Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل نهم قسمت 2 شکست از میریام
در لبه چوب آنها ملاقات اندام ، نازک ، مرد سبزه رو چهل ، مستاجر از Strelley
میل ، که او به عنوان گاو مزرعه - بالا بردن زد.
او معتقد افسار اسب نر قدرتمند ، بی تفاوتی ، که اگر او خسته شدند.
این سه ایستاده بود به او اجازه دهید بیش از سنگ پله ها از بروک برای اولین بار عبور کند.
پل تحسین که یک حیوان آنقدر بزرگ باید بر روی انگشتان پا مانند فنری راه رفتن ، با بی پایان
بیش از قدرت. اندام تا قبل از آنها بیرون آورد.
"توصیه پدر شما ، Leivers خانم ، در لوله کشی صدای عجیب و غریب گفت :" که جوان خود
beas'es را به عنوان شکست که حصار پایین سه روز 'runnin'. "
"از کدام؟" میریام ، لرزش خواسته است.
اسب بزرگ تنفس به شدت ، تغییر دور پهلوها قرمز خود ، و به دنبال
به طرز مشکوکی با آن چشم های فوق العاده بزرگ از زیر سر کاهش آن به سمت بالا و
سقوط یال.
"آمده است همراه کمی ، پاسخ اندام ،" "من به شما نشان می دهد."
مرد و اسب نر رفت به جلو برداشته است.
رقصید وری ، تکان دادن fetlocks سفید آن و به دنبال وحشت زده ، آن را به عنوان احساس
خود را در بروک. "هیچ حیله pankyin ، گفت :" مرد
محبت به وحش.
این بانک را بالا رفت در جهش کمی ، سپس از طریق بروک دوم ریز آب و تاب منعکس است.
کلارا ، پیاده روی با یک نوع رها کردن دلخور ، به تماشای نیمه مجذوب ، نیمه
تحقیر.
اندام را متوقف و به حصار در زیر برخی از درختان بید اشاره کرد.
او گفت : "وجود دارد ، می بینید جایی که آنها رو از طریق".
"druv مرد من' EM پشت سه برابر شد. "
"بله" پاسخ میریام ، رنگ آمیزی که اگر او در گسل شد.
: : "آیا شما می ایید' در؟ "مرد پرسید. "نه ، به لطف ، اما ما باید برای رفتن توسط
تالاب ".
"خب ، همانطور که شما ذهن ،" او گفت. اسب داد whinneys کمی از لذت
در که تا نزدیک خانه. "او خوشحال است که می شود به عقب ، گفت :" کلارا ، که
علاقه مند در آن موجود بود.
بله -- 'eگام مرتب به روز شده" آنها را از طریق دروازه رفت ، و دیدم
نزدیک شدن به آنها را از خانه رعیتی بزرگ smallish ، تیره ، به دنبال تحریک زن
حدود سی و پنج.
موهایش را با خاکستری لمس می شد ، چشمان تیره اش نگاه وحشی.
او با دست او را پشت سر او راه می رفت. برادرش رفت جلو.
همانطور که او را دیدم ، خلیج بزرگ اسب نر whinneyed دوباره.
او آمد تا با شور و هیجان است. "آیا شما به خانه دوباره پسر من!" او گفت :
tenderly به اسب است ، نه به مرد.
جانور بزرگ منتقل دور به او ، ducking سر خود را.
او را به دهان او قاچاق سیب زرد چروکیده او پشت سر او مخفی شده بود
پشت ، و سپس او را بوسید در نزدیکی چشم ها.
او یک آه بزرگ لذت. او سر خود را در آغوش خود را علیه وی برگزار شد
سینه می شود. "آیا او نه پر زرق و برق! گفت :" میریام به او.
اندام خانم نگاه.
چشمان تیره او نگاه مستقیم در پل. "آه ، خوب شب ، Leivers دوشیزه ،" او گفت.
"این سنین از شما بوده ام." میریام معرفی دوستان او.
گفت : "اسب شما یک شخص خوب است!" کلارا.
"آیا او نیست!" باز هم او را بوسید.
«چون مهر را به عنوان هر انسان!" "محبت بیشتر از اغلب مردان ، من باید
فکر می کنم ، پاسخ داد : "کلارا.
"He'sa پسر خوب!" گریه زن ، دوباره در آغوش اسب.
کلارا ، مجذوب شده توسط جانور بزرگ ، به گردن سکته مغزی او بالا رفت.
اندام دوشیزه "، گفت :" او کاملا ملایم.
"آیا شما فکر می کنید همنوعان بزرگ نیست؟" "زیبایی He'sa! پاسخ داد :" کلارا.
او می خواست در چشمان او نگاه. او می خواست او را به به او نگاه کنید.
او گفت : "اتمام حجت ترحم او نمی تواند صحبت" است.
"آه ، اما او می تواند -- همه اما ، پاسخ داد :" زن دیگر.
سپس برادر او با اسب نقل مکان کرد. "آیا شما در آینده؟
DO در آمده ، آقای -- من آن را متوجه نشدم ".
"مورل ، گفت :" میریام. "نه ، ما نمی خواهد آمد ، اما ما باید مثل
برای رفتن توسط آسیاب و استخر "" بله -- بله ، انجام.
آیا شما ماهی ، آقای مورل؟ "
"نه ، گفت :" پل. "از آنجا که اگر این کار را بکنید شما ممکن است می آیند و ماهی
هر زمان ، گفت : "اندام خانم. "ما به ندرت روح از پایان هفته به
پایان هفته.
من باید سپاسگزار باشد. "" چه ماهی وجود دارد برکه؟ "او
پرسیده می شود.
آنها را از طریق باغ جلو رفت ، بیش از بند یا دریچه جاریشدن ، و بانک شیب دار به
تالاب ، که وضع در سایه ، با آن دو جزایر پوشیده شده از درخت.
پل راه می رفت با اندام خانم.
"من نباید ذهن شنا کردن در اینجا ،" او گفت. "آیا" او جواب.
آمد که دوست دارید. برادر من awfully خوشحال خواهد شد به بحث
با شما.
او آرام است ، چون هیچ کس به صحبت کردن وجود دارد.
آیا می آیند و شنا. "کلارا آمد.
"اتمام حجت عمق خوب ، او گفت ،" و به همین ترتیب روشن است. "
"بله ، گفت :" اندام خانم. "آیا شما شنا کنید؟ گفت :" پل.
"اندام خانم فقط گفت : ما می توانیم آمد که ما را دوست."
البته دست مزرعه وجود دارد ، گفت : "اندام خانم.
آنها صحبت از چند لحظه ، پس از آن تا تپه های وحشی رفت ، می روم به تنهایی ، دارای چشمان فرو رفته ،
زن چشم بر روی بانک. تپه با آفتاب همه رسیده بود.
این وحشی و tussocky بود ، به خرگوش داده شده است.
این سه راه می رفت در سکوت. سپس :
پل "، گفت :" می کند من احساس ناراحت کننده است.
"شما به معنای اندام خانم؟ پرسید :" میریام. "بله".
ماده What'sa با او؟
آیا او احمق با اینکه خیلی تنهایی؟ "" بله ، گفت : "میریام.
مرتب کردن بر اساس حق زندگی برای او نیست. من فکر می کنم آن را بی رحمانه او را دفن وجود دارد.
من واقعا باید به بروید و ببینید او در ادامه.
اما -- به من بزند ، "" او به من احساس متاسفم برای او -- بله ، و
او مرا اذیت ، "او گفت. کمربندش را بست : "گمان می کنم ،" کلارا به طور ناگهانی ، "او
مرد می خواهد. "
دو نفر دیگر برای چند لحظه سکوت شد.
اما تنهایی می فرستد او را ترک خورده ، گفت : "پل.
کلارا پاسخ دهد ، اما در سربالائی strode.
او با دست خود را حلق آویز ، پاهای او را نوسانی راه رفتن بود او از طریق لگد
thistles مرده و علف tussocky ، بازوها خود را حلق آویز شل.
به جای راه رفتن ، بدن خوش تیپ او به نظر می رسید به blundering تپه.
موج گرم رفت و بیش از پل. او در مورد او کنجکاو بود.
شاید زندگی بی رحمانه به او شده بود.
او را فراموش کرده میریام ، که راه رفتن در کنار او به صحبت با او بود.
او در او نگاه ، پیدا کردن او او را پاسخ دهد.
چشمان او جلوتر بر روی کلارا ثابت شد.
"آیا شما هنوز هم فکر می کنم او نامطبوعی؟" او پرسید.
او متوجه نیست که این سوال ناگهانی بود.
آن را با افکار خود را زد.
"چیزی موضوع را با او ،" او گفت. "بله ، جواب داد :" میریام.
آنها را در بالای تپه یک فیلد پنهان وحشی ، دو طرف که مورد حمایت در بر داشت
چوب ، از طرف دیگر توسط هجز بالا گشاد از زالزالک و بوته سالمندان.
بین این بوته بیش از حد رشد شکاف که گاو ممکن است از طریق راه می رفت
به حال وجود داشته اند هر گاو در حال حاضر است. چمن صاف به عنوان پارچه مخمل نما ،
دستگاه دراز می کشد و پر از سوراخ شده توسط خرگوش.
خود میدان بود درشت ، شلوغ و با cowslips بزرگ و بلند ، که شده بود ، هرگز
را کاهش دهد. خوشه گل های قوی افزایش یافت در همه جا
بالاتر از tussocks درشت خم شده است.
مثل این کشتیگاه شلوغ با برنزه ، حمل و نقل پری بود.
"آه! گریه میریام ، و او را در پل نگاه ، چشم تیره او گشاد.
او لبخند زد.
با هم از آنها لذت می برد زمینه گل. کلارا ، کمی راه خاموش ، به دنبال در
cowslips disconsolately. پل و میریام ماند به هم نزدیک ،
صحبت کردن در زنگ تسخیر کرده است.
او بر روی یک زانو kneeled ، به سرعت جمع آوری بهترین شکوفه ، در حال حرکت از ته ریش به ریش بزی
بی آرام ، صحبت کردن آرام در همه زمان ها است. میریام plucked گل اخلاص ،
طولانی بیش از آنها.
او همیشه به او بیش از حد سریع و تقریبا علمی به نظر می رسید.
با این وجود خوشه خود را به حال زیبایی های طبیعی بیشتر از مال انزن.
او آنها را دوست داشت ، اما اگر آنها او بودند و او حق آنها است.
او احترام بیشتری برای آنها : چیزی او تا به حال برگزار می کردند.
گل بسیار تازه و شیرین است.
او می خواست آنها را می نوشند. همانطور که وی آنها را جمع آوری ، او می خوردند کمی
ترومپت زرد. کلارا هنوز سرگردان بود
disconsolately.
رفتن به سوی او ، او گفت : "چرا شما به گرفتن برخی از؟"
"من به آن اعتقاد ندارد. آنها نگاه بهتر و رو به رشد است. "
"اما شما می خواهم برخی از؟ می خواهم"
"آنها می خواهند به سمت چپ است." "من اعتقاد ندارم آنها انجام می دهند."
او گفت : "من اجساد از گل در مورد من می خواهم".
"That'sa مفهوم سفت ، مصنوعی ،" او گفت.
"آنها هیچ سریعتر از روی ریشه های خود را در آب می میرند.
و علاوه بر این ، آنها نگاه زیبا را در یک کاسه -- آنها نگاه کنید با نشاط است.
و شما فقط یک چیز جسد تماس بگیرید ، زیرا به نظر می رسد جسد مانند. "
"این که آیا آن یکی است یا نه؟" او چنین استدلال کرده است.
"این یکی را به من ندادند. هیچ گل مرده جسد یک گل. "
کلارا در حال حاضر او را نادیده گرفته است. و با این حال -- چه حقی شما به جلو
آن آنها است؟ "او پرسید.
"از آنجا که من آنها را دوست دارم ، و می خواهید آنها -- و بسیاری از آنها وجود دارد"
"و این کافی است؟" "بله.
چرا که نه؟
من مطمئن هستم که آنها می خواهم بوی خوب در اتاق خود در ناتینگهام ".
"و من باید لذت بردن از تماشای آنها می میرند."
"اما بعد از آن -- آن را ندارد مهم نیست اگر آنها می میرند."
لهذا او را ترک کرد ، و رفت دولا شدن بیش از انبوهی از گل های درهم که
انبوه و زمینه را مانند رنگ پریده ، فوم ، لخته های نورانی پاشیده.
میریام نزدیک آمده بودند.
کلارا زانو زدن ، تنفس برخی از عطر از cowslips.
، گفت : "من فکر می کنم" میریام ، "اگر شما از آنها درمان با حرمت شما انجام دهد را انجام آنها صدمه نمی زند.
این روح آنها را به شهامت شما را در آن مسائل است. "
بله ، "او گفت. "اما نه ، شما' EM چون شما می خواهید 'EM ،
و تمام است. "
او معتقد از دسته او. میریام سکوت کرده بود.
او برداشت بیشتر است.
"به دنبال در این" او ادامه داد : "پسران محکم و شهوت انگیز مانند درختان کمی و مانند با
پاها چربی است. "کلاه کلارا ذخیره کردن بر روی چمن نه دور.
او زانو زدن ، خم شدن به جلو هنوز به بوی گل.
گردن او به او اضطراب سخت و ناگهانی شدید ، چنین چیزی زیبا و در عین حال از خود افتخار نیست
فقط در حال حاضر.
سینه او به مقدار کمی در بلوز خود را در چرخش است. منحنی arching از پشت او زیبا بود
و قوی ، او به تن باقی می ماند.
ناگهان ، بدون دانستن ، او پراکندگی تعداد انگشت شماری از cowslips بیش از او
مو و گردن ، گفت : «خاکستر به خاکستر و گرد و غبار به گرد و غبار ، اگر
خداوند نمی خواهد که شما شیطان باید. "
گل لرز در پشت گردن او افتاد. او در او نگاه کرد ، تقریبا با رقت انگیز ،
ترس چشمان خاکستری ، تعجب آنچه که او انجام شده بود.
گل بر روی صورت خود سقوط کرد ، و او چشمانش را نیز بسته است.
ناگهان ایستاده بالاتر از او ، او احساس بی دست و پا.
"من فکر کردم شما می خواهید مراسم تشییع جنازه ی ، او بیمار در سهولت گفت.
کلارا خندید عجیب ، و رز ، چیدن cowslips از موهایش.
او در زمان کلاه خود را دوخته آن را بر روی.
یک گل درهم در موهایش باقی مانده بود.
او را دیدم ، اما به او بگویید. او جمع شده بودند تا گل او پاشیده
بیش از او.
در لبه چوب bluebells به میدان سرازیر بود و همانجا ایستاد
مثل سیل آب. اما آنها محو شدن در حال حاضر است.
کلارا منحرف به آنها.
او بعد از او سرگردان شدند. bluebells او راضی است.
"نگاه کنید که چگونه آنها از چوب می آیند!" او گفت.
سپس او را با یک فلش از گرمی و قدردانی تبدیل شده است.
بله ، او لبخند زد. خون او مورد ضرب و شتم.
"این کار باعث مرا به مردان وحشی از جنگل فکر می کنم ، چگونه وحشت زده آنها خواهد بود که
آنها سینه به سینه با فضای باز است. "
"آیا شما فکر می کنم آنها؟" او پرسید.
"من تعجب می کنم که بیشتر وحشت زده در میان قبایل قدیمی بود -- کسانی که خود را سرشار از
تاریکی از جنگل را بر تمام فضا از نور ، و یا کسانی که از tiptoeing باز
به جنگل. "
"من باید دوم فکر می کنم ،" او جواب داد. "بله ، شما را مانند یکی از باز احساس
مرتب کردن بر اساس فضا ، تلاش خود را به تاریکی زور ، آیا شما نیست؟ "
"من می دانم که چگونه باید او پاسخ داد :" queerly.
این گفتگو به پایان رسید وجود دارد. شب تعمیق بیش از زمین بود.
در حال حاضر این دره پر از سایه بود. یکی از مربع های کوچک از نور مخالف ایستاده بود در
بانک Crossleigh مزرعه.
روشنایی شنا در بالای تپه بود.
میریام آمد به آرامی صورت خود را در بزرگ ، دسته خود را سست گل ، پیاده روی مچ پا عمیق
از طریق کف کردن پراکنده cowslips.
فراتر از او درختان که به شکل ، همه سایه بودند.
"باید برود؟" او پرسید. و سه تبدیل به دور است.
آنها همه سکوت.
رفتن به پایین راه آنها می تواند نور حق در منزل در سراسر و در
لبه نازک رئوس مطالب تاریک با چراغ های کوچک تپه ، که در آن روستا کان ذغال سنگ
لمس آسمان است.
"این بوده است خوب ، اینطور نیست؟" او پرسید. میریام زمزمه موافقت.
کلارا سکوت کرده بود. "آیا شما فکر می کنم تا نه؟" او همچنان ادامه داشت.
اما او با سر خود راه رفته ، و هنوز هم پاسخ دهد.
او می توانست در راه او نقل مکان کرد بگویید ، تا اگر او مراقبت ، که او رنج می برد.
در این زمان پل مادر در زمان خود را به لینکلن.
او روشن و مشتاق مثل همیشه بود ، اما او در مقابل او را در راه آهن نشسته
کالسکه ، او به نظر می رسید که به دنبال ضعیف است.
او تا به حال احساس گذرا به عنوان اگر او از لغزش به دور از او.
سپس او می خواست برای دریافت نگه دارید از او ، او را ببندید ، تقریبا به زنجیره او.
او احساس او باید نگه دارید او را با دست خود نگه دارید.
آنها نزدیک به این شهر جلب کرد. هر دوی آنها در پنجره به دنبال
کلیسای جامع است.
"او وجود دارد ، مادر!" او گریه. آنها شاهد کلیسای جامع بزرگ دروغ couchant
بالاتر از دشت. "آه!" او بانگ زد.
"آن خانم به من است!"
او در مادرش نگاه کرد. چشمان آبی او بودند به تماشای کلیسای جامع
بی سر و صدا. او دوباره به نظر می رسید فراتر از او می شود.
چیزی در سکون ابدی کلیسای جامع uplifted ، آبی و شریف در برابر
آسمان ، در او ، چیزی از مرگ و میر منعکس شد.
چه ، بود.
با تمام اراده جوان خود او می تواند آن را تغییر نخواهد داد.
او را دیدم صورت او ، پوست هنوز هم تازه و صورتی رنگ و پرزدار است ، اما فوت crow's در نزدیکی او
چشم ها ، پلک ها خود را ثابت ، غرق شدن کمی ، دهان او همیشه با سرخوردگی بسته ؛
و در او وجود دارد نگاه ابدی همان ، تا اگر او سرنوشت در گذشته می دانستند.
او در برابر آن با تمام قدرت روح خود را شکست داد.
"نگاه ، مادر ، چقدر بزرگ او در بالای شهر است!
فکر می کنم ، خیابان ها و خیابان ها در زیر او وجود دارد!
او بزرگتر از این شهر به نظر می رسد در دسترس نباشد. "
بنابراین از او می کند! "گفت مادرش ، شکستن روشن به زندگی دوباره.
اما او نشسته او ، به دنبال خارج از پنجره ثابت در کلیسای جامع ، او را دیده بود
صورت و چشم و ثابت ، منعکس relentlessness زندگی است.
crow's فوت نزدیک چشمان خود را ، و دهان او را بسته تا سخت ، او احساس او را
دیوانه میشوند. آنها خوردن غذا که از او به طور افراطی در نظر گرفته
عجیب است.
"تصور نکنید آن را مثل من ،" او گفت ، او به عنوان کتلت او را خوردند.
"من آن را دوست ندارم ، من واقعا نمی! فقط پول خود را هدر رفته فکر می کنم! "
او گفت : "شما پول من ذهن هرگز".
"را فراموش کرده اید همکار هستم گرفتن دختر خود را برای گردش بیرون شهر است."
و او خریداری او برخی از بنفشه های آبی. "توقف در یک بار ، آقا!" او فرمان.
"چگونه می توانید آن را انجام دهم؟"
"شما هیچ ربطی به. آماده باش هنوز هم! "
و در وسط خیابان بالا او گل در کت خود را گیر.
چیز های قدیمی مثل من! "او گفت ، خرناس.
"ببینید ،" او گفت ، "من می خواهم مردم را به فکر می کنم ما در حال متورم افتضاح است.
بنابراین به نظر ikey. "" من غبغب خواهید سر خود را ، "او خندید.
"قدم زنی با تبختر!" او فرمان.
"کبوتر دم چتری :" این یک ساعت را به او خود را از طریق
خیابان.
او بالاتر از سوراخ افتخار ایستاده بود ، او قبل از کمان سنگ ایستاده بود ، او در همه جا ایستاده بود ، و
بانگ زد. یک مرد آمد ، در زمان کلاه خود را ، و تعظیمی
به او.
"آیا من می توانم شما را شهر ، خانم نشان می دهد؟" "نه ، متشکرم ،" او جواب داد.
"من پسر من است." و سپس پل متقابل با او نشده بود
پاسخ دادن با شأن بیشتر است.
"شما را به دور با شما!" او بانگ زد. "هکتار! که خانه یهودی.
در حال حاضر ، انجام آن سخنرانی ، پل شما به یاد داشته باشید -- "اما او به ندرت می تواند صعود کلیسای جامع
تپه.
او متوجه نیست. سپس ناگهان متوجه شد که او را قادر به صحبت می کنند.
او را به کمی عمومی خانه ، جایی که او به استراحت انجام گرفته است.
او گفت : "هیچ چیز".
"قلب من است فقط یک کمی قدیمی است ، باید آن را انتظار داشته باشید."
او پاسخ دهد ، اما نگاه او. باز هم قلب خود را در چنگال داغ خرد شد.
او می خواست به گریه ، او می خواست به سر و صدا چیز در خشم.
آنها دیگر ، سرعت توسط سرعت ، تا به آرامی.
و در هر مرحله به نظر می رسید مانند یک وزن روی سینه اش.
او احساس که اگر قلب او پشت سر هم. در گذشته آنها را به بالا آمد.
او ایستاده بود مسحور ، به دنبال در دروازه قلعه ، به دنبال در مقابل کلیسای جامع است.
او کاملا فراموش کرده بودم خودش است. "در حال حاضر این است که بهتر از من فکر کردم که می تواند
می شود! "او گریه.
اما او از آن متنفر بودم. همه جا او را دنبال کردند ، brooding.
آنها با هم در کلیسای جامع نشسته. آنها با حضور یک سرویس کوچک در
گروه کر.
او ترسو را دارد. "گمان می کنم آن را به هر کسی باز است؟" او
از او خواسته است. بله ، وی پاسخ داد.
"آیا شما فکر می کنید آنها می خواهم گونه سر در گم به ما دور است."
: "خوب ، من مطمئن هستم که" او گفت ، "آنها که در صورتی که زبان شما شنید."
چهره او به نظر می رسید به درخشش دوباره با شادی و صلح در طول خدمت.
و همه هم او مایل به چیز خشم و سر و صدا و فریاد است.
پس از آن ، هنگامی که آنها در طول دیوار گرایش داشتند ، به دنبال در این شهر زیر ، او کمربندش را بست و
ناگهان : "که can'ta انسان به یک مادر جوان؟
چه قدیمی برای او؟ "
گفت : "خوب ، مادرش خندید :" او به ندرت می توانید آن را کمک کند. "
و چرا من نمی قدیمی ترین پسر؟
نگاه -- آنها می گویند آنهایی که جوان مزیت -- اما نگاه کنید ، آنها تا به حال جوانان
مادر است. تو باید از من بزرگتر خود را داشت
پسر. "
"من آن را ترتیب ،" او remonstrated. "بیا به نظر شما به همان اندازه مقصر
به عنوان من است. "او بر او ، سفید ، چشم های او خشمگین تبدیل شده است.
"چه می کنی قدیمی برای" او گفت ، با ناتوانی جنسی خود را از جا در رفته.
"چرا می تواند شما را پیاده روی؟ چرا می تواند با من را به مکان شما نمی آید؟ "
"در یک زمان ،" او جواب داد : "من می توانستم اجرا که تپه یک معامله خوب بهتر از
شما خواهد شد. "" چه خوب که به من؟ "او گریه ،
ضربه مشت خود را بر روی دیوار.
سپس او محزون شد. از شما خیلی بد باشد بد است.
کوچک ، آن است که -- "" بیمار "او گریه.
"کمی قدیمی هستم ، و شما باید به قرار داده تا با آن ، این همه است."
آنها آرام شدند. اما به همان اندازه بود که آنها می توانند تحمل است.
آنها با نشاط دوباره بیش از چای است.
از آنجا که توسط Brayford نشسته ، تماشای قایق ، او را در مورد کلارا گفت.
مادرش از او خواسته پرسش های بی حد و حصر. "سپس که او با زندگی می کنند؟"
"با مادر خود ، در گل استکانی ابی رنگ هیل".
و آنها به اندازه کافی به آنها را نگه دارید؟ "" من فکر نمی کنم تا.
من فکر می کنم آنها انجام کار توری است. "" و در جایی نهفته است جذابیت او پسر من است؟ "
"من نمی دانم که او جذاب است ، مادر.
اما او خوب می باشد. و او راست به نظر می رسد ، شما می دانید -- و نه کمی
عمیق ، نه کمی. "" اما she'sa معامله خوب از شما مسن تر. "
"او سی ، من در بیست و سه است."
"شما به من گفت آنچه که شما او را دوست برای."
"از آنجا که من نمی دانم -- نوعی از راه نافرمانی او کردم -- نوعی از راه خشم"
خانم مورل در نظر گرفته شود.
او می شده اند خوشحالم در حال حاضر برای پسرش به عاشق شدن با برخی از زنان که می خواهند -- او
آیا آنچه را نمی دانم. اما او مضطرب ، خشمگین به طور ناگهانی ،
و دوباره غمگین شد.
او خواست او می دانست که برخی از زن زیبا -- او نمی دانست که آنچه او خواست ، اما در سمت چپ
مبهم است. در هر حال ، او خصمانه نسبت به
ایده از کلارا.
آنی ، بیش از حد ، ازدواج بود. لئونارد دور رفته بود برای کار در
بیرمنگام. یک هفته پایان زمانی که او به خانه بود او گفته بود
به او :
"شما به نظر نمی آید خیلی خوب ، LAD من." "I dunno ،" او گفت.
"من احساس می کنم به هر حال یا بهر حال ، MA." او به نام او "کارشناسی ارشد" در حال حاضر در جوان خود را
مد.
"آیا شما مطمئن هستید که آنها مسافرخانه خوب؟" او پرسید.
"بله -- بله.
در -- اتمام حجت پیچنده زمانی که شما به ریختن چای خود را از -- هیچ کس 'را به باقرقره خواهد شد
فناوری تیم شما را در بشقاب شما و شام خوردن آن را. این به نوعی یک طعم از آن طول می کشد. "
خانم مورل خندید.
"و غیره آن را به شما ضربه می کنی؟" او گفت. "من dunno.
من می خواهم ازدواج ، "او کمربندش را بست و چرخاندن انگشتان دست خود را و نگاه کردن در
چکمه های خود را.
سکوت وجود دارد. "اما ،" او گفت ، "من فکر کردم شما گفت :
شما می خواهم یک سال دیگر صبر کنید. "" بله ، من این چنین گفت ، "او در پاسخ سرسختانه.
باز هم او در نظر گرفته است.
"و شما می دانیم ،" او گفت : "کمی Annie'sa از دست و دل باز.
او بیش از یازده پوند را نجات داد. و من می دانم ، LAD ، شما باید بسیار نداشته
شانس. "
او تا گوش رنگی. من سی و سه نشخوار کردن ، "او گفت.
این کار نه چندان دور ، "او جواب داد. او هیچ چیزی ، اما انگشتان خود پیچ خورده است.
"و شما می دانیم ،" او گفت ، "من هیچ چیز --
: : "من نمی خواستم ، MA!" او گریه ، بسیار قرمز ، رنج و remonstrating.
"نه ، LAD من ، من می دانم. من تنها مایل بود من تا به حال.
و از بین بردن پنج پوند برای عروسی و چیزهایی -- برگ بیست و نه پوند.
شما از حد بر روی آن انجام دهید. "او هنوز هم پیچ خورده ، ناتوان ، لجوج ، نه
دنبال کردن است.
اما آیا شما واقعا می خواهید به ازدواج؟ "او پرسید.
آیا احساس می کنید که اگر شما باید؟ "او یک نگاه خود را مستقیما از آبی اش
چشم.
بله ، "او گفت. "سپس او پاسخ داد :" همه ما باید انجام
بهترین ما می توانیم برای آن ، LAD. "دفعه بعد او نگاه کردن اشک وجود دارد
در چشم او.
"من نمی خواهم آنی به احساس معلول ،" او گفت ، مبارزه است.
"LAD من ،" او گفت ، "شما ثابت -- you've یک مکان مناسب و معقول است.
اگر یک مرد به من نیاز بود من او را در دستمزد هفته گذشته خود ازدواج کرده است.
او ممکن است پیدا کردن آن کمی سخت برای شروع متواضعانه. دختران جوان می خواهم که.
آنها مشتاقانه در انتظار به خانه خوب آنها فکر می کنند باید به فکر است.
اما من تا به حال مبلمان گران قیمت است. این همه چیز نیست. "
بنابراین عروسی تقریبا بلافاصله صورت گرفت.
آرتور به خانه آمد ، و پر زرق و برق یونیفورم پوش بود.
آنی زیبا در لباس کبوتر خاکستری بودند که او می تواند برای یکشنبه ها را کنند.
مورل به نام او یک احمق برای ازدواج ، و با پسرش در قانون سرد شد.
مورل خانم راهنمایی سفید در کلاه سر گذاشتن او داشت ، و برخی سفید رنگی بر روی بلوز خود را ، و
طعنه توسط هر دو پسر او را برای fancying خودش تا بزرگ.
لئونارد با نشاط و صمیمی بود ، و احساس احمق ترس است.
پل کاملا نمی توانست آنچه آنی میخواست برای ازدواج.
او علاقه او بود ، و او از او.
در این حال ، او امیدوار است و نه lugubriously که آن را به نوبه خود از همه حق است.
آرتور در قرمز مایل به زرد و زرد او طرز حیرت انگیزی خوش تیپ بود ، و او آن را به خوبی می دانستند ،
اما مخفیانه شرمسار یکنواخت.
آنی گریه چشم های او را در آشپزخانه ، در ترک مادرش.
خانم مورل گریه کمی ، و سپس او را در پشت بصورت تماسهای مکرر و گفت :
اما گریه ، کودک ، او خواهید بود برای شما خوب است. "
مورل مهر و گفت : او یک احمق است برای رفتن و کراوات خود تا بود است.
لئونارد نگاه سفید و کاربرده است.
خانم مورل به او گفت : "من s'll او به شما اعتماد کند ، LAD من ، و نگه دارید
شما مسئول برای او است. "" شما می توانید ، "او گفت ، تقریبا مرده با
مصیبت است.
و این بیش از همه بود. پل شنبه هنگامی که مورل و آرتور در رختخواب بودند ،
صحبت کردن ، به عنوان او اغلب ، با مادر او. "شما متاسفم او متاهل ، مادر ،
شما؟ "او پرسید.
"متأسفم او ازدواج کرده -- اما -- عجیب به نظر می رسد که او باید از من برو.
حتی به نظر من سخت است که او می تواند ترجیح می دهند با لئونارد او بروید.
چگونه است که مادران هستند -- من می دانم احمقانه است ".
"و باید شما می شود در مورد او پر از بدبختی است؟" "هنگامی که من از روز عروسی خود من فکر می کنم ،" او
مادر جواب داد : "من می توانم تنها امید زندگی اش متفاوت خواهد بود."
اما شما می توانید اعتماد او را به خوبی برای او باشد؟ "
"بله ، بله. آنها می گویند او به اندازه کافی برای او خوب نیست.
اما من می گویم اگر یک مرد واقعی می باشد ، او است ، و دختر علاقه او -- و سپس -- که باید
همه حق ها ،.
او به خوبی به عنوان او. "" بنابراین شما مهم نیست؟ "
"من هرگز با دختر من ازدواج با مرد من احساس نمی شود واقعی
و از طریق.
و در عین حال ، شکاف there'sa اکنون او رفته است. "آنها هر دو پر از بدبختی و می خواست خود
دوباره.
به نظر می رسید به پل مادرش نگاه تنهایی در جدید بلوز ابریشم سیاه و سفید خود را با کمی آن
سفید پیرایش. "در هر حال ، مادر ، من هرگز s'll ازدواج می کنند ،"
او گفت.
AY ، همه آنها می گویند که ، LAD من. شما یکی از ملاقات نشده است.
فقط یک یا دو سال صبر کنید. "" اما من نباید ازدواج ، مادر.
من باید با شما زندگی می کنند ، و خواهیم یک کارمند داشته است. "
AY ، LAD من ، آن آسان به صحبت. خواهیم دید که هنگامی که زمان می آید. "
"چه زمان؟
من نزدیک به بیست و سه است. "" بله ، شما که که ازدواج
جوان است. اما در زمان سه سال -- "
"من باید با شما فقط همین."
"ما خواهید دید ، پسر من ، خواهیم دید." "اما شما نمی خواهید من به ازدواج؟"
من نباید فکر می کنم به شما از طریق زندگی خود را بدون هر کسی به مراقبت از
برای شما و -- "
"و شما فکر می کنم باید به ازدواج؟" "دیر یا زود هر مردی باید."
"اما شما ترجیح می دهم بعد از آن." "این که سخت باشد -- و بسیار سخت.
همانطور که می گویند :
"پسر پسر من تا او طول می کشد او همسر ، اما دختر من دختر من کل
زندگی اش را. "" و شما فکر می کنم من می خواهم اجازه دهید همسر من را از
شما؟ "
خانم مورل لبخند زد : "خوب ، شما می توانید از او بخواهید مادر شما به ازدواج و همچنین شما".
"او می تواند انجام آنچه که او دوست داشت ، او نمی خواهد مجبور به دخالت است."
"او wouldn't -- تا او می خواهم به شما کردم -- و پس از آن شما می خواهم."
"من هرگز. من هرگز ازدواج در حالی که من به شما کردم -- من
خواهد شد. "
"اما من باید می خواهم برای شما را ترک با هیچ کس ، پسر من" او گریه.
شما قصد دارید به من ترک. شما چه هستند؟
پنجاه و سه!
من شما را تا هفتاد و پنج به من بدهید. شما وجود دارد ، من چربی و چهل و چهار.
سپس من بدن موقر ازدواج. را مشاهده کنید! "
مادر او نشست و خندید.
: "رفتن به رختخواب ، او گفت : --" به رختخواب بروید. "" می کنیم و یک خانه زیبا داشته باشند ، من و شما ،
و بنده ، و آن فقط کلیه حقوق این خواهید بود. من شاید s'll سرشار با نقاشی من باشد. "
"آیا شما به رختخواب بروید!"
و سپس شما s'll به یک تسویه حساب کالسکه اند. خودتان را -- کمی ملکه ویکتوریا
trotting گرد است. "" من به شما بگویم برای رفتن به رختخواب ، به او خندید.
او را بوسید و رفت.
برنامه های او برای آینده همیشه همان است.
خانم مورل brooding SAT -- در مورد دخترش ، در مورد پل ، در مورد آرتور.
او در از دست دادن آنی مضطرب.
خانواده او بسیار نزدیک محدود است. و احساس می کرد در حال حاضر باید زندگی می کنند ، با
فرزندان او. زندگی برای او بسیار غنی است.
پل او را می خواست ، و به همین ترتیب آرتور.
آرتور هرگز نمی دانستند چگونه عمیقا او را دوست داشت. او مخلوق لحظه ای بود.
هنوز هرگز او مجبور به خود متوجه شده است.
ارتش بدن خود را منظم کرده بود ، اما روح او است.
او در سلامت کامل بود و بسیار خوش تیپ است. موی تیره ، شدید او نشسته نزدیک به خود را
سر smallish.
چیزی کودکانه در مورد بینی او تقریبا دختر وار ، چیزی در مورد او وجود دارد
آبی تیره چشم.
اما او تحت سبیل قهوه ای خود دهان قرمز سرگرم کننده از یک مرد بود ، و فک وی بود
قوی.
این دهان پدرش بود ، بینی و چشمان مردم مادر خود او بود -- خوب
به دنبال ، قوم ضعیف اصولی. خانم مورل نگران او بود.
هنگامی که او واقعا اماده بود امن اجرا.
اما تا چه حد خواهد برود؟ ارتش بود واقعا او انجام هر خوب است.
او ابراز تنفر تلخی اقتدار افسران است.
وی متنفر نیاز به اطاعت اگر او به عنوان یک حیوان بودند.
اما او تا به حال احساس بیش از حد به پا زدن. به همین دلیل او توجه خود را تبدیل به گرفتن
بهترین خارج از آن.
او می تواند آواز بخواند ، به او بخشش ، همراه بود. او اغلب به خراش کردم ، اما آنها
خراش های مردانه است که می توان به راحتی نادیده گرفته میشود. بنابراین او هم خوب از آن ساخته شده ، در حالی که
عزت نفس خود در سرکوب بود.
او به نظر می رسد خوب او و چهره خوش تیپ ، پالایش خود ، مناسب و معقول خود را اعتماد
آموزش و پرورش به او بیشتر از آنچه او می خواست ، و او ناامید نمی شد.
با این وجود او بیقرار بود.
چیزی به نظر می رسید به او خاییدن داخل. او هنوز هم ، او به تنهایی هرگز هرگز.
او با مادرش به جای فروتن بود. پل او را تحسین و دوست داشتنی و نفرت
کمی.
و پل تحسین و دوست داشتنی و نفرت او را کمی.
خانم مورل به حال تا به حال چند پوند که توسط پدرش به او سمت چپ ، و او تصمیم به خرید او
پسر خارج از ارتش.
او با لذت وحشی بود. حالا او را مانند LAD گرفتن تعطیلات بود.
او همیشه علاقه بئاتریس Wyld شده است ، و در طول مرخصی وی ، او را برداشت تا با
او دوباره
او قوی تر است و بهتر در سلامت. دو اغلب رفت پیاده روی های طولانی با هم ،
آرتور گرفتن بازوی خود را در مد سرباز ، و نه stiffly.
و آمد او را به نواختن پیانو در حالی که او خواند.
سپس آرتور یقه کت کوتاه سربازان انگلیس خود را از قلاب باز کردن. او بزرگ شد برافروخته ، چشم های او روشن و او
در تنور مردانه خواند.
پس از آن آنها با هم روی مبل نشسته است. او به نظر می رسید به رخ کشیدن بدن او : او آگاه بود
از او تا -- قفسه سینه قوی ، طرف ، ران خود را در نزدیک اتصالات شلوار.
او دوست داشت به گویش گذشت زمانی که او به او صحبت کرد.
او گاهی اوقات با او دود. گاهی اوقات او را تنها نگاهی به چند
whiffs در سیگار او.
نه ، او را به یک شب او را گفت ، هنگامی که او سیگار خود رسیده است.
"نه ، THA doesna. من به تو یک بوسه دود gi'e اگر ter'sa
ذهن داشته باشند. "
"من می خواستم دروغ در چیزی گفتن ، هیچ بوسه در همه ،" او جواب داد.
"خب ، یک صدای پف حرکت دادن THA s'lt ha'ea ،" او گفت : "در طول WI' بوسه T 'است."
او گریه : "من می خواهم یک قرعه کشی در تو پا در اوردن ،" ، ربودند برای سیگار بین خود
لب. او با شانه خود را لمس نشسته بود
او را.
او کوچک و سریع که رعد و برق است. او فقط فرار کرد.
او گفت : "من به تو یک بوسه دود gi'e". "Tha'rt مزاحمت knivey ، متظاهر به هنر مورل ،" او
گفت : نشسته پشت.
"دود Ha'ea بوسه؟" سرباز خم به جلو به او ، لبخند است.
چهره اش در نزدیکی... او. "Shonna!" او در پاسخ ، چرخش دور او
سر.
او در سیگار او در زمان وارد شده بود ، قرعه کشی و یک منطقه روستایی به خدمت پرداخت تا دهان خود قرار داده و لب هایش را نزدیک به
او را. قهوه ای تیره سبیل بریدن او ایستاده بود از
مانند یک قلم مو.
او در لب puckered قرمز سیر نگاه کرد ، سپس بطور ناگهانی سیگار را از آن ربوده اند
انگشتان خود و darted دور. او ، جهش بعد از او ، تصرف کردند شانه از
موهای پشت خود را.
او برگشته بود ، سیگار به او انداخت. او آن را برداشت ، آن را در دهان او ، و
نشستم. "مزاحمت" او گریه.
"من شانه من بده!"
او نگران بود که موهایش ، به خصوص برای او انجام می شود ، پایین آمدن.
او با دست او را به سر او ایستاده بودند. او شانه در بین زانوهای خود را مخفی کردند.
او گفت : "من غیر از آن رو".
سیگار را بین لب هایش را با خنده می لرزید او سخن گفت.
"دروغگو!" او گفت. "" حقیقی S که من اینجا هستم! "او خندید ، نشان
دست خود را.
"بی باک IMP!" او گفت ، عجله و scuffling برای شانه ، او مجبور شد که
زیر زانو او.
او خندید و همانطور که او با او wrestled ، از کشیدن در صاف او ، زانو تنگ پوشیده ،
تا او را دوباره روی مبل تکان دادن با خنده دراز.
سیگار از دهان او افتاد تقریبا singeing گلو خود را.
تحت برنزه ظریف خود را در خون سرخ ، و او خندید تا چشم آبی اش
کور ، گلو او تقریبا به خفگی متورم شده است.
سپس او شنبه تا.
بئاتریس قرار دادن در شانه او بود. THA من tickled ، بیت ، "او گفت نسبتا ضخیم است.
مانند یک فلاش کوچک خود دست سفید رفت و smacked چهره اش.
او آغاز شده ، خودنمایی میکند به او.
آنها در هر یک از دیگر خیره شد. به آرامی خیط و پیت کردن گونه او ، او نصب شده
کاهش یافته است چشم او ، سپس سر خود را. او نشستم sulkily.
او را به شربت خانه رفت و موهایش را برای تنظیم.
او به طور خصوصی ریخته چند اشک وجود دارد ، او نمی دانست چه برای.
هنگامی که او بازگشت او در یک منطقه روستایی به خدمت پرداخت تا نزدیک.
اما این تنها یک فیلم بیش از آتش او است. او ، با موهای ژولیده ، sulking بر بود
مبل. او نشستم مخالف ، در صندلی راحتی ، و
نه سخن گفت.
ساعت ticked در سکوت مانند ضربات است. "شما یک گربه کوچک ، بیت ، او در گفت
طول ، نیمی عذرخواهی. "خب ، شما باید بی باک نمی شود ،" او
پاسخ.
دوباره سکوت طولانی وجود دارد. او خود را مانند یک مرد بسیار whistled
آشفته اما جسور است. ناگهان او را در سراسر به سمت او رفتم و بوسید
او را.
"آیا آن ، منافذ fing!" او مسخره است. او بلند چهره اش خندان جالب است.
"بوسه؟" او را دعوت کرد. "Daren't I؟" او پرسید.
"برو!" او به چالش کشیده ، دهان خود را به او برداشته است.
به عمد ، و با یک لبخند عجیب و غریب لرزش که به نظر می رسید برای پهن شدن کل خود
بدن ، او دهان خود را بر روی خود قرار داده است.
بلافاصله اسلحه خود را تا خورده گرد خود. همانطور که به زودی به عنوان بوسه طولانی او به پایان رسیده بود
کشید پشت سر خود را از او ، قرار دادن انگشتان ظریف خود را در پشت گردن او ، از طریق
باز کردن یقه.
سپس او بسته چشم او ، دادن خودش را دوباره در یک بوسه.
او اراده آزاد خود او عمل کرده است. آنچه او را انجام دهد او ، ساخته شده و هیچ کس
به عهده دارد.
پل احساس زندگی در حال تغییر اطراف او. شرایط جوانان بودند رفته است.
در حال حاضر آن خانه از افراد بالغ و رشید بود.
آنی یک زن ازدواج کرده بود ، آرتور به دنبال لذت خود را در راه ناشناخته
به قومش. برای مدتی چنین طولانی همه آنها در خانه زندگی می کرده اند ، و
رفته از وقت خود را به تصویب است.
اما در حال حاضر ، برای آنی و آرتور ، زندگی در خارج از خانه مادر خود را دراز.
آنها برای تعطیلات و برای استراحت به خانه آمد.
پس این بود که احساس عجیب و غریب ، نیم خالی در مورد خانه وجود دارد ، اگر پرندگان
به حال پرواز است. پل شد و بیشتر و بیشتر بی قراری.
آنی و آرتور به حال رفته است.
او بیقرار به دنبال. با این حال خانه برای او در کنار مادرش بود.
و هنوز هم چیز دیگری ، چیزی خارج از وجود دارد ، چیزی او می خواست.
او بزرگ شد و بیشتر و بیشتر بی قرار.
میریام او را راضی نیست. تمایل قدیمی او دیوانه شود با او بزرگ شده
ضعیف شده باشد.
گاهی اوقات او کلارا در ناتینگهام ملاقات کرد ، گاهی اوقات او را به ملاقات با او رفت ،
گاهی اوقات او را در مزرعه ویلی دیدم. اما در این موارد آخرین وضعیت
گرایید.
یک مثلث از تضاد بین پل و کلارا و میریام وجود دارد.
با کلارا او در لحن تمسخر هوشمند ، دنیوی ، بسیار متضاد به میریام گرفت.
مهم نبود آنچه در رفت و قبل از.
او ممکن است با او صمیمی و غم انگیز است. همانطور که کلارا به نظر می رسد پس از آن ، تمام آن را
از میان رفت ، و او را به تازه وارد ایفا می کرد. میریام در یک غروب زیبا با او بود
در یونجه.
او بر روی اسب ، با چنگک جمع کردن بوده است ، و داشتن به پایان رسید ، آمد برای کمک به او یونجه برای قرار دادن
در را ***.
سپس او را به او امیدها او صحبت کردیم و despairs ، و به نظر می رسد روح کل خود را به دروغ
لخت پیش از او. او احساس کردند که اگر او را تماشا می کردند بسیار
لرزش چیزهای زندگی در او.
ماه بیرون آمد : آنها راه می رفت خانه با هم : او به نظر می رسید که به او می آیند
چون او نیاز به بد ، و او را به او گوش به او در تمام عشق خود و
ایمان او.
به او به نظر می رسید او به ارمغان آورد و او را بهترین خود را به نگه داشتن ، و او را نگهبان
آن همه زندگی او را.
نه ، آسمان ستاره ها را گرامی می قطعا بیشتر و ابد از او را نگهبان
خوب در روح پل مورل است. او در خانه رفت و به تنهایی ، احساس شکوه ،
خوشحالم در ایمان او.
و سپس ، روز بعد ، کلارا آمد. آنها بودند که چای در مرغزار.
میریام تماشا شب رسم به طلا و سایه.
و در همه زمان ها پل ورزشی با کلارا.
او انبوه بالاتر و بالاتر از یونجه پریدن که آنها بیش از.
میریام برای بازی آیا اهمیتی نمی دهند ، و ایستاده بود کنار.
ادگار و جفری و موریس و پل و کلارا شروع به پریدن کرد.
پل به دست آورد ، زیرا او بود نور است.
خون کلارا بود roused. او می تواند مانند آمازون اجرا شود.
پل عاشق راه مصمم او در یونجه ، خروس با عجله و همگانی روندی ، فرود آمد بر
طرف دیگر ، سینه او را متزلزل می شود ، موهای ضخیم خود را لغو می آیند.
"شما را لمس!" او گریه.
"شما را لمس!" ، "نه!" او فلش ، تبدیل به ادگار.
"من لمس نیست ، اما من؟ من روشن نیست؟ "
"من نمی توان گفت ، خندید :" ادگار.
هیچ یک از آنها می تواند گفت. پل گفت : "اما شما را لمس".
"شما در مورد ضرب و شتم." "من دست نزنید!" او گریه.
"همانطور که به عنوان هر چیزی ساده است ، گفت :" پل.
"جعبه گوش خود را برای من!" او به ادگار گریه. "نه ،" ادگار خندید.
"من daren't. شما باید آن را خودتان انجام دهید. "
و نه چیزی می تواند این واقعیت است که شما را لمس را تغییر دهد ، خندید : "پل.
او خشمگین بود با او. پیروزی کم کم به او این قبل از بیابان و
مردان بود رفته است.
او خودش در این بازی را فراموش کرده بود. در حال حاضر او را به فروتن او بود.
"من فکر می کنم شما مطرود!" او گفت. و دوباره در راه است که او خندید
شکنجه میریام.
و من می دانستم شما می توانید از آن پشته پرش نیست ، "او بدست می آیند.
پشت کرد به او تبدیل شده است.
با این وجود هر کسی می تواند که تنها کسی که او را به گوش ، یا آگاهانه بود
از او بود ، و او از او. خوشحال مردان به دیدن این نبرد
بین آنها است.
اما میریام شکنجه شد. پل می تواند کمتر در محل را انتخاب کنید
بالاتر ، او را دیدم. او می تواند بی ایمان به خود ،
فاسق به پل مورل واقعی ، عمیق.
خطر خود را بیهوده و بیمعنی تبدیل شدن به ، در حال اجرا خود را پس از او وجود دارد
رضایت مانند هر آرتور ، یا مثل پدرش.
تلخ میریام فکر می کنم که او باید به دور انداختن نفس خود را برای این
ترافیک سبک از پیش پا افتادگی با کلارا.
او در تلخی و سکوت راه رفته است ، در حالی که دو نفر دیگر بسیج یکدیگر ، و پل
sported.
و پس از آن ، او را از آن خود نیست ، اما او نه از خود شرمنده بود و
خود را قبل از میریام سجده. سپس دوباره او شورش کردند.
او گفت : "به دینی ، مذهبی نیست".
"من روی چیزی حساب کردن کلاغ های مذهبی است که آن را در سراسر آسمان بادبان.
اما آن را تنها به آن را ندارد ، زیرا احساس خود را به کجا به اجرا درآمد ، دلیل آن را نمی
فکر می کند آن است که ابدی است. "
اما میریام دانست که باید در همه چیز مذهبی ، خدا ، هر آنچه
خدا ممکن است ، در حال حاضر در همه چیز. "من اعتقاد ندارم خدا می داند چنین زیادی در مورد
خودش ، "او گریه.
"خدا چیز نیست ، او چیز است. و من مطمئن هستم که او با روح نیست. "
و سپس آن را به او به نظر می رسید که پل بود به استدلال خدا را به سمت خود ، زیرا او
می خواستم راه خود و لذت بردن خود.
یک نبرد طولانی میان او و به او وجود دارد.
او کاملا فاسق او را حتی در حضور خود او بود و سپس او شرمنده شد ، سپس
توبه ، سپس او از اون متنفر بودم ، و می رفت دوباره.
کسانی که شرایط همیشه در محدوده زمانی معین بودند.
او مضطرب به روح خود کار ، از قسمت زیرین. وی همچنان وجود دارد -- غمگین ، افسرده ،
عابد. و او باعث غم و اندوه او را.
نیمی از زمان او برای او غصه دار ، نیمی از او متنفر بودم.
او وجدان او بود و او احساس ، به نحوی ، او وجدان که بود
بیش از حد برای او خواهد شد.
او می توانست او را ترک کنید ، چرا که در یکی از راه او نگه دارید بهترین راه حل از او.
او نمی توانست با او بماند چرا که او بقیه از او را ندارد ، که سه
چهارم است.
بنابراین او خود را به rawness بیش از او ماساژ. زمانی که او بیست و یک بود به او نوشت : او
نامه ای که تنها توانست به او نوشته شده است.
"سخن می گویند ، عشق ما پوشیده ، این آخرین باری است.
این ، بیش از حد ، در حال تغییر است ، آن را نمی؟ بگو بدن که عشق درگذشت نیست ،
شما روح شکست ناپذیر خود را در سمت چپ؟
ببینید ، من می توانم به شما عشق روح را ، من داده اند آن را به شما این طولانی ، زمان طولانی ، اما
مجسم نه شور. مشاهده کنید ، شما یک راهبه است.
من به شما داده می شود من یک راهبه مقدس را -- به عنوان یک راهب عارف به یک راهبه عارف.
مطمئنا شما آن را عزت بهترین. با این وجود شما پشیمان خواهید شد -- نه ، ابراز تاسف کرده اند --
دیگر.
در تمام روابط ما هیچ بدن وارد. من به شما صحبت می کنید نه از طریق حواس --
نه از طریق روح است. است که چرا ما نمی تواند عشق در مشترک
حس.
ماست محبت روزمره نمی باشد.
هنوز ما فانی ، و برای زندگی طرف توسط طرف با یکدیگر خواهد بود بسیار ناراحت کننده ،
به نحوی با شما من مدت می تواند نمی شود بی اهمیت ، و شما می دانید ، برای همیشه فراتر از
این حالت مرگبار خواهد بود تا آن را از دست.
اگر مردم ازدواج ، آنها باید با هم به عنوان انسان با محبت زندگی می کنند ، که ممکن است امری عادی
با یکدیگر و بدون احساس بی دست و پا -- نه به عنوان دو روح است.
بنابراین من از آن احساس راحتی کنید.
"باید درهمین من به ارسال این نامه -- من شک دارم. اما وجود دارد -- بهتر است به درک.
بامید دیدار. "میریام خواندن این نامه دو بار و پس از آن
او آن را مهر و موم شده است.
یک سال بعد او برای نشان دادن مادرش نامه مهر و موم را شکست.
"شما یک راهبه -- شما یک راهبه" کلمات رفت و خود را در قلب او دوباره و
دوباره.
هیچ چیز او تا به حال گفت : به او رفته بود تا عمیق ، fixedly ، مانند زخم فانی است.
او جواب داد دو روز پس از حزب.
'نزدیکی ما که همه زیبا شده است اما برای یک اشتباه کوچک ،" او
به نقل از. "معدن اشتباه؟"
تقریبا بلافاصله او را به او از ناتینگهام در پاسخ به او ، ارسال در همان زمان
کوچک "عمر خیام" "من خوشحالم پاسخ شما ؛ شما هستند تا آرامش
و طبیعی شما قرار داده من به شرم.
چه یاوهگو من! ما اغلب از همدردی است.
اما در اصول ما ممکن است همیشه با هم می شود من فکر می کنم.
"من باید شما را برای همدردی خود را با نقاشی و طراحی من تشکر کنم.
بسیاری از طرح است که به شما اختصاص داده شده است.
من مشتاقانه منتظر انتقادات خود را ، که به شرم و جلال من ، همیشه
لوح تقدیر ها بزرگ. این یک شوخی دوست داشتنی است ، که.
بامید دیدار. "
این پایان اولین مرحله از عشق وعاشقی پل بود.
او در حال حاضر حدود بیست و سه ساله ، و ، هر چند هنوز هم دست نخورده ، غریزه جنسی
که میریام به حال بیش از تصفیه برای مدتی چنین طولانی در حال حاضر رشد به خصوص قوی.
اغلب ، او به کلارا Dawes صحبت آمد که ضخیم شدن و تسریع او
خون ، که غلظت عجیب و غریب در سینه ها ، به عنوان اگر چیزی زنده بود وجود دارد ،
خود جدید و یا یک مرکز جدیدی از آگاهی ،
هشدار او را که دیر یا زود او را به درخواست یک زن و یا دیگر.
اما او متعلق به میریام. که او fixedly مطمئن بود که او
اجازه حق خود.