Tip:
Highlight text to annotate it
X
قسمت سیزدهم فصل 3 باکستر DAWES
همه در بستر بود. او در خود نگاه.
چهره اش بی رنگ شوند و آغشته با خون ، تقریبا مانند چهره یک مرد مرده.
او آن را شسته و به رختخواب رفت.
شب در هذیان گذشت. در صبح متوجه شد که مادرش به دنبال
او را. چشمان آبی او -- آنها همه او می خواست به
را ببینید.
او آنجا بود ، او را در دست او بود. "این مقدار ، مادر نیست ،" او گفت.
او گفت : "باکستر Dawes بود." "به من بگو که در آن شما لطمه می زند"
بی سر و صدا.
"من نمی دانم -- من شانه. می گویند این یک تصادف دوچرخه بود ، مادر. "
او می تواند بازوی خود حرکت نمی کند. در حال حاضر مینی ، بنده کوچک ، آمد
طبقه بالا با برخی از چای.
او گفت : «مادر شما تقریبا من وحشت زده از عقل من -- غش دور ،.
او احساس او می تواند آن را تحمل نمی کند. مادرش او را nursed او گفت در مورد
آن.
و حالا من باید با همه آنها انجام می شود ، "او گفت : بی سر و صدا.
"من ، مادر" او را پوشانده تا.
"و در مورد آن فکر نمی کنم ،" او گفت : -- "فقط سعی کنید برای رفتن به خواب.
پزشک خواهد بود تا یازده "او یک شانه جابجا شده ، و
روز دوم برونشیت حاد شوید.
مادر او رنگ پریده به عنوان مرگ و میر در حال حاضر ، و بسیار نازک است.
او را به نشستن و نگاه او ، سپس به دور به فضا است.
در چیزی بین آنها که نه جرأت اشاره وجود دارد.
کلارا آمد تا او را ببیند. پس از آن او را به مادرش گفت :
"او من را خسته می کند ، مادر است."
خانم مورل پاسخ : : : "بله ، من آرزو می کنم او نمی خواهد آمد ،".
یک روز دیگر میریام آمد ، اما او تقریبا شبیه یک غریبه به او به نظر می رسید.
او گفت : "شما می دانید ، من در مورد آنها اهمیتی نمی دهند ، مادر ،".
من می ترسم شما پسر من ، نه ، "او در پاسخ متاسفانه.
آن را داده بود و در همه جا که آن را یک حادثه دوچرخه بود.
به زودی او قادر به رفتن دوباره به کار بود ، اما در حال حاضر یک بیماری ثابت و وجود دارد
gnawing در قلب او بود.
او به کلارا رفت ، اما به نظر می رسید ، وجود دارد آن را به عنوان بودند ، هیچ کس وجود دارد.
او نمی تواند کار کند. او و مادرش به نظر می رسید تقریبا برای جلوگیری از
یکدیگر.
برخی از راز بین آنها وجود دارد که آنها نمی توانند تحمل است.
او از آن آگاه نیست.
او فقط می دانست که زندگی اش را نامتعادل به نظر می رسید ، که اگر آن را به سر و صدا
را به قطعات. کلارا انجام نمی دانم آنچه مهم بود
او را.
او متوجه شد که او به نظر می رسید از او بی اطلاع است. حتی زمانی که او به او آمد او غافل به نظر می رسید
از او ، همیشه او جای دیگری است. او احساس می کرد برای او محکم فشار بود ، و او
بود جای دیگری است.
او را شکنجه ، و بنابراین او او شکنجه است. به مدت یک ماه در یک زمان او را در بازو نگه داشته
طول دارد. او تقریبا از اون متنفر بودم ، و به او رانده
در وجود خود.
او بیشتر به این شرکت از مردان رفت ، همیشه در جورج یا اسب سفید بود.
مادر او بیمار از راه دور ، آرام ، سایه است.
او از چیزی وحشت زده بود ، او جرأت به او به نظر نمی آید.
چشم او به نظر می رسید به رشد تیره تر ، صورت خود را بیشتر ساخته شده از موم ، هنوز هم او را در خود کشیده
کار می کنند.
در سهروز اول ایام عید گلریزان او گفت : او را به بلکپول به مدت چهار روز با دوست خود
نیوتن. دوم ، عضو بزرگ و با نشاط بود ، با
لمس bounder در مورد او.
پل گفت مادرش باید به شفیلد بروند یک هفته با آنی ، که زندگی باقی بماند.
شاید تغییرات خوب خود را انجام دهید. خانم مورل حضور پزشک یک زن
در ناتینگهام.
او گفت : قلب او و هضم او در اشتباه بودند.
او راضی به رفتن به شفیلد ، اگرچه او نمی خواست ، اما در حال حاضر او را انجام دهید
همه چیز پسرش آرزو از او.
پل گفت : او را برای او در روز پنجم می آیند ، و همچنین ماندن در شفیلد تا
در روزهای تعطیل شد. توافق شد.
دو مرد جوان را پر زرق و برق برای بلکپول.
خانم مورل کاملا پر جنب و جوش بود ، به عنوان پل او را بوسید و او را ترک.
هنگامی که در ایستگاه ، او همه چیز را فراموش کرده است.
چهار روز روشن شد -- اضطراب ، فکر نمی.
دو مرد جوان به سادگی خود لذت می برد.
پل مانند یک مرد دیگر بود.
هیچ کلارا ، نه میریام ، مادر است که او را مضطرب -- هیچ یک از خود باقی ماند.
او به آنها نوشت همه ، و حروف طولانی برای مادرش ، اما آنها حروف با نشاط بودند
ساخته شده است که خنده او.
او هم خوب است ، به عنوان همراهان جوان را در یک محل مانند بلکپول.
و زیر آن همه سایه برای او بود. پل بسیار همجنسگرا ، هیجان زده در فکر بود
اقامت با مادر خود در شفیلد.
نیوتن بود به صرف روز با آنها. قطار آنها بود اواخر.
شوخی ، خنده ، با لوله های خود را بین دندان های خود را ، مردان جوان در چرخش کیسه های خود را
بر روی اتومبیل تراموا.
پل مادرش خریده بود یقه کمی از توری های واقعی است که او می خواست نگاه کنید به او
می پوشند ، به طوری که او می تواند او را در مورد آن اذیت. آنی در خانه خوبی زندگی می کردند ، و به حال
خدمتکار کمی.
پل پر زرق و برق تا مراحل زد. او انتظار می رود مادرش خنده در
سالن ، اما آنی که به او باز بود. او به نظر می رسید از راه دور به او می باشد.
او ایستاده دوم در بی میلی.
آنی اجازه گونه او بوسه او را. "مادرم مریض؟" او گفت.
"بله ، او خیلی خوب نیست. آیا ناراحت او نیست. "
"آیا او در بستر؟"
"بله" و سپس احساس عجیب و غریب رفت و بیش از او ،
که اگر تمام نور آفتاب از او رفته بود ، و آن همه سایه بود.
او با کیسه کاهش و به طبقه بالا دوید.
مردد ، او در را باز کرد. مادرش در رختخواب نشسته ، پوشیدن
پانسمان گان رنگ گل سرخ قدیمی.
او در او نگاه تقریبا به عنوان اگر او از خودش شرمنده بودند ، شفاعت به او ،
فروتن. او را دیدم نگاه خاکستری در مورد او است.
"مادر!" او گفت.
"من فکر کردم شما آینده هرگز ، او پاسخ داد :" پر زرق و برق.
اما او تنها در زانو خود را در بالین کاهش یافت ، و چهره خود را در به خاک سپرده شد
bedclothes ، گریه در عذاب ، و گفت :
"مادر -- مادر -- مادر" او نوازش موهای او به آرامی با نازک خود را
دست. او گفت : "گریه نکن".
"گریه نکن -- آن هیچ چیز نیست."
اما او احساس اگر خون او ذوب به اشک بود ، و او را در وحشت گریه و
درد می شود. "Don't -- فریاد don't" ، مادر او به خطر افتاد.
به آرامی او را نوازش موهای او.
او گریه ، از خود شوکه شده و اشک در هر فیبر از بدن او صدمه دیده است.
ناگهان او متوقف شد ، اما او جرات چهره اش بلند از bedclothes.
"شما دیر.
از کجا بوده است؟ "مادرش پرسید. "قطار اواخر بود ، پاسخ داد : گنگ
در ورق. "بله ، مرکزی که پر از بدبختی!
نیوتن می آیند؟ "
"بله." "من مطمئن هستم که شما باید گرسنه باشد ، و آنها ام
نگه داشته صرف شام در انتظار "با آچار او او نگاه.
"آنچه در آن است ، مادر؟" او پرسید : وحشیانه است.
او قابل اجتناب بود چشمان او به عنوان او پاسخ داد : «فقط یک بیت از یک تومور ، پسر من است.
مشکل شما نیاز نیست. شده است وجود دارد -- توده -- طولانی
زمان است. "
تا اشک دوباره آمد. ذهن او روشن بود و سخت است ، اما جسد او
گریه می کرد. "کجا؟" او گفت.
او دست خود را در کنار او قرار داده است.
"در اینجا. اما شما می دانید که آنها می توانند تومور را دور sweal. "
او ایستاده احساس ژولیده و درمانده ، مانند یک کودک.
او فکر کرد که شاید آن را به عنوان او گفت.
بله ، او خود اطمینان پس از آن بود. اما همه در حالی که خون او و بدن خود را
می دانستند قطعا آنچه در آن بود. او روی تخت نشسته ، و دست او را گرفت.
عروسی خود حلقه -- او بود ، اما یک حلقه به حال هرگز.
"وقتی شما ضعیف؟" او پرسید. او پاسخ داد : "دیروز بود که آغاز شد ،"
submissively.
"درد؟" "بله ، اما نه بیشتر از من اغلب در حال
صفحه نخست. به اعتقاد من دکتر ضدحلال Ansell جنجال آفرینی است. "
"شما باید به سفر به تنهایی ،" او گفت ، تا خود را نسبت به او.
"همانطور که اگر بود که هر چیزی به کار با آن!" او به سرعت پاسخ داد.
آنها برای مدتی سکوت شد.
"حالا برو و شام خود را ،" او گفت. "شما باید گرسنه باشد."
"آیا مال شما بود؟" "بله ، تنها زیبای من تا به حال.
آنی IS خوبی برای من است. "
آنها در حالی که کمی صحبت کردیم ، سپس او رفت و طبقه پایین.
او بسیار سفید و تیره و تار است. نیوتن شنبه در همدردی بدبختی.
بعد از شام او را به شربت خانه رفت و برای کمک به آنی به دست و رو شستن.
خدمتکار کمی در ماموریت رفته بود. : "آیا واقعا تومور" او پرسید.
آنی شروع به گریه دوباره.
"درد او دیروز بود -- من تو را دیدم هرگز کسی رنج می برند مانند آن" او گریه.
"لئونارد فرار مانند یک مرد دیوانه دکتر ضدحلال Ansell ، و زمانی که او می خواهم به رختخواب او به من گفت :
'آنی ، در این توده را در کنار من نگاه کنید.
من تعجب می کنم که آنچه در آن است؟ "و در آنجا نگاه کردم ، و من فکر میکردم که باید
اند کاهش یافته است. پل ، به عنوان واقعی که من اینجا هستم ، اتمام حجت توده به عنوان
بزرگ را به عنوان مشت دو من است.
من گفتم : "خوب بخشنده ، مادر ، هر زمان که آمده بود؟"
"چرا ، کودک ،' او گفت : «آن شده است وجود دارد زمان طولانی است."
من فکر کردم من باید فوت کرده اند ، پل ما ، من.
او با داشتن این درد برای ماه ها در خانه ، و هیچ کس پس از او. "
اشک آمد به چشم خود ، و سپس خشک به طور ناگهانی.
اما او شده است حضور پزشک در ناتینگهام -- و او هرگز به من گفت ، "او
گفت.
"اگر من در خانه بوده است ، گفت :" آنی ، "من باید برای خودم دیده می شود."
او مانند یک مرد قدم زدن در unrealities احساس می شود. در بعد از ظهر او رفت و به پزشک مراجعه کنید.
دومی ، مرد دوست داشتنی و زیرک بود.
"اما آنچه در آن است؟" او گفت. پزشک نگاه مرد جوان ، سپس
کشباف انگشتان دست است.
"این ممکن است تومور بزرگ است که در غشای شکل ،" او گفت : به آرامی ، "و
که ممکن است ما قادر به از بین برود. "" می تواند کار کند؟ پرسید : "پل.
"نه وجود دارد ، پاسخ داد :" دکتر.
"آیا شما مطمئن هستید؟" "کاملا!"
پل در حالی که مدیتیت. "آیا شما مطمئن اتمام حجت تومور؟" او پرسید.
"چرا دکتر جیمسون در ناتینگهام هرگز نتوانست از هر چیزی در مورد آن؟
او از رفتن به او برای هفته ها ، و او او را برای قلب و سوء هاضمه درمان می شود. "
"خانم مورل در مورد توده دکتر جیمسون هرگز گفت ، گفت : "دکتر.
و تومور اتمام حجت می دانید؟ "" نه ، من مطمئن هستم نیست. "
"چه چیز دیگری ممکن است به آن می شود؟
از شما خواسته خواهر من اگر سرطان در خانواده وجود دارد.
ممکن است آن را سرطان می شود؟ "" من نمی دانم. "
و چه کار باید شما انجام دهید؟ "
"من باید معاینه ، مانند با دکتر جیمسون."
سپس یکی از داشته باشد. "" شما باید در مورد آن ترتیب.
هزینه ی او نخواهد بود کمتر از ده guineas به اینجا می آیند از ناتینگهام. "
"هنگامی که می خواهید او را به می آیند؟" "من در این شب تماس بگیرید ، و ما
صحبت آن. "
پل رفت ، گاز گرفتن لب او. مادر او به طبقه پایین می تواند برای چای ،
پزشک گفت. پسرش رفت طبقه بالا به او کمک کند.
او عینک قدیمی افزایش یافت پانسمان گان که لئونارد آنی داده بود ، و با کمی
رنگ در چهره اش ، بسیار جوان بود دوباره. اما شما نگاه کاملا زیبا که در آن ، "او
گفت.
"بله ، آنها را من تا خوب ، من به سختی خودم را می دانیم ،" او جواب داد.
اما هنگامی که او به راه رفتن ایستاد ، رنگ رفت.
پل به او کمک کرد ، او حامل نیمه.
در بالای پلکان او رفته بود. او را بلند بالا و انجام او را به سرعت
طبقه پایین ، او را بر روی نیمکت گذاشته است. او سبک و ضعیف است.
صورت خود را نگاه کرد که اگر او مرده بودند ، با لب های آبی تنگ بسته.
چشمانش باز -- آبی او ، با وفا چشم -- و او در او نگاه pleadingly ، تقریبا
مایل او را به او ببخشد.
او معتقد براندی به لب او ، اما دهانش باز.
تمام وقت او را تماشا اخلاص. او فقط متاسفم برای او بود.
اشک زد چهره اش و بدون متوقف کردن ، اما نه یک عضله نقل مکان کرد.
او قصد دارد با گرفتن یک براندی کمی بین لب های او بود.
به زودی او قادر به بلع قاشق مرباخوری بود.
او به پشت دراز ، آنقدر خسته است. اشک ادامه داد : برای اجرای کردن چهره اش.
"اما" panted او "من رو به. گریه نکن! "
"من انجام نمی دهد ،" او گفت.
پس از یک در حالی که او بهتر بود. او در کنار نیمکت زانو زدن شد.
آنها را به چشم های هم نگاه کرد. "من نمی خواهم که شما زحمت آن را ،"
او گفت.
"نه ، مادر. شما باید کاملا هنوز ، و پس از آن
شما زود بهتر شوید. "
اما او سفید به لبها ، و چشمان خود را به عنوان آنها در یکدیگر نگاه
قابل درک باشد. چشم او آبی -- از جمله فوق العاده
گل فراموشم مکن آبی!
او احساس اگر تنها از رنگ های مختلف بوده است او می تواند آن را به عهده
بهتر است. قلب او به نظر می رسید به پاره به آرامی در
پستان او.
او kneeled وجود دارد ، گرفتن دست او ، و نه گفت هر چیزی.
سپس آنی آمد وارد "آیا همه شما حق؟" او زمزمه timidly
به مادرش.
"البته" خانم مورل گفت. پل نشستم و به او اطلاعات مربوط به بلکپول گفت.
او کنجکاو بود.
یک یا دو روز پس از آن ، او رفتم برای دیدن دکتر جیمسون در ناتینگهام ، به ترتیب
مشاوره. پل به حال عملا هیچ پول در جهان است.
اما او می تواند قرض بگیرند.
مادر او استفاده شده بود برای رفتن به مشاوره عمومی در صبح روز شنبه ،
زمانی که او می تواند پزشک را برای تنها مبلغ اسمی را ببینید.
پسرش رفت و در همان روز.
اتاق انتظار پر بود از زنان فقیر ، که صبورانه بر روی یک نیمکت در سراسر نشسته
دیوار. پل فکر مادرش ، کم کم به او
صحنه و لباس سیاه و سفید ، نشسته انتظار به همین ترتیب.
پزشک دیر است. زنان به همه نگاه و نه وحشت.
پل پرستار در حضور خواست اگر او می تواند دکتر بلافاصله او آمده است را ببینید.
آن ترتیبی داده شد تا.
زنان نشسته و صبورانه دور دیوارهای اتاق مرد جوان چشم جالب.
در آخرین پزشک آمد. او حدود چهل ، خوب به دنبال ، قهوه ای بود
پوست.
همسر او ، جان خود را از دست داده اند و او ، که او را دوست بود ، در بیماری های زنان متخصص بود.
پل گفت : نام او و مادرش است. پزشک به یاد داشته باشید نیست.
شماره چهل و شش متر ، گفت : «پرستار و پزشک با نگاه کردن به مورد در کتاب خود.
یک توده بزرگ که ممکن است تومور وجود دارد ، گفت : "پل.
اما دکتر ضدحلال Ansell قرار بود به شما نامه بنویسید. "
"آه ، بله!" پاسخ داد : دکتر ، رسم نامه ای از جیب خود.
او بسیار دوستانه است ، خوش برخورد ، مشغول است ، مهربان بود.
او به شفیلد آمده روز بعد. پدر شما چیست؟ "او پرسید.
"او معدنچی زغال سنگ ، پاسخ داد :" پل. "نه به خوبی خاموش ، گمان می کنم؟"
-- من بعد از این می بینیم ، گفت : "پل.
"و شما؟ لبخند زد :" دکتر. "من یک کارمند در لوازم خانگی در اردن
کارخانه "دکتر لبخند زد در او.
"استروژن -- برای رفتن به شفیلد" او گفت ، قرار دادن نوک انگشتان خود را با یکدیگر و
خندان با چشمان او. "هشت guineas؟"
"متشکرم!" گفت : پل ، گرگرفتگی و افزایش است.
و شما ، فردا می آیند؟ "" - فردا -- یکشنبه؟
بله! آیا می توانید به من بگویید در مورد چه زمانی است قطار در بعد از ظهر وجود دارد؟ "
"مرکزی می شود در چهار پانزده وجود دارد."
"و در آنجا به هیچ وجه از بلند شدن به خانه؟
باید مجبور به پیاده روی؟ "دکتر لبخند زد.
"تراموا وجود دارد ، گفت :" پل. "تراموا پارک غربی است."
پزشک ساخته شده توجه داشته باشید از آن. "متشکرم!" او گفت ، و دست تکان داد.
سپس پل رفت و در خانه به دیدن پدرش ، که در اتهام از مینی سمت چپ شده بود.
والتر مورل بود بسیار خاکستری در حال حاضر است. پل در بر داشت او را در باغ حفر.
او نامه را نوشته بود.
او دست در دست پدرش را تکان داد. "سلام ، پسر!
THA است فرود آمد ، سپس گفت : "پدر. "بله ،" پسر پاسخ :.
"اما من که به شب."
"آیا منوده ، beguy! بانگ زد :" ذغال سنگ است. "' منوده خورده owt دارد؟ "
مورل گفت : ":" نه. "" این درست مثل تو.
"بیا به راه تو وارد
پدر ترس از اشاره ای به همسرش بود.
دو رفتند داخل خانه.
پل در سکوت خوردند ، پدر او ، با دست های خاکی و آستین نورد کردن ، شنبه در
مخالف ARM - صندلی و نگاه او. "خب ، چگونه" است او؟ "پرسید : معدنچی در
طول ، در یک صدای کمی.
او می تواند بنشیند او را می توان برای چای انجام شده ، گفت : "پل.
"That'sa blessin! بانگ زد :" مورل. "من امیدوارم که ما به زودی s'll' whoam او havin ،
پس از آن.
آنچه که ناتینگهام دکتر می گویند؟ "" او رفتن به روز بعد به
معاینه از او را. "" او beguy!
پنی That'sa مرتب ، من thinkin! "
"هشت guineas." "هشت guineas!" معدنچی صحبت کرد
نفس نفس زنان. "خب ، ما MUN یافتن آن را از جایی بگیرد."
"من می توانم آن پرداخت ، گفت :" پل.
سکوت بین آنها برای برخی از زمان وجود دارد.
پل گفت : "او می گوید او امیدوار است شما در گرفتن تمام حق با مینی".
"بله ، من همه حق است ، ای کاش او به عنوان" پاسخ مورل.
اما Minnie'sa خوب دختر کوچک ، قلب برکت "ER"
او شنبه به دنبال ملال انگیز است.
من s'll مجبور به رفتن در نیمه گذشته سه پل ، گفت : ".
"trapse اتمام حجت برای تو ، LAD! هشت guineas!
یک زمانی که دوست فکر می کنم او قادر خواهید بود تا آنجا به عنوان این؟ "
پل گفت : "ما باید دید چه پزشکان می گویند به فردا".
مورل آهی کشید عمیق.
خانه عجیب و خالی به نظر می رسید ، و پل فکر پدرش نگاه کرد از دست داده ، بی کس ،
و پیر. شما باید بروید و ببینید از هفته آینده خود را ،
پدر ، "او گفت.
مورل گفت : "من امیدوارم که او خواهید بود whoam آن زمان ،".
"اگر او نیست ، گفت :« پل ، "و سپس شما باید آمد."
مورل گفت : "I dunno wheer I s'll پول پیدا هفتم" ، ".
پل گفت : ":" و من به تو می نویسم آنچه پزشک می گوید.
مورل گفت : "" اما THA می نویسد : من چنین مد ، گل اختر آن ma'e.
"خب ، من نوشتن ساده."
خوب بود درخواست مورل به آنها پاسخ دهید ، برای او به ندرت می تواند نسبت به نوشتن خود را
نام خود. دکتر آمد.
لئونارد از آن احساس وظیفه خود را به او را با یک کابین ملاقات.
معاینه را طولانی نیست. آنی ، آرتور ، پل ، و لئونارد
انتظار در سالن با نگرانی.
پزشکان آمد پایین. پل نگاه به آنها.
او تا به حال هیچکدام از امید هرگز ، مگر در مواردی که او خودش را فریب بود.
دکتر جیمسون گفت : "ممکن است یک تومور ، ما باید منتظر بمانیم و ببینیم".
و اگر چنین است ، گفت : "آنی" می تواند به شما sweal دور؟ "
احتمالا ، گفت : "دکتر.
پل هشت فرمانروایان و نیم مستقل بر روی میز قرار داده است.
پزشک آنها را از شمارش ، در زمان فلورین از کیف پول خود قرار داده و آن پایین است.
"متشکرم!" او گفت.
"متاسفم خانم مورل است تا بیمار. اما ما باید ببینیم که چه چیزی می توانیم انجام دهیم. "
"می تواند یک عمل جراحی وجود ندارد؟ گفت :" پل. دکتر سرش را تکان داد.
"نه ،" او گفت : "و حتی اگر می تواند قلب او وجود دارد آن را نه."
"آیا قلب او مخاطره آمیز است؟ پرسید :" پل. "بله ، شما باید مراقب باشید با او است."
"بسیار مخاطره آمیز است؟"
"نه -- ER -- نه ، نه! فقط مراقبت. "
و پزشک بود رفته است. سپس پل طبقه پایین مادر خود را به اجرا درآمد.
او به سادگی دراز ، مانند یک کودک.
اما او در هنگامی که از پله ها بود ، او اسلحه خود را دور گردن خود قرار دهید ، چسبیده.
"من از این پله ها جانوروار وحشت زده شده ،" او گفت.
و او وحشت زده بود و بیش از حد است.
او اجازه لئونارد آن زمان دیگری انجام دهید. او احساس او می تواند او را حمل نیست.
"او فکر می کند آن را تنها یک تومور!" آنی گریه به مادرش.
"و او می تواند آن را دور sweal."
"من می دانستم که او می تواند ، اعتراض کردند :" خانم مورل scornfully.
او وانمود به توجه کنید که پل از اتاق رفته بود.
او در آشپزخانه نشسته ، سیگار کشیدن است.
سپس سعی کرد به قلم مو رنگ خاکستر خاکستری خاموش کتش.
او دوباره نگاه کردم. این یکی از موهای خاکستری مادرش بود.
از حد طولانی بود!
او از آن برگزار شد ، و آن را به دودکش زیرفشار.
او اجازه رفتن. مو خاکستری بلند و سوهان در رفته
سیاهی از دودکش.
روز بعد او را قبل از رفتن به کار بوسید.
این بسیار در اوایل صبح بود ، و آنها به تنهایی.
شما نمی اخم ، پسر من! "او گفت.
"نه ، مادر است." "نه ، این امر می تواند احمقانه.
و مراقبت از خودتان است. "" بله "، او پاسخ داد.
سپس ، بعد از مدتی : "و من خواهند آمد بعدی شنبه ، و باید پدر من به ارمغان بیاورد؟"
"گمان می کنم او می خواهد ،" او جواب داد. "در هر حال ، اگر او کارش را شما به ما اجازه می
اوست. "
او را بوسید دوباره ، و مو را از معابد او را نوازش ، به آرامی ، tenderly ، تا اگر
او عاشق شد. "باید شما نمی اواخر شود؟" او زمزمه.
"من قصد دارم" او گفت ، بسیار پایین است.
در این حال او شنبه چند دقیقه ، stroking مو قهوه ای و خاکستری از معابد او.
"و شما نمی خواهد هیچ بدتر ، مادر؟" "نه ، پسر من است."
"شما به من قول می دهم؟"
"بله ، من نمی خواهد هیچ بدتر است." او را بوسید ، او را در آغوش خود را برای برگزار شد
لحظه ای بود و رفته است.
در صبح زود و آفتابی او را به ایستگاه دوید ، گریه تمام راه ، او نمی
می دانم آنچه برای. و چشمان آبی خود را گسترده بودند و خیره به عنوان
او از او فکر.
در بعد از ظهر او را به پیاده روی با کلارا رفت. آنها در چوب کوچک که در آن bluebells نشسته
می ایستادند. او دست او را گرفت.
"شما خواهید دید ،" او به کلارا گفت : "او هرگز بهتر است."
"اوه ، شما نمی دانید!" پاسخ داد. "من ،" او گفت.
او گرفتار impulsively به سینه اش.
"سعی کنید و آن را فراموش کرده ام ، عزیز ،" او گفت : "آنرا امتحان کنید و فراموش.."
"من ،" او جواب داد. سینه اش آنجا بود ، برای او گرم است ؛ او
دست در موهای او شد.
بود آرام برگزار شد ، و او اسلحه خود را از او دور است.
اما او را فراموش نکنید. او فقط به کلارا از چیز دیگری صحبت کردیم.
و این بود که همیشه.
وقتی که او احساس می کرد که آینده ، عذاب ، او را به او فریاد :
"آیا از آن فکر نمی کنم ، پل! آیا از آن فکر نمی کنم ، عزیزم! "
و او را تحت فشار به سینه اش را لرزاند او ، او را مانند یک کودک ساکت است.
به همین دلیل او را مشکل کنار به خاطر او ، دوباره آن را بلافاصله او
به تنهایی.
در تمام آن زمان ، به عنوان رفت ، او گریه مکانیکی.
ذهن و دست او مشغول بودند. او ، فریاد او نمی دانست که چرا.
گریند خون او بود.
او به همان اندازه به تنهایی که آیا او با کلارا و یا با مردان در سفید بود
اسب. فقط خود و این فشار درون او ،
بود که که وجود داشت.
خواند گاهی اوقات. او تا به حال به ذهن او را اشغال کردند.
و کلارا راه اشغال ذهن او بود. در سه شنبه ، والتر مورل رفت و به
شفیلد.
او یک چهره درمانده شد ، به دنبال نه به اگر کسی از او صاحب.
پل زد طبقه بالا. او گفت : "پدر من می آیند ، ، بوسیدن او
مادر است.
"او" او جواب داد wearily. کالیر قدیمی آمد و نه وحشت زده به
اتاق خواب.
"چگونه رنگ قهوهای کمرنگ من تو دختر؟" او گفت ، رفتن به جلو و بوسیدن او را در شتاب زده ، ترسو
مد. : : "خوب ، من' middlin ، "او جواب داد.
"من هنر THA ،" او گفت.
او ایستاده بود نگاه کردن در او. سپس او چشمان خود را با او پاک
دستمال. درماندگی ، و اگر کسی او را متعلق به او
مراقبت می کند.
«آیا شما در تمام حق رفته؟ زن خواست ، و نه wearily ، تا اگر آن بودند
تلاش برای صحبت به او را شروع کنید. "Yis ،" او جواب داد.
"کمی behint Er'sa دست در حال حاضر و دوباره ، به عنوان yer ممکن است انتظار داشت.
پرسید : "آیا او شام خود را آماده؟" خانم مورل.
"آگهی را به فریاد در' خوب ، من ER یک یا دو بار ، "او گفت.
و شما باید او را فریاد اگر او آماده نیست.
او به چیزهایی که در آخرین لحظه ترک کنید. "
او به او چند دستورالعمل است.
او شنبه به نگاه او اگر او تقریبا یک غریبه به او ، قبل از آنها بود
فروتن و بی دست و پا ، و همچنین به عنوان اگر او حضور خود را از ذهن از دست داده بود و می خواست به
اجرا شود.
این احساس که او می خواست به فرار ، که او بر خار بود به از تا رفته
تلاش یک وضعیت ، و هنوز باید معطل به خاطر آن نگاه بهتر ، حضور خود را
بنابراین در تلاش است.
او قرار داده تا ابروهای خود را برای بدبختی و مشت خود را بر روی زانو خود را گره ، احساس تا
بی دست و پا در حضور از مشکلات بزرگ. خانم مورل چیز زیادی را تغییر دهید.
او در شفیلد به مدت دو ماه در آنجا ماند.
اگر هر چیزی ، در پایان او بود و نه بدتر.
اما او می خواست به خانه بروم. آنی بود فرزندان او.
خانم مورل می خواستم به خانه بروم.
از همین رو آنها موتور خودرو را از ناتینگهام -- برای او بیش از آن بیمار با قطار بروم -- و او
از طریق نور آفتاب هدایت می شود. این فقط اوت ، همه چیز روشن
و گرم است.
زیر آسمان آبی همه آنها می تواند به او در حال مرگ بود.
با این حال او jollier از او برای هفته ها شده بود.
همه آنها خندید و صحبت کردیم.
"آنی" او گفت ، "من تو را دیدم DART مارمولک در آن سنگ!"
چشم او تا سریع بودند ، او هنوز هم پر از زندگی بود.
مورل می دانستند او بود.
او درب جلو باز. همه بر روی نوک پا راه رفتن بود.
نیمی از خیابان تبدیل شده است. آنها شنیده ام صدای بزرگ موتور
ماشین.
خانم مورل ، لبخند ، خانه پایین خیابان راند.
و فقط نگاهی به آنها همه بیرون آمدن به من! "او گفت.
"اما وجود دارد ، گمان می کنم همان باید انجام شود.
چگونه می توانم شما را انجام دهد ، خانم Mathews اتفاق افتاد؟ حال شما چطور است ، خانم هریسون؟ "
آنها هیچ کدام از آنها می تواند بشنود ، اما آنها شاهد لبخند و با سر اشاره او.
و همه آنها مرگ بر چهره او را دیدم ، آنها گفتند.
آن را واقعه ای بزرگ در خیابان بود.
مورل می خواستم برای حمل در داخل خانه او است ، اما او خیلی قدیمی بود.
آرتور به او در زمان به عنوان اگر او یک کودک بود.
او صندلی های عمیق و بزرگ ، اجاق که در آن خود را تکان دادن و صندلی استفاده می شود به مجموعه ای بود
ایستاده اند.
زمانی که او و unwrapped نشسته ، و براندی کمی مست بود ، او نگاه دور
اتاق.
او گفت : "آیا فکر می کنم من خانه خود را ، آنی را دوست ندارم ،" ، "اما آن را به خوبی می توان در
خانه خود من دوباره "و مورل پاسخ huskily :
"، زن جوان ، در آن است."
و مینی ، خدمتکار کمی عجیب و جالب ، گفت : "ما خوشحال T' 'خیابان yer."
دوست داشتنی از هم جدا کردن الیاف به رنگ زرد گل آفتابگردان در باغ وجود دارد.
او از پنجره نگاه کرد.
گل آفتابگردان من وجود دارد! "او گفت.