Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل چهارم این بحران
قسمت 1 خانم استنلی با ان ورونیکا را ترک
لباس بالماسکه در دست او و چشم او را به شبه ان ورونیکا و ترکیه
دمپایی.
هنگامی که آقای استنلی در یک چهارم در خانه به شش آمد -- قطار زودتر از پانزده دقیقه
از او تحت تاثیر قرار -- خواهر او را در سالن با بیان hushed ملاقات کرد.
او گفت : "من خیلی خوشحالیم شما اینجا هستید ، پیتر ،.
او به معنای رفتن به. "" برو! "او گفت.
"کجا؟" "برای این توپ است."
"چه توپ؟"
سوال این لفظی بود. او می دانست.
"به اعتقاد من او را پانسمان و تا پله -- است." "و سپس بگوید او را لخت کردن ، گیج کردن او"!
شهر کاملا آزار دهنده شده بود آن روز ، و او از همان ابتدا عصبانی بود.
دوشیزه استنلی منعکس شده در این پیشنهاد برای یک لحظه.
"من فکر نمی کنم او خواهد شد ،" او گفت.
"او باید گفت :" آقای استنلی ، رفت و به مطالعه خود.
خواهر او را دنبال کردند. "او نمی تواند در حال حاضر.
او باید بیشتر منتظر شام بمانند ، "او گفت ، uncomfortably.
"او به نوعی وعده غذایی با Widgetts پایین خیابان ، و بالا برود
با آنها.
"او به شما گفت که" بله. "
"هنگامی که" "در چای است."
"اما چرا شما نمی ممنوع یک بار برای همه همه چیز؟
چگونه جرأت به شما بگویم او که؟ "" خارج از سرپیچی.
او تنها نشسته و به من گفت که آرایش او بود.
من او را دیده ام هرگز کاملا از خودش مطمئن است. "
"آنچه که شما گفتید؟"
"به من گفت ،" ورونیکا عزیز من! چگونه می تواند شما را از چنین چیزهایی فکر می کنم؟ "
"و سپس" "او تا به حال دو فنجان چای و برخی از
کیک ، و من از راه رفتن او گفت :. "
"او خواهید کسی یکی از این روزها را ملاقات کند -- قدم زدن در مورد شبیه به آن."
"او می گویند او می خواهم هیچ کس را ملاقات کرد." "اما آیا شما نه می گویند برخی از اطلاعات بیشتر در مورد آن
توپ؟ "
"به من گفت همه چیز را من می توانم بگویم به محض این که من متوجه شدم او در تلاش بود برای جلوگیری از این موضوع.
من گفت : ، این است که بدون استفاده خود را به من گفتن در مورد این پیاده روی و وانمود من در مورد گفته شده است
توپ ، زیرا شما را نداشته باشند.
پدر شما به شما برای رفتن ممنوع! '" "خب؟"
"او گفت ،" من نفرت نفرت انگیز را به شما و پدر ، اما من آن را احساس وظیفه ی من است که
توپ! '"
"احساس می کرد که وظیفه خود را" بسیار خوب ، من گفتم : «پس از آن دست من شستن
از کل کسب و کار است. نافرمانی شما بر سر خود را. '"
"اما این شورش مسطح است!" آقای استنلی گفت ، ایستاده در hearthrug با او
برگشت به گاز unlit آتش. "شما باید در یک بار -- شما در یک بار باید
به او گفت که.
چه وظیفه یک دختر مدیون را به هر یک قبل از پدرش؟
اطاعت به او است که قطعا قانون اول است.
چه او می تواند قبل از آن قرار داده؟ "
صدای او شروع به افزایش است. "یکی که فکر می کنم من تا به حال گفت : هیچ چیزی در مورد
ماده. یکی که فکر می کنم من به رفتن او موافقت کرده است.
گمان می کنم این است که او چه در خود کالج لندن دوزخی می آموزد.
گمان می کنم این نوع زباله سر در گم -- "
"آه! SSH ، پیتر! گریه : "دوشیزه استنلی.
او قطع است. در مکث درب شنیده میشد باز
و بسته شدن در فرود تا پله است.
سپس صدای پای نور قابل شنیدن شد ، نزولی راه پله با برخی از
تأمل و خش خش کردن ضعف از دامن. "توصیه او ، آقای استنلی گفت : با
ژست آمرانه ، "را به در آمده است."
قسمت 2 دوشیزه استنلی ظهور از مطالعه و
ایستاد تماشای ان ورونیکا فرود.
دختر با هیجان و چشم ، روشن و برافروخته شد ، و آماده شده برای مبارزه ، او را
خاله ندیده بود او را به دنبال جریمه یا خیلی زیبا است.
لباس بالماسکه او ، جوراب ساق بلند سبز خاکستری ، دمپایی شبه ترکیه ذخیره کنید ، و
ابریشم قلنبه trousered به پایان می رسد طبیعی به عروس مهندسان ، در بزرگ پنهان شده بود
پنهان سازی سیاه ابریشم باشلق مانند اپرا
زیر کاپوت آن آشکار بود که مو سرکش خود را با ابریشم قرمز متصل شد ،
و از سوی برخی از دستگاه را در گوش او محکم (مگر اینکه او آنها را به حال سوراخ ، که بیش از حد
وحشتناک یک چیز را فرض کنید!) گوشواره های ملیله دوزی برنج بلند شد.
"من فقط خاموش ، خاله ، گفت :" ان ورونیکا. "پدر شما در مطالعه و آرزوهای خود را به
صحبت به شما. "
ان ورونیکا تردید ، و پس از آن در درگاه ورودی باز ایستاد و در نظر گرفته پدرش
حضور استرن. او با توجه داشته باشید کاملا نادرست از صحبت کرد
شاد خاموش دستی.
"من فقط در زمان برای گفتن خداحافظی قبل از اینکه بروم ، پدر.
من قصد دارم تا با Widgetts که توپ به لندن است. "
"در اینجا نگاه کنید ، ان ورونیکا ،" آقای استنلی گفت : "فقط یک لحظه است.
شما که توپ نیست! "ان ورونیکا تلاش کمتر خوش مشرب ،
توجه داشته باشید محترمانه.
"من فکر می کردم ما که پدر مورد بحث بود." "شما که توپ نمی
شما نمی خواهید از این خانه است که دریافت! "
ان ورونیکا هنوز بیشتر صادقانه سعی کردم او را درمان ، او را به عنوان هر انسان درمان با
اصرار بر او به دلیل احترام مردانه.
او گفت : "ببینید ، بسیار به آرامی ،" من می خواهم.
من متاسفم به نظر می رسد به شما نافرمانی ، اما من هستم.
من آرزو می کنم "-- او در بر داشت او در حکم بد را آغاز کرده بود --" من آرزو می کنم ما نیاز ندارد
اختلاف. "او قطع و تبدیل در مورد
به سمت درب جلو.
او در یک لحظه در کنار او بود. "من فکر نمی کنم شما می توانید از من شنیده ، Vee ،"
او با خشم به شدت کنترل می گفت. "به من گفت شما بودند" -- او فریاد زد : -- "برای رفتن نیست."
او ساخته شده ، و overdid ، تلاش های بسیار زیاد به یک شاهزاده خانم است.
او پرتاب سر او ، و بدون داشتن کلمات بیشتر به سمت درب ، نقل مکان کرد.
پدرش به او هستند ، و برای یک لحظه او و او تلاش خود را با
دست بر لچ. خشم مشترک چهره خود را برافروخته است.
"اجازه رفتن!" او در او gasped ، شعله ای از خشم.
"ورونیکا"! گریه خانم استنلی ، warningly ، و ، "پیتر!
برای یک لحظه در آستانه از دست بیقه شدن با از جان گذشته در مجموع به نظر می رسید.
هرگز برای یک لحظه خشونت بین این دو آمده بود از مدتها پیش او ، در
علی رغم اعتراض مادرش در پس زمینه انجام شده ، لگد زدن به او و
squalling به مهد کودک برای برخی از جرم و جنایت فراموش.
با چیزی نزدیک به وحشت آنها خود را در نتیجه مواجه است.
درب توسط گرفتن و یک لچ با یک کلید در داخل محکم بود ، که در شب
زنجیره ای و دو پیچ و مهره هم اضافه شدند.
دقت پرهیز از thrusting در برابر یکدیگر ، ان ورونیکا و پدرش
شروع به مبارزه ناامید absurdly ، برای باز کردن درب ، دیگر به آن را نگه دارید
بسته.
او را مصادره کلید ، و او رسیدند دست او را و فشرده آن را به حدود و دردناکی
بین دسته و بخش او سعی کرد تا آن را روشن.
گرفتن دست او پیچ خورده مچ دست او.
او با درد آن گریه کرد. شور وحشی از شرم و انزجار خود
جاروب بیش از او.
روح او در بی میلی به محبت در خرابه ها ، بیدار به undignified عظیم
فاجعه ای که به آنها آمده بودند. ناگهان او desisted عقب کشیدم و تبدیل
و فرار کرد تا از پله ها.
او صداهای ساخته شده بین گریه و خنده او رفت.
او در اتاق خود را به دست آورد ، و درب او را ناودان و قفل شده است و آن را به عنوان اینکه او می ترسید خشونت
و پیگیری است.
"آه خدا!" او گریه ، "آه خدا!" و پرت کنار خود اپرا ، پنهان سازی ، و برای مدتی
راه می رفت در مورد اتاق -- عروس مهندسان ایران در بحران از احساسات است.
"چرا را کسی نمی تواند دلیل با من ،" او گفت ، دوباره و دوباره ، به جای انجام این کار؟ "
قسمت 3 در حال حاضر فاز آمد وجود دارد که در آن او
گفت : "من این را تحمل نخواهد حتی در حال حاضر. من به شب خواهد رفت. "
او رفت تا آنجا که درب او ، پس از آن تبدیل به پنجره.
او باز و درهم از -- چیزی که او را برای پنج سال طولانی به حال انجام شده
نوجوانی -- بر فضای سربدار بالا ساخته شده است از حمام اتاق در طبقه اول.
هنگامی که پس از یک زمان او و Roddy پس از ان توسط لوله تخلیه تبار بود.
اما چیزهایی که یک دختر شانزده ممکن است در دامن کوتاه انجام دهید همه چیز را به انجام نمی
بانوی جوان بیست و یکی در لباس بالماسکه و اپرا ، پنهان سازی ، و تنها او بود
غیر مسلح به تحقق کافی از این ،
او کشف آقای Pragmar ، دوا فروش عمده فروشی ، که زندگی سه باغ دور و
که mowing چمن خود را به اشتها برای صرف شام ، در ایستاده
مجذوب نگرش در کنار فراموش چمن ماشین چمن زنی و تماشای او بدقت.
او در بر داشت آن را بسیار دشوار به دم کردن هوا از صحت آرام را به او
بازگشت از طریق پنجره ، و زمانی که او با خیال راحت در داخل او دست تکان دادند مشت مسجل و
اعدام رقص بی صدا از خشم است.
هنگامی که به او منعکس است که آقای Pragmar احتمالا می دانستند آقای Ramage ، و ممکن است
توصیف امر به او ، او فریاد : "آه!" با ازار تجدید و تکرار برخی از
مراحل رقص او را در اندازه گیری جدید تر و نشئه.
قسمت 4 در هشت آن شب خانم استنلی شنود گذاشته
درب اتاق خواب ان ورونیکا. "من شما به ارمغان آورد تا برخی از شام ، Vee ،" او
گفت.
ان ورونیکا دراز کشیده بر روی تخت خود را در یک اتاق در تاریکی خیره به سقف.
او قبل از پاسخ دادن به منعکس شده است. frightfully گرسنه بود.
او چای کم یا بدون خورده بود ، و در اواسط روز وعده غذایی خود را از هیچ چیز بدتر شده بود.
او بلند شده و قفل درب.
عمه او را به مجازات اعدام و یا جنگ ، یا سیستم های صنعتی شی
و یا بخش های گاه به گاه ، یا شلاق مجرمان یا امور خارجه کنگو ، زیرا هیچیک از
این چیزها واقعا نگه دارید از او
تخیل ، اما او جسم ، او را دوست نداشت ، او نمی تواند تحمل به فکر می کنم از
مردم داشتن و لذت بردن از وعده های غذایی خود را.
این تست مشخص خود را از یک حالت احساسی بود ، تداخل آن با مهربانی
هضم طبیعی.
هر یک بسیار بد خفه پایین mouthfuls چند نقل مکان کرد ، نشانه ای از زجر عالی
نه قادر به لمس کمی.
به طوری که فکر ان ورونیکا تا از پله ها بسیار دردناک برای او شده بود
از طریق سکوت شام وقت آن شب.
همانطور که به زودی به عنوان شام بود بیش از او به آشپزخانه رفت و وقف خود به
تدوین یک سینی -- نه صرفا از چیزهایی شام نیمه سرد سینی ، اما به خصوص
سینی "خوب" آماده ، مناسب برای وسوسه انگیز به هر یک.
با استفاده از این او در حال حاضر وارد.
ان ورونیکا خودش را در حضور نگرانکننده ترین این واقعیت در انسان یافت
تجربه ، مهربانی از مردم فکر می کنید کاملا اشتباه است.
او سینی را با هر دو دست گرفت ، gulped ، داد و راه را به اشک.
عمه همگانی روندی ناراضی به فکر توبه است.
"عزیزم ،" او ، با دست محبت روی شانه ان ورونیکا آغاز شد ، "من این کار را
آرزوی شما را متوجه چگونه آن را grieves پدر شما ".
ورونیکا ان دور از دست او پرتاب شود ، و فلفل گلدان بر روی ناراحتی سینی ، با ارسال یک
پف فلفل را به هوا و فورا پر کردن هر دو آنها با میل شدید به
عطسه کردن.
"من فکر نمی کنم شما می بینید ،" او را با اشک بر روی گونه او جواب داده باشد ، و ابرو او
بافندگی ، "چگونه آن را shames و ، آه -- من بی احترامی می -- ق TISHU!"
او را سینی با تکان و صدمه مغزی بر روی میز توالت خود.
"اما ، عزیزم ، فکر می کنم! او پدر شما است.
SHOOH!
"که هیچ دلیلی وجود ندارد ، گفت :" ان ورونیکا ، صحبت کردن از طریق دستمال او و
متوقف کردن به طور ناگهانی.
خواهرزاده و عمه یکدیگر برای یک لحظه بیش از جیب ، دستمال می دانست با
چشم آبکی اما متضاد ، هر یک بیش از حد عمیقا به دیدن پوچی از نقل مکان کرد
موقعیت.
، گفت : "من امیدوارم که" دوشیزه استنلی ، با عزت ، و doorward با ویژگی های در مدنی تبدیل شده
جنگ بود. "دولت بهتر از ذهن ، به" او gasped....
ان ورونیکا بودند ، در اتاق گرگ و میش خیره در درب که بر ناودان بود
عمه او ، جیب ، دستمال خود را محکم در دست او نورد.
روح او پر از احساس فاجعه است.
او مبارزه اول خود را برای عزت و آزادی را به عنوان بالغ و رشید و مستقل ساخته شده بود
شخص ، و این بود که چگونه جهان او را درمان کرده بود.
این نه به او تسلیم شده و نه wrathfully او را تحت الشعاع است.
آن را به عقب خود را با دست بیقه شدن با undignified رانش بود ، با کمدی مبتذل ، با
طاقت فرسا ، پوزخند scornful.
"خدا!" ان ورونیکا برای اولین بار در زندگی اش گفت.
"اما من خواهد شد! من! "