Tip:
Highlight text to annotate it
X
کتاب نهم. فصل چهارم.
سفال و کریستال.
روز پس از روز است. آرام به تدریج به روح لا بازگشت
Esmeralda. بیش از غم و اندوه ، مانند بیش از شادی است
چیزی که خشونت آمیز است که طول می کشد اما زمان کوتاه.
قلب انسان نمی تواند باقی می ماند طولانی در یک اندام است.
کولی بسیار متحمل شده بود ، که هیچ چیز او بود بلکه حیرت باقی نمانده بود.
با استفاده از امنیت ، امید به او برگردانده شده بود.
او در خارج از جامعه کم رنگ شده بود ، در خارج از کمرنگ از زندگی است ، اما او به حال
احساس مبهم که آن را نمی ممکن است غیر ممکن به بازگشت به آن است.
او مانند یک شخص مرده است ، که باید در رزرو نگه داشتن کلید به آرامگاه او بود.
او احساس تصاویر وحشتناک که تا مدت ها آزار و اذیت به حال او را ، به تدریج ترک.
فانتوم شنیع ، Pierrat Torterue ، ژاک Charmolue ، از او محو شد
ذهن ، همه ، حتی کشیش. و سپس ، خورشید زنده بود ، او مطمئن بود
از آن ، او را دیده بود.
به او این واقعیت از خورشید زنده بودن همه چیز بود.
پس از مجموعه ای از شوک های کشنده است که همه چیز درون او را لغو کرده بود ، او تا به حال
یافت میشود ، اما یک چیز را دست نخورده و در روح او ، یک احساس ، -- او را برای کاپیتان عشق.
عشق مانند یک درخت ، جوانه چهارم از خود ، ریشه های آن را می فرستد عمیق از طریق
که تمام ما ، و اغلب همچنان به رشد greenly بیش از یک قلب در ویرانه.
نقطه غیر قابل توضیح در مورد آن است که کور است این شور ،
سر سخت آن است. این جامد تر است از زمانی که آن را ندارد هرگز
دلیل در آن.
لا Esmeralda از کاپیتان فکر نمی کنم بدون تلخی ، هیچ شکی وجود ندارد.
بدون شک وحشتناک بود که او نیز باید فریب ، که او باید
اعتقاد داشته اند که چیزی که غیر ممکن است ، که او می تواند از زخم چاقو برخورد تصور
او که با توجه به یک هزار و زندگی برای او.
اما ، بعد از همه ، او نباید بیش از حد نسبت به او عصبانی برای آن به حال او خود اعتراف نمی
جرم است؟ حال او به همراه داشت ، زن ضعیف که او بود ، به شکنجه؟
گسل به طور کامل... او بود.
او باید اجازه داده اند ناخن انگشت خود را به پاره به جای یک کلمه به
wrenched از او.
به طور خلاصه ، اگر او می تواند را ببینید اما خورشید یک بار دیگر ، تنها برای یک دقیقه ، فقط یک کلمه
مورد نیاز خواهد بود ، یک نگاه ، به منظور به او را مبرا از فریب و تزویر کردن به او را.
او تردید نیست.
او همچنین در بسیاری از چیزهای مفرد شگفت زده شده بود ، در تصادف از خورشید است
حضور در روز از توبه و طلب بخشایش ، دختر جوان با آنها شده بود ، است.
او خواهر او ، بدون شک شد.
توضیح غیر منطقی است ، اما او خودش با آن رضایت ، چون او
مورد نیاز به این باور که خورشید هنوز هم او را دوست ، و دوست داشتنی او را به تنهایی.
اگر او آن را به او سوگند یاد کرد؟
چه بیشتر مورد نیاز بود ، ساده و زود باور او بود؟
و سپس ، در این زمینه بودند ، حضور بسیار بیشتر علیه او نسبت به
علیه او؟
بر این اساس ، او منتظر است. او امیدوار است.
اجازه دهید با ما اضافه کردن که کلیسا ، که کلیسا قریب به اتفاق ، که او را در هر طرف احاطه شده است ،
که نگهبانی او ، که او را نجات داد ، به خودی خود آرام بخش مستقل است.
خطوط موقر که معماری ، نگرش مذهبی به تمام اشیاء است که
احاطه شده دختر جوان ، افکار بی سر و صدا و متدین که سرچشمه گرفته ، پس به صحبت ،
از تمام منافذ آن سنگ ، بر او را بدون او از آن آگاه است عمل است.
عمارت نیز برای تلفن های موبایل با نیایش و عظمت چنین مملو بود ، که
آنها این روح بیمار را ساکت کردند.
شعار خسته کننده در جشن ، پاسخ مردم به کشیش ،
گاهی اوقات غیر ملفوظ ، گاهی رعد اسا ، هماهنگ لرزش از
رنگ پنجره ها ، ارگان ، سرشار چهارم
مانند صد ترومپت ، سه belfries ، زمزمه مانند کهیر از زنبورها بزرگ ،
که در آن است که ارکستر کل محدود مقیاس غول پیکر ، صعودی ، نزولی
متصلا از صدای ازدحام به
که یک بل ، dulled حافظه ، تخیل او ، غم و اندوه او را.
زنگ ، به ویژه ، او را آرام است.
چیزی مانند یک مغناطیس قدرتمند است که قریب به اتفاق کسانی که ابزار ریخته بیش از او بود
در امواج بزرگ. بنابراین هر طلوع آفتاب او را بیشتر آرام ،
تنفس بهتر ، کمتر رنگ پریده است.
نسبت به عنوان زخم ها به درون خود بسته است ، لطف و زیبایی اش شکوفا یک بار دیگر در
تشویق کردن او است ، اما بیشتر متفکرانه ، بیشتر غنوده.
شخصیت های سابق او نیز به او بازگشت ، تا حدودی حتی gayety او ، او را بسیار
لب ولوچه را جمع کردن ، او را برای بز او را دوست دارم ، او را برای آواز عشق ، شکسته نفسی او.
او مراقبت به لباس خودش را در صبح در گوشه ای از سلول های خود را در زمان به خاطر ترس
برخی از ساکنان attics همسایه ممکن است خود را از طریق پنجره را ببینید.
زمانی که فکر از خورشید سمت چپ زمان خود ، گاهی اوقات کولی Quasimodo فکر.
او تنها پیوند ، تنها ارتباط ، ارتباط تنها باقی ماند که به
او را با مردان ، با زندگی.
دختر مایه تاسف! او در خارج از جهان از Quasimodo.
او در حداقل دوست عجیب و غریب آنها شانس به او داده بود درک نمی شود.
او اغلب خودش را برای قدردانی است که باید او را نزدیک احساس نمی سرزنش
چشم ها ، اما قطعا ، او می تواند خودش را به bellringer فقیر اشنا نیست.
او خیلی زشت است.
او سوت که او را بر روی زمین دروغ داده بود را ترک کرده بودند.
این Quasimodo جلوگیری از ظاهر خود از زمان به زمان در طول
چند روز است.
او خود را به نوبه خود کنار گذاشته با مخالفت بیش از حد ، هنگامی که او آمد به آوردن او
سبد خرید خود را از مفاد و یا کوزه خود را از آب ، اما او همیشه درک
کوچکترین حرکت از این نوع ، و سپس او کناره گیری کرد متاسفانه.
هنگامی که او در لحظه ای که او نوازشگر Djali آمد.
او pensively برای چند دقیقه قبل از این گروه شدید بز ایستاد و
کولی در گذشته او گفت : تکان دادن سر ، سنگین و بد ترکیب خود را --
بدبختی من این است که من هنوز هم شبیه یک مرد بیش از حد.
من باید به طور کامل وحش می خواهم که بز باشد. "
او در او را در شگفتی gazed.
او به نگاه پاسخ داد : -- "اوه! من خوب به همین دلیل می دانیم ، "و او رفت.
در فرصت دیگری ، او خود را در درب سلول ارائه شده (که او هرگز
) در حال حاضر وارد هنگامی که لا Esmeralda آواز تصنیف قدیمی اسپانیایی ،
کلمات که او را درک نمی کنند ، اما
که lingered در گوش او بود چرا که زنان کولی ، او را آرام کرده بود که با آن کار خواب
هنگامی که او یک کودک کوچک بود.
در نزد آن شکل villanous ساخته شده است که ظاهر آن تا ناگهان در
وسط آهنگ او ، دختر جوان با ژست غیر ارادی از زنگ خطر متوقف شد.
bellringer ناراضی بر زانو خود را در آستانه سقوط کرد ، و بزرگ خود را clasped ،
دست misshapen با هوا ملتمس. "آه!" او گفت ، sorrowfully ، "ادامه دهد ، من
التماس کردن به شما ، و من درایو دور. "
او به درد او را آرزو نیست ، و از سر گرفت او را دراز ، لرزش بیش از همه.
درجه ، با این حال ، ترور او ناپدید شد ، و او خودش را به همراه داشت به طور کامل
به هوای آن را کند می کند و مالیخولیا که آواز خواندن او بود.
او زانو با دست clasped باقی ماند ، همانطور که در نماز ، توجه ، سختی
تنفس ، زل زل نگاه کردن خود را بر چشم درخشان کولی پرچ.
در یک مناسبت دیگر ، او به او با هوا بی دست و پا و ترسو آمد.
"گوش" ، او با تلاش گفت : "من چیزی برای گفتن به شما."
او ساخته شده او را نشانه آن است که او در گوش دادن.
سپس او به آه آغاز شد ، نیمی از باز لب هایش را ، ظاهر شد ، برای یک لحظه در
نقطه از صحبت کردن ، بعد از آن او او نگاه دوباره سرش را تکان داد ، و به آرامی عقب نشینی ،
با پیشانی خود را در دست خود ، خروج از کولی stupefied.
در میان شخصیت های غریب و عجیب sculptured بر روی دیوار بود ، به آنها بود
به خصوص متصل است ، و با آن ، او اغلب به نظر می رسید به تبادل نگاههای برادرانه است.
هنگامی که کولی او را به آن گفت : شنیده ام --
"آه! چرا از سنگ نیست ، شما می خواهم! "در گذشته ، صبح یک ، لا Esmeralda
پیشرفته به لبه پشت بام و به دنبال محل بیش از اشاره
سقف سن ژان لو Rond.
Quasimodo ایستاده پشت سر او بود. او خود را در آن موقعیت قرار می گیرد
به منظور یدکی دختر جوان ، تا آنجا که ممکن است ، نارضایتی از دیدن او.
در پس از آن که آغاز کولی ، پارگی و یک فلش از شادی به طور همزمان در خود gleamed
چشم ها ، او در آستانه سقف زانو زد و سلاح خود را به سمت محل تمدید
با غم و اندوه ، exclaiming : "خورشید! آمد!
آمد! یک کلمه ، یک کلمه در نام بهشت!
خورشید! خورشید! "
صدای او ، صورت او ، حرکات او ، فرد تمام خود را با مته سوراخ بیان heartrending
یک مرد غرق است که یک سیگنال از پریشانی به رگ شادی است که
عبور راه دور در یک شعاع از نور خورشید در افق است.
Quasimodo تکیه بیش از محل ، و دیدم که هدف از این مناقصه و
نماز دردناک یک مرد جوان ، کاپیتان ، خوش تیپ معتاد به اسب دوانی همه پر زرق و برق بود
با بازوها و دکوراسیون ، prancing در سراسر
پایان از محل ، و saluting با آبفشان او یک بانوی زیبا بود که خندان در
او را از بالکن خود را.
با این حال ، افسر دختر ناراضی خواستار او را نمی شنوند و او خیلی دور
دور. اما مرد فقیر ناشنوا شنیده می شود.
آه عمیق heaved پستان او ، او تبدیل گرد و قلب خود را با متورم بود
همه اشک که او در بلع ، convulsively ، گره مشت خود را زده در برابر
سر خود را ، و زمانی که او آنها را خارج کرد یک دسته مو قرمز در هر دست وجود داشت.
کولی پرداخت می شود بدون توجه به او. او در یک صدای پایین گفت : او به عنوان gnashed خود
دندان ها ، --
"لعنت! این است آنچه که باید مانند!
'تیس تنها لازم است در خارج از خوش تیپ!
در همین حال ، وی همچنان زانو زدن ، و گریه با بی قراری extraor - dinary ، -- "اوه! آنجا
او alighting از اسب خود! او برای ورود به آن خانه -- خورشید --
او به من را نمی شنوند!
خورشید -- چگونه آن زن شریر برای صحبت کردن با او در همان زمان با من!
خورشید! خورشید! "
مرد ناشنوا gazed در او.
او درک این پانتومیم. چشم فقرا bellringer با پر
اشک ، اما او اجازه دهید سقوط هیچ. همه در یک بار او را به آرامی کشیده شده توسط
مرز آستین او را.
او دور تبدیل شده است. او هوا آرام فرض کرده بود ، او گفت :
او ، -- "آیا دوست دارید که او را من
شما؟ "
او زبان آمده فریاد شادی است. "آه! برو! شتاب! اجرا! سریع! که کاپیتان!
که کاپیتان! او را به من! من به شما آن را دوست دارم! "
او clasped زانو خود.
او نمی تواند خودداری از تکان دادن سر خود را متاسفانه.
"من او را برای شما به ارمغان بیاورد ، او در یک صدای ضعیف گفت.
سپس او سرش را تکان می خود و سقوط به پایین راه پله را با گام های بلندی ، تنگ
با sobs.
هنگامی که او به محل رسید ، او دیگر نمی دیدم هر چیزی به جز اسب خوش تیپ hitched
در درب خانه Gondelaurier کاپیتان فقط وارد شده بود وجود دارد.
او چشمانش را بلند کرد به سقف کلیسا.
لا Esmeralda وجود دارد در همان نقطه بود ، در همان نگرش است.
او به نشانه او را غمگین با سر خود و سپس او پشت خود را علیه یکی از کاشته
سنگ پست از ایوان Gondelaurier ، مصمم تا زمانی که کاپیتان باید صبر کنید
آمد جلو.
در خانه Gondelaurier آن را یکی از روز جشن و سرور کسانی که قبل از عروسی بود.
Quasimodo مشهود بسیاری از مردم را وارد کنید ، اما هیچ کس بیرون می آیند.
او یک نگاه به سمت پشت بام از زمان به زمان به صندوق انداختهاند ؛ کولی هیچ بیشتر هم بزنید
تر از خودش. داماد آمد و unhitched اسب و
رهبری آن را به اصطبل خانه.
تمام روز را به تصویب رساند در نتیجه ، Quasimodo در پست خود با نام La Esmeralda بر روی پشت بام ،
خورشید ، بدون شک ، در پا از فلور - DE - Lys.
در طول شب آمد ، شب moonless ، یک شب تاریک.
Quasimodo زل زل نگاه کردن خود را در بیهوده بر Esmeralda لا ثابت ، به زودی او بیش از یک
سفیدی در میان گرگ و میش ، پس هیچ چیزی.
همه محو شد ، تمام شد سیاه و سفید.
Quasimodo مشهود پنجره های جلو از بالا به پایین از عمارت Gondelaurier
روشن ، او را دیدم casements دیگر در محل یکی به یک روشن ، او نیز شاهد
آنها را به بسیار و زمان آخرین خاموش ، برای او تمام شب در پست خود باقی ماند.
افسر جلو نمی آمد.
هنگامی که آخرین رهگذران توسط خانه برگشته بود ، وقتی که پنجره ها از همه خانه های دیگر
شد خاموش ، Quasimodo به طور کامل باقی مانده بود به تنهایی ، به طور کامل در تاریکی است.
در آن زمان ، در مربع قبل از برگشتن - کدبانو لامپ وجود ندارد.
در همین حال ، پنجره ها از عمارت Gondelaurier روشن باقی ماند ، حتی بعد از
نیمه شب است.
Quasimodo ، حرکت و توجه به ازدحام از پر جنب و جوش مشهود ، سایه رقص عبور
از طرفی بطرف دیگر بسیاری از رنگ به رنگ پانل.
اگر او نمی ناشنوا شده است ، او را شنیده ام بیشتر و بیشتر و مجزا ، در نسبت
سر و صدا از خواب پاریس درگذشت دور ، صدای feasting ، خنده ، و موسیقی در
عمارت Gondelaurier.
به سوی یک ساعت در صبح ، مهمانان شروع به مرخصی خود را.
Quasimodo ، کفن در تاریکی به تماشای آنها را تصویب از طریق ایوان
تذهیب با مشعل.
هیچ یک از آنها کاپیتان بود. او با افکار غم پر شد و در زمان
او به سمت بالا را در هوا نگاه ، مانند کسی است که خسته از انتظار.
ابرهای سیاه و سفید بزرگ ، سنگین ، پاره شده ، تقسیم ، مانند کرپ hammocks زیر خیال آویزان
گنبد شب. یک نفر باید تلفظ آنها عنکبوت '
شبکه از طاق آسمان.
او در یکی از این لحظات ناگهان پنجره طولانی در بالکن مشهود ، که سنگ
نرده پیش بینی شده در بالای سر خود ، باز به طرز مرموزی است.
درب شیشه ای ضعیف به تصویب دو نفر ، و بسته noiselessly پشت
آنها آن یک مرد و یک زن بود.
آن را بدون مشکل بود که Quasimodo موفق به شناخت در
مرد کاپیتان خوش تیپ ، در زن بانوی جوان را بخواهد به حال دیده می شود خوش آمدید
افسر صبح از آن بالکن بسیار.
مکانی کاملا تاریک ، و دو پرده قرمز سیر که در سراسر کاهش یافته بود
درب بسیار لحظه ای از آن بسته دوباره ، اجازه داد تا هیچ نوری برای رسیدن به بالکن از
آپارتمان.
مرد جوان و دختر جوان ، که تا کنون به عنوان مرد ناشنوا ما می تواند قضاوت ، بدون شنیدن
یک از کلمات خود را ، ظاهر خود را رها به دو بدو بسیار حساس به لمس ،
دو بدو.
دختر جوان به نظر می رسید اجازه داده اند افسر را به کمربند برای او از خود
بازو ، و به آرامی دفع بوسه.
Quasimodo در از پایین در این صحنه که همه خشنود بود نگاه
شاهد بود ، زیرا به معنای نیست که دیده می شود.
او با تلخی که زیبایی ، که شادی اندیشیدم.
پس از همه ، طبیعت در هموطنان فقیر گنگ بود نیست ، و حساسیت انسانی خود ، همه
بدتر وحشیانه ای به عنوان آن بود ، quivered کمتر از هر زبان دیگری است.
او از بخش پر از بدبختی است که مشیت الهی به او اختصاص داده بود ، فکر ، آن زن
و لذت بردن از عشق ، برای همیشه لطفا برای که تصویب قبل از چشمان او ، و او باید
هرگز هیچ چیز به جز ناگهان سعادت دیگران.
اما این که اجاره قلب او در این نگاه ، که خشم مخلوط با
خشم خود را ، فکر کولی رنج می برند می تواند از آن او ناگهان شد.
درست است که شب بسیار تاریک بود ، که لا Esmeralda ، اگر او در باقی مانده بود
پست او (و او تا به حال بدون شک از این) ، بسیار دور بود ، و آن همه بود که او
خود می تواند به تشخیص دوستداران بر روی بالکن.
برای همین به او consoled. در همین حال ، مکالمه خود را رشد بیشتر و
متحرک.
بانوی جوان ظاهر می شود entreating افسر به چیزی بیشتر از او بپرسید.
این همه Quasimodo می تواند تنها زیبا clasped دست ها ، متمایز می
لبخند مخلوط با اشک ، نگاههای دختر جوان را به ستاره ها ، چشم
کاپیتان ardently بر او را کاهش داد.
خوشبختانه ، برای دختر جوان شروع به مقاومت در برابر اما feebly ، درب
بالکن طور ناگهانی باز شده یک بار دیگر و بانو قدیمی ظاهر زیبایی به نظر می رسید
اشتباه ، افسر به عهده گرفت هوا از نارضایتی و هر سه مورد کناره گیری کرد.
یک لحظه بعد ، یک اسب بود champing بیت خود را در زیر ایوان و درخشان
افسر ، احاطه در شب پنهان سازی خود ، به سرعت قبل از Quasimodo به تصویب رساند.
bellringer به او اجازه داد به نوبه خود گوشه ای از خیابان ، پس ، او پس از او فرار
با میمون مانند چابکی خود ، فریاد می کشیدند : "هی وجود دارد! کاپیتان! "
کاپیتان متوقف شد.
"این پست و حقیر را با من چه می خواهد؟" او گفت ، نواز چشم را از طریق دل تنگی از آن
فرم hipshot که پس از او فرار لنگش.
در همین حال ، Quasimodo تا با او گرفتار بودند ، و جسورانه درک او اسب
افسار : "من ، کاپیتان و یکی که خواسته با شما صحبت می کنند وجود دارد!
! Cornemahom "بیدارم خورشید" here'sa villanous ؛ پرنده ژولیده که من به من علاقه داشتن به
را دیده اند ، در جایی. سلام استاد ، افسار اسب من به شما اجازه
به تنهایی؟ "
"کاپیتان" ، پاسخ داد : مرد ناشنوا ، "آیا شما از من بپرسید که آن را نه؟"
"من به شما بگویم به انتشار اسب من ،" retorted خورشید ، بی صبرانه.
"چه معنی پست و حقیر را با اصرار به افسار اسب من است؟
آیا شما را اسب من برای چوبه دار؟ "Quasimodo ، به دور از آزاد جلوگیری کردن از ،
آماده به زور او را به پیمایش مراحل خود است.
قادر به درک مقاومت کاپیتان ، او عجله برای گفتن به او ، --
TIS : "، کاپیتان ، یک زن است که در انتظار شما است."
او با تلاش اضافه کرد : "زنی که شما را دوست دارد."
: "حقه بازی نادر!" گفت کاپیتان "که فکر می کند من را وادار به رفتن به همه زنان
که به من دوست دارم! یا که می گویند انجام می دهند.
و اگر بر حسب شانس ، او باید به شما شبیه ، شما را از صدای ناهنجار ایجاد کردن ، جغد با آن روبرو هستند؟
ارسال به زنی که به شما فرستاده شده است که من در مورد ازدواج ، و که او ممکن است به
شیطان! "
"گوش" ، گفت Quasimodo ، تفکر برای غلبه بر تردید خود را با یک کلمه ، "آمده ،
monseigneur! TIS کولی آنها شما می دانید!
این کلمه ، در واقع ، تولید اثر زیادی بر خورشید ، اما نه از نوع
که مرد ناشنوا انتظار می رود.
این به یاد داشته باشیم که افسر متعارف وخوش زبان درپیش زنان ما با فلور - DE - Lys بازنشسته شده بود
چند لحظه قبل از Quasimodo دختر محکوم به از دست نجات بود
Charmolue.
پس از آن ، در تمام بازدیدکننده داشته است خود را به عمارت Gondelaurier او مراقبت گرفته بود نه
به ذکر است که زن ، حافظه از آنها بود ، بعد از همه دردناک به او ، و در او
سمت ، فلور - DE - Lys به حال آن نباشد
سیاسی به او بگویید که کولی زنده بود.
از این رو خورشید اعتقاد بر این فقیر "مشابه" مرده است ، و یک یا دو ماه سپری شده بود
از زمان مرگ او.
اجازه بدهید به ما اضافه کنید که برای چند لحظه آخرین کاپیتان منعکس شده بود در
تاریکی عمیق شب ، زشتی های مافوق طبیعی ، صدای حزن انگیز
رسول عجیب و غریب که گذشته بود
نیمه شب ، که خیابان خلوت بود ، و در شب هنگامی که راهب تندخو و گستاخ بود
مواجه او و اسب خود snorted عنوان آن را در Quasimodo نگاه.
"کولی!" او گفت ، تقریبا وحشت.
"در اینجا نگاه کنید ، آیا شما را از جهان دیگر آمده است؟"
و او دست خود را بر قبضه خنجر خود را گذاشته است.
"سریع ، سریع ، گفت :" مرد ناشنوا ، سعی به کشیدن اسب همراه ؛ "این
راه! "
خورشید برخورد او را ضربه ای قوی ، در سینه است.
چشم Quasimodo فلش. او حرکت خود را پرت کردن
کاپیتان.
سپس او خود جلب کرد تا stiffly و گفت : -- "اوه! چقدر خوشحال و راضی شما به برخی از کسی است که
را دوست دارد! "وی با تاکید بر کلمات" برخی "و
از دست رفتن افسار اسب ، --
"دور شو!" خورشید در همه عجله ، ادای سوگند مهمیزدار.
Quasimodo تماشا او را در سایه خیابان ناپدید می شوند.
"آه گفت :« مرد فقیر ، ناشنوا در صدای بسیار پایین "به امتناع از آن!"
او دوباره وارد برگشتن ، کدبانو ، لامپ روشن خود و صعود دوباره به برج.
کولی هنوز در همان محل بود ، او تا به حال قرار است.
او پرواز را به دور او را ملاقات او می تواند او را ببیند.
تنهایی! "او ، فریاد می clasping دست زیبای خود sorrowfully.
"من می توانم او را پیدا کند ، گفت :" Quasimodo بطور سرد.
"شما باید منتظر تمام شب ،" او گفت : عصبانیت.
او را دیدم ژست او را از خشم و سرزنش را درک.
انداختن سر خود "من در منتظر برای او بهتر است زمان دیگری دروغ ،" او گفت.
"دور شو!" او به او گفت. او را ترک کرد.
او با او ناراضی بود.
او ترجیح به سوء استفاده او از او و نه نسبت به او را مبتلا.
او همه درد به خود نگه داشته بود. از آن روز چهارم ، کولی دیگر
دیدم او را.
او را متوقف به آمدن به سلول او. در بیشتر او گهگاه گرفتار
هزازتایی شد قله برج ، به صورت bellringer تبدیل متاسفانه به او.
اما به محض به عنوان او به او را درک ، او ناپدید شد.
حال باید پذیرفت که او این نبود داوطلبانه بسیار در بخشی از غصه دار
ادم گوژپشت فقیر.
در پایین قلب او او سپاسگزار او را برای آن بود.
علاوه بر این ، Quasimodo آیا خود را در این نقطه را گول بزنند.
او دیگر او را دیدم ، اما او احساس حضور یک نابغه خوب در مورد او.
احکام او توسط یک دست نامرئی در طول slumbers خود را دوباره پر شد.
یک روز صبح ، او قفس پرندگان در پنجره او را در بر داشت.
یک تکه از مجسمه در بالای پنجره او را که او را وحشت زده وجود دارد.
او این بیش از یک بار در حضور Quasimodo نشان داده شده بود.
یک روز صبح ، برای تمام این چیزها اتفاق افتاده در شب ، او دیگر آن را دیدم ، آن را به حال شده است
شکسته شده است.
فرد که به آن کنده کاری صعود کرده بود باید زندگی خود را به خطر انداخته است.
گاهی اوقات ، در شب ، او شنیده صدا ، پنهان در زیر صفحه نمایش باد
برج ناقوس ، آواز غمگین ، آهنگ عجیب ، به عنوان اینکه به ارامش او به خواب.
خطوط ، مانند یک فرد ناشنوا می تواند باعث unrhymed شد.
نئون regarde پاس لا شکل ، Jeune fille ، regarde لو coeur.
لو coeur D' سازمان ملل متحد مردیکه خیلی بزن توجه jeune homme EST souvent difforme.
ایل بله ، DES coeurs OU L' عشق NE SE پاس صرفه جویی.
Jeune fille ، لو sapin n'est پاس مردیکه خیلی بزن توجه دارد ، N'est پاس مردیکه خیلی بزن توجه comme لو peuplier ،
Mais IL موجد پسر feuillage L' hiver.
Helas! quoi بن وخیم cela؟ CE qui n'est پاس مردیکه خیلی بزن توجه شبه جرم D' etre ؛
لا beaute n'aime میزبانی لا beaute ، آوریل tourne لو داس Janvier.
لا beaute EST parfaite لا beaute peut مشتری جلب کردن ،
لا beaute EST لا seule انتخاب qui n'existe پاس دمی.
لو corbeau NE موش صحرایی میزبانی لو هوا ، لو hibou NE موش صحرایی میزبانی لا nuit ،
لو cygne موش صحرایی لا nuit و همکاران لو هوا.*
* به نظر نمی آید در این صورت ، دختر جوان ، به دنبال در قلب.
قلب یک مرد خوش تیپ و جوان است که اغلب ناقص است.
دل که عشق نگه نمی وجود دارد.
دختر جوان ، کاج زیبا نیست ؛ آن زیبا است ، مثل صنوبر نیست ، اما
نگه می دارد شاخ و برگ آن در زمستان است.
افسوس! استفاده از کرد و گفت که چه؟
که زیبا نیست حق ندارد به وجود داشته باشد ؛ زیبایی را دوست دارد فقط زیبایی ؛ آوریل
چرخش پشت او در ژانویه است.
زیبایی بی نقص ، زیبایی می تواند همه چیز را انجام دهید ، زیبایی تنها چیزی که می کند
توسط نیمه وجود ندارد.
کلاغ سیاه فقط روز پرواز ، پرواز جغد تنها با شب ، قو پرواز در روز و
شب. یک روز صبح ، در awaking ، او در او دیدم
پنجره دو گلدان با گل پر شده است.
یک گلدان شیشه ای بسیار زیبا و بسیار درخشان است ، اما ترک خورده بود.
این آب که با آن پر شده بود برای فرار از اجازه داده بود ، و گل
که آن شامل پژمرده شدند.
دیگر گلدان سفال ، درشت و رایج بود ، اما همه خود را حفظ کرده بود
آب ، و گل های آن همچنان تازه و قرمز است.
من می دانم که آیا آن را عمدا "انجام شد ، اما لا Esmeralda گرفت
دسته گل یا یک دسته علف پژمرده و پوشید آن را در تمام طول روز بر سینه اش.
آن روز او را نمی شنوند و صدای آواز خواندن در برج.
او خودش را بسیار درباره آن کمی مشکل است.
او روز خود را در نوازشگر Djali به تصویب رساند ، در تماشای درب Gondelaurier
خانه ، در صحبت کردن در مورد خورشید به خودش ، و در فاسد کردن نان او را برای
پرستوها.
او به طور کامل متوقف شده بود برای دیدن و یا شنیدن Quasimodo.
bellringer فقیر به نظر می رسید از کلیسا ناپدید شده اند.
با این حال ، یک شب ، هنگامی که او خواب بود ، اما فکر از خوش تیپ او بود
کاپیتان تنفس چیزی نزدیک همراه وی ، او شنیده ام.
او در زنگ خطر افزایش یافت ، و دیدم شده توسط نور از ماه ، یک توده بی ریخت دروغ گفتن در سراسر او
درب در خارج. Quasimodo بود در خواب وجود دارد بر
سنگ.