Tip:
Highlight text to annotate it
X
قسمت XII فصل 2 شور
گاهی اوقات او هنوز راه کمی از کلیسای کوچک با میریام و ادگار را راه می رفت.
او نمی تواند به مزرعه.
او با این حال ، بسیار مشابه با او بود ، و او احساس خجالت در او
حضور. یک شب او تنها می شد زمانی که او
همراه او را.
آنها با کتاب صحبت آغاز شد : آن موضوع تمام نشدنی خود را بود.
خانم مورل به او گفته است و امور خود میریام بود مثل یک آتش سوزی تغذیه در کتاب -- اگر
حجم بیشتر آن را مرد وجود دارد.
میریام ، به نوبه خود ، افتخار که او می تواند او را مانند یک کتاب به عنوان خوانده شده ، می تواند او را قرار
انگشت هر دقیقه در فصل و خط.
او به راحتی در گرفته شده ، اعتقاد داشتند که میریام می دانستند بیشتر در مورد او بیش از هر کس دیگری.
بنابراین با خوشحالی او را به او در مورد خود صحبت می کنید ، مانند ساده ترین خودخواه.
خیلی زود گفتگو کردم و بعد زدم زیر گریه خود را زیرفشار.
که به او flattered فوق العاده است که او از منافع چنین عالی بود.
و آنچه شما انجام شده است به تازگی؟ "
"من -- اوه ، نه چندان! طرح Bestwood از من ساخته شده
باغ ، که نزدیک به راست در آخرین است. این را امتحان کنید صدم است. "
از همین رو آنها می رفتند.
سپس او گفت : "شما بوده ام ، پس از آن ، در این اواخر؟
"بله ، من بالا رفت کلیفتون گراو بعد از ظهر دوشنبه با کلارا."
"بسیار خوب آب و هوا ، گفت :" میریام "بود؟"
"اما من می خواستم به بیرون بروید ، و آن همه حق بود.
ترنت پر است. "
و شما به بارتون برود؟ "او پرسید. "نه ، ما چای در کلیفتون بود."
"آیا شما این خوب است. "
"این بود!
jolliest زن قدیمی! او به ما dahlias pompom مختلف ، به عنوان
کاملا به عنوان شما می خواهم. "میریام متمایل شدن سر او و brooded.
او کاملا ناخودآگاه کتمان هر چیزی از او بود.
"چه چیزی باعث شد که او آنها را به شما بدهد؟" او پرسید. او خندید.
"چرا که او ما را دوست داشت -- چرا که ما با نشاط ، من فکر می کنم."
میریام انگشت خود را در دهان او قرار داده است. "شما خانه اواخر؟" او پرسید.
در گذشته او ابراز تنفر تن او است.
"من گرفتار هفت سی." "ولز"
آنها در سکوت راه می رفت و او عصبانی بود.
و چگونه است کلارا؟ "پرسید : میریام.
"کاملا همه حق است ، من فکر می کنم." این خوب است! "او ، با ته گفت :
طنز. "به هر حال ، آنچه از شوهرش؟
یکی هرگز چیزی از او می شنود. "
او برخی از زن دیگر ، و نیز کاملا همه حق است ، "او جواب داد.
"حداقل ، بنابراین من فکر می کنم." "من می بینم -- شما برای انجام برخی نمی دانند.
آیا شما فکر می کنید موقعیت مانند است که به سختی بر روی یک زن "
گفت : "Rottenly سخت است!" "این طوری ناعادلانه است!" میریام.
"مرد او را دوست دارد --"
سپس اجازه زن نیز ، "او گفت. "چگونه می توانم او؟
و اگر او می کند ، در موقعیت او نگاه کنید! "و" از آن چه؟ "
"چرا ، این غیر ممکن است!
شما نمی فهمید چه زن forfeits -- "
"نه ، من نمی.
اما اگر یک زن چیزی جز شهرت منصفانه خود را در غذا ، به همین دلیل ، این رویه نازک و
خر که از آن می میرند! "
بنابراین او را درک نگرش اخلاقی خود را به ، حداقل ، و او می دانست که او که عمل
درآمده است. او پرسید : هرگز او را هر چیزی مستقیم ، اما
او به اندازه کافی بدانند.
یک روز دیگر ، وقتی که او را دیدم میریام ، گفتگو تبدیل به ازدواج ، و سپس به
ازدواج کلارا با Dawes. : "ببینید ، او گفت ،" او هرگز نمی دانستند
اهمیت ترس از ازدواج.
او تمام آن را در ماه مارس روز بود -- آن را می آیند -- و Dawes -- خوب ،
خوب بسیاری از زنان داده اند روح خود را تا او را بگیرد ، پس چرا که نه او را؟
سپس او را به زن توسعه incomprise و درمان او را به شکل بدی ، من شرط می بندم شما
چکمه های من است. "" و او را چون او نمی
درک او؟ "
"گمان می کنم. گمان می کنم او تا به حال به.
این است در مجموع یک سوال از درک سوال اتمام حجت از زندگی است.
با او ، او بود تنها نیمی زنده و بقیه خفته بود ، deadened.
و زن خفته بود زن incomprise ، و او تا به حال که بیدار شود. "
"و چه در مورد او."
"من نمی دانم. من نه فکر می کنم او را دوست دارد خود را به عنوان به عنوان او
می توانید ، اما احمق he'sa. "" این چیزی شبیه به مادر شما و
پدر گفت : "میریام.
"بله ، اما به اعتقاد من ، مادر من ، شادی واقعی و رضایت از پدر من در
اول است. من معتقدم که او به حال علاقه وافری به او که
چرا او با او در این شهر ماندند.
پس از همه ، آنها به یکدیگر متصل شدند. "" بله ، گفت : "میریام.
"به آنچه که باید ، من فکر می کنم ،" او ادامه داد : -- "واقعی ، شعله واقعی از احساس
از طریق شخص دیگری -- یک بار ، فقط یک بار ، اگر آن را تنها سه ماه به طول می انجامد.
ببینید ، مادرم به نظر می رسد که اگر او می خواهم همه چیز را که برای او لازم بود HAD
زنده و در حال توسعه. کمی از احساس وجود ندارد
عقیم سازی در مورد او. "
"نه ، گفت :" میریام. "و با پدر من ، در ابتدا ، من مطمئن هستم که او
چیزی واقعی است. او می داند ، او تا به حال شده است وجود دارد.
شما می توانید آن را در مورد او را احساس کنید ، و در مورد او ، و در حدود صدها نفر از مردم ملاقات هر
روز و یک بار آن را برای شما اتفاق افتاده است ، شما می توانید بر با هر چیز و رسیدن ".
"چه اتفاقی افتاد ، دقیقا؟" پرسید : میریام.
"چنان سخت می گویند ، اما چیزی بزرگ و شدید است که به شما تغییر زمانی که شما
واقعا با هم با کس دیگری آمده است. این تقریبا به نظر می رسد برای روح خود را بارور و
آن را که شما می توانید بر روی و بالغ است. "
و شما فکر می کنید مادر شما آن را با پدر خود بود؟ "
"بله ، و در پایین او به او احساس سپاسگزار برای دادن آن به او ، حتی در حال حاضر ، هر چند
آنها مایل از هم جدا هستند. "
و شما فکر می کنید کلارا آن را به حال هرگز؟ "" من مطمئن هستم. "
میریام بمب.
او را دیدم او به دنبال -- نوعی از غسل تعمید از آتش اشتیاق ، به نظر می رسید آن را به
او را. او متوجه شد که او هرگز خواهد بود
راضی تا او آن را به حال.
شاید به او ضروری بود ، به عنوان برخی از مردان ، برای ایجاد جو وحشی ، و پس از آن ، هنگامی که
او راضی است ، او نمی خواهد خشم با بی قراری هیچ ، اما می تواند حل و فصل
پایین و به او زندگی خود را به دست او.
خب ، پس ، اگر او باید برود ، به او اجازه دهید برود و پر خود -- چیزی بزرگ و شدید ،
او آن را به نام.
در هر زمانی که او تا به حال آن را کردم ، او آن را می خواهم -- که او خود را گفت ، او را
می خواهم چیز دیگری که او می تواند به او بدهد.
او متعلق به طوری که او می تواند کار.
به چیزی که او تلخ به نظر می رسید که او باید برود ، اما او می تواند اجازه دهید او را به
مسافرخانه برای یک لیوان ویسکی ، بنابراین او می تواند به او اجازه دهید به کلارا برو ، تا زمانی که آن
چیزی که نیاز او را برآورده و ترک او را آزاد برای خودش دارای.
"آیا شما مادر خود را در مورد کلارا گفت؟" او پرسید.
او می دانست که این می تواند یک آزمون جدی احساس خود را برای دیگر
زن : او می دانست او که قرار بود برای چیزی حیاتی به کلارا ، نه به عنوان یک مرد می رود
لذت به فاحشه ، اگر او به مادرش گفت.
"بله ، او گفت ،" و او در حال آمدن است به چای در روز یکشنبه است. "
"به خانه شما؟"
"بله ، من می خواهم مادر او را ببینید." "ق"!
سکوت وجود دارد. چیزهایی که سریعتر نسبت به او فکر رفته بود.
او احساس تلخی ناگهانی که او می تواند او را تا به زودی ترک کرده و بنابراین به طور کامل.
و کلارا به مردم خود ، که دشمن را به خودش شده بود پذیرفته شود؟
او گفت : "من ممکن است در تماس بگیرید تا من به کلیسای کوچک" است.
او گفت : "این یک مدت طولانی از من تو را دیدم کلارا." "بسیار خوب" ، شگفت زده شده بودم ، و
ناخودآگاه عصبانی.
او در بعد از ظهر یکشنبه به Keston رفت و برای دیدار با کلارا در ایستگاه.
همانطور که او بر روی پلت فرم در تلاش بود تا در خود بررسی ایستاد اگر او تا به حال
برحذر داشتن.
: «آیا من احساس می کنم که اگر او می خواهم آمد؟ او به خود گفت ، و او سعی کردم برای پیدا کردن.
قلب خود احساس عجیب و غریب و قرارداد است. که مانند foreboding به نظر می رسید.
سپس او foreboding او نمی خواهد آمد!
سپس او نمی خواهد آمد ، و به جای گرفتن او را بیش از زمینه های خانه ، به عنوان او
تصور ، او را مجبور به رفتن به تنهایی.
قطار اواخر بود ، بعد از ظهر خواهد بود هدر رفته ، و عصر.
او او را برای آینده نه متنفر بودم. چرا او قول داده بود ، و سپس ، اگر او می تواند
وعده خود را حفظ کند؟
شاید او با قطار خود را از دست رفته بود -- خود او همیشه از دست رفته بود قطار -- اما
دلیلی وجود ندارد که او باید این یکی خاص را از دست بود.
او عصبانی بود با او و او خشمگین بود.
ناگهان او را دیدم خزیدن قطار ، sneaking گرد گوشه است.
در اینجا ، پس از آن ، قطار بود ، اما البته او آمده بود.
موتور سبز hissed همراه پلت فرم ، ردیف از واگن های قهوه ای کشید ، چند
درها باز است. نه ، او آمده بود!
نه! بله ؛ آه ، او وجود دارد!
او یک کلاه بزرگ سیاه و سفید او در کنار او در یک لحظه بود.
"من فکر کردم شما آینده نیست ،" او گفت. او می خندیدند و نه نفس نفس او به عنوان
قرار دادن دست خود را به او ، چشمان خود را ملاقات کرد.
او را در زمان به سرعت در امتداد پلت فرم ، صحبت کردن در یک نرخ بزرگ برای پنهان کردن خود
احساس. او نگاه زیبا.
در کلاه او بودند گل سرخ ابریشم بزرگ ، رنگی مانند طلا مخدوش است.
صحنه و لباس او از پارچه تیره به زیبایی بر سر سینه اش و شانه ها نصب شده است.
غرور او بالا رفت و خودش هم با او راه می رفت.
او احساس مردم ایستگاه ، که او را می دانستند ، او را با هیبت و تحسین چشم است.
"من مطمئن هستید که به آینده نیست ،" او خندید shakily.
او در جواب خندید ، تقریبا با فریاد کمی.
و متعجب شدم ، زمانی که من در قطار بود ، هر آنچه که باید انجام دهید اگر شما وجود ندارد! "
او گفت.
او لحظه دست او را impulsively ، و آنها را در امتداد twitchel باریک رفت.
آنها جاده ها را به Nuttall و بیش حساب مزرعه مجلس صورت گرفت.
این یک روز آبی ، خفیف بود.
همه جا برگ های قهوه ای پراکنده دراز ، بسیاری از لگن قرمز مایل به زرد بر پرچین ایستاده بود
در کنار چوب. او جمع آوری چند برای او به پوشیدن.
"اگرچه ، واقعا ،" او گفت ، او آنها را به سینه از کت خود نصب شده ، "شما
باید به شی برای گرفتن من آنها را ، به دلیل از پرندگان.
اما آنها اهمیتی نمی دهند رز باسن در این بخش ، جایی که آنها می توانند مقدار زیادی از
مواد می باشد. شما اغلب انواع توت ها فاسد رفتن در
در فصل بهار. "
بنابراین به او chattered ، به ندرت از آنچه او گفت : آگاه ، تنها دانستن او قرار دادن انواع توت ها
در اغوش حمل کردن مانتو او ، و در حالی که او به طور صبورانه برای او ایستادند.
و او را تماشا دست سریع خود را ، پر از زندگی است ، و آن را به او به نظر می رسید او تا به حال هرگز
دیده می شود هر چیزی قبل از. تا کنون ، همه چیز گم شده بود.
آن ها آمدند نزدیک به ذغال فروشی.
آن را کاملا هنوز در میان مزارع ذرت ایستاده بود و سیاه و سفید ، پشته های بسیار زیاد آن از سرباره دیده می شود
افزایش تقریبا از جو است. "چه حیف زغال سنگ گودال در اینجا وجود دارد که در آن
آن را خیلی زیبا است! گفت : "کلارا.
"آیا شما فکر می کنم تا؟" او جواب داد. "ببینید ، من تا به من باید از دست استفاده می شود
آن. نه و من دوست دارم چاله اینجا و آنجا.
من دوست دارم ردیف کامیون ، و headstocks ، و بخار آب در روز ،
و چراغ در شب.
وقتی که من یک پسر بچه بود ، من همیشه فکر می کردم ستون ابر در روز و ستون آتش
شب گودال بود ، با بخار آن ، و چراغ های آن ، و این بانک در حال سوختن ، -- و من
خداوند همیشه در بالای گودال بود. "
از آنجا که در نزدیکی خانه خود جلب کرد او در سکوت راه می رفت ، و به نظر می رسید به چسبیدن به پشت.
او انگشت خود را در خود فشرده است.
او برافروخته ، اما عدم پاسخ داد. "آیا شما می خواهید به خانه برمی گردند؟" او پرسید.
"بله ، من می خواهم آمد ،" او جواب داد.
آن را به او رخ می دهد که موقعیت خود را در خانه اش خواهد بود و نه عجیب و غریب و
مشکل یکی از.
به او به نظر می رسید آن را فقط به عنوان یکی از دوستان مرد خود را به او معرفی شد
مادر ، فقط بهتر. Morels در یک خانه در زشت زندگی می کردند
خیابانی که فرار یک تپه شیب دار.
خیابان خود را شنیع بود. خانه بود و نه برتر در اکثر است.
قدیمی ، کثیف ، با یک پنجره بزرگ خلیج ، و آن را نیمه جدا شده بود ، اما آن نگاه
غم انگیز است.
سپس پل را باز کرد به باغ ، و همه متفاوت بود.
بعد از ظهر آفتابی بود وجود دارد ، مانند دیگر زمین است.
مسیر رشد tansy و درختان کمی است.
در مقابل پنجره قطعه چمن آفتابی ، با lilacs قدیمی آن دور است.
و به دور رفت و باغ ، با انبوه chrysanthemums ژولیده در آفتاب
به پایین درخت چنار ، و زمینه ، و فراتر از آن به بیش از چند قرمز مسقف نگاه
کلبه به تپه ها با تمام درخشش از بعد از ظهر پاییز.
خانم مورل شنبه در خود تکان خوردن ، صندلی ، پوشیدن بلوز ابریشم سیاه و سفید خود را است.
موهایش خاکستری مایل به قهوه ای ، پشت صاف از ابرو و معابد خود را بالا او را گرفته بود ، او را
چهره و نه رنگ پریده بود. کلارا ، رنج می برند ، پل را به دنبال
آشپزخانه.
خانم مورل افزایش یافت. کلارا گمان بردند که او بانوی ، حتی نه
سفت شوند. زن جوانی بود بسیار عصبی است.
او تقریبا در یک نگاه ارزومند ، تقریبا سمت خود استعفا داد.
"مادر -- کلارا ، گفت :" پل. خانم مورل برگزار شد از سوی او و لبخند زد.
او گفت : "او یک معامله خوب در مورد شما به من گفت ،".
خون در گونه کلارا flamed. "من امیدوارم که شما آمدن من مهم نیست ،" او
با شک و تردید است.
، پاسخ داد : "خانم مورل :" من زمانی که او گفت : او شما را خوشحال بود.
پل ، تماشای ، قرارداد احساس قلبی خود را همراه با درد است.
مادر او نگاه آنقدر کوچک و زرد رنگ است ، و برای در کنار انبوه کلارا.
"این چنین یک روز زیبا ، مادر!" او گفت. و دیدیم جی.
مادرش به او نگاه او را به او کرده بود.
او فکر چه مرد او را در تیره خود ، به خوبی ساخته شده لباس به نظر می رسید.
او رنگ پریده و به دنبال جدا شده است ، دشوار خواهد بود برای هر زنی او را نگه دارید.
قلب او میدرخشد ، و سپس او متاسفم برای کلارا بود.
"شاید شما چیز خود را در سالن را ترک ،" خانم مورل گفت : سادگی به
زن جوان. "اوه ، متشکرم ،" او جواب داد.
"در تاریخ آمده ، گفت : پل ، و او را به راه را به اتاق جلو کمی به رهبری ، با قدیمی خود
پیانو ، مبلمان چوب ماهون آن ، نمای بخاری سنگ مرمر زرد آن است.
آتش سوختن بود و با کتاب ها و طراحی تابلوهای آشغال بود.
او گفت : "من ترک وسایل من دروغ گفتن در مورد". "این بسیار ساده تر است."
او دوست متعلقات هنرمند خود ، و کتاب ، و عکس هایی از مردم است.
به زودی او به او گفتن : این ویلیام بود ، این بانوی جوان ویلیام در بود
لباس شب ، این آنی و شوهرش بود ، این آرتور و همسر او شد و
کودک قرار دهید.
او احساس کردند که اگر او در حال وارد شدن به خانواده منتقل شدند.
او نشان داد عکس او ، کتاب ، اسکچ ها ، و آنها در حالی که کمی صحبت کردیم.
سپس آنها را به آشپزخانه بازگشت.
خانم مورل کتاب خود را کنار گذاشته است. کلارا عینک بلوز از ابریشم نوعی پارچه ابریشمی ریز ،
با سیاه و سفید راه راه باریک ؛ موهایش به سادگی انجام شد ، در بالای او مارپیچ
سر.
او نگاه و نه باشکوه و محفوظ است. "شما را رفته اند برای زندگی کردن Sneinton
بلوار؟ "خانم مورل گفت.
"وقتی که من یک دختر -- دختر ، من می گویم -- وقتی که من یک زن جوان بود که ما در الهه زندگی
تراس "" اوه ، شما به هیچ وجه! "گفت : کلارا.
"من یکی از دوستان در شماره 6."
و گفتگو آغاز شده است. آنها صحبت ناتینگهام و ناتینگهام
مردم ؛ که بسیار مورد توجه آنها را هر دو. کلارا هنوز نه عصبی بود ، خانم مورل
هنوز هم تا حدودی بر شان او بود.
او زبان خود را بسیار روشن و دقیق کوتاه.
اما آنها به خوبی با هم ، پل دیدم.
خانم مورل از خود در مقابل زن جوان را اندازه گیری ، و متوجه شد خودش را به راحتی
قوی تر. کلارا بود باحرمت.
او می دانست توجه تعجب آور پل برای مادرش ، و او نشست مخوف بود ،
انتظار کسی که به جای سخت و سرد است.
او برای پیدا کردن این زن کمی علاقه مند به چت با چنین شگفت زده شد
آمادگی و پس از آن او احساس کردم ، او با پل احساس ، که او نمی خواهد مراقبت برای ایستادن
در راه خانم مورل.
چیزی بسیار سخت و خاص در مادر او وجود دارد ، تا اگر او یک سوء تفاهم بود هرگز
در زندگی او است. در حال حاضر مورل آمد پایین ، ژولیده و
خمیازه کشیدن ، از خواب بعد از ظهر خود.
او خراشیده سر grizzled او ، او را در پا جوراب زنانه ساقه بلند خود را plodded ، نیم تنه یا ژیلت او آویزان
باز کردن بیش از پیراهن خود. او نامتجانس به نظر می رسید.
پل "، گفت :" این خانم Dawes ، پدر.
سپس مورل خود کشیده با هم. کلارا شیوه ای را دیدم پل رکوع و
دست دادن. "آه ، در واقع!" گفت مورل.
"من بسیار خوشحالم که می بینید -- من هستم ، من به شما اطمینان می دهم.
اما آیا خودتان مزاحم نشوید. نه ، نه خود را کاملا راحت را ، و
بسیار خوش آمدید. "
کلارا در این سیل از مهمان نوازی از کالیر قدیمی شگفت زده شد.
او تا با ادب بود ، به طوری متعارف وخوش زبان درپیش زنان! او فکر او بیشتر لذت بخش است.
"و ممکن است شما آمده اند دور؟" او پرسید.
"فقط از ناتینگهام ،" او گفت. "از ناتینگهام!
سپس شما یک روز زیبا برای سفر خود را داشته اند. "
سپس او را به شربت خانه به شستن دست و صورت خود را منحرف ، و از نیروی عادت
آمد بر روی اجاق را با حوله خود را خشک.
در چای کلارا پالایش احساس و سنگ froid خانواده.
خانم مورل کاملا در سهولت او بود.
ریختن چای و مراجعه کننده به مردم در ناخودآگاه رفت ، بدون
وقفه او در صحبت های او.
بسیاری از اتاق را در میز بیضی شکل وجود داشت ؛ چین از رنگ آبی تیره بید الگوی
زیبا بر روی پارچه براق نگاه کرد. یک کاسه کوچک ، زرد وجود دارد
chrysanthemums.
کلارا احساس او به اتمام دایره ، و از آن لذت به او بود.
اما او نه ترس از خود در اختیار داشتن Morels ، پدر و تمام است.
او لحن خود را گرفت و احساس تعادل وجود دارد.
این اتمسفر سرد ، روشن ، که در آن هر کس خودش بود ، و در هماهنگی بود.
کلارا از آن لذت می برد ، اما یک ترس عمیق در پایین از او وجود دارد.
پل جدول در حالی که مادرش پاک و کلارا صحبت کرد.
کلارا آگاهانه سریع ، بدن و شدید خود را به عنوان آن آمد و رفت ، ظاهری دمیده
به سرعت باد در محل کار خود را. این تقریبا شبیه اینجا و به آنجا بود
از برگ می آید که غیر منتظره.
بیشتر از خودش رفت و با او. به هر حال او به جلو خم ، تا اگر
گوش دادن ، خانم مورل می تواند او جاهای دیگر برخوردار بود به عنوان او صحبت کرد ، و
دوباره زن بزرگتر متاسفم برای او بود.
پس از به پایان رسید ، او قدم پایین باغ ، می روم دو زن به صحبت.
این بعد از ظهر آفتابی و مه آلود ، ، ملایم و نرم بود.
کلارا بعد از او از پنجره نگاه او در میان chrysanthemums loitered.
او احساس می کرد که اگر چیزی تقریبا محسوس او را به او بستند ، با این حال او چندان آسان به نظر می رسید
در مطبوع ، جنبش و تنبل خود را ، پس جدا او گره خورده است تا گل بیش از حد سنگین
شاخه به سهام خود را ، که او می خواست در ناتوانی او جیغ زدن.
خانم مورل افزایش یافت. "شما به من اجازه دهید به شما کمک کند دست و رو شستن ، گفت :"
کلارا.
"EH ، تا چند وجود دارد ، آن را فقط یک دقیقه را ، گفت :« از سوی دیگر است.
کلارا ، با این حال ، خشک شده ، چیز چای ، و خوشحالم که در شرایط خوب با او بود
مادر ، اما شکنجه ، نمی توانند او را پایین باغ است.
در آخر به او به خودش اجازه داد به او احساس که اگر طناب مچ پا خود را خاموش گرفته بودند.
بعد از ظهر بیش از تپه های Derbyshire طلایی بود.
او سراسر در باغ ایستاده بود ، در کنار یک بوش از daisies عید فرشته ميكائيل رنگ پریده ، تماشای
زنبورها تاریخ و زمان آخرین خزیدن به داخل کندو. شنیدن آمدن او ، او خود را با تبدیل
حرکت آسان و گفت :
"این پایان از اجرا با این شلوار بی خشتک گاوداران است." کلارا در نزدیکی او ایستادند.
در طول دیوار قرمز کم در مقابل کشور و تپه های دور دست ، همه طلایی
کم نور است.
در آن لحظه میریام ورود از طریق درب باغ بود.
او کلارا برود تا او را دیدم ، دیدم او به نوبه خود ، و آنها آمد به استراحت در کنار هم دیدم.
چیزی در انزوای کامل خود را با هم ساخته شده او را می دانم که بود
انجام شده بین آنها ، که در آنها ، آن را به عنوان او قرار داده ، ازدواج است.
او بسیار به آرامی پایین آهنگ خاکستر از باغ راه می رفت.
کلارا یک دکمه را از نوک تیز شدن ختمی درختی بیرون کشیده بود ، و آن شکستن برای به دست آوردن
دانه ها.
بالاتر از او متمایل سر گل صورتی خیره شد ، اگر او را به عنوان دفاع.
زنبورها گذشته سقوط به کندو.
"تعداد پول خود را ، خندید پل ، او به عنوان بذر مسطح یکی از طریق یکی از شکست
رول سکه. او در او نگاه کرد.
او گفت : "من خوبی کردن ،" ، لبخند است.
"چقدر؟ PF! "
او جامعی انگشتان دست خود. آیا من می توانم به نوبه خود آنها را به طلا؟ "
"من می ترسم ، به او خندید.
آنها را به چشم های هم نگاه ، خنده است.
در آن لحظه آنها از میریام آگاه شد. یک کلیک وجود دارد ، و همه چیز بود
تغییر می یابد.
"سلام ، میریام!" او بانگ زد. "شما گفته اید شما می خواهم آمد!"
"بله. ؟ اگر شما فراموش شده "دست در دست کلارا ، او را تکان داد و گفت :
عجیب به نظر می رسد به شما اینجا را ببینید. "
"بله" پاسخ داد : "به نظر می رسد عجیب و غریب می شود اینجا."
تردید وجود دارد. "این بسیار است ، آن را نه؟ گفت :" میریام.
کلارا "پاسخ : من آن را بسیار".
سپس میریام متوجه شد که کلارا به عنوان او شده بود ، هرگز پذیرفته شد.
"آیا پایین آمدن به تنهایی؟ پرسید :" پل. "بله ، من به چای به آگاتا رفت.
ما در حال رفتن به کلیسای کوچک است.
من فقط برای یک لحظه به نام کلارا است. "
"شما باید در اینجا به چای آمده ،" او گفت.
میریام در مدت کوتاهی خندید ، و کلارا تبدیل شده و بی صبرانه در کنار.
"آیا می مانند chrysanthemums؟" او پرسید. پاسخ : بله ، آنها بسیار خوب هستند ، "میریام.
کدام مرتب کردن بر اساس بهترین دوست دارید؟ "او پرسید.
"من نمی دانم. برنز ، من فکر می کنم. "
"من فکر نمی کنم شما را دیده ام همه انواع. بیایید و نگاه کنید.
بیایید و ببینید که در مورد علاقه خود ، کلارا. "
او رهبری دو زن را به باغ خود را ، که در آن towsled بوته گل
از همه رنگ raggedly در امتداد مسیر به میدان ایستاد.
وضعیت او را شرمسار نمی کند ، به دانش خود.
"نگاه کنید ، میریام ، این آنهایی که سفید است که آمد از باغ خود را.
آنها چندان خوب نیست در اینجا هستند؟ "
"نه ، گفت :" میریام. "اما آنها hardier.
شما تا پناه ؛ چیز رشد می کنند بزرگ و حساس به لمس ، و سپس می میرند.
این از آنهایی که کمی رنگ زرد را دوست دارم.
آیا شما برخی؟ "در حالی که آنها در خارج وجود دارد زنگ ها آغاز شد
به حلقه در کلیسا ، صدایی بلند در سراسر شهر و میدان.
میریام در برج نگاه ، افتخار در میان سقف خوشه ، و به یاد
تکراری او را آورده بود. آن را متفاوت شده بود پس از آن ، اما او نداشته
سمت چپ او حتی هنوز.
وی از او برای یک کتاب برای خواندن پرسید. او دوید داخل خانه.
"چه! این است که میریام؟ "از مادرش خواست بطور سرد.
"بله ، او گفت : او می خواهم تماس بگیرید و کلارا را را ببینید."
"شما به او گفت ، و سپس؟" پاسخ طعنه آمیز آمد.
"بله؟ چرا باید من نیست"
"قطعا وجود دارد هیچ دلیلی وجود ندارد که چرا شما نباید ، گفت :" خانم مورل ، و او
بازگشت به کتاب او.
او winced از طنز مادرش ، دیده می irritably ، فکر می کردم : "چرا می تواند به عنوان من من نمی
؟ "" شما خانم مورل ندیده؟ "
میریام بود گفت : به کلارا.
"نه! اما او چنان زیباست" "بله ، گفت :" میریام ، انداختن سرش را ؛ "در
برخی از روش های او بسیار خوب است. "" بنابراین باید فکر می کنم. "
"پاول گفته بود شما بسیار در مورد او؟"
"او یک معامله خوب صحبت کرده بود." "ولز"
سکوت وجود دارد تا زمانی که با کتاب بازگشته است.
"وقتی آن را می خواهید به عقب؟"
میریام پرسید. "هنگامی که دوست دارید ، او پاسخ داد.
کلارا تبدیل به رفتن در داخل خانه ، در حالی که او به سمت دروازه همراه میریام.
"وقتی شما می آیند تا به مزرعه ویلی؟ دومی پرسید.
"من نمی توان گفت ، پاسخ داد :" کلارا. "مادر از من خواست تا او خوشحال می شود به
شما هر زمان را ببینید ، اگر شما مراقبت به آمده است. "
"متشکرم ، من باید به مانند ، اما من نمی توانم بگویم وقتی که."
"اوه ، خیلی خوب!" گفت میریام و نه به تلخی ، چرخش دور.
او رفت راه با دهان خود را به گل او را داده بود.
"شما مطمئن هستید شما نمی خواهد آمد؟" او گفت. "نه ، متشکرم."
"ما در حال رفتن به کلیسای کوچک است."
: : "آه ، من باید شما را ببینید و سپس!" میریام بسیار تلخ بود.
"بله" آنها جدا است.
او نسبت به او احساس گناه.
او تلخ بود ، و او تکبر از او.
او هنوز به خودش تعلق دارد ، او معتقد بود ، اما هنوز او می تواند کلارا ، را به خانه اش ، نشستن
با مادر خود را در کلیسای کوچک ، او را همان سرود کتاب او خودش را داده بود به من بدهید
سال قبل از.
او شنیده ام او را در حال اجرا به سرعت در داخل خانه است. اما او نه راست وارد
توقف طرح چمن ، او صدای مادرش را شنیده ، سپس پاسخ کلارا :
"آنچه من نفرت کیفیت کاراگاه در میریام است."
"بله ، گفت :" مادرش به سرعت ، "بله ؛ آیا این شما را به او نفرت ، در حال حاضر!"
قلب او رفت و داغ ، و او با آنها را برای صحبت کردن در مورد دختر عصبانی بود.
چه حق به حال آنها را به می گویند که؟ چیزی در سخنرانی خود به او stung
به یک شعله از نفرت علیه میریام.
سپس قلب خود را خشمگینانه در کلارا گرفتن آزادی صحبت شورش
درباره میریام.
پس از همه ، دختر ، زن بهتر از این دو بود ، او فکر کردم ، اگر به این بود که
خوبی است. وی افزود : در داخل ساختمان است.
مادر او هیجان زده نگاه است.
او با دست خود ضرب و شتم بود منظم روی مبل و بازو ، به عنوان زنان که
پوشیده از. او هرگز نمی تواند تحمل جنبش.
سکوت وجود دارد و پس از آن او شروع به صحبت.
میریام چپل دیدم در کتاب های سرود برای کلارا پیدا کردن او را دارد ، درست در
همان شیوه که او برای خودش استفاده می شود.
و در طول خطبه ، او می تواند دختر را در سراسر کلیسای کوچک ، کلاه او پرتاب تاریک
سایه بیش از چهره اش. او فکر می کنم ، دیدن کلارا با او؟
او را متوقف نمی شود در نظر بگیرند.
او احساس خود را نسبت به میریام بی رحمانه است. پس از کلیسای کوچک او بیش از Pentrich با رفت
کلارا. این شب تیره پاییز بود.
گفته بود خداحافظی به میریام ، و قلب او را smitten بود به عنوان دختر را ترک کرد
به تنهایی.
"اما آن را در خدمت حق خود ، او در داخل خود گفت ، و آن را تقریبا به او لذت بخش
به زیر چشم خود را با این زن خوش تیپ دیگر.
بوی برگ های مرطوب در تاریکی وجود دارد.
دست کلارا باقی گرم و ساکن در خود آنها راه می رفت.
او پر از تضاد است.
نبرد ساخته شده است که raged در داخل او را او را احساس ناامید.
UP Pentrich هیل کلارا تکیه بر علیه او را به عنوان رفت.
او داخل است و فقدان دستش را دور کمر خود را.
احساس حرکت قوی از بدن او زیر بازوی او ، او به عنوان راه می رفت ، سفتی خود را در
قفسه سینه به دلیل میریام آرام ، و خون گرم او را حمام.
او معتقد به او نزدیکتر و نزدیکتر.
سپس : "شما هنوز هم با میریام نگه داشتن او گفت :" بی سر و صدا.
"تنها صحبت. هرگز یک معامله بزرگ وجود دارد بیشتر از بحث
بین ما ، "او گفت به تلخی.
مادر شما برای او اهمیتی نمی دهند ، گفت : "کلارا.
"نه ، یا من ممکن است او ازدواج کرده است. اما آن را همه تا واقعا! "
ناگهان صدای او رفت پرشور با نفرت است.
"اگر من با او بود در حال حاضر ، ما باید jawing در مورد' راز مسیحی '، و یا برخی از چنین
میخ سرپهن کوچک.
خدا را شکر ، من نیستم! "آنها در سکوت برای برخی از زمان راه می رفت.
کلارا گفت : "اما شما واقعا نمی تواند او را تسلیم" است.
"من او را نمی دهد ، چون چیزی برای دادن وجود دارد ،" او گفت.
"برای او وجود دارد." "من نمی دانم که چرا او و من نباید
دوستان تا زمانی که ما زندگی می کنند ، "او گفت.
"اما آن را تنها خواهید بود." کلارا دور از او درو ، تمایل به دور از
تماس با او. "چه چیزی می رسم دور؟" او پرسید.
او پاسخ دهد ، اما دورتر از او جلب کرد.
چرا شما می خواهید برای راه رفتن به تنهایی؟ "او پرسید. هنوز هیچ پاسخ وجود دارد.
او راه می رفت resentfully ، حلق آویز سرش.
: "از آنجا که من می گفت : من خواهد بود دوستان با میریام!" او بانگ زد.
او نمی خواهد او را به هر چیزی پاسخ.
او همچنان ادامه داشت : "من به شما بگویم این تنها کلماتی که بین ما ،" ، در تلاش به را او
دوباره. او مقاومت.
ناگهان او سراسر در مقابل از او strode ، انسداد راه خود را.
: "لعنت آن!" او گفت. "چه می خواهید؟"
شما بهتر است پس از میریام اجرا ، تمسخر : "کلارا.
خون در او flamed. او ایستاده نشان دادن دندان های خود را است.
او drooped sulkily.
کوچه تاریک ، کاملا تنهایی بود. او ناگهان او را در آغوش او گرفتار ،
کشیده به جلو ، و دهان خود را بر روی صورت خود را در یک بوسه از خشم قرار داده است.
او برگشته دیوانه وار از او دوری کنند.
او برگزار شد سریع خود را. دهان سخت و بی امان خود برای او آمد.
سینه خود در برابر دیواره قفسه سینه اش صدمه دیده است.
درماندگی ، او سست در آغوش او رفت و او را بوسید و او را بوسید.
وی شنیده افراد پایین تپه. "شوی! ایستادن! "او گفت : نسبتا ضخیم ،
آوردن بازوی او تا آن صدمه دیده است.
اگر او اجازه می دهد تا به حال ، او می توانست به زمین غرق شده است.
آهی کشید و dizzily در کنار او راه می رفت. آنها در سکوت رفت.
"ما بیش از زمینه ها ،" او گفت ، و سپس او بیدار شد.