Tip:
Highlight text to annotate it
X
زیبایی سیاه و سفید توسط آنا Sewell فصل 25.
روبن اسمیت
حالا من باید کمی در مورد روبن اسمیت، که مسئول اصطبل زمانی که باقی مانده بود می گویند
نیویورک به لندن رفت.
هیچ کس بیشتر به طور کامل درک کسب و کار خود را نسبت به او، و وقتی که او تمام شد
حق می تواند یک مرد وفادار و با ارزش وجود ندارد.
او ملایم و بسیار هوشمندانه در مدیریت خود را از اسب بود، و می تواند آنها را دکتر
تقریبا به خوبی به عنوان یک دام پزشک برای او دو سال با یک جراح دامپزشکی زندگی کرده بود.
او یک راننده درجه اول بود، او می تواند چهار در دست یا پشت سر هم به راحتی به عنوان یک
جفت. او یک مرد خوش تیپ، یک محقق خوب بود، و
تا به حال رفتار بسیار لذت بخش است.
من معتقدم که همه او را دوست داشت، قطعا اسب.
جای تعجب بود که او باید در وضعیت زیر و نه در محل
درشکه چی سر مانند نیویورک، اما او یک گسل بزرگ و که عشق از نوشیدنی بود.
او مانند برخی از مردان بود، همیشه در آن را، او با استفاده از ثابت نگه داشتن برای هفته ها یا ماه ها
با هم، و سپس او را به شکستن و "تقلا" از آن، به عنوان نیویورک آن را به نام و
شود ننگ به خود ترور او را به
همسر و مزاحم را به همه که تا به حال با او انجام دهد.
او بود، با این حال، بسیار مفید است که دو یا سه برابر نیویورک بود ساکت ماده تا
و آن را از دانش ارل نگه داشته، اما یک شب، زمانی که روبن به حال به درایو حزب
صفحه اصلی او از یک توپ که مست بود که او
کمر را نگه ندارد، و آقایی از حزب تا به حال سوار جعبه و دیسک
خانه خانم.
البته، این می تواند نمی شود پنهان، و روبن در یک بار اخراج، همسر ضعیف خود را
و کودکان کوچک به نوبه خود از کلبه زیبا دروازه پارک و رفتن
بتوانند در آنجا.
قدیمی مکس به من گفت این همه، در حالی که پیش از آن اتفاق افتاد، اما مدت کوتاهی قبل از زنجبیل
و من آمد اسمیت گرفته شده بود دوباره.
نیویورک به شفاعت برای او با ارل، که بسیار مهربان است، و مرد
وعده داده صادقانه است که او را یکی دیگر از قطره طعم هرگز تا زمانی که او زندگی می کردند
وجود دارد.
او به قول خود نگه داشته بود به طوری که نیویورک فکر او ممکن است با خیال راحت اعتماد را پر کنید
جای خود را در حالی که او دور، و او بسیار باهوش و صادق است که هیچ کس دیگری به نظر می رسید
به خوبی برای آن نصب شده است.
بود در حال حاضر در اوایل در ماه آوریل، و خانواده به خانه برخی از زمان انتظار می رود در ماه مه بود.
کالسکه نور بود که تازه انجام می شود تا، و به عنوان سرهنگ بلانتیر موظف شد
بازگشت به هنگ او که اسمیت باید او را به شهر در آن رانندگی انجام شد،
و سوار، برای این منظور او را گرفت
زین با او، و من برای این سفر انتخاب شد.
در ایستگاه سرهنگ مقداری پول به دست اسمیت قرار داده و پیشنهاد او توسط خوب،
گفت، "مراقبت از معشوقه جوان خود، روبن، و اجازه نمی دهیم آستر سیاه باشد
با هر دله دزد تصادفی جوان که می خواهد او را سوار هک - نگه داشتن او برای خانم "
ما در ساز حمل و اسمیت به من شیر سفید سوار و
دستور داد مهتر به تغذیه خوب، و من برای او آماده در چهار ساعت است.
ناخن در یکی از کفش جلو من آمدم با آغاز شده بود، اما مهتر
متوجه آن شده تا فقط در مورد چهار ساعت.
اسمیت به حیاط آمد تا 5، و سپس به او گفت: او نباید ترک تا
شش، او با برخی از دوستان قدیمی را ملاقات کرده بود. سپس آن مرد او را از ناخن در گفت و
پرسید که آیا او باید به کفش نگاه.
"نه، گفت:" اسمیت "خواهد شد که همه حق است تا ما به خانه است."
او در راه با صدای بسیار بلند، بدون مقدمه صحبت کرد، و من فکر کردم آن را بر خلاف او را نمی بینم در مورد
کفش، به عنوان او به طور کلی زیبا و به ویژه در مورد ناخن های سست در کفش ما.
او از شش و نه 7، 8 و نه نمی آیند، و این تقریبا نه ساعت بود
قبل از اینکه او را برای من نامیده می شود، و سپس آن را با صدای بلند و خشن بود.
او در خلق و خوی بسیار بد به نظر می رسید، و مورد آزار قرار گرفته مهتر، هر چند که من می توانم چه بگویم که
برای.
صاحبخانه دم در ایستاد و گفت: "مواظب باش، آقای اسمیت!" اما او جواب داد:
با عصبانیت با سوگند و تقریبا قبل از اینکه از شهر خارج شد او شروع به تاخت کرد.
اغلب به کاهش شدید با شلاق او، اگر چه من در تمام سرعت رفت.
ماه افزایش یافته است، و آن را بسیار تاریک بود.
جاده سنگی بودند، پس از به تازگی mended شده است، رفتن بیش از آنها را در این سرعت،
کفش شل تر شد، و ما به عنوان دروازه شاهراه نزدیک شدن آن شد.
اگر اسمیت در حواس حق او بوده است او را از اشتباهی معقول بوده است
در سرعت است، اما او بیش از حد مست متوجه بود.
فراتر از جاده بود یک قطعه از جاده، که بر اساس آن سنگ های تازه بوده است
گذاشته - بزرگ سنگ تیز، که بیش از اسب می تواند به سرعت و بدون خطر رانده
از خطر است.
در طول این جاده، با یک کفش رفته، من که قرار بود در حداکثر سرعت به چهار نعل رفتن اجباری، من
سوار در عین حال به من برش با شلاق خود را، و با لعنت وحشی اصرار من برای رفتن
هنوز هم سریعتر.
البته پای shoeless من رنج می برد وحشتناک سم شکسته شد و تقسیم
به پایین بسیار سریع و در داخل وحشتناکی وضوح قطع شد
سنگ.
این نمی تواند در هیچ اسب می تواند جای پای خود را در چنین شرایطی نگه دارید؛
درد بیش از حد بزرگ است. من تصادفا، و با خشونت در هر دو سقوط کرد
زانو می زنم.
اسمیت توسط پاییز من خاموش پرت شد، و با توجه به سرعت و در من بود، او باید
با نیروی زیادی کاهش یافته می شود.
من به زودی بهبود پای من و خمیده به سمت جاده، جایی که آن را آزاد از
سنگ.
ماه درست بالای پرچین افزایش یافته بود، و با نور خود را، من می توانم ببینم اسمیت دروغ
کارگاههای چند فراتر از من است. او افزایش است، او یکی از این تلاش اندک ساخته شده است
برای این کار، و پس از آن بود که ناله های سنگین وجود دارد.
من می توانستم موضوعات آغاز شده، بیش از حد، برای من بود درد و رنج درد شدید در هر دو پای من
و زانو اما اسب استفاده می شود به تحمل درد را در سکوت است.
من ادا صدا، اما من در آنجا ایستاده بود و گوش.
یکی سنگین تر ناله از اسمیت، اما با این وجود او در حال حاضر در زیر نور مهتاب، من می توانستم دراز
هیچ حرکتی را ببینید.
من چیزی می تواند برای خودم و نه او را انجام دهد، اما، آه! چگونه می توانم صدای اسب گوش،
یا چرخ، یا قدم به قدم!
جاده آباد، و در این زمان شب ما ممکن است برای ماندن
ساعت قبل از کمک به ما آمد. من ایستاده تماشا و گوش دادن است.
آرام، شیرین شب ماه آوریل بود. برای تلفن های موبایل وجود دارد، اما یک کم از یادداشت های چند از
بلبل، و هیچ چیز را ترک کرد اما ابر سفید در نزدیکی ماه و جغد قهوه ای
بر پرچین flitted.
من از شب های تابستان فکر می کنم مدتها پیش، وقتی که من در کنار مادرم دروغ در
سبزه زار دلنشین سبز در کشاورز خاکستری.