Tip:
Highlight text to annotate it
X
کتاب یازدهم. فصل اول -- قسمت 2.
کفش کم است.
خنده گلویی پاسخ از داخل دیوار به این کلمات خونین -- "Hah!
hah! hah -- کولی تماشا کشیش بازنشسته در جهت Pont برگشتن
کدبانو.
گردش سواره در این راستا شنیده شد. دختر جوان کینه توز به رسمیت شناخته شده بود
گوشه نشین. فرآیند له له زدن با ترور ، او تلاش کرد تا از گیر در اوردن
خودش.
او writhed ، او شروع می شود بسیاری از عذاب و ناامیدی است ، اما از سوی دیگر او برگزار شد با
قدرت باور نکردنی.
انگشتان لاغر و استخوانی که او کبود شده ، گره بر روی گوشت او و ملاقات در اطراف
آن. یک نفر باید گفت که این دست بود
پرچ شده به بازوی او.
این بیش از زنجیره ای ، بیش از مقید کردن ، بیش از یک حلقه از آهن بود ، آن بود
جفت زندگی انبر وقف با هوش ، که از دیوار پدید آمده است.
او در برابر دیوار خسته سقوط کرد ، و پس از آن ترس از مرگ در اختیار داشتن زمان
از او.
او از زیبایی زندگی ، اندیشه ، جوانان ، از این دیدگاه از آسمان ، از جنبه
از طبیعت ، از عشق او را برای خورشید ، از همه بود که اضمحلال و تمام که شد
نزدیک ، از کشیش بود که در
محکوم کردن او ، از دژخیم بود که برای آمدن ، از چوبه دار بود که.
سپس او احساس سوار ترور به ریشه های مو خود را و او شنید مسخره
خنده دور افتاده ، گفت : به او را در یک لحن بسیار پایین است : "Hah! hah! hah! شما هستند
رفتن به اجرا خواهد شد! "
او برگشته نگاه مرگ به سمت پنجره ، و او مشهود مواجه شدید از
راهبه از طریق میله های زندان اخراج. "من به شما انجام می شود؟" او گفت ، تقریبا
مرده.
خلوت نشین پاسخ نداده است ، اما زیر لب سخن گفتن با آغاز سرود یک نواخت تحریک ، تمسخر
زیر و بمی صدا : "دختر مصر! دختر مصر! دختر مصر! "
Esmeralda ناراضی سر او را زیر مو جریان او کاهش یافته است ، درک
که در آن است که هیچ انسان او تا به حال برای مقابله با.
همه در یک بار دور افتاده گفت ، به عنوان اینکه سوال کولی همه گرفته بود
این بار برای رسیدن به ،--"' مغز او چه شما به من انجام شود؟ 'شما می گویم!
آه! آنچه را که شما به من انجام شده ، کولی!
خب! گوش.-- من تا به حال یک کودک! که می بینید!
من تا به حال یک کودک! یک کودک ، من به شما بگویم -- یک دختر زیبا کمی -- اگنس من "او در ادامه
طور افراطی ، بوسیدن چیزی در تاریکی.-- "خب! آیا شما را ببینید ، دختر مصر؟ آنها
فرزند من را از من گرفت ، آنها به سرقت برده فرزند من ، آنها می خوردند فرزند من است.
این همان چیزی است که که شما به من انجام شد "دختر جوان پاسخ داد مانند یک بره ، --
"افسوس! اتفاقا من در آن متولد شد پس از آن! "
"آه! بله! "بازگشت خلوت نشین ، شما باید شده اند به دنیا آمد.
شما از جمله آنها بودند.
او همان سن شما خواهد بود! SO -- من اینجا پانزده سال ، پانزده سال
من رنج می برد ، پانزده سال به من دعا و پانزده سال است که سر من ضرب و شتم
در برابر این چهار دیوار -- من به شما بگویم که
'twas کولی ها که او را از من به سرقت برده ، انجام این کار را می شنوید؟ و چه کسی او را با خود می خوردند
دندان.-- شما قلب داشته باشد؟ تصور کنید بازی کودکان ، مکیدن کودکان خواب کودک است.
تا بی گناه است یک چیز است -- خب! که این همان چیزی است که که آنها را از من گرفت ، آنچه را که آنها
کشته شدند. خدا خوب آن را به خوبی می شناسد!
به روز ، نوبت من است ، من می خواهم برای خوردن کولی.-- آه!
من شما را به خوبی نیش می زنند ، اگر میله ها جلوگیری نمی کند!
سر من بیش از حد بزرگ است -- ضعیف کمی یکی از در حالی که او خواب بود!
و اگر آنها او را از خواب بیدار زمانی که آنها او را در زمان ، بیهوده او ممکن است گریه ، من وجود ندارد --
آه! مادران کولی ، شما بلعیدم فرزند من! آمده مشاهده را آن گونه که مایلید تغییر دهید. "
سپس او شروع به خنده یا به دندان قرچه کردن دندان های خود را برای دو چیز شبیه هر
دیگر در آن چهره خشمگین است. روز شروع تا طلوع بود.
سوسو زدن خاکستری dimly روشن این صحنه ، و چوبه دار رشد بیشتر و مجزا در
مربع.
در طرف دیگر ، در جهت پل از برگشتن ، کدبانو ، فقرا را محکوم کرد
دختر خیالی که او شنیده صدای سواره نظام نزدیک است.
"خانم ،" او ، فریاد می clasping دست او و سقوط بر روی زانو او ، ژولیده ،
پریشان از جا در رفته ، با وحشت ، "خانم! مرحمت کردن!
آنها آینده.
من چیزی برای شما انجام می شود. آیا شما مایل به دیدن من در این مرگ
مد وحشتناک در برابر چشم خود را؟ شما رقت انگیز ، من مطمئن هستم.
این خیلی وحشتناک است.
بگذارید فرار من را به من. آزاد من!
رحمت است. قصدم این نیست می خواهم که مرد! "
"بده به من فرزند من!" گفت : دور افتاده است.
"رحمت! رحمت! "
"بده به من فرزند من!" "آزاد من در به نام بهشت!"
"بده به من فرزند من!"
باز هم دختر جوان سقوط و خسته ، شکسته ، و در حال حاضر با داشتن چشم شیشه ای
یک شخص در قبر. "افسوس!" او با شک و تردید "شما به دنبال فرزند شما ،
من به دنبال پدر و مادرم. "
"بده به من اگنس کوچک من!" دنبال Gudule.
"شما نمی دانید که در او؟ سپس می میرند -- من به شما بگویم.
من یک زن از شهر بود ، من تا به حال یک کودک ، آنها در زمان فرزند من است.
کولی ها بود. ببینید سادگی که شما باید بمیرد.
هنگامی که مادر شما ، کولی ، می آید به شما اصلاح شدن ، من باید به او گفت : "مادر ،
نگاه که چوبه دار -- ، به من فرزند من.
آیا می دانید که در آن او است ، دختر کوچک من؟
حجاریان ؛ من به شما نشان می دهد.
در اینجا است کفش خود را ، که من سمت چپ او.
آیا می دانید که همسر خود را؟
اگر شما می دانید ، به من بگویید ، و اگر آن را تنها در انتهای دیگر از جهان است ، من به خزیدن
آن را بر روی زانو های من. "
همانطور که او صحبت کرد بنابراین ، با بازوی دیگر او با تمدید از طریق پنجره ، او نشان داد
کولی کفش کمی دوزی. در حال حاضر به اندازه کافی نور به تشخیص
شکل و رنگ آن.
: "اجازه دهید که کفش را ببینید ، گفت کولی ، لرزش.
"خدا! خدا! "
و در همان زمان ، با دست خود بود که در آزادی ، او به سرعت باز کرد
کیسه کوچک با شیشه های سبز ، که او در مورد گردن خود را به تن آراسته شده است.
"رفتن ، در رفتن! بیدارم Gudule ،" جستجو حرز شیطان شما! "
همه در یک بار ، او را متوقف کوتاه ، در هر اندام لرزید و گریه در صدای که
اقدام و از عمق بسیار که او : "دخترم!"
کولی فقط از کیسه کشیده بود کفش کمی کاملا شبیه به
دیگر.
به این کفش کمی کاغذ پوست متصل شده بود که در آن حک شده بود
افسون ، -- Quand لو parell retrouveras تا صرف TE
tendras لس BRAS.*
* وقتی که نباید همسر خود را پیدا کنید ، مادر تو دراز از سلاح های خود را به تو.
سریعتر از یک فلش از رعد و برق ، دور افتاده دو کفش گذاشته بود و با هم ،
خواندن کاغذ پوست و نزدیک به میله از پنجره او را چهره بشاش قرار داده بود
با شادی آسمانی را به عنوان او ، فریاد می --
"دخترم! دخترم! "گفت :" مادر من! "گفت کولی.
در اینجا ما به وظیفه ترسیم صحنه نابرابر هستند.
دیوار و میله های آهن بین آنها بودند.
"آه! دیوار! "گریه دور افتاده است. "آه! نگاه کنید به او و او را در آغوش!
دست خود را! دست شما! "
دختر جوان بازوی او را از طریق باز و بسته شدن به تصویب رساند. دور افتاده خودش را در آن انداخت
دست ، فشار لب های او به آن و باقی ماند ، به خاک سپرده شده در آن بوسه دادن ندارد
نشانه ای دیگر از زندگی نسبت به گریه که heaved سینه اش از زمان به زمان.
در در عین حال ، او در دانلود گریستم ، در سکوت ، در تاریکی ، مانند بارش باران در شب.
مادر فقیر در سیلاب های ریخت بر که ستایش دست تاریک و عمیق ، به خوبی از
اشک ، که از درون او را ، و به که غم و اندوه او را به حال فیلتر دراز ، قطره به قطره ،
پانزده سال.
همه در یک بار او افزایش یافت پرت می شود ، کنار مو خاکستری طولانی خود را از پیشانی او است ، و بدون
uttering کلمه ، شروع به لرزش میله سلول قفس او ، با هر دو دست ،
خشمگینانه نسبت به lioness.
میله های زندان برگزار شد شرکت است.
سپس او رفت و در گوشه ای از سلول های خود به دنبال بزرگ سنگ فرش سنگ ، که در خدمت او
به عنوان یک بالش ، و آن را در مقابل آنها را با خشونت از جمله راه اندازی شد که یکی از میله های زندان
آغاز شد ، انتشار هزاران نفر از جرقه.
ضربه دوم به طور کامل شکسته صلیب آهنین قدیمی که پنجره را سنگر گرفتند.
سپس با دو دست او ، شکستن و از بین بردن stumps زنگ زده از او به پایان رسید
میله های زندان.
لحظاتی که دست زن دارای قدرت فوق العاده زیاد وجود دارد.
گذشت شکسته ، کمتر از یک دقیقه برای او لازم بود برای به دست گرفتن دخترش
وسط بدن او ، و رسم او را به سلول او.
"بیا شما رسم من از پرتگاه ،" او زمزمه.
هنگامی که دختر او را به داخل سلول ، او او را گذاشته به آرامی بر روی زمین ، به افزایش
او را تا دوباره ، و تحمل او را در آغوش او به عنوان اینکه او هنوز هم کمی فقط او
اگنس ، او را به عقب وجلو کم کم به او راه می رفت
اتاق ، مست ، از کوره در رفته ، شادی ، گریه ، آواز خواندن ، بوسیدن دخترش ، صحبت
به او ، سرشار را به خنده ، ذوب را در اشک ، همه در یک بار و با غیظ و غضب است.
"دخترم! دخترم! "او گفت.
"من دخترم! در اینجا او است! خدا خوب است پشت خود را به من داده شده است!
هکتار به شما! آمده همه از شما! آیا هر یک وجود دارد که من آن را
دختر من؟
حضرت عیسی مسیح ، چه زیبا او است! شما را ساخته اند من پانزده سال صبر کنید ، من
خدا خوب است ، اما آن را در نظم دادن پشت او را برای من زیبا بود.-- سپس کولی ها
از غذا خوردن در او!
گفت : تا؟ دختر کوچک من! دختر کوچک من!
بوسه به من. کسانی که خوب کولی!
من عاشق کولی ها -- این است که واقعا شما!
که چه ساخته شده قلب من کبیسه هر بار که شما توسط گذشت.
و من که برای نفرت در زمان! مرا ببخش ، اگنس من ، مرا ببخشد.
شما فکر می کنید من بسیار مخرب ، آیا شما نیست؟
دوستت دارم. آیا شما هنوز هم علامت کوچک خود را در
گردن؟ اجازه دهید ما را ببینید.
او هنوز هم آن.
آه! شما زیبا! من آن بود که به شما آن چشمان بزرگ ،
مادموازل. بوسه به من.
دوستت دارم.
چیزی برای من که دیگر از مادران دارای فرزند است ، من آنها را استهزاء کردن در حال حاضر.
آنها فقط بیایید و ببینید. در اینجا معدن است.
پشت گردن او ، چشم او ، مو او ، دست او است.
من به هر چیزی به عنوان زیبا به عنوان یافتن! آه! من قول شما او را به دوستداران داشته باشند ،
که او خواهد شد!
من به مدت پانزده سال گریستم. تمام زیبایی ترک کرده است و کاهش یافته است
به او. بوسه به من. "
او به او هزار اظهارات دیگر عجیب است که لهجه خطاب
تشکیل زیبایی خود را تنها ، لباس دختر فقیر حتی به نقطه ای مغشوش
از سرخ شدن او ، صاف ابریشمی او
موها را با دست او ، پای خود ، زانو او ، پیشانی او ، چشم او را بوسید در raptures
بر هر.
دختر جوان اجازه دهید او راه خود را ، تکرار در فواصل زمانی و بسیار پایین است و
با حساسیت به لمس بی نهایت ، گفت : "مادر من!"
"آیا شما را مشاهده کنید ، دختر کوچک من ، خلوت نشین را از سر گرفت ، interspersing کلمات خود را با
بوسه ، "من نباید تو صمیم قلب عشق؟ ما دور از اینجا.
ما می رویم به بسیار خوشحال است.
من چیزی در ریمز به ارث برده ، در کشور ما است.
شما می دانید ریمز؟ آه! خیر ، شما آن را نمی دانم ، شما بیش از حد
کوچک!
اگر شما می دانستید تنها چه بسیار از شما در سن چهار ماه!
فوت کوچک است که مردم حتی از Epernay ، که هفت لیگ به دور ، به آمد
را ببینید!
ما باید یک میدان ، یک خانه داشته باشد. من شما را در رختخواب من بخوابد قرار داده است.
خدای من! خدای من! که این باور؟ من دخترم! "
"آه ، مادر من!" گفت : دختر جوان ، در طول قدرت پیدا کردن در او صحبت می کنند
احساسات ، "زن کولی به من گفت.
کولی خوب گروه ما که فوت در سال گذشته وجود دارد که همیشه مراقبت برای من
پرستار. این او بود که قرار داده شده این کیسه کمی در مورد
گردن من.
او همواره به من گفت : "یکی کوچولو ، گارد این گوهر را به خوبی!
'تیس گنج. این باعث خواهد شد که تو مادر تو به یک بار
دوباره.
مادر تو wearest تو در مورد گردن تو -- کولی پیش بینی "!
راهبه اخراج دوباره دخترش را در آغوش خود فشرده است.
"، به شما اجازه بوسه من!
شما می گویید که prettily. هنگامی که ما در این کشور هستند ، برگزار خواهد شد
این کفش ها کمی در عیسی نوزاد در کلیسا.
ما قطعا مدیون است که به حضرت مریم مقدس و خوب ، است.
چه زیبا صدای شما! هنگامی که شما به من صحبت کرد فقط در حال حاضر ، آن
موسیقی!
آه! پروردگار من خدا! من فرزندم را دوباره پیدا کرده اند!
اما این داستان معتبر است؟ هیچ چیز یک کشتن -- یا من باید
شادی جان سپردند. "
و سپس او را به کف زدن دست هایش شروع دوباره و خنده و گریه : "ما می رویم
خیلی خوشحال! "
در آن لحظه ، سلول resounded با صدای بهم خوردن اسلحه اسلحه و galloping اسب
که به نظر می رسید که از برگشتن Pont - کدبانو ، در بحبوحه پیشبرد دورتر و
دورتر در امتداد اسکله.
کولی خودش را با غم و اندوه را به آغوش از راهبه اخراج می سوزاندند.
ذخیره؟ نجات من! مادر! آنها می آیند! "
"آه ، آسمان! چه چیزی می گفت؟
من تا به حال فراموش شده! آنها در تعقیب شما هستند!
شما انجام می شود "" من می دانم که نیست ، "پاسخ داد : فرزند ناراضی ؛
"اما من محکوم به مرگ است."
"به مرگ گفت :" Gudule ، متناوب به عنوان اینکه توسط رعد و برق زده "به مرگ" او تکرار
به آرامی ، زل زده در دخترش با چشم خیره.
"بله ، مادر ،" پاسخ داد : دختر جوان وحشت زده : "آنها می خواهند مرا بکشند.
آنها در می آیند به من تصرف. آن چوبه دار است برای من!
ذخیره من! نجات من!
می آیند! ذخیره من! "
خلوت نشین باقی ماند برای چند لحظه بی حرکت و تبدیل به سنگ شده ، سپس به او منتقل شد
سر خود را در نشانه ای از شک و به طور ناگهانی دادن دریچه به پشت سر هم از خنده ، اما
با آن خنده وحشتناک که پشت به او آمده بود ، --
"هو! هو! نه! 'TIS یک رویا است که شما به من گفتن.
آه ، بله!
من به او از دست داده ، که پانزده سال به طول انجامید ، و پس از آن من او را دوباره و به طول انجامید که
دقیقه! و آنها او را از من دوباره!
و در حال حاضر ، هنگامی که او زیبا است ، وقتی که او بزرگ شده ، زمانی که وی به من صحبت می کند ، زمانی که وی
دوست دارد من آن را در حال حاضر است که آنها خواهد آمد تا او را ببلعند ، قبل از چشم من ، و من او را
مادر!
آه! نه! این همه چیز امکان پذیر نیست. خدا خوب چیزهایی از قبیل اجازه نمی
که. "گردش سواره به نظر می رسد متوقف کند ، و
صدای شنیده بود ، در فاصله می گویند --
"این راه ، Messire تریستان! کشیش می گوید که ما باید خود را در پیدا کردن
موش سوراخ میگوید : «سر و صدا از اسب شروع دوباره.
خلوت نشین به فوت او را با جیغ زدن از ناامیدی بر خاست.
"پرواز! پرواز! فرزند من! همه می آید به من.
شما درست می گویید.
این مرگ شما! ترسناک!
Maledictions! پرواز کند! "
او سر خود را از طریق پنجره محوری ، و عقب نشینی آن را دوباره عجله.
"باقی می ماند ، در کم ، کوتاه و مختصر ، و لحن محزون گفت : او به عنوان فشار دست
کولی ، که مرده را از زنده تر بود.
"باقی می ماند! آیا نفس کشیدن نیست!
سرباز هستند وجود دارد در همه جا. شما نمی توانید خارج.
بیش از حد نور است. "
چشمانش خشک و سوزش است.
او برای یک لحظه سکوت باقی ماند ، اما او ء سلول عجله ، و در حال حاضر متوقف
و سپس به چین مشت از موهای خاکستری اش ، که او پس از آن با او پاره
دندان.
ناگهان او گفت : "آنها قرعه کشی نزدیک است. من با آنها صحبت می کنند.
ویرایشهای خود را در این گوشه. آنها شما را نمی بینم.
من آنها را که شما را ساخته اند فرار خود را بگویید.
که من به شما منتشر شد ، ایمان من! "
او دخترش را برای او در حال اجرای خود ، در یک گوشه ای از مجموعه
سلول بود که از بیرون قابل رویت نیست.
او دولا شدن او کردن ، مرتب او را با دقت به طوری که نه پا و نه دست
پیش بینی شده از سایه ، پذیری موهای سیاه خود را که او بر سر لباس بلند و گشاد سفید خود را گسترش
برای پنهان کردن آن ، در مقابل او قرار داده او را
کوزه و سنگ فرش سنگ ، او تنها مقالات مبلمان که او صاحب ، تصور
که این کوزه و سنگ او را پنهان. و وقتی که بود به پایان رسید او تر شد
آرام ، و زانو زد به دعا.
این روز ، که تنها dawning بود ، هنوز هم سایه های بسیاری را در سوراخ موش صحرایی را ترک کرد.
در آن لحظه ، صدای کشیش ، که صدای شیطان صفت ، به تصویب رساند که بسیار نزدیک به
سلول ، گریه ، --
"این راه ، ناخدا خورشید Chateaupers د." در آن نام ، که در آن صدا ، لا Esmeralda ،
خیزان در گوشه خود ، یک جنبش است. "آیا به هم بزنید! گفت :" Gudule.
او به سختی به پایان رسید که جنجال و هیاهو از مردان ، شمشیر و اسب را متوقف اطراف
سلول.
مادر به سرعت افزایش یافت و رفت که خودش قبل از پنجره او را در پست ، به منظور متوقف
آن را به بالا. او مشهود نیروهای زیادی از مردان مسلح ، هر دو
اسب و پا ، در Greve کشیده شده است.
فرمانده پیاده ، و به سوی او آمد.
"زن قدیمی!" گفت : این مرد ، که به صورت وحشیانه ای ، "ما در جستجوی یک
ساحره به او آویزان می کنیم که شما او را به حال گفته شد ".
مادر فقیر به عهده گرفت به عنوان بی تفاوت نسبت هوا به عنوان او می تواند ، و پاسخ داد : --
"من می دانم منظور شما چیست." دیگر از سر گرفت ، "بدو Dieu!
چه بود که معاون اسقف وحشت زده گفت؟
کجاست او؟ "" Monseigneur ، گفت : "یک سرباز ،" او تا به
ناپدید شد. "
"بیا ، در حال حاضر ، madwoman قدیمی ،" آغاز شد فرمانده دوباره ، "دروغ نمی گویند.
عفریته مسئول به شما داده شد. چه چیزی شما را با او انجام شده است؟ "
خلوت نشین مایل نیستید به انکار همه ، به خاطر ترس از سوء ظن بیداری و پاسخ در
لحن صمیمی و با ترشرویی ، --
"اگر شما در حال سخن گفتن از یک دختر بزرگ جوانی که به دست من قرار داده شد در حالی که پیش ، من
شما خواهند گفت که او به من بیت است ، و من از او منتشر شد بگویید.
گرامی!
مرا در صلح است. "فرمانده ادا و اصول
ناامیدی. "آیا دروغ به من ، کابوس های قدیمی نیست!" گفت که او.
"اسم من تریستان L' هرمیت ، و من شایعات بی اساس شاه.
تریستان زاهد گوشه نشین ، آیا می شنوید؟ "
وی افزود : به عنوان او در محل د Greve اطراف او نگاه ، نام تیس است که
اکو. "
"شما ممکن است شیطان تارک دنیا ،" پاسخ Gudule ، که بود ، دست امید ، "اما من
باید چیز دیگری برای گفتن به شما داشته باشد ، و من هرگز نباید از ترس شما است. "
"گفتگوی Dieu ، گفت :" تریستان "در اینجا این است عجوزه!
آه! بنابراین دختر ساحره خداوند به فرار! و که در این جهت او کجا رفتند؟ "
Gudule پاسخ در یک تن بی دقتی ، --
"از طریق RUE DU Mouton ، من باور دارم." تریستان سرش را تکان می خود و نشانه به
نیروهای نظامی خود را برای آماده سازی مجموعه ای از دوباره در ماه مارس است.
خلوت نشین تنفس آزادانه یک بار دیگر.
"Monseigneur" ناگهان گفت کماندار ، "جن قدیمی بپرسید که چرا میله های پنجره اش
در این روش شکسته است. "این سوال به ارمغان آورد غم و اندوه دوباره به
قلب مادر پر از بدبختی است.
با این وجود ، همه حضور ذهن او از دست دادن نیست.
"آنها همیشه به نتیجه شده است ،" او stammered.
"BAH!" retorted کماندار ، "تنها روز گذشته آنها هنوز تشکیل صلیب خوب سیاه و سفید ، که
وقف الهام گرفته. "تریستان شرق یک نگاه جانبی در
گوشه نشین.
"من فکر می کنم بانو قدیمی گرفتن اشتباه است!" زن تاسف احساس که همه
بستگی به خود ، در اختیار داشتن او ، و هر چند با مرگ در روح او ، او شروع به
به پوزخند.
مادران دارای قدرت چنین است. BAH! "گفت که او" مرد مست است.
'تیس بیش از یک سال از زمان دم از سبد خرید سنگ در برابر پنجره من نقش برآب و
شکست در ساینده.
و چگونه من لعنت کارتر ، بیش از حد است. "" "تیس واقعی ، گفت :" یکی دیگر از کماندار ، "من
. "وجود دارد همیشه و در همه جا مردم می شود
که دیده می شود همه چیز.
این شهادت غیر منتظره از کماندار دوباره تشویق خلوت نشین ، که این
وابسته به سئوال بود مجبور به عبور از پرتگاه لبه چاقو است.
اما او به یک جایگزین دائمی از امید و زنگ محکوم شد.
"اگر آن را به سبد خرید که آن را انجام داد بود ،" اولین سرباز retorted ، "stumps از میله های زندان
باید رانش درون ، در حالی که آنها در واقع تحت فشار قرار دادند وبه طرف خارج می شوند. "
"هو! هو! گفت : «تریستان به سرباز ،" شما باید بینی مفتش عقاید
Chatelet. پاسخ به آنچه که او می گوید ، زن قدیمی. "
"خوب آسمانها!" او گفت ، هدایت به سرخ مایل به قرمز ، و در یک صدا که پر از اشک بود
با وجود تلاش های او ، "من به شما قسم ، monseigneur که twas سبد خرید که شکست
کسانی که میله های زندان.
مردی که آن را دیدند می شنوید. و سپس ، آنچه که با خود را انجام دهید
کولی؟ "" HUM! "growled تریستان.
"شیطان" رفت و در سرباز ، flattered توسط ستایش شهردار "، این شکستگی
آهن کاملا تازه هستند. "تریستان پرتاب سر خود را.
او کم رنگ تبدیل شده است.
"چه مدت پیش ، می گویند شما ، سبد خرید آیا؟"
"یک ماه ، دو هفته ، شاید monseigheur ، من می دانم که نیست."
"او برای اولین بار گفت که بیش از یک سال" مشاهده سرباز.
کشیش گفت : "مشکوک" است.
"Monseigneur!" او گریه ، هنوز در برابر باز کردن فشرده ، و لرزش مبادا
سوء ظن باید منجر به آنها را به رانش سر خود را از طریق و به دنبال به همراه وی ؛
"monseigneur ، من به شما قسم که twas سبد خرید که تیز و دلخراش این شکست است.
من از آن سوگند به شما را توسط فرشتگان از بهشت است.
اگر در آن سبد ، ممکن است من تا ابد ملعون ، و من رد خدا! "
"به شما مقدار زیادی از گرما را به آن سوگند قرار داده و گفت :« تریستان ، با inquisitorial او
نگاه.
زن بیچاره احساس اطمینان خود را در اضمحلال بیشتر و بیشتر.
او نقطه از blundering رسیده بود ، و او را با ترور درک که او
شد و گفت آنچه او باید گفته اند.
در اینجا یک سرباز دیگر آمد ، گریه ، -- "موسیو ، حصار قدیمی نهفته است.
عفریته از طریق RUE د Mouton فرار نیست.
زنجیره خیابانی کشیده شده تمام شب باقی مانده است ، و گارد زنجیره ای دیده می شود هیچ کس
منتقل می شود. "تریستان که چهره تر شوم شد
با هر لحظه ، دور افتاده ، خطاب --
"چه به شما می گویند که" او سعی داشت با سر در برابر این جدید
حادثه ، "که من نمی دانم ، monseigneur ؛ که من
ممکن است اشتباه است.
به اعتقاد من ، در واقع ، او عبور آب است. "
"است که در جهت مخالف است ، گفت :" کشیش ، "و از آن است که به احتمال بسیار زیاد نیست
که او را بخواهند به شهر ، جایی که او در حال پیگیری بود را دوباره وارد کنید.
شما در حال دروغ گفتن ، زن. "
"و سپس" ارسال سرباز ، "هیچ قایق وجود دارد یا در این سمت از
پاسخ : جریان و یا از سوی دیگر است. "" او شنا در سراسر "خلوت نشین ،
دفاع از پا زمین خود را با پا.
"آیا زنان شنا کنید؟" گفت : سرباز. "بدو Dieu. پیر زن!
شما در حال دروغ گفتن! تکرار : "تریستان عصبانیت. "من ذهن خوبی برای رها که
عفریته و شما را.
ربع ساعت از شکنجه خواهد شد ، اتفاقا ، کشیدن حقیقت از حلق.
بیا! شما ما را دنبال کنید. "
او در این کلمات با طمع تصرف کردند.
"همانطور که شما لطفا monseigneur. آن را خیلی.
آن را خیلی. شکنجه.
من حاضرم.
مرا دور. سریع ، سریع! اجازه دهید ما مجموعه ای از در یک بار --
در آن زمان ، "او به خودش گفت :" دخترم فرار او را. "
«مرگ' S! "گفت : شهردار ،" چه اشتها برای سخت بازپرسی کردن از
من درک می کنم این madwoman نیست. "
قدیمی ، با موهای خاکستری گروهبان نگهبان از صفوف پا ، و پرداختن به
کشیش ، -- "دیوانه در راستگو ، monseigneur.
اگر او منتشر شد کولی ، تقصیر او نیست ، او را دوست دارد برای کولی ها.
من از سازمان دیده بان این پانزده سال ، و من از شنیدن صدای او هر شب لعن
زنان غیرمتعارف با imprecations بی پایان.
اگر یکی از آنها در تعقیب است ، که گمان می کنم ، رقاص ، کمی با بز ،
او detests که یکی بالاتر از همه بقیه "Gudule تلاش و گفت :. --
"این یکی از همه مهمتر است."
شهادت به اتفاق آرا از مردان دیده بان تایید کلمات گروهبان های قدیمی
شهردار.
تریستان L' هرمیت ، در ناامیدی در استخراج هر چیزی از دور افتاده ، پشت خود را
در او ، و با اضطراب غیر قابل بیان او مشهود البته او مستقیم به او به آرامی به سوی
اسب خود.
"بیا!" او گفت ، بین دندان های خود ، "مارس در اجازه دهید ما مجموعه ای از دوباره در تلاش است.
من نباید بخوابم تا زمانی که کولی به دار آویخته شده است. "
اما او هنوز هم برای برخی از زمان قبل از نصب و استقرار اسب خود تردید.
Gudule palpitated میان مرگ و زندگی ، به عنوان او مشهود او را در مورد مکانی است که کاربر به سایر نظرسنجی
نگاه مضطرب از سگ شکار که به طور غریزی احساس می کند که آشیانه
وحش به او نزدیک است ، و بیزار از بین برود.
در طول او سرش را تکان داد و به زین خود همگانی روندی.
Gudule به طرز وحشیانه ای فشرده در قلب در حال حاضر گشاد شده ، و او در یک صدای کم گفت ، به عنوان
او یک نگاه دخترش ، از او جرأت نگاه بازیگران در حالی که آنها
، وجود دارد "نجات داد!"
کودک فقیر این همه زمان را در گوشه او ، باقی مانده است بدون تنفس بود ، بدون
حرکت ، با این ایده از مرگ پیش از او.
او هیچ چیز از صحنه بین Gudule و تریستان ، و غم و اندوه از او از دست داده بود
مادر اکو خود را در قلب او پیدا کرده بود.
او همه snappings متوالی از موضوع که او آویزان معلق را شنیده بود
بر فراز خلیج بیست بار به او که او را دیدم شکستن آن خیالی بود ، و در او
شروع به نفس کشیدن دوباره و احساس پای خود را بر روی زمین شرکت است.
در آن لحظه او شنیده به صدا گفت : به شهردار : "Corboeuf!
موسیو لو Prevot ، 'TIS هیچ امری از من ، یک مرد سلاح ، چسبیدن به جادوگران.
اراذل و اوباش از مردم سرکوب می شود. من شما را به ماده به تنهایی حضور.
شما به شما این امکان را می دهد به من برای پیوستن به شرکت من ، که برای کاپیتان خود را در انتظار است. "
صدا که از Chateaupers د خورشید بود که صورت گرفت در درون
او شخص غیر قابل توصیف بود.
او بود ، دوست او ، محافظ او ، حمایت او ، پناه او ، خورشید او وجود دارد.
او افزایش یافت ، و قبل از مادر او می تواند او را جلوگیری از ، او به پنجره عجله کرده بود ،
گریه ، --
"خورشید! کمک به من ، خورشید من! "خورشید دیگر وجود دارد.
او فقط گوشه ای از غم و اندوه د لا Coutellerie در چهار نعل تبدیل شده است.
اما تریستان بود هنوز رتبهدهی نشده است عزیمت خود گرفته است.
خلوت نشین بر دخترش با غرش از عذاب عجله است.
او او را به خشونت کشیده ، حفر ناخن خود را به گردن او.
مادر ماده پلنگ در چيز جزئي خواهد ماند. اما خیلی دیر شده بود.
تریستان به حال دیده می شود.
"او! او! "او با خنده ای که گذاشته لخت تمام دندان های خود را بانگ زد و چهره اش را ساخته شده
شبیه پوزه گرگ ، "دو موش در تله!"
من به عنوان مظنون ، گفت : "سرباز.
تریستان او را بر روی شانه کف -- "شما یک گربه خوب!
بیا! وی افزود : "جایی که پسر عموی Henriet؟" مردی که تا به حال نه لباس و نه
هوا از یک سرباز ، پا را از صفوف.
نیمی خاکستری صحنه و لباس ، نیمی از موهای صاف و قهوه ای ، ، آستین چرم میپوشید و به اجرا درآمد
بسته نرم افزاری از طناب در دست بزرگ او. این مرد همیشه حضور تریستان ، که
همیشه با حضور لویی XI.
"دوست" ، گفت : تریستان L' هرمیت ، "من فرض که این عفریته از آنها
ما در جستجو. شما این یکی را به من آویزان می شود.
آیا نردبان خود را؟ "
مرد پاسخ : : : "یک واقع در انجا وجود دارد ، تحت ریخته از کاخ ستون".
"آیا این عدالت است که چیزی است که باید انجام شود؟" او اضافه کرد ، با اشاره به سنگ
چوبه دار.
"بله." "هو ، او!" مرد با بزرگ ادامه داد
خنده ، که هنوز هم بیشتر و وحشیانه تر از کشیش ، "ما نباید دور
رفتن به. "
"را با عجله گفت :" تریستان "شما پس از آن باید خندید."
در همین حال ، گوشه نشین به حال کلمه ای دیگر زبان آمده از تریستان دیده بود
دخترش و همه امید شد از دست داده است.
او کولی فقیر پرت بود ، نیمی از مرده ، به گوشه ای از زیر زمین ، و به حال
قرار می گیرد خودش را یک بار دیگر در پنجره با استراحت هر دو دست بر روی زاویه از طوفان یا گرداب شدید
مانند دو چنگال.
در این نگرش او بر تمام کسانی که سربازان بازیگران نگاه او را که تا به حال دیده شد
وحشی و کوره در رفته یک بار دیگر.
در حال حاضر زمانی که پنیر مایه پسرخاله نزدیک همراه وی ، او نشان داد که او را وحشیانه صورت
که او کاهش به عقب. Monseigneur ، او گفت : در بازگشت به
شهردار "، که من را؟"
"یکی از جوان است." "پس بسیار بهتر است ، برای یکی از قدیمی
seemeth دشوار است. "" رقصنده پور کمی با بز! "گفت :
گروهبان قدیمی دیده بان.
پنیر مایه پسرخاله نزدیک پنجره دوباره. چشم مادر افسرده و مایوس شدن خود است.
"خانم" -- او با برخورد خوبی از بزدلی و ترسویی ، گفت : --
او یک صدای بسیار کم است ، اما خشم قطع شود ، --
"نظر شما بپرسم؟" "این است که شما نیست ،" او گفت ، "آن است که
دیگر. "
دیگر چه؟ "" یکی جوان است. "
او شروع به تکان دادن سرش ، گریه ، -- "هیچ کس وجود دارد! هیچ کس وجود دارد! وجود دارد
هیچ کس! "
"بله ، است! وجود دارد" retorted جلاد ، "و شما آن را خوب می شناسند.
اجازه دهید یکی جوان مرا. من هیچ مایل به شما آسیب برساند. "
او با استهزاء عجیب و غریب گفت : --
"آه! بنابراین شما هیچ به من آسیب برساند آرزو "" اجازه بدهید که دیگر ، خانم ؛ 'TIS
مسیو کشیش که بخواهد آن را "او با نگاه از جنون ، تکرار شده است. --
"هیچ کس در اینجا وجود دارد."
"به شما می گویم که وجود دارد!" جلاد پاسخ :.
"همه ما دیده می شود که شما دو نفر وجود دارد."
"نگاه پس از آن!" گفت : گوشه نشین ، با استهزاء.
"سر خود را از طریق پنجره رانش" جلاد مشاهده مادر
انگشت ناخن و جرات نیست.
"را با عجله!" فریاد زد : تریستان ، که به تازگی نیروهای خود را در دور دایره در محدوده زمانی معین
موش سوراخ ، و چه کسی بر روی اسب خود در کنار چوبه دار نشسته است.
پنیر مایه بازگشت بار دیگر به کشیش در خجالت بزرگ.
او طناب خود را بر روی زمین پرت کرده بودند ، شد و چرخاندن کلاه خود را میان دستهای خود را با
هوا بی دست و پا.
"Monseigneur ،" او پرسید : "جایی که من هستم را وارد کنید؟"
درب. "" هیچ کدام وجود دارد. "
"پنجره".
"" تیس بیش از حد کوچک است. "" آن را بزرگتر ، گفت : "تریستان عصبانیت.
"آیا شما pickaxes نه؟" مادر هنوز صبورانه از نگاه
عمق غار او.
او دیگر برای هر چیزی امید ، او دیگر می دانست چه چیزی او خواست ، جز این که
او نمیخواستند آنها دختر خود را به.
پنیر مایه پسرخاله رفت و در جستجو از قفسه سینه از ابزار برای مرد شب ، تحت ریخته
ستون خانه.
او از آن کشید نیز از نردبان دو ، که او بلافاصله در برابر مجموعه ای
چوبه دار.
پنج یا شش نفر از مردان شهردار خود را با بر میدارد و crowbars مسلحانه ، و
تریستان به خود betook ، در شرکت با آنها ، به سمت پنجره.
گفت : "زن ،" شهردار ، در لحن شدید "ارائه به ما که دختر بی سر و صدا است."
او در او مانند کسی است که درک نمی مراقبت می کند.
"بدو Dieu!" ادامه داد : تریستان ، "چرا شما سعی می کنید برای جلوگیری از این عفریته به عنوان آویزان
آن را خوشنود پادشاه؟ "زن رنجور در او شروع به خنده
وحشی راه.
"چرا؟ او دختر من است. "لحن که در آن او به تلفظ این
کلمه ساخته شده حتی پسر عموی Henriet میلرزد. شهردار "گفت :" من متاسفم برای آن ،
"اما آن لذت خوب پادشاه است."
او ، فریاد می دوبرابر خنده وحشتناک او ، -- "پادشاه است خود را به من؟
من به شما بگویم که او دختر من است! "" پیرس دیوار ، گفت : «تریستان.
به منظور باز شدن به اندازه کافی گسترده است ، آن را بسنده برای کنده شدن یک درس
از سنگ در زیر پنجره.
هنگامی که مادر میدارد و crowbars معدن قلعه او را شنیده ، او به زبان آمده
فریاد وحشتناک و پس از آن او شروع به گشاد گشاد راه رفتن در مورد سلول های او را با تردستی هراسان ،
عادت جانوران وحشی که قفس خود را به او imparted بود.
او دیگر گفت : هر چیزی ، اما چشمانش flamed.
سربازان به روح بسیار سرد بود.
همه در یک بار او را مصادره سنگ فرش او را سنگ ، خندید و آن را با هر دو مشت را پس از پرتاب
کارگران.
در سنگ ، به شدت پرت شده (برای دست هایش می لرزید) ، لمس هیچ کس ، و سقوط کوتاه
به زیر پا اسب تریستان. او gnashed دندانهای او.
در این میان ، اگر چه خورشید در حال افزایش یافته است ، آن را روز روشن بود ؛
زیبا گل رز رنگ enlivened باستان ، دودکش ها و فاسد از ستون خانه.
این ساعت زمانی که اولین پنجره ها از شهر بزرگ باز joyously در
پشت بام.
بعضی از کارگران ، چند میوه فروشندگان در راه خود را به بازارهای در سنجش خود ، شروع به
گذشتن از Greve ، آنها را برای یک لحظه پیش از این گروهی از سربازان را متوقف
خوشه دور سوراخ موش صحرایی ، در آن را با هوا از حیرت خیره و به تصویب رساند.
دور افتاده و رفته بود و نشسته خودش را با دخترش او را با بدن او ، پوشش ،
در مقابل او ، با چشمان خیره ، گوش دادن به کودکان فقیر ، که نمی
هم بزنید ، اما کیست که زمزمه در یک صدای پایین نگه داشته ، این کلمات را تنها ، "خورشید!
خورشید! "
در نسبت به عنوان کار demolishers به نظر می رسید برای پیشبرد ، مادر
مکانیکی عقب نشینی ، و دختر جوان را فشار نزدیک و نزدیکتر به دیوار.
همه در یک بار ، گوشه نشین مشهود سنگ (برای نگهبانی او ایستاده بود و هرگز در زمان
چشم او از آن) ، حرکت می کنند ، و او شنیده صدای تریستان تشویق کارگران است.
سپس او از افسردگی را که او افتاده بود در طول چند تاریخ و زمان آخرین تحریک
لحظه ، گریه ، و او صحبت می کرد ، صدای او در حال حاضر اجاره گوش مانند اره ، و سپس
stammered به عنوان اینکه همه نوع
maledictions مبرم به لب های او مندرج در یک بار پشت سر هم.
"هو! هو! هو! چرا این وحشتناک است!
شما اراذل و اوباش!
آیا شما واقعا رفتن به دخترم؟ آه! بزدل!
آه! نوکران جلاد! رنجور ، بددهنی کردن تروریستها!
راهنما! کمک! آتش!
آیا آنها فرزند من را از من مثل این؟ چه کسی آن است که به نام خدا خوب است؟ "
سپس ، پرداختن به تریستان ، کف در دهان ، با چشم های وحشی ، همه bristling و در
چهار دست و پا مانند پلنگ زن ، --
"قرعه کشی نزدیک و دخترم! آیا نمی دانند که این زن می گوید
شما که او دختر من است؟ آیا شما می دانید آنچه در آن است که یک کودک؟
EH! LYNX ، شما را با زن خود را هرگز lain؟ شما تا به حال هرگز توله؟ و اگر
آنهایی که کمی شما ، هنگامی که فریاد زدن به شما هیچ چیزی در اعضای حیاتی و موثر بدن خود را که حرکت می کند؟ "
"پرتاب سنگ ، گفت :" تریستان "دیگر نگه می دارد."
crowbars مطرح البته سنگین است. این بود ، همانطور که ما گفته اند ، مادر
خاکریز یا جان پناه.
او خودش را بر آن انداخت ، او سعی کرد آن را مانع او خراشیده سنگ با
ناخن خود را ، اما بلوک های عظیم ، که توسط شش مرد در جنبش تعیین می کنند ، او فرار کرد و glided
به آرامی به زمین در طول اهرم آهن.
مادر ، درک ورودی به اجرا درخواهد آمد ، در مقابل سقوط کرد
باز کردن ، barricading نقض با بدن او ، ضرب و شتم پیاده رو با سر او ،
و shrieking با صدای رندر شده به طوری
خشن توسط خستگی بود که به سختی قابل شنیدن ، --
"کمک! آتش! آتش! "" در حال حاضر دختر دهقان ، گفت : «تریستان ، هنوز هم
پوست کلفت.
مادر gazed در سربازان در مد چنین نیرومند که آنها بیشتر بود
تمایل به عقب نشینی از پیش است. تکرار : "بیا ، در حال حاضر ،" شهردار.
"شما در اینجا ، پسر عموی مایه ماست!"
هیچ کس در زمان یک گام. رئيس قسم می خورد ، --
"بدو د مسیح! مردان من از جنگ! ترس از یک زن! "
"Monseigneur ، گفت :« مایه ماست ، "آیا شما با این که یک زن؟"
"او تا به یال شیر ، گفت :" دیگر. "بیا!" شهردار تکرار "فاصله
به اندازه کافی گسترده است.
سه پهلو به پهلو را وارد کنید ، همان طور که در نقض Pontoise.
اجازه بدهید پایان آن ما را ، مرگ Mahom! من دو قطعه از اولین مردی که
تساوی!
سربازان تردید قرار داده شده بین کشیش و مادر ، هر دو تهدید ،
برای لحظه ای ، و سپس در زمان رفع آنها ، و پیشرفته به سمت سوراخ موش صحرایی است.
هنگامی که دور افتاده را دیدم این ، او به طور ناگهانی بر روی زانو خود را با افزایش پرت می شود ، کنار موهایش
از چهره اش ، سپس دست های نازک flayed خود را در کنار او قرار می گیرند.
سپس اشک بزرگ سقوط کرد ، یک به یک ، از چشمان او ؛ آنها سرازیر شد پایین گونه ها خود را از طریق
شیار ، مانند یک تورنت را از طریق یک تخت خواب که قبلا آن را برای خود توخالی و پوکی.
در همان زمان ، او شروع به صحبت می کنند ، اما در صدا به طوری supplicating ، پس ملایم ، به طوری
مطیع ، به طوری heartrending ، که بیش از یک زندانبان در اطراف قدیمی محکوم - تریستان
گوشت انسان باید بلعیدم پاک چشمان او.
"Messeigneurs! اقایان sergeants ، یک کلمه.
یکی از چیزهایی است که من باید به شما می گویم وجود دارد.
او دختر من است ، آیا به نظر شما؟ دختر عزیز من کمی که من به حال از دست رفته!
گوش دهید. آن را کاملا سابقه است.
در نظر داشته باشید که من می دانستم که sergeants خیلی خوب.
آنها همیشه خوب است به من در روز هنگامی که پسر کوچک سنگ به من انداخت ،
چرا که من رهبری زندگی لذت است.
می بینید؟ شما به من فرزند من را ترک زمانی که شما می دانید!
من یک زن فقیر از شهر بود. Bohemians که او را از من به سرقت برده بود.
و من کفش خود را به مدت پانزده سال نگه داشته است.
باقی بماند ، در اینجا آن است. این نوع از پا که او تا به حال بود.
در ریمز! لا Chantefleurie!
RUE Folle - Peine!
اتفاقا ، شما در این باره می دانستند. این I. بود
در جوانی خود را ، و سپس ، یک زمان فراخ بود وجود دارد ، وقتی که یکی از گذشت ساعت خوب است.
شما ترحم بر من ، شما ، نه آقایان؟
کولی ها او را از من به سرقت برده و آنها او را از من به مدت پانزده سال مخفی.
من فکر کردم که او مردهاست.
علاقه داشتن به ، دوستان خوب من ، بر این باور او را به مرده.
من پانزده سال در اینجا در این دخمه گذشت ، بدون آتش در زمستان است.
این سخت است.
فقرا ، عزیز کفش کمی! من گریه آنقدر که خدا خوب است
شنیده ام من. این شب به او داده است دخترم به
این یک معجزه از خدا خوب است. او مرده بود.
شما او را از من را ندارد ، من مطمئن هستم. اگر آن خودم بود ، من هیچ چیز می گویند ، اما
او ، فرزند شانزده!
ترک هم او را برای دیدن خورشید! چه او به شما انجام می شود؟ چیزی در همه.
نه I.
اگر شما اما می دانیم که او همه من ، که من قدیمی ، که او یک برکت و رحمت که
از حضرت مریم مقدس به من فرستاده شد! و سپس ، شما همه خیلی خوب!
دانستم که او دختر من بود ، اما در حال حاضر شما آن را می دانم.
آه! من او را دوست دارم! موسیو ، کشیش بزرگ.
من یک زخم چاقو در اعضای حیاتی و موثر بدن خود من به خراش در انگشت او را ترجیح می دهند!
شما باید هوا از چنین پروردگار خوب! آنچه من گفته اند شما توضیح می دهد که این موضوع ،
این طور نیست؟
آه! اگر شما تا به حال مادر ، monsiegneur! شما کاپیتان ، من فرزند من را ترک!
در نظر بگیرید که من به شما دعا به زانو من ، به عنوان یکی دعا به عیسی مسیح!
من از هیچ چیزی از هر یک ، من از ریمز ، آقایان هستم ، من خود را یک میدان کوچک به ارث برده
از عموی من ، Mahiet Pradon. من گدا.
من آرزو می کنم هیچ چیز ، اما من نمی خواهم فرزندم! آه!
من می خواهم به نگه داشتن فرزند من! خدا خوب است ، استاد است که نه
او برگشت به من برای هیچ چیز داده شده است! پادشاه! می گویند پادشاه!
او لذت زیادی می شود به دختر کوچک من کشته!
و پس از آن ، پادشاه خوب است! او دختر من است! او دختر خود من است!
او به شاه به آن تعلق دارد. او مال شما نیست!
من می خواهم از بین برود! ما می خواهیم از بین برود! و هنگامی که دو زن عبور کند ، یک مادر و
دیگر یک دختر است ، به شما اجازه می دهد تا از میان رفتن آنها!
اجازه دهید ما عبور! ما در ریمز تعلق دارند. آه! شما بسیار خوب است ، اقایان
sergeants ، من عاشق همه شما. شما عزیز من یکی کمی را ندارد ، آن است که
غیر ممکن است!
این کاملا غیر ممکن است ، نه؟ فرزند من ، کودک من! "
ما نمی سعی خواهد کرد که ایده از حرکات و اشارات او ، تن او را ارائه دهید ، از اشک که او
بلعیده او صحبت می کرد ، از دست که او clasped و سپس واپیچیدن ، از قلب
شکستن لبخند ، از نگاههای شنا ،
از پست ها ، آه ، فریاد پر از بدبختی و تحت تاثیر قرار است که او با او مخلوط
کلمات بی نظم ، وحشی ، و نامنسجم است.
هنگامی که او خاموش شد تریستان L' هرمیت ، دیده می شد ، اما آن را به پنهان کردن اشک آور که
در چشم ببر او welled. او فاتح این ضعف ، با این حال ، و
در لحن کوتاه و مختصر گفت : ، --
"بخواهد پادشاه است." سپس او خم شد به گوش مایه ماست
پسر عمو و او را در یک لحن بسیار پایین گفت : --
"را پایان از آن به سرعت!"
احتمالا ، شهردار سهمناک احساس قلب او نیز او را شکست.
جلاد و sergeants وارد سلول شدند.
مادر ارائه بدون مقاومت ، تنها او خودش را به سمت دخترش کشیده و
انداخت خودش را به بدن بر او. کولی مشهود رویکرد سربازان است.
وحشت از مرگ او را کوروکودیل احیا ، --
"مادر!" او ، در یک تن از پریشانی وصف ناپذیر shrieked ، "مادر! هستند
آینده! دفاع از من! "
"بله ، عشق من ، من از شما دفاع از" پاسخ داد : مادر ، در صدای مرگ و clasping
خود را از نزدیک در آغوش او ، او او را با بوسه را پوشانده است.
دو دروغ گفتن به این ترتیب بر روی زمین ، مادر بر دختر ، ارائه عینک
ارزش از ترحم است.
پنیر مایه پسر عموی دختر جوان وسط از بدن او چنگ زده ، در زیر زیبای خود
شانه. هنگامی که او احساس آن طرف ، او ، فریاد "Heuh!"
و غش.
جلاد بود که ریختن اشک های بزرگ بر او ، قطره به قطره ، اطلاعات مربوط به
تحمل او را در آغوش خود دور.
او سعی کرد تا جدا از مادر ، که تا به حال ، به تعبیری ، منگوله دار دست او را در اطراف خود
دور کمر دختر ؛ اما او چسبیده به شدت به کودک خود ، که آن را غیر ممکن بود
جدا کردن آنها.
سپس مایه ماست پسر عموی دختر جوان در خارج از سلول و مادر پس از او کشیده است.
چشم مادر نیز بسته شد.
در آن لحظه ، خورشید افزایش یافت ، و در حال حاضر در محل نسبتا متعدد وجود داشت
مونتاژ از مردم که از راه دور در آنچه بود که در نتیجه کشیده نگاه
در امتداد پیاده رو را به چوبه دار است.
برای این راه کشیش تریستان در اعدام شد.
او علاقه وافری برای جلوگیری از رویکرد کنجکاو.
هیچ کس در پنجره وجود دارد.
تنها در یک فاصله ، در اجلاس سران که یکی از برج های از برگشتن - کدبانو که
دستورات Greve ، دو مرد در سیاه و سفید در برابر آسمان صبح نور مشخص شده ، و
که به نظر می رسید به دنبال ، قابل رویت بود.
پنیر مایه پسرخاله در پای نردبان کشنده متوقف شد ، با آنچه که او
کشیدن و به سختی تنفس ، با ترحم بسیار از چیزی الهام بخش او ، او را
طناب به دور گردن دوست داشتنی دختر جوان منتقل می شود.
کودک تاسف احساس لمس وحشتناک شاهدانه است.
او مطرح پلک او را دیدم ، و بازوی fleshless از چوبه دار سنگ تمدید
بالای سر او. سپس او خودش را تکان داد و در shrieked
صدای بلند و heartrending : "نه! نه!
من نه! "
مادر او ، که سر و پنهان در لباس دخترش را به خاک سپرده شد ، گفت :
نه کلمه ، تنها بدن تمام او می تواند به تیردان قرار گرفتن دیده می شود ، و او را به شنیده شد
دو چندان کردن بوسه های خود را بر روی کودک خود.
جلاد با استفاده از این لحظه ، زمان به شل و ول و اسلحه که با عجله
او clasped دختر محکوم است. یا از طریق خستگی یا ناامیدی ، او
اجازه دهید راه خود را به او.
سپس او دختر جوان را بر روی شانه خود انجام گرفت ، که از آن مخلوق جذاب
آویزان ، به آرامی سر بزرگ خود را خم. سپس او پای خود را بر روی نردبان به منظور تعیین
تا صعود.
در آن لحظه ، مادر که خیزان در پیاده رو بود ، چشمانش را باز
عرض دارد.
بدون uttering فریاد ، وی در غیاب او خودش را با یک عبارت وحشتناک احداث و پس از آن او
خودش را بر دست جلاد پرتاب شود ، مانند یک جانور طعمه های خود را ، و
کمی آن است.
این مانند یک فلش از رعد و برق انجام شد. جلاد با درد زوزه میکشیدند محکوم کنند.
کسانی که در نزدیکی ، عجله کردن. به سختی آنها خونریزی خود کناره گیری کرد
دست از دندان های مادر.
او را حفظ سکوت عمیق است. آنها در زمان بازگشت خود را با بی رحمی بسیار محوری ،
و متوجه شدم که سرش را به شدت در پیاده رو افتاد.
آنها او را بزرگ کردند ، او سقوط کرد دوباره.
او مرده بود. جلاد ، که به حال خود رها نمی
نگه دختر جوان ، شروع به صعود از نردبان یک بار دیگر.