
سیذارتا را درک کرد که عزاداری، کودکان pampered نمی تواند به طور ناگهانی و
میل و علاقه محتوا با زندگی در میان غریبه ها و در فقر باشد.
او به زور او را، او بسیاری از کارهای عادی و روزمره برای او انجام داد، همیشه برداشت بهترین تکه ی
غذا برای او. به آرامی، او امیدوار است که برنده،
صبر دوستانه.
ثروتمند و شاد، او خود را به نام بود، زمانی که پسر به او آمده بود.
از آن زمان در عین حال تصویب کرده بود، و پسر یک غریبه باقی مانده و در
وضع غم انگیز، از او نمایش داده قلب غرور و سرسختی نافرمان،
می خواهید برای انجام هر کار، خود را پرداخت نمی کند
احترام به مردان پیر، به سرقت برده از Vasudeva میوه درختان، سپس سیذارتا
شروع به درک که پسرش را به او شادی و صلح است، اما
رنج و نگرانی است.
اما او را دوست داشتم، و او ترجیح می دهند درد و رنج و نگرانی از عشق بیش از
شادی و لذت بدون پسر است. از آنجا که جوان سیذارتا در کلبه بود،
افراد مسن کار تقسیم کرده بود.
Vasudeva دوباره در محل کار از همه ferryman گرفته شده توسط خود و سیذارتا، در
به منظور با پسرش، کار در کلبه و این زمینه است.
برای یک مدت طولانی، برای ماه های طولانی، سیذارتا منتظر برای فرزند خود به درک
او، برای پذیرفتن عشق او، شاید آن معامله بمثل کردن.
برای ماه های طولانی، Vasudeva منتظر، تماشای، منتظر و گفت هیچ چیز.
یک روز، هنگامی که سیذارتا جوان تا به حال یک بار دیگر عذاب پدرش بسیار
با وجود و عدم تعادل در خواسته های خود و هر دو خود را شکسته بود و برنج
کاسه، Vasudeva زمان در شب دوست خود را کنار گذاشته و به او صحبت کرد.
"ببخشید." او گفت: "از قلب و مهربان، من به شما صحبت می کنم.
من شاهد است که شما خود را عذاب، من شاهد است که شما را در غم و اندوه است.
پسر شما، عزیز من، شما را نگران، و او نیز نگران کننده است.
آن پرنده جوان را به یک زندگی متفاوت، عادت به لانه های مختلف است.
او مثل تو، نه، به دور از ثروت و شهر زد، منزجر و تغذیه
با آن، و برخلاف میل و اراده خود، مجبور به ترک این پشت.
از او خواستم رودخانه، دوست آه، چند بار که من آن را خواسته اند.
اما رودخانه می خندد، آن را به من می خندد، آن را در من و شما می خندد، و در حال تزلزل است با
خنده در حماقت خارج.
آب می خواهد برای پیوستن به آب، جوانان برای پیوستن به جوانان می خواهد فرزند خود را در محل
جایی که او می تواند رستگار. شما نیز باید از رودخانه درخواست شما بیش از حد
گوش دادن به آن! "
مشکل، سیذارتا به صورت دوستانه خود، در نگاه بسیاری از چین و چروک
که شادی پی در پی وجود دارد. "چگونه می توانم با او؟" او گفت:
بی سر و صدا، شرمنده.
زمان بیشتری را به من بده، عزیزم! ببینید، من مبارزه می کنم برای او، من به دنبال
برنده شدن قلب خود را، با عشق و با صبر دوستانه من به قصد گرفتن آن را.
یک روز، رودخانه نیز باید به او صحبت کنید، او نیز بر نامیده می شود. "
لبخند Vasudeva شکوفا گرمی. "آه بله، او نیز نامیده می شود، بر او بیش از حد است
زندگی ابدی است.
اما ما، من و تو، می دانم که آنچه که او می خواست برای انجام این کار، چه مسیری را، چه
اقدامات انجام، درد به تحمل؟
کوچک، درد او خواهد شد، بعد از همه، قلب خود را با افتخار و سخت است، مردم
مثل این به مقدار زیادی رنج می برند، گمراه زیادی، بی عدالتی، بار خود را با
زیادی گناه.
به من بگو عزیزم من: شما کنترل از تربیت فرزند خود را؟
شما او را مجبور نمی کند؟ شما او را مورد ضرب و شتم؟
شما او را مجازات نمی کند؟ "
"نه، Vasudeva، من هیچ چیز را از این کار را انجام ندهید."
"من آن را می دانستند.
شما او را به زور نیست، آیا او را ضرب و شتم نیست، به او دستور نیست، زیرا شما می دانید که
نرم قوی تر از سخت است، آب قوی تر از سنگ، عشق قوی تر از
مجبور.
خیلی خوب است، من به خوشی تو را ثنا گوید. اما در فکر شما اشتباه است که
شما می توانید او را وادار خواهد کرد او را تنبیه نکرد؟
آیا شما دست بند او را با عشق تو؟
آیا شما می توانید او را به احساس حقارت هر روز، و شما آن را حتی سخت تر بر او
با محبت و صبر و شکیبایی شما؟
آیا شما او را به زور به متکبر و pampered پسر، زندگی در یک کلبه با 2 قدیمی
موز خواران، حتی برنج ظرافت، که افکار نمی تواند خود را به چه کسی است،
دل که پیر و آرام و ضربه در سرعت های مختلف از او؟
مجبور است، او همه این مجازات؟
مشکل، سیذارتا نگاه به زمین است.
بی سر و صدا، او پرسید: "شما چه فکر میکنید باید بکنم؟"
Quoth Vasudeva: "او را به شهر، او را به خانه مادرش، آنجا خواهم
هنوز هم بندگان اطراف، او را به آنها بدهد.
و زمانی که هر یک در اطراف هر بیشتر وجود ندارد، او را به یک معلم، برای
به خاطر تعالیم، اما به طوری که او باید در میان پسران دیگر باشد، و در میان دختران، و در
جهان که خود می باشد.
آیا شما از این هرگز فکر نمی کردم؟ "" شما شاهد را در قلب من، "سیذارتا
صحبت کرد متاسفانه. اغلب، این تصور است.
اما نگاه کنید، چگونه باید او را قرار دهید، که تا به حال هیچ قلبی مناقصه ها و مزایده به هر حال، به این دنیا؟
آیا او تبدیل فراوان، او نه خود را از دست دادن به لذت و قدرت، او نمی
تکرار تمام اشتباهات پدرش، او نمی شاید گرفتن به طور کامل در Sansara از دست داده؟ "
روشن، لبخند ferryman روشن، آرام، او را لمس بازوی سیذارتا و
گفت: "از رودخانه، دوست من! بشنوید در مورد آن بخندی!
آیا شما در واقع بر این باورند که اعمال احمقانه خود را متعهد شده بود به منظور
یدکی فرزند خود را از ارتکاب آنها را بیش از حد؟ و می تواند شما را در هر راه حفاظت از پسر خود را
از Sansara؟
چگونه می تواند شما؟ با استفاده از آموزه ها، دعا، اندرز؟
عزیز من، شما به طور کامل فراموش کرد که داستان، که داستان حاوی بسیاری از
درس، که داستان در مورد سیذارتا، پسر برهمن، که شما یک بار به من گفت
در این نقطه بسیار است؟
چه کسی، امن سیذارتا Samana از Sansara نگهداری می شود، از گناه، از حرص و آز، از
حماقت؟
بودند از خود گذشتگی مذهبی پدرش، خود را به معلمان هشدار، دانش خود را، خود را
خود را جستجو قادر به نگه داشتن او را امن؟
کدام پدر، که قادر به محافظت از او را از زندگی خود را برای معلم بوده است
خود، از لکه دار خود را با زندگی، از burdening خود را با گناه، از
نوشیدن نوشیدنی تلخ برای خود، از پیدا کردن مسیر خود را برای خود؟
آیا شما فکر می کنید، عزیز من، شاید هر کسی ممکن است از مصرف این مسیر بخشوده است؟
که شاید پسر کوچک خود چشم پوشی می شود، چرا که شما او را دوست دارم، چرا که شما
می خواهم او را از رنج و درد و ناامیدی؟
اما حتی اگر ده بار برای او می میرند، شما نمی خواهد بود قادر به گرفتن
کوچکترین بخشی از سرنوشت خود بر خود است. "
پیش از این هرگز، Vasudeva حرف های زیادی گفته شده بود.
لطفا، سیذارتا او تشکر کرد، رفت و مشکل را به کلبه، نمی توانستم بخوابم
مدت زمان طولانی است.
Vasudeva به او گفته بود هیچ چیز، او در حال حاضر نه فکر و شناخته شده برای خودش.
اما این دانش بود، او نمی تواند عمل کند بر، قوی تر از دانش
عشق برای پسر، خود را قوی تر حساسیت به لمس، ترس خود را به او از دست دادن بود.
اگر او هرگز قلب خود را از دست داده خیلی به چیزی بود، او همیشه دوست داشت هر شخص
بنابراین، در نتیجه کورکورانه، در نتیجه sufferingly، در نتیجه ناموفق، و در عین حال به این ترتیب با خوشحالی؟
سیذارتا می تواند توصیه دوست خود توجه نیست، او نمی تواند بدهد تا پسر.
او اجازه دهید که پسر به او دستور بدهد، او به او اجازه دهید بی اعتنایی او را.
او گفت: هیچ چیز و منتظر روزانه، او شروع به مبارزه لال از دوستی،
جنگ خاموش صبر. Vasudeva نیز گفت: هیچ چیز و منتظر،
دوستانه، دانستن، بیمار.
آنها هر دو کارشناسی ارشد از صبر بودند.
در یک زمان، که چهره این پسر را نیز به یاد او را از Kamala، سیذارتا
به طور ناگهانی به یک خط فکر می کنم که Kamala که مدت ها قبل، در روز
جوانان خود، یک بار به او گفته بود.
شما نمی توانید دوست داشته باشم، او به او گفت، و او با او موافقت کرده بود و در مقایسه با
خود را با یک ستاره، در حالی که نسبت به مردم کودکانه با برگ های خزان، و
با این حال او نیز احساس کرده بود به اتهام در آن خط.
در واقع، او شده بود، هرگز قادر به از دست دادن و یا خود را وقف به طور کامل خود را به دیگری
فرد، تا خود را فراموش کرده ام، برای ارتکاب اعمال احمقانه عشق به دیگری
فرد، او هرگز قادر به انجام این کار بوده است،
و این بود، آن را به عنوان تا به حال به او در آن زمان به نظر می رسید، تفاوت بزرگ که مجموعه
او جدا از مردم کودکانه.
اما در حال حاضر، از پسرش بود، در حال حاضر او، سیذارتا، تا به حال نیز به طور کامل
شخص کودکانه، به خاطر شخص دیگری تا بخشی از آن رنج می برد، عاشق شخص دیگری، از دست داد
به عشق، تبدیل به یک احمق در حساب عشق.
در حال حاضر او هم احساس کردم، دیر، یک بار در طول عمر خود، این قوی ترین و عجیبترین
همه احساسات، دچار از آن، طرز ناراحت کننده ای رنج می برد، و با این حال در سعادت بود
با این وجود در یک جنبه تمدید شد، غنی شده یک چیز است.
او حس بسیار خوبی که این عشق، این عشق کور را برای فرزند خود، شور و شوق بود.
چیزی بسیار انسانی، که آن را Sansara بود، یک منبع تیره، آبهای تیره.
با این حال، او احساس در همان زمان، آن را بی ارزش نیست، لازم بود، آمد
از جوهر وجود خود را.
این لذت نیز می شود برای atoned، این درد را تحمل می شود، این
اعمال احمقانه همچنین متعهد می شود.
از طریق این همه، فرزند مرتکب اعمال احمقانه خود را به او، به او اجازه دهید دادگاه برای او
محبت، اجازه دهید خود را تحقیر او را هر روز با دادن به احوالات روحیاش.
این پدر به حال چیزی که می تواند او را خوشحال و چیزی که او را
نهراسیدم.
او یک مرد خوب، پدر خوب، مهربان، انسان نرم، شاید یک انسان بسیار مؤمن بود،
شاید یک قدیس، این همه هیچ خاصیت وجود دارد که می تواند پسر برنده است.
او با این پدر خسته بود، که او را زندانی نگه داشته در این کلبه پر از بدبختی خود را.
او با او خسته شده بود، و او را به پاسخ به هر شیطنت با یک لبخند، هر
توهین با دوستی، هر viciousness
این چیزی که بسیار با مهربانی، ترفند منفور از این دزدکی حرکت کردن های قدیمی بود.
خیلی بیشتر از پسر آن دوست اگر که او با او تهدید شده بود، اگر او تا به حال شده است
بدرفتاری توسط او.
یک روز آمد، زمانی که جوان سیذارتا به حال در ذهن او آمد از ترکیدن جلو، و او
آشکارا در برابر پدرش تبدیل شده است. دومی به او داده بود و یک کار، او تا به حال
به او گفت به جمع آوری خار و خاشاک.
اما پسر کلبه را ترک نمی کند، در نافرمانی لجوج و خشم او در آنجا ماند
که در آن او بود، انجمن بر روی زمین با پاهای خود، مشت گره کرده خود را و فریاد زدم
در یک انفجار قوی نفرت و تحقیر خود را به صورت پدرش را.
"خار و خاشاک برای خودت!" او کف در دهان فریاد زد: "من نیستم
بنده.
من نمی دانم، که شما به من برخورد کند، شما جرات نیست، من نمی دانم که شما دائما می خواهم
به من مجازات قرار داده و با سرسپردگی مذهبی و افراط خود را.
شما می خواهید به من مثل شما تبدیل به همان اندازه مؤمن، فقط به عنوان نرم افزار، فقط به عنوان عاقلانه!
اما من، گوش دادن، فقط به شما رنج می برند، من ترجیح می خواهم برای تبدیل شدن به یک دزد بزرگراه
و قاتل، به جهنم، نسبت به مانند شما را تبدیل به!
ازت بدم میاد، تو پدر من نیست، و اگر شما ده برابر شده است مادرم
مرد زناکار! "
خشم و غم و اندوه او را آب پز، پدر در صد وحشی و بد فومی
کلمه است. سپس پسر فرار و تنها بازگشت
در اواخر شب.
اما صبح روز بعد، او ناپدید شده بود. آنچه تا به حال نیز ناپدید کوچک بود
سبد، از لیف درخت از دو رنگ بافته شده، که در آن ferrymen حفظ آن مس و
سکه نقره ای است که آنها به عنوان کرایه دریافت کرد.
قایق نیز ناپدید شده بود، سیذارتا را دیدم به آن توسط بانک مخالف دروغ گفتن است.
پسر فرار بود.
سیذارتا، که لرز بود با غم و اندوه پس از آن گفت: "من باید او را دنبال کند،"
رجزخوانی های سخنرانی ها، پسر دیروز ساخته شده بود.
"یک کودک نمی تواند از طریق جنگل به تنهایی.
او نابود. ما باید قایق، Vasudeva، برای ساخت بیش از
آب است. "
"ما یک قایق ساخت، گفت:« Vasudeva، "قایق ما به عقب بر گردیم، که پسر گرفته است
دور.
او می داند، اما او، شما باید اجازه دهید اجرا همراه، دوست من، او هیچ کودکی هر
چگونه برای دور زدن. او به دنبال راه به شهر، و
او راست، فراموش نکنید.
او آنچه که تو شکست خورده برای خودتان انجام دهید.
او به مراقبت از خود، او در دوره خود را.
افسوس، سیذارتا، من شما را رنج می برند، اما شما دچار درد که در آن یکی را
می خواهم شاد زندگی کنی و کمتر غصه، که در آن، شما به زودی خواهید برای خودتان بخندید.
سیذارتا بود پاسخ.
او در حال حاضر تبر را در دست او برگزار شد و شروع به ساختن قایق از بامبو و
Vasudeva او کمک کرد تا گره خورده عصا با طناب از چمن است.
سپس آنها عبور بیش از، زیرفشار دور مسیر خود، کشیده قایق upriver
بانک مخالف است. "چرا تبر شما را به همراه؟" پرسید:
سیذارتا.
Vasudeva گفت: "ممکن است امکان وجود دارد که پارو زدن قایق ما
از دست داده است. "اما سیذارتا می دانست چه چیزی او بود
فکر می کنند.
او فکر کرد که پسر دور انداخته و یا شکسته پارو به منظور به و حتی
به منظور آنها را از پس او. و در واقع، پارو زدن در سمت چپ وجود دارد
قایق.
Vasudeva با اشاره به پایین قایق و دوست خود را با لبخند نگاه کرد، به عنوان
اگر او می خواست می گویند: "آیا شما نمی بینید چه پسر شما در تلاش است که به شما بگوید؟
آیا شما نمی بینید که او نمی شود؟ "
اما او این کار را در کلمات می گویند نیست. او شروع به ساخت پارو جدید.
اما سیذارتا خداحافظی کرد، و برای اجرا، به دور نگاه.
Vasudeva او را متوقف نمی شود.
هنگامی که سیذارتا بود قبلا راه رفتن را از طریق جنگل برای مدت زمان طولانی،
اندیشه رخ داده است به او که جستجوی خود را بی فایده بود.
در هر صورت، به طوری که به تصور او، پسر به مراتب جلوتر بود و در حال حاضر شهر را رسیده، و یا،
اگر او هنوز هم باید در راه او باشد، او خود را از او پنهان، دنبال کنند.
او ادامه داد: فکر کردن، او همچنین متوجه شد که او، به نوبه خود، نگران نیست
پسر او، که او می دانست به عمق درون او نه نابود شد و نه در هر خطر
در جنگل.
با این حال، او بدون توقف، دیگر او را نجات دهد، فرار، تنها برای ارضاء خود
تمایل، شاید او را یک بار دیگر.
و او فرار به خارج از شهرستان است.
در زمانی که در نزدیکی شهر، او را به جاده گسترده، او در ورودی متوقف
زیبا لذت باغ، استفاده می شود که متعلق به Kamala، جایی که او را دیده بود
اولین بار در سدان، صندلی خود را.
گذشته در روح او بلند شد، دوباره او را دیدم خود را ایستاده در آنجا، جوان، ریش،
Samana برهنه، موهای پر از گرد و غبار است.
سیذارتا ایستاده بود، برای مدت زمان طولانی، وجود دارد و از طریق دروازه باز به نگاه
باغ، دیدن راهبان در جامه زرد قدم زدن در میان درختان زیبا.
برای مدت زمان طولانی، او ایستاد وجود دارد، تعمق، دیدن تصاویر، گوش دادن به داستان
زندگی خود را.
برای مدت زمان طولانی، او ایستاد وجود دارد، نگاه راهبان، سیذارتا جوان خود را در دید
جای راه رفتن، جوان Kamala در میان درختان بلند را دیدم.
واضح است که او را دیدم، خود را در حال غذا و نوشیدنی Kamala خدمت کرده است، دریافت اول خود را
بوسه از او، به دنبال افتخار و disdainfully پشت در Brahmanism او،
شروع با افتخار و پر از اشتیاق زندگی دنیوی خود را.
او Kamaswami، دیدم بندگان، ***، قماربازان با تاس،
نوازندگان، دیدم Kamala آهنگ پرنده در قفس، از طریق تمام این زندگی می کردند یک بار دیگر،
تنفس Sansara بود، بار دیگر قدیمی و
ها خسته می شدند، احساس یک بار دیگر نفرت، احساس و یک بار دیگر مایل به خود نابود بود
یک بار دیگر توسط OM مقدس شفا.
پس از دروازه باغ ایستاده برای مدت طولانی، سیذارتا
متوجه شدم که برق آرزو و اشتیاق او احمق بود، که او را به این محل ساخته شده بود، که او
می تواند پسر خود را که به او اجازه ندادند تا او را چسبیده نمی کند.
عمیق، او عشق به اجرا دور در قلب خود احساس می مانند یک زخم، و او در احساس
همان زمان که این زخم به او داده نشده است در جهت به نوبه خود چاقو در
آن، که آن را به حال تبدیل شدن به یک شکوفه و برای درخشیدن است.
که این زخم شکوفه نمی رتبهدهی نشده است، نمی تابد هنوز در این ساعت، او را غم انگیز است.
به جای آن از هدف مورد نظر، که او را کشیده بودند پس پسر فراری،
در حال حاضر وجود دارد پوچی.
متاسفانه، او نشستم، احساس مرگ چیزی در قلب او، پوچی را تجربه می دیدند، هیچ
شادی هر بیشتر، نه هدف. او در فکر از دست داده نشسته و منتظر است.
این رودخانه را آموخته بود، این یک چیز: انتظار، داشتن صبر، گوش دادن
با دقت.
و او نشسته و در گرد و غبار از راه گوش، گوش به قلب خود، ضرب و شتم
باخستگی و متاسفانه، انتظار برای صدا.
بسیاری از ساعت او crouched شده، گوش دادن، دیدم هیچ تصویری وجود ندارد هر بیشتر به پوچی سقوط کردند، اجازه دهید
خود قرار می گیرند، بدون دیدن یک مسیر است.
و هنگامی که احساس سوزش زخم، او در سکوت سخن گفت OM، پر خود را با
OM.
راهبان در باغ او را دیدم و از او برای ساعت های زیادی crouched، و گرد و غبار بود
جمع آوری موهای خاکستری خود، یکی از آنها آمد به او و دو موز را در جلو قرار می گیرد
از او.
پیر مرد او را نمی بینم. از این حکومت متحجر، او توسط awoken.
دست دست زدن به شانه خود را.
بلافاصله، او به رسمیت شناخته شده این لمس، این مناقصه، تماس کمرو، و به دست آورد خود را
حواس. او بلند شد و به استقبال Vasudeva، که تا به حال
به دنبال او.
و هنگامی که او را به نگاه صورت دوستانه Vasudeva است، به چین و چروک های کوچک، که بودند
اگر آنها با هیچ چیز پر می شدند، اما لبخند او، به چشم شاد، سپس او لبخند زد
بیش از حد.
او را دیدم موز که در مقابل او دراز کشیده، برداشت آنها را داد به
ferryman، خود یکی دیگر را می خوردند.
بعد از این، او در سکوت به جنگل با Vasudeva رفت، به خانه بازگشت به
کشتی.
هیچ یک صحبت در مورد آنچه امروز اتفاق افتاده بود، هیچ یک با اشاره به پسر
نام، هیچ یک در مورد او فرار سخن گفت، نه یکی در مورد زخم سخن گفت.
در کلبه، سیذارتا را در بستر خود دراز، و هنگامی که پس از مدتی Vasudeva آمد
او، به یک کاسه شیر نارگیل را به او ارائه دهد، او در حال حاضر او را در خواب یافت.