Tip:
Highlight text to annotate it
X
قسمت یازدهم فصل 1 : آزمون در میریام
با بهار دوباره آمد جنون قدیمی و نبرد.
حالا او می دانست که او را مجبور به رفتن به میریام. اما آنچه بی میلی خود را؟
او خود را گفت آن را تنها نوعی از بکارت overstrong در او و او را که
نه می تواند از طریق شکستن.
او ممکن است او را ازدواج کرده اید ؛ اما شرایط خود را در خانه آن را دشوار ساخته شده ،
و علاوه بر این ، او می خواهید به ازدواج ندارند.
ازدواج برای زندگی ، و زیرا آنها اصحاب نزدیک تبدیل شده بود ، او و او ، او
نمی بینم که به ناچار باید به دنبال آنها باید زن و شوهر.
او احساس نمی کند که او ازدواج را با میریام می خواستم.
او آرزوی او. او داده اند سر خود حس کرده اند.
تمایل شادی با او ازدواج و به او.
پس چرا می تواند او نیست آن را خاموش؟ برخی از مانع وجود دارد و چه بود
مانع؟ در اسارت فیزیکی نهاده شده است.
او از تماس فیزیکی کاهش.
اما چرا؟ با او به او احساس درون خودش محدود شده است.
او نمی تواند به او. چیزی تلاش به او ، اما او می تواند
به او می کنید.
چرا؟ او دوست داشت.
کلارا گفت که او حتی از او می خواستند ، پس چرا می تواند به او او نمی برو ، عشق ورزیدن به او ،
بوسه او را؟
چرا زمانی که وی به بازوی خود را در او قرار داده ، timidly ، چرا که آنها راه می رفت ، او احساس نداشت که پشت سر هم
مندرج در بی رحمی و پس نشستن؟ او خود را بدهکار به او ، او می خواست به آن تعلق
به او.
شاید پس نشستن و کوچک شدن را از او عشق در آن شکسته نفسی های شدید بود.
او تا به حال هیچ گریزی برای او.
نه ، آن را مخالف بود و تمایل قوی در مبارزه با هنوز هم قوی تر بود
کمرویی و بکارت.
به نظر می رسید که اگر بکارت یک نیروی مثبت ، که جنگیدند و برنده در هر دو
آنها.
و با او او احساس ، برای غلبه بر آن سخت است ؛ با این حال او نزدیکترین به او ، و
با او به تنهایی می تواند او عمدا از طریق شکستن.
و او خود را بدهکار به او.
سپس ، اگر آنها می توانند کارهای درست ، آنها می توانند ازدواج کنند ، اما او نمی توانست ازدواج مگر اینکه
او می تواند احساس قوی در لذت آن -- هرگز.
او نمی توانست با مادرش روبرو است.
آن را به او به نظر می رسید که به قربانی خود را در ازدواج او نمی خواست خواهد بود
تحقیرآمیز و تمام عمر خود را ، خنثیسازی آن را به بطلان.
او سعی کنید آنچه که او می تواند انجام دهد.
و او به حال تندرنس بزرگ برای میریام است. همیشه ، او غم ، خواب مذهب خود را ؛
و او نزدیک به یک مذهب بود به او. او نمی توانست تحمل او را شکست.
این همه حق آمده اگر آنها سعی کردند.
او دور نگاه. خوب بسیاری از بهترین مردان او می دانست
مانند خود ، بکارت خود آنها ، که آنها نمی تواند گسسته از محدود
از.
آنها بسیار حساس به زنان خود که آنها را بدون آنها برای همیشه و نه
از آنها صدمه دیده است ، بی عدالتی انجام دهید.
به فرزندان مادرانی که شوهرانشان و نه به طرز وحشیانه ای از طریق خود blundered بود
به مقدسات زنانه ، آنها خود را بیش از حد محجوب و خجالتی بود.
آنها آسان تر می تواند خود را از متحمل شدن هرگونه سرزنش از یک زن را انکار کند ؛
زن مانند مادر خود بود ، و آنها را پر از حس مادر خود بودند.
آنها خودشان را ترجیح داد تا دچار بدبختی از تجرد ، به جای خطر
شخص دیگر. او رفت و برگشت به او.
چیزی در او ، زمانی که او به او نگاه ، تقریبا اشک به چشمان او به ارمغان آورد.
یک روزی که او پشت سر او ایستاده بود تا او را خواند. آنی بود به نواختن یک آهنگ بر روی پیانو.
همانطور که میریام خواند دهانش را نا امید کننده به نظر می رسید.
او مانند یک راهبه آواز خواندن به بهشت خواند. که به او یادآور بسیار از دهان و
چشم از آواز می خواند که در کنار مدونا Botticelli ، بنابراین معنوی.
باز هم به عنوان فولاد ، گرم ، درد در او آمد.
چرا باید با او بخواهید چیز دیگری؟ چرا خون او وجود دارد مبارزه با او؟
اگر فقط او می توانست با او همیشه ملایم ، حساس به لمس بوده است ، تنفس با او
جو از خیال و رویاهای مذهبی ، او را دست راست خود را به من بدهید.
این عادلانه نیست به او صدمه دیده است.
به نظر می رسید بکارت ابدی در مورد او وجود دارد ، و هنگامی که او از مادرش ، او
دیدم چشم های قهوه ای زیادی از قبل از ازدواج که تقریبا ترسیده بود و از او شوکه شده
دوشیزگی باکره ، اما نه کاملا ، در وجود او هفت فرزند.
آنها متولد شده بود و تقریبا او را ترک خارج از شمارش ، از او نیست ، اما بر او.
بنابراین او هرگز نمی تواند اجازه دهید آنها را ، چرا که او آنها را هرگز برخوردار بود.
خانم مورل دیدم او دوباره اغلب به میریام ، و شگفت زده شده بودم بود.
او گفت چیزی برای مادرش.
او توضیح می دهند و نه بهانه ای خود را. اگر او به خانه آمد در اواخر ، و او را سرزنش
او ، او را دیده و او را در راه خود راضی تبدیل شده :
"من باید خانه برمی گردند زمانی که من دوست دارم ،" او گفت : "من به اندازه کافی سن."
او پاسخ داد : "باید او نگه دارید تا این زمان؟" گفت : "این من بودم که اقامت".
"و او به شما امکان می دهد؟
اما خیلی خوب ، "او گفت. و او به رختخواب رفت ، از خروج از درب
باز برای او ، اما او دراز گوش تا زمانی که آمد ، اغلب طولانی پس از.
این تلخی شدیدی به او که او را به میریام رفته بود.
او به رسمیت شناخته شده ، با این حال ، بی ثمر بودن از هرگونه دخالت بیشتر است.
او به مزرعه ویلی به عنوان یک مرد رفت و در حال حاضر ، نه به عنوان یک جوان.
او حق ندارد بر سر او. سردی بین او و به او وجود دارد.
او به سختی به هر چیزی که او گفت.
دور انداخته شود ، او در او منتظر ، پخته شده به مدت او هنوز هم ، و به برده او را دوست ، اما
صورت خود را دوباره مانند یک ماسک بسته شده است.
هیچ چیز برای او به انجام وجود دارد اما انجام کارهای خانه بشنوند ، برای تمام بقیه او رفته بود
میریام. او می تواند او را ببخشد.
میریام شادی و گرمی در او کشته شده است.
او چنین LAD خوشحال شده بود و پر از گرمترین محبت ، در حال حاضر او بزرگ شده سرد ،
بیشتر و بیشتر تحریک پذیر و غم انگیز.
این او را ویلیام یادآوری ، اما پل بود بدتر.
او چیزهایی را با شدت بیشتر است ، و تحقق بیشتر از آنچه که او انجام داد.
مادر او می دانست که او چگونه می خواهید از یک زن رنج بود ، و او را دیدم او را به رفتن
میریام. اگر او ذهن او ساخته شده بود ، هیچ چیز در
زمین او تغییر می دهد.
خانم مورل خسته شده بود. او شروع به رها کردن در گذشته ؛ او تا به حال
به پایان رسید. او در راه بود.
او در ادامه determinedly.
او متوجه شد بیشتر یا کمتر ، چه مادر او احساس.
تنها روح او را سخت. او خود را نسبت به او را سنگدلانه ، اما از آن
مثل این است که به سلامت خود را سنگدلانه بود.
این او را تضعیف به سرعت و با این حال او همچنان ادامه داشت.
او پشت در تکان خوردن صندلی در مزرعه ویلی ذخیره کردن یک شب.
او شده است صحبت کردن برای چند هفته به میریام ، اما تا به حال به نقطه می آیند.
او گفت : ناگهان : "من بیست و چهار ، تقریبا."
او brooding شده بود.
او در او نگاه ناگهان با تعجب. "بله. چه چیزی باعث آن می گویند؟ "
چیزی در جو به اتهام که او مخوف وجود دارد.
"سر توماس مور می گوید : می توان در بیست و چهار ازدواج می کنند."
quaintly ، او خندید و گفت : «آیا به آن نیاز دارند تحریم سر توماس مور"
"نه ، اما یکی از باید در مورد پس از آن ازدواج می کنند."
AY ، او پاسخ داد broodingly و او منتظر است.
"من می توانم به شما ازدواج نمی کنند ،" او ادامه داد : به آرامی ، "در حال حاضر نیست ، زیرا ایم هیچ پول ، و آنها
بستگی دارد من در خانه. "
او شنبه به نیمه حدس زدن چه بود. "اما من می خواهم به ازدواج در حال حاضر --"
"شما می خواهید به ازدواج؟" او تکرار است. "زن -- شما می دانید منظورم چیست."
او سکوت کرده بود.
"در حال حاضر ، در گذشته ، من باید ،" او گفت. "AY ،" او جواب داد.
"و شما مرا دوست؟" او به تلخی خندید.
"چرا شما شرمنده از آن را ،" او جواب داد.
"شما نخواهد بود شرمنده در برابر خدا شما ، چرا شما قبل از مردم؟"
"نه ،" او جواب داد عمیقا "من شرمنده نیست."
وی پاسخ داد : "شما هستند ، به تلخی" است و این تقصیر من است.
اما شما می دانید من نمی توانم کمک حال -- که به من -- نمی کنید "
"من می دانم که شما می توانید آن را کمک کنند ،" او جواب داد.
"من دوست دارم شما افتضاح زیادی -- پس از آن است ، چیزی کوتاه برای این مشکل وجود دارد"
"کجا؟" او جواب داد ، به دنبال او. "آه ، به من!
من که باید باشد شرمنده است -- مانند فلج معنوی است.
و من شرمنده. این بدبختی است.
چرا در آن است؟ "
"من نمی دانم ، پاسخ داد :" میریام. "و من نمی دانم ،" او تکرار می شود.
"آیا شما فکر می کنم ما بیش از حد شدید در ما تماس با خلوص بوده است؟
آیا شما فکر می کنید که بسیار ترس و مخالف است نوعی از خاتوله "
او در او با چشمان مبهوت تاریک نگاه کرد.
"شما به دور از هر چیزی از نوع عقب کشیدم ، و من حرکت را از شما گرفت ، و
عقب کشیدم نیز ، شاید بدتر است. "سکوت در اتاق برای برخی وجود داشت
زمان است.
"بله ،" او گفت : "آن است تا." "بین ما وجود دارد ،" او گفت ، "همه این
سال ها از صمیمیت. من احساس می کنم به اندازه کافی قبل از اینکه شما برهنه است.
آیا شما را در درک؟ "
"من فکر می کنم چنین است ،" او جواب داد. "و تو مرا عشق؟"
به او خندید. شود تلخ نکنید ، "او التماس کرد.
او در او نگاه کرد و با عرض پوزش برای او بود ، چشم هایش را با شکنجه تاریک بودند.
او متاسفم برای او گرفته بودند ؛ آن بدتر برای او به این عشق deflated نسبت به
خودش را ، که هرگز نمی تواند به درستی جفت.
او بی قرار ، برای همیشه اصرار به جلو و تلاش برای پیدا کردن راهی برای خروج.
او ممکن است انجام دهید که او دوست داشت ، و آنچه که او از او را دوست داشت.
نه ، او گفت : آرام ، "من تلخ نیست."
او احساس می کرد او می تواند هر چیزی را برای او داشت ، او را برای او رنج می برند.
او دست خود را روی زانوی او قرار دهید او به جلو در صندلی خود تکیه داد.
او به آن را در زمان و آن را بوسید ، اما از آن صدمه دیده است به انجام این کار است.
وی احساس او بود خود را کنار گذاشتن. او آنجا نشسته قربانی به خلوص او ،
که بیشتر شبیه به بطلان احساس.
چگونه می تواند به دست خود او بوسه عاشقانه ، زمانی که آن را از او دور رانندگی ، و ترک
چیزی جز درد؟ با این حال به آرامی او را جلب کرد به او و بوسید
او را.
آنها می دانستند یکدیگر بیش از حد به خوبی به هر چیزی وانمود.
او را بوسید ، او را تماشا چشم خود آنها را در سراسر اتاق خیره شد ، با
رنگ یا نور درخشان تیره عجیب و غریب در آنها که او را مجذوب.
او کاملا هنوز.
او می تواند قلب او خفقان به شدت در سینه خود احساس می کنید.
"چه می کنی فکر کردن در مورد؟" او پرسید. جار زدن در چشمان او shuddered شد
نامشخص است.
"من فکر کردم ، همه در حالی که ، من به شما عشق است. معاند شده اند. "
او سرش را بر سینه خود را غرق کرد. بله ، او پاسخ داد : ".
او گفت : "این همه" و صدای او مطمئن به نظر می رسید ، و دهان او بود بوسیدن گلو او.
سپس او سرش را بلند کرد و با خیره نگاه کردن کامل خود را از عشق به چشمان او نگاه کرد.
با تصویر نشان دادن تلاش ، به نظر می رسید سعی کنید به دور از او ، و سپس فرو نشستن.
او سرش را تکان می خود را به سرعت به کنار. این لحظه ای از غم و اندوه بود.
"بوسه من ،" او زمزمه.
او چشمان خود را می کرد و بوسید او را ، و اسلحه خود را تا خورده به او نزدیک و نزدیکتر.
وقتی که او از خانه با او بر سر مزارع راه می رفت ، او گفت :
"من خوشحالم من آمد به شما.
من احساس می کنم خیلی ساده ای با شما -- که اگر چیزی برای پنهان کردن وجود دارد.
ما خوشحال می شود؟ "" بله ، "او زمزمه و اشک آمد به
چشم او.
"نوعی انحراف در روح ما ،" او گفت : "می سازد ما را نمی خواستند ، دور از ،
چیزی که می خواهیم. ما باید علیه آن مبارزه کنند. "
"بله ،" او گفت ، و او احساس حیرت زده کرد.
همانطور که او در زیر درخت افتادگی خار ایستاده بود ، در تاریکی جاده ، او بوسید
او ، و انگشتان خود را بر چهره اش سرگردان است.
در تاریکی ، جایی که او می تواند او را نمی بینم اما فقط احساس او ، اشتیاق او را آب گرفتگی.
او clasped او بسیار نزدیک است. "گاهی اوقات شما به من؟" او زمزمه ،
مخفی کردن چهره خود را روی شانه اش.
چندان دشوار بود. "نه در حال حاضر ،" او گفت.
امید او و قلب او غرق شده است. dreariness بیش از او آمدند.
نه ، "او گفت.
قلاب او از او slackened. "من عشق را به احساس بازوی شما وجود دارد!" او گفت ،
با فشار دادن بازوی خود را روی پشت او ، که در آن به دور کمر خود را.
"این من استوار است."
او فشار بازوی او را بر کوچکی از پشت او را به او استراحت را افزایش داد.
او گفت : "ما به یکدیگر تعلق دارند ، است. "بله".
پس چرا باید به یکدیگر ما نمی تعلق دارند در دسترس نباشد؟ "
"اما --" او با شک و تردید است.
او گفت : "من می دانم که بسیاری اتمام حجت به درخواست ،" ، "اما در معرض خطر زیادی برای شما وجود دارد واقعا -- نه
در راه گرچن. شما می توانید به من اعتماد کرد؟ "
"آه ، من می تواند به شما اعتماد"
پاسخ آمد سریع و قوی است. که نیست -- این است که در همه -- اما --
"" چی؟ "
او صورت خود را در گردن خود را با فریاد کمی از بدبختی ، مخفی کرد.
من نمی دانم! "او گریه. او کمی عصبی و هیجانات زیاد به نظر می رسید ، اما با
مرتبسازی بر وحشت.
قلب او بود به او درگذشت. شما فکر نمی کنم آن را زشت؟ "او پرسید.
"نه ، در حال حاضر نه. شما به من آموخته این طور نیست. "
"شما می ترسند؟"
او خودش را آرام عجله. او گفت : "بله ، من تنها ترس" است.
او را بوسید tenderly. او گفت : "ذهن هرگز".
"شما باید خودتان لطفا"
ناگهان او گریبانگیر اسلحه خود را به او دور ، و بدن خود را سفت گره.
"شما باید به من داشته باشند ، او از طریق دندان های بسته او را گفت.
قلب او مورد ضرب و شتم تا دوباره مانند آتش است.
او تا خورده نزدیک او ، و دهان او در گلو او است.
او می تواند آن را تحمل نمی کند. او جلب کرد دور.
او را قطع شد.
"آیا شما را نمی شود در اواخر؟" او پرسید : به آرامی. آهی کشید و به ندرت شنیدن آنچه او گفت.
او منتظر ، قصد او نشانهای است. در گذشته او را بوسید به سرعت و به صعود
حصار.
به دنبال دور او را دیدم خال رنگ پریده چهره اش در تاریکی زیر حلق آویز
درخت. نه بیشتر از او ، اما این کم رنگ بود وجود دارد
خال.
"خداحافظی!" او به نام آرام. او تا به حال هیچ بدن ، تنها یک صدا و کم نور
مواجه خواهند شد.
او تبدیل به دور و فرار کردن جاده ، مشت خود را گره و هنگامی که او به آمد
دیوار بیش از دریاچه به او تکیه وجود دارد ، تقریبا حیرت زده کرد ، به دنبال آب سیاه است.
میریام خانه بیش از علفزار فرو برد.
او ترس از مردم ، آنچه را که آنها ممکن است بگویند ، اما او این موضوع را با مخوف
او را.
بله ، او را اجازه دهید او به او اگر او اصرار داشت ، و پس از آن ، زمانی که وی از آن فکر
پس از آن ، قلب او رفت. او نا امید خواهد شد ، او را هیچ پیدا
رضایت ، و سپس او دور می رفتن.
با این حال او تا مصر بود ، و بیش از این ، که به نظر می رسد نه چندان مهم به او ،
عشق خود را به شکستن بود. پس از همه ، او تنها مانند مردان دیگر بود ،
به دنبال رضایت او.
آه ، اما چیزی بیش از این در او وجود داشت ، چیزی عمیق تر!
او می تواند به آن اعتماد ، به رغم تمام خواسته.
او گفت که داشتن یک لحظه بزرگ در زندگی بود.
همه احساسات قوی متمرکز وجود دارد. شاید از آن پس بود.
الهی در آن وجود دارد ، سپس او را ارسال کنید ، مذهبی ،
قربانی. او باید داشته باشد.
و در تمام بدن خود را خود را گره غیر ارادی ، سخت ، و اگر در برابر
چیزی ، اما زندگی او را از طریق این دروازه رنج اجباری ، بیش از حد ، و او می
ارسال کنید.
در هر حال ، آن را از او آنچه او می خواست بدهد ، که عمیق ترین آرزوی خود بود.
او brooded و brooded و خودش را نسبت به پذیرش او brooded.
او را courted در حال حاضر مثل یک عاشق.
اغلب ، هنگامی که او داغ بزرگ شد ، او چهره اش را از او قرار دهید ، آن را بین دست هایش برگزار شد ، و
در چشمان او نگاه می شود. او می تواند از خیره نگاه کردن او را برآورده نمی کنند.
چشم تاریک او ، پر از عشق ، با جدیت تمام و جستجوی ، ساخته شده او را به نوبه خود از بین.
برای یک لحظه نمی خواهد او اجازه دهید او را فراموش کرده ام.
دوباره او تا به حال به خود را به حس مسئولیت و... او خود را شکنجه.
هر گونه هرگز آرامش بخش است ، هر گونه ترک هرگز خود را به گرسنگی بزرگ و
impersonality از شور ، او باید به عمدی ، بازتاب آورده
مخلوق.
همانطور که اگر از غش کردن از اشتیاق او را در قفس به littleness شخصی
رابطه. او می تواند آن را تحمل نمی کند.
"مرا به تنهایی -- مرا تنها بگذارید" او می خواست به گریه ، اما او می خواست او را در خود نگاه
با چشمان پر از عشق. چشم او ، پر از تاریکی ، آتش غیرشخصی
میل جنسی است ، به او تعلق ندارد.
محصول گیلاس در مزرعه بود.
درختان در پشت خانه ، بسیار بزرگ و بلند ، ضخیم آویزان با مخملک و
قطره لاکی ، زیر برگ تیره.
پل و ادگار به جمع آوری میوه یک شب.
یک روز گرم شده بود ، و در حال حاضر ابر آلیاژها در آسمان بود ، تاریک و گرم است.
پل بالا در درخت خار ، بالاتر از سقف قرمز مایل به زرد از ساختمان ها است.
باد ، ناله به طور پیوسته ، سنگ درخت کامل با حرکت ظریف ، هیجان ساخته شده
که خون را بر انگیخت.
مرد جوان ، در شاخه های بلند و باریک insecurely کها را لرزاند تا او احساس
کمی مست ، رسید boughs ، که در آن گیلاس های قرمز مایل به زرد دانه دار آویخته ضخامت
در زیر ، و پاره کردن تعداد انگشت شماری پس از تعداد انگشت شماری از گوشت میوه براق ، سرد است.
گیلاس را لمس گوش و گردن او را به عنوان او کشیده به جلو ، لرز آنها انگشت
راهنمایی ارسال یک فلش پایین خون او است.
تمام سایه از رنگ قرمز ، از شنگرف طلایی تا قرمز سیر غنی ، میدرخشد و چشمان او را ملاقات کرد
تحت تاریکی برگ است. خورشید ، رو به کاهش است ، به طور ناگهانی گرفتار
ابرها شکسته.
شمع های بسیار زیاد از طلا که در جنوب شرقی بالا گرفت ، نشانه رفته در نرم ، زرد درخشان
تا آسمان است. جهان ، تا کنون هنگام غروب و خاکستری ،
بازتاب درخشش طلا ، شگفت زده شده بودم.
همه جا درختان و چمن و آب را از دور به نظر می رسید roused از
تاریک روشن و درخشان است. میریام آمد از تعجب.
"آه"
پل شنیده تماس صدای دلپذیر او ، "آن را نمی فوق العاده؟"
او نگاه کردن. با روشنایی ضعیف تابیدن طلا کم نور بر روی صورت او وجود دارد ،
که نگاه بسیار نرم ، تبدیل به او.
"چقدر بالا شما!" او گفت. علاوه بر او ، بر روی برگ های ریواس ،
چهار پرندگان مرده ، دزد که به ضرب گلوله کشته شده بود.
پل دیدم برخی از سنگ های گیلاس حلق آویز کاملا بلیچ ، مانند اسکلت ، برداشت روشنی از
گوشت. او نگاه کردن دوباره به میریام.
ابرها در آتش هستند ، "او گفت.
"زیبا!" او گریه. او آنقدر کوچک است ، آنقدر نرم ، بنابراین مناقصه به نظر می رسید ،
پایین وجود دارد. او تعداد انگشت شماری از گیلاس به او انداخت.
او وحشت زده و مبهوت شدم.
او را با صدای کم ، chuckling خندید ، و pelted او.
او برای داشتن سرپناه زد ، چیدن برخی از گیلاس.
دو جفت قرمز جریمه او بیش از گوش خود آویزان و سپس به او نگاه دوباره.
"شما نمی کردم کافی است؟" او پرسید. "تقریبا.
این مثل این است که در یک کشتی در اینجا است. "
و چه مدت طول خواهد شما باقی بماند؟ "" در حالی که غروب طول می کشد. "
او به حصار رفت و آنجا نشسته ، تماشای ابرها طلا فرو ریختن ،
بروید و در خراب کردن بسیار زیاد ، رنگ سرخ به سمت تاریکی.
طلا flamed به قرمز مایل به زرد ، مانند درد در روشنایی شدید آن است.
سپس قرمز مایل به زرد غرق گل سرخ ، و گل رز به قرمز سیر ، و به سرعت شور رفت
از آسمان است.
تمام جهان خاکستری تیره شد. پل به سرعت پایین را با نیمرو
سبد ، پاره شدن پیراهن ، آستین خود او است.
، گفت : "آنها هستند دوست داشتنی" میریام ، انگشت ها و گیلاس ها.
"من پاره آستین من ،" او جواب داد. او در زمان قادر به rip کردن سه گوشه صورت گرفت ، گفت :
"من باید آن را ترمیم میکنند."
آن را در نزدیکی شانه بود. او انگشت خود را از طریق پارگی قرار داده است.
"گرم چگونه!" او گفت. او خندید.
توجه داشته باشید جدید ، عجیب و غریب در صدای او ، ساخته شده است که به نفس نفس زدن او وجود دارد.
"باید ما بیرون ماندن؟" او گفت. آیا باران؟ "او پرسید.
"نه ، اجازه دهید ما را در راه کمی راه رفتن است."
آنها پایین مزارع و به مزرعه ضخیم درختان و سنبه رفت.
"باید در میان درختان می رویم؟" او پرسید. "آیا شما می خواهید؟"
"بله".
این بسیار تاریک در میان دپو بود ، و به تیغ تیز ، صورت خود را آغشته است.
او می ترسند. پل بود ساکت و عجیب و غریب است.
"من تاریکی را دوست دارم ،" او گفت.
"من آرزو می کنم آن ضخیم تر -- خوب ، به ضخامت تاریکی"
او به نظر می رسید تقریبا غافل از خود به عنوان یک فرد : او فقط به او یک زن است.
او می ترسند.
او در مقابل تنه درخت کاج ایستاد و او را در آغوش گرفت.
او به خودش واگذار به او است ، اما آن را یک قربانی که در آن او چیزی از احساس بود
وحشت.
این ابراز ضخیم ، مرد بی اعتنا به او بیگانه بود.
بعد از آن شروع به باران. درختان کاج بوی بسیار قوی است.
پل دراز با سر خود را بر روی زمین ، بر روی سوزن های کاج مرده ، گوش دادن به
صدای خش خش شدید باران -- ثابت ، مشتاق سر و صدا.
قلب او افتاده بود ، بسیار سنگین است.
حالا او متوجه شد که او با او شده بود ، تمام وقت ، که روح او را به حال ایستاده بود
از هم جدا ، در نوعی از وحشت است. او از لحاظ جسمی در حال استراحت بود ، اما نه بیشتر.
خیلی دلتنگ کننده در قلب ، بسیار غم انگیز است ، و بسیار حساس به لمس ، انگشتان خود را سرگردان بر چهره اش
pitifully. در حال حاضر دوباره عمیقا او را دوست داشت.
او لطیف و زیبا بود.
"باران" او گفت. "بله -- آن را بر شما آید؟"
او دست او را بیش از او قرار داده ، در موهای او بر روی شانه های خود ، به احساس اگر قطرات باران
سقوط بر او.
او صمیم قلب دوست داشتم. او ، به عنوان او را با چهره اش در مرده دراز
کاج ، برگ ، احساس فوق العاده آرام است.
او مهم نیست اگر قطرات باران بر او آمد : او را lain و کردم مرطوب
از طریق : او احساس به عنوان اگر هیچ چیز اهمیت است ، که اگر زندگی او را به دور آغشته شد
فراتر از آن ، نزدیک و بسیار دوست داشتنی است.
ملایم رسیدن به این عجیب و غریب ، از به مرگ به او بود.
میریام "، گفت :" ما باید برود. "بله ،" او جواب داد ، اما حرکت نمی کند.
به او در حال حاضر ، زندگی به نظر می رسید سایه ، روز سفید سایه شب ، و مرگ و
سکون و انفعال ، این به نظر می رسید مثل این است که.
برای زنده ، به فوری و مصر -- بود که نه می شود.
بالاترین از همه بود به ذوب شدن را در تاریکی و در نوسان بودن وجود دارد ، و با
بزرگ است.
باران در ما در حال آمدن است ، گفت : "میریام. او افزایش یافت ، و کمک به او.
او گفت : "ترحم". "چی؟"
"مجبور به رفتن.
من احساس می کنم هنوز. "" هنوز هم! "او تکرار است.
"استیلر از من تا به حال در زندگی ام بوده است." او با دست خود راه رفتن در مال انزن.
او فشار انگشتان خود ، احساس ترس خفیف است.
در حال حاضر او را فراتر از او به نظر می رسید ، او تا به حال ترس مبادا او باید او را از دست بدهند.
"درختان صنوبر مثل حضور در تاریکی : ، هر یک تنها یک حضور است."
او نگران بود و گفت هیچ چیز.
"نوع صدا در نیاوردن : تمام شب نگران و خواب : گمان می کنم که ما در
مرگ -- خواب در تعجب گفت : "او ترس قبل از حیوان در آن قرار گرفته
او در حال حاضر از عارف.
او در کنار او در سکوت گام زد. باران با سنگین "صدا در نیاوردن!" بر روی کاهش یافت
درختان. در گذشته آنها به دست آورد cartshed.
او گفت : "اجازه بدهید ما اینجا بمانید چندی ،".
صدای باران وجود دارد در همه جا ، از smothering همه چیز.
او گفت : "من احساس می کنم آنقدر عجیب و هنوز هم ،" "همراه با همه چیز."
AY ، او پاسخ داد : "صبر و حوصله است.
او دوباره غافل از او به نظر می رسید ، هر چند او برگزار شد دست او نزدیک است.
"برای رهایی از فردیت ما ، است که اراده ما است که تلاش های ما -- برای زندگی
گردیده ، نوع خواب کنجکاو -- که بسیار زیبا است ، من فکر می کنم که ما
پس عمر -- جاودانگی ما. "
"بله" "بله -- و بسیار زیبا داشته باشند".
"شما معمولا می گویند که." "نه."
در حالی که آنها در داخل خانه رفت.
همه نگاه آنها جالب است. او هنوز ، نگاه آرام و سنگین را در خود نگه داشته
چشم ها ، سکون در صدای او است. به طور غریزی ، همه آنها او را به سمت چپ به تنهایی.
درباره این زمان مادر بزرگ میریام ، که در کلبه کوچکی در Woodlinton زندگی می کردند ، کاهش یافت
بیمار ، و دختر را به نگه داشتن خانه فرستاده شد. این مکان زیبا کمی بود.
کلبه باغی بزرگ در جلو بود ، با دیوارهای آجری قرمز ، که در برابر آلو
درختان بودند میخ. در برگشت به یکی دیگر از باغ جدا شده بود
از زمینه های پرچین بلند قدیمی.
خیلی زیبا بود. میریام به حال بسیار به کار نیست ، بنابراین او در بر داشت
زمان برای خواندن معشوق خود ، و برای نوشتن قطعه کمی درونگرا است که
علاقه مند به او.
در زمان تعطیلات ، مادر بزرگ وی ، بهتر است ، به دربی رانده بود به ماندن با
دخترش را برای یک یا دو روز.
او یک بانوی قلاب مانند شد ، و ممکن است روز دوم یا سوم بازگشت ، پس
میریام در کلبه تنها می ماند ، که همچنین او را خوشحال.
پل استفاده می شود اغلب به چرخه بیش از ، و آنها را به عنوان یک قاعده ، تا به حال مسالمت آمیز و شاد.
او بسیار خود شرمسار نیست ؛ اما پس از آن در روز دوشنبه از تعطیلات بود به صرف
تمام روز با او.
آب و هوا کامل شد. او مادرش را ترک او میگویند که در آن او
قرار بود. او به تنهایی می تواند تمام روز.
این سایه را بیش از او را به صندوق انداختهاند ؛ اما او تا به حال سه روز است که خود را ، زمانی که او بود
رفتن به انجام رو دوست داشت. این شیرین بود که از طریق صبح عجله
خطوط بر روی دوچرخه خود را.
او به کلبه در حدود یازده ساعت کردم.
میریام مشغول آماده شام بود. او کاملا در راستای نگاه
آشپزخانه کوچک ، گلچهره و شلوغ است.
او را بوسید و نشست به تماشا. اتاق کوچک و دنج بود.
مبل بیش از همه با نوعی از ملافه ها را در مربع آبی و قرمز کم رنگ پوشیده شده بود ،
قدیمی ، بسیار شسته شده ، اما بسیار.
جغد پر شده را در یک مورد بیش از گوشه کمد وجود دارد.
نور خورشید از طریق برگهای geraniums معطر در پنجره آمد.
او در پخت و پز مرغ به افتخار او.
این کلبه خود را برای روز بود ، و آنها زن و شوهر بودند.
او تخم مرغ برای او مورد ضرب و شتم و سیب زمینی را پوست کنده.
او فکر کرد که وی در آن جا احساس از خانه تقریبا شبیه مادرش است و هیچ کس نمی تواند
نگاه زیبا و با فر سقوط او ، زمانی که وی از آتش برافروخته شد.
شام یک موفقیت بزرگ بود.
مانند یک شوهر جوان ، او حک شده است. آنها تمام وقت با unflagging صحبت کردیم
خوش مزه کردن. سپس او پاک ظروف او تا به حال شسته ،
و آنها را پایین زمینه ها رفت.
بروک روشن کمی که به یک باتلاق در پای بسیار تند دوید
بانک.
در اینجا آنها سرگردان ، چیدن هنوز چند مرداب - marigolds و بسیاری از بزرگ آبی را فراموش کرده ام
من و فاقد ژنتیک. سپس او در این بانک را با دست او نشسته
آب پر از گل ، بیشتر طلایی حباب.
او صورت خود را به marigolds ، تمام آن را با پوشیده از ابر بود
درخشش زرد. او گفت : "صورت شما روشن است ،" ، "مثل یک
تبدیل است. "
او در او نگاه کرد ، سوال است. pleadingly به او خندید ، تخمگذار او
دست در مال انزن. سپس او را بوسید انگشتان دست او ، و سپس صورت خود را.
همه دنیا در آفتاب ارگنکن ، و کاملا هنوز ، هنوز رتبهدهی نشده است خواب ، اما لرزش
با استفاده از نوعی از امید. "من هر چیزی زیبا تر دیده می شود هرگز
از این ، "او گفت.
او برگزار شد دست خود را به سرعت در همه زمان ها است. "و آب آواز خواندن خود را به عنوان
اجرا می شود -- آیا شما آن را دوست دارم "او در او پر از عشق نگاه کرد.
چشم های او بسیار تاریک است ، بسیار روشن است.
"آیا شما فکر می کنم اتمام حجت روز بزرگ نیست؟" او پرسید.
او زمزمه موافقت او. او خوشحال بود ، و او آن را دیدم.
"و روز ما -- فقط بین ما ،" او گفت.
آنها lingered در حالی که کمی. سپس آنها بر آویشن شیرین ایستاده بود ،
و او در او را به سادگی نگاه کرد. آیا شما آمده است؟ "او پرسید.
آنها رفت و برگشت به خانه ، دست در دست ، در سکوت.
جوجه آمد scampering مسیر او.
او قفل درها ، و آنها تا به حال به خانه کمی به خود.
هرگز او را فراموش کرده دیدن او را به عنوان او را روی تخت دراز ، هنگامی که او unfastening او
یقه.
در ابتدا او را دیدم تنها زیبایی اش ، و کور با آن بود.
او زیبا ترین بدن او هرگز تصور بود.
او ایستاده قادر به حرکت و یا صحبت می کنند ، به دنبال در او ، چهره اش نیمه خندان با تعجب.
و سپس او را می خواستند ، اما او به جلو رفته و به او ، دست او را بلند در
کمی شفاعت حرکت ، و او در چهره اش نگاه کرد و متوقف شد.
چشم قهوه ای بزرگ او بودند او را تماشا ، هنوز هم استعفا داد و با محبت و او غیر روحانی به عنوان اگر او
به خودش داده بود تا قربانی : بدن او را برای او وجود داشت ، اما نگاهی به
پشت چشم او ، مانند موجودی در انتظار
سوزی ، او را دستگیر ، و تمام خون او را به عقب سقوط کرد.
"شما مطمئن نیستند که شما به من می خواهید؟" او پرسید : اگر یک سایه سرد بر او آمده بود.
"بله ، کاملا مطمئن است."