Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل ششم قسمت 1 مرگ در خانواده
ARTHUR مورل در حال رشد بود. او پسر سریع ، بی دقتی ، ضربه ،
معامله خوب مثل پدرش.
او متنفر مطالعه ، ساخته شده بزرگ زاری اگر او تا به حال به کار ، و فرار در اسرع وقت به
ورزش خود را دوباره.
در ظاهر او گل از خانواده باقی ماند ، که به خوبی ساخته شده ، متین و کامل
از زندگی است.
موهای قهوه ای تیره او و رنگ تازه و نفیس خود را تیره چشمان آبی سایهدار
با طولانی ضربه شلاق ، همراه با شیوه ای سخاوتمندانه و خلق و خوی آتشین او ، از او ساخته شده است
مورد علاقه.
اما او به عنوان مسن تر شدیم خلق و خوی خود را نامطمئن شد.
او را به با شدت گرفتن بیش از چیزی پرواز ، نحو تحملناپذیری خام و تحریک پذیر به نظر می رسید.
مادر او ، که او دوست داشت ، خسته از او گاهی.
او تنها به خودش فکر. وقتی که او می خواست تفریح ، همه بودند ، در
راه خود را از او متنفر بود ، حتی اگر آن را به او بودند.
هنگامی که او در مشکل بود او را به او moaned ceaselessly.
"خوبی ، پسر!" او گفت ، زمانی که او در مورد استاد که او گفت ، او را متنفر تشکر "اگر
شما آن را دوست ندارد ، آن را تغییر دهید و اگر شما می توانید آن را تغییر نخواهد ، قرار داده تا با آن است. "
و پدرش ، او را بخواهد و دوست داشتنی بود که او را پرستش بود ، به بیزار بودن از آن می آمدند.
مسن تر او رشد مورل به تباهی آرام سقوط کرد.
بدن او ، که زیبا در جنبش بوده است و در حال کاهش ، به نظر نمی رسد
به کامل شدن با سال ها ، اما برای گرفتن متوسط و نه مطرود.
بیش از او آمدند نگاه از خسیسی و از حقارت وجود دارد.
و هنگامی که مرد متوسط به دنبال افراد مسن bullied یا دستور داد که پسر در مورد آرتور
خشمگین بود.
علاوه بر این ، رفتار مورل بدتر و بدتر ، عادات خود را تا حدودی نفرت انگیز است.
هنگامی که کودکان رشد می کند و در مرحله حساسی از دوران نوجوانی ،
مانند برخی از محرک زشت به روح خود را پدر بود.
رفتار او در خانه همان او در میان معدن پایین گودال استفاده شد.
"مزاحمت کثیف!"
آرتور که گریه ، پریدن و رفتن و مستقیما از خانه پدرش
منزجر از او. و مورل پافشاری بیشتر به دلیل خود را
کودکان از آن متنفر است.
به نظر می رسید او را به یک نوع از رضایت در نفرت انگیز آنها را ، و رانندگی آنها را تقریبا
از جا در رفته ، در حالی که آنها irritably حساس در سن چهارده یا پانزده بود.
به طوری که آرتور ، که در حال رشد بود تا زمانی که پدر او بود ، انحطاط و مسن ، متنفر
او از همه بدتر.
سپس ، گاهی اوقات ، پدر به نظر می رسد به احساس نفرت تحقیر او
کودکان می باشد. "یک مرد وجود ندارد ، تلاش می کند سخت تر برای او
خانواده! "او فریاد.
"او به بهترین خود را برای آنها ، و پس از آن می شود مانند یک سگ رفتار.
اما من قصد ندارم به آن ایستاده ، شما بگویم! "
اما برای تهدید و این واقعیت که او امتحان کنید نه آنقدر سخت به عنوان او تصور کرد که ، آنها را
احساس متاسفم.
همانطور که بود ، نبرد در حال حاضر تقریبا تمام بین پدر و فرزند رفت ، او
تداوم خود را در راه های کثیف و منزجر کننده ، فقط به ادعا استقلال خود را.
آنها او را منفور.
آرتور بسیار ملتهب و تحریک پذیر در آخر بود ، که هنگامی که او برنده یک بورس تحصیلی برای
مدرسه دستور زبان در ناتینگهام ، مادرش تصمیم گرفت به او اجازه دهید در شهر زندگی می کنند ،
با یکی از خواهران خود ، و تنها خانه برمی گردند در هفته به پایان می رسد.
آنی بود هنوز یک معلم تاریخ و در ایران از مدرسه ، درآمد حدود چهار شیلینگ
در هفته است.
اما به زودی او را پانزده شیلینگ ، از او امتحان خود را پشت سر گذاشته بودند ، و
خواهد بود صلح مالی در خانه وجود دارد.
خانم مورل چسبیده در حال حاضر به پل.
او آرام و درخشان نیست. اما هنوز او به نقاشی او چسبیده اند ، و
هنوز هم او را به مادرش گیر کرده است. او برای او بود.
او برای خانه آمدن او را در شب منتظر ، و سپس به او به خودش unburdened از
همه او ، بمب بود یا از همه که تا به حال در طول روز به او رخ داده است.
او با حرارت او نشست و گوش.
دو زندگی مشترک. ویلیام در حال حاضر به سبزه خود مشغول بود ،
و او را خریده بود و حلقه نامزدی که هزینه هشت guineas.
کودکان در چنین قیمت افسانه gasped.
"هشت guineas! گفت :" مورل. بیشتر او را احمق!
اگر او می خواهم ژنرال من برخی از on't ، آن UD در هکتار 'بهتر' IM مراقبت می کند. "
"با توجه به برخی از آن!" گریه خانم مورل. "چرا به شما مقداری از آن را!"
او به یاد او بدون حلقه نامزدی در همه خریده بود ، و او ترجیح ویلیام ، که
متوسط بود ، اگر او نادان بودند.
اما در حال حاضر مرد جوان تنها از رقص که او با نامزد خود رفت و سخن گفت ،
و لباس های مختلف درخشنده او عینک ، یا او مادر خود را با خوشحالی گفت که چطور به
آنها را به تئاتر مانند متورم بزرگ رفت.
او می خواست را به خانه دختر. خانم مورل گفت که او باید در می آیند
کریسمس. این بار ویلیام با یک خانم وارد است ، اما
با ارائه
خانم مورل شام آماده کرده بود. شنیدن صدای پای او بلند شد و رفت
درب. ویلیام وارد شده است.
"سلام ، مادر!"
او عجله او را بوسید ، سپس ایستاد کنار ارائه دختر قد بلند ، خوش تیپ ، که بود
پوشیدن لباس خوب سیاه و سفید را بررسی کنید و پوشاک از پوست خزدار.
"در اینجا حیله باز است!"
دوشیزه غربی برگزار شد از دست او و دندانهای او را در یک لبخند کوچک نشان داد.
"آه ، چگونه می توانم به شما ، خانم مورل" او بانگ زد.
خانم مورل گفت : "من می ترسم شما می شود گرسنه ،.
"اوه نه ، ما شام در قطار بود. آیا شما دستکش من ، چاق؟ "
ویلیام مورل ، بزرگ و خام - *** ، نگاه او به سرعت.
"چگونه باید؟" او گفت. "سپس من آنها را از دست داده است.
آیا می شود متقابل با من نیست. "
اخم رفت و بر چهره اش ، اما او هیچ چیزی.
او به دور نگاه آشپزخانه.
کوچک بود و کنجکاو به او ، با بوسیدن پر زرق و برق آن دسته ، و همیشه سبز آن
در پشت عکس ها ، صندلی های چوبی و میز معامله کمی.
در آن لحظه مورل آمد شوید.
"سلام ، پدر!" "سلام ، پسر من!
THA اجازه بر من! "این دو را تکان داد دست ها ، و ویلیام ارائه
بانوی.
او داد همان لبخند که دندانهای او را نشان داد.
"چگونه می توانم کار را بکنید ، آقای مورل؟" مورل متمایل obsequiously.
"من خیلی خوب است ، و من امیدوارم که بنابراین شما.
شما باید خود را بسیار خوش آمد. "" اوه ، متشکرم ، "او جواب داد : نه
خوشحال است. "شما می خواهم برای رفتن به طبقه بالا ، گفت :" خانم
مورل.
"اگر شما از ذهن نیست ، اما اگر از آن است که هر گونه مشکلی برای شما نیست."
"هیچ مشکل است. آنی خواهد شما را.
والتر ، حمل این جعبه است. "
و یک ساعت پانسمان خودتان را انجام نمی شود ، گفت : "ویلیام به نامزد او است.
آنی برنج در زمان شمعدان ، و بیش از حد خجالتی تقریبا به صحبت می کنند ، قبل از جوانی
بانوی به جلو اتاق خواب ، که خانم و آقای مورل برای او خالی کرده بود.
آن ، بیش از حد ، کوچک و سرد و شمع بود.
همسران معدن 'تنها آتش سوزی در اتاق خواب را در مورد بیماری شدید روشن.
"باید از بند یا تسمه رها کردن جعبه است؟ پرسید :" آنی. "اوه ، بسیار از شما سپاسگزارم!"
آنی بازی بخشی از خدمتکار ، پس از آن طبقه پایین برای آب گرم رفت.
"من فکر می کنم او و نه خسته ، مادر ، گفت :" ویلیام.
"اتمام حجت سفر وحشی ، و ما تا به حال چنین عجله."
پرسید : "آیا چیزی هست که من می توانم او را به من بدهید؟" خانم مورل.
"اوه نه ، او خواهید بود همه حق است."
اما سرما در جو وجود دارد. پس از نیم ساعت دوشیزه غربی آمد پایین ،
داشتن قرار داده شده بر روی لباس های متمایل به رنگ ارغوانی رنگ و بسیار زیبا برای آشپزخانه کالیر.
"من به شما گفت که شما می خواهم نیاز به تغییر ، گفت :" ویلیام به او.
"آه ، چاق!" سپس او با آن لبخند شیرین به تبدیل
خانم مورل.
"آیا شما فکر می کنید او همیشه گله مند ، خانم مورل نیست؟"
"آیا او؟" خانم مورل گفت. "این بسیار خوبی از او نیست."
"این است ، نه واقعا!"
شما سرد هستند ، گفت : "مادر. "آیا شما را در نزدیکی آتش می آیند؟"
مورل از صندلی راحتی خود را شروع به پریدن کرد. "بیا و نشستن شما در اینجا!" او گریه.
"بیایید و نشستن شما در اینجا!"
"نه ، بابا ، حفظ صندلی خود را. نشستن روی مبل ، گول زدن ، گفت : "ویلیام.
"نه ، نه!" گریه مورل. "گرمترین این تشویق.
بیایید و بنشینید ، خانم Wesson. "
"از شما بسیار سپاسگزارم ، گفت :" دختر ، صندلی خودش را در صندلی راحتی کالیر ،
جای افتخار. او لرزیدند ، احساس گرما از
آشپزخانه او نفوذ کند.
"برای من حیله واکشی ، چاق عزیز!" او گفت ، قرار دادن دهان خود را به او ، و با استفاده از
همان لحن صمیمی که اگر آنها به تنهایی که بقیه خانواده احساس
در صورتی که باید وجود نداشته باشد.
آشکارا بانوی جوان آنها را به عنوان مردم درک نمی کنند : آنها موجودات به او بودند
برای حال حاضر است. ویلیام winced.
در چنین خانواده ای ، در Streatham ، دوشیزه غربی که بانوی بوده است
مودب و فروتن به inferiors او. این افراد به او ، قطعا
لوده وار -- به طور خلاصه ، طبقه کارگر.
چگونه او را به خودش تنظیم؟ آنی گفت : "من برو ،.
دوشیزه غربی زمان بدون توجه به عنوان اگر یک بنده صحبت شده بود.
اما زمانی که دختر آمد طبقه پایین دوباره با دستمال ، او گفت : "اوه ، تشکر می کنم
! "در راه بخشنده.
او نشست و صحبت در مورد شام در قطار ، که چنان فقیر شده بود ؛ مورد
لندن ، در مورد رقص. او واقعا بسیار عصبی و chattered
از ترس.
مورل تمام زمان دخانیات پیچ و تاب خود را به ضخامت شنبه ، تماشای او و گوش دادن
برای او بیان سلیس لندن ، به عنوان او puffed.
خانم مورل ، در بهترین بلوز ابریشمی سیاه و سفید او لباس می شود ، پاسخ بی سر و صدا و نسبتا
به طور خلاصه. سه فرزند دور در سکوت نشسته و
تحسین.
دوشیزه غربی شاهزاده خانم بود. همه چیز از بهترین ها برای او شده بود :
بهترین فنجان ، قاشق ، بهترین پارچه میز ، بهترین قهوه کوزه.
کودکان فکر کردم او باید پیدا کردن آن بسیار بزرگ است.
او احساس عجیب و غریب ، قادر به تحقق بخشیدن به مردم نیست ، نمی دانستند چگونه به درمان آنها.
ویلیام شوخی و کمی ناراحت کننده بود.
در حدود ده ساعت او را به او گفت : "آیا شما نمی خسته ، گول زدن؟"
"در عوض ، چاق ،" او جواب داد ، در یک بار در زنگ های صمیمی و قرار دادن سر خود را
کمی در یک طرف. "من او را شمع ، مادر نور ،" او
گفت.
"بسیار خوب ،" پاسخ داد : مادر. دوشیزه غربی ایستاد برگزار شد ، دست خود را به
خانم مورل. "خوب شب ، خانم مورل ،" او گفت.
پل نشسته بود ، دیگ بخار ، اجازه آب از شیر را به سنگ بطری آبجو اجرا است.
آنی بطری در جامه فلانل یا پشمی قدیمی گودال - زیرپوش مردانه swathed و بوسید مادرش خوب
شب است.
او برای به اشتراک گذاشتن اتاق با خانم ، چرا که خانه پر بود.
"شما یک دقیقه صبر کنید ، گفت :" خانم مورل به آنی.
و آنی شنبه پرستاری بطری آب داغ.
دوشیزه غربی را تکان داد دست همه دور ، به ناراحتی همه ، و در زمان او
خروج ، قبل توسط ویلیام. در پنج دقیقه او به طبقه پایین بود دوباره.
قلب او جای زخم بود. او نمی دانست که چرا.
او صحبت بسیار کمی تا همه به رختخواب رفته بود ، اما خود و مادرش.
سپس او با پاهای خود ایستاد از هم جدا ، در نگرش خود را بر روی hearthrug ، و گفت :
hesitatingly : "خب ، مادر؟"
"خب ، پسرم؟"
او در تکان خوردن ، صندلی نشسته ، احساس به نوعی صدمه دیده و تحقیر شده ، به خاطر او.
«آیا شما مانند او؟" بله "، پاسخ آهسته آمد.
"او خجالتی رتبهدهی نشده است ، مادر است.
او به آن استفاده می شود. این متفاوت از خانه خاله اش ، شما
می دانم "." البته پسر من است و او باید پیدا
آن دشوار است. "
"او می کند." سپس او به سرعت دیده است.
"اگر تنها او را نمی خواهد در AIRS پر برکت خود قرار داده!"
"این تنها awkwardness اول او پسر من است.
او خواهید بود همه حق است. "" به همین راحتی ، مادر ، "او جواب سپاسگزاری.
اما پیشانی او تیره شد. "شما می دانید ، او مثل شما نیست ، مادر است.
او جدی نیست و او نمی تواند فکر می کنم. "
"او جوان ، پسر من است." "بله ؛ و او تا به حال هیچ نوع نشان می دهد.
مادر او فوت کرد زمانی که او بچه بود. از آن زمان به بعد او با عمه اش زندگی می کردند ، آنها
او نمی تواند داشته باشد.
و پدر او را با چنگک جمع کردن بود. او تا به حال هیچ عشق. "
"نه! خوب ، شما باید را تشکیل می دهند که او را "" و به این ترتیب -- شما را ببخشد او بسیاری از
چیزها می شود. "
"نظر شما را ببخشد ، پسر او من؟" "من dunno.
وقتی که او به نظر می رسد کم عمق ، شما باید به خاطر داشته باشید او کسی برای آوردن هرگز
سمت عمیق تر او از.
و او ترس علاقه من است. "" هرکس می تواند آن را ببینید. "
"اما شما می دانید ، مادر -- she's -- او از ما متفاوت است.
کسانی که نوع مردم ، مانند آنهایی که او زندگی می کند در میان ، به نظر نمی رسد به همان
اصول است. "" شما نباید قضاوت بیش از حد عجله ، گفت : "خانم
مورل.
اما او ناراحت درون خود به نظر می رسید. در صبح ، با این حال ، او با آواز خواندن
و larking دور از خانه. "سلام!" او نامیده می شود ، بر روی پله ها نشسته است.
آیا شما بلند شدن؟ "
"بله ،" صدای او به نام کمرنگ است. "کریسمس مبارک!" او به او فریاد زد.
خنده او ، زیبا و طنین انداز است ، در اتاق خواب شنیده شد.
او به وجود آمده در نیم ساعت.
"او واقعا گرفتن تا زمانی که وی گفت که او" او از آنی پرسید.
بله ، او بود ، پاسخ داد : "آنی. او منتظر در حالی که ، پس از آن از پله ها رفت
دوباره.
"سال نو مبارک ،" او نامیده می شود. "با تشکر از شما ، چاق عزیز!" آمد خنده
صدا ، جایی دور. "باک!" او implored.
این تقریبا یک ساعت یک بود ، و هنوز هم او را برای او منتظر بود.
مورل ، که همیشه قبل از شش گل رز ، نگاه به ساعت.
خوب ، اتمام حجت پیچنده! "او بانگ زد.
خانواده breakfasted ، همه اما ویلیام.
او به پای پله ها رفت. "باید من به شما یک تخم مرغ عید پاک ارسال
؟ "وجود دارد ، و نه او به نام crossly.
او فقط خندید. خانواده ، انتظار می رود پس از آن زمان
آماده سازی ، و این چیزی مانند سحر و جادو. در آخر به او آمد ، به دنبال بسیار خوبی در
بلوز و دامن.
"آیا شما واقعا این همه آماده؟" او پرسید.
"عزیز چاق! آن سوال این است که مجاز است ، آن را ، خانم
مورل؟ "
او با بازی بانوی بزرگ در ابتدا.
هنگامی که او با ویلیام به کلیسای کوچک رفت ، او را در رهبانیت و کت و کلاه ابریشمی خود ، او را در خود
پوشاک از پوست خزدار و در لندن ساخته شده ، صحنه و لباس ، پل و آرتور و آنی انتظار می رود همه تعظیم
به زمین در تحسین است.
و مورل ، ایستاده در کت و شلوار خود را یکشنبه در پایان راه ، تماشای گالانت
برو جفت احساس او پدر از شاهزادگان و شاهزاده خانم بود.
و در عین حال او چندان بزرگ نیست.
برای سال در حال حاضر او را به نوعی از دبیر یا کارمند در یک دفتر در لندن شده بود.
اما در حالی که او با Morels بود او آن را queened.
او نشست و اجازه آنی یا پل منتظر او را به عنوان اگر آنها بندگان او بودند.
او خانم مورل با glibness خاص و مورل با حمایت درمان می شود.
اما پس از یک روز و یا پس او شروع به تغییر لحن او.
ویلیام همیشه می خواست پل یا آنی به پیاده روی خود را همراه با آنها.
خیلی جالب تر بود.
و پل واقعا تحسین "کولی" از صمیم قلب ، در واقع ، مادرش
به ندرت پسر بچه را برای پرستش او که با آن دختر را درمان بخشید.
در روز دوم ، زمانی که لیلی گفت : "آه ، آنی ، آیا می دانید که در آن من خیط و پیت کردن من؟"
ویلیام پاسخ داد : "شما می دانید آن را در اتاق خواب خود را است.
چرا آنی شما بپرسم؟ "
و لیلی طبقه بالا با یک صلیب رفت ، دهان بسته.
اما این مرد جوان که او ساخته شده بنده از خواهر او خشم.
در شب سوم ، ویلیام و لیلی نشسته بودند با هم در اطاق پذیرایی شده توسط آتش
در تاریکی. در یک ربع به یازده خانم مورل شنیده می شد
raking آتش.
ویلیام به آشپزخانه بیرون آمد ، به دنبال معشوق مورد علاقه اش است.
«آیا آن را به اواخر آن ، مادر؟" او گفت. او نشسته بود به تنهایی است.
به تاخیر افتاده است ، پسر من است ، اما آن را به عنوان اواخر که من معمولا بنشیند. "
"آیا به رختخواب بروید ، سپس او پرسید :". "و شما را دو؟
نه ، پسر من ، من به آن اعتقاد ندارد. "
"آیا می توانید به ما اعتماد کنید ، مادر؟" "آیا من می توانم یا نه من نمی خواهد آن را انجام دهد.
شما می توانید تا یازده بمانند اگر دوست دارید ، و من قادر به خواندن است. "
برو به تخت ، گول زدن ، "او را به دختر خود گفت.
: : "ما نمی را حفظ خواهد کرد مادر در انتظار است." "آنی سوختن شمع و لیلی را ترک کرده است"
خانم مورل گفت : "من فکر می کنم شما خواهید دید." "بله ، از شما سپاسگزارم.
خوب شب خانم مورل است. "
ویلیام یار خود را در پای پله ها را بوسید ، و او رفت.
او به آشپزخانه بازگشت. "آیا می توانید به ما اعتماد کنید ، مادر؟" او تکرار ،
و نه جرم.
"پسر من ، من به شما بگویم من در ترک دو چیز جوان به تنهایی مثل شما باور نمی
زمانی که طبقه پایین هر کس دیگری در رختخواب است. "و او را به این پاسخ مجبور شد.
او مادرش خوب شب را بوسید.
در عید پاک او آمدند به تنهایی. و سپس او را مورد بحث یار خود
بی وقفه با مادرش. "شما می دانید ، مادر ، زمانی که من دور از من او را
برای مراقبت از بیت او نیست.
من نباید صورت مراقبت از من او را دیدم هرگز دوباره. اما ، سپس ، وقتی که من با او در هستم
عصرها من awfully علاقه او. "
مرتب سازی بر اساس اتمام حجت عجیب و غریب از عشق به ازدواج ، خانم مورل گفت : "اگر او به شما نگه می دارد نه بیشتر
از آن! "گفت :" این خنده دار! "او بانگ زد.
آن را نگران و درمانده او را.
"اما هنوز -- بسیار بین ما در حال حاضر من می توانم او را نمی دهد وجود دارد."
خانم مورل گفت : "شما می دانید بهترین ،.
"اما اگر این است که شما می گویید ، من نمی خواهد آنرا LOVE -- در هر نرخ ، آن را نشانی از نگاه نه چندان
آن را دوست دارم. "" اوه ، من نمی دانم ، مادر است.
او یک یتیم ، و -- "
آنها به هر گونه نتیجه گیری آمده هرگز. او متعجب و متحیر به نظر می رسید و نه مضطرب.
او به جای این سایت متعلق بود. تمام قدرت و پول خود را در حفظ رفت
این دختر.
او به ندرت می تواند مادر خود را به را به ناتینگهام هنگامی که او آمد بیش از استطاعت.
دستمزد پل در روز کریسمس به ده شیلینگ بوده است ، مطرح کرده بود به شادی بزرگ او.
او در اردن بسیار خوشحال است ، اما سلامت خود را از ساعت های طولانی رنج می برد و
بستری. مادر او ، چه کسی به او شد بیشتر و بیشتر
قابل توجه است ، فکر کردم که چگونه به کمک.
تعطیلات نیم روز او از بعدازظهر روز دوشنبه بود.
در صبح روز دوشنبه در ماه مه ، به عنوان دو به تنهایی در صبحانه نشسته ، او گفت :
"من فکر می کنم از آن خواهد شد یک روز خوب است."
او با تعجب نگاه کرد. این به معنای چیزی است.
"شما می دانید Leivers آقای رفته است در یک مزرعه زندگی می کنند.
خوب ، او از من خواست در هفته گذشته اگر من نمی خواهد بروید و ببینید Leivers خانم ، و من به وعده داده شده
در روز دوشنبه را به شما اگر آن را خوب. باید بروم؟ "
"من می گویم ، زن کوچک ، چگونه دوست داشتنی!" او گریه.
"می کنیم و این بعد از ظهر؟" پل عجولانه به ایستگاه خوشحال است.
جاده پایین دربی درخت گیلاس است که glistened.
دیوار آجری قدیمی شده توسط اساسنامه زمین سوخته قرمز مایل به زرد ، بهار شعله بود
سبز می باشد.
و از بین بردن شیب دار را از highroad ذخیره کردن ، در گرد و غبار صبح سرد خود را با الگوهای پر زرق و برق
آفتاب و سایه ، کاملا هنوز.
درختان sloped سبز شانه های بزرگ خود را با افتخار و در داخل انبار
تمام صبح ، پسر چشم انداز خارج از فصل بهار داشتند.
هنگامی که او در زمان شام به خانه آمد مادرش و نه هیجان زده بود.
"می خواهیم؟" او پرسید. "هنگامی که من آماده ام ،" او جواب داد.
در حال حاضر او بلند شده است.
او گفت : "برو و لباس پوشیدن و در حالی که من دست و رو شستن ،".
پس از او. او شسته شده ، گلدان ، صاف ، و پس از آن
در زمان چکمه های او را صورت گرفت.
آنها کاملا پاک است. خانم مورل یکی از کسانی که به طور طبیعی بود
مردم نفیس که می تواند در گل بدون dirtying کفش خود راه برود.
اما پل بود تا آنها را برای او پاک.
آنها چکمه های بچه در هشت شیلینگ یک جفت بودند.
او ، با این حال ، فکر آنها را چکمه های خوش طعم ترین در جهان ، و او آنها را تمیز
با احترام به همان اندازه به عنوان اگر آنها گل شده بود.
ناگهان او را در درگاه ورودی داخلی ظاهر و نه shyly.
او بلوز پنبه جدید در. پل شروع به پریدن کرد و به جلو رفت.
"اوه ، ستاره من!" او بانگ زد.
"چه بابی dazzler!" او در راه کمی مغرور استنشاقی و
قرار دادن سر خود را. "بابی - dazzler نیست در تمام!" او
پاسخ.
"این بسیار آرام است." پیاده میرفت به جلو ، در حالی که او دور hovered
او را.
"خوب ،" او پرسیده می شود ، بسیار خجالتی ، اما تظاهر به بالا باشد و توانا ، "آیا شما
آن را دوست دارم؟ "" Awfully!
شما یک زن خوب کمی به jaunting با! "
او رفت و او را از پشت بررسی.
"خوب ،" او گفت : "اگر من در راه رفتن در خیابان پشت سر شما ، من باید بگویم :" نمی کند
آن شخص کمی به خودش علاقه داشتن! "' "خوب ، او نمی کند" پاسخ خانم مورل.
"او مطمئن نیست که آن را او مناسب نیست."
اوه نه! او می خواهد در سیاه و سفید کثیف می شود ، به دنبال او به عنوان اگر در سوخته پیچیده بود
کاغذ. این کار شما کت و شلوار ، و من می گویم خیلی خوش تیپ شدی. "
او در راه کم کم به او استنشاقی ، خشنود است ، اما تظاهر بدانند بهتر است.
"خوب ،" او گفت ، "من فقط سه شیلینگ هزینه.
شما نمی توانست آن را آماده کردم برای آن قیمت ساخته شده ، می تواند شما را؟ "
"من فکر می کنم شما می توانید ، و نه" او در پاسخ. و شما می دانید ، آن چیزهای خوب است. "
"Awfully زیبا ،" او گفت.
بلوز سفید ، با یک میخ کوچک بی سر کمی از گل افتاب گردان و سیاه و سفید بود.
"برای من بیش از حد جوان ، هر چند ، من می ترسم" او گفت.
"بیش از حد جوان برای شما!" او را در انزجار بانگ زد.
"چرا شما نمی خرید برخی از موهای سفید کاذب و چوب آن را روی سر خود را."
"من s'll به زودی هیچ نیازی نیست ،" او جواب داد.
"من قصد دارم سریع سفید به اندازه کافی است." "خوب ، شما هیچ کاری ،" او گفت.
"چه می توانم با یک مادر با موهای سفید می خواهم؟"
"من می ترسم شما قرار داده تا با یکی ، LAD من ،" او گفت : به جای عجیبی است.
آنها در سبک بزرگ ، او را حمل ویلیام چتر او داده بود ، زیرا
از خورشید است.
پل به مراتب بلندتر از او بود ، گرچه او بزرگ نیست.
او خود را خیالی. در زمین آیش گندم جوان تاباند
silkily.
Minton در گودال دست تکان دادند plumes خود را از بخار سفید ، سرفه ، و rattled hoarsely.
"در حال حاضر نگاه کنید که در آن" خانم مورل گفت :. مادر و پسر در جاده ایستادند به تماشا.
در امتداد لبه گودال ، تپه بزرگ ، یک گروه کوچک در شبح crawled شده
در برابر آسمان ، یک اسب ، یک کامیون کوچک ، و یک مرد.
آنها شیب در برابر آسمان صعود کرد.
در پایان مرد نوک واگن. تق تق کردن در مدت زمان معقول وجود دارد به عنوان زباله سقوط کرد
پایین شیب خالص بانک عظیم.
او گفت : "شما یک دقیقه ، مادر نشسته ،" و او در زمان یک کرسی در بانک ، در حالی که او
ترسیم به سرعت در حال.
او سکوت کرده بود در حالی که او کار می کرد ، به دنبال دور در بعد از ظهر ، قرمز کلبه
درخشان در میان greenness خود. او گفت : "جهان مکان خارق العاده ای" ،
"و زیبا و زیبا است."
"و به این ترتیب گودال ،" او گفت. "ببین چگونه آن را انبوه با هم ، مانند چیزی
زنده تقریبا -- بزرگ موجودی که شما نمی دانید که "
بله ، "او گفت.
"شاید!" "و تمام کامیون ایستاده منتظر ، مانند
رشته ای از جانوران تغذیه می شود ، "او گفت.
و بسیار سپاسگزار هستم که آنها در حال ایستاده ، "او گفت ،" برای آن بدان معنی است که آنها خواهید به نوبه خود
زمان متوسط این هفته است. "" اما من می خواهم احساس از مردان در کارها ،
در حالی که آنها زنده است.
There'sa از مردان در مورد کامیون ها احساس می کنند ، چرا که آنها با دست مردان رفتار بوده ام ، تمام
از آنها است. "" بله ، "خانم مورل گفت.
آنها همراه زیر درختان highroad رفت.
او به طور مداوم اطلاع رسانی او ، اما او علاقه مند بود.
آنها تصویب پایان Nethermere ، بود که به آرامی جای خود غلت بزنید آفتاب خود را مانند گلبرگ در
دامان خود را. سپس آنها را بر روی یک جاده خصوصی تبدیل شده است ، و در
برخی از بیم و هراس نزدیک یک مزرعه بزرگ است.
سگ barked خشمگینانه. یک زن بیرون آمد را کلیک کنید.
«آیا این راه به مزرعه ویلی؟" خانم مورل پرسید.
پل پشت سر را در ترور بودن فرستاده شده به عقب آویزان.
اما زن مهربان بود ، و آنها را کارگردانی است.
مادر و پسر رفت و از طریق گندم و جو ، بیش از یک پل کوچک را به یک وحشی
علفزار.
Peewits ، با سینه های سفید خود را درخشان ، چرخ و داد زدم در مورد
آنها. این دریاچه هنوز و آبی بود.
سربار بالا حواصیل شناور.
مخالف ، چوب متراکم بر روی تپه ، سبز و هنوز هم.
"جاده اتمام حجت وحشی ، مادر ، گفت :" پل. "درست مثل کانادا."
"آیا این زیبا! گفت :" خانم مورل ، به دنبال دور.
"که حواصیل -- مشاهده -- دیدن پاهای او را" او به کارگردانی مادرش ، او باید دید
و چه نه.
و او بود که کاملا محتوا است. "اما در حال حاضر ،" او گفت ، "که راه؟
او به من از طریق چوب به خبرنگاران گفت : "چوب ، حصار و تاریک ، دراز خود را در
باقی مانده است.
"من می توانم احساس کمی از مسیر این جاده ، گفت :" پل.
"شما دارید پا شهر ، به نحوی و یا دیگر ، شما را داشته باشد."
آنها دریافتند یک دروازه کوچک ، و به زودی در کوچه سبز گسترده ای از چوب ، با جدید
زاغه از صنوبر و کاج زندگی از یک سو ، سبزه میان جنگل بلوط قدیمی فرو بردن از سوی دیگر.
و در میان بلوط bluebells ایستاده بود در استخر از لاجورد ، تحت hazels سبز جدید ،
بر اساس طبقه حنایی رنگ پریده از بلوط ، برگ. او گل را برای او در بر داشت.
"بیت Here'sa یونجه جدید mown ،" او گفت : پس از آن ، دوباره ، او به ارمغان آورد او را فراموش - ME - ندارها.
و دوباره ، قلب خود را با عشق صدمه دیده است ، دیدن دست خود را ، با استفاده از کار ، برگزاری
دسته کمی از گل او به او داد.
او کاملا خوشحال است. اما در پایان سواری حصار بود
صعود. پل در سال دوم بود.
"،" او گفت ، "به شما اجازه به من کمک کند."
"نه ، برود. من آن را در راه خود من انجام دهد. "
او زیر را با دستهای خود را آماده برای کمک به او ایستاد.
او صعود با احتیاط.
"راه را برای صعود به" او بانگ زد scornfully ، زمانی که او با خیال راحت به زمین
دوباره. "stiles نفرت انگیز" او گریه.
ادم احمق و کودن از یک زن کمی ، "او جواب داد :" که نمی توانید بیش از 'دریافت."
در مقابل ، در امتداد لبه چوب ، یک خوشه از ساختمان های مزرعه کم قرمز شد.
این دو عجله به جلو.
خیط و پیت کردن با چوب باغ سیب ، که در آن شکوفه سقوط بود
سنگ چاقو تیز کنی. حوضچه عمیق زیر یک پرچین بود و
آویزانی درختان بلوط است.
برخی از گاوها در سایه ایستاده بود. مزرعه و ساختمان ، سه طرف از
چهارگوش ، آفتاب را به سمت چوب در آغوش گرفت.
بسیار هنوز.
مادر و پسر رفت و به باغ کوچک railed ، جایی که بوی gillivers قرمز بود.
توسط درب باز شد برخی از loaves مثل ارد ، را سرد.
یک مرغ تنها آینده به یک چهارم بوشل آنها بود.
سپس ، در راهرو به طور ناگهانی یک دختر در یک صحن کثیف ظاهر شد.
او حدود چهارده سال ، چهره گلگون تاریک بود ، یک دسته از سیاه و سفید کوتاه
فر ، بسیار خوب و آزاد ، و تیره چشم ، خجالتی ، سوال ، کمی از رنجش
غریبه ، او ناپدید شد.
در یک دقیقه دیگر رقم ظاهر شد ، زن کوچک ، ضعیف ، گلگون با تاریکی بزرگ
قهوه ای رنگ چشم. "اوه!" او گفت ، خندان با کمی
درخشش ، "شما می آیند ، پس از آن.
من خوشحالم به شما را ببینید. "صدای او صمیمی بود و نه غمگین.
این دو زن دست تکان داد. در حال حاضر شما مطمئن هستید که ما به زحمت به
شما؟ "خانم مورل گفت.
"من می دانم آنچه یک زندگی کشاورزی است." "اوه نه!
ما فقط خیلی سپاسگزار برای دیدن یک چهره جدید ، آن را از دست داده اینجا. "
خانم مورل گفت : "گمان می کنم چنین است ،".
آنها را از طریق به اطاق نشیمن گرفته شد -- ، اتاق کم و طولانی ، با یک دسته بزرگ از
guelder - گل رز در شومینه. زنان صحبت کردیم وجود دارد ، در حالی که پل رفت
به بررسی زمین.
او در باغ بود بوییدن gillivers و نگاه کردن به گیاهان ، هنگامی که دختر
بیرون آمد به سرعت به پشته ها از زغال سنگ است که توسط نرده ها ایستاده بود.
"گمان می کنم این کلم ، گل سرخ؟" او به او گفت ، با اشاره به بوته همراه
حصار. او در او با تعجب ، قهوه ای بزرگ نگاه
چشم.
"گمان می کنم آنها کلم ، گل سرخ زمانی که آنها بیرون می آیند؟" او گفت.
"من نمی دانم ،" او با شک و تردید است. "آنها با middles صورتی سفید است."
"سپس آنها قبل از ازدواج ، سرخ شدن است."
میریام برافروخته است. او رنگ آمیزی گرم و زیبا.
او گفت : "من نمی دانم ،". "شما از حد در باغ خود را ندارد ،" او
"این اولین سال است که ما در اینجا ،" او ، در دوردست ، و نه برتر پاسخ
راه ، عقب کشی و رفتن در داخل خانه است. او متوجه نیست ، اما به دور خود را از
اکتشاف.
در حال حاضر مادرش بیرون آمد ، و آنها را از طریق ساختمان رفت.
پل شدیدا خوشحال شد.
: "و من فرض کنید شما fowls و گوساله و خوک برای مراقبت از؟ گفت :" خانم
مورل به Leivers خانم. "نه ، پاسخ داد :" زن کمی.
"من می توانم زمان را به نگاه و از گله گاو پیدا نیست ، و من به آن استفاده نمی شود.
آن را تا آنجا که من به رفتن ادامه دهید در خانه می توانید انجام دهید. "
خانم مورل گفت : "خب ، گمان می کنم آن است که ،".
در حال حاضر دختر بیرون آمد. او در یک گفت : "چای آماده است ، مادر"
موسیقی ، صدای آرامی است. "اوه ، متشکرم ، میریام ، پس خواهیم آمده است ،"
پاسخ مادرش ، تقریبا ingratiatingly.
"آیا شما مراقبت به چای در حال حاضر ، خانم مورل؟"
"البته" خانم مورل گفت. "هر زمان که آماده است."
پل و مادرش و Leivers خانم چای با هم.
سپس آنها را به چوب است که با bluebells آب گرفتگی شد رفت ، در حالی که دود دار را فراموش کرده ام
من مرفه در مسیر بودند.
مادر و پسر با هم در وجد.
هنگامی که آنها به خانه ، آقای Leivers و ادگار ، بزرگترین پسر خانواده ، در
آشپزخانه.
ادگار در مورد هجده بود. سپس جفری و موریس ، بیابان بزرگ
دوازده و سیزده نفر از مدرسه است.
آقای Leivers یک مرد خوب ، به دنبال در نخست از زندگی بود ، با طلایی قهوه ای
سبیل ، و آبی چشم در برابر آب و هوا پیچ شده است.
پسر مودب و فروتن بودند ، اما پل به ندرت آن را مشاهده است.
آنها دور برای تخم مرغ رفت ، تقلا را در همه نوع از اماکن.
از آنجا که تغذیه میریام fowls بیرون آمد.
پسر هیچ اطلاع قبلی از او گرفت. یک مرغ ، با جوجه های زرد او ، در
قفس.
موریس در زمان دست کامل ذرت او و اجازه دهید یک چهارم بوشل مرغ از آن است.
Durst شما آن را انجام دهید؟ "او از پل. پل گفت : ":" بیایید ببینید.
او دست های کوچک ، گرم و نه قادر به دنبال.
میریام تماشا. او برگزار شد ذرت به مرغ.
پرنده آن را با سخت ، چشم خود را روشن و چشم ، و به طور ناگهانی به یک چهارم بوشل را به دست خود ساخته شده است.
او شروع شده است ، و خندید. "رپ ، رپ ، رپ!" رفت و منقار پرنده در
کف دست خود را.
دوباره خندید ، و پسران دیگر پیوست.
پل ، هنگامی که ذرت تاریخ و زمان آخرین ، گفت : ":" او به شما ضربه ، و به شما NIPS ، اما او لطمه می زند و هرگز
به حال رفته است.
"در حال حاضر ، میریام ، گفت :« موریس ، "شما می آیند خیابان" برو. "
"نه ،" او گریه ، کاهش برگشت. "هکتار! نوزاد انجام شوند.
mardy ، بچه! "گفت : به برادران خود.
این کار کمی صدمه دیده است ، گفت : "پل. "این تنها NIPS و نه سادگی."
گفت : "نه ، او هنوز هم با گریه تکان دادن فر سیاه و سفید او و کوچک شدن است.
جفری گفت : "dursn't او".
"او niver durst هیچ چیز به جز تلاوت poitry."
Dursn't پرش به دروازه ، dursn't tweedle ، dursn't به اسلاید ، dursn't یک دختر را متوقف کند
'hittin او.
او می تواند nowt اما در مورد thinkin 'خودش کسی بوده است.
«بانوی دریاچه. Yah!" گریه موریس.
میریام قرمز با شرم و بدبختی بود.
"من به جرات بیش از شما ،" او گریه کرد. "شما هرگز هیچ چیز به جز بزدل و
قلدر است. "" اوه ، بزدل و قلدر! "آنها را تکرار
mincingly ، تمسخر سخنرانی خود.
"چنین یک دلقک باید خشم من ، دهاتی پاسخ سکوت" او علیه وی به نقل از ،
فریاد با خنده. او رفت داخل خانه.
پل با پسران را به باغ رفت ، جایی که آنها تا به حال تقلب کردن یک نوار موازی است.
شاهکارهای قدرت آنها. او چالاک تر از قوی بود ، اما آن را
خدمت کرده است.
او یک تکه سیب ، شکوفه انگشتی که پایین در تنه درخت نوسانی آویزان است.
من سیب ، شکوفه می کنید ، گفت : "ادگار ، فرزند ارشد برادر.
"خواهید بود وجود ندارد سیب در سال آینده است."
"من قصد ندارم به آن را دریافت" پاسخ پل ، رفتن دور.
پسران احساس خصمانه نسبت به او ، آنها در حرفه خود ، بیشتر علاقه داشتند.
او سرگردان بازگشت به خانه برای مادرش نگاه کنید.
همانطور که رفت دور برگشت ، او را دیدم میریام زانو زدن در مقابل قفس مرغ ، برخی از
ذرت در دست او ، گاز گرفتن لب او را ، و خیزان در نگرش شدید.
مرغ بود او eyeing wickedly.
خیلی محتاط او را به جلو دست او است. مرغ bobbed برای او.
او خود جلب کرد به سرعت با فریاد ، نیمی ترس ، نیمی از غم وغصه.
این به شما صدمه دیده است نیست ، گفت : "پل.
او برافروخته قرمز سیر و شروع. "من فقط می خواستم را امتحان کنید ، او را در پایین گفت :
صدا.
"ببینید ، ضرری ندارد ،" او گفت ، و قرار دادن تنها دو میخچه در کف دست خود ، او اجازه داد
مرغ یک چهارم بوشل ، یک چهارم بوشل ، یک چهارم بوشل در دست برهنه خود است. "این فقط باعث می شود شما میخندند ،" او گفت.
او با قرار دادن دست خود را به جلو و کشیده دور ، سعی کردم دوباره ، و با آغاز شده
گریه می کنند. او دیده می شود.
"چرا ، من می خواهم اجازه دهید ذرت او را از چهره من ، گفت :« پل ، "تنها او برآمدگی کمی است.
او تا کنون تا شسته و رفته است. اگر او نبود ، نگاه کن چقدر زمین او را می خواهم
یک چهارم بوشل هر روز است. "
او منتظر ظالمانه ، و تماشا. در تاریخ و زمان آخرین میریام یک چهارم بوشل پرنده از او اجازه
دست. او داد یک کمی گریه -- ترس و درد
به دلیل ترس -- و نه احساساتی.
اما او آن را انجام داده بود ، و او دوباره آن را انجام داد. وجود دارد ، شما مراجعه کنید ، گفت : "پسر.
"ضرری ندارد ، اینطور نیست؟" او در او با چشم متسع تاریک نگاه کرد.
"نه ، او خندید ، لرزش.
سپس او بلند شد و رفت داخل خانه. او به نظر می رسید در برخی از راه رنجش از
پسر درمانده است.
او فکر کردم ، : "او فکر می کند من فقط یک دختر مشترک" ، و او می خواست ثابت کند او بود
فرد بزرگ مانند «بانوی دریاچه».