Tip:
Highlight text to annotate it
X
قسمت X فصل 1 کلارا
زمانی که او بیست و سه ساله بود ، پل فرستاده شده در یک چشم انداز به زمستان
نمایشگاه در ناتینگهام قلعه.
دوشیزه اردن یک معامله خوب است از علاقه به او گرفته شده بود ، و او را به او دعوت کرد
خانه ، جایی که او با سایر هنرمندان است. او شروع به رشد بلند پروازانه است.
یک روز صبح پستچی آمد فقط به عنوان او را در شربت خانه شستشو شد.
ناگهان او سر و صدای وحشی را از مادرش شنیده است.
عجله به آشپزخانه ، او ایستاده او را در hearthrug بر داشت به طور افراطی تکان دادن
حرف و گریه Hurrah! "اگر او دیوانه رفته بود.
او شوکه شده بود و وحشت زده است.
"چرا ، مادر!" او بانگ زد. او به او پرواز پرت می شود ، سلاح خود را از او دور
برای یک لحظه ، سپس با دست تکان دادند نامه ای ، گریه :
"Hurrah ، پسر من!
من می دانستم که باید آن را انجام دهم "او ترس از او بود -- کوچک ، شدید
زن با سفید شدن مو به طور ناگهانی ترکیدن در دیوانگی چنین است.
پستچی آمد در حال اجرا به عقب ، چیزی ترس به حال اتفاق افتاده است.
آنها کلاه نوک خود را بر روی پرده کوتاه دیدم.
خانم مورل با عجله به درب.
"عکس او را به این جایزه برای اولین بار ، فرد ،" او ، فریاد "و برای بیست guineas فروخته شده است."
"کلمه من ، که چیزی شبیه به" پستچی جوان ، آنها را به حال شناخته شده است گفت : همه خود را
زندگی است.
و Moreton عمده آن را خریدم! "او گریه.
"این مثل چیزی meanin ، که می کند ، خانم مورل به نظر می رسد ، گفت :" نامه رسان ، خود را
چشمان آبی روشن.
او خوشحالم که چنین نامه ای خوش شانس را به ارمغان آورد.
خانم مورل رفت داخل خانه و نشستم ، لرزش.
پل نگران بود مبادا او ممکن است بد تعبیر نامه ، و ممکن است بعد از نا امید
تمام. او آن را مورد بررسی قرار یک بار ، دو بار.
بله ، او متقاعد شده بود شد.
سپس او نشستم ، قلب او را ضرب و شتم با شادی.
"مادر!" او بانگ زد. "آیا من نمی گویند که ما باید آن را انجام دهم!" او گفت ،
تظاهر او گریه میکرد.
او کتری را خاموش آتش گرفت و له شده چای می باشد.
"شما فکر می کنم ، مادر --" او شروع به طور آزمایشی.
"نه ، پسر من -- نه خیلی -- ولی من انتظار می رود معامله خوب است."
"اما نه آنقدر ،" او گفت. -- -- اما من می دانستم که ما باید آن را انجام دهد. "
و سپس او بهبود خونسردی خود را ، ظاهرا حداقل.
او با پیراهن خود را پشت نشسته ، نشان گلو جوان خود را تقریبا شبیه دختران ، و
حوله در دست دارد ، موهای او چسبیده مرطوب است.
"بیست guineas ، مادر!
این تنها آنچه شما می خواهید برای خرید آرتور از.
حالا شما نیاز به قرض. این فقط می خواهید آیا "
او گفت : "در واقع ، من باید آن را نه همه ،".
اما چرا؟ "" از آنجا که من باید. "
"خوب -- شما دوازده پوند ، من نه دارند"
آنها در مورد به اشتراک گذاری بیست guineas cavilled.
او می خواست را به تنها پنج پوند او مورد نیاز است.
او نمی خواهد بشنود از آن است.
از همین رو آنها در طول استرس احساسات توسط مجادله با یکدیگر شدم.
مورل در شب از گودال به خانه آمد و گفت :
"من به آنها بگویم پل رو جایزه اول را برای دیدن تصویر خود ، و فروش آن را به لرد هنری
بنتلی برای پنجاه پوند است. "" اوه ، چه داستان مردم نگویید! "او
گریه کرد.
"ولز" او جواب داد. "من گفت که من آن واژ دروغ واژ.
اما آنها گفتند : tha'd گفت : فرد Hodgkisson. "" همانطور که اگر من از او چیزهای چنین بگویید! "
"ولز" assented معدنچی.
اما او با این وجود نا امید شد. "درست است او جایزه اول ،"
گفت : خانم مورل. معدنچی به شدت در صندلی خود نشسته است.
"او ، beguy!" او بانگ زد.
او در سراسر اتاق خیره fixedly. "اما همانطور که برای پنجاه پوند -- از جمله مزخرف."
او سکوت کرده بود مدتی. "سرگرد Moreton آن را برای بیست خریداری
guineas ، که درست است. "
"بیست guineas! THA niver می گوید! بانگ زد : "مورل.
"بله ، و آن را به ارزش آن بود." "AY!" او گفت.
"من این کار را misdoubt نیست.
اما بیست guineas بیت 'paintin او در یک ساعت یا دو زدم!"
او با غرور از پسرش سکوت بود. خانم مورل استنشاقی ، تا اگر از آن چیزی بودند.
"و هنگامی که می کند پول TH' را کنترل کنند؟ پرسید : "ذغال سنگ است.
"که من می توانم به شما بگویم. هنگامی که تصویر را به خانه فرستاد ، گمان می کنم. "
سکوت وجود دارد.
مورل خیره در قند ، حوضه به جای خوردن شام او.
بازوی سیاه و سفید او ، با دست تمام gnarled با کار روی تخت دراز کشیده.
همسر او وانمود به پشت دست خود را مالش او را در سراسر چشمان او ، و نه
اسمیر در زغال سنگ ، گرد و غبار بر چهره سیاه خود را.
"بله ،" که LAD دیگر UD 'انجام می شود به همان اندازه در صورتی که hadna در هکتار' کشته شدند 'IM ،" او گفت :
بی سر و صدا. فکر ویلیام رفت و از طریق خانم
مورل مانند یک تیغه سرد.
این چپ و این حس او خسته شده بود و می خواست استراحت.
پل به صرف شام در آقای اردن دعوت شده بود. پس از آن او گفت :
"مادر ، من می خواهم یک دست کت و شلوار شب."
او گفت : "بله ، من ترس به شما خواهد بود ،". او خوشحال بود.
یک لحظه یا دو سکوت وجود دارد.
او ادامه داد : "که یکی از ویلیام عزیز وجود دارد" ، "که من می دانم هزینه چهار پوند
ده تا که او فقط می خواهم فرسوده سه برابر شد. "" اگر شما مانند من آن را می پوشند ، مادر؟ "او
پرسیده می شود.
"بله. من فکر می کنم آن را به شما مناسب -- حداقل پوشش.
شلوار کوتاه می خواهم. "او می رفت طبقه بالا قرار داده و بر روی کت و
جلیقه.
فرو می ریزند ، او عجیب و غریب را در یقه جامه فلانل یا پشمی و پیراهن فلانل جلو نگاه ، با
کت و جلیقه شب. و نه بزرگ بود.
صاف کردن دست خود را بر شانه خود را "خیاط می تواند آن حق را ،" او گفت.
این چیزهای زیبا است.
من در قلب من هرگز نتوانست به اجازه پدر شما پوشیدن شلوار ، و بسیار خوشحالم من
در حال حاضر هستم. "و او دست خود را به بیش از ابریشم صاف
یقه او پسر ارشد او فکر است.
اما این پسر بود زندگی به اندازه کافی در داخل لباس.
او دست خود را پایین پشت او گذشت او را احساس کند.
او زنده بود و... او.
دیگر مرده بود. او سپس به شام چندین بار خود را در
کت و شلوار شب که ویلیام بوده است. هر بار که قلب مادرش شرکت با
غرور و شادی.
او در حال حاضر آغاز شده بود. ناودانی ها او و بچه ها خریده بود
برای ویلیام بودند جلو پیراهن خود را در او به تن یکی از تی شرت لباس ویلیام.
اما او تا به حال شکل ظریف است.
چهره اش خشن بود ، اما به دنبال گرم و نه خشنود است.
او به خصوص نجیب زاده به نظر نمی آید ، اما او فکر می کرد نگاه کاملا مرد.
او به همه چیز او را که صورت گرفت ، همه چیز که گفته شد گفت :.
این بود که اگر او در آنجا شده بود.
و او در حال مرگ بود او را در هفت سی معرفی به این دوستان جدید که به حال شام
در شب. همراه با شما! "او گفت.
"چه آنها می خواهند به من؟"
"آنها" او گریه indignantly. "اگر آنها می خواهند به من -- و آنها می گویند آنها
-- سپس آنها می خواهند به شما می دانید ، چرا که شما کاملا به عنوان باهوش به عنوان من ".
همراه با شما ، کودک "به او خندید.
اما او شروع به فراغت از دست او. آنها ، بیش از حد کار gnarled بودند ، در حال حاضر است.
پوست براق با آب بسیار داغ ، پنجه به جای متورم است.
اما او شروع به دقت آنها را نگه دارید از نوشابه.
او ابراز تاسف آنچه آنها شده بود -- آنقدر کوچک و بدیع است.
و زمانی که آنی در او داشتن بلوز شیک تر را با توجه به سن او ، او اصرار داشت
را مشاهده کنید. او حتی تا آنجا پیش رفت به عنوان اجازه می دهد که سیاه و سفید
تعظیم مخملی بر روی موهای خود قرار داده است.
سپس او در شیوه ای طعنه آمیز او استنشاقی ، و او نگاه دید.
اما او نگاه بانوی ، پل اعلام کرد ، تا آنجا که خانم سرگرد Moreton ، و دور ، به دور
بهتر است.
این خانواده بود. فقط مورل بدون تغییر باقی ماند ، و یا نه ،
خاطر برده به آرامی. پل و مادر او در حال حاضر طولانی
مباحث مربوط به زندگی.
دین محو شدن را به پس زمینه بود.
او دور shoveled تا به حال اعتقادات است که او را مانع زمین پاک بود ،
و آمد بیشتر یا کمتر به بستر باور است که یکی باید در درون خود احساس
برای درست و نادرست ، و باید صبر به تدریج متوجه خدا یکی است.
زندگی در حال حاضر علاقه مند به او بیشتر است.
"شما می دانید ، او به مادرش گفت :" من نمی خواهم متعلق به خوبی به انجام متوسط
کلاس. من دوست دارم مردم عادی من بهترین است.
من به مردم عادی تعلق داشته باشند. "
"اما اگر هر کس دیگری گفت ، پسر من ، در اشک نمی شود.
شما می دانید که شما در نظر خودتان را به هر نجیب زاده برابر است. "
"به خودم" او جواب داد ، "نه در کلاس یا آموزش و پرورش و یا رفتار من است.
اما در خودم من هستم. "" بسیار خوب ، پس از آن.
پس چرا در مورد مردم عادی صحبت کنم؟ "
"از آنجا که -- تفاوت بین مردم در کلاس خود نیست ، بلکه در خود است.
تنها از طبقات متوسط می شود ایده ها ، و از مردم عادی -- زندگی
خود ، گرما.
شما احساس خود متنفر است و دوست دارد. "" این همه خیلی خوب ، پسر من است.
اما ، پس چرا شما نمی بروید و صحبت به پالس (PALS) پدر خود را؟ "
اما آنها نه متفاوت است. "
"نه در همه. آنها مردم عادی.
پس از همه ، با چه کسی شما را با حال حاضر مخلوط -- در میان مردم عادی؟
کسانی که تبادل افکار ، مانند طبقات متوسط.
بقیه برای تو هم جالب نیست "" اما -- زندگی وجود دارد -- ".
"من اعتقاد ندارم there'sa ذره زندگی بیشتر از میریام از شما می تواند از هر
آموزش دختر -- می گویند خانم Moreton. آن را به شما است که در مورد کلاس مغرور هستند. "
او رک و پوست کنده می خواستم او را به صعود به طبقات متوسط ، چیزی که بسیار مشکل نیست ،
او می دانست. و او را در پایان می خواستم به ازدواج
بانوی.
حالا او آغاز شد تا او را در fretting بیقرار خود مبارزه با.
او هنوز حفظ ارتباط و پیوستگی خود را با میریام ، می تواند نه آزاد و شکستن نه برو
تمام طول تعامل.
و این دو دلی به نظر می رسید به او انرژی خود خونریزی کند.
علاوه بر این ، مادرش او را از علاقه شدید به چیزی به رسمیت شناخته نشده نسبت به کلارا مظنون ، و
از آنجایی که دومی یک زن ازدواج کرده بود ، از او خواست او را در عشق را با یکی از سقوط
دختران در یک ایستگاه بهتری از زندگی.
اما او احمق بود ، و حاضر به عشق و یا حتی به تحسین یک دختر بسیار ، فقط به خاطر
او برتر اجتماعی او بود.
"پسر من" ، گفت : مادرش به او ، "همه هوش و ذکاوت خود را ، شکستن خود به دور از قدیمی
چیزها ، و با زندگی در دست خود شما ، آیا به نظر نمی رسد به شما شادی زیادی به ارمغان بیاورد. "
"چه خوشبختی!" او گریه.
"این چیزی به من! چگونه من به خوشحال شود؟ "
سوال گوشتالو او مختل شده است. "این را برای شما به قضاوت ، LAD من.
اما اگر شما می توانید برخی از زن خوب که شما را خوشحال دیدار خواهد کرد -- و شما شروع به
فکر می کنم از ته نشینی زندگی خود را -- هنگامی که شما به بدان معنی است -- به طوری که شما می توانید بدون کار
این همه fretting -- این امر می تواند بسیار برای شما بهتر است.
او دیده می شود. مادرش او را در خام او گرفتار
زخم میریام.
او مو سقوط کردن پیشانی خود را تحت فشار قرار دادند ، چشمان او پر از درد و آتش.
"شما به معنای آسان می کند ، مادر ،" او گریه کرد. دکترین تمام "زن That'sa برای زندگی --
سهولت روح و آسایش فیزیکی.
و من آن را خوار شمردن است. "" اوه ، شما انجام دهد! "پاسخ مادرش.
و آیا شما مال شما نارضایتی الهی تماس بگیرید؟ "
"بله. من در مورد الوهیت خود اهمیتی نمی دهند.
اما لعنتی شادی خود را! تا زمانی که کامل زندگی ، مهم نیست که
که آیا آن خوشحال است یا نه. من می ترسم شادی خود را به من با مته سوراخ است. "
او گفت : "به شما بدهد یک شانس هرگز".
سپس ناگهان تمام اشتیاق او را از غم و اندوه بیش از او آغاز شد.
اما مهم! "او گریه. "و شما باید برای خوشحال بودن ، شما باید
سعی کنید خوشحال می شود ، خوشحال می شود برای زندگی به.
چگونه می توانم تحمل به فکر می کنم زندگی شما نخواهد بود یکی از خوشحال! "
"را آن گونه که مایلید تغییر دهید به اندازه کافی بد بوده است ، مادر است ، اما آن را به شما چپ نیست بسیار بدتر از
قوم که بوده ام شادتر.
من روی چیزی حساب کردن که شما انجام داده ایم خوبی است. و من همان است.
آیا من به اندازه کافی؟ "" شما ، پسر من است.
نبرد -- نبرد -- و رنج می برند.
آن را در مورد همه شما ، تا آنجا که من می توانید ببینید. "
"اما چرا عزیز من؟ به شما بگویم من این بهترین -- "
"نمی باشد.
و یک باید برای خوشحال بودن ، یکی باید "در این زمان خانم مورل بود لرزش
خشونت.
مبارزه از این نوع اغلب بین او و پسر او صورت گرفت ، زمانی که وی به نظر می رسید
مبارزه برای زندگی بسیار خود را در مقابل اراده خود به مرگ.
او را در آغوش گرفت.
او بیمار و رقت انگیز است. "ذهن هرگز ، کوچولو ،" او زمزمه.
"تا زمانی که شما احساس نمی زندگی محقر و کسب و کار پر از بدبختی ، بقیه نمی کند
ماده ، شادی یا ناخشنودی است. "
او فشار به او. او گفت : "اما من می خواهم به شما خوشحال می شود ،"
pathetically. "EH ، عزیز من -- می گویند و نه من می خواهید که
زندگی می کنند. "
خانم مورل احساس که اگر قلب او را برای او شکستن.
در این سرعت ، او می دانست او نمی توانست زندگی می کنند.
او که بی دقتی تند و تلخ در مورد خود ، درد و رنج خود ، زندگی خود را ،
است که یک فرم از خودکشی کند. تقریبا قلب او را شکست.
با تمام شور از طبیعت قوی خود او میریام به خاطر در این ظریف متنفر
راه را تضعیف کرد ، شادی اش را. به او مهم نیست که میریام می تواند
کمک به آن.
میریام این کار را کرد ، و او از اون متنفر بودم. او آرزو آنقدر او را در عشق سقوط
با یک دختر برابر با همسر خود -- تحصیل و قوی است.
اما او نمی توانست نگاه کسی بالاتر از او را در ایستگاه.
او به نظر می رسید به مانند Dawes خانم. در هر میزان که احساس سالم و بی خطر بود.
مادر او دعا کردیم و دعا برای او ، که او ممکن است به هدر نرفته است.
این همه نماز او بود -- و نه برای نفس خود را و یا عدالت او ، اما که او ممکن است
توان تلف شده.
و در حالی که او خواب ، او برای ساعت ها و ساعت ها فکر و برای او دعا.
او زیرفشار دور از میریام imperceptibly ، بدون دانستن او بود.
آرتور تنها ارتش را ترک ازدواج می شود.
نوزاد شش ماه پس از عروسی اش به دنیا آمد.
خانم مورل او یک کار زیر شرکت دیگر ، در بیست و یک شیلینگ در هفته.
او برای او ، مبله با کمک مادر بئاتریس ، کلبه کوچک دو
اتاق. او در حال حاضر گرفتار شد.
مهم نبود که چگونه او لگد و تلاش ، او به سرعت.
برای زمان او ماساژ ، تحریک پذیر با همسر جوان او ، که او را دوست داشت ، او رفت
تقریبا پریشان زمانی که کودک ، که ظریف بود ، گریه یا داد مشکل است.
او برای ساعت ها به مادرش بیدارم.
او فقط گفت : "خب ، LAD من ، شما انجام آن را به خودتان ، در حال حاضر شما باید بهترین را
آن است. "و سپس در حد grit به او آمد.
او به کار buckled ، مسئولیت خود را به عهده گرفته ، اذعان کرد که او
متعلق به همسر و فرزند او ، و بهترین خوبی از آن.
او شده بود ، هرگز از نزدیک به خانواده ورودی است.
در حال حاضر در دسترس نباشد او رفته بود. ماه رفت و به آهستگی در طول.
پل بیشتر یا کمتر را به ارتباط با سوسیالیست ، جنبش بورژوایی زنان ، یکتاپرست به حال کردم
مردم در ناتینگهام ، به علت آشنایی خود را با کلارا.
یک روز یکی از دوستان او و از کلارا ، در Bestwood ، از او خواست را به یک پیام
خانم Dawes. او در شب در سراسر Sneinton رفت
بازار گل استکانی ابی رنگ هیل.
او خانه ای در خیابان متوسط کمی هموار با cobbles گرانیت و داشتن
causeways از آبی تیره ، آجر grooved.
درب جلو بالا رفت یک گام از دور این پیاده رو خشن ، جایی که پا از
رهگذران rasped و clattered. رنگ قهوه ای روی درب تا قدیمی بود که
چوب غیر مسلح نشان داد بین رانت است.
او در خیابان زیر ایستاده بود و زدم. گام سنگین آمد ، بزرگ ، چاق و چله
زن در مورد شصت towered بالاتر از او است. او در خود را از پیاده رو نگاه کرد.
او چهره ای نسبتا شدید است.
او او را به اطاق نشیمن ، که به خیابان باز پذیرفته شده اند.
کوچک ، گرفتگی ، اتاق ، از بین رفته از چوب ماهون ، و بزرگ شدن یادگاران مرگ بود
عکس از افرادی که انجام شده در کربن به ترک است.
خانم Radford او را ترک کرد.
او با شکوه ، تقریبا رزمی است. در یک لحظه کلارا ظاهر شد.
او عمیقا برافروخته ، و او با سردرگمی پوشیده شده بود.
به نظر می رسید که اگر او مثل این است که در شرایط خانه اش کشف نیست.
"من فکر می کردم آن را نمی تواند صدای شما را ،" او گفت.
اما او را به عنوان ممکن است به خوبی برای یک گوسفند به عنوان برای بره آویزان است.
او دعوت از آرامگاه اطاق نشیمن به آشپزخانه.
این ، اتاق نسبتا تاریک و کمی بیش از حد ، اما آن را در توری سفید خفه شد.
مادر خودش را دوباره کمد نشسته بود ، و رسم موضوع از
وب گسترده ای از توری.
انبوه کرک و پنبه ravelled بود در دست راست خود را ، پشته از سه چهارم
توری اینچ دراز در سمت چپ او ، در حالی که در مقابل از او کوهی از وب توری بود ، ستون بندی
hearthrug.
موضوع ها از پنبه فرفری ، از بین طول توری کشیده ، strewed بیش از
فندر و شومینه. پل جرأت رفتن به جلو ، به خاطر ترس از
treading در انبوهی از چیزهای سفید.
روی میز جنی برای carding توری بود.
بسته مربع مقوا قهوه ای ، یک بسته کارت توری ، کمی وجود دارد
جعبه سوزن ، و بر روی مبل دراز پشته از توری کشیده شده است.
اتاق تمام توری بود ، و آن را تاریک و گرم که چیزهای برفی و سفید ، به نظر می رسید
بیشتر متمایز است. "اگر شما در آینده شما نمی خواهد که به ذهن
کار ، گفت : "خانم Radford.
"من می دانم که ما در مورد مسدود کردن. اما شما بنشیند. "
کلارا ، بسیار خجالت زده ، به او یک صندلی در مقابل دیوار در مقابل انبوه سفید.
سپس او خود جای خود را روی مبل در زمان ، shamedly.
"آیا شما نوشیدن یک بطری از تنومند؟" خانم Radford پرسید.
"کلارا ، او یک بطری از تنومند دریافت کنید."
او اعتراض کرد ، اما خانم Radford اصرار داشت. "شما نگاه کنید که اگر شما می توانید با آن انجام دهد ،" او
گفت. "آیا شما هر رنگی بیش از هرگز
که؟ "
او "این تنها یک پوست ضخیم من که نمی تواند خون را از طریق ، نشان نمی دهد"
پاسخ داده شد. کلارا ، شرمنده و chagrined آورده او را به
بطری تنومند و شیشه ای.
او ریخت برخی از چیزهای سیاه و سفید. "خوب ، او گفت ، بلند کردن اجسام شیشه ای" در اینجا
سلامت! "" با تشکر از شما ، گفت : "خانم Radford.
او در زمان یک نوشیدنی تنومند است.
و یک سیگار روشن ، تا زمانی که شما خانه را به آتش کشیدند ، گفت : "خانم
Radford. وی پاسخ داد : "متشکرم".
"نه ، شما باید تشکر کنم ،" او جواب داد.
"من s'll خوشحالم که بوی کمی از دود در ouse TH' 'دوباره است.
خانه O 'زنان به عنوان آتش بدون WI خانه به مرده ، به thinkin من" است.
من یک عنکبوت به عنوان گوشه ای را دوست دارد به خودم.
من دوست دارم یک مرد در مورد ، اگر او تنها چیزی را به چفت در. "
کلارا شروع به کار کند.
جنی او چرخید با وزوز تسخیر کرده ؛ توری سفید hopped از بین انگشتان او
بر روی کارت. آن پر شده بود و او snipped طول ،
و دوخته پایان به توری Banded است.
سپس او یک کارت جدید در جنی او قرار داده است. پل او را تماشا می کنند.
او شنبه مربع و با شکوه است. گلو و سلاح او برهنه شد.
خون هنوز زیر گوش او mantled و او سر خود را در شرم از تواضع او خم.
چهره او بر کارش بود.
اسلحه خود خامه و پر از زندگی در کنار توری سفید بودند ؛ بزرگ او ، خوب نگه داشته است
دست مشغول به کار با یک حرکت متعادل ، تا اگر چیزی به آنها عجله.
او نمی دانستند ، او تمام وقت تماشا.
او را دیدم قوس گردن او از شانه ، او سرش را خم ، او را دیدم
سیم پیچ از مو رنگ قهوهای کمرنگ ، او را تماشا حرکت او ، از gleaming بازوها.
من کمی در مورد شما از کلارا شنیده می شود ، ادامه داد : "مادر.
"شما در اردن هستید ، شما نه؟ او جلب کرد :" توری خود را پایان نا پذیر است.
"بله".
"AY ، به خوبی ، و من می توانید به یاد داشته باشید ، هنگامی که توماس اردن از من بپرسید ، برای یکی از من استفاده می شود
toffies. "" آیا او؟ "خندید پل.
"و آن را دریافت کنم؟"
"گاهی اوقات او ، گاهی او didn't -- که latterly.
برای او مرتب کردن بر اساس طول می کشد که همه و بی ارزش را می دهد ، او -- و یا استفاده می شود ".
پل گفت : "من فکر می کنم او بسیار مناسب و معقول است ،".
"بله ، خوب ، من خوشحالم که آن را بشنود." خانم Radford نگاه سراسر در او به طور پیوسته است.
چیزی مشخص در مورد او که او را دوست داشت.
چهره او در حال سقوط بود سست ، اما چشمانش آرام شد ، و چیزی قوی وجود دارد
در او ساخته شده است که به نظر می رسد او صرفا چین و چروک و گونه ها شل
نابهنگامی.
او قدرت و سنگ froid از یک زن در نخست از زندگی است.
او ادامه داد : به رسم توری با حرکات آهسته و با وقار است.
وب سایت بزرگ آمد به ناچار بیش از صحن او طول توری دور در او کاهش یافت
طرف. اسلحه او ریز shapen بودند ، اما براق و
رنگ زرد عاج قدیمی است.
آنها به حال سوسو زدن عجیب و غریب کسل کننده ساخته شده است که کلارا را برای او جذاب نیست.
"و شما با Leivers میریام بوده ام؟" مادر از او خواست.
"خوب --" او جواب داد.
"بله ، دختر she'sa خوب ،" او ادامه داد. "او بسیار خوب است ، اما کمی she'sa بیش از حد
بالاتر از این جهان را با توجه به علاقه داشتن به من. "" او است که یک کمی شبیه آن است ، "او به توافق رسیدند.
"او هرگز راضی خواهید بود تا او بال دارد و می تواند پرواز بیش از سر همه ،
او را ، "او گفت. کلارا را شکست و گفت : خود را
پیام.
او متواضعانه صحبت کرد به او. او را در خرحمالی او را شگفت زده کرده بود.
برای داشتن فروتن او ساخته شده او را احساس اگر او بودند به بلند کردن سر خود را در انتظار است.
"آیا شما می خواهم jennying؟" او پرسید.
"چه کاری می تواند یک زن!" او در پاسخ به تلخی.
آیا عرق؟ "" بیشتر یا کمتر است.
کار ALL زن نیست؟
این یکی دیگر از ترفند مردان بازی کرده اند ، از آنجا که ما خودمان را وادار به کار
بازار است. "" حالا پس از آن ، شما بسته تا در مورد مردان ، گفت : "
مادرش.
"اگر زنان احمق نیست ، مردان نخواهد بود UNS بد ، این چیزی است که من می گویم.
هیچ مردی شد که تا کنون که بد WI من اما آنچه که او آن را کردم دوباره.
اما آنچه آنها بسیاری شپشو ، ندارد آن را انکار وجود دارد. "
"اما همه آنها واقعا هستند؟" او پرسید.
"خب ، آنها کمی متفاوت از زنان ،" او جواب داد.
"آیا شما مراقبت می شود در اردن؟ او پرسید :" کلارا.
"من فکر نمی کنم ،" او جواب داد.
"بله ، او را" گریه مادرش "تشکر از ستاره او اگر او را پشت سر می.
آیا شما نمی گوش دادن به او.
او برای همیشه در آن اسب igh... او ، یک آن پشت که نازک 'گرسنگی آن را خواهید
قطع او را در دو یکی از این روزها. "کلارا به شدت از مادرش رنج می برد.
پل احساس که اگر چشم های او بسیار گسترده و باز است.
او را به fulminations کلارا به طوری جدی ، بعد از همه؟
او به طور پیوسته در کار او چرخید.
او تجربه هیجان شادی ، تفکر او ممکن است به کمک او نیاز.
او محروم به نظر می رسید و بسیار محروم است.
و بازو اش مکانیکی است که باید هرگز به یک ساز و مطیع شده ، و
سرش تسلیم توری ، که باید هرگز شده اند متمایل شد.
او به نظر می رسید وجود داشته باشد در میان امتناع که زندگی به دور انداخته رشته ، انجام او
jennying. این یک چیز تلخ به او قرار داده می شود
کنار گذاشته شده توسط زندگی ، تا اگر آن را به حال هیچ استفاده برای او.
جای تعجب نیست که او اعتراض کردند. او با او به درب آمد.
او زیر را در میانگین خیابان ایستاده بود ، به دنبال در او.
بنابراین خوب او را در قامت او و با او بود ، او را جونو یادآوری
سرنگون کردند. همانطور که او در راهرو ایستاده بود ، او winced
از خیابان ، از محیط اطراف او.
"و شما با خانم Hodgkisson به Hucknall؟"
او به صحبت کردن کاملا meaninglessly می شود ، تنها او را تماشا.
چشمان خاکستری او در آخرین ملاقات او.
آنها با تحقیر نگاه گنگ التماس کنان با استفاده از نوعی از بدبختی اسیر.
او زده شده بود و در از دست دادن. او بالا و توانا و او تصور کرده بود.
هنگامی که او را ترک کرد ، او می خواست را اجرا کنند.
او را به ایستگاه در یک نوع رویا رفت ، و در خانه ، بدون اینکه خود متوجه او تا به حال بود
از خیابان او منتقل شده است. او تا به حال ایده که سوزان ، ناظر
دختران مارپیچ ، در مورد به ازدواج شد.
او روز بعد او را خواسته است. "من می گویم ، سوزان ، من شنیده ام یک زمزمه از شما
ازدواج است. چه در مورد آن؟ "
سوزان برافروخته قرمز است.
"چه کسی صحبت کردن با شما؟" او جواب. "هیچ کس.
من صرفا شنیده زمزمه است که شما فکر می کردند -- "
"خب ، من هستم ، هر چند که شما نیاز دارید بگویید کسی نیست.
بیشتر چه ، ای کاش من نبود! "" نه ،] بلکه ، سوزان ، شما نمی خواهد که مرا باور
است. "
"باید من؟ شما می توانید آن را ، هر چند باور.
من در اینجا به جای متوقف کردن هزار بار می خواهم. "پل بود مزاحمت.
"چرا ، سوزان؟"
رنگ دختر بالا بود ، و چشمانش فلش.
"به همین دلیل است!" "و باید شما؟"
برای پاسخ ، او در او نگاه کرد.
در مورد او خلوص و نجابت ساخته شده است که زنان به او اعتماد وجود دارد.
او می دانست. "آه ، من متاسفم ،" او گفت.
اشک آمد به چشم او.
اما شما خواهید دید که آن خواهید به نوبه خود از همه حق است. شما بهتر از آن را ، "او ادامه داد :
نه wistfully. "هیچ چیز دیگری برای آن وجود دارد."
"پیش فرض ، وجود دارد بدتر از آن.
سعی کنید و آن را به همه حق است. "او به زودی به مناسبت دوباره تماس بگیرید
کلارا. "آیا" او گفت ، "مراقبت به دوباره به
اردن؟ "
او را کار خود ، اسلحه های زیبای خود را بر روی میز گذاشته و نگاه او را برای
برخی از لحظات بدون پاسخ دادن به. به تدریج خیط و پیت کردن گونه او نصب شده است.
"چرا؟" او پرسید.
پل و نه بی دست و پا احساس. "خب ، چرا که سوزان است فکر
ترک ، "او گفت. کلارا با jennying او رفت.
توری سفید همگانی روندی در جهش کمی و مرزهای بر روی کارت ثبت.
او برای او صبر کردم. بدون بالا بردن سرش ، او در آخرین گفت ،
در یک صدای عجیب و غریب کم :
"آیا شما گفت که هر چیزی در مورد آن؟" "مگر به شما ، یک کلمه نیست."
دوباره سکوت طولانی وجود دارد. من اعمال خواهد شد هنگامی که تبلیغاتی است
از ، "او گفت.
شما قبل از آن اعمال می شود. من به شما اجازه می دانید دقیقا زمانی است. "
او در چرخش ماشین کم کم به او رفت و او را در تضاد است.
کلارا آمد به اردن.
بعضی از دست های قدیمی تر ، در میان آنها فانی ، حکومت زودتر او را به یاد و صمیمانه
دوست نداشتند حافظه. کلارا همیشه شده بود "ikey" محفوظ است ، و
برتر است.
او با دختران به عنوان یکی از خود هرگز مخلوط می شوند.
اگر او تا به حال به مناسبت برای پیدا کردن گسل ، او آن را با خونسردی و با ادب کامل ،
که باقی احساس را به عنوان یک توهین بزرگتر از crassness.
به سوی فانی ، فقرا ، پشت خم زیاد کوک شده ، کلارا بود بدون استثنا با
دلسوز و مهربان ، به عنوان یک نتیجه است که فانی ریختن اشک تلخ تر از
تا کنون زبانه های خشن از ناظران دیگر او باعث شده بود.
چیزی در کلارا بود که پل را دوست نداشت ، و بسیاری که او را piqued.
اگر او بودند ، او همیشه تماشا گلو قوی او یا پشت گردن او ، که بر اساس آن
موهای بلوند رشد کم و پرزدار است.
پایین خوب ، تقریبا نامرئی است ، بر پوست صورت و بازوها او وجود دارد ، و
زمانی که یک بار او آن را درک کرده بود ، او که آن را دیدم همیشه.
هنگامی که او در محل کار خود بود ، در بعد از ظهر نقاشی ، او خواهد آمد و ایستادن نزدیک به
او ، کاملا بی حرکت است. سپس او را احساس کردم ، هر چند او نه سخن گفت
و نه او را لمس می باشد.
اگر چه او ایستاده بود حیاط را دور او احساس که اگر او را با او در تماس بودند.
سپس او می تواند بیشتر رنگ. او پرت کردن برس ، و تبدیل به
صحبت به او.
گاهی اوقات او ستایش کار او ، گاهی او انتقادی و سرد بود.
"شما در آن قطعه تحت تاثیر قرار می گیرند ، می گویند و به عنوان عنصری از حقیقت وجود دارد
در محکومیت خود ، خون خود را جوشانده با خشم است.
باز هم : "چه این" او با شوق و ذوق را بپرسید.
"H'm!" صدای کوچک تردید را او ساخته شده است.
"این کار من علاقه زیادی نکرده است."
"از آنجا که شما آن را درک نمی کنند ،" او retorted.
پس چرا از من می پرسند در مورد آن؟ "" از آنجا که من فکر کردم شما درک کنید. "
او شانه را بالا انداختن شانه های خود را در تمسخر و تحقیر از کار خود را.
او maddened او. او خشمگین بود.
بعد از آن او او را مورد آزار قرار گرفته ، و به نمایشگاه پرشور از مسائل خود را می رفتند.
این سرگرم و تحریک او. اما او هرگز که متعلق به او بوده است
اشتباه است.
او در طول ده سال که او متعلق به جنبش زنان شده بود به دست آورده بود.
مقدار عادلانه از آموزش و پرورش ، و ، داشتن برخی از شور میریام به آموزش ،
خودش آموخته بود فرانسوی ، و قادر به خواندن در آن زبان با مبارزه.
او خودش را به عنوان یک زن در نظر گرفته شده از هم جدا ، و به خصوص از هم جدا ، از کلاس او.
دختران در بخش مارپیچ بودند همه از خانه خوب است.
کوچک ، صنعت خاص بود ، و حال تمایز خاص.
هوا از پالایش در هر دو اتاق وجود دارد.
اما کلارا بود دور نیز از کارگران خود را همکار.
هیچ یک از این چیزها ، با این حال ، آیا او به پل آشکار.
او به خودش هدیه نیست. بود حس رمز و راز در مورد او وجود دارد.
او تا این سایت متعلق بود ، به او احساس کرد که او به حال بسیار به رزرو.
شرح حال وی بر روی سطح باز بود ، اما معنای درونی خود را از پنهان شده بود
همه.
این هیجان انگیز است. و پس از آن گاهی اوقات او گرفتار خود را در به دنبال
او را از زیر ابرو خود را با موشکافی تقریبا نهانی ، عبوس ، که از او ساخته شده است
حرکت به سرعت.
اغلب ملاقات او شد در چشمان او. اما پس از آن خود او بود ، آن را به عنوان پوشش
بر این ، آشکار هیچ چیز. او به او لبخند ملایم و کمی ،.
او به او فوق العاده تحریک آمیز بود ، چون دانش او به نظر می رسید
داشتن ، و میوه های جمع آوری شده از تجربه او نه می تواند رسیدن به است.
یک روز او برداشت یک کپی از ادبی زیبا و هنری د دوشنبه مولن از کار مشخصه.
شما بخوانید فرانسوی ، شما انجام دهم؟ "او گریه. کلارا نگاه دور تسامح.
او در ساخت جوراب زنانه ساقه بلند الاستیک ابریشم گل افتاب گردان ، چرخش دستگاه اسپیرال
با آهسته ، نظم متعادل ، گاهی خم شدن به پایین کار او
و یا برای تنظیم سوزن و پس از آن او
گردن با شکوه ، با مداد پایین و خوب خود را از مو ، سفید در برابر تاباند
اسطو خودوس عادی ، ابریشمی براق. او تبدیل چند مرمی ، و متوقف شد.
"آنچه که شما گفتید؟" او پرسید ، خندان خوش است.
چشم پل در بی تفاوتی خیره خود را به او ساطع است.
"من نمی دانستم شما را خوانده فرانسه ،" او گفت ، بسیار مودب.
: : "آیا شما نمی؟" او با لبخند طعنه آمیز و ضعف ، پاسخ داد.
"فاسد سوانک!" او گفت ، اما به ندرت با صدای بلند به اندازه کافی شنیده شود.
عصبانیت او بسته دهان خود را به عنوان او به او تماشا.
او به نظر می رسید به تمسخر و تحقیر کار مکانیکی تولید شده ، در عین حال شلنگ او
ساخته شده بودند ، به عنوان تقریبا کامل که ممکن است. او گفت : "شما کار مارپیچ مانند ،".
او پاسخ داد : "آه ، خوب ، همه کار کار" ، و ، تا اگر او همه چیز در مورد آن را می دانستند.
او در سردی او را شگفت زده کرد. او تا به حال به انجام همه چیز را به شدت مورد.
او باید چیزی خاص.
چه چیزی را ترجیح می دهید کاری انجام دهید؟ "او پرسید. او در او خندید indulgently ، او به عنوان
گفت :
"احتمال بسیار کمی از من تا کنون با توجه به انتخاب ، که من آن را هدر نمی رود وجود دارد
زمان در نظر گرفتن "" PAH! "او گفت ، تحقیر در کنار او
در حال حاضر.
"شما فقط می گویند که دلیل این که شما خیلی افتخار خود را به آنچه که می خواهید و نمی توانید."
شما به من خیلی خوب می دانیم ، "او در پاسخ بطور سرد.
"من می دانم که شما فکر می کنید شما فوق العاده بزرگ تکان ، که شما کمتر از ابدی زندگی می کنند
توهین کار در یک کارخانه است. "او خیلی عصبانی بود و بسیار بی ادب است.
او صرفا به دور از او را در عار تبدیل خواهد شد.
او راه می رفت سوت زدن در اتاق ، flirted و با هیلدا خندید.
بعدها او به خود گفت : "چه بود من تا گستاخ به کلارا؟"
او نه با خودش ، اذیت شده بود در همان زمان خوشحالم.
"خدمت به حق خود ، او با غرور و افتخار سکوت نامطلوبمان ، با خود گفت : عصبانیت.
>
قسمت X فصل 2 کلارا
او در بعد از ظهر آمد. وزن خاصی در قلب او وجود دارد
که او می خواست برای حذف. او برای انجام این کار را با ارائه او فکر
شکلات.
: "آیا یکی از؟" او گفت. "من خریداری تعداد انگشت شماری به من شیرین کردن."
به تسکین او ، او را پذیرفت.
او در کار مشخصه در کنار ماشین خود نشسته و تاب یک قطعه را از دور ابریشم خود را
انگشت. او سریع او ، غیر منتظره را دوست
جنبش ها ، مانند یک حیوان جوان.
فوت او وضع روانیش او بمب است. شیرینی روی نیمکت دراز اطراف پراکنده است.
او بیش از دستگاه خود را خم ، سنگ زنی منظم ، و سپس دولا شدن برای دیدن
جوراب زنانه ساقه بلند آویزان که در زیر ، وزن کشیده است.
او را تماشا خوش تیپ خیزان از پشت او را ، و صحن - رشته پیچش یا حلقه زنی در
طبقه. او گفت : "همیشه در مورد شما وجود دارد ،" "
مرتبسازی بر انتظار.
هر چه من می بینم شما انجام می دهند ، شما واقعا وجود دارد : شما در انتظار -- مانند پنه لوپه زمانی که
این خانم از بافی بود. "او می تواند یک جهش از شرارت کمک کنند.
"من شما را پنه لوپه تماس بگیرید ،" او گفت.
"آیا آن را هر گونه تفاوت؟" او گفت ، به دقت از بین بردن یکی از سوزن او.
"این مهم نیست ، تا زمانی آن را به عنوان من را خوشنود.
در اینجا ، من می گویند ، شما به نظر می رسد فراموش کرده ام من رئیس شما هستم.
فقط برای من رخ می دهد. "" به چه معنا است؟ "او پرسید :
خونسردی.
"این بدان معنی من حق را به رئیس شما." "آیا چیزی هست که شما می خواهید به شکایت
؟ "،" آه ، من می گویند ، شما نیاز دارید می شود تند و زننده نیست ، "او گفت :
عصبانیت.
ادامه کار او "من نمی دانم آنچه شما می خواهید ،" او گفت.
"من می خواهم شما را به سادگی و محترمانه درمان است."
تماس شما : 'آقا' ، شاید او پرسید : "بی سر و صدا.
"بله ، با من تماس گرفت :' آقا '. من باید آن را عشق "
"پس برای من آرزو می کنم شما که به طبقه بالا بروید ، آقا."
دهانش بسته شد ، و اخم در چهره اش آمد.
او شروع به پریدن کرد به طور ناگهانی به پایین. "شما خیلی برتر برای هر چیزی پر برکت ،
او گفت.
و او رفت به دختران دیگر. او احساس او بود که angrier از او
هر گونه نیاز می شود. در واقع ، او کمی شک که او
نمایش خاموش است.
اما اگر او بودند ، و سپس او را. کلارا شنیده ام به او می خندیدند ، در راه او
با دختران پایین اتاق بعدی متنفر است.
هنگامی که در عصر او از طریق وزارت رفت و پس از دختران رفته بود ، او را دیدم
شکلات خود دروغ در جلوی ماشین کلارا دست نخورده است.
او آنها را ترک کرد.
در صبح ، آنها هنوز هم وجود دارد ، و کلارا بود در محل کار.
بعدها مینی ، کمی سبزه آنها به نام ریم الود ، به نام به او :
"هی ، شکلات برای کسی نیست؟"
"با عرض پوزش ، ریم الود ،" او جواب. "من به معنای به آنها را ارائه و پس از آن رفتم
و فراموش کرده 'EM است."
"من فکر می کنم شما بود ،" او جواب داد. "من به شما برخی از بعد از ظهر این به ارمغان بیاورد.
شما آنها را می خواهم نه بعد از آنها بوده ام دروغ گفتن در مورد ، آیا شما؟ "
ریم الود ، لبخند زد : ":" اوه ، من خاص نیست.
"اوه نه ،" او گفت. "گرد و خاکی آنها خواهید بود."
او رفت تا به نیمکت کلارا. "با عرض پوزش من این چیزها littering
در مورد ، "او گفت.
او برافروخته قرمز مایل به زرد است. او آنها را در مشت خود جمع.
او گفت : "آنها خواهید بود کثیف در حال حاضر ،". "شما باید آنها را گرفته است.
من تعجب می کنم که چرا شما نمی.
من به معنای به شما گفت من می خواستم به شما. "او آنها را پرت از پنجره به
حیاط زیر. او فقط به او نگاه کرد.
او از چشمان او winced.
در بعد از ظهر او به ارمغان آورد دیگر بسته است. "آیا شما را از" او گفت ، ارائه
آنان ابتدا به کلارا. "این تازه است."
او را پذیرفت ، و آن را بر روی نیمکت قرار داده است.
"اوه ، چند -- شانس ،" او گفت. او در زمان یک زن و شوهر بیشتر ، و آنها را بر روی قرار
نیمکت نیز.
سپس او در سردرگمی به کار خود تبدیل شده است. تا او در اتاق رفت.
او گفت : "در اینجا به شما هستند ، ریم الود". "آیا حریص می شود!"
"آیا آنها همه برای او گریه دیگران ، عجله کردن است.
"البته آنها نیست ،" او گفت. دختران clamored دور.
بیدمشک به عقب از جفت خود جلب کرد.
: "بیرون بیائید!" او گریه. "من می توانم اولین انتخاب داشته باشد ، نمی توانم ، پل؟"
: "خوب با' EM ، او گفت و رفت. "شما عزیز" دختران گریه.
"Tenpence ،" او جواب داد.
او گذشته کلارا بدون صحبت رفت. او احساس سه کرم شکلات
سوزاندن او اگر او آنها را لمس است. این نیاز همه شجاعت خود را به لغزش آنها را به
جیب از صحن او.
دختران او را دوست داشت و ترس از او بودند. او خوب در حالی که او مهربان بود ، اما اگر او
جرم ، تا دور ، درمان آنها را به عنوان اگر آنها به ندرت وجود داشته ، و یا بیش از
قرقره از موضوع است.
و سپس ، اگر آنها بودند گستاخ ، او گفت : بی سر و صدا : "آیا شما ذهن در جریان است با
کار "و ایستاد و تماشا. هنگامی که او را جشن خود را بیست و سوم
تاریخ تولد ، خانه دچار مشکل بود.
آرتور فقط رفتن به ازدواج شد. مادر او بود به خوبی نمی.
پدر او ، گرفتن پیر مرد و لنگ از صدمات او ، لاشی داده شد ،
کار فقیر.
میریام سرزنش ابدی بود. او احساس کرد که خود را بدهکار به او ، با این حال می تواند
نمی دهد تا خود او. علاوه بر این ، خانه ، نیاز به حمایت خود را.
او در تمام جهات کشیده شد.
او خوشحال بود تولد او بود. او تلخ است.
او در هشت ساعت کار. بسیاری از کارمندان به حال روشن نیست.
دختران تا 8.30 به خاطر ندارد.
همانطور که او در حال تغییر کت خود ، او شنیده ام یک صدای پشت سر او می گویند :
"پل ، پل ، من به شما می خواهید."
فانی ، کوهان دار بود ، در بالای پله ها خود را ایستاده ، او چهره درخشنده
با یک راز است. پل سرش را در حیرت نگاه کرد.
او گفت : "من به شما می خواهید ،.
او در از دست دادن ایستاد. "در تاریخ آمده ، او coaxed.
بیا قبل از اینکه شما بر روی نامه ها آغاز خواهد شد. "او رفت نیم دوجین از مراحل را به او
خشک ، باریک ، "به پایان رساندن کردن اتاق.
فانی راه می رفت قبل از او : سینه بند سیاه و سفید او کوتاه بود -- کمر خود را زیر بغل تحت
و سیاه و سفید دامن سبز خود ترمه بسیار طولانی به نظر می رسید ، او با گام های بزرگ strode
قبل از مرد جوان ، خود را برازنده است.
او به صندلی خود را در انتهای باریک از اتاق ، که در آن پنجره باز شده بر روی رفت
دودکش ، گلدان.
پل را تماشا دست نازک او و مچ دست های قرمز و تخت او ، او با هیجان منقبض او
صحن سفید ، که روی نیمکت در مقابل از او پخش شده بود.
او تردید است.
"شما فکر می کنم ما می خواهم شما را فراموش کرده؟" او پرسیده می شود ، طعنه امیز است.
"چرا؟" او پرسید. او تولد او خود را فراموش کرده بود.
"چرا" او می گوید!
"چرا!" چرا در اینجا نگاه کنید! "
او با اشاره به تقویم ، و او را دیدم ، در اطراف عدد بزرگ سیاه و سفید "21" ،
صدها صلیب کمی در سیاه منجر شود.
"آه ، بوسه برای تولد من" خندید. "چگونه می دانید؟"
"بله ، شما می خواهند بدانند که ، نه؟" فانی تمسخر ، شدیدا خوشحال است.
"از همه وجود دارد -- به غیر از بانوی کلارا -- و دو تن از بعضی از.
اما من باید به شما بگویم که چگونه بسیاری از من قرار داده است. "" آه ، من می دانم ، شما اهل بوس و کنار ، "او گفت.
"شما وجود دارد اشتباه!" او ، فریاد خشمگین.
"من هرگز می تواند تا نرم است." صدای او قوی و زیرترین صدای مردانه بود.
"شما همیشه وانمود می شود چنین دختر گستاخ دل سخت ،" او خندید.
"و شما می دانم که شما به عنوان احساساتی --" "من ترجیح می دهم به نام احساساتی نسبت به
منجمد گوشت ، فانی کمربندش را بست. "
پل می دانستم که او به کلارا اشاره ، و او لبخند زد.
"آیا چنین چیزهایی تند و زننده در مورد من به شما می گویند؟" خندید.
"نه ، اردک من ،" زن کوهان دار پاسخ ، lavishly حساس به لمس است.
او سی و نه بود.
"نه ، اردک من ، چون شما فکر کنید که خودتان رقم ریز در سنگ مرمر نیست و ما
چیزی جز خاک. من به خوبی به عنوان شما ، من ، پل؟ "و
این پرسش او را خوشحال هستم.
"چرا ، ما بهتر از یکدیگر نیست ، ما؟" وی پاسخ داد.
"اما من به خوبی به عنوان شما ، من ، پل؟" او همچنان ادامه داشت جسورانه است.
"البته شما.
اگر آن را به خوبی می آید ، شما بهتر است. "او بود و نه ترس از این وضعیت است.
او ممکن است عصبی و هیجانات زیاد. "من فکر می کردم من در اینجا می خواهم قبل از دیگران --
آنها نمی گویند من عمیق!
در حال حاضر تعطیل چشمان شما -- او گفت :. "و باز کردن دهان خود را ، و نگاه کنید به آنچه خدا
می فرستد به شما "او ادامه داد ، اقدام پارچه لباسی به کلمات و انتظار یک تکه از شکلات.
او شنیده ام خش خش از صحن و جلنگ جلنگ صدا کردن کم نور از فلز.
او گفت : "من قصد دارم که به دنبال". او چشمهایش را باز کرد.
فانی ، گونه ها طولانی او را برافروخته ، چشم های آبی او درخشان ، زل زده به او بود.
بسته نرم افزاری کمی از رنگ و لوله های روی نیمکت قبل از او وجود دارد.
او کم رنگ تبدیل شده است.
"نه ، فانی ،" او گفت به سرعت. "از همه ما ، او پاسخ داد :" عجله.
"نه ، اما --"؟ "آیا آنها مرتب کردن بر اساس حق او پرسید ،
تاب خودش را با لذت.
"ستاره مشتری! آنها بهترین راه حل را در فروشگاه. "" اما آنها انواع راست؟ "او گریه.
"آنها از فهرست کمی من ساخته شده برای زمانی که کشتی من وارد آمد"
او لب خود را کمی.
فانی با غلبه بر احساسات بود. او باید مکالمه تبدیل شود.
"همه آنها بر روی خار را به انجام آن بود ، همه آنها پرداخت سهم خود ، همه به جز ملکه
سبا است. "
ملکه سبا کلارا بود. "و او نمی شوم؟"
پل پرسید.
"او شانس می کنید ، ما هرگز به او گفت ، ما به bossing او
این نشان می دهد. ما نمی خواست او را برای پیوستن به ".
پل در زن خندید.
او بسیار منتقل شد. در گذشته او باید برود.
او بسیار به او نزدیک. ناگهان او پرتاب سلاح خود را دور گردن او
و او را بوسید قاطعانه.
"من می توانم به شما بوسه دادن به او گفت :" عذرخواهی.
"شما نگاه کرده ایم آنقدر سفید ، آن درد قلب من ساخته شده است."
پل او را بوسید ، و سمت چپ او.
اسلحه او pitifully نازک است که قلب او ached بودند.
آن روز او کلارا را ملاقات کرد که او به طبقه پایین دوید برای شستن دست های خود را در زمان شام.
"شما را به شام در آنجا ماند!" او بانگ زد.
غیر معمول برای او بود. "بله ، و من به نظر می رسد در قدیمی dined
جراحی ، لوازم سهام. من باید در حال حاضر ، یا من باید احساس بیات
هند و لاستیک حق. "
او lingered. او بلافاصله به آرزوی خود گرفتار است.
شما در حال رفتن در هر نقطه؟ "او پرسید. آنها با هم رفت تا قلعه.
در خارج از منزل او لباس پوشیدن بسیار سادگی ، به زشتی و در داخل خانه او همیشه نگاه خوب است.
او با گام های مردد در کنار پل راه می رفت ، رکوع و چرخش را از او دور.
کهنه در لباس و افتادگی ، او را به نقطه ضعف بزرگ نشان داد.
او به ندرت می تواند شکل قوی خود ، که به نظر می رسید به چرت زدن با قدرت را تشخیص دهد.
او ظاهر شد تقریبا ناچیز ، غرق شدن قد او را در خم شدن او ، او به عنوان کاهش
از نگاه عمومی است. محوطه قلعه بسیار سبز و
تازه است.
صعود صعود بی مهابا ، او خندید و chattered ، اما او سکوت کرده بود ، ظاهرا
به خون ریزی بیش از چیزی است.
زمان برای رفتن به داخل ساختمان مربع و چمباتمه زدن ، به ندرت وجود دارد که تاج
بلوف از سنگ. آنها بر دیوار تکیه داد که در آن صخره
اجرا می شود محض به پارک است.
در زیر آنها را ، در سوراخ خود را در ماسه سنگ ، کبوتر preened خود و
cooed ملایم.
دور پایین بر بلوار در پا از سنگ ، درخت های کوچک بودند ، در خود
استخر سایه ، و مردم کوچک scurrying در تقریبا مضحک رفت
اهمیت است.
"احساس می کنید که اگر شما می تواند حرکت شبیه چمچه زنی قوم مانند tadpoles ، و تعداد انگشت شماری از آنها ،
او گفت. او خندید ، پاسخ به :
"بله ، لازم است به دور به ما مراجعه کنید متناسب است.
درخت بسیار مهم است. "" فله تنها ، "او گفت.
او خندید طلبانه.
دور فراتر از بلوار که خطوط نازک از فلزات بر راه آهن نشان داد
آهنگ ، که حاشیه شد با پشته کمی از چوب شلوغ است ، کنار اسباب بازی سیگار کشیدن کرد که
موتورهای fussed.
سپس رشته نقره ای از کانال غیر روحانی در تصادفی در میان انبوه سیاه و سفید است.
فراتر از آن ، خانه ، در تخت رودخانه بسیار متراکم ، شبیه به سیاه و سفید ، سمی
شاخ و برگ ، در ردیف های ضخیم و تخت شلوغ ، کشش حق دور شده ، شکسته و پس از آن
توسط گیاهان بلندتر ، درست است که در آن رودخانه
glistened در حروف تصویری در سراسر کشور.
بریدن صخره های شیب دار در سراسر رودخانه نگاه ضعیف خیلی.
امتداد بزرگ کشور تیره با درختان و کمرنگ روشنتر با ذرت
زمین ، گسترش به سمت مه ، که تپه های گل رز آبی فراتر از خاکستری.
آرامبخش است ، گفت : "خانم Dawes ،" فکر می کنم این شهر می رود هیچ دورتر.
این تنها یک زخم کوچک بر کشور نشده است. "
پل گفت : "کمی جرب ،".
او لرزیدند. او منفور این شهر است.
به دنبال drearily در سراسر در کشور که او ، بی حس او را ممنوع بود
صورت ، رنگ پریده و خصمانه ، او پل یکی از تلخ ، فرشتگان اندوهناک یادآوری.
"اما این شهر است همه حق است ،" او گفت : "آن را تنها به طور موقت.
این خام ، دست و پا چلفتی را از کلید های SHIFT ایم در عمل ، تا ما پیدا کردن آنچه که است
ایده این است.
شهر همه حق خواهد شد. آمده کبوتر در جیب از سنگ ، در میان
بوته کها ، cooed راحتی.
به سمت چپ کلیسای بزرگ سنت مری به فضا افزایش یافت ، برای حفظ شرکت نزدیک با
قلعه ، بالاتر از قلوه سنگ نشانه رفته شهر.
خانم Dawes لبخند درخشان او در سراسر کشور نگاه کرد.
او گفت : "من احساس می کنم بهتر ،. وی پاسخ داد : "متشکرم".
"تعریف بزرگ!"
"اوه ، برادر من!" به او خندید. "H'm! که با سمت چپ را ربودند
دست چه شما را با حق ، و هیچ اشتباه داد ، "او گفت.
او در تفریحی در او خندید.
"اما آنچه که موضوع را با شما بود؟" او پرسید.
"من می دانم شما brooding چیزی خاص.
من می توانم تمبر آن را بر روی صورت خود را ببینید است. "
او گفت : "من فکر می کنم من به شما می گویم ،". "کلیه حقوق این ، آن را در آغوش" او جواب داد.
او برافروخته و لب خود را کمی.
"نه" او گفت ، "این دختران بود." "در مورد' EM؟ "
پل پرسید.
"آنها شده اند توطئه چیزی برای یک هفته در حال حاضر ، و به روز آنها به نظر می رسد به خصوص
پر از آن است. همه به طور یکسان ؛ من به آنها توهین با خود
رازداری می باشند. "
"آیا آنها؟" او در نگرانی پرسید. "من نباید ذهن" او در ادامه ، در
فلزی ، لحن عصبانی ، گفت : "اگر آنها نتوانستند آن را به صورت من محوری -- این واقعیت که آنها
یک راز است. "
"درست مانند زنان ، گفت :" او. "این نفرت ، متوسط خود را در gloating ،" او
گفت : به شدت. پل سکوت کرده بود.
او می دانست آنچه که دختران gloated بیش از.
او با عرض پوزش به علت این نفاق جدید است.
"آنها می توانند به تمام اسرار در جهان داشته باشند ، گفت :" او در ادامه ، به تلخی brooding ؛
اما آنها ممکن است از glorying در آنها ، و من احساس بیشتری از آن خودداری کنند
تر از همیشه.
-- آن را تقریبا غیر قابل تحمل است "پل فکر برای چند دقیقه..
او خیلی مزاحمت شد. "من شما را به آنچه در آن همه چیز در مورد ،" او
گفت : رنگ پریده و عصبی.
"تولد من است ، و آنها خریده ام من یک مقدار زیادی از رنگ ها ، همه دختران خوب است.
آنها از شما حسادت "-- او احساس او را سفت بطور سرد در jealous' کلمه' --
"صرفا به دلیل من گاهی اوقات شما یک کتاب را ،" او افزود : به آرامی.
اما می بینید ، آن را تنها یک چیز جزیی است.
آیا زحمت در مورد آن نیست ، به شما -- زیرا "-- او خندید به سرعت --" خب ، چه آنها
می گویند در صورتی که ما دیدم در اینجا در حال حاضر ، به رغم پیروزی خود را؟ "
او به عنوان مرجع دست و پا چلفتی او را به نزدیکی آنها در حال حاضر نسبت به او عصبانی بود.
تقریبا خیره از او بود. او تا آرام بود ، او را نبخشیدند ،
با وجود آن که او تلاش هزینه.
دو دست خود دراز بر روی دیواره سنگی خشن از دیوار قلعه.
او از مادرش به ارث برده بود ، به طوری که دست خود را کوچک و ظرافت از قالب
شدید.
کامپیوتر لیزا بزرگ بودند ، برای مطابقت با اندام بزرگ او ، اما سفید و قدرتمند به دنبال.
پل نگاه آنها او را می دانستند.
"او مایل کسی به دست - - برای خود او است تا تحقیر از ما ،" او
با خود گفت.
و او را دیدم چیزی جز دو دست خود ، بسیار گرم و زنده ، که به نظر می رسید برای زندگی
او را. او brooding در حال حاضر ، خیره به بیش از
کشور از زیر ابرو عبوس.
کمی تنوع جالب از اشکال از صحنه از بین رفته بود ، که
باقی مانده ماتریس وسیع ، تاریک غم و تراژدی ، همان در همه خانه ها بود و
رودخانه آپارتمان و مردم و پرندگان ، آنها تنها shapen بودند متفاوت.
و اکنون که اشکال به نظر می رسید که ذوب دور ، توده باقی مانده از
که تمام چشم انداز ، تشکیل شده بود و یک توده تاریک مبارزه و درد است.
کارخانه ، دختران ، مادرش ، بزرگ ، کلیسا uplifted ، زاغه از
شهر ، را به یک جو -- تاریک ، brooding ، و پر غصه ، هر بیت با هم ادغام شدند.
"این است که دو ساعت اعتصاب؟"
خانم Dawes گفت : در تعجب است. پل آغاز شده ، و همه چیز را پیمود ، به
فرم ، فردیت خود را ، فراموشی آن ، و طرب خود را به دست آورد.
آنها عجولانه به کار است.
هنگامی که او در عجله آماده شدن برای پست شب بود ، بررسی کار
از اتاق فانی ، که از اتو کردن گداختن ، پستچی شب آمد شوید.
"آقای پل مورل ، "او گفت ، لبخند زدن ، توزیع پل یک بسته.
"دست خط بانوی! اجازه ندهید که دختران آن را ببینید. "
پستچی ، خود را مورد علاقه ، به تمسخر از محبت دختران خوشحال بود
برای پل.
این حجم از آیه را با یک یادداشت کوتاه بود : "شما به شما این امکان را می دهد من به شما این ارسال ، و غیره
من انزوا یدکی. من همچنین همدردی و برای شما آرزوی خوبی.-- سی دی "
پل سرخ گرم است.
"پروردگار خوب! خانم Dawes.
او می تواند آن را ندارند. خوب پروردگار ، که ever'd آن فکر! "
او ناگهان به شدت منتقل شده است.
او با گرمی از او پر شد. در تب و تاب بودن او تقریبا می تواند او را به عنوان اگر احساس
او حاضر بودند -- سلاح او ، شانه او ، اغوش حمل کردن او ، آنها را ببینید ، آنها را احساس ، و تقریبا
حاوی آنها را.
این حرکت بر روی بخشی از کلارا آنها را به صمیمیت نزدیک تر آورده است.
دختر دیگر متوجه شده که هنگامی که پل با خانم Dawes چشم خود برداشته و داد که
عجیب و غریب تبریک روشن است که آنها می توانند تفسیر.
دانستن او بیخبر بودند ، کلارا ساخته شده بدون علامت ، صرفه جویی است که گاهی او تبدیل کنار او
چهره را از او هنگامی که او بر او شد.
آنها راه می رفت با هم اغلب در زمان شام ، آن را کاملا باز بود ، کاملا
فرانک.
همه به نظر می رسید که احساس می کنید که او حالت از احساس خود را کاملا بی اطلاع بود ،
و که هیچ چیز اشتباه بود.
او به او صحبت کرد در حال حاضر با برخی از شور قدیمی که با او به میریام صحبت کرده بود ،
اما او مراقبت کمتر مورد بحث او در مورد نتیجه گیری خود را خسته نکنید.
یک روز در ماه اکتبر ، آنها را به ادامه Lambley برای چای.
ناگهان آنها را به توقف در بالای تپه آمدند.
او با صعود و نشست بر روی دروازه ، او بر روی پلکان نشسته است.
بعد از ظهر بود کاملا هنوز هم ، با کدورت کم نور ، و sheaves زرد درخشان
از طریق.
آنها آرام شدند. "چند ساله شما زمانی که شما ازدواج کرده؟" او
پرسید : بی سر و صدا. "بیست و دو."
صدای او ، تسخیر کرده و تقریبا تسلیم بود.
او را به او بگویید. "این است که هشت سال پیش است؟"
"بله." "و هنگامی که او را ترک کنید؟"
"سه سال پیش."
«پنج سال! آیا شما به عشق او را هنگامی که شما او را به ازدواج؟ "
او برای مدتی سکوت بود و پس از آن او به آرامی گفت :
"من فکر می کردم -- بیشتر یا کمتر.
من فکر نمی کنم در مورد آن. و او به من می خواستم.
من بسیار با احتیاط و سپس "" و شما مرتب کردن بر اساس راه رفته را در آن بدون
تفکر؟ "
"بله. من به نظر می رسید به خواب تقریبا تمام من
زندگی است. "" Somnambule؟
اما -- هنگامی که شما بیدار بود تا "؟
"من نمی دانم که من همیشه و یا هرگز از این -- از آنجایی که من یک کودک بود."
"شما رفت و به خواب شما بزرگ می شود با زن؟
چقدر عجیب و غریب!
و او شما را از خواب بیدار نیست "؟" نه ، او هرگز وجود دارد ، "او ، در یک پاسخ
نواخت.
پرندگان قهوه ای نقش برآب بیش از هجز که در آن رز ، باسن برهنه ایستاده بود و
قرمز مایل به زرد است. "کردم که در آن؟" او پرسید.
"در من است.
او واقعا به من اهمیت است. "بعد از ظهر به آرامی گرم و کم نور بود.
در میان مه آبی سقف سرخ کلبه سوزاندند.
او عاشق روز.
او می توانست احساس کنید ، اما او نمی توانست درک ، چه کلارا بود گفت.
"اما چرا او را ترک کنید؟ او به شما زشت؟ "
او shuddered آرامی.
"او -- او از تخریب من مرتب کردن بر اساس. او می خواست که من قلدری چرا که او تا به حال ندارند
من است. و بعد احساس کردم اگر من می خواستم برای اجرا ، به عنوان
اگر من و محکم بود و مقید.
و او کثیف به نظر می رسید. "" من می بینم. "
او همه را ببینید. و او همیشه کثیف است؟ "او پرسید.
"بیت" او در پاسخ به آرامی.
"و سپس او به نظر می رسید که اگر او نمی تواند به من ، واقعا.
و سپس او بی رحمانه -- او بی رحمانه "و چرا در نهایت او را ترک کنید؟"
"از آنجا که -- چرا که او به من بی وفا بود --"
آنها هر دو برای مدتی سکوت. دست خود را بر روی دروازه ، پست او به عنوان قدرت ،
متعادل.
او خود را بیش از آن را قرار داده است. قلب او به سرعت مورد ضرب و شتم.
"اما آیا شما -- شما تا کنون -- آیا شما تا کنون به او بدهد یک شانس است؟"
"احتمال؟
چگونه؟ "" برای آمدن نزدیک به شما. "
"من او ازدواج کرده -- و من مایل --" آنها هر دو سعی در نگه داشتن صدای آنها
ثابت.
"من معتقدم که او شما را دوست دارد ،" او گفت. "این مانند آن به نظر می رسد ،" او جواب داد.
او می خواست را به دست خود را به دور ، و نمی توانست.
او با از بین بردن خود را نجات داد.
بعد از یک سکوت ، او شروع دوباره : "آیا او را ترک کنید از تعداد در تمام طول؟"
او گفت : "او به من سمت چپ ،". و گمان می کنم او می تواند خود را ندارد
معنای همه چیز را به شما؟ "
"او سعی کرد مرا به آن قلدر". اما گفتگو به آنها کردم تا به حال هر دو از
عمق آنها است. ناگهان پل شروع به پریدن کرد.
او گفت : "در تاریخ آمده ،".
"پس بیا بریم و گرفتن برخی از چای است." آنها دریافتند کلبه ، جایی که آنها در نشسته
سرد اطاق پذیرایی. او ریخت از چای خود را.
او بسیار آرام است.
او احساس او دوباره آن را از او خارج بود. بعد از چای ، او broodingly به او خیره شد
فنجان چای ، چرخاندن حلقه ازدواج خود را در همه زمان ها است.
او در انتزاع حلقه کردن انگشت خود را در زمان ، ایستاده بود آن را ، و چرخید و آن را بر
جدول. طلا روشن شد ، پر زرق و برق
جهان.
این سقوط ، و لرزش حلقه بر میز بود.
او از چرخش آن دوباره و دوباره. پل را تماشا ، مجذوب.
اما او یک زن ازدواج کرده بود ، و او را در دوستی ساده اعتقاد داشتند.
و او در نظر گرفته است که او کاملا محترم با توجه به او بود.
این فقط یک دوستی بین زن و مرد ، مانند هر شخص ، متمدن ممکن است
داشته باشد. او مانند بسیاری از مردان جوان خود بود
سن.
سکس پیچیده در او تبدیل شده بود که او را محروم کرده اند که او همیشه می تواند
می خواهم کلارا و یا میریام و یا هر زنی آنها می دانست.
تمایل جنسی نوعی از چیزی جدا شده ، که به یک زن تعلق نمی شد.
او میریام با روح خود دوست داشت.
او در فکر کلارا گرم بزرگ شد ، او با او مبارزه ، او می دانست منحنی از او
سینه و شانه ها که اگر آنها در داخل او را شده بود قالبگیری ، و در عین حال او نداشت
مثبت او را مورد نظر.
او آن را برای همیشه محروم است. او بر این باور خود را واقعا به میریام محدود است.
اگر هرگز او باید ازدواج می کنند ، برخی هم در آینده دور ، این امر می تواند وظیفه خود را به ازدواج
میریام.
که او به کلارا به درک ، و او گفت : هیچ چیز ، اما در سمت چپ او را به دوره خود است.
او به او فرارسید ، برای ، خانم Dawes ، هر زمان که او می تواند.
سپس او می نویسد غالبا به میریام و بازدید دختر گاهی.
بنابراین او از طریق زمستان رفت اما او به نظر می رسید نه چندان مضطرب.
مادرش راحت تر در مورد او بود.
او فکر او به دور از میریام است.
میریام در حال حاضر می دانستند که چگونه قوی جاذبه های کلارا برای او بود ، اما هنوز او
خاصی که در او پیروزی بود.
احساس او برای خانم Dawes -- که علاوه بر این ، یک زن ازدواج کرده بود -- کم عمق و
زمانی ، در مقایسه با عشق او برای خودش است.
او خواهد آمد به او ، او مطمئن بود ، با برخی از طراوت جوان خود رفته ،
شاید ، اما از تمایل خود برای چیزهای کمتری که زنان به غیر از درمان
خودش می تواند به او بدهد.
او می تواند همه اگر او بودند از درون درست به او و پشت باید تحمل.
هیچ یک از آنومالی از موقعیت خود او را دیدم.
میریام دوست قدیمی ، عاشق او بود ، و او به Bestwood و خانه متعلق و
جوانان است. کلارا یک دوست جدیدتر بود ، و او متعلق
به ناتینگهام ، به زندگی ، به جهان است.
آن را به او کاملا ساده به نظر می رسید. خانم Dawes و او به حال دوره های بسیاری از
خنکی ، زمانی که آنها را دیدم کمی از یکدیگر ، اما آنها همیشه دور هم جمع شدند.
"با Dawes باکستر نامطبوع اید؟" او را پرسید.
این چیزی که به نظر می رسید به او را مشکل بود. "در چه راه؟
"اوه ، من نمی دانم.
اما شما نه با او زشت؟ آیا شما چیزی را که او را زدم به
قطعه؟ "" چه نماز می خوانی؟ "
پل اعلام کرد : "او احساس اگر او چیزی بودند -- من می دانم".
شما آنقدر باهوش ، دوست من ، "او گفت : خونسردی.
این گفتگو را شکست وجود دارد.
اما آن را سرد خود را با او برای برخی از زمان ساخته شده است.
او بسیار به ندرت شاهد میریام در حال حاضر است. دوستی بین دو زن بود
و شکسته نباشد ، اما بطور قابل توجهی تضعیف است.
"آیا شما به این کنسرت آمده در بعد از ظهر یکشنبه؟"
کلارا او را درست بعد از کریسمس پرسید. "من قول داد برای رفتن به مزرعه ویلی ،" او
پاسخ.
"اوه ، خیلی خوب است." "برای شما مهم نیست ، آیا شما؟" او پرسید.
"چرا؟" او جواب داد. که تقریبا او را اذیت.
"شما می دانیم ،" او گفت : "میریام و من تا حد زیادی به یکدیگر شده است از زمانی که من بود
شانزده -- که هفت سال در حال حاضر "" اتمام حجت زمان طولانی ، "کلارا پاسخ.
"بله ، اما به نوعی او -- آن را نشانی از رفتن نیست راست --"
"چگونه؟ پرسید :" کلارا.
"او به نظر می رسد به من قرعه کشی و رسم من است ، و او نمی خواهد ترک مو تنها از من
از سقوط و ضربه دور -- she'd نگه داشتن آن "" اما شما باید نگهداری شود. "
"نه ،" او گفت ، "من نمی.
ای کاش می تواند طبیعی ، و -- مثل من و شما.
من می خواهم یک زن به من نگه دارید ، اما نه در جیب خود. "
"اما اگر شما او را دوست دارم ، آن می تواند عادی ، مثل من و شما."
"بله ، من باید او را بهتر از عشق. او نوعی از من می خواهد آنقدر که من می توانم
را خودم. "
"می خواهد شما چگونه؟" "می خواهد روح از بدن من است.
من نمی توانم کمک به نقصان از او. "" و در عین حال شما او را دوست دارم! "
"نه ، من او را دوست ندارد.
من حتی هرگز او را ببوسد. "" چرا که نه؟ "
کلارا پرسید. "من نمی دانم."
او گفت : "گمان می کنم شما ترس است.
"من نیستم. چیزی در من جمع از مانند او جهنم
او "خیلی خوب ، وقتی که من خوب نیست." "چگونه می دانید که او چه شده است؟"
"من!
من می دانم که او می خواهد مرتب سازی بر اساس اتحادیه روح است. "" اما چگونه می دانید که او چه می خواهد؟ "
"من با او به مدت هفت سال بوده است." "پیدا کرده اند و شما از اولین
چیزی که در مورد او. "
"چه؟" "که او هیچ روح شما می خواهید
صمیمیت و همدلی است. که تخیل خود شما است.
او شما را می خواهد. "
او بیش از این بمب. شاید او اشتباه بود.
"اما او به نظر می رسد --" را آغاز کرد. "شما هرگز تلاش نکرده ،" او جواب داد.
>
قسمت یازدهم فصل 1 : آزمون در میریام
با بهار دوباره آمد جنون قدیمی و نبرد.
حالا او می دانست که او را مجبور به رفتن به میریام. اما آنچه بی میلی خود را؟
او خود را گفت آن را تنها نوعی از بکارت overstrong در او و او را که
نه می تواند از طریق شکستن.
او ممکن است او را ازدواج کرده اید ؛ اما شرایط خود را در خانه آن را دشوار ساخته شده ،
و علاوه بر این ، او می خواهید به ازدواج ندارند.
ازدواج برای زندگی ، و زیرا آنها اصحاب نزدیک تبدیل شده بود ، او و او ، او
نمی بینم که به ناچار باید به دنبال آنها باید زن و شوهر.
او احساس نمی کند که او ازدواج را با میریام می خواستم.
او آرزوی او. او داده اند سر خود حس کرده اند.
تمایل شادی با او ازدواج و به او.
پس چرا می تواند او نیست آن را خاموش؟ برخی از مانع وجود دارد و چه بود
مانع؟ در اسارت فیزیکی نهاده شده است.
او از تماس فیزیکی کاهش.
اما چرا؟ با او به او احساس درون خودش محدود شده است.
او نمی تواند به او. چیزی تلاش به او ، اما او می تواند
به او می کنید.
چرا؟ او دوست داشت.
کلارا گفت که او حتی از او می خواستند ، پس چرا می تواند به او او نمی برو ، عشق ورزیدن به او ،
بوسه او را؟
چرا زمانی که وی به بازوی خود را در او قرار داده ، timidly ، چرا که آنها راه می رفت ، او احساس نداشت که پشت سر هم
مندرج در بی رحمی و پس نشستن؟ او خود را بدهکار به او ، او می خواست به آن تعلق
به او.
شاید پس نشستن و کوچک شدن را از او عشق در آن شکسته نفسی های شدید بود.
او تا به حال هیچ گریزی برای او.
نه ، آن را مخالف بود و تمایل قوی در مبارزه با هنوز هم قوی تر بود
کمرویی و بکارت.
به نظر می رسید که اگر بکارت یک نیروی مثبت ، که جنگیدند و برنده در هر دو
آنها.
و با او او احساس ، برای غلبه بر آن سخت است ؛ با این حال او نزدیکترین به او ، و
با او به تنهایی می تواند او عمدا از طریق شکستن.
و او خود را بدهکار به او.
سپس ، اگر آنها می توانند کارهای درست ، آنها می توانند ازدواج کنند ، اما او نمی توانست ازدواج مگر اینکه
او می تواند احساس قوی در لذت آن -- هرگز.
او نمی توانست با مادرش روبرو است.
آن را به او به نظر می رسید که به قربانی خود را در ازدواج او نمی خواست خواهد بود
تحقیرآمیز و تمام عمر خود را ، خنثیسازی آن را به بطلان.
او سعی کنید آنچه که او می تواند انجام دهد.
و او به حال تندرنس بزرگ برای میریام است. همیشه ، او غم ، خواب مذهب خود را ؛
و او نزدیک به یک مذهب بود به او. او نمی توانست تحمل او را شکست.
این همه حق آمده اگر آنها سعی کردند.
او دور نگاه. خوب بسیاری از بهترین مردان او می دانست
مانند خود ، بکارت خود آنها ، که آنها نمی تواند گسسته از محدود
از.
آنها بسیار حساس به زنان خود که آنها را بدون آنها برای همیشه و نه
از آنها صدمه دیده است ، بی عدالتی انجام دهید.
به فرزندان مادرانی که شوهرانشان و نه به طرز وحشیانه ای از طریق خود blundered بود
به مقدسات زنانه ، آنها خود را بیش از حد محجوب و خجالتی بود.
آنها آسان تر می تواند خود را از متحمل شدن هرگونه سرزنش از یک زن را انکار کند ؛
زن مانند مادر خود بود ، و آنها را پر از حس مادر خود بودند.
آنها خودشان را ترجیح داد تا دچار بدبختی از تجرد ، به جای خطر
شخص دیگر. او رفت و برگشت به او.
چیزی در او ، زمانی که او به او نگاه ، تقریبا اشک به چشمان او به ارمغان آورد.
یک روزی که او پشت سر او ایستاده بود تا او را خواند. آنی بود به نواختن یک آهنگ بر روی پیانو.
همانطور که میریام خواند دهانش را نا امید کننده به نظر می رسید.
او مانند یک راهبه آواز خواندن به بهشت خواند. که به او یادآور بسیار از دهان و
چشم از آواز می خواند که در کنار مدونا Botticelli ، بنابراین معنوی.
باز هم به عنوان فولاد ، گرم ، درد در او آمد.
چرا باید با او بخواهید چیز دیگری؟ چرا خون او وجود دارد مبارزه با او؟
اگر فقط او می توانست با او همیشه ملایم ، حساس به لمس بوده است ، تنفس با او
جو از خیال و رویاهای مذهبی ، او را دست راست خود را به من بدهید.
این عادلانه نیست به او صدمه دیده است.
به نظر می رسید بکارت ابدی در مورد او وجود دارد ، و هنگامی که او از مادرش ، او
دیدم چشم های قهوه ای زیادی از قبل از ازدواج که تقریبا ترسیده بود و از او شوکه شده
دوشیزگی باکره ، اما نه کاملا ، در وجود او هفت فرزند.
آنها متولد شده بود و تقریبا او را ترک خارج از شمارش ، از او نیست ، اما بر او.
بنابراین او هرگز نمی تواند اجازه دهید آنها را ، چرا که او آنها را هرگز برخوردار بود.
خانم مورل دیدم او دوباره اغلب به میریام ، و شگفت زده شده بودم بود.
او گفت چیزی برای مادرش.
او توضیح می دهند و نه بهانه ای خود را. اگر او به خانه آمد در اواخر ، و او را سرزنش
او ، او را دیده و او را در راه خود راضی تبدیل شده :
"من باید خانه برمی گردند زمانی که من دوست دارم ،" او گفت : "من به اندازه کافی سن."
او پاسخ داد : "باید او نگه دارید تا این زمان؟" گفت : "این من بودم که اقامت".
"و او به شما امکان می دهد؟
اما خیلی خوب ، "او گفت. و او به رختخواب رفت ، از خروج از درب
باز برای او ، اما او دراز گوش تا زمانی که آمد ، اغلب طولانی پس از.
این تلخی شدیدی به او که او را به میریام رفته بود.
او به رسمیت شناخته شده ، با این حال ، بی ثمر بودن از هرگونه دخالت بیشتر است.
او به مزرعه ویلی به عنوان یک مرد رفت و در حال حاضر ، نه به عنوان یک جوان.
او حق ندارد بر سر او. سردی بین او و به او وجود دارد.
او به سختی به هر چیزی که او گفت.
دور انداخته شود ، او در او منتظر ، پخته شده به مدت او هنوز هم ، و به برده او را دوست ، اما
صورت خود را دوباره مانند یک ماسک بسته شده است.
هیچ چیز برای او به انجام وجود دارد اما انجام کارهای خانه بشنوند ، برای تمام بقیه او رفته بود
میریام. او می تواند او را ببخشد.
میریام شادی و گرمی در او کشته شده است.
او چنین LAD خوشحال شده بود و پر از گرمترین محبت ، در حال حاضر او بزرگ شده سرد ،
بیشتر و بیشتر تحریک پذیر و غم انگیز.
این او را ویلیام یادآوری ، اما پل بود بدتر.
او چیزهایی را با شدت بیشتر است ، و تحقق بیشتر از آنچه که او انجام داد.
مادر او می دانست که او چگونه می خواهید از یک زن رنج بود ، و او را دیدم او را به رفتن
میریام. اگر او ذهن او ساخته شده بود ، هیچ چیز در
زمین او تغییر می دهد.
خانم مورل خسته شده بود. او شروع به رها کردن در گذشته ؛ او تا به حال
به پایان رسید. او در راه بود.
او در ادامه determinedly.
او متوجه شد بیشتر یا کمتر ، چه مادر او احساس.
تنها روح او را سخت. او خود را نسبت به او را سنگدلانه ، اما از آن
مثل این است که به سلامت خود را سنگدلانه بود.
این او را تضعیف به سرعت و با این حال او همچنان ادامه داشت.
او پشت در تکان خوردن صندلی در مزرعه ویلی ذخیره کردن یک شب.
او شده است صحبت کردن برای چند هفته به میریام ، اما تا به حال به نقطه می آیند.
او گفت : ناگهان : "من بیست و چهار ، تقریبا."
او brooding شده بود.
او در او نگاه ناگهان با تعجب. "بله. چه چیزی باعث آن می گویند؟ "
چیزی در جو به اتهام که او مخوف وجود دارد.
"سر توماس مور می گوید : می توان در بیست و چهار ازدواج می کنند."
quaintly ، او خندید و گفت : «آیا به آن نیاز دارند تحریم سر توماس مور"
"نه ، اما یکی از باید در مورد پس از آن ازدواج می کنند."
AY ، او پاسخ داد broodingly و او منتظر است.
"من می توانم به شما ازدواج نمی کنند ،" او ادامه داد : به آرامی ، "در حال حاضر نیست ، زیرا ایم هیچ پول ، و آنها
بستگی دارد من در خانه. "
او شنبه به نیمه حدس زدن چه بود. "اما من می خواهم به ازدواج در حال حاضر --"
"شما می خواهید به ازدواج؟" او تکرار است. "زن -- شما می دانید منظورم چیست."
او سکوت کرده بود.
"در حال حاضر ، در گذشته ، من باید ،" او گفت. "AY ،" او جواب داد.
"و شما مرا دوست؟" او به تلخی خندید.
"چرا شما شرمنده از آن را ،" او جواب داد.
"شما نخواهد بود شرمنده در برابر خدا شما ، چرا شما قبل از مردم؟"
"نه ،" او جواب داد عمیقا "من شرمنده نیست."
وی پاسخ داد : "شما هستند ، به تلخی" است و این تقصیر من است.
اما شما می دانید من نمی توانم کمک حال -- که به من -- نمی کنید "
"من می دانم که شما می توانید آن را کمک کنند ،" او جواب داد.
"من دوست دارم شما افتضاح زیادی -- پس از آن است ، چیزی کوتاه برای این مشکل وجود دارد"
"کجا؟" او جواب داد ، به دنبال او. "آه ، به من!
من که باید باشد شرمنده است -- مانند فلج معنوی است.
و من شرمنده. این بدبختی است.
چرا در آن است؟ "
"من نمی دانم ، پاسخ داد :" میریام. "و من نمی دانم ،" او تکرار می شود.
"آیا شما فکر می کنم ما بیش از حد شدید در ما تماس با خلوص بوده است؟
آیا شما فکر می کنید که بسیار ترس و مخالف است نوعی از خاتوله "
او در او با چشمان مبهوت تاریک نگاه کرد.
"شما به دور از هر چیزی از نوع عقب کشیدم ، و من حرکت را از شما گرفت ، و
عقب کشیدم نیز ، شاید بدتر است. "سکوت در اتاق برای برخی وجود داشت
زمان است.
"بله ،" او گفت : "آن است تا." "بین ما وجود دارد ،" او گفت ، "همه این
سال ها از صمیمیت. من احساس می کنم به اندازه کافی قبل از اینکه شما برهنه است.
آیا شما را در درک؟ "
"من فکر می کنم چنین است ،" او جواب داد. "و تو مرا عشق؟"
به او خندید. شود تلخ نکنید ، "او التماس کرد.
او در او نگاه کرد و با عرض پوزش برای او بود ، چشم هایش را با شکنجه تاریک بودند.
او متاسفم برای او گرفته بودند ؛ آن بدتر برای او به این عشق deflated نسبت به
خودش را ، که هرگز نمی تواند به درستی جفت.
او بی قرار ، برای همیشه اصرار به جلو و تلاش برای پیدا کردن راهی برای خروج.
او ممکن است انجام دهید که او دوست داشت ، و آنچه که او از او را دوست داشت.
نه ، او گفت : آرام ، "من تلخ نیست."
او احساس می کرد او می تواند هر چیزی را برای او داشت ، او را برای او رنج می برند.
او دست خود را روی زانوی او قرار دهید او به جلو در صندلی خود تکیه داد.
او به آن را در زمان و آن را بوسید ، اما از آن صدمه دیده است به انجام این کار است.
وی احساس او بود خود را کنار گذاشتن. او آنجا نشسته قربانی به خلوص او ،
که بیشتر شبیه به بطلان احساس.
چگونه می تواند به دست خود او بوسه عاشقانه ، زمانی که آن را از او دور رانندگی ، و ترک
چیزی جز درد؟ با این حال به آرامی او را جلب کرد به او و بوسید
او را.
آنها می دانستند یکدیگر بیش از حد به خوبی به هر چیزی وانمود.
او را بوسید ، او را تماشا چشم خود آنها را در سراسر اتاق خیره شد ، با
رنگ یا نور درخشان تیره عجیب و غریب در آنها که او را مجذوب.
او کاملا هنوز.
او می تواند قلب او خفقان به شدت در سینه خود احساس می کنید.
"چه می کنی فکر کردن در مورد؟" او پرسید. جار زدن در چشمان او shuddered شد
نامشخص است.
"من فکر کردم ، همه در حالی که ، من به شما عشق است. معاند شده اند. "
او سرش را بر سینه خود را غرق کرد. بله ، او پاسخ داد : ".
او گفت : "این همه" و صدای او مطمئن به نظر می رسید ، و دهان او بود بوسیدن گلو او.
سپس او سرش را بلند کرد و با خیره نگاه کردن کامل خود را از عشق به چشمان او نگاه کرد.
با تصویر نشان دادن تلاش ، به نظر می رسید سعی کنید به دور از او ، و سپس فرو نشستن.
او سرش را تکان می خود را به سرعت به کنار. این لحظه ای از غم و اندوه بود.
"بوسه من ،" او زمزمه.
او چشمان خود را می کرد و بوسید او را ، و اسلحه خود را تا خورده به او نزدیک و نزدیکتر.
وقتی که او از خانه با او بر سر مزارع راه می رفت ، او گفت :
"من خوشحالم من آمد به شما.
من احساس می کنم خیلی ساده ای با شما -- که اگر چیزی برای پنهان کردن وجود دارد.
ما خوشحال می شود؟ "" بله ، "او زمزمه و اشک آمد به
چشم او.
"نوعی انحراف در روح ما ،" او گفت : "می سازد ما را نمی خواستند ، دور از ،
چیزی که می خواهیم. ما باید علیه آن مبارزه کنند. "
"بله ،" او گفت ، و او احساس حیرت زده کرد.
همانطور که او در زیر درخت افتادگی خار ایستاده بود ، در تاریکی جاده ، او بوسید
او ، و انگشتان خود را بر چهره اش سرگردان است.
در تاریکی ، جایی که او می تواند او را نمی بینم اما فقط احساس او ، اشتیاق او را آب گرفتگی.
او clasped او بسیار نزدیک است. "گاهی اوقات شما به من؟" او زمزمه ،
مخفی کردن چهره خود را روی شانه اش.
چندان دشوار بود. "نه در حال حاضر ،" او گفت.
امید او و قلب او غرق شده است. dreariness بیش از او آمدند.
نه ، "او گفت.
قلاب او از او slackened. "من عشق را به احساس بازوی شما وجود دارد!" او گفت ،
با فشار دادن بازوی خود را روی پشت او ، که در آن به دور کمر خود را.
"این من استوار است."
او فشار بازوی او را بر کوچکی از پشت او را به او استراحت را افزایش داد.
او گفت : "ما به یکدیگر تعلق دارند ، است. "بله".
پس چرا باید به یکدیگر ما نمی تعلق دارند در دسترس نباشد؟ "
"اما --" او با شک و تردید است.
او گفت : "من می دانم که بسیاری اتمام حجت به درخواست ،" ، "اما در معرض خطر زیادی برای شما وجود دارد واقعا -- نه
در راه گرچن. شما می توانید به من اعتماد کرد؟ "
"آه ، من می تواند به شما اعتماد"
پاسخ آمد سریع و قوی است. که نیست -- این است که در همه -- اما --
"" چی؟ "
او صورت خود را در گردن خود را با فریاد کمی از بدبختی ، مخفی کرد.
من نمی دانم! "او گریه. او کمی عصبی و هیجانات زیاد به نظر می رسید ، اما با
مرتبسازی بر وحشت.
قلب او بود به او درگذشت. شما فکر نمی کنم آن را زشت؟ "او پرسید.
"نه ، در حال حاضر نه. شما به من آموخته این طور نیست. "
"شما می ترسند؟"
او خودش را آرام عجله. او گفت : "بله ، من تنها ترس" است.
او را بوسید tenderly. او گفت : "ذهن هرگز".
"شما باید خودتان لطفا"
ناگهان او گریبانگیر اسلحه خود را به او دور ، و بدن خود را سفت گره.
"شما باید به من داشته باشند ، او از طریق دندان های بسته او را گفت.
قلب او مورد ضرب و شتم تا دوباره مانند آتش است.
او تا خورده نزدیک او ، و دهان او در گلو او است.
او می تواند آن را تحمل نمی کند. او جلب کرد دور.
او را قطع شد.
"آیا شما را نمی شود در اواخر؟" او پرسید : به آرامی. آهی کشید و به ندرت شنیدن آنچه او گفت.
او منتظر ، قصد او نشانهای است. در گذشته او را بوسید به سرعت و به صعود
حصار.
به دنبال دور او را دیدم خال رنگ پریده چهره اش در تاریکی زیر حلق آویز
درخت. نه بیشتر از او ، اما این کم رنگ بود وجود دارد
خال.
"خداحافظی!" او به نام آرام. او تا به حال هیچ بدن ، تنها یک صدا و کم نور
مواجه خواهند شد.
او تبدیل به دور و فرار کردن جاده ، مشت خود را گره و هنگامی که او به آمد
دیوار بیش از دریاچه به او تکیه وجود دارد ، تقریبا حیرت زده کرد ، به دنبال آب سیاه است.
میریام خانه بیش از علفزار فرو برد.
او ترس از مردم ، آنچه را که آنها ممکن است بگویند ، اما او این موضوع را با مخوف
او را.
بله ، او را اجازه دهید او به او اگر او اصرار داشت ، و پس از آن ، زمانی که وی از آن فکر
پس از آن ، قلب او رفت. او نا امید خواهد شد ، او را هیچ پیدا
رضایت ، و سپس او دور می رفتن.
با این حال او تا مصر بود ، و بیش از این ، که به نظر می رسد نه چندان مهم به او ،
عشق خود را به شکستن بود. پس از همه ، او تنها مانند مردان دیگر بود ،
به دنبال رضایت او.
آه ، اما چیزی بیش از این در او وجود داشت ، چیزی عمیق تر!
او می تواند به آن اعتماد ، به رغم تمام خواسته.
او گفت که داشتن یک لحظه بزرگ در زندگی بود.
همه احساسات قوی متمرکز وجود دارد. شاید از آن پس بود.
الهی در آن وجود دارد ، سپس او را ارسال کنید ، مذهبی ،
قربانی. او باید داشته باشد.
و در تمام بدن خود را خود را گره غیر ارادی ، سخت ، و اگر در برابر
چیزی ، اما زندگی او را از طریق این دروازه رنج اجباری ، بیش از حد ، و او می
ارسال کنید.
در هر حال ، آن را از او آنچه او می خواست بدهد ، که عمیق ترین آرزوی خود بود.
او brooded و brooded و خودش را نسبت به پذیرش او brooded.
او را courted در حال حاضر مثل یک عاشق.
اغلب ، هنگامی که او داغ بزرگ شد ، او چهره اش را از او قرار دهید ، آن را بین دست هایش برگزار شد ، و
در چشمان او نگاه می شود. او می تواند از خیره نگاه کردن او را برآورده نمی کنند.
چشم تاریک او ، پر از عشق ، با جدیت تمام و جستجوی ، ساخته شده او را به نوبه خود از بین.
برای یک لحظه نمی خواهد او اجازه دهید او را فراموش کرده ام.
دوباره او تا به حال به خود را به حس مسئولیت و... او خود را شکنجه.
هر گونه هرگز آرامش بخش است ، هر گونه ترک هرگز خود را به گرسنگی بزرگ و
impersonality از شور ، او باید به عمدی ، بازتاب آورده
مخلوق.
همانطور که اگر از غش کردن از اشتیاق او را در قفس به littleness شخصی
رابطه. او می تواند آن را تحمل نمی کند.
"مرا به تنهایی -- مرا تنها بگذارید" او می خواست به گریه ، اما او می خواست او را در خود نگاه
با چشمان پر از عشق. چشم او ، پر از تاریکی ، آتش غیرشخصی
میل جنسی است ، به او تعلق ندارد.
محصول گیلاس در مزرعه بود.
درختان در پشت خانه ، بسیار بزرگ و بلند ، ضخیم آویزان با مخملک و
قطره لاکی ، زیر برگ تیره.
پل و ادگار به جمع آوری میوه یک شب.
یک روز گرم شده بود ، و در حال حاضر ابر آلیاژها در آسمان بود ، تاریک و گرم است.
پل بالا در درخت خار ، بالاتر از سقف قرمز مایل به زرد از ساختمان ها است.
باد ، ناله به طور پیوسته ، سنگ درخت کامل با حرکت ظریف ، هیجان ساخته شده
که خون را بر انگیخت.
مرد جوان ، در شاخه های بلند و باریک insecurely کها را لرزاند تا او احساس
کمی مست ، رسید boughs ، که در آن گیلاس های قرمز مایل به زرد دانه دار آویخته ضخامت
در زیر ، و پاره کردن تعداد انگشت شماری پس از تعداد انگشت شماری از گوشت میوه براق ، سرد است.
گیلاس را لمس گوش و گردن او را به عنوان او کشیده به جلو ، لرز آنها انگشت
راهنمایی ارسال یک فلش پایین خون او است.
تمام سایه از رنگ قرمز ، از شنگرف طلایی تا قرمز سیر غنی ، میدرخشد و چشمان او را ملاقات کرد
تحت تاریکی برگ است. خورشید ، رو به کاهش است ، به طور ناگهانی گرفتار
ابرها شکسته.
شمع های بسیار زیاد از طلا که در جنوب شرقی بالا گرفت ، نشانه رفته در نرم ، زرد درخشان
تا آسمان است. جهان ، تا کنون هنگام غروب و خاکستری ،
بازتاب درخشش طلا ، شگفت زده شده بودم.
همه جا درختان و چمن و آب را از دور به نظر می رسید roused از
تاریک روشن و درخشان است. میریام آمد از تعجب.
"آه"
پل شنیده تماس صدای دلپذیر او ، "آن را نمی فوق العاده؟"
او نگاه کردن. با روشنایی ضعیف تابیدن طلا کم نور بر روی صورت او وجود دارد ،
که نگاه بسیار نرم ، تبدیل به او.
"چقدر بالا شما!" او گفت. علاوه بر او ، بر روی برگ های ریواس ،
چهار پرندگان مرده ، دزد که به ضرب گلوله کشته شده بود.
پل دیدم برخی از سنگ های گیلاس حلق آویز کاملا بلیچ ، مانند اسکلت ، برداشت روشنی از
گوشت. او نگاه کردن دوباره به میریام.
ابرها در آتش هستند ، "او گفت.
"زیبا!" او گریه. او آنقدر کوچک است ، آنقدر نرم ، بنابراین مناقصه به نظر می رسید ،
پایین وجود دارد. او تعداد انگشت شماری از گیلاس به او انداخت.
او وحشت زده و مبهوت شدم.
او را با صدای کم ، chuckling خندید ، و pelted او.
او برای داشتن سرپناه زد ، چیدن برخی از گیلاس.
دو جفت قرمز جریمه او بیش از گوش خود آویزان و سپس به او نگاه دوباره.
"شما نمی کردم کافی است؟" او پرسید. "تقریبا.
این مثل این است که در یک کشتی در اینجا است. "
و چه مدت طول خواهد شما باقی بماند؟ "" در حالی که غروب طول می کشد. "
او به حصار رفت و آنجا نشسته ، تماشای ابرها طلا فرو ریختن ،
بروید و در خراب کردن بسیار زیاد ، رنگ سرخ به سمت تاریکی.
طلا flamed به قرمز مایل به زرد ، مانند درد در روشنایی شدید آن است.
سپس قرمز مایل به زرد غرق گل سرخ ، و گل رز به قرمز سیر ، و به سرعت شور رفت
از آسمان است.
تمام جهان خاکستری تیره شد. پل به سرعت پایین را با نیمرو
سبد ، پاره شدن پیراهن ، آستین خود او است.
، گفت : "آنها هستند دوست داشتنی" میریام ، انگشت ها و گیلاس ها.
"من پاره آستین من ،" او جواب داد. او در زمان قادر به rip کردن سه گوشه صورت گرفت ، گفت :
"من باید آن را ترمیم میکنند."
آن را در نزدیکی شانه بود. او انگشت خود را از طریق پارگی قرار داده است.
"گرم چگونه!" او گفت. او خندید.
توجه داشته باشید جدید ، عجیب و غریب در صدای او ، ساخته شده است که به نفس نفس زدن او وجود دارد.
"باید ما بیرون ماندن؟" او گفت. آیا باران؟ "او پرسید.
"نه ، اجازه دهید ما را در راه کمی راه رفتن است."
آنها پایین مزارع و به مزرعه ضخیم درختان و سنبه رفت.
"باید در میان درختان می رویم؟" او پرسید. "آیا شما می خواهید؟"
"بله".
این بسیار تاریک در میان دپو بود ، و به تیغ تیز ، صورت خود را آغشته است.
او می ترسند. پل بود ساکت و عجیب و غریب است.
"من تاریکی را دوست دارم ،" او گفت.
"من آرزو می کنم آن ضخیم تر -- خوب ، به ضخامت تاریکی"
او به نظر می رسید تقریبا غافل از خود به عنوان یک فرد : او فقط به او یک زن است.
او می ترسند.
او در مقابل تنه درخت کاج ایستاد و او را در آغوش گرفت.
او به خودش واگذار به او است ، اما آن را یک قربانی که در آن او چیزی از احساس بود
وحشت.
این ابراز ضخیم ، مرد بی اعتنا به او بیگانه بود.
بعد از آن شروع به باران. درختان کاج بوی بسیار قوی است.
پل دراز با سر خود را بر روی زمین ، بر روی سوزن های کاج مرده ، گوش دادن به
صدای خش خش شدید باران -- ثابت ، مشتاق سر و صدا.
قلب او افتاده بود ، بسیار سنگین است.
حالا او متوجه شد که او با او شده بود ، تمام وقت ، که روح او را به حال ایستاده بود
از هم جدا ، در نوعی از وحشت است. او از لحاظ جسمی در حال استراحت بود ، اما نه بیشتر.
خیلی دلتنگ کننده در قلب ، بسیار غم انگیز است ، و بسیار حساس به لمس ، انگشتان خود را سرگردان بر چهره اش
pitifully. در حال حاضر دوباره عمیقا او را دوست داشت.
او لطیف و زیبا بود.
"باران" او گفت. "بله -- آن را بر شما آید؟"
او دست او را بیش از او قرار داده ، در موهای او بر روی شانه های خود ، به احساس اگر قطرات باران
سقوط بر او.
او صمیم قلب دوست داشتم. او ، به عنوان او را با چهره اش در مرده دراز
کاج ، برگ ، احساس فوق العاده آرام است.
او مهم نیست اگر قطرات باران بر او آمد : او را lain و کردم مرطوب
از طریق : او احساس به عنوان اگر هیچ چیز اهمیت است ، که اگر زندگی او را به دور آغشته شد
فراتر از آن ، نزدیک و بسیار دوست داشتنی است.
ملایم رسیدن به این عجیب و غریب ، از به مرگ به او بود.
میریام "، گفت :" ما باید برود. "بله ،" او جواب داد ، اما حرکت نمی کند.
به او در حال حاضر ، زندگی به نظر می رسید سایه ، روز سفید سایه شب ، و مرگ و
سکون و انفعال ، این به نظر می رسید مثل این است که.
برای زنده ، به فوری و مصر -- بود که نه می شود.
بالاترین از همه بود به ذوب شدن را در تاریکی و در نوسان بودن وجود دارد ، و با
بزرگ است.
باران در ما در حال آمدن است ، گفت : "میریام. او افزایش یافت ، و کمک به او.
او گفت : "ترحم". "چی؟"
"مجبور به رفتن.
من احساس می کنم هنوز. "" هنوز هم! "او تکرار است.
"استیلر از من تا به حال در زندگی ام بوده است." او با دست خود راه رفتن در مال انزن.
او فشار انگشتان خود ، احساس ترس خفیف است.
در حال حاضر او را فراتر از او به نظر می رسید ، او تا به حال ترس مبادا او باید او را از دست بدهند.
"درختان صنوبر مثل حضور در تاریکی : ، هر یک تنها یک حضور است."
او نگران بود و گفت هیچ چیز.
"نوع صدا در نیاوردن : تمام شب نگران و خواب : گمان می کنم که ما در
مرگ -- خواب در تعجب گفت : "او ترس قبل از حیوان در آن قرار گرفته
او در حال حاضر از عارف.
او در کنار او در سکوت گام زد. باران با سنگین "صدا در نیاوردن!" بر روی کاهش یافت
درختان. در گذشته آنها به دست آورد cartshed.
او گفت : "اجازه بدهید ما اینجا بمانید چندی ،".
صدای باران وجود دارد در همه جا ، از smothering همه چیز.
او گفت : "من احساس می کنم آنقدر عجیب و هنوز هم ،" "همراه با همه چیز."
AY ، او پاسخ داد : "صبر و حوصله است.
او دوباره غافل از او به نظر می رسید ، هر چند او برگزار شد دست او نزدیک است.
"برای رهایی از فردیت ما ، است که اراده ما است که تلاش های ما -- برای زندگی
گردیده ، نوع خواب کنجکاو -- که بسیار زیبا است ، من فکر می کنم که ما
پس عمر -- جاودانگی ما. "
"بله" "بله -- و بسیار زیبا داشته باشند".
"شما معمولا می گویند که." "نه."
در حالی که آنها در داخل خانه رفت.
همه نگاه آنها جالب است. او هنوز ، نگاه آرام و سنگین را در خود نگه داشته
چشم ها ، سکون در صدای او است. به طور غریزی ، همه آنها او را به سمت چپ به تنهایی.
درباره این زمان مادر بزرگ میریام ، که در کلبه کوچکی در Woodlinton زندگی می کردند ، کاهش یافت
بیمار ، و دختر را به نگه داشتن خانه فرستاده شد. این مکان زیبا کمی بود.
کلبه باغی بزرگ در جلو بود ، با دیوارهای آجری قرمز ، که در برابر آلو
درختان بودند میخ. در برگشت به یکی دیگر از باغ جدا شده بود
از زمینه های پرچین بلند قدیمی.
خیلی زیبا بود. میریام به حال بسیار به کار نیست ، بنابراین او در بر داشت
زمان برای خواندن معشوق خود ، و برای نوشتن قطعه کمی درونگرا است که
علاقه مند به او.
در زمان تعطیلات ، مادر بزرگ وی ، بهتر است ، به دربی رانده بود به ماندن با
دخترش را برای یک یا دو روز.
او یک بانوی قلاب مانند شد ، و ممکن است روز دوم یا سوم بازگشت ، پس
میریام در کلبه تنها می ماند ، که همچنین او را خوشحال.
پل استفاده می شود اغلب به چرخه بیش از ، و آنها را به عنوان یک قاعده ، تا به حال مسالمت آمیز و شاد.
او بسیار خود شرمسار نیست ؛ اما پس از آن در روز دوشنبه از تعطیلات بود به صرف
تمام روز با او.
آب و هوا کامل شد. او مادرش را ترک او میگویند که در آن او
قرار بود. او به تنهایی می تواند تمام روز.
این سایه را بیش از او را به صندوق انداختهاند ؛ اما او تا به حال سه روز است که خود را ، زمانی که او بود
رفتن به انجام رو دوست داشت. این شیرین بود که از طریق صبح عجله
خطوط بر روی دوچرخه خود را.
او به کلبه در حدود یازده ساعت کردم.
میریام مشغول آماده شام بود. او کاملا در راستای نگاه
آشپزخانه کوچک ، گلچهره و شلوغ است.
او را بوسید و نشست به تماشا. اتاق کوچک و دنج بود.
مبل بیش از همه با نوعی از ملافه ها را در مربع آبی و قرمز کم رنگ پوشیده شده بود ،
قدیمی ، بسیار شسته شده ، اما بسیار.
جغد پر شده را در یک مورد بیش از گوشه کمد وجود دارد.
نور خورشید از طریق برگهای geraniums معطر در پنجره آمد.
او در پخت و پز مرغ به افتخار او.
این کلبه خود را برای روز بود ، و آنها زن و شوهر بودند.
او تخم مرغ برای او مورد ضرب و شتم و سیب زمینی را پوست کنده.
او فکر کرد که وی در آن جا احساس از خانه تقریبا شبیه مادرش است و هیچ کس نمی تواند
نگاه زیبا و با فر سقوط او ، زمانی که وی از آتش برافروخته شد.
شام یک موفقیت بزرگ بود.
مانند یک شوهر جوان ، او حک شده است. آنها تمام وقت با unflagging صحبت کردیم
خوش مزه کردن. سپس او پاک ظروف او تا به حال شسته ،
و آنها را پایین زمینه ها رفت.
بروک روشن کمی که به یک باتلاق در پای بسیار تند دوید
بانک.
در اینجا آنها سرگردان ، چیدن هنوز چند مرداب - marigolds و بسیاری از بزرگ آبی را فراموش کرده ام
من و فاقد ژنتیک. سپس او در این بانک را با دست او نشسته
آب پر از گل ، بیشتر طلایی حباب.
او صورت خود را به marigolds ، تمام آن را با پوشیده از ابر بود
درخشش زرد. او گفت : "صورت شما روشن است ،" ، "مثل یک
تبدیل است. "
او در او نگاه کرد ، سوال است. pleadingly به او خندید ، تخمگذار او
دست در مال انزن. سپس او را بوسید انگشتان دست او ، و سپس صورت خود را.
همه دنیا در آفتاب ارگنکن ، و کاملا هنوز ، هنوز رتبهدهی نشده است خواب ، اما لرزش
با استفاده از نوعی از امید. "من هر چیزی زیبا تر دیده می شود هرگز
از این ، "او گفت.
او برگزار شد دست خود را به سرعت در همه زمان ها است. "و آب آواز خواندن خود را به عنوان
اجرا می شود -- آیا شما آن را دوست دارم "او در او پر از عشق نگاه کرد.
چشم های او بسیار تاریک است ، بسیار روشن است.
"آیا شما فکر می کنم اتمام حجت روز بزرگ نیست؟" او پرسید.
او زمزمه موافقت او. او خوشحال بود ، و او آن را دیدم.
"و روز ما -- فقط بین ما ،" او گفت.
آنها lingered در حالی که کمی. سپس آنها بر آویشن شیرین ایستاده بود ،
و او در او را به سادگی نگاه کرد. آیا شما آمده است؟ "او پرسید.
آنها رفت و برگشت به خانه ، دست در دست ، در سکوت.
جوجه آمد scampering مسیر او.
او قفل درها ، و آنها تا به حال به خانه کمی به خود.
هرگز او را فراموش کرده دیدن او را به عنوان او را روی تخت دراز ، هنگامی که او unfastening او
یقه.
در ابتدا او را دیدم تنها زیبایی اش ، و کور با آن بود.
او زیبا ترین بدن او هرگز تصور بود.
او ایستاده قادر به حرکت و یا صحبت می کنند ، به دنبال در او ، چهره اش نیمه خندان با تعجب.
و سپس او را می خواستند ، اما او به جلو رفته و به او ، دست او را بلند در
کمی شفاعت حرکت ، و او در چهره اش نگاه کرد و متوقف شد.
چشم قهوه ای بزرگ او بودند او را تماشا ، هنوز هم استعفا داد و با محبت و او غیر روحانی به عنوان اگر او
به خودش داده بود تا قربانی : بدن او را برای او وجود داشت ، اما نگاهی به
پشت چشم او ، مانند موجودی در انتظار
سوزی ، او را دستگیر ، و تمام خون او را به عقب سقوط کرد.
"شما مطمئن نیستند که شما به من می خواهید؟" او پرسید : اگر یک سایه سرد بر او آمده بود.
"بله ، کاملا مطمئن است."
>
قسمت یازدهم فصل (2) این آزمون در میریام
او بسیار آرام است ، بسیار آرام. او فقط متوجه شدم که او انجام شده بود
چیزی برای او. او به سختی می تواند آن را بعهده دارد.
او دراز را برای او قربانی بود چرا که او عاشق او بسیار است.
و او به حال او را قربانی کند. برای یک ثانیه ، به او خواست او عاری از جذبه یا میل جنسی و یا
مرده است.
سپس او چشمان خود را دوباره به او ، و خون او را مورد ضرب و شتم دوباره.
و پس از آن او را دوست داشتم -- دوست داشتم او را به آخرین فیبر بودن او است.
او را دوست داشتند.
اما او می خواست ، به نحوی ، به گریه. چیزی است که او نمی تواند تحمل برای وجود دارد
به خاطر او. خودش هم با او تا آنجا ماند کاملا در اواخر
شب است.
همانطور که او سوار به خانه او احساس کردند که وی سرانجام آغاز شد.
او یک جوان دیگر. اما چرا او درد مبهم در روح او بود؟
چرا فکر مرگ ، زندگی پس از ، به نظر می رسد بسیار شیرین و تسلی؟
او هفته با میریام به سر برد ، و عینک او را با اشتیاق خود را قبل از آن رفته بود.
او همیشه ، تقریبا عمدا ، تا او را از تعداد و عمل از حیوان
قدرت احساسات خود را.
و او می تواند این کار را انجام نمی دهند اغلب ، باقی ماند و پس از آن همیشه وجود دارد حس
شکست و مرگ. اگر او واقعا با او بودند ، او تا به حال برای قرار دادن
کنار خود و تمایل خود.
اگر او را از او داشته ، او تا به حال او را کنار گذاشته.
او پرسید : "زمانی که من به شما می آیند ،" او ، چشمان او تیره با درد و شرم ، "شما نمی
واقعا می خواهید من می توانم شما را؟ "
"آه ، بله!" او در پاسخ به سرعت. او به او نگاه کرد.
"نه ،" او گفت. او شروع به لرزه.
او گفت : "ببینید ، گرفتن چهره اش و بستن آن را در برابر شانه او --" شما
-- که ما -- من چگونه می توانم به شما استفاده می شود؟ این همه حق است اگر ما می آیند
ازدواج کرد. "
او بلند سر او ، و نگاه او. "منظورتان این است که ، در حال حاضر ، آن است که همیشه بیش از حد
شوک "؟" بله -- و --
"شما همیشه در برابر من گره شده است."
او با تحریک لرزش بود. "ببینید ،" او گفت ، "من بکار گرفته نمی شود
فکر -- "" شما به تازگی ، "او گفت.
"اما همه زندگی من.
مادر به من گفت : "یک چیز در ازدواج است که همیشه بسیار ناراحت کننده وجود دارد ، اما شما
باید آن را بعهده دارد. و من به آن معتقد بودند. "
"و هنوز آن را باور ،" او گفت.
"نه!" او گریه عجله. "بنظر من ، شما ، که دوست داشتن ، حتی در
به این ترتیب ، علامت گذاری به عنوان پر آب زندگی است. "
"این بدان این واقعیت است که شما آن را می خواهم هرگز تغییر نخواهد داد."
"نه" او گفت ، مصرف سر خود را در آغوش او و تاب را در ناامیدی.
"آیا این چنین گفت نیست!
شما را نمی فهمید. "او با درد را لرزاند.
"آیا من می خواهم فرزندان خود را نه؟" "اما نه من."
"چگونه می تواند شما را بگویید؟
اما ما باید به بچه دار ازدواج -- "" باید ما را ازدواج کرده ، و سپس؟
من می خواهم شما را به فرزندان من است. "او بوسید دستش reverently.
او بمب متاسفانه ، از تماشای او.
او در طول گفت : "ما بیش از حد جوان ،. "بیست و چهار و بیست و سه --"
هنوز رتبهدهی نشده است ، "او التماس کرد ، به عنوان او خودش را در پریشانی را لرزاند.
"وقتی شما خواهد شد ،" او گفت.
او متمایل شدن سر او به شدت. لحن ناامیدی است که در آن او گفت :
این چیزها عمیقا او را در غم آنها شریک است. همیشه یک شکست بین آنها شده بود.
تلویحا ، او را در آنچه او احساس acquiesced.
و پس از یک هفته از عشق او به مادرش گفت : ناگهان یکی از یکشنبه شب ، فقط به عنوان
آنها از رفتن به رختخواب : "من نباید خیلی به میریام ، مادر است."
او شگفت زده شد ، اما او نمی خواهد او را هر چیزی که بخواهید.
"خودتان لطفا شما ،" او گفت. به همین دلیل او به رختخواب رفت.
اما ارامش جدید در مورد او که او به حال تعجب در وجود دارد.
او تقریبا حدس زده است. او را او را به تنهایی ترک کند ، با این حال.
بارش ممکن است چیزهایی از بین بردن.
او در تنهایی خود را تماشا کرده ام ، تعجب جایی که او در نهایت.
او بیمار ، و خیلی بیش از حد آرام برای او بود.
کمی بافندگی دائمی از ابرو خود را مانند او تا به حال دیده بود وجود دارد که او
یک بچه کوچک است و برای سالهای زیادی شده بود و رفته است.
در حال حاضر آن همان بود دوباره.
و او می تواند هیچ چیز را برای او انجام دهد. او در تنهایی ، راه خود را.
او ادامه داد : به میریام وفادار. یک روز او را کاملا دوست داشتنی بود.
اما هرگز دوباره آمد.
احساس شکست رشد قوی است. در ابتدا تنها غم و اندوه است.
سپس او شروع به احساس او نمی توانست به. او می خواست به اجرا شود ، به خارج از کشور ، هر چیزی.
به تدریج او متوقف شد تا او بخواهید تا او را داشته است.
به جای رسم آنها را با هم ، آنها را از هم جدا.
و سپس فهمید ، آگاهانه ، که خوب بود.
این تلاش بی فایده : هرگز خواهد بود به یک موفقیت بین آنها است.
برای چند ماه او بسیار کمی از کلارا دیده بود.
آنها گاهی اوقات به حال به مدت نیم ساعت در وقت شام راه می رفت.
اما او همیشه خود را برای میریام این سایت متعلق به. با کلارا ، با این حال ، پیشانی خود را پاک و
او همجنسگرا بود دوباره.
او درمان indulgently ، تا اگر او را به فرزند بودند.
او فکر کرد که او مهم نیست. اما در اعماق پایین تر از سطح آن به او piqued.
گاهی اوقات میریام گفت :
"در مورد کلارا؟ هیچ چیزی از او می شنوم می بینم. "
من حدود بیست دقیقه با او راه می رفت دیروز ، "او جواب داد.
"و چه او در مورد صحبت کنم؟"
"من نمی دانم. گمان می کنم من همه jawing -- من معمولا
را انجام دهد. من فکر می کنم من او را گفتن در مورد اعتصاب ،
و چگونه زنان آن را در زمان. "
"بله". بنابراین او به حساب خود.
اما خائنانه ، بدون او آن را با علم ، گرما او برای کلارا احساس او را به خود جلب کرد دور
برای آنها از میریام ، او احساس مسئول ، و چه کسی به او احساس او مربوط است.
او فکر کرد که او کاملا وفادار به او است.
این آسان نیست ، به منظور برآورد دقیقا قدرت و گرمای احساسات در یک
زن تا دور آنها را با یک اجرا شود.
او شروع به دادن زمان بیشتری به خود مردان دوستان است.
Jessop وجود دارد ، در مدرسه هنر ، نوکر ، که نشان دهنده شیمی در
دانشگاه ، نیوتن ، که یک معلم بود ؛ در کنار ادگار و میریام جوان
برادران.
شفاعت کار ، او ترسیم و مورد مطالعه با Jessop.
او در این دانشگاه به خاطر نوکر نامیده می شود ، و این دو رفت و "پایین شهر" با هم است.
پس از خانه در قطار با نیوتن می آیند ، او نامیده می شود و تا به حال یک بازی بیلیارد با
او را در ماه و ستارگان. اگر او را به میریام داد بهانه ای از مردان خود را
دوستان ، او احساس کاملا موجه است.
مادر او شروع می شود ، رها. او همیشه به او گفت جایی که او تا به حال شده است.
در طول تابستان کلارا عینک گاهی اوقات لباس از پنبه نرم چیزهای با شل
آستین.
و دست هایش را در زمانی که او را بلند ، آستین او سقوط کرد به عقب و اسلحه های قوی و زیبا او را تاباند
خارج. "نیمی از یک دقیقه ،" او گریه کرد.
"بازوی خود را در آغوش هنوز."
او ساخته شده تکراری دست و بازوی او را ، و نقشه حاوی برخی از
شیفتگی به چیزی کاملا واقعی بود برای او.
میریام ، که همواره با وسواس از طریق کتاب ها و مقالات او رفت ، دید
نقاشی شده است. "من فکر می کنم کلارا اسلحه چنین زیبا دارد ،" او
گفت.
"بله! چه زمانی که شما آنها را رسم؟ "" روز سه شنبه ، در اتاق کار.
شما می دانید ، من گوشه جایی که من می توانند به کار است.
خیلی وقت ها می توانید هر چیزی که تک آنها را در بخش نیاز ، آیا قبل از شام.
سپس من برای خودم در بعد از ظهر کار می کنند ، و فقط به چیزهایی در شب را ببینید. "
"بله ، او گفت ، تبدیل برگ از کتاب خود را طرح.
اغلب از او متنفر میریام. او از اون متنفر بودم او به جلو خم شده و pored
بیش از چیزهایی او.
او متنفر راه خود را از صبر او را ریخته گری ، که اگر او یک روانی بی پایان بودند
حساب.
هنگامی که او با او بود ، او را برای داشتن که او منفور ، و در عین حال که او نیست ، و او
شکنجه او. او در زمان همه و هیچ چیز داد ، او گفت.
حداقل ، او داد هیچ گرمی زندگی است.
او زنده بود هرگز ، و دادن زندگی است. برای او بود مانند به دنبال
چیزی که وجود نداشت. او تنها وجدان خود ، همسر نه خود را.
او از اون متنفر بودم با خشونت ، و بی رحمانه به او بود.
آنها تا تابستان سال آینده کشیده است. او را دیدم بیشتر و بیشتر از کلارا.
در گذشته او صحبت کرد.
او نشسته بود در خانه به کار در یک غروب.
بین او و مادرش وجود دارد یک وضعیت عجیب و غریب از مردم رک و پوست کنده
پیدا کردن گسل با یکدیگر است.
خانم مورل روی پای او قوی بود دوباره. او قصد ندارم به چوب به میریام.
بسیار خوب و سپس او را ایستاده دور تا او چیزی گفت.
آن آمدن یک مدت طولانی ، این ترکیدن از طوفان به او ، زمانی که او را
دوباره به او. در این شب ، بین آنها وجود دارد
وضعیت عجیب و غریب در حال تعلیق است.
او مشغول به کار feverishly و مکانیکی ، به طوری که او می تواند فرار از خود.
این اواخر رشد.
نگاتیف ، از طریق درب باز آمد بوی نیلوفرهای مدونا ، تقریبا به عنوان اگر آن را
شد تکاپو در خارج از کشور است. ناگهان او بلند شده و خارج از درب رفت.
زیبایی شب او را می خواهم برای فریاد زدن.
نیمه ماه ، طلا تاریک ، غرق شدن در پشت درخت چنار سیاه بود در پایان
باغ ، ساخت آسمان ارغوانی کسل کننده با تب و تاب بودن آن است.
نزدیکتر ، حصار سفید کم نور از نیلوفرهای رفت و در سراسر باغ و هوا در تمام طول
به نظر می رسید با عطر هم بزنید ، تا اگر زنده بود.
او در سراسر بستر pinks ، که مشتاق عطر به شدت در سراسر تکان خوردن آمد رفت ،
عطر سنگین نیلوفرهای ، و در کنار سد سفید گل.
آنها پرچم تمام سست ، که اگر آنها فرآیند له له زدن است.
بوی او را مست ساخته شده است. او به میدان رفت به تماشای ماه
غرق در زیر.
corncrake در یونجه ، نزدیک به نام مصرانه.
ماه ام افت کاملا به سرعت رو به پایین ، رو به رشد بیشتر و دفع میگردند.
پشت سر او گل بزرگ خم به عنوان اگر آنها خواستار است.
و سپس ، مانند یک شوک ، او گرفتار عطر ، دیگر چیزی خام و درشت.
دور شکار ، متوجه شد که عنبیه ارغوانی ، لمس گلو گوشتی خود و خود را
تاریک ، بتواند دست. در هر حال ، او چیزی پیدا کرده بود.
آنها سخت در تاریکی ایستاده بود.
بوی عطر آنها بود وحشیانه. ماه بود ذوب پایین بر تاج
تپه. آن رفته بود ، همه و تاریک بود.
corncrake به نام هنوز.
شکستن صورتی ، او ناگهان رفت داخل خانه.
مادرش گفت : "، پسر من". "من مطمئن هستم که آن زمان شما به رختخواب رفت."
او با صورتی در برابر لب های او ایستاد.
"من باید قطع با میریام ، مادر ، او پاسخ داد :" آرامش.
او در او بیش از عینک او را نگاه کرد. او خیره به او ، خلل ناپذیر است.
او چشم خود را برای یک لحظه دیدار کرد ، سپس در زمان خاموش لیوان های خود.
او سفید بود. مرد به او بود ، غالب است.
او نمی خواست به او بیش از حد به وضوح ببینید.
"اما من فکر کردم --" او شروع. "خوب ،" او جواب داد ، "من او را دوست ندارد.
من نمی خواهم با او ازدواج کند -- بنابراین من باید انجام شود ".
"اما" ، بانگ زد مادر خود را شگفت زده ، "من به تازگی به شما تا به حال ساخته شده ذهن خود را به
او را ، و بنابراین من گفت : هیچ چیز "" من تا به حال -- من می خواستم -- اما در حال حاضر من نمی خواهم.
این هیچ خوب است.
من باید قطع در روز یکشنبه است. من باید ، شایسته نیست من؟ "
"شما می دانید بهترین است. شما می دانید من تا همین چندی پیش گفت. "
"من نمی تواند کمک کند که در حال حاضر.
من باید قطع در روز یکشنبه است. "" خب ، مادرش گفت : "من فکر می کنم از آن خواهد شد
به بهترین نحو.
اما به تازگی تصمیم گرفتم شما را تا به حال ساخته شده ذهن خود را به او داشته باشند ، بنابراین من گفت : هیچ چیز و
باید گفت هیچ چیز. اما من می گویم که من همواره گفته ام ، من نمی
فکر می کنم او برای شما مناسب است. "
بوییدن صورتی "روز یکشنبه قطع ،" او گفت.
او گل را در دهان خود قرار داده است.
Unthinking ، bared دندان خود را داشت ، آنها را به آرامی بر روی شکوفه بسته ، و یک لقمه بود
گلبرگها می باشد. این او را به آتش تف بوسید ، او
مادر ، و به رختخواب رفت.
روز یکشنبه او بالا رفت و در اوایل بعد از ظهر به مزرعه.
او میریام که آنها را بیش از زمینه ها به Hucknall پیاده روی نوشته شده بود.
مادر او با او بسیار دردناک است.
او گفت : هیچ چیز نیست. اما او شاهد تلاش آن بود هزینه.
مجموعه ای عجیب و غریب نگاه در چهره اش او را stilled.
او گفت : "پسر من ذهن هرگز ،".
"شما خیلی بهتر خواهد شد وقتی که آن را بیش از همه است."
پل به سرعت در مادر او در تعجب و تنفر نگاه.
او و همدردی می خواهید.
میریام او را در خط پایان ملاقات کرد. او با پوشیدن لباس های جدید از نمیفهمد
چیت موصلی که آستین کوتاه داشتند.
کسانی که آستین کوتاه ، و سلاح های قهوه ای پوست میریام در زیر آنها را -- از جمله رقت انگیز ،
استعفا اسلحه -- به او درد زیادی که آنها کمک کرد تا او را بی رحمانه است.
او خودش را نگاه بسیار زیبا و تازه را برای او ساخته شده بود.
او به شکوفه برای او را تنها به نظر می رسید.
هر بار که او نگاه -- زن جوان بالغ در حال حاضر ، و زیبا در لباس جدید خود --
درد می گیرد آنقدر که قلب او به نظر می رسید تقریبا به سرشار از خویشتن داری او
قرار بر آن.
اما او تصمیم گرفته بود ، و آن را غیر قابل فسخ بود. بر روی تپه آنها نشست ، و او غیر روحانی با
سر خود را در دامان خود ، در حالی که او موهای خود انگشتی.
او می دانست که "او آنجا بود ،" او آن را.
اغلب ، هنگامی که او را با او بود ، او را برای او نگاه کرد ، و می تواند او را پیدا کند.
اما این بعد از ظهر او بود ، آمادگی ندارند.
نزدیک به پنج ساعت بود زمانی که او به او گفت.
آنها در این بانک از یک جریان ، نشسته بودیم ، که در آن لب از چمن آویزان بیش از تو خالی
بانک زمین زرد ، و او بود هک دور با چوب ، به عنوان او هنگامی که او
مزاحمت و بی رحمانه است.
شده فکر کردن ، "او گفت ،" ما باید به شکسته شدن. "
"چرا؟" او در تعجب گریه. از آنجا که آن را خوب رفتن است. "
"چرا خوب است؟"
"نمی باشد. من نمی خواهم به ازدواج است.
من نمی خواهم تا کنون به ازدواج. و اگر ما قصد داریم به ازدواج ، آن است که هیچ
خوب در جریان است. "
اما چرا این کار را به شما می گویند در حال حاضر؟ "" از آنجا که من ساخته ام تا ذهن من است. "
و آنچه در مورد این ماه گذشته ، و چیزهایی که شما به من گفت پس؟ "
"من می توانم آن را کمک کنند!
من نمی خواهم برای رفتن بر روی "" شما بیشتر از من می خواهید؟ "
"من می خواهم ما را به شکسته شدن -- شما می شود از من ، من از شما آزاد است."
و آنچه در مورد این ماه گذشته؟ "
"من نمی دانم. من گفت : نه شما هیچ چیز به جز آنچه من
فکر درست شده است. "" پس چرا شما مختلف در حال حاضر؟ "
"من -- I'm همان -- تنها من می دانم آن را خوب گذرد ، در."
"شما به من گفت چرا از آن هیچ خوب." "از آنجا که من نمی خواهم برای رفتن بر روی -- و من ندارم
می خواهید به ازدواج است. "
"چند بار باید به شما ارائه می ازدواج به من ، و من؟"
"من می دانم ، اما من می خواهم ما را به شکسته شدن« سکوت برای یک لحظه یا دو وجود داشت ،
و در حالی که او به طور وحشیانه در زمین حفر شده است.
او خم سر او ، تعمق. او یک کودک بی دلیل بود.
او مثل یک نوزاد که ، هنگامی که آن مست پر خود ، دور می اندازد و smashes بود
فنجان.
او در او نگاه کرد ، احساس او می تواند از او و به زور گرفتن برخی از ثبات خارج
از او. اما او درمانده بود.
سپس او فریاد :
"من گفته اند که شما فقط چهارده شد -- شما فقط چهار!"
او هنوز هم در زمین حفر وحشیانه است. او شنیده می شود.
شما یک کودک چهار ، او در خشم او تکرار می شود.
او پاسخ دهد ، اما در دل خود گفت : "همه راست ، اگر فرزند من چهار ، چه
شما من می خواهم؟
من دیگر مادر می خواهم. "اما او گفت : چیزی به او ، و در آنجا بود
سکوت. "و شما به مردم خود را گفت؟" او پرسید.
"من به مادرم گفت."
یکی دیگر از فاصله طولانی از سکوت وجود دارد. سپس چه چیزی می خواهید؟ "او پرسید.
"چرا ، من می خواهم ما را به جدا کردن. ما را در یکدیگر تمام این زندگی
سال ، در حال حاضر متوقف ساختن ما.
من راه خودم را بدون شما بروید ، و شما راه خود را بدون من.
شما یک زندگی مستقل را آن گونه که مایلید تغییر دهید و سپس را داشته باشد. "
در آن وجود دارد برخی از حقیقت است که ، علی رغم تلخی اش ، او نمی تواند کمک کند
ثبت نام.
او می دانست او در نوعی از اسارت به او احساس ، که او متنفر چرا که او نمی توانست
کنترل آن. او عشق او را برای او از لحظه ای متنفر
آن رشد بیش از حد قوی برای او.
و در عمق ، او را منفور بود زیرا او را دوست داشت و او را تحت سلطه است.
او سلطه خود را مقاومت کرده بود. او به نگه داشتن خود از او جنگیده بودند
در شماره گذشته است.
و او آزاد شده بود از او ، حتی بیشتر از او از او.
"و" او ادامه داد : "ما همیشه باید بیشتر یا کمتر کار یکدیگر.
شما انجام داده اند بسیاری برای من ، من برای شما است.
حالا ما شروع و توسط خودمان زندگی می کنند. "" شما می خواهید چه کاری انجام دهید؟ "او پرسید.
"هیچ چیز -- تنها به آزاد باشند" ، او پاسخ داد.
او ، با این حال در قلب او ، می دانستند که نفوذ کلارا بود بیش از او را به آزاد
او را. اما او گفت هیچ چیز.
و آنچه را که من به مادرم بگویم؟ "او پرسید.
"من به مادرم گفت :" او جواب داد ، "بود که من شکستن -- تمیز و در مجموع"
او گفت : «من باید آنها را در خانه بگویید ،".
Frowning ، "خودتان لطفا شما ،" او گفت. او می دانست که او را در سوراخ تند و زننده فرود آمدند ،
شد و او را ترک تلو تلو خوردن. که به او خشم.
"به آنها می گویم شما را نمی خواهد من ازدواج می کنند ، و قطع ،" او گفت.
"به اندازه کافی درست است." او کمی با انگشت او را moodily.
او بیش از کل امر خود فکر.
او آن را به این شناخته شده بود و او آن را دیده بود و در تمام طول.
با انتظار تلخ خود را chimed. "همیشه -- همواره تا" او گریه.
شده است یک نبرد طولانی بین ما -- مبارزه دور از من "
از او بی خبر آمد ، مانند یک فلاش از رعد و برق.
قلب مرد هنوز ایستاده بود.
این که او چگونه آن را دیدم؟ اما ایم تا به حال چند ساعت کامل ، برخی از
بار کامل ، وقتی ما باهم بودیم! "او التماس کرد.
"هرگز" او گریه "هرگز!
همیشه من مبارزه کردن. "" نه همیشه -- نه در اول "او التماس کرد.
"همیشه ، از همان ابتدا -- همیشه همان!"
او ، به پایان رسید بود ، اما او به اندازه کافی انجام داده بود.
او مبهوت شنبه. او برای گفتن بود می خواست : "خوب بوده است ،
اما به پایان رسیده است. "
و او -- او که عشق او در زمانی که او خود را منفور کرده بود ، معتقد بودند -- محروم که
عشق خود را تا کنون شده است عشق است. "او همیشه دور از او جنگیده بودند؟"
سپس آن را هیولا شده بود.
شده بود چیزی وجود داشته باشد هرگز واقعا بین آنها ، تمام وقت او شده بود ،
تصور چیزی که در آن هیچ چیز وجود دارد.
و او تا به حال شناخته شده است.
او آنقدر شناخته شده بود ، و او را تا کمی گفته بود.
او در همه زمان ها شناخته شده بود. تمام وقت در پایین او!
او در تلخی سکوت نشسته.
در گذشته تمام امور در یک جنبه بدبینانه به او ظاهر شد.
او واقعا با او بازی بود ، او با او نه.
او تمام محکومیت او را از او پنهان کرده بود ، او را flattered بود ، و نفرت او را.
او منفور در حال حاضر است. او رشد فکری و بی رحمانه است.
"شما باید به ازدواج مردی که شما پرستش ، او گفت :" سپس شما می تواند به عنوان شما
دوست با او. بسیاری از مردان شما ، عبادت اگر شما
در سمت خصوصی از طبیعت خود.
باید به ازدواج با یکی از این. آنها به شما مبارزه هرگز خاموش است. "
"متشکرم!" او گفت. "اما من توصیه نیست به ازدواج شخص دیگری
هر بیشتر.
شما آن را انجام داده قبل از "" بسیار خوب ، "او گفت :" من هیچ می گویند. "
او هنوز هم شنبه ، احساس اگر او تا به حال تا به حال یک ضربه ، به جای دادن یکی.
آنها هشت سال دوستی و عشق ، هشت سال از عمر خود را ،
لغو گردید. "هنگامی که شما را از این فکر می کنم؟" او پرسید.
"من قطعا در پنجشنبه شب فکر."
او گفت : "من می دانستم که آن آینده ،. که او را خوشحال تلخی.
"اوه ، خیلی خوب! اگر او می دانست سپس آن را به عنوان یک نمی آمدند
تعجب به او ، او فکر. "
و گفت : هر چیزی به کلارا؟ "او پرسید.
"نه ، اما من باید او را در حال حاضر بگویید." سکوت وجود دارد.
"آیا شما به یاد داشته باشید چیزهایی به شما گفت که این زمان در سال گذشته ، در خانه مادر بزرگ من --
؟ نه ماه گذشته حتی "" بله ، "او گفت :" من انجام می دهم!
و من آنها را به معنای!
من نمی توانم کمک است که آن را شکست خورده است. "" شکست خورده است چون شما می خواهید چیزی
دیگری است. "" این بود یا نه شکست خورده است.
شما را در من بر این باور هرگز. "
او خندید عجیبی. او در سکوت نشسته.
او پر از احساس است که او را فریب بود بود.
او منفور بود و زمانی که او فکر او را پرستش است.
او به او اجازه دهید می گویند چیز اشتباه است ، و او را در تناقض نیست.
او به او اجازه دهید به تنهایی مبارزه.
اما آن را در گلوی او گیر کرده است که او را منفور بود در حالی که او فکر او
پرستش او را. او باید به او گفت هنگامی که او در بر داشت
گسل با او.
او بازی نه عادلانه. او از اون متنفر بودم.
این همه سال او را تحت درمان بود که اگر او یک قهرمان بود ، و فکر او را مخفیانه
به عنوان یک نوزاد ، کودک احمقانه است.
پس چرا او را ترک کرده بودند کودک احمقانه به حماقت خود را؟
قلب او سخت علیه وی شد. او شنبه پر از تلخی است.
او شناخته شده بود -- اوه ، به خوبی او به حال شناخته شده است!
تمام زمان او را از او دور بود او را خلاصه تا به حال ، دیده می شود littleness خود ، خود را
خسیسی ، و حماقت خود را. حتی او روح خود را علیه او نگهبانی بود.
او سرنگون شد ، سجده نه ، حتی بسیار صدمه وارد نشود.
او شناخته شده است. فقط به همین دلیل ، او آنجا نشسته بود ، او هنوز هم
این تسلط عجیب و غریب بر او؟
حرکات بسیار خود مجذوب او به عنوان اگر او را هیپنوتیزم شدند.
او مطرود ، دروغ ، متناقض ، و متوسط بود.
چرا این اسارت برای او؟
چرا جنبش بازوی خود او را به عنوان چیز دیگری در جهان می تواند هم زده؟
چرا او به او بستند؟ چرا حتی هم اکنون ، اگر او به او نگاه و
فرمان او ، او مجبور به اطاعت؟
او او را در دستورات بیهوده او اطاعت کنند.
اما هنگامی که او را اطاعت شد ، آنگاه او را در قدرت او بود ، او می دانستند ، به او منجر شود که در آن او
خواهد بود.
او از خودش مطمئن است. فقط این تاثیر جدید!
آه ، او یک مرد نیست! او یک نوزاد گریه می کند که برای تازه ترین بود
اسباب بازی.
و همه دلبستگی روح خود او را حفظ کند.
بسیار خوب ، او را مجبور به رفتن. اما او خواهد آمد زمانی که او خسته شده بود
احساس جدید خود را.
او در زمین هک تا او را به مرگ مضطرب شد.
او افزایش یافت. او توده flinging از زمین در نشسته
جریان.
ما خواهد رفت و چای اینجا؟ "او پرسید. بله ، او پاسخ داد : ".
آنها سوژه های بی ربط در دوران چای chattered.
او چهارم در عشق از زینت برگزار شد -- سالن کلبه او به آنها نمیدهد نقل مکان کرد -- و خود را
ارتباط با زیبایی شناسی. او سرد و آرام است.
از آنجا که به خانه راه می رفت ، او پرسید :
"و ما باید یکدیگر را نمی بینیم؟" "-- یا به ندرت ،" او جواب داد.
"و نه نوشتن؟" او پرسید ، تقریبا sarcastically.
همانطور که شما خواهد شد ، "او جواب داد.
"ما غریبه نیست -- باید هرگز ، هر آنچه که اتفاق افتاده است.
من به شما در حال حاضر و دوباره نوشتن. شما لطفا خودتان است. "
"من می بینم!" او جواب داد cuttingly.
اما او در آن مرحله ، که در آن هیچ چیز دیگری به آن لطمه می زند بود.
او رخ بزرگ در زندگی او ساخته شده بود. او یک شوک بزرگ بود زمانی که وی تا به حال گفته
او عشق خود را همیشه یک درگیری شده بود.
چیزی بیشتر اهمیت. اگر آن را بسیار هرگز شده بود ، هیچ بود
باید سر و صدا که به پایان رسید. او را در خط پایان را ترک کرد.
همانطور که او به خانه ، انفرادی ، را در رهبانیت جدید خود رفت ، نیاز مردم خود را به صورت
انتهای دیگر ، او هنوز هم با شرم و درد در highroad ایستاده بود ، فکر
درد و رنج او را موجب است.
در واکنش نسبت به بازگرداندن اعتماد به نفس خود ، او را به درخت بید رفت
می نوشند. چهار دخترانی که برای آن شده بود وجود دارد
روز ، نوشیدن یک لیوان متوسط از پورت.
آنها تا به حال برخی از شکلات روی میز. پل نزدیک با ویسکی او نشسته است.
او متوجه دختران زمزمه و nudging.
در حال حاضر یک دختر گستاخ تیره قوی و زیبا ، با تکیه به او و گفت :
"داشتن شکلات؟" دیگران با صدای بلند در گستاخی او خندید.
"بسیار خوب ، گفت :" پل.
مهره -- "من یکی از سخت. من کرم را دوست ندارد. "
، گفت : "در اینجا شما هستند ، پس" دختر "در اینجا بادام برای شما است."
او شیرین را بین انگشتان خود را برگزار کرد.
او دهان خود را گشوده است. او آن را در ظهور ، و سردرپیش.
"شما خوب!" او گفت.
"خوب ،" او جواب داد ، "ما فکر شما نگاه پوشیده از ابر ، و آنها جرأت به من ارائه
شما شکلات »و« من مهم نیست اگر من دیگر -- یکی دیگر از
مرتب کردن بر اساس ، "او گفت.
و در حال حاضر همه آنها با هم خندیدن بودند.
ساعت نه بود زمانی که او به خانه ، از سقوط تاریک.
او وارد خانه ای در سکوت است.
مادر او ، که در انتظار بود ، با افزایش نگرانی.
"من به او گفت ،" او گفت. پاسخ داد : "من خوشحالم" مادر ، با بزرگ
امدادی.
او آویزان کردن کلاه خود را wearily. "به من گفت ما می خواهم که انجام شود در دسترس نباشد ،" او
گفت. گفت مادر : "درست است ، پسر من".
"به سختی در حال حاضر او ، اما بهترین راه حل در دراز مدت است.
من می دانم. شما برای او مناسب است. "
او خندید shakily او نشستم.
"من چنین شوخی کردن با برخی از دختران در میخانه ،" او گفت.
مادرش به او نگاه. او میریام در حال حاضر فراموش شده بود.
او را در مورد دختران در بید مجنون گفت.
خانم مورل نگاه او. این غیر واقعی به نظر می رسید ، خوشنودی خود را.
در پشت آن بود ، بیش از حد وحشت و بدبختی.
"همین حالا برخی از شام ،" او گفت : به آرامی.
پس از آن او گفت : wistfully :
"او هرگز فکر نمی کردم او می خواهم به من داشته باشند ، مادر ، نه از اول ، و به همین ترتیب او نیست
نا امید کرد. "" من می ترسم ، گفت : "مادرش ،" او نمی کند
امید از شما نشده است. "
"نه ،" او گفت ، "شاید نه." "شما آن را بهتر انجام داده اند ،" او
گفت. "من نمی دانم ،" او گفت به شدت.
پاسخ : خب ، او را رها "، مادرش است.
به همین دلیل او او را ترک کرد ، و او به تنهایی. تعداد بسیار کمی از مردم مراقبت برای او ، و او را برای
تعداد کمی از مردم.
او به تنهایی با خودش باقی ماند ، در انتظار.
>