Tip:
Highlight text to annotate it
X
پایان Howards توسط EM فورستر فصل 14
رمز و راز، مانند اسرار بنابراین، تشریح شده بود.
روز بعد، به همان اندازه آنها را به بیرون رفتن برای شام به لباس پوشیدن شد، آقای بست.
او یک کارمند در استخدام شرکت بیمه آتش Porphyrion بود.
بنابراین بسیار از کارت خود را دریافت کرد. او "دیروز در مورد خانم." آمده بود
بنابراین بسیار از آنی، که او را به اتاق ناهار خوری نشان داده شده بود.
"سلامتی، کودکان گریه:" هلن. "این، خانم Lanoline است."
Tibby علاقه مند شد.
سه طبقه پایین هول هولکی، برای پیدا کردن سگ گی آنها انتظار می رود، اما یک مرد جوان،
بی رنگ، نا موزون، که تا به حال در حال حاضر چشم های سوگوار بالاتر از سبیل افتادگی
که مشترک در لندن، و
امد و شد زیاد برخی از خیابان های این شهر مانند حضور متهم.
یکی او را به عنوان نسل سوم، نوه چوپان یا ploughboy را حدس زده آنها
تمدن به شهر مکیده بود؛ به عنوان یکی از هزاران است که زندگی را از دست داده اند.
از بدن و شکست خورد برای رسیدن به زندگی روح است.
نکات از نیرومندی جان سالم به در او، بیش از یک اشاره از خوب به نظر می رسد ابتدایی، و
مارگارت، با توجه به ستون فقرات است که ممکن است راست، و قفسه سینه که ممکن است
اند گسترش، تعجب که آیا آن را به پرداخت
شکوه از حیوانات برای پوشش دم و یک زن و شوهر از ایده ها.
فرهنگ در مورد خود او کار کرده بود، اما در طول چند هفته گذشته به او شک کرده بود
اعم از انسانی اکثریت، گسترده و گسترش خلیج (فارس) است که امتداد
میان امر طبیعی و فلسفی
مرد، بسیاری از شلوار بی خشتک گاوداران خوب که در تلاش برای آن عبور نابود شدیم.
او می دانست این نوع بسیار خوب - آرزوهای مبهم، نادرستی روانی،
آشنایی با خارج از کتاب.
او می دانست تن است که در آن او به او رسیدگی است.
او فقط برای نمونه ای از خود او بازدید از کارت آماده نشده است.
شما نمی خواهد به یاد داشته باشید به من این، خانم اشلگل، گفت: «او، uneasily آشنا.
"نه، من نه می توانم بگویم من انجام می دهم." "خب، این بود که چگونه از آن اتفاق افتاد، شما می بینید".
"از کجا یکدیگر را ملاقات کنیم، آقای بست؟
برای دقیقه به خاطر نمی آورم. "" این کنسرت در سالن ملکه بود.
او اضافه کرد: من فکر می کنم شما یادم pretentiously، "هنگامی که من به شما بگویم که آن را
اجرای سمفونی پنجم بتهوون را شامل است.
"ما پنجم عملا در هر زمان انجام آن را می شنوم، بنابراین من مطمئن نیستم - شما
به یاد داشته باشید، هلن "" آن زمان گربه شنی دور راه می رفت
نرده؟ "
او فکر کرد. "سپس به خاطر نمی آورم.
بتهوون تنها چیزی که من همیشه به یاد داشته باشید به خصوص است. "
و تو، اگر من ممکن است بگویند، در زمان دور چتر من، سهوا البته. "
"به احتمال زیاد به اندازه کافی،" هلن خندید، "برای من سرقت چتر حتی oftener از من می شنوم
بتهوون.
آیا شما آن را به عقب بر گردیم؟ "" بله، از شما سپاسگزارم، اشلگل، خانم. "
"اشتباه کارت من به وجود آمد، آن را؟" interposed مارگارت.
"بله، اشتباه به وجود آمد - آن را یک اشتباه بود."
"خانم که دیروز اینجا فکر می کردم که تماس بیش از حد، و او
می تواند شما را پیدا کنم؟ "او ادامه داد، او را با هل دادن به جلو، برای، هر چند او وعده داده بود
توضیح او قادر به دادن یکی به نظر می رسید.
"این چنین است، تماس بیش از حد - یک اشتباه است." "پس چرا -؟" هلن، اما مارگارت آغاز شد
دست خود را روی بازوی خود گذاشته شد.
"او را ادامه داد:" من به همسرم به من گفت، با سرعت بیشتری - "من به خانم بست گفت:" من باید به
پرداخت تماس در برخی از دوستان و خانم بست به من گفت، 'بروید.
در حالی که من رفته بود، با این حال، او می خواست من در کسب و کار مهم، و فکر کردم من آمده بود
در اینجا، با توجه به کارت و پس از من، تمنا می کنم، التماس می کنم و عذر خواهی من را به مناقصه و
لیزا به عنوان، برای هر زحمتی از ما ممکن است سهوا به شما ایجاد می شود. "
"بدون زحمت، گفت:" هلن "اما من هنوز نمی فهمم."
هوا از فرار مشخص آقای بست.
دوباره او توضیح داد، اما شد بدیهی است که دروغ گفتن، و هلن که چرا او باید
پیاده شوم. او ظلم جوانان.
غفلت فشار خواهرش، او گفت: "من هنوز نمی فهمم.
هنگامی که به شما می گویند آیا این فراخوان شما پرداخت می شود؟ "" تماس با؟
چه می خواهیم؟ "گفت که او، خیره در صورتی که سوال خود را یکی از احمقانه، بوده است
دستگاه های مورد علاقه از آن در اواسط جریان است. "این تماس بعد از ظهر."
"در بعد از ظهر، البته!" او جواب داد، و نگاه در Tibby به حاضر جوابی
رفت.
ولی اما Tibby، خود را حاضر جوابی بود، unsympathetic، و گفت، "شنبه
بعد از ظهر یا بعد از ظهر یکشنبه است؟ "" S-شنبه.
"واقعا" گفت: هلن "و شما هنوز هم خواستار شد و در روز یکشنبه، هنگامی که همسر شما آمد
اینجا. یک سفر طولانی است. "
"من تماس نمی گیرم که عادلانه، گفت:« آقای بست، رفتن قرمز و خوش تیپ.
مبارزه در چشمان او وجود دارد. "من می دانم منظور شما چیست و این طوری نیست."
مارگارت، دوباره توسط بو از مغاک مضطرب شده، گفت: ":" آه، اجازه ندهید که ما ذهن.
وی تأکید کرد: "این چیز دیگری بود، به شیوه ای استادانه درست شده خود را شکستن.
"من در جایی دیگر به چه فکر می کنید، به طوری که وجود دارد!"
او گفت: "خوب بود از شما و توضیح".
بقیه به طور طبیعی هیچ نگرانی ما است. "
"بله، اما من می خواهم - من می خواستم - شما تا به حال خواندن مصیبت ریچارد FEVEREL؟"
مارگارت راننده سرشونو تکون دادن. "It'sa کتاب زیبا.
من می خواستم برای بازگشت به زمین، آیا شما نمی بینید، مانند ریچارد می کند در پایان.
شما تا به حال استیونسون شاهزاده اتو؟
هلن و Tibby موضوعات آغاز به آرامی.
"که یکی دیگر از کتاب زیبایی است. شما در بازگشت به زمین در آن است.
من می خواستم - "او دهن مؤثری. سپس از طریق مه از فرهنگ خود را به
یک واقعیت سخت، سخت به عنوان یک ریگ.
من رفتم تمام شنبه شب، گفت: "لئونارد.
"من رفتم" هیجان تصویب زد، از طریق
خواهران.
اما فرهنگ بسته دوباره. او پرسید: که آیا آنها را خوانده بود EV
جاده باز لوکاس.
سعید هلن، "بدون شک این یکی دیگر از کتاب زیبا، اما من ترجیح می دهم در مورد شنیدن
راه خود را. "" آه، من رفتم. "
"چگونه است؟"
"من نمی دانم، و نه برای چه مدت. خیلی تاریک به سازمان دیده بان من. "
"شما راه رفتن به تنهایی، ممکن است بپرسم؟" "بله،" او گفت، صاف خود، "اما
ما می خواهم از آن صحبت در دفتر.
بسیاری از بحث در دفتر وجود دارد به تازگی در مورد این چیزها است.
همراهان 1 هدایت می توسط ستاره قطب وجود دارد گفت: و من آن را نگاه کرد تا در
اطلس آسمان، اما یک بار بیرون از درهای همه چیز را می شود به طوری مخلوط - "
آیا برای من صحبت در مورد ستاره قطب، هلن، که شد تبدیل شدن به "قطع
علاقه مند است. "من می دانم که راه کمی آن است.
آن می رود دور است، و شما پس از آن به دور است. "
"خب، من آن را به طور کامل از دست داده است. اول از همه لامپ های خیابان،
درختان، و نسبت به صبح آن را کردم هوا ابری است. "
Tibby، که ترجیح کمدی خود را رقیق نشده، از اتاق خورد.
او می دانست که این شخص هرگز رسیدن به شعر، و نمی خواست او را بشنود
تلاشش ادامه دهد.
مارگارت و هلن باقی ماند. برادر آنها را تحت تاثیر قرار بیش از
آنها می دانستند: در غیاب خود آنها را به شور و شوق زده شد آسان تر است.
از کجا شروع کنم؟ "مارگارت گریه.
"آیا به ما بگویید." "من در زمان زیرزمینی به ویمبلدون.
همانطور که من از دفتر آمد به خودم گفتم، "من باید پیاده روی را یک بار در راه است.
اگر من را در این پیاده روی در حال حاضر، من باید آن را هرگز.
من یک بیت از شام در ویمبلدون بود، و پس از آن -
اما خوب نیست کشور وجود دارد، آن است؟ "
"این گاز لامپ ساعت بود. با این حال، من تا به حال تمام شب، و
نکته مهم بود. من به جنگل رسیدیم، بیش از حد، در حال حاضر است. "
بله، در، گفت: "هلن.
"شما هیچ ایده چقدر دشوار زمین ناهموار است هنگامی که آن را تاریک است."
"آیا شما در واقع خاموش به جاده ها؟" "آه، بله.
من همیشه به این معنی بود برای رفتن جاده ها، اما بدتر از آن این است که آن مشکل تر برای
پیدا کردن یک راه است. "" آقای بست، تو ماجراجو به دنیا آمد،
خندید مارگارت.
"هیچ ورزشکار حرفه ای سعی کرده اند که آنچه شما انجام داده ام.
It'sa تعجب راه رفتن خود را در گردن شکسته را خاتمه نمی دهد.
هر آنچه که همسر خود را می گویند؟ "
ورزشکاران حرفه ای بدون فانوس و قطبنمای حرکت هرگز، گفت: "هلن.
علاوه بر این، آنها نمی تواند راه برود. لاستیک.
برو. "
"من مانند RLS احساس شما احتمالا به یاد داشته باشید از در VIRGINIBUS؟ -
"بله، اما چوب. این "قبل از اینکه چوب.
چطور خارج از آن؟ "
من مدیریت یک چوب، و جاده ها از طرف دیگر که رفت کمی خوب دشوار است.
من نه تصور آن فراز شمال بود، راه را به چمن رفت، و من
به یکی دیگر از چوب است.
که افتضاح بود، با بوته های سرو کوهی. من آرزو می کنم که هرگز، اما به طور ناگهانی آن
نور رو - در حالی که من به نظر می رسید که در زیر یک درخت.
بعد که من پیدا کردم راه را به یک ایستگاه، و در زمان اولین قطار من می توانم به عقب
لندن است. "" شد اما سپیده شگفت انگیز است؟ پرسید: «هلن.
با صداقت فراموش نشدنی او جواب داد: "خیر."
این کلمه را دوباره مثل ریگ از زنجیر پرواز کرد.
پایین سرنگون بود که ناکس و یا ادبی را در بحث خود به نظر می رسید، پایین خسته کننده را سرنگون کرد
RLS و "عشق به زمین و ابریشم، کلاه خود را بالا.
در حضور این لئونارد زنان، وارد شده بود و او با یک جریان صحبت کرد،
وجد و سرور، که او به ندرت شناخته شده بود. "در فلق بود تنها خاکستری، چیزی برای
اشاره - "
"فقط یک شب خاکستری وارونه. من می دانم. "
»- و من خیلی خسته بودم به بلند کردن سر من به آن نگاه کنم، و خیلی سرد.
من خوشحالم که من این کار را کرد، و هنوز در آن زمان آن را به من حوصله بیشتر از من می توانم بگویم.
و علاوه بر این - شما می توانید به من و یا باور نمی کنم که شما انتخاب می کنید - بسیار گرسنه بود.
که شام در ویمبلدون - به معنای آن را به من طول بکشد تمام شب مثل شام دیگر.
من هرگز فکر نمی کردم که راه رفتن چنین تفاوت را.
چرا وقتی در حال راه رفتن شما می خواهید، آن را به عنوان، یک صبحانه و ناهار و چای
در طول شب نیز هست، و من چیزی جز بسته از Woodbines ها.
خدایا، من احساس بدی!
با نگاهی به گذشته، آن چیزی بود که شما ممکن است لذت تماس بگیرید.
بود مورد چسبیده به آن. من چوب.
من - من مورد مطالعه قرار گرفت.
آه، چسبیدن به آن. چه خوب است - منظورم این است که خوبی از زندگی در یک اتاق برای همیشه؟
کس به اونجا نمیره در روز پس از روز، همان بازی قدیمی، همان بالا و پایین به شهر، تا اینکه شما
فراموش هر بازی دیگری نیز وجود دارد.
شما باید برای دیدن یک بار در راه آنچه در خارج، اگر آن را تنها چیزی خاص
بعد از همه است. "" من فکر می کنم باید شما باید گفت:
هلن، در لبه جدول نشسته است.
صدا صدای یک زن است او را از صداقت به یاد می آورد، و او گفت: «عجیب آن
باید همه چیز در مورد از خواندن چیزی از ریچارد Jefferies آمده است. "
"ببخشید، آقای بست، اما شما غلط است.
آن را نداشت. آن را از چیزی به مراتب بیشتر بود. "
اما او می تواند او را متوقف کند.
قرض قریب الوقوع پس از Jefferies بود - قرض، ثورو، و غم و اندوه است.
RLS به ارمغان آورد تا عقب، و فوران در مرداب از کتاب به پایان رسید.
بی احترامی به این نام بزرگ است.
تقصیر خودمان است، آنها نیست. آنها معنی ما را به استفاده از آنها را برای ثبت نام برنامه ها،
و به سرزنش اگر در ضعف ماست، ما اشتباه نشانه پست
مقصد.
و لئونارد به مقصد رسیده بود. او شهرستان ساری که بازدید کرده بود
تاریکی را پوشش امکانات آن، و ویلاهای گرم و نرم خود را دوباره وارد شب باستان.
هر دوازده ساعت این معجزه اتفاق می افتد، اما او برای رفتن و دیدن مشکل بود
خودش.
در داخل ذهن کمی تنگ خود را به ساکن چیزی که بزرگتر از 'Jefferies
کتابها - روح که منجر Jefferies به آنها نوشتن و سپیده دم او، هر چند آشکار
چیزی جز monotones، بخشی از
طلوع ابدی است که نشان می دهد که جورج قرض استون هنج.
"سپس شما فکر نمی کنم من احمق؟" از او پرسید، از تبدیل شدن دوباره ساده و شیرین
پسر خو را برای آنها طبیعت او در نظر گرفته شده بود.
"آسمان ها، نه! پاسخ داد:" مارگارت.
"بهشت به ما کمک کنید اگر ما پاسخ داد:" هلن. "من بسیار خوشحالم از اینکه می گویند که.
در حال حاضر، همسر من هرگز درک - اگر نه من به مدت چند روز توضیح داد ".
"نه، نه احمق بود!" گریه هلن، چشمان او شعله ور است.
"تو عقب رانده مرزهای من فکر می کنم آن را از شما پر زرق و برق است."
"شما شده ام نمی محتوا به خواب که ما -"
«گرچه ما راه می رفت، بیش از حد -" من باید طبقه بالا تصویر نشان می دهد - "
زنگ درب زنگ زد.
درشکه دو چرخه به آنها را به میهمانی خود آمده بودند.
"اوه، زحمت، برای بیان کردن نیست فاصله - ما غذای بیرون را فراموش کرده بود، اما انجام دهید، انجام دهید،
آمده دور دوباره و یک بحث است. "
"بله، شما باید - تکرار:" مارگارت. لئونارد، با احساسات شدید، پاسخ داد:
"نه، من باید. این مثل این بهتر است. "
"چرا بهتر است؟ پرسید:" مارگارت.
"نه، بهتر است و نه خطر ابتلا به مصاحبه دوم.
من همیشه باید در این بحث با شما به عنوان یکی از بهترین چیز در زندگی من است.
واقعا.
منظور من این است. ما هرگز نمی تواند تکرار کنید.
آن را انجام داده واقعی خوب است، و در آنجا ما بهتر است آن را ترک کرده بود. "
"این و نه دیدگاه غم انگیز زندگی، قطعا."
"همه چیز را که اغلب خراب است." "من می دانم، دیدم:" هلن، "اما مردم
انجام دهد. "او می تواند این را درک نمی کنند.
او در یک ورید که آمیخته تصور درست و غلط را ادامه داد.
او گفت: اشتباه است، اما درست نبود، و توجه داشته باشید کاذب jarred.
یکی از پیچ و تاب و کمی، احساس، و ابزار ممکن است در لحن باشد.
یکی از این فشار کم، و آن را ممکن است برای همیشه ساکت است.
او تشکر خانمها بسیار زیاد است، اما او نمی خواهد دوباره تماس بگیرید.
ناراحتی لحظه وجود داشت، و پس از آن هلن گفت: "برو، و سپس، شاید شما می دانید
بهترین اما هرگز فراموش نکنید شما بهتر از Jefferies ".
و او رفت.
درشکه دو چرخه آنها او را گرفتار در این گوشه میمیره، با اهتزاز دست به تصویب رسید و از بین رفت
بار انجام شده خود را به شب.
لندن شد شروع به خودش را در برابر شب روشن است.
چراغ برق sizzled و دندانه دار در معابر اصلی، گاز لامپ در سمت
خیابان glimmered طلا قناری یا سبز.
آسمان میدان جنگ قرمز سیر از بهار بود، اما در لندن بود ترس نیست.
دود او کاهش زرق و برق، و ابرها پایین خیابان آکسفورد ظرافت بود
نقاشی سقف، که آراسته در حالی که آن را منحرف نیست.
او در ارتش روشن از هوا پاک تر شناخته شده است.
لئونارد هول هولکی از طریق شگفتی های رنگی خود، بخش بسیار زیادی از تصویر.
او یک زندگی خاکستری بود، و آن را روشن او رد شده بود و چند گوشه برای عاشقانه.
رفتند، Schlegels خانم - و یا دقیق تر صحبت می کنند، مصاحبه خود را با آنها - ها بودند
برای پر کردن چنین گوشه ای، و نه آن را به هر وسیله اولین بار که او صحبت کرده بود
رابطه بسیار نزدیکی با غریبه ها.
عادت به خوش گذرانی، خروجی مشابه بود، هر چند بدترین رسانه ها، برای
غرایز است که نمی شود انکار کرد.
وحشتناک او کتک می زنند، سوء ظن و احتیاط خود را تا زمانی که
اسرار اعتماد به مردم که او به ندرت دیده شده بود.
این ترس و برخی از خاطرات شیرین و لذت بخش را به ارمغان آورد او را.
، شاید keenest شادی او تا کنون شناخته شده بود در سفر راه آهن بود
کمبریج، جایی که در مقطع کارشناسی مناسب و معقول ادب به او صحبت کرده بود.
آنها به گفتگو شده بود و به تدریج لئونارد پرت سکوت کنار،
گفت: برخی از مشکلات داخلی خود را، و در بقیه اشاره کرد.
در مقطع کارشناسی، فرض آنها می تواند یک دوستی شروع، از او خواست تا "قهوه
بعد از سالن، که او را پذیرفت، اما پس از آن رشد خجالتی، و در زمان مهم نیست
از هتل تجاری که در آن او تسلیم هم بزنید.
او نمی خواست عاشقانه به با Porphyrion هم برخورد می کنند، هنوز کمتر با Jacky و
مردم با فولر، زندگی شادتر می کند به درک این مطلب است.
Schlegels، به عنوان مقطع کارشناسی، او را به یک موجود جالب بود، از آنها
آنها می خواستند برای دیدن بیشتر.
اما آنها به او denizens عشق، که باید به گوشه او اختصاص داده بود حفظ
آنها، تصاویری که نباید قدم زدن به بیرون از قاب خود.
رفتار او بر مارگارت در بازدید از کارت معمولی بوده است.
او به ندرت ازدواج غم انگیز بوده است. از کجا پول وجود ندارد و هیچ تمایل
به فاجعه خشونت را نمی توان تولید.
او می تواند همسر خود را ترک کنید، و او نمی خواست به او برخورد.
کج خلقی و درهم و برهمی و کثافت بود به اندازه کافی. در اینجا که کارت "وارد آمده بود
لئونارد، زیر جلی هر چند، درهم و برهم، و آن را در مورد دروغ گفتن را ترک کرد.
Jacky آن را در بر داشت، و پس از آن آغاز شد، که کارت چیست؟
: "بله، می توانم به شما نیست برای شما آرزو می دانستند که کارت چی بود؟"
"لن، که خانم اشلگل؟" و غیره
ماه به تصویب رسید، کارت، در حال حاضر به عنوان یک شوخی، در حال حاضر به عنوان شکایت در مورد تحویل داده شد،
آلوده و آلوده است. آنها را پس از زمانی که از آنها نقل مکان کرد
Cornelia جاده به Tulse هیل.
آن را به اشخاص ثالث ارائه شد. چند اینچ از مقوا، آن را تبدیل به
میدان جنگ در آن روح از لئونارد و همسرش ادعا.
چرا او می گویند نیست، "خانم زمان چتر من، یکی دیگر به من این است که من ممکن است
تماس چتر من؟ از آنجا که Jacky او را کافر شدند؟
تا حدودی، اما عمدتا به دلیل او احساساتی است.
بدون محبت به دور کارت جمع شده است، اما آن را نماد زندگی فرهنگ، که
Jacky هرگز به یغما می بردند.
در شب او را به خود می گویند: "خوب، در همه وقایع را، او که نمی دانم
کارت. Yah! انجام او وجود دارد! "
پور Jacky! او مرتب سازی بر اساس بد نیست، و یک معامله بزرگ به خرس.
او نتیجه گیری خود را به خود جلب کرد - او تنها قادر به رسم یک نتیجه گیری - و در
آگاهانه از زمان، او بر آن عمل کرده است.
همه لئونارد جمعه به صحبت به او را رد کرده بود، و شب به سر برده بود مشاهده
به ستاره ها.
در روز شنبه او رفت، به طور معمول، به شهر است، اما او آمد نه شنبه شب
نه صبح روز یکشنبه، و نه بعد از ظهر یکشنبه.
ناراحتی غیر قابل تحمل رشد، و هر چند او در حال حاضر از یک عادت بازنشسته بود، و
خجالتی زنان، او رفت تا به محل Wickham. لئونارد در غیاب او بازگشت.
این کارت، کارت کشنده، از صفحات راسکین رفته بود، و او حدس زد چه بود
اتفاق افتاده است. "خب؟" او بانگ زد: سلام خود را با
peals خنده.
"من می دانم که در آن شما بوده ام، اما شما نمی دانید که کجا بوده ام."
Jacky آهی کشید و گفت: "لن، من فکر می کنم شما ممکن است توضیح دهد" و اهلی را از سر گرفت.
توضیح در این مرحله دشوار بود، و لئونارد خیلی احمقانه بود - و یا از آن است که
وسوسه انگیز به نوشتن، اختتامیه جشنواره صنعت چاپ به آنها تلاش صدا.
سکوت او به طور کامل نه مقاله جنس بنجل که زندگی کسب و کار ترویج،
سکوت است که وانمود میکند که هیچ چیز چیزی است، و پنهان در پشت روزانه
تلگراف است.
همچنین، ماجراجو، ساکت، و آن را ماجراجویی برای یک کارمند برای راه رفتن
چند ساعت در تاریکی.
شما ممکن است در او و بخندی و شما که شب در علفزار خوابیده، با تفنگ خود را در کنار
شما و همه فضای گذشته ماجراجویی.
و شما نیز ممکن است بخندی که ماجراهای احمقانه فکر می کنم.
اما آیا می شود جای تعجب نیست اگر لئونارد خجالتی است هر گاه او شما را ملاقات می کند، و اگر Schlegels
به جای Jacky سپیده دم را بشنود.
که Schlegels فکر او را احمق شادی دائمی تبدیل شد.
او در تلاش خود را در زمانی بود که او از آنها است. او buoyed او به عنوان سفر به خانه در زیر
آسمان محو شدن.
به نحوی موانع ثروت، کاهش یافته بود و وجود داشته است - او می تواند عبارت آن
ادعای کلی تعجب از جهان است.
می گوید: "اعتقاد من،" عارف "دستاوردهای بی نهایت لحظه ای دیگر روح
باور در آن است، و آنها موافقت کرده است که چیزی فراتر از زندگی روزمره وجود دارد
خاکستری است.
او کلاه خود را بالا و هموار آن روی ملاحظه است.
او تا کنون ناشناخته قرار بود به کتاب، ادبیات، گفتگوی هوشمندانه،
فرهنگ است.
یکی خود را با مطالعه مطرح شده است، و upsides با جهان است.
اما در آن تبادل سریع یک نور تازه dawned.
که چیزی "قدم زدن در تاریکی در میان تپه surburban بود؟
او کشف کرد که او قرار بود بدون کلاه رجنت استریت.
لندن با عجله آمد.
چند مورد در این ساعت، اما همه آنها او گذشت او را با خصومت نگاه کرد
بیشتر چشمگیر بود که زیرا آن ناخودآگاه بود.
او کلاه خود را.
بیش از حد بزرگ بود، سر خود را مانند یک پودینگ را به یک حوضه ناپدید شد، و در گوش خم
به سمت خارج لمس لبه مجعد.
او عینک آن را کمی به عقب، و اثر آن تا حد زیادی به صورت کشیده و
به ارمغان می آورد از فاصله بین چشمها و سبیل.
بنابراین مجهز به فرار کرد، نقد است.
هیچ کس احساس مضطرب او در امتداد پیاده رو titupped، قلب انسان تیک تاک سریع
در سینه اش است.