Tip:
Highlight text to annotate it
X
قسمت 8 : فصل XXXVI برخورد در تاریکی
لندن -- یک برده -- یک مکان به اندازه کافی جالب بود.
این صرفا یک روستای بزرگ و عمدتا گل و کاهگل است.
خیابان های گل آلود ، کج ، unpaved بودند.
مردم همیشه هجوم آوردند و شناور ازدحام ژنده پوش ، و splendors ، بود
nodding plumes و درخشان زره. پادشاه تا به حال کاخ وجود دارد ؛ او را دیدم
خارج از آن.
او آه ، بله ، و سوگند کمی ، در راه فقرا قرن ششم نوجوان.
ما شاهد شوالیه و grandees که ما آنها را می دانستند ، اما آنها ما را در ژنده پوش ما نمی دانند و
خاک و اولیه تورم و کبودی ، و نمی توانست ما را به رسمیت شناخته شده اگر ما مجبور بودیم
مورد ستایش قرار داد آنها را ، و نه متوقف به پاسخ ، یا ،
شدن آن غیر قانونی با بردگان صحبت می کنند در یک زنجیره است.
شنی ظرف مدت ده یارد از من بر روی قاطر به تصویب رساند -- شکار برای من ، من تصور است.
اما چیزی که پاک شکست قلب من چیزی که در مقابل اتفاق افتاده بود
بازداشتگاه قدیمی ما در یک میدان ، در حالی که ما تحمل تماشایی از یک مرد که
در روغن به مرگ برای pennies جعل جوشانده می شوند.
نزد پسر روزنامه فروش بود -- و من نمی توانستم او را!
با این حال ، من تا به حال یک آسایش -- در اینجا اثبات شد که کلارنس هنوز زنده بود و banging
دور. من به معنای با او قبل از اینکه طولانی شود ؛
تصور می شد پر از تشویق است.
من تا به حال یک نگاه اجمالی کمی از چیز دیگری که ، یک روز ، که تعالی بزرگ را به من داد.
این سیم کشش از بام خانه به بام خانه بود.
تلگراف یا تلفن ، مطمئن شوید.
من بسیار مایل بود من تا به حال یک قطعه کمی از آن.
تنها چیزی که نیاز داشتم ، به منظور انجام پروژه من از فرار.
ایده من این بود برای گرفتن شل برخی از شب را ، همراه با پادشاه ، و سپس GAG و اتصال ما
کارشناسی ارشد ، تغییر لباس با او ، او را به جنبه ای از یک غریبه ، دردسر او را به خمیر
برده های زنجیره ای ، با فرض در اختیار داشتن مالکیت ، مارس Camelot ، و --
اما شما نظر من را می بینید تعجب نمایشی خیره کننده من باد تا
با در قصر.
این بود که همه امکان پذیر است ، اگر من فقط می تواند نگه دارید از یک قطعه باریک آهن که من
می تواند شکل را به قفل ، انتخاب.
من پس از آن می تواند قفل حلق آویز lumbering که با آن زنجیر ما محکم شد خنثیسازی ،
در هر زمان که من ممکن است را انتخاب کنید. اما من هر گونه شانس را به حال هرگز هیچ چیزی به
تا کنون اتفاق افتاده است تا در راه من سقوط کند.
با این حال ، در آخرین شانس من آمد. آقایی که در دو بار قبل از به آمده بود
مبادله کردن برای من ، بدون نتیجه ، یا در واقع هر گونه رویکرد به نتیجه ، دوباره آمد.
من دور از انتظار همیشه متعلق به او بود ، برای قیمت را برای من از خواسته
زمان من برای اولین بار به بردگی کشانده شد گزاف بود ، و همیشه برانگیخت یا خشم یا
مایه خنده و تمسخر ، با این حال استاد من گیر با سرسختی به آن -- بیست و دو دلار است.
او صد دلیل و برهان اوردن نیست.
پادشاه تا حد زیادی بود ، تحسین به دلیل هیکل بزرگ خود را ، اما شاهانه سبک او را
علیه او بود ، و او قابل فروش نیست ، هیچ کس خواهان آن نوع برده است.
من خودم از فراق از او به دلیل قیمت عجیب من امن در نظر گرفته است.
نه ، من داشتم انتظار نیست تا به این آقایی که من از صحبت تعلق دارند ، اما
او تا به حال چیزی که من انتظار می رود که متعلق به من در نهایت ، اگر او ، اما
اغلب به اندازه کافی از ما بازدید.
این یک چیز فولاد با یک سنجاق بلند به آن بود ، که با آن پارچه ای طولانی خود را در خارج از پوشاک
با هم در مقابل محکم شد. سه تن از آنها وجود دارد.
او به من ناامید بود و دو بار ، چرا که او نمی آمد کاملا نزدیک به اندازه کافی برای من
پروژه من به طور کامل امن ، اما این بار من موفق ، من را دستگیر کمتر
قلاب از این سه نفر ، و زمانی که او آن را از دست رفته او فکر می کرد آن را در راه از دست داده بود.
من تا به حال شانس به حدود یک دقیقه بود خوشحالم ، پس فرصت غمگین دوباره سر راست.
هنگام خرید در مورد به شکست بود ، به طور معمول ، استاد به طور ناگهانی صحبت کرد به بالا و
گفت چه خواهد بود در نتیجه دقت کنید -- در مدرن انگلیسی :
"من به شما آنچه من انجام دهید بگویید.
من خسته حمایت از این دو برای هیچ خوب است. من بیست و دو دلار به من بدهید برای این یکی ،
و من یکی دیگر پرتاب شوید. "پادشاه می تواند نفس خود را می کنید ، او در
چنین خشم.
او شروع به خفه کردن و منع مباحثه و مناظره ، و ضمن استاد و آقایی منتقل شد دور
بحث. "آنچه را حفظ خواهد کرد این پیشنهاد را باز --"
"" تیس باز تا فردا در همین ساعت است. "
"پس من به شما که در آن زمان پاسخ ، گفت :" نجیب زاده و ناپدید شد ، استاد
پس از او. من تا به حال زمان از آن برای خنک پادشاه ،
اما من آن را اداره می شود.
من در گوش او زمزمه ، به این اثر : "به لطف شما برای هیچ چیز ، اما پس از
یکی دیگر از مد. و به این ترتیب باید I.
به شب ما باید هر دو آزاد باشند. "
"آه! چگونه است که؟ "
"با این چیزی که من به سرقت رفته اند ، من به این قفل را باز کند و دور انداختن این
زنجیر به شب.
هنگامی که او در مورد نه سی به ما برای شب بازرسی می آید ، ما او را ، تصاحب GAG
او ، او را خمیر ، و در اوایل صبح ما خواهد مارس از این شهر ، صاحبان
این کاروان از بردگان. "
که تا آنجا که من رفت ، اما پادشاه و مفتون و راضی بود.
آن شب ما صبورانه برای بردگان ما همکار منتظر به خواب و دلالت
آن را با علامت معمول ، برای شما باید شانس بسیاری در آن دسته از همنوعان فقیر را ندارد اگر شما
می توانید آن را اجتناب کند.
بهتر است برای حفظ اسرار را آن گونه که مایلید تغییر دهید. بدون شک آنها تنها در مورد به طور معمول fidgeted ،
اما به نظر نمی رسد تا به من.
به نظر من این به نظر می رسید که آنها برای همیشه لطفا برای گرفتن را به طور منظم خود را
خروپف است.
همانطور که زمان کش و من عصبی ترس ما باید به اندازه کافی از آن را ترک
برای نیازهای ما ، پس من ساخته شده چندین تلاش پیش از موعد ، و تنها چیز آن به تاخیر افتاد ؛
برای من نمی تواند به نظر می رسد یک قفل به لمس ،
در تاریکی ، بدون شروع تلق تلق کردن از آن را که قطع کرد
خواب کسی و ساخته شده ، او را به نوبه خود و بیداری بیشتر از این باند است.
اما در نهایت من آهن تاریخ و زمان آخرین من خاموش شد و یک مرد آزاد یک بار دیگر.
من در زمان تنفس خوب تسکین ، و برای چدن پادشاه رسید.
خیلی دیر شده! در می آید استاد ، با نور در یک سو و سنگین خود را پیاده روی کارکنان در
از سوی دیگر.
من نزدیک بین از snorers غلتیدن snuggled ، برای پنهان که ممکن است تقریبا
که من از یون های برهنه شد ، و من حفظ مواظب تیز و آماده برای من بهار
مرد لحظه ای او باید بیش از من خم.
اما او رویکرد نه.
absently او متوقف شد ، به سمت توده تاریک ما gazed یک دقیقه ، آشکارا فکر کردن در مورد
چیز دیگری ؛ پس از آن مجموعه نور خود است ، musingly به سمت درب نقل مکان کرد ، و قبل از
بدن می تواند تصور آنچه که او قرار بود به
انجام دهید ، او از درب بود و آن را پشت سر او بسته شده بود.
"سریع!" گفت پادشاه. "به او واکشی بازگشته است!"
البته ، آن کاری که به انجام بود ، و من و در یک لحظه بود.
اما ، عزیز من ، هیچ لامپ در آن روزها وجود دارد ، و آن را یک شب تاریک بود.
اما من دیدم یکی از چهره های کم نور چند قدم فاصله است.
من برای آن darted ، خود را بر آن انداخت ، و پس از آن بود دولت از چیزهایی وجود دارد و
پر جنب و جوش!
ما جنگیدند و scuffled و تلاش ، و در هیچ زمان جمعیت خود جلب کرد.
آنها در زمان منافع عظیم در مبارزه و ما را تشویق آنها می توانند ، و ، در
واقع ، می توانست نشده است pleasanter یا صمیمی تر اگر آن مبارزه خود شده بود.
سپس یک ردیف زیادی پشت سر ما آغاز شد ، و تا آنجا که نیمی از مخاطبان ما را ترک کردند
ما ، با عجله ، به سرمایه گذاری در آن برخی از همدردی.
فانوس شروع به نوسان در تمام جهات آن را جمع آوری دیده بان از دور بود و
نزدیک است. در حال حاضر تبر زین در سراسر پشت من سقوط کرد ، به عنوان
یادآوری ، و من می دانستم که این بدان معنی است.
من در بازداشت بود. پس دشمن من است.
ما به سمت زندان بودند راهپیمایی ، یکی در هر طرف از نگهبان.
در اینجا بود فاجعه بود ، در اینجا یک طرح خوب رفته به تخریب ناگهانی!
من سعی کردم به تصور کنید چه اتفاقی می افتد هنگامی که استاد باید کشف کنند که از آن من بود
که مبارزه با او را ، و چه اتفاقی خواهد افتاد اگر آنها به ما زندانی با هم در
آپارتمان کلی برای brawlers و خرده
قانون شکن ، سفارشی بود و چه اتفاقی ممکن است --
سپس آنتاگونیست من تبدیل چهره خود را در اطراف در جهت من ، نور freckled
از فانوس قلع نگهبان کاهش یافت و بر روی آن ، و توسط جورج ، او با مردی نامناسب بود!