Tip:
Highlight text to annotate it
X
به ما بگو چه اتفاقی افتاد
ساعت 10 بود و ما خوابیده بودیم
بعد یه صدایی از بالا اومد
ما اومدیم بیرون و شروع به فریاد برای کمک کردیم، بعد فهمیدیم همه به کمک نیاز دارن
برگشتیم داخل و برادران و عموزاده هام رو بیرون کشیدیم، 40 نفر مردند
خونواده پدر بزرگم رفتن (مردن)، موشک درست در خونه ي اونها خورد
یه پا اونجا بود، چی می تونم بگم؟
مادر بزرگم چهار تیکه شده بود، و تا الان عمع ام رو نتونستیم پیدا کنیم.
فقط می خوام بدونم واسه چی اون (بشار) ما رو بمباران می کنه؟
به خاطر اینه که اون قویه و ما ضعیف؟
ساختمون ها مثل مقوا پرواز می کردن
عموزاده هامو بیرون کشیدیم. اونا جوون بودن، یکی شون داشت نماز می خوند
اونا زیبا بودن. یه بوی خوشی مثل مشک می دادن، داشتن لبخند می زدن
چی می تونی بگی وقتی یکی فریاد می زنه، عباس، محمود
پسر عموم پسرشو از دست داد
یه زن نه ماه حامله هم اونجا بود، شوهرش پول جمع کرده بود برای تولد بچه، اما الان همه چی رفته
چی می تونم بهتون بگم؟ یه بچه ي یه هفته ای بود که پدرش عقلشو از دست داد، اون الان توی قبرستون می خوابه
و مواظب قبر بچه اش و برادرانشه
باباش عقلشو از دست داده، کفش روی سرش می ذاره
فکر کردیم زلزله است اما وقتی اومدیم بیرون چیزی ندیدیم
سرم زخمی شده بود و غش کردم. پدرم روی من حساسه، واسه همین بهش نگفتم که زخمی شدم
اسم منو صدا کرد " نايف" و بهش گفتم من حالم خوبه
ما رفتیم خونه یه عده آدم خوب، چون خونه نداریم الان
همون موقع (بعد از بمباران) باز هم بمب ریختن
و مردمی که به ما کمک می کردن خودشون نیازمند کمک شدن