Tip:
Highlight text to annotate it
X
بخش 9 : فصل XLI بازداشت کردن
با این حال ، توجه من به طور ناگهانی از مسائل از جمله بود ، ربوده و فرزند ما شروع به از دست دادن
زمین دوباره ، و ما تا به حال برای رفتن به نشستن با او ، پرونده وی به طوری جدی شد.
ما نمی توانستیم به خرس اجازه می دهد کسی در این خدمات کمک کند ، بنابراین ما دو ایستادند مراقبت و
سازمان دیده بان ، روز در داخل و خارج روز. آه ، شنی ، چه حق قلب او بود ، چگونه
ساده و واقعی و خوب او بود!
او یک همسر بی عیب و نقص و مادر بود ، و در عین حال من او را بدون هیچ خاص دیگر ازدواج کرده بود
دلایل این تفاوت که آداب و رسوم فتوت او ملک من تا زمانی که مقداری بود
شوالیه باید او را از من در این زمینه برنده.
او انگلیس را بیش از برای من شکار کرده و من حلق آویز تقلا در خارج از کرده بودند
لندن ، بود و سر راست جایگاه قدیمی خود را در کنار من در placidest راه از سر گرفته و
حق.
من انگلند جدید بود ، و به نظر من این گونه همکاری مصالحه
او ، دیر یا زود. وی نمی توانست ببینید که چگونه ، اما من قطع استدلال
کوتاه و ما تا به حال عروسی.
حالا من می دانستم من طراحی یک جایزه ، با این حال که من رسم.
در درون twelvemonth من ستایشگر او شد و مال ما بود عزیزترین و
perfectest رفاقت است که تا کنون بود.
مردم در مورد دوستی زیبا بین دو نفر از جنس همان بحث.
بهترین ها از آن مرتب سازی بر اساس چه است ، در مقایسه با دوستی از مرد و زن ، که در آن
بهترین تکانه و بالاترین آرمان های هر دو یکسان هستند؟
هیچ جایی برای مقایسه بین این دو دوستی وجود دارد ، یکی از زمینی است ،
الهی دیگر.
در خواب من ، به همراه در ابتدا ، من هنوز هم سرگردان قرن سیزده دور ، و من
روح ناراضی رفت فراخوانی و harking تمام بالا و پایین جای خالی unreplying
یک جهان از میان رفت.
بسیاری از زمان شنی شنیده ام که التماس کنان فریاد از لب های من در خواب من آمده است.
با بزرگواری بزرگ او که فریاد من را بر فرزند ما زین ، بارور شدن آن
به نام برخی از عزیزم از دست رفته از معدن.
این لمس من به اشک ، و آن را نیز نزدیک به من زدم پاهای من ، بیش از حد ، زمانی که وی
در صورت من برای پاداش به دست آورده لبخند زد و بازی های عجیب و جالب و زیبا او تعجب
بر من :
"نام یکی بود که عزیز به تو در اینجا حفظ ، در اینجا ساخته شده مقدس و
موسیقی از آن alway در گوش ما پیروی کنند. در حال حاضر thou'lt من ، بوسه به عنوان دانستن نام من
با توجه به کودک است. "
اما من نمی دانم ، همان. من تا به حال یک ایده در جهان نیست ، اما این امر می
ظالمانه شده اند به آن اعتراف و ضایع بازی زیبا خود را ، پس من هیچ گاه اجازه نمی ، اما گفت :
"بله ، من می دانم ، یار -- چگونه عزیز و خوب آن را از شما است ، بیش از حد!
اما من می خواهم برای شنیدن این لب های شما ، که همچنین معدن ، آن را مطلق برای اولین بار -- پس از آن
موسیقی آن خواهد شد. "
با خوشحالی به مغز استخوان ، او زمزمه : "HELLO مرکزی!"
من خنده -- من همیشه سپاسگزارم که -- اما فشار پاره شده هر
غضروف من ، و برای هفته ها پس از آن من می تواند تق تق استخوان من در زمانی که من راه می رفت بشنوند.
او در بر داشت هرگز از اشتباه او است.
اولین بار شکلی از ادای احترام او شنیده ام که مورد استفاده در تلفن او
شگفت زده و خوشحال نیست ، اما من به او گفت من سفارش آن را داده بود : که از این ببعد
و برای همیشه لطفا برای تلفن همیشه باید
استناد با آن تشریفات احترام ، به افتخار دائمی و یاد از دست رفته من
دوست و هم اسم کوچک خود را. درست نیست.
اما این پاسخ.
خوب ، در طول دو هفته و نیم ما CRIB ، و در عمیق ما را تماشا
اشتیاق ما ناخودآگاه هر جهان خارج از آن اتاق بیمار شد.
سپس پاداش ما آمد : مرکز جهان تبدیل شده گوشه و شروع به
ترمیم میکنند. سپاسگزار؟
این مدت نمی باشد.
هر ترم برای آن وجود ندارد.
شما می دانید که خود را ، اگر شما فرزند خود را از طریق دره سایه تماشا
و دیده می شود آن را دوباره به زندگی و شب رفت و برگشت از زمین با یکی همه
روشنایی لبخند که شما می توانید با دست خود پوشش.
چرا ما در این جهان در یک لحظه بود!
سپس ما در همان لحظه فکر همان مبهوت به چشمان یکدیگر نگاه ؛
بیش از دو هفته رفته ، و آن کشتی به عقب نشده است!
در یکی دیگر از دقیقه من در حضور قطار من ظاهر شد.
آنها در bodings مشکل شده بود ارگنکن این همه زمان -- چهره خود را نشان داد.
من اسکورت نامیده می شود و ما galloped پنج مایل به بالای تپه مشرف به دریا.
از کجا تجارت بزرگ من بود که به تازگی این expanses درخشان پرجمعیت ساخته شده بود
زیبا و با گله سفید بالدار خود را؟
از میان رفت ، هر کس! نه بادبان ، از آستانه به آستانه ، نه
دود بانکی -- فقط تنهایی مرده و خالی ، در جای که زندگی سرزنده و بشاش و شادی بخش است.
رفتم سریع به عقب و گفت نه کلمه به کسی.
گفتم شنی این خبر ژیان. ما می توانستیم بدون هیچ توضیحی که تصور
شروع به توضیح.
بودند حمله؟ زلزله؟ ناخوشی همه جاگیر
تا به حال ملت از وجود جاروب؟ اما حدس زدن بود بی سود.
من باید برود -- در یک بار.
من قرض نیروی دریایی پادشاه -- "کشتی" هیچ بزرگتر از پرتاب بخار -- و به زودی
آماده شده است. فراق -- آه ، بله ، که سخت بود.
از آنجا که من بلعیدن کودک با بوسه آخرین brisked و jabbered از آن
واژگان! -- برای اولین بار در بیش از دو هفته ،
و از آن ساخته شده جاهلان ما را برای شادی.
mispronunciations عزیزم از دوران کودکی -- عزیز من ، هیچ موسیقی است که وجود دارد
می توانید آن را لمس و چگونه یکی از grieves زمانی که آن را زباله های دور و به صحت حل ،
دانستن آن به گوش سوگوار دیدار هرگز دوباره.
خوب ، چقدر خوب آن بود که قادر به حمل آن حافظه بخشنده دور با من!
من نزدیک صبح روز بعد به انگلستان ، با بزرگراه وسیعی از آب نمک به
خودم.
کشتی در بندر وجود داشت ، در دوور ، اما آنها به بادبان برهنه بودند ، و
هیچ نشانه ای از حیات در مورد آنها شد.
این یکشنبه بود ؛ اما در کانتربری خیابان ها خالی شد ؛ عجیب ترین از همه ، وجود دارد
حتی یک کشیش در چشم ، و هیچ سکته یک زنگ کاهش یافت و بر گوش من نیست.
عزاداری از مرگ همه جا بود.
من می توانم آن را درک نمی کنم.
در گذشته ، در لبه بیشتر از آن شهر ، در صفوف منظم مراسم تشییع جنازه کوچک -- فقط من تو را دیدم
خانواده و دوستان چند زیر تابوت -- هیچ کشیش ؛ تشییع جنازه بدون زنگ ،
کتاب ، یا شمع و یک کلیسا وجود دارد
نزدیک در دست است ، اما آنها توسط گریند آن را تصویب می رسد ، و آن را وارد کنید ، من نگاه کردن
در برج ناقوس کلیسا ، و آویزان زنگ وجود دارد ، در کفن سیاه و سفید ، و زبان آن گره خورده است
بازگشت.
در حال حاضر من می دانستم! حالا من را درک فاجعه شگفت انگیز
که انگلستان پیشی گیرد و به حال است. تهاجم؟
تهاجم بی اهمیتی به آن است.
این بازداشت کردن بود! پرسیدم هیچ پرسش ، من نیاز به درخواست
هر.
کلیسای زده بود ، چیزی که برای من انجام شد را به لباس مبدل ، و رفتن
از روی احتیاط.
یکی از بندگان من به من داد یک دست کت و شلوار لباس ، و هنگامی که ما فراتر از امن بودند
شهر من آنها را قرار داده ، و از آن زمان سفر به تنهایی ، می تواند خطر
خجالت از شرکت.
سفری به بدبختی می کنم. سکوت متروک در همه جا.
حتی در لندن به خودی خود.
ترافیک متوقف شده بود ، مردان انجام صحبت و یا خنده ، و یا رفتن در گروه ، و یا حتی در زوج ؛
حرکت آنها به aimlessly اطلاعات مربوط به هر مرد خود را با سر خود را ، و وای و
رعب و وحشت در قلب او بود.
برج جنگ اخیر ، زخم ها را نشان داد. همانا ، بسیار اتفاق می افتد بود.
البته ، من به معنای را به قطار برای Camelot.
قطار!
چرا ، ایستگاه به عنوان یک غار به عنوان خالی بود. در نقل مکان کرد.
سفر به Camelot تکرار آنچه که من در حال حاضر دیده بود شد.
دوشنبه و سه شنبه را به هیچ وجه از یکشنبه متفاوت بود.
من بسیار در شب وارد شدند.
از بهترین الکتریکی شهر نورانی در این پادشاهی و بیشتر شبیه به یک
یکشنبه خوابیده از هر چیزی که همیشه دیدم ، آن را به سادگی لکه تبدیل شده بود -- یک لکه بر
تاریکی -- است که است که می گویند ، آن تیره تر و
سرباز از بقیه از تاریکی ، و بنابراین شما می توانید آن را ببینید کمی بهتر ؛
من احساس همانطور که اگر ممکن است آن شد نمادین نوعی نشانه است که کلیسا بود
به نگه داشتن دست بالا در حال حاضر ، و انفیهزنی از
تمدن های زیبا من فقط می خواهم که.
که من پیدا کردم هیچ زندگی تکان دهنده در خیابان های غم انگیز.
من راه من با قلبی سنگین groped.
قلعه قریب به اتفاق سیاه و سفید بر بالای تپه ، یک جرقه در مورد آن قابل مشاهده نیست loomed.
پل متحرک افتاده بود ، دروازه بزرگ ایستاد گسترده ، من بدون چالش وارد ، من
پاشنه خود تنها صدای من شنیده ام -- و حزن انگیز به اندازه کافی بود ، در آن بزرگ
خالی دادگاه.
>
قسمت 9 : فصل XLII جنگ!
من در چهارم خود را به کلارنس به تنهایی در بر داشت ، غرق در مالیخولیا و در محل
چراغ برق ، او باستان پارچهیی لامپ مجددا شروع کرده بود ، و در آنجا در مهیب نشسته
گرگ و میش با تمام پرده های کشیده شده محکم.
او بر خاست و با عجله برای من مشتاقانه و گفت :
"آه ، آن را به ارزش یک میلیارد milrays بر یک شخص زنده نگاه دوباره!"
او به من می دانستند به راحتی اگر من تا به حال مبدل شده است نه در همه.
که من وحشت زده ، ممکن است به راحتی بر این باورند که.
"سریع ، در حال حاضر ، معنای این فاجعه ترس را به من بگویید ،" من است.
"چگونه آن را در مورد آیند؟"
"خب ، اگر هر Guenever ملکه شده بود ، وجود ندارد ، آن را که نیست این قدر زود ؛
اما این امر می آمده اند ، به هر حال.
، آن اتفاق افتاد که آن را در حساب خود را و می آیند و توسط شانس در آمده
ملکه "و سر Launcelot؟
گفت : "درست است."
"جزئیات بیشتر به من بده."
"من روی چیزی حساب شما اعطا خواهد شد که در طول چند سال وجود داشته است تنها یک جفت چشم
در این پادشاهی است که نشده است به دنبال از گوشهء چشم به طور پیوسته در ملکه و سر
Launcelot -- "
"بله ، شاه آرتور است." "-- و فقط یک قلب که بدون
سوء ظن -- "بله -- پادشاه ، یک قلب نمی باشد.
قادر به فکر شیطانی از یک دوست. "
"خب ، پادشاه ممکن است ، هنوز هم راضی و unsuspecting ، رفته به پایان او
روز است ، اما برای یکی از پیشرفت های مدرن -- سهام هیئت مدیره.
هنگامی که شما سمت چپ ، سه مایل از لندن ، کانتربری و دوور آماده بودند برای
ریل ها ، و نیز آماده و رسیده برای دستکاری در بازار سهام است.
این گربه وحشی بود ، و همه آن را می دانستند.
سهام برای فروش در دست بدست دادن عروس و داماد بود. چه سر Launcelot انجام است ، اما --
"بله ، من می دانم ، او بی سر و صدا تقریبا همه آن را برداشت تا برای یک آهنگ و پس از آن او خریده در مورد
دو برابر بسیار بیشتر است ، تحویل پس از تماس ، و او به تماس را ترک کردم ".
"بسیار خوب ، او تماس بگیرید.
پسران نمی تواند تحویل دهد. آه ، او از آنها بود -- و او فقط به حل و فصل او
گرفتن و آنها را فشرده می شود.
آنها در آستین خود را بیش از smartness خود را در فروش سهام به او را در خنده بودند
15 و 16 و همراه وجود داشت به ارزش 10 نیست.
خوب ، هنگامی که آنها تا به حال به اندازه کافی طولانی در آن طرف دهان خود را خندید ، آنها استراحت کردن
آن طرف با تغییر خنده به طرف دیگر.
که زمانی که آنها با شکست ناپذیر در 283 به خطر بیافتد! "
"خوب زمین!" "او پوست آنها را زنده ، و آنها سزاوار
-- به هر حال ، کل پادشاهی را خشنود است.
خب ، در میان flayed سر Agravaine و سر Mordred بودند ، برادرزاده پادشاه.
پایان اولین عمل.
قانون دوم ، صحنه برای اولین بار ، یک آپارتمان در کارلایل قلعه ، که در آن دادگاه رفته بود
برای شکار از چند روز. افراد در حال حاضر ، تمام قبیله از
برادرزاده پادشاه.
Mordred و Agravaine پیشنهاد توجه آرتور بی تزویر به تماس به Guenever
و سر Launcelot. Gawaine سر ، سر گرت ، و سر Gaheris
چیزی برای انجام با آن داشته باشد.
اختلاف رخ ، با بحث با صدای بلند ، در میان آن پادشاه را وارد کنید.
Mordred و بهار داستان Agravaine ویرانگر خود را بر او.
تابلو فرش.
تله برای Launcelot گذاشته شده توسط فرمان پادشاه و سر Launcelot را در آن راه می رود.
او ساخته شده آن را به اندازه کافی برای شاهدان کمین ناراحت کننده -- به شوخ طبعی ، Mordred ،
Agravaine ، و دوازده شوالیه رتبه کمتر ، او برای هر یک از آنها را کشت ، اما
Mordred ، اما البته که نمی توانست
راست مسائل بین Launcelot و پادشاه ، و این کار را نکرد. "
"آه ، عزیزم ، فقط یک چیز می تواند منجر -- من می بینم که.
جنگ ، و شوالیه ای از قلمرو تقسیم حزب شاه و سر Launcelot
حزب "" بله -- که راه آن بود.
پادشاه فرستاد ملکه به سهام ، پیشنهاد او را با آتش خالص است.
Launcelot و شوالیه خود او را نجات ، و در انجام آن کشت خوب برخی از دوستان قدیمی
شما و معدن -- در واقع ، برخی از بهترین تا به حال ، به شوخ طبعی ، سر Belias لو
Orgulous ، سر Segwarides ، سر Griflet لو
فلس د Dieu ، سر Brandiles ، سر Aglovale -- "
"اوه ، شما پارگی رگ و ریشه دل من." "-- صبر کنید ، من انجام نشده است -- سر از Tor ، سر
Gauter ، سر Gillimer -- "
"بهترین مرد در نه تابع من. چه دستی راست صحرا نورد او بود! "
"-- سر رینولد سه برادر ، سر Damus ، Priamus سر ، سر کی غریبه --"
"بی همتا من کوتاه توقف!
گل افتاب گردان و برش گرفتن او را در دندان های او را دیده ام.
آمده ، من می توانید این ایستادن نیست! "
-- Driant سر ، سر Lambegus ، سر Herminde ، سر Pertilope ، Perimones سر ، و -- چه کسی را به
شما فکر می کنید؟ "" راش!
برو. "
"آقا Gaheris ، و سر گرت -- هر دو" ، "آه ، باور نکردنی!
عشق آنها برای Launcelot فنا ناپذیر بود. "
"خوب ، این یک تصادف بود.
آنها به سادگی تماشاچیان ، آنها غیرمسلح بودند ، و صرفا وجود دارد تا شاهد بودند
مجازات ملکه.
سر Launcelot smote هر کس در راه خشم کور او آمد و او را کشته
این بدون توجه آنها چه کسانی بودند
در اینجا عکس لحظه یکی از پسران ما از نبرد ، آن را برای فروش است
در هر اخبار ، ایستاده است.
وجود دارد -- چهره نزدیکترین ملکه سر Launcelot با شمشیر خود ، و سر
گرت نفس نفس زدن او نفس. شما می توانید از عذاب در صورت ملکه گرفتن
از طریق دود پیچش یا حلقه زنی.
اتمام حجت جانانه تصویر نبرد است. "" در واقع ، در آن است.
ما باید مراقبت خوب از آن را ، ارزش تاریخی آن بی حساب است.
برو. "
"خب ، بقیه داستان جنگ عادلانه ، خالص و ساده است.
Launcelot عقب نشینی به شهر خود و قلعه شادی Gard ، جمع آوری و در آنجا بزرگ
زیر از شوالیه.
پادشاه ، با یک میزبان بزرگ ، آنجا رفتم ، و مبارزه ناامید وجود دارد در طول
چند روز ، و به عنوان یک نتیجه ، تمام دشت اطراف با اجساد هموار بود و
چدن.
سپس کلیسای وصله صلح میان آرتور و Launcelot و ملکه و
همه -- همه اما سر Gawaine.
او در مورد قتل از برادران او ، گرت و Gaheris ، تلخ بود و نمی
شود appeased.
او اطلاع Launcelot تا او را بگیرد پس از ان ، و آماده سازی سریع ، و نگاه به
به زودی حمله.
بنابراین Launcelot به قلمرو خود را از Guienne را با موارد زیر خود را سمت و Gawaine به زودی
پس از آن با ارتش ، و او beguiled آرتور با او بروم.
آرتور این پادشاهی را در دست سر Mordred از چپ تا زمانی که شما باید بازگشت -- "
"آه -- خرد عرفی پادشاه!" "بله.
سر خود را به پس از نصب Mordred به کار را به سلطنت خود را دائم.
او که قرار بود به ازدواج Guenever ، به عنوان اولین حرکت ، اما او فرار کرد و به خودش بسته در
برج لندن است.
Mordred حمله کردند ؛ اسقف کانتربری او را با بازداشت کردن کاهش یافته است.
پادشاه بازگشت و او را در دوور مبارزه Mordred ، در کانتربری ، و دوباره در برهام
پایین.
سپس صحبت از صلح و یک ترکیب وجود دارد.
شرایط ، Mordred به کرن و کنت در دوران زندگی آرتور ، و کل پادشاهی
پس از آن.
"خوب ، پس از کلمه من! رویای من از جمهوری به یک رویا و
بنابراین باقی می ماند. "" بله.
دو ارتش در دراز در نزدیکی سالیسبوری.
Gawaine -- سر Gawaine در قلعه دوور ، او در مبارزه با سقوط وجود دارد -- Gawaine
به آرتور در یک رویا به نظر می رسد ، حداقل شبح او ، و هشدار داد او را به از خودداری کنند
به مدت یک ماه در تضاد ، اجازه دهید هزینه تاخیر آنچه در آن ممکن است.
اما نبرد از حادثه رسوب شد.
آرتور سفارش داده بود که اگر در طول مشاوره بیش از یک شمشیر بزرگ شد
پیمان پیشنهادی با Mordred ، صدای ترومپت و سقوط! برای او نداشت
اعتماد به نفس در Mordred.
Mordred نظم شبیه به قوم خود داده بود.
خوب ، و بیت جمع کننده پاشنه شوالیه شوالیه را فراموش کرده همه چیز در مورد
نظم ، و ساخته شده علامت ممیز در افزایشگر با شمشیر خود.
در داخل از نیمی از یک دقیقه آن دو میزبان شگرف همراه با آمد
سقوط! آنها butchered دور در تمام طول روز است.
سپس پادشاه -- با این حال ، ما را شروع کرده اند چیزی تازه از شما -- کاغذ ما
داده است. "" نه؟
این چیست؟ "
"مکاتبات جنگ!" "چرا که خوب است."
"بله ، کاغذ پررونق بود حق همراه ، برای نهی کردن ساخته شده بدون احساس ، کردم
بدون گرفتن دست ، در حالی که جنگ به طول انجامید.
من خبرنگاران جنگ با هر دو ارتش بود. من که نبرد با خواندن شما به پایان برسد
یکی از پسرها می گوید :
اما سپس به پادشاه نگاه در مورد او ، و پس از آن بود که او انبار از همه میزبان خود و از همه خود را
شوالیه خوب نه بیشتر زنده مانده بودند ، اما دو شوالیه ، که سر لوقایی د Butlere بود ،
و به برادرش سر Bedivere : و آنها کامل زخمی زخم بودند.
Jesu رحمت ، گفت : پادشاه ، که در آن همه becomen شوالیه نجیب من؟
افسوس که همیشه من باید در این روز محزون.
در حال حاضر ، گفت : آرتور ، من به پایان معدن آمده است.
اما به خدا که من wist که در آن است که خائن سر Mordred ، که خداوند باعث شد
تمام این شرارت.
سپس شاه آرتور انبار که در آن سر Mordred در میان پشته بزرگ بر شمشیر خود تکیه
مرده مرد است.
نیزه ام را به من بدهد ، گفت : آرتور نزد سر وابسته به لوقا ، برای ان من espied خائن
که این همه وای بر خداوند به شکل دراورده شده.
آقا ، اجازه دهید او می شود ، گفت : سر وابسته به لوقا ، برای او ناراضی است ، و اگر آنچه از عبور از این روز ناراضی ،
آنچه خواهد بر او revenged.
خوب پروردگارا ، آنچه به یاد داشته باشید از رویای شب خود را ، و آنچه را که روح سر Gawaine
گفت شما این شب ، در عین حال خدای خوبی بزرگ او خداوند شما تا کنون حفظ شده است.
بنابراین ، به خاطر خدا ، پروردگار من ، ترک های این.
برکت باشد خدا آنچه را برنده شده اید این زمینه : در اینجا ما سه زندگی می کنند ، و با سر
Mordred هیچ زندگی می کنند.
و اگر آنچه را ترک کردن در حال حاضر ، این روز ستمکاران سرنوشت گذشته است.
جزر و مد من مرگ ، اتفاق افتادن من زندگی ، میگوید پادشاه ، در حال حاضر من می بینم او را واقع در انجا به تنهایی ، او باید
فرار هرگز دست معدن ، در یک فایده بهتر من او را باید هرگز.
سر Bedivere گفت : خدا به شما سرعت خوبی است.
سپس پادشاه gat نیزه خود را در هر دو دست ، و فرار به سمت سر Mordred گریه ،
خائن ، در حال حاضر روز مرگ تو می آیند.
و هنگامی که سر Mordred شنیده سر آرتور ، او را تا او را با شمشیر خود را کشیده شده خود را در زد
دست.
و سپس شاه آرتور smote سر Mordred زیر سپر ، با foin نیزه خود را
در سراسر بدن از درک عمق.
و هنگامی که سر است که او تا به حال زخم مرگ را احساس Mordred ، او خود را داشتهاید ، با
ممکن است که او تا به حال ، تا لب به لب از نیزه شاه آرتور.
و راست پدرش آرتور با شمشیر هولدن او smote در هر دو دست خود را ، در
طرف سر ، که شمشیر سوراخ کلاه و تابه مغز و
therewithal سر Mordred استارک مرده به زمین سقوط کرد.
آرتور نجیب سقوط کرد در غش کردن به زمین ، و او swooned بارها بار -- '"
"این یک قطعه خوبی از جنگ مکاتبات ، کلارنس ، شما اول
نرخ مرد روزنامه. خوب -- پادشاه همه حق است؟
او دریافت خوبی؟ "
"روح فقیر ، نه. او مرده است. "
من کاملا حیرت زده کرد و آن را به حال به من به نظر می رسید که هر زخم می تواند مرگبار به او.
"و ملکه ، کلارنس؟"
"او یک راهبه است ، در Almesbury" "چه تغییراتی! و در چنین مدت کوتاهی است.
این بسیار تصور نکردنی است. چه بعد ، من تعجب می کنم؟ "
"من می توانم شما را به آنچه بعد بگویید."
"خب؟" "سهام زندگی ما و با آنها ایستاده اند!"
"چه شما توسط آن به معنای" "کلیسای کارشناسی ارشد در حال حاضر است.
نهی کردن شما با Mordred شامل آن است که باید برداشته شود در حالی که شما باقی می ماند
زنده است. قبیله ای می شویم.
کلیسای جمع آوری کرده است تمام شوالیه های که در سمت چپ زنده ، و در اسرع وقت شما
کشف ما باید کسب و کار در دست ما داشته باشد. "
"مسائل!
با علمی مرگبار مواد جنگ ما با میزبان ما از آموزش دیده ها -- "
"صرفه جویی در نفس خود را -- ما شصت وفادار چپ نیست!"
"چه می گفت؟
مدارس ، کالج ها ، کارگاه های پهناور ما ، ما --
"زمانی که این شوالیه می آیند ، این موسسات خود و خالی برو
به دشمن.
آیا شما فکر می کنید شما خرافات از این افراد تحصیل کرده بود؟ "
"من قطعا آن را فکر می کنم." "خب ، پس ، شما ممکن است آن را unthink.
آنها ایستاده بود به راحتی هر سویه -- تا زمانی که بازداشت کردن.
از آن زمان به بعد ، آنها صرفا در خارج جسورانه قرار داده -- در قلب آنها quaking.
را تشکیل می دهند و ذهن شما را به آن -- زمانی که ارتش می آیند ، ماسک سقوط خواهد کرد ".
"این خبر سخت است. ما در حال از دست داده است.
آنها علم خود ما بر علیه ما تبدیل شود. "
: "نه آنها را." "چرا؟"
"از آنجا که من و تعداد انگشت شماری از وفاداران مسدود شده که بازی.
من شما را آنچه که من انجام داده ام ، و آنچه مرا به آن نقل مکان کرد.
هوشمند به شما ، کلیسای دقیق. این کلیسا که برای شما فرستاده کروز شد --
از طریق بندگان او ، پزشکان است. "
"کلارنس" "این حقیقت است.
من آن را می دانم.
هر افسر کشتی خود را برداشت بنده کلیسا بود ، و به همین ترتیب هر انسان را از
خدمه بود. "" اوه ، بیا! "
"همان گونه است که به شما بگویم.
من را پیدا کند از این چیزها را در یک بار ، اما من آنها را پیدا نهایت.
آیا شما ارسال اطلاعات شفاهی را به من ، توسط فرمانده کشتی ، بر این که
پس از بازگشت خود را به شما ، با منابع ، شما قرار بود به ترک کادیز -- "
"کادیز!
من در کادیز در همه "" -- رفتن به ترک کادیز و کروز در
دور دریاها به طور نامحدود ، برای سلامتی خانواده شما چیست؟
آیا شما ارسال آن کلمه را به من؟ "
"البته که نه. من نوشته اند ، من نه؟ "
"به طور طبیعی. من آشفته و مشکوک است.
هنگامی که فرمانده سمت دوباره موفق به کشتی جاسوسی با او.
من از کشتی یا جاسوس نشنیده از. من خودم به دو هفته از شما شنیدن
وارد
سپس من را حل کرده برای ارسال کشتی به کادیز است. یک دلیل که چرا من نمی وجود دارد. "
: "چه بود که؟" "نیروی دریایی ما به حال به طور ناگهانی و مرموزی
ناپدید شده!
همچنین ، به عنوان به طور ناگهانی و به طرز مرموزی ، راه آهن و تلگراف و تلفن خدمات
متوقف ، مردان همه خلوت ، قطب قطع شد ، کلیسای ممنوعیت بر اساس گذاشته شد
چراغ برق!
من تا به حال می شود و انجام -- و راست خاموش.
زندگی شما امن بود -- هیچ کس در این پادشاهی اما مرلین سرمایه گذاری به لمس
شعبده باز به عنوان شما را بدون ده هزار مرد در پشت او -- من تا به حال هیچ فکر می کنم از
اما نحوه آماده سازی در بهترین تریم در برابر آینده خود را برای قرار دادن.
من احساس خودم را امن -- هیچ کس را توان اضطراب را لمس حیوان خانگی از شما.
پس این همان چیزی است که من.
از آثار مختلف ما انتخاب تمام مردان -- پسران منظورم -- وفاداری که تحت
وجه فشار می تواند به سوگند ، و من آنها را به نام با هم مخفیانه و به آنها
دستورات خود را.
پنجاه و دو نفر از آنها وجود دارد ، هیچ جوان تر از چهارده ، و هیچ کدام بالاتر از هفده
ساله است. "" چرا پسران شما را انتخاب کنید؟ "
"از آنجا که همه دیگران در جو از خرافات متولد شد و پرورش در
آن. در خون و استخوان خود می باشد.
ما تصور ما آن را از آنها تحصیل کرده بودند ، آنها فکر می کردند ، بیش از حد ، نهی کردن از خواب
آنها را مانند غرش رعد! این آنها را نشان داد تا خود را ، و آن را
آنها را به من نشان داد بیش از حد.
با پسران متفاوت بود. چنین به عنوان تحت آموزش ما شده اند از
هفت تا ده سال بدون آشنایی با ترور کلیسا بود ، و آن را در میان بود
این که من پیدا کردم من پنجاه و دو.
به عنوان یک حرکت بعدی ، یک دیدار خصوصی به من پرداخت می شود که غار های قدیمی از Merlin's -- نه کوچک
-- یکی از بزرگ -- "
"بله ، که در آن ما مخفیانه تاسیس اولین کارخانه بزرگ ما برق ، وقتی که من
طرح ریزی یک معجزه است. "" فقط تا.
و به عنوان که معجزه لازم نیست پس از آن ، من فکر کردم که ممکن است ایده خوبی است برای
استفاده از گیاه در حال حاضر. من غار را برای یک محاصره مشروط -- "
"یک ایده خوب ، یک ایده درجه اول است."
"من فکر می کنم. من قرار داده شده چهار تن از پسران من در آنجا به عنوان یک نگهبان --
در داخل ، و خارج از دید.
هیچ کس آسیب -- در حالی که در خارج ، اما هر گونه تلاش را وارد کنید -- خب ، ما گفت : فقط
اجازه دهید کسی آن را امتحان کنید!
سپس من به تپه رفت و کشف و قطع سیم مخفی که
اتاق خواب خود را با سیم است که به سپرده دینامیت تحت همه ما متصل
کارخانه قریب به اتفاق ، کارخانه های تولید ، کارگاه های آموزشی ،
مجلات ، و غیره ، و در حدود نیمه شب من و پسران تبدیل شده و متصل است که سیم
با غار ، و هیچ کس اما من و شما مشکوک که در آن انتهای دیگر آن می رود به.
ما آن را در زیر زمین گذاشته ، البته ، و آن همه را در چند ساعت پایان رسید و یا
این کار. ما sha'n't قلعه ما را ترک کنند در حال حاضر
زمانی که ما می خواهیم برای منفجر کردن تمدن ما. "
"این حرکت راست بود -- و یکی از طبیعی ، ضرورت نظامی ، در تغییر
شرایط چیزها. خوب ، چه تغییراتی آمده اند!
ما انتظار می رود که در کاخ برخی از زمان و یا دیگر محاصره می شود ، اما -- با این حال ، به در "
"بعد ، ما در حصار سیم ساخته شده است." "حصار سیم؟"
"بله.
شما کاهش یافته است اشاره از آن خود ، دو یا سه سال پیش است. "
"اوه ، من به یاد داشته باشید -- زمان کلیسا سعی قدرت خود را علیه ما برای اولین بار ، و
در حال حاضر فکر آن را عاقلانه برای فصل hopefuler صبر کنید.
خوب ، چگونه شما ترتیب نرده است؟ "
"من شروع به دوازده فوق العاده قوی -- برهنه ، عایق -- سیم از یک دینامو بزرگ در
غار -- دینامو با هیچ برس به جز مثبت و یک منفی -- "
"بله ، درست است."
"سیم بیرون رفتن از غار و حصار در یک دایره از زمین صد متری سطح
در قطر ، آنها را به دوازده نرده های مستقل ، ده پا از هم جدا -- که است که می گویند ،
دوازده محافل درون محافل -- و به پایان می رسد خود را به غار می آیند دوباره ".
"حق بر است."
نرده ها به پست سنگین ساخته شده از چوب بلوط محکم به فاصله تنها سه فوت ، و این
پست غرق پنج پا در زمین است. "" خوب و قوی است. "
"بله.
سیم اتصال به زمین خارج از غار.
آنها بیرون میروند از قلم مو مثبت دینامو یک اتصال زمین وجود دارد
از طریق قلم مو منفی ، به پایان می رسد دیگر سیم به غار ، و هر
پایه به طور مستقل. "
"نه ، نه ، که نه انجام خواهد داد!" ، "چرا؟"
"این خیلی گران است -- با استفاده از زور برای هیچ چیز است.
شما هر زمین اتصال جز یکی از طریق برس منفی را نمی خواهم.
انتهای دیگر هر سیم باید به داخل غار آورده و محکم
به طور مستقل و بدون هیچ گونه اتصال زمین.
در حال حاضر ، پس از آن ، رعایت اقتصاد آن.
مسئول سواره نظام خود hurls در مقابل نرده ها ، شما با استفاده از هیچ قدرتی ، شما
صرف هیچ پولی برای تنها یک زمین اتصال وجود دارد تا آن اسب می آیند
در برابر سیم ، لحظه ای که آنها آن را لمس
آنها یک ارتباط با برس منفی که از طریق زمین را تشکیل می دهند ، و مرده را رها.
آیا شما نمی بینید -- شما با استفاده از انرژی را تا زمان مورد نیاز است؟ رعد و برق خود را
و آماده ، مانند بار در تفنگ ؛ بلکه آن است که هزینه نیست که شما صد تا شما
را لمس کند.
اوه ، بله ، اتصال زمین پست تنها -- "" البته!
من نمی دانم چگونه می توانم نادیده گرفته شده است که.
نه تنها ارزان تر است ، اما آن را از راه دیگری موثر تر است ، اگر سیم
شکستن و یا درهم ، هیچ آسیبی است انجام می شود. "" نه ، به خصوص اگر ما بگویید داستان در
غار و قطع سیم شکسته.
خب ، به. gatlings؟ "
"بله -- که چیده شده است.
در مرکز دایره داخلی ، بر روی یک پلت فرم جادار شش فوت ارتفاع ، من
گروه بندی یک باتری از سیزده تفنگ gatling ، و مقدار زیادی مهمات. "
"که در آن است.
هر رویکرد فرمان آنها ، و زمانی که شوالیه کلیسای رسد ، وجود دارد.
شود موسیقی. ابرو از پرتگاه بر سر غار -- "
"من حصار سیم وجود دارد ، و gatling.
آنها هر سنگ رها کنید بر ما. "" خب ، و دینامیت سیلندر شیشه ای
اژدر؟ "
"که با حضور به. زیباترین باغ که شد که تا کنون
کاشته شده است.
اتمام حجت کمربند چهل فوت عرض و می رود در اطراف حصار بیرونی -- فاصله بین آن
و حصار یک صد متری -- نوع زمین بی طرف که فضا است.
هیچ حیاط مربع واحد که کل کمربند وجود دارد اما با اژدر مجهز شده است.
ما آنها را بر روی سطح زمین گذاشته ، و یک لایه از شن را بر آنها پاشیده است.
این باغ به دنبال بی گناه است ، اما به شما اجازه یک مرد شروع به کج بیل زدن یک بار ، و
خواهید دید. "" شما آزمایش اژدر؟ "
"خب ، من که قرار بود ، اما --
"اما چه؟ چرا ، آن را نظارت فوق العاده ای برای اعمال نمی شود
-- "" تست؟
بله ، من می دانم ، اما آنها همه حق است ؛ من یک چند در جاده های عمومی را فراتر از خطوط ما گذاشته شد
بوده ام و آنها را آزمایش کردند. "" اوه ، که در اثر تغییر مورد.
چه کسی این کار را کرد؟ "
"کلیسای کمیته است." "مهربان چگونه!"
"بله. آنها به ما فرمان را به تسلیم آن می آمدند.
می بینید که آنها واقعا نمی آمدن به آزمایش اژدر ؛ بود که صرفا یک حادثه ".
"آیا این کمیته یک گزارش است؟" "بله ، آنها ساخته شده یکی است.
شما می توانید از شنیده آن مایل است. "
"به اتفاق آرا"؟ "که ماهیت آن است.
پس از آن من قرار داده تا برخی از علائم ، برای حفاظت از کمیته های آینده و ما
تا به حال هیچ مزاحمان از سال است. "
"کلارنس ، شما در دنیای کار را انجام داده و انجام آن کاملا."
"ما مقدار زیادی از زمان برای آن و هر مناسبت برای عجله وجود دارد."
ما نشسته ساکت چندی ، تفکر است.
سپس ذهن من ساخته شده بود ، و من گفتم : "بله ، همه چیز آماده است ، همه چیز است
بطور تر و تمیز ، هیچ جزییاتی را که مایل است. من می دانم که چه باید بکنید. "
"بنابراین می توانم ، نشستن و منتظر است."
"نه ، آقا! خیزش و اعتصاب! "" آیا شما معنی آن را؟ "
"بله ، در واقع! دفاعی در خط من نیست ، و
توهین آمیز است.
به این معنا که زمانی که من نگه عادلانه دست -- دو سوم به خوبی دست به عنوان دشمن.
اوه ، بله ، خواهیم خیزش و اعتصاب است که بازی ما ".
"صد تا یکی شما درست می گویید.
چه زمانی عملکرد شروع می شود؟ "" در حال حاضر!
خواهیم جمهوری اعلام "" خب ، که چیزهایی را تسریع ، مطمئن
به اندازه کافی! "
آنها را به وزوز ، من به شما بگویم! انگلستان خواهد شد لانه هورنتس قبل از ظهر
به فردا ، اگر دست کلیسا تا به حیله گری خود را از دست داده -- و ما می دانیم ، نه.
در حال حاضر شما نوشتن و من نتیجه خواهید دیکته :
"اعلامیه ---
"می شود آن را به آنچه ALL شناخته شده است.
با توجه به این که پادشاه مرده و نداده وارث ، وظیفه من این می شود به ادامه
اختیارات اجرایی را به من تفویض شده است ، تا زمانی که دولت باید ایجاد شده است و مجموعه ای
در حال حرکت است.
سلطنت خاطر برده شده است ، دیگر وجود ندارد.
در نتیجه ، تمام قدرت سیاسی تا به منبع اصلی آن ، افراد بازگشته
از ملت است.
با سلطنت ، مکمل چندین کشته شده اند نیز وجود دارد برای چه دیگر
اشراف ، دیگر ممتاز کلاس ، دیگر کلیسا ، همه مردان
دقیقا برابر آنها بر یک سطح مشترک هستند ، و مذهب آزاد است.
جمهوری بدینوسیله اعلام شده است ، به عنوان املاک و طبیعی یک ملت وقتی که دیگر
قدرت متوقف شده است.
این وظیفه مردم بریتانیا برای ملاقات با هم بلافاصله ، و توسط خود
آرا انتخاب نمایندگان و ارائه را در دست خود دولت است. "
من آن را امضا کردیم "رئیس" ، و آن را از غار مرلین مورخ.
کلارنس گفت : -- "چرا که می گوید که در آن ما ، و دعوت
آنها را به تماس بگیرید. "
"این یک عقیده است. ما اعتصاب ها -- اعلامیه -- سپس آن را
نوبت خود را.
در حال حاضر چیزی که راه اندازی و چاپ شده و نوشته شده ، درست است خاموش است که ، به نظم ؛
پس از آن ، اگر شما یک زن و شوهر از دوچرخه های دستی در پای تپه ، هو
غار مرلین! "
"من در ده دقیقه آماده خواهد بود. چه طوفان در جریان است وجود داشته باشد به
روز بعد هنگامی که این قطعه از کاغذ می شود به کار!...
اتمام حجت دلپذیر قصر قدیمی ، این است ، من تعجب می کنم اگر ما تا کنون دوباره باید -- اما هرگز
ذهن در مورد آن. "
>
قسمت 9 : فصل XLIII نبرد کمربند شن
در غار مرلین -- کلارنس و من و پنجاه و دو تازه ، روشن ، ، تحصیل کرده ، پاک
فکر پسران جوان بریتانیا.
در سحرگاه ، من با ارسال یک سفارش به کارخانه ها و به همه آثار بزرگ ما برای متوقف کردن
عملیات و حذف تمام زندگی به یک فاصله امن ، به عنوان همه چیز خواهد بود
با مین های مخفی ، دمیده "و بدون گفتن در چه لحظه ای -- بنابراین ، در یک بار تخلیه است."
این مردم از من می دانستند ، و اعتماد به نفس در ورد من بود.
آنها را روشن بدون انتظار موهای خود را به بخش ، و من می توانم خود من
هم در مورد قدمت انفجار.
شما می توانید از یکی از آنها را استخدام نمی کنند برای رفتن به عقب در طول قرن ، اگر انفجار بود
هنوز هم قریب الوقوع است. ما تا به حال یک هفته انتظار.
این برای من کسل کننده بود ، چون من در نوشتن در همه زمان ها است.
در طول سه روز اول ، من به پایان رسید تبدیل به دفتر خاطرات قدیمی من را به این روایت
فرم ، آن را تنها یک فصل و آن را پایین آورد تا به امروز مورد نیاز است.
بقیه هفته من در نوشتن نامه به همسر من در زمان.
این عادت من بود که همیشه برای نوشتن به شنی هر روز ، هر زمان که ما جدا بود ، و
در حال حاضر من حفظ عادت برای عشق به آن ، و از او ، هر چند که من می تواند هر چیزی را با انجام نمی
نامه ها ، البته ، پس از من آنها را نوشته بود.
اما در آن زمان قرار داده که می بینید ، و تقریبا شبیه صحبت کردن بود ؛ آن بود تقریبا به عنوان اگر من
گفت : "شنی ، اگر شما و میهمان گرامی مرکزی در غار بودند ، به جای
فقط عکس های خود را ، چه خوب بار ما می تواند داشته باشد! "
و پس از آن ، شما می دانید ، من می توانم چیزی نوزاد ماده چسبنده و لزج - gooing تصور این ارسال در پاسخ
با مشت خود را در دهان خود قرار دهد و خود را در سراسر دامان مادر خود را بر روی آن فشار می آید
پشت ، و او یک خنده و توصیف و
عبادت ، و در حال حاضر و پس از آن ترفندستان | Tarfandestan Forums زیر چانه نوزاد به تنظیم آن cackling ،
و پس از آن شاید در یک کلمه از پاسخ به من خودش را پرتاب -- و غیره و غیره -- خوب ،
مگر نمیدانید ، من وجود دارد می تواند نشستن در
غار با قلم من و نگه داشتن آن ، به این ترتیب ، ساعت با آنها.
چرا ، آن را تقریبا مثل داشتن همه ما با هم دوباره بود.
من جاسوس از هر شب بود ، البته ، برای دریافت اخبار است.
هر گزارش چیز نگاه کنید بیشتر و بیشتر چشمگیر است.
میزبان جمع آوری ، جمع آوری ، کردن تمام جاده ها و مسیرهای از انگلستان
شوالیه سوار شد ، و کشیش سوار با آنها را ، برای دل دادن این صلیبیون اصلی
این جنگ کلیسا.
همه nobilities ، کوچک و بزرگ ، در راه خود بودند ، و همه مردمان محترم و با تربیت است.
این همه به عنوان انتظار می رود.
ما باید نازک از این نوع از قوم به چنین درجه که مردم را
چیزی برای انجام اما فقط گام به جلو با جمهوری خود و --
آه ، چه خر من بود!
در اواخر هفته شروع کردم به گرفتن این واقعیت بزرگ و disenchanting از طریق
سر من که توده ملت کلاه خود را در چرخش بود و فریاد زد : برای
جمهوری برای حدود یک روز است ، و در آنجا پایان!
کلیسا ، اشراف ، و طبقه مرفه پس از آن تبدیل شده ، یکی بزرگ ، همه disapproving اخم
بر اساس آنها و آنها را به گوسفند چروک خورده!
از آن لحظه گوسفند به جمع آوری برابر آغاز شده بود -- که است که می گویند ،
اردوگاه -- و ارائه زندگی بی ارزش خود پشم خوب و ارزشمند خود را به صالح "
شود. "
چرا ، حتی مردان که به تازگی شده بود برده بودند در "علت صالح" و
ستایش آن ، دعا برای آن ، sentimentally slabbering بیش از آن ، درست مانند
تمام دیگر عادی.
تصور کنید که پهن کردن چنین انسانی را به عنوان این ، تصور این حماقت!
بله ، در حال حاضر "مرگ بر جمهوری!" در همه جا -- یک صدای مخالف نیست.
همه انگلستان راهپیمایی علیه ما بود!
به راستی ، این بیش از من به خاطر bargained بود.
من پنجاه و دو پسر را نگاه کردم دقت تماشا چهره خود را ، راه رفتن آنها ، خود را
نگرش ناخودآگاه : برای همه این یک زبان -- یک زبان به ما داده به عمد
که ممکن است ما را در زمان از خیانت
اضطراری ، هنگامی که ما اسرار که می خواهیم برای حفظ.
من می دانستم که که فکر را نگه دارید گفت : به خودی خود و بارها در ذهن خود
و قلب ، همه انگلستان راهپیمایی علیه ما! و همیشه قاطعانه التماس کنان
توجه با هر تکرار ، بیشتر از همیشه
به شدت به خود تحقق به تصورات خود ، تا حتی در خواب آنها
آنها را بدون استراحت از آن ، پیدا کردن ، اما شنیدن موجودات مبهم و flitting
رویاها می گویند ، همه انگلستان -- ALL انگلستان -- راهپیمایی بر علیه شما!
من می دانستم که این همه اتفاقی خواهد افتاد و من می دانستم که در نهایت فشار را تبدیل به
بزرگ که آن را سخن گفتن وادار ؛ بنابراین ، من باید آماده شود با یک پاسخ
در آن زمان -- پاسخ به خوبی انتخاب شده و آرام بخش است.
من درست بود. ساعت هم آمدند.
آنها مجبور به صحبت می کنند.
بیابان پور ، آن رقت انگیز بود برای دیدن ، آنها تا کم رنگ بودند ، بنابراین پوشیده ، بنابراین مشکل است.
سخنگوی در ابتدا خود را به سختی می تواند صدا یا کلمات را پیدا کرد ؛ اما او در حال حاضر هر دو.
این همان چیزی است که او گفت : -- و او آن را در زبان انگلیسی مدرن شسته و رفته را به من آموخت
مدارس : "ما باید تلاش برای فراموش کردن آنچه که ما --
پسر انگلیسی!
ما تلاش کرده ایم برای قرار دادن دلیل قبل از احساسات ، وظیفه قبل از عشق ، ذهن ما
تصویب است ، اما قلب ما با ما سرزنش.
در حالی که ظاهرا تنها اشراف ، تنها طبقه مرفه ، تنها بیست و پنج یا
سی هزار شوالیه زنده از اواخر جنگ ، ما از یک ذهن بودند ، و
دست نخورده توسط هر شک نگران هر
و هر یک از این پنجاه و دو بیابان که ایستاده در اینجا قبل از شما ، گفت : "آنها کرده اند
انتخاب -- امر خود را 'اما فکر می کنم -- ماده تغییر است -- همه
انگلستان راهپیمایی علیه ما!
آه ، آقا ، در نظر گرفتن! -- منعکس -- این مردم هستند ، مردم ما ،
آنها استخوان استخوان ، گوشت از گوشت ما ، ما آنها را دوست -- ما برای پرسیدن نیست
از بین بردن ملت ما! "
خوب ، آن را نشان می دهد ارزش با نگاه به آینده ، و آماده بودن برای چیزی که زمانی که آن را
اتفاق می افتد.
اگر من تا به حال این چیز پیش بینی نیست و برطرف شده است ، آن پسر از من بود --!
نمی توانست یک کلمه گفت. اما من ثابت شد.
گفتم :
"پسران من ، قلب خود را در جای مناسب ، شما باید فکر فکر شایسته ،
شما انجام داده اند چیزی که شایسته است.
شما پسران انگلیسی ، شما باقی خواهد ماند پسر انگلیسی ، و شما خواهید دید که نام حفظ
unsmirched. خودتان هیچ نگرانی بیشتر ، اجازه دهید
ذهن خود را در صلح است.
در نظر بگیرید این است : در حالی که همه انگلستان راهپیمایی علیه ما ، که در ون؟
که شایع ترین قواعد جنگ ، در جبهه مارس؟
جواب من. "
"میزبان نصب شده از شوالیه فرستاده خواهد شد." "واقعی.
آنها سی هزار قوی. هکتار در اعماق آنها خواهد مارس.
در حال حاضر مشاهده : هیچ ، اما آنها هرگز اعتصاب ماسه کمربند!
سپس قسمت وجود خواهد داشت!
بلافاصله پس از آن ، بسیاری غیر نظامی در عقب بازنشسته ، برای دیدار با کسب و کار
درگیری های جاهای دیگر.
جز اشراف و طبقه مرفه ، شوالیه ، و جز این باقی خواهد ماند به رقص به ما
موسیقی پس از آن قسمت.
این کاملا درست است که ما باید برای مبارزه با هیچ کس ، اما این سی هزار
شوالیه. در حال حاضر ، صحبت می کنند و آن را باید به عنوان شما تصمیم می گیرید.
باید اجتناب از جنگ ، بازنشسته از زمینه؟ "
"NO!" فریاد یکپارچه و دلچسب بود.
"آیا شما -- آیا شما -- خوب ، ترس از این سی هزار شوالیه؟"
این شوخی به ارمغان آورد یک خنده خوب ، مشکلات پسرها از بین رفت دور و رفتند
پر زرق و برق به پست های خود را.
آه ، آنها یک پنجاه و دو عزیزم بودند! به زیبایی دختران ، بیش از حد.
آماده برای دشمن در حال حاضر. اجازه دهید نزدیک شدن به روز بزرگ می آیند همراه -- آن
به ما بر روی عرشه پیدا کنید.
روز بزرگ در زمان رسید.
در سحرگاه نگهبانی در سازمان دیده بان در جای اسب و گله آمد به غار و گزارش در حال حرکت
توده سیاه و سفید در زیر افق ، و صدا ضعف است که او تصور می شود نظامی
موسیقی است.
صبحانه فقط آماده بود ، نشستم و آن را خوردند.
این بیش از پسران یک سخنرانی کوچک ، و پس از آن به بیرون فرستاده ، جزئیات به انسان
باتری ، با کلارنس در فرمان از آن.
خورشید در حال حاضر افزایش یافته و splendors بدون مانع خود را بر زمین فرستاده می شود ، و
ما شاهد یک میزبان شگرف در حال حرکت به آرامی به سمت ما ، با بی اراده کار کردن مداوم و
جلو تراز وسط قرار دارد موج دریا.
نزدیکتر و نزدیکتر از آن آمد ، و بیشتر و بیشتر sublimely تحمیل جنبه های آن تبدیل شد ؛
بله ، همه انگلستان بود ، وجود دارد ظاهرا.
به زودی ما می تواند بنر های بی حد و حصر از تکان و لرزش بال است ، نگاه کنید و سپس افتاب زده دریا
از زره و آن را مجموعه تمام aflash. بله ، این یک دید خوب بود ، من تا به حال هرگز
دیده می شود هر چیزی به آن ضرب و شتم.
در گذشته ما می تواند جزئیات. همه صفوف جلو ، بدون گفتن که چگونه بسیاری از
شوالیه plumed در زره -- هکتار عمیق ، سواران بودند.
ناگهان با فریاد گفتن از ترومپت شنیدیم و پیاده روی آهسته به تاخت پشت سر هم و
پس از آن -- خوب ، آن فوق العاده برای دیدن!
پایین جاروب که قریب به اتفاق اسب کفش موج -- با نزدیک شدن شن و ماسه و کمربند -- نفس من ایستاده بود
هنوز هم ، نزدیکتر ، نزدیکتر -- نوار از چمن سبز فراتر از کمربند زرد بزرگ شد باریک --
باریک تر هنوز -- روبان صرف شد در
جلوی اسب -- سپس تحت hoofs خود را ناپدید شده است.
بزرگ اسکات!
چرا جلوی تمام که میزبان به آسمان با رعد و برق ، سقوط شلیک کردند و تبدیل شد
چرخان جوش وخروش ژنده پوش و قطعات ، و در امتداد زمین ذخیره کردن یک دیوار ضخیم از دود
که پنهان می کردند چه از بسیاری از نزد ما باقی نمانده بود.
زمان برای مرحله دوم در طرح مبارزات انتخاباتی!
لمس یک دکمه ، و استخوان انگلستان از ستون فقرات خود را شل را تکان داد!
در آن انفجار تمام شریف ما تمدن کارخانجات در هوا رفت
و از زمین ناپدید شد.
این ترحم بود ، اما لازم بود. ما نمی تواند استطاعت به اجازه دشمن به نوبه خود
سلاح های خود ما بر علیه ما. در حال حاضر گرفت یکی از dullest ربع ساعت
همیشه من را تحمل کرده بود.
ما در خلوت خاموش احاطه شده توسط محافل ما از سیم منتظر ، و یک دایره از
دود سنگین در خارج از این. ما نمی توانستند در طول دیوار از دود ، و
ما نمی تواند از طریق آن.
اما در آخرین آن شروع به بریدن دور lazily ، و در پایان یکی دیگر از ربع ساعت
زمین روشن بود و حس کنجکاوی ما را به خود برآورده فعال شد.
هیچ موجودی زنده بود در چشم!
ما در حال حاضر درک شده که اضافه شده به دفاع ما شده بود ساخته شده است.
دینامیت خندق ، بیش از یک صد فوت عرض در اطراف ما ، و بازیگران حفر کرده بود
تا خاکریزی برخی از فوت بیست و پنج بالا بر روی هر دو مرزهای آن.
همانطور که به نابودی زندگی ، شگفت انگیز بود.
علاوه بر این ، آن را فراتر برآورد شد. البته ، ما می تواند مرده به حساب نمی آید ،
چرا که آنها به عنوان افراد ، بلکه صرفا به عنوان ماده اصلی جسم سلولی همگن وجود ندارد ، با
آلیاژهای آهن و دکمه.
هیچ زندگی در دید بود ، اما لزوما باید وجود دارد برخی از زخمی ها در عقب بوده است
صفوف ، که در این زمینه تحت پوشش دیوار از دود انجام شد ؛ وجود نخواهد داشت
بیماری در میان دیگران -- همواره وجود دارد ، پس از یک قسمت مانند آن است.
اما می شود وجود ندارد تقویت این موضع گذشته از جوانمردی بود
انگلستان ؛ آن همه که از سفارش گذاشته شد بود ، پس از جنگ اخیر نابود.
بنابراین من کاملا امن در باور که بیشترین نیروی برخوردار است که می تواند برای آینده احساس
علیه ما خواهد بود ، اما کوچک است که از شوالیه.
به همین دلیل من اعلام تبریک به ارتش من در این کلمات صادر شده :
سربازان ، قهرمانان آزادی بشر و برابری : عمومی خود را به شما تبریک می گوید!
در غرور قدرت خود و غرور از شهرت او ، دشمن متکبر آمد
بر علیه شما. شما آماده شد.
جنگ کوتاه بود ، را در کنار خود ، با شکوه.
این پیروزی عظیم ، داشتن شده است کاملا بدون از دست دادن به دست آورد ، می ایستد بدون
عنوان مثال در طول تاریخ.
تا زمانی که سیاره به حرکت در مدار خود به خود ادامه خواهند داد ، نبرد
ماسه تسمه خواهد شد هلاک از خاطرات مردان.
رئیس.
من آن را بخواند ، و تشویق من برای من بسیار لذت بخش بود.
سپس با این اظهارات زخم : "جنگ با ملت انگلیسی ، به عنوان یک
ملت ، در پایان.
ملت از میدان و جنگ بازنشسته شده است.
قبل از اینکه می توان آن را متقاعد به بازگشت ، جنگ باید متوقف است.
این مبارزه تنها است که رفتن به مبارزه است.
این خلاصه می شود -- در فاصلهی پلک برهم در تاریخ.
همچنین مخرب ترین به زندگی ، در نظر گرفته شده از نقطه نظر
نسبت تلفات به شماره مشغول است.
ما با ملت انجام می شود ، از این پس ما معامله تنها با شوالیه.
شوالیه انگلیسی می توانند کشته شوند ، اما آنها را نمی توان فتح.
ما می دانیم آنچه که پیش روی ما است.
در حالی که یکی از این افراد باقی می ماند زنده ، کار ما تمام شده است نیست ، از جنگ به پایان نرسیده است.
ما همه آنها را. کشتن "[با صدای بلند و بلند کف زدن ادامه.]
من اعتصاب سدهای بزرگ در اطراف خطوط ما توسط دینامیت پرتاب انفجار
فقط مواظب زن و شوهر از پسران اعلام دشمن را در زمانی که او باید ظاهر شود
دوباره.
بعد ، من با ارسال یک مهندس و چهل و مرد به یک نقطه تنها فراتر از خطوط ما در جنوب ،
، به نوبه خود از کوه بروک وجود داشت ، و آوردن آن در داخل خطوط ما و تحت ما
فرمان ، تنظیم آن را در چنین راهی که من
می تواند استفاده فوری از آن در شرایط اضطراری کنند.
چهل مرد را به دو شیفت بیست هر تقسیم شدند ، و برای از بین بردن هر یک از
دیگر در هر ساعت دو.
در ده ساعت کار انجام می شود. شب هنگام بود در حال حاضر ، و من انصراف من
pickets.
کسی است که چشم انداز شمالی داشته است ، گزارش یک اردوگاه در دید ، اما قابل مشاهده با
فقط در شیشه ای.
او همچنین گزارش داد که چند شوالیه احساس بود راه خود را نسبت به ما ، و به حال
برخی از گاو در سراسر خطوط ما رانده می شود ، اما که شوالیه ها خود آمده بود
بسیار نزدیک است.
این بود آنچه که من انتظار بود. آنها به ما احساس ، می بینید که آنها میخواستند
اگر ما قرار بود به یک بازی است که ترور قرمز را بر روی آنها دوباره.
آنها خواهد بود رشد جسورانه در شب ، شاید.
من بر این باور من می دانستم که چه پروژه آنها سعی می کند ، چرا که آن را به سادگی چیزی که من
خودم اگر من در جاهای خود بودند و به عنوان نادان بودند و تلاش.
من آن را اشاره به کلارنس.
"من فکر می کنم شما درست می گویید ،" گفت که او "از آن است که چیز و بدیهی برای آنها را امتحان کنید."
"خب ، پس ،" به من گفت ، "اگر آنها این کار را انجام آنها محکوم است."
"بدیهی است."
"آنها کوچکترین نشان می دهد در جهان ندارد."
"البته آنها را." "این بسیار ناراحت کننده ، کلارنس.
این ترحم افتضاح به نظر می رسد. "
چیزی که به من مختل شده به طوری که من می تواند هر از آرامش ذهن را برای فکر کردن در از آن را دریافت کنید
و نگران کننده ای بیش از آن است. بنابراین ، در گذشته ، برای آرام کردن وجدان من ، من
این پیام را به شوالیه ها قاب :
به جناب فرمانده دلیری شورشی انگلستان : شما در مبارزه با
بیهوده است. ما می دانیم که قدرت خود را -- اگر یکی ممکن است آن را تماس بگیرید
این نام.
ما می دانیم که در نهایت قدرت نمی تواند را علیه ما بالاتر از پنج و بیست هزار
شوالیه. بنابراین ، شما هیچ شانسی برای -- هیچ کدام
هر.
بازتاب : ما به خوبی مجهز و غنی شده ، ما شماره 54.
پنجاه و چهار چه؟ مردان؟
نه ، ذهن -- capablest در جهان ، یک نیرو در برابر که حیوان صرف ممکن است ممکن است
هیچ امیدی به غلبه از ممکن است بیکار امواج دریا امید به غلبه بر علیه
موانع گرانیت انگلستان.
به یاد داشته باشید. ما به شما زندگی خود را ارائه دهد ، به خاطر
خانواده های شما ، هدیه ای رد نمی.
ما به شما این فرصت ، و آن را آخرین : پرتاب سلاح خود را تسلیم
بدون قید و شرط به جمهوری ، و تمام خواهد شد بخشوده.
(امضاء) رئیس.
من به آن را بخوانید به کلارنس ، و گفت که من پیشنهاد آن را توسط یک پرچم آتش بس ارسال.
او خندید خنده نیش دار او با به دنیا آمد ، و گفت :
"به نحوی آن به نظر می رسد غیر ممکن است برای شما تا به طور کامل تحقق این nobilities
قرار دارند. در حال حاضر صرفه جویی در زمان کمی و مشکل ما اجازه دهید.
من فرمانده ان شوالیه را در نظر بگیرید.
در حال حاضر ، پس شما پرچم آتش بس ، رویکرد و من پیام خود را تحویل و من
شما پاسخ خود را به من بدهید. "
من این ایده را خو. من به جلو تحت نگهبانی خیالی آمد
سربازان دشمن ، تولید کاغذ ، و خواندن آن را از طریق.
برای پاسخ ، کلارنس زده کاغذ از دست من ، یک منطقه روستایی به خدمت پرداخت تا لب scornful و
گفت : با اهانت های بلند :
"من این حیوان را تجزیه و بازگشت او را در یک سبد به پایه متولد پست و حقیر که فرستاده
او ، پاسخ های دیگر به من هیچ کس "خالی نظریه در حضور حقیقت!
و این تنها حقیقت ، و هیچ چیز دیگری بود.
این چیزی که اتفاق افتاده بود ، هیچ که در اطراف وجود دارد.
پاره کردن کاغذ و اعطا sentimentalities mistimed استراحت دائم.
سپس ، به کسب و کار.
من تست سیگنال های الکتریکی را از پلت فرم gatling به غار ، ساخته شده و مطمئن
که آنها همه حق است و من تست شده و مجددا از آن که فرمان نرده --
این سیگنال به موجب آن می تواند شکستن من بودند
و تجدید جریان الکتریکی را در هر حصار به طور مستقل از دیگران خواهد شد.
من بروک اتصال را تحت نگهبانی و اقتدار از سه بهترین من قرار داد
پسر ، که در دو ساعت ساعتهای به طور متناوب انجام تمام شب و بی درنگ اطاعت من
سیگنال ، اگر من باید مناسبت دادن
-- سه هفت تیر عکس در جانشینی سریع.
وظیفه نگهبانی برای شب دور انداخته شد ، و جای اسب و گله خالی از زندگی من
دستور داد که آرام در غار حفظ ، و چراغ های برق را رد
به روشنایی ضعیف تابیدن.
همانطور که به زودی آن را به عنوان خوب و تاریک بود ، من خاموش در حال حاضر از تمام نرده ها ، و پس از آن
groped راه من به خاکریزی در مرز کنار ما از دینامیت بزرگ
خندق.
من را به بالای آن رخنه کرد و در آنجا بر روی شیب پهن کردن به تماشای دراز است.
اما خیلی تاریک بود برای دیدن هر چیزی است. همانطور که برای تلفن های موبایل ، هیچ کدام وجود دارد.
سکون مرگبار بود.
درست است که شب برای تلفن های موبایل معمول از کشور وجود دارد -- پرواز کردن از شب پرندگان ،
وز وز حشرات ، پارس سگ از راه دور ، درهنگام دلپذیر دور گاوان --
اما این به نظر نمی رسد برای شکستن
سکون ، آنها فقط آن را تشدید کرده و ارسال سودا grewsome به آن را به
مقرون به صرفه است.
من در حال حاضر داد تا به دنبال شب تعطیل تا سیاه و سفید ، اما من مدام به گوش من تیره و تار
برای گرفتن حداقل صدا مشکوک ، برای من مورد قضاوت قرار من تا به حال تنها به صبر ، و من نباید
ناامید شوند.
با این حال ، من تا به حال برای یک مدت طولانی صبر کنید. در گذشته من گرفتار آنچه که شما ممکن است تماس بگیرید در
حد یک نگاه اجمالی مشخص از صدا dulled صدا فلزی.
من آغشته گوش من ، پس از آن ، و نفس من برگزار شد ، برای این نوع از چیزی که بود من
شده بود ، منتظر. این صدا ضخیم ، و با نزدیک شدن -- از
به سمت شمال است.
در حال حاضر ، من آن را در سطح خود من شنیده -- خط الراس بالای خاکریزی مخالف ،
صد پا یا بیشتر دور. سپس من به نظر می رسید برای دیدن یک ردیف از نقطه های سیاه
ظاهر می شود در امتداد آن خط الراس -- سرهای انسانی؟
من نمی تواند بگوید ، مهم نیست ممکن است در هر چیزی در تمام شما نمی توانید بستگی به چشمان شما
تصورات خود را خارج از فوکوس است. با این حال ، این سوال به زودی حل و فصل شد.
من شنیده ام که سر و صدا های فلزی نزولی را به خندق بزرگ.
تقویت سرعت گسترش آن در تمام طول ، و آن را پدیده مبله من این واقعیت :
میزبان مسلح مصرف شد تا چهارم خود را در خندق.
بله ، این افراد به ترتیب دادن یک حزب تعجب کمی برای ما.
ما می تواند سرگرم کننده را در مورد سپیده دم انتظار می رود ، ممکن است زودتر.
من groped راه من به جای اسب و گله در حال حاضر ، من به اندازه کافی دیده بود.
من را به پلت فرم رفت و نشانه به نوبه خود در حال حاضر به دو نرده درونی.
سپس من را به غار رفت و به همه چیز رضایت بخش وجود دارد را در بر داشت -- هیچ کس بیدار
اما سازمان دیده بان کار.
من بیدار کلارنس و به او گفت خندق بزرگ بود پر کردن با مردان ، و که من
اعتقاد بر این همه شوالیه های آینده برای ما در یک بدن بودند.
این تصور من بود که به محض همانطور که سپیده دم نزدیک ما می توانیم انتظار خندق
هزاران ambuscaded به ازدحام بیش از خاکریزی و ضرب و شتم و
بلافاصله توسط بقیه ارتش خود را به دنبال دارد.
کلارنس گفت :
"آنها خواهد بود که مایل به ارسال یک یا دو دیده بانی کردن در تاریکی را مقدماتی
مشاهدات. چرا رعد و برق را خاموش بیرونی را ندارد
نرده ها ، و به آنها فرصت می دهد؟ "
"من قبلا آن را انجام داده ، کلارنس. آیا شما تا کنون من می دانم که به نامهربان؟ "
"نه ، شما یک قلب خوب است. من می خواهم برای رفتن و -- "
"یک کمیته پذیرش؟
من خواهد رفت ، بیش از حد. "عبور از حصار درست کردن و ذخیره کردن کنار هم
میان دو نرده ها داخل.
حتی در نور کم از غار بینایی ما بی نظم بود تا حدودی ، اما
تمرکز فورا شروع به خود را تنظیم و به زودی آن را برای حضور تنظیم شد
شرایط.
ما به احساس راه ما قبل داشته است ، اما ما را برای دیدن پست حصار در حال حاضر است.
گفتگو زمزمه ما آغاز شده ، اما به طور ناگهانی کلارنس را شکست و گفت :
"این چیست؟"
"چه؟" "که ان چیزی است."
«چیزی -- که در آن؟"
"فراتر از شما یک قطعه کوچک وجود دارد -- چیزی تیره -- شکل کسل کننده نوعی --
در مقابل حصار دوم : "من gazed و او gazed.
گفتم :
"می تواند از آن مرد ، کلارنس شود؟" "نه ، من فکر نمی کنم.
اگر شما متوجه آن روشن به نظر می رسد -- به همین دلیل ، آن است که یک انسان -- با تکیه بر حصار ".
"من مطمئنا باور دارم آن است ، اجازه دهید ما بروید و ببینید."
ما همراه روی دست و زانو ما رخنه کرد تا زمانی که ما خیلی نزدیک بودند ، و سپس سرم را بالا گرفتم.
بله ، آن مرد -- بزرگ رقم کم نور در زره ، سیخ ایستاده ، با هر دو دست در
سیم بالا -- و ، البته ، بوی سوختن گوشت وجود دارد.
هموطنان ، فقیر مرده به عنوان درب ، ناخن ، و هرگز ، می دانست چه چیزی او را صدمه دیده است.
او مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود -- هیچ حرکتی در مورد او ، مگر که plumes خود را swished
حدود کمی در باد شب.
ما افزایش یافت و از طریق میله گیر خود را نگاه ، اما نمی تواند که آیا
ما می دانستیم که او را یا نه -- ویژگی های بیش از حد کم نور و سایه است.
شنیدیم صداها خفه نزدیک ، و ما غرق پایین به زمین که در آن بودیم.
ما دیگر شوالیه مبهم ، او بسیار نگاتیف ، و احساس خود را
راه.
او نزدیک به اندازه کافی در حال حاضر برای ما مراجعه کنید او را از دست ، پیدا کردن یک سیم بالا ، و سپس
خم شدن و مرحله زیر آن و بیش از یکی از پایین تر.
حالا او در اولین شوالیه وارد -- و شروع به اندکی هنگامی که او کشف کرد.
او ایستاده یک لحظه -- بدون شک تعجب چرا یکی دیگر در حرکت و پس از آن او گفت ،
در صدای کم ، "چرا تو dreamest اینجا ، خوب سر مارس --" و سپس دست خود را بر او گذاشته
شانه جسد -- و فقط به زبان آمده نرم کمی زاری و غرق پایین مرده است.
توسط یک مرد مرده کشته شدند -- کشته شده توسط یک دوست مرده ، در واقع.
افتضاح در مورد آن وجود دارد.
اوایل این پرندگان آمد پراکندگی همراه بعد از هر بار دیگر ، حدود یک هر پنج
دقیقه در مجاورت ما ، در طول نیم ساعت.
آنها به ارمغان آورد هیچ زره از جرم ، اما شمشیر خود را به عنوان یک قاعده ، آنها حامل شمشیر
در دست آماده ، قرار داده و آن را به جلو و سیم با آن را در بر داشت.
ما در حال حاضر و پس از آن دیدن یک جرقه آبی شوالیه که باعث شد تا دور
به عنوان نامرئی برای ما ، اما ما می دانستیم که چه به سرش آمده ، همان ؛ هموطنان فقیر ، او
سیم شارژ شده با شمشیر خود را لمس کرده بود و شده برق.
ما در حال فواصل مختصری از سکون شوم ، با نظم رقت بار قطع
برخورد با سقوط از آهن ، ملبس ساخته شده و این نوع از چیزی که قرار بود در تاریخ ، درست است
همراه ، و بسیار وحشت زده بود در تاریکی و lonesomeness.
ما به این نتیجه رسیدند را به یک تور بین نرده های داخلی.
ما انتخاب شده برای راه رفتن راست ، به خاطر راحتی در ما استدلال کرد که اگر
تشخیص ، ما باید برای دوستان به جای دشمنان گرفته شده ، و در هر صورت ما
باید از دسترس شمشیر ، و این
طبقه مرفه به نظر نمی رسد که هر نیزه همراه.
خب ، این سفر کنجکاو شد.
مردان در همه جا مرده دروغ گفتن در خارج از حصار دوم -- سادگی قابل مشاهده نبوده ، اما
هنوز هم قابل مشاهده است و ما شمارش پانزده از آن مجسمه احساساتی -- شوالیه های مرده
ایستاده با دست خود را بر روی سیم فوقانی است.
یک چیز به نظر می رسید به اندازه کافی نشان داده شده است : در حال حاضر ما تا فوق العاده ای بود
که آن را کشته شدن قبل از قربانی می تواند گریه کند.
خیلی زود تشخیص صدا خفه و سنگین ، و لحظه بعد حدس زد آنچه در آن
شد. این شگفتی در آینده نیروی!
من زمزمه کلارنس و بیداری در ارتش ، و اطلاع از آن در سکوت صبر کنید
غار برای سفارشات بیشتر.
او به زودی به عقب و ما توسط حصار داخلی ایستاده بود و تماشا رعد و برق سکوت
کار افتضاح خود را به که میزبان swarming.
یک نفر می تواند اما کمی از جزئیات ، اما او می تواند توجه داشته باشید که یک توده سیاه و سفید بود
الوار یا تیر مخصوص ستون سازی خود را فراتر از حصار دوم. که بخش عمده تورم مرد مرده بود!
اردوگاه ما با یک دیوار جامد از مردگان محصور شد -- سنگر ، استحکام یا سنگر موقتی ،
اجساد ، شما ممکن است بگویند.
یک چیز وحشتناک در مورد این چیزی نبود صدای انسان بود و هیچ
احساسات ، هیچ جنگی گریه می کند که قصد بر تعجب ، این افراد منتقل شده به عنوان noiselessly
آنها می توانند ، و همیشه وقتی که رتبه جلو
نزدیک به اندازه کافی به هدف خود آن را مناسب برای آنها به شروع به دست آوردن فریاد بود
آماده شود ، البته آنها خط کشنده زده و پایین بدون شهادت رفت.
من یک جریان از طریق حصار سوم فرستاده شده در حال حاضر و تقریبا بلافاصله از طریق
چهارم و پنجم است ، بنابراین به سرعت شکاف پر.
من معتقد بودم ساعت هم اکنون برای اوج من آمده بود ، من بر این باور بودند که ارتش تمام شد
در دام ما. به هر حال ، وقت آن است برای پیدا کردن بود.
بنابراین من با لمس یک دکمه و راه پنجاه الکتریکی خورشید سوزان بر بالای ما
پرتگاه. زمین ، چه دید!
ما در سه دیواره از مردان مرده محصور شدند!
تمام نرده ها دیگر بسیار نزدیک با زندگی ، که بودند نگاتیف پر
کار راه خود را به جلو از طریق سیم است.
تابش خیره کننده ناگهانی فلج این میزبان ، تبدیل به سنگ شده به آنها ، شما ممکن است بگویند ، با
حیرت ، فقط یک لحظه برای من به جهت بهره گیری از عدم تحرک خود را در وجود دارد ، و
من این شانس را از دست دادن نیست.
ببینید ، در یکی دیگر از طریق مسنجر آنها را بهبود دانشکده خود ، سپس آنها می خواهم که
پشت سر هم به تشویق و عجله ساخته شده و سیم من که قبل از آن رفته ، اما
آن لحظه از دست رفته آنها را از دست رفته شان
فرصت برای همیشه و در حالی که حتی همین قطعه اندکی از زمان هنوز unspent بود ، من به ضرب گلوله
در حال حاضر از طریق تمام نرده ها و میزبان تمام مرده را در آهنگ های خود را زده!
ناله شما می توانید از شنیدن وجود دارد!
این ابراز اضطراب سخت و ناگهانی از مرگ یازده هزار مرد.
آن را در شب با افتضاح ترحم دارای عقاید.
یک نگاه نشان داد که بقیه دشمن - - شاید ده هزار قوی -- بین
ما و خندق محاصره و فشار به جلو به حمله.
در نتیجه ما تا به حال همه آنها را! و آنها را به حال گذشته کمک می کند.
زمان آخرین عمل از فاجعه است. من از کار اخراج سه عکس ، هفت تیر منصوب
که به معنای :
"بر روی آب را روشن کنید." عجله ناگهانی و سر و صدا وجود دارد ، و در
دقیقه کوه بروک مواج از طریق خندق بزرگ و ایجاد یک رودخانه
یک صد فوت عرض و بیست و پنج عمیق.
ایستاده به خود اسلحه ، مردان! آتش باز! "
gatlings سیزده شروع به استفراغ مرگ را به بخت ده هزار.
آنها را متوقف ، آنها ایستاده زمینی خود را یک لحظه در برابر آن سیل پژمرده
آتش سوزی ، سپس آنها را شکست ، مواجه شدند و به سمت خندق مانند کاه را قبل از جاروب
گیل.
بخش چهارم ، پر از نیروی خود را بالای خاکریزی رفیع رسیده است ؛
سه چهارم رسید و سقوط بیش از -- به مرگ غرق شدن است.
ظرف مدت ده دقیقه کوتاه که پس از ما آتش گشوده بودند ، مقاومت مسلحانه بود کاملا
نابود ، مبارزات انتخاباتی به پایان رسید ، ما پنجاه و چهار استادان انگلستان شد.
بیست و پنج هزار مرد دراز مرده در اطراف ما است.
اما چگونه خائنانه است ثروت!
در حالی که کمی -- می گویند یک ساعت -- اتفاق افتاد یک چیز تقصیر خود من ، که -- اما من
قلب به نوشتن که. اجازه دهید در پایان رکورد.
>
قسمت 9 : فصل XLIV پست اسکریپت BY کلارنس
من ، کلارنس ، باید آن را برای او نوشتن. او پیشنهاد کرد که ما دو بیرون بروید و ببینید که آیا
هر گونه کمک را می تواند به جای زخمی است. من شدید علیه این پروژه شد.
من گفتم که اگر بسیاری وجود دارد ، ما می توانیم اما کمی برای آنها انجام دهند و آن را نمی خواهد
عاقلانه برای ما که خودمان را در میان آنها اعتماد ، به هر حال.
اما او به ندرت می تواند از هدف تشکیل یک بار تبدیل شده. بنابراین ما خاموش
از نرده جریان الکتریکی و در زمان اسکورت همراه ، صعود بیش از پیوستی
ramparts از شوالیه مرده ، و بر این زمینه نقل مکان کرد.
اولین مرکز خرید زخمی که برای کمک به دادگاه تجدید نظر با پشت او نشسته بود در برابر
رفیق مرده.
هنگامی که رئیس خم بیش از او و به او صحبت کرد ، مرد او را به رسمیت شناخته شده و چاقو
او را. این شوالیه سر Meliagraunce بود ، که من
با پاره شدن کلاه خود را در بر داشت.
او نمی خواهد پرسید برای کمک به هر. ما رئیس به غار و انجام داد
زخم او بود که خیلی جدی نیست ، بهترین مراقبت های ما می تواند.
در این سرویس ما تا به حال کمک مرلین ، هر چند ما آن را نمی دانند.
او به عنوان یک زن مبدل شد ، و به نظر می رسد که کدبانوی خانه ساده دهقانان قدیمی است.
در این لباس مبدل ، با قهوه ای ، رنگ آمیزی صورت و صاف تراشیده ، او تا به حال ظاهر شده چند
روز پس از رئیس و صدمه دیده بود و برای ما ارائه شده به طبخ ، گفت : مردم خود رفته بود
برای پیوستن به برخی از اردوگاه های جدید که دشمن درحال شکل گیری بودند ، و او بود که گرسنه است.
رئیس گرفتن بود همراه بسیار خوب ، و خود را با به پایان رساندن سرگرم بود
رکورد او.
خوشحالم که این زن ما ، برای ما کوتاه تحویل داده شدند.
ما را در دام بودند ، می بینید -- دام گیری خود ما است.
اگر ما ماند که در آن ما شد ، مرده ما ما را بکشند و اگر ما از دفاع ما نقل مکان کرد ،
ما دیگر نمی باید شکست ناپذیر. ما به نوبه خود ما را فتح کرد.
فتح شد.
رئیس به رسمیت شناخته این که همه ما آن را به رسمیت شناخته شده است.
اگر ما می تواند به یکی از این اردوگاه جدید بروید و پچ تا نوعی از شرایط با
دشمن -- بله ، اما رئیس نمی تواند برود ، و نه می تواند من ، برای من در میان اولین بود
که توسط هوای سمی که توسط کسانی که هزاران مرده تربیت به علت بیماری ، ساخته شد.
سایر گرفته شدند ، و هنوز هم دیگران. به - فردا --
به - فردا.
است در اینجا. و با آن پایان.
درباره نیمه شب من بیدار شد ، و دیدم که عجوزه عبور کنجکاو در هوا مورد
سر و صورت رئیس ، و تعجب آنچه این بدان معنی است.
همه اما دیده بان دینامو دراز ارگنکن در خواب نه صدایی وجود دارد.
زن از foolery مرموز او متوقف ، و toeing نوک به سمت آغاز شده
درب.
من به نام : "توقف!
چه شما انجام شده است؟ "او را متوقف و با لهجه گفت :
رضایت مخرب :
"ای فاتحان بودند و آنچه هستند را فتح! این دیگران هستند نابودی -- شما همچنین.
هر یک -- -- یه همه باید در این محل می میرند به جز او.
او sleepeth در حال حاضر -- و باید قرن سیزده خواب.
من مرلین هستم! "
سپس چنین هذیان خنده های احمقانه از او پیشی گرفت که او اطلاعات مربوط به مانند یک انتخاب شوند
مرد مست ، و در حال حاضر در مقابل یکی از سیم های ما برداشته شد.
دهانش هنوز باز گسترش یافته ، ظاهرا او هنوز هم خنده.
گمان می کنم صورت خواهد داد که خنده تبدیل به سنگ شده تا جسد تبدیل به حفظ
گرد و غبار.
رئیس تا به هم زده هرگز -- خواب مانند یک سنگ است.
اگر او بیدار نیست به روز ما باید درک کنید که چه نوع از خواب آن است ، و
خواهد شد و سپس جسد او را به یک جای منتقله در یکی از recesses از راه دور غار
که در آن هیچ یک هرگز آن را برای بی حرمت کردن پیدا.
همانطور که برای بقیه از ما -- خوب ، آن است که توافق کرده اند که اگر هر یک از ما تا کنون فرار زنده
از این محل ، او به این واقعیت در اینجا نوشتن ، و loyally پنهان این مقاله را با
رئیس ، رئیس عزیز ما خوب است ، که مالکیت آن است ، او زنده و یا مرده.
END OF PS FINAL دستنوشتهی توسط MT
سپیده دم وقتی که من گذاشته دستنوشته کنار آمده بود.
باران تقریبا متوقف شده بود ، جهان به رنگ خاکستری و غمگین بود ، طوفان خسته بود
sighing و گریه خود را به استراحت.
من به اتاق غریبه رفت ، و گوش در درب خود را ، که کمی نیمه بسته نگهداشته شده بود.
من می توانم صدای او را بشنود و بنابراین من زدم. هیچ پاسخ وجود دارد ، اما من هنوز هم شنیده
صدا.
من peeped شوید. مرد در پشت او در رختخواب دراز ، صحبت کردن
brokenly اما با روح و punctuating با سلاح خود را ، که او در مورد thrashed ،
بی آرام ، به عنوان افراد بیمار در هذیان است.
من در تضعیف ملایم و خم بیش از او را. mutterings و انزال خود رفت.
من صحبت کرد -- تنها یک کلمه ، برای جلب توجه او.
چشم های شیشه ای و صورت خود را خاکستری خود را به آتش میکشند و در یک لحظه با لذت ،
قدردانی و خوشحالی ، خوش آمدید : «اوه ، شنی ، شما در تاریخ و زمان آخرین آمده -- چگونه می توانم
آیا مدت زمان طولانی تر را برای شما!
نشستن شده توسط من -- من ترک -- ترک من دوباره ، شنی و هرگز ، هرگز دوباره.
کجاست دست خود را -- آن را به من بدهد ، عزیزم ، اجازه دهید آن را نگه دارید من -- وجود دارد -- در حال حاضر همه به خوبی ، همه
صلح ، و من خوشحال هستم دوباره -- ما خوشحال هستند دوباره است ، آن را نمی بنابراین ، شنی؟
شما خیلی کم نور ، بسیار مبهم است ، شما هستند ، اما غبار ، ابر ، اما شما اینجا هستید ، و
متبرک کافی است و من دست خود را دارند ؛ آن را دور -- آن را تنها یک است
در حالی که کمی ، من نباید نیاز به آن طولانی....
این بود که کودک... خوش مرکزی... او پاسخ دهد.
خواب شاید؟
بیاورید او را هنگامی که او بیدار ، و اجازه دهید دست هایش ، صورت او ، موهایش را لمس کنم ، و به او
خوب خداحافظ.... شنی!
بله ، شما وجود دارد.
من از دست رفته خودم یک لحظه ، و من فکر کردم شما بودند رفته....
من بیمار شده؟ باید هم چنین باشد ، به نظر می رسد ماه به من.
و از جمله رویاهای! رویاهای عجیب و افتضاح ، شنی!
خواب که به عنوان به عنوان واقعیت واقعی است -- هذیان ، البته ، اما آنقدر واقعی بودند!
چرا من فکر کردم پادشاه مرده بود ، من فکر کردم شما در روزگار گل بودند و نمی توانستند به خانه ، من
یک انقلاب وجود دارد ، در دیوانگی فوق العاده از این رویاها ، من فکر کردم
که کلارنس و I و تعداد انگشت شماری از من
کادتها مبارزه و نابود دلیری تمام انگلستان!
اما حتی بود که عجیبترین.
من به نظر می رسید به موجودی از سن از راه دور که هنوز متولد نشده ، قرنها از این رو ، و حتی این که
به عنوان به عنوان استراحت واقعی بود!
بله ، من به نظر می رسید که از آن سن به این از ماست پرواز ، و پس از آن
به جلو دوباره به آن ، و پایین تنظیم شد ، یک غریبه و بی کس در آن عجیب و غریب
انگلستان ، با مغاک از سیزده
قرن خمیازه کشیدن بین من و شما! بین من و خانه من و دوستان من!
بین من و همه است که عزیز به من ، که می تواند زندگی ارزش زندگی را!
افتضاح بود -- awfuler از شما همیشه می توانید تصور کنید ، شنی است.
ق ، با من تماشا شنی -- اقامت شده توسط من در هر لحظه -- don't به من اجازه بیرون رفتن از ذهن من
دوباره مرگ چیزی ، اجازه دهید آن آمده ، اما نه با کسانی که رویاها ، با شکنجه
کسانی که رویاهای شنیع -- من می توانم که تحمل نیست دوباره....
شنی؟..."
او دراز غرغر متناقض برخی هم کمی و پس از آن برای یک زمان او دراز سکوت ، و
ظاهرا غرق شدن دور به سوی مرگ است.
در حال حاضر انگشت او شروع به بلند میرسند ، با گرفتاری تمام مشغول در لحاف ، و توسط آن نشانه من می دانستم که
که پایان خود را در دست با اولین پیشنهاد از مرگ ، تلق تلق کردن در خود بود
گلو او آغاز شده تا کمی ، و به نظر می رسید به گوش : سپس به او گفت :
بوق؟... این پادشاه است!
پل متحرک ، وجود دارد!
مرد battlements -- تبدیل -- "او تا آخر او" اثر "؛! اما او
به پایان رسید هرگز آن را.
>