Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل LVIII
شب عجیبی موقر و هنوز هم بود.
در ساعات کوچک او را به کل داستان چگونه او خود را در راه می رفت به حال او را زمزمه
خواب با او را در آغوش خود را در سراسر جریان Froom ، در خطر قریب الوقوع از هر دو آنها
زندگی می کند ، و به او گذاشته در تابوت سنگی در صومعه خراب است.
او که تا کنون هرگز شناخته شده است. چرا به من بگویید روز بعد؟ "او گفت.
"این ممکن است مانع سوء تفاهم و وای."
"آیا از آنچه در گذشته فکر می کنم!" گفت که او. من می خواهم به خارج از فکر می کنم در حال حاضر.
چرا ما باید!
چه کسی می داند چه به ، فردا در فروشگاه است؟ "اما ظاهرا تا به حال هیچ غم و اندوه است.
صبح مرطوب و مه آلود بود ، و کلر ، به درستی آگاه است که تنها سرپرست
پنجره را در روز های خوب باز ، اقدام به خزش از اتاق خود و کشف
خانه ، ترک تس به خواب.
بدون غذا در محل وجود دارد ، اما آب وجود دارد ، و او در زمان استفاده از
مه به ظهور از عمارت و واکشی چای ، نان ، و کره از یک فروشگاه در
محل کمی دو مایل فراتر از آن ، و همچنین
کتری کوچک و قلع روح لامپ ، که آنها ممکن است آتش بدون دود.
ورود مجدد او به او را بیدار ، و آنها آنچه او آورده بود breakfasted.
آنها منزجر بودند را به هم بزنید در خارج از کشور ، و روز گذشت ، و شب بعد ،
و بعد ، و در کنار ، تا ، تقریبا بدون بودن خود آگاه است ، روز پنج
توسط در انزوا مطلق ، نه تضعیف
دید یا صدای انسان هم زدن آرامش خود را ، مانند آن بود.
تغییرات آب و هوا ، حوادث تنها خود را ، پرندگان جنگل جدید خود را
تنها شرکت.
با رضایت ضمنی آنها به سختی یک بار از هر حادثه گذشته پس از آن صحبت کرد
عروسی روز آنها.
زمان مداخله تیره به نظر می رسید را به هرج و مرج غرق ، بیش از حال حاضر و
زمان محلی قبل از بسته که اگر آن را هرگز شده است.
هر گاه او پیشنهاد کرد که آنها باید سرپناه خود را ترک و به جلو بروید
نسبت به سوت هامپتون یا لندن ، او نشان داد عدم تمایل عجیب به حرکت می کند.
"چرا باید پایان دادن به همه که شیرین و دوست داشتنی!" او بد دانسته شده است.
"چه چیزهایی را باید آمد خواهد آمد."
و ، به دنبال از طریق شاتر - جرنگ جرنگ : "همه مشکل در خارج وجود دارد داخل اینجا
محتوا. "او همچنین از peeped.
این کاملا درست بود و در درون محبت ، اتحادیه ، بخشوده خطا : خارج شد
بی شفقت.
و -- و ، "او گفت ، با فشار دادن گونه او را در برابر او ،" من می ترسم که آنچه شما فکر می کنم
من هم اکنون ممکن است. من نمی خواهید به بیشترعمر کردن از حال خود را
احساس برای من.
من نه نه. من ترجیح می مرده و به خاک سپرده شد زمانی که
زمان می آید را برای شما به من حقیر شمردن ، به طوری که ممکن است به من هرگز شناخته شده است که شما
نفرت من. "
"من همیشه نمی تواند شما خوار شمردن." "من نیز امیدواریم که که.
اما با توجه به آنچه که زندگی من شده است ، من نمی توانید ببینید که چرا هر مرد باید دیر یا
بعد ، قادر به کمک به despising من....
wickedly دیوانه من بود! با این وجود من که قبلا هرگز نتوانست تحمل به صدمه زدن به
پرواز و یا کرم و بینایی یک پرنده در قفس استفاده می شود اغلب به من گریه. "
آنها باقی ماند اما یک روز دیگر است.
در شب ، آسمان کسل کننده پاک ، و نتیجه این بود که سرایدار قدیمی در
کلبه اوایل بیدار.
طلوع آفتاب درخشان ، وی به طور غیر معمول سرزنده و بشاش ، او تصمیم گرفت برای باز کردن پیوسته
عمارت بلافاصله ، و آن را در معرض هوا به طور کامل در چنین روز.
بنابراین آن رخ داده است که ، داشتن وارد و اتاق های پایین تر را قبل از شش ساعت باز ،
او به bedchambers صعود شد ، و به نوبه خود دسته از یک جایی که
آنها نهاده شده است.
در آن لحظه او خیالی او می تواند تنفس افراد درون بشنوند.
دمپایی او و قدمت او پیشرفت خود را بی صدا ارائه شده بود تا کنون ، و
او برای عقب نشینی فوری ساخته شده و پس از آن ، deeming است که در محاکمه او ممکن است او را فریب
او دوباره تبدیل به درب و ملایم سعی دسته.
قفل از نظم خارج شد ، اما یک تکه از مبلمان منتقل شده است به جلو در حال
در داخل ، که مانع او باز کردن درب بیش از یک اینچ یا دو.
جریان نور صبح را از طریق درز پیدا کردن شاتر بر چهره کاهش یافت
جفت ، پیچیده شده در چرت زدن عمیق ، لب تس که به مانند یک گل نیمه باز تقسیم می
نزدیک گونه اش.
سرپرست با ظاهر بی گناه خود را بود اصابت کرد ، و با ظرافت
گان تس حلق آویز در سراسر یک صندلی ، جوراب های ابریشمی او را در کنار آن ، زیبا
سایبان و عادات دیگر که در آن او
چرا که او تا به حال هیچ کدام دیگری وارد شده بود ، که خشم خود را در بی شرمی
tramps و vagabonds داد راه را برای یک احساسات زود گذر بیش از این نجیبانه
elopement ، به نظر می آمد.
او درب را بسته و به نرمی او آمده بود خارج کرد ، به بروید و با او مشورت
همسایگان در کشف عجیب و غریب.
نه از یک دقیقه پس از خروج او سپری شده بود هنگامی که تس از خواب ، و پس از آن
کلر.
هر دو به حال احساس که چیزی آنها را آشفته کرده بود ، هر چند آنها نمی توان گفت
چه و احساس مضطرب که آن را engendered رشد قوی است.
به محض این که او لباس پوشیده بودم او محدود چمن را از طریق دو یا سه اسکن
اینچ از شاتر جرنگ جرنگ. "من فکر می کنم ما در یک بار را ترک خواهد گفت :" او.
"این یک روز خوب است.
و من نمی تواند کمک کند fancying کسی است که در مورد خانه.
در هر حال ، زن حاصل کنید که برای به روز خواهد شد. "
او منفعلانه assented ، و قرار دادن در داخل اتاق در جهت ، آنها در زمان چند
مقالاتی که متعلق به آنها ، و ترک noiselessly.
هنگامی که آنها را به جنگل بود او تبدیل به نگاهی به گذشته در خانه.
"آه ، خانه شاد -- خداحافظی" او گفت. "زندگی من فقط یک سوال از چند
هفته است.
چرا ما باید نه آنجا باقی ماند؟ "" آیا آن را می گویند ، تس
ما به زودی باید از این منطقه در دسترس نباشد.
که ما آن را آغاز کرده ایم ، ما البته ما ادامه پیدا کند ، و نگه داشتن راست شمال.
هیچ کس به دنبال برای ما وجود دارد فکر می کنم. ما باید برای در بنادر Wessex نگاه
اگر ما به دنبال در همه.
هنگامی که ما در شمال هستند ، ما به یک پورت دریافت کنید و به دور است. "
داشتن این ترتیب او را متقاعد ، برنامه ، دنبال شد و نگهداری آنها یک خط زنبور
شمال.
دراز کشیدن طولانی مدت آنها در مانور خانه به آنها قدرت راه رفتن لنت در حال حاضر و به سمت اواسط روز
آنها دریافتند که آنها نزدیک به شهر steepled Melchester ، که وضع
به طور مستقیم در راه خود.
او تصمیم گرفت او را در انبوه درختان استراحت در طول بعد از ظهر ، و فشار به بعد تحت
پوشش تاریکی.
در هوای گرگ و میش کلر مواد غذایی به طور معمول خریداری شده ، و خود را در شب ماه مارس آغاز شد ، مرز
بین بالا و میانه Wessex عبور از حدود هشت ساعت است.
در سراسر کشور به راه رفتن بدون توجه به جاده های جدید به تس بود ، و او
چابکی خود را در عملکرد نشان داد.
این شهر متوقف کردن ، Melchester باستانی ، آنها را از طریق تصویب به منظور مجبور بودند از
را به استفاده از پل شهر برای عبور از رودخانه بزرگ که مسدود شده
آنها.
در مورد نیمه شب بود که آنها در امتداد خیابان های خالی از سکنه رفت ، روشن fitfully توسط
چند لامپ ، حفظ کردن پیاده رو که ممکن است جای پای خود را را انعکاس.
شمع شدید کلیسای جامع معماری dimly در دست چپ خود را افزایش یافت ، اما از آن بود
از دست رفته بر آنان در حال حاضر است.
هنگامی که خارج از شهر آنها به دنبال باج راه ، جاده ، که پس از چند مایل
سقوط در سراسر دشت باز.
اگرچه آسمان متراکم با ابر ، نور منتشر شده از برخی از تکه ای از ماه بود
حال تاکنون کمک کرده است آنها را کمی.
اما ماه هم اکنون غرق شده بود ، ابرها به نظر می رسید که تقریبا بر روی سر خود را حل و فصل و
شب به تیره به عنوان یک غار بزرگ شد.
با این حال ، آنها راه خود را در امتداد ، نگهداری در به همان اندازه بر روی چمن که ممکن است
که آج آنها ممکن است طنین ، که آن را کاری آسان بود ، وجود دارد که هیچ تامینی یا
حصار از هر نوع.
دور تا دور باز تنهایی و تنهایی سیاه و سفید ، که نسیم سفت منفجر شد.
آنها به حال اقدام و در نتیجه gropingly دو یا سه مایل بیشتر که در کلر ناگهانی
آگاهانه برخی از نزدیک نعوظ قریب به اتفاق در مقابل او شد ، محض برخاستن از
چمن.
آنها تقریبا به حال خود را در برابر آن را لرزاند.
"چه جای هیولا است؟ گفت :" فرشته. "این hums ، گفت :" او.
"گوش دادن به!"
او گوش. باد ، بر عمارت بازی ،
تولید لحن پررونق ، مانند توجه داشته باشید برخی از چنگ غول پیکر یک زهی.
نه صدایی دیگر آمد از آن ، و بلند کردن دست خود و پیشبرد یک گام یا دو ، کلر
احساس سطح عمودی ساختار. به نظر می رسید به سنگ جامد می شود ، بدون
مشترک یا قالب ریزی و سازه.
حمل به بعد او انگشتان او متوجه شد که آنچه او تا به حال در تماس با آمده بود
عظیم ستون مستطیل شکل ، با کشش دست چپ خود را او می تواند یک مشابه احساس
یکی مجاور.
چیزی در بالای سر در ارتفاع نامحدود blacker آسمان سیاه و سفید ، که تا به حال
صورت ظاهر از architrave قریب به اتفاق متحد ستون به صورت افقی است.
آنها به دقت در زیر و بین وارد سطوح در واقع همان تکرار "خش خش نرم خود را ، اما
آنها به نظر می رسید به هنوز را درب. محل بود بی سقف است.
تس جلب کرد نفس خود را با ترس ، و فرشته ، درمانده ، گفت : --
"چه کاری می تواند باشد؟"
احساس وری آنها مواجه می شوند دیگر مانند ستون برج ، مربع و
غیر قابل انعطاف به عنوان اولین و فراتر از آن دیگری و دیگری.
تمام درها و ستون ، برخی از بالا توسط architraves مستمر متصل شد.
"معبد بسیار از باد ،" او گفت.
ستون بعدی جدا شد و دیگران تشکیل شده trilithon ؛ دیگران شد
سجده ، پهلوها خود را تشکیل جاده به اندازه کافی گسترده ای را برای حمل و آن را به زودی
آشکار است که آنها تشکیل یک جنگل
monoliths بر گستره پوشیده از چمن دشت گروه بندی می شوند.
زن و شوهر بیشتر به این غرفه از شب پیشرفته تا آنها بودند ، در
میان آن است.
"این است که استونهنج! گفت :" کلر. "معبد بت پرست شما چیست؟"
"بله. قدیمی تر از قرن قدیمی تر از
Urbervilles D'!
خوب ، چه کار باید بکنیم ، عزیزم؟ ما ممکن است پناهگاه بیشتر پیدا کنید. "
اما تس ، واقعا در این زمان خسته شده ، خودش را بر دال مستطیل دراز که نزدیک پرت
در دست ، و از باد یک ستون پناه.
به علت اقدام از خورشید در طول روز قبل ، سنگ های گرم و خشک بود ،
در آرام کردن برخلاف چمن خشن و لرز به اطراف ، که او damped بود
دامن و کفش.
کشش دست خود را برای او "من نمی خواهم برای رفتن هر بیشتر ، فرشته ،" او گفت.
"آیا می توانیم در جایی باقی ماندن در اینجا؟" "من از ترس نیست.
این نقطه برای مایل به روز قابل مشاهده است ، هر چند به نظر نمی رسد بنابراین در حال حاضر. "
"یکی از افراد مادر من چوپان بود hereabouts ، در حال حاضر من از آن فکر می کنم.
و به شما مورد استفاده قرار در Talbothays می گویند که من بت پرست بود.
بنابراین در حال حاضر من در خانه هستم. "او را در کنار شکل دراز او زانو زد ،
قرار داده و لب هایش را بر مال انزن.
"خواب آلودگی شما ، عزیز؟ من فکر می کنم شما در حال دراز کشیده بر روی محراب است. "
"من دوست دارم بسیار به اینجا ،" او زمزمه.
"این است که بسیار موقر و تنهایی -- پس از شادی بزرگ من -- با چیزی جز آسمان بالاتر
صورت من.
به نظر می رسد که اگر هیچ قوم در جهان وجود دارد اما ما دو ، و من آرزو می کنم وجود داشت
-- بجز "لیزا لو"
کلر هر چند او نیز در اینجا ممکن است استراحت تا آن باید کمی سبک تر ، و او
پالتو خود را بر او پرتاب شود ، و در کنار او نشسته.
"فرشته ، اگر چیزی برای من اتفاق می افتد ، شما را بیش از" لیزا - لو به خاطر من تماشا کنید؟ "او
پرسید : زمانی که آنها تا به حال یک مدت طولانی به گوش باد در میان ستون.
"من است."
"او خیلی خوب و ساده و خالص است. O ، فرشته -- ای کاش شما که با او ازدواج اگر شما
از دست دادن من ، همانطور که شما در مدت کوتاهی انجام خواهد داد. O ، اگر شما خواهد بود! "
"اگر من به شما از دست من از دست همه!
و او خواهر من در قانون است. "" که هیچ چیز ، عزیزترین.
مردم ازدواج خواهر قوانین به طور مداوم در مورد Marlott و "لیزا لو آرام و
شیرین ، و او در حال رشد است بسیار زیبا.
O ، من می تواند شما را با او سهیم میل و علاقه هنگامی که ما از ارواح!
اگر شما به او و آموزش تدریس او ، فرشته ، و آوردن او را آن گونه که مایلید تغییر دهید
خود!...
او از من بهتر بدون بد من بود و اگر او برای تبدیل شدن به مال شما از آن
تقریبا به عنوان اگر مرگ ما را مجبور تقسیم نیست به نظر می رسد...
خوب ، من آن را گفت.
من به آن اشاره نمی کند دوباره. "او متوقف شد و او را به فکر کاهش یافت.
در آسمان دور دست در شمال شرقی او می تواند بین ستون ها دیدن یک سطح بازیافت
نور است.
تقعر یکنواخت از ابر سیاه و سفید بود مثل درب یک قابلمه بلند کردن بدن ،
اجازه در لبه زمین روز آینده ، که در برابر monoliths قوی
و trilithons شروع به blackly تعریف شود.
"آیا آنها قربانی به خدا؟" پرسید : او.
"نه ، گفت :" او. "چه کسی؟"
"من به خورشید اعتقاد دارند.
که سنگ های بلند است که به خودی خود دور شده است در جهت خورشید ، که
در حال حاضر افزایش در پشت آن است. "" این مرا به یاد ، عزیزم ، "او گفت.
"شما را به یاد داشته باشید شما با هر باور من هرگز تداخل قبل از ما
ازدواج؟
اما من می دانستم که ذهن شما را همه همان است ، و من فکر کردم شما فکر می کنید -- نه از هر
دلایل خود من ، بلکه به این دلیل شما فکر می کنید.
به من بگو ، فرشته ، آیا شما فکر می کنم ما دوباره باید ملاقات بعد از ما مرده؟
می خواهم بدانم. "او می بوسید او را به اجتناب از پاسخ در چنین
زمان است.
"O ، فرشته -- من از ترس این بدین معناست که" گفت که او ، با گریه سرکوب شده است.
"و من می خواستم به شما دوباره -- بسیار ، بسیار!
-- نه؟ حتی من و شما ، فرشته ، که عشق به یکدیگر را به خوبی "
مانند بیشتر تر از خودش ، او به این سوال حیاتی در زمان بحرانی
پاسخ دهد و آنها دوباره ساکت بودند.
در یک یا دو دقیقه تنفس او را منظم تر شد ، قلاب خود را از دست خود را
آرام ، و او خوابش برد.
گروه رنگ پریدگی نقره در امتداد افق شرق ساخته شده حتی نقاط دور
دشت بزرگ تاریک و نزدیک به نظر می رسد و تمام چشم انداز عظیم با مته سوراخ که تحت تاثیر قرار دادن
رزرو ، کم حرفی ، و درنگ است که درست قبل از روز معمول است.
ستون به سمت شرق و architraves خود ایستاد blackly در برابر نور ، و
به شکل بزرگ شعله خورشید سنگ فراتر از آنها ، و سنگ میدوی فداکاری.
در حال حاضر باد شب درگذشت ، و استخر کمی لرزش در فنجان مانند
چالهها از سنگ ها وضع هنوز هم.
در همان زمان چیزی به نظر می رسید تا در آستانه از شیب به سمت شرق حرکت می کند -- صرف
نقطه. این رئیس یک مرد نزدیک شدن به آنها را بود
از توخالی فراتر از خورشید سنگ.
کلر آرزو آنها به بعد رفته بود ، اما در شرایطی تصمیم به آرام باقی می ماند.
رقم به راست به سمت دایره از ستون که در آن بودند آمد.
او شنیده ام چیزی پشت سر او ، قلم مو از پا.
تراشکاری ، او در طول ستون سجده یکی دیگر از رقم شاهد و سپس قبل از او آگاه بود ،
دیگر در دست در سمت راست بود ، تحت trilithon ، و دیگری در سمت چپ.
سحرگاه تاباند کامل در مقابل به سمت غرب مرد ، و کلر می تواند از این تشخیص
که او قد بلند بود و راه می رفت که اگر آموزش دیده است. همه آنها با هدف آشکار بسته است.
سپس داستان خود درست شد!
Springing به فوت او ، او به اطراف برای ساختن یک سلاح ، سنگ شل نگاه ، به معنای فرار ،
هر چیزی. در این زمان نزدیکترین مرد بر او بود.
"این است که بدون استفاده ، آقا ،" او گفت.
"شانزده از ما در دشت وجود دارد و کل کشور پرورش داده می شود."
"او در پایان اجازه دهید خواب خود را!" او در زمزمه از مردان implored آنها جمع شده بودند
گرد است.
هنگامی که آنها را دیدم که در آن او غیر روحانی ، که آنها تا آن زمان انجام داده بودند ، آنها را نشان نداد
اعتراض ، و ایستادند به تماشای او ، به عنوان هنوز هم به عنوان ستون های اطراف.
او به سنگ و خم بیش از او رفت ، از برگزاری یک دست کمی ضعیف ، تنفس او را
در حال حاضر سریع و کوچک بود ، می خواهم که از موجودی کمتر از یک زن.
همه منتظر در نور رو به رشد ، چهره و دست خود را به عنوان اگر آنها بودند silvered ،
باقی مانده از چهره های خود را تاریک ، سنگ درخشان سبز خاکستری ، دشت
هنوز یک توده از سایه.
به زودی نور قوی ، و یک اشعه تاباند بر شکل ناخودآگاه او ، مشابه تحت
پلک او و بیداری او. "آنچه در آن است ، فرشته؟" او گفت ، شروع کردن.
"به سراغ من می آید؟"
او گفت : "بله ، عزیزترین ،. "آنها آمده اند."
"این است که آنطور که باید باشد ،" او زمزمه. "فرشته ، من تقریبا خوشحالم -- بله ، خوشحالم!
این خوشبختی نمی توانست به طول انجامید.
این بیش از حد بود. من به حال به اندازه کافی و در حال حاضر من نباید زندگی
شما به من حقیر شمردن! "او ایستاده بود ، تکان داد خودش ، و رفت
به جلو است ، هیچ یک از مردان پس از نقل مکان کرد.
او گفت : "من آماده ام بی سر و صدا.
فصل LIX
این شهر Wintoncester ، که شهر خوب قدیمی ، سرمایه پیش تر Wessex ، دراز
در لابلای محدب و downlands مقعر در همه روشنایی و گرمی در ماه ژوئیه
صبح.
آجر دارای ارایش سه گوش ، کاشی ، و جدیدترند خانه به حال تقریبا برای فصل خشک
پوست خود را از گلسنگ ، جریان در علفزارهای کم ، و در شیب دار
بالا خیابان ، از دروازه غرب به
صلیب قرون وسطی ، و از صلیب قرون وسطی به پل که فراغت خاطر گرد و
جارو بود در حال پیشرفت است که معمولا در بازار روز کهنه پرست ushers است.
از دروازه غربی فوق الذکر بزرگراه ها ، به عنوان هر Wintoncestrian می داند ،
صعود شیب طولانی و به طور منظم از طول دقیق از یک مایل اندازه گیری ، می روم
خانه به تدریج پشت سر.
تا این جاده از حوزه های این شهر دو نفر به سرعت در حال راه رفتن بودند ، تا اگر
ناخودآگاه صعود تلاش -- ناخودآگاه از طریق اشتغال ذهنی و نه
از طریق رانش.
آنها بر این جاده را از طریق محدود ظاهر شده ، باجه در دیوار بالا ، ممنوع
کمی پایین تر است.
آنها مضطرب به خارج از دید از خانه و در نوع خود به نظر می رسید ، و این
جاده به نظر می رسد ارائه سریعترین وسیله انجام این کار است.
اگرچه آنها جوان بودند ، آنها را با سر تعظیمی راه می رفت که راه رفتن از غم و اندوه ، خورشید
اشعه در بی رحمانه لبخند زد.
دختر نیم ، نیمی -- در یکی از این جفت ارز فرشته کلر ، دیگر مخلوق جوانه زدن بلند شد
زن -- یک تصویر spiritualized از تس ، slighter از او ، اما با همان
چشم های زیبا -- کلر خواهر در قانون ، "لیزا لو.
چهره های رنگ پریده آنها به نظر می رسید که باید به نصف اندازه طبیعی خود را منقبض شده است.
آنها در دست در دست هم نقل مکان کرد ، صحبت کرد و هرگز یک کلمه ، افتادگی سر خود را
Giotto "دو رسولان".
هنگامی که آنها تا به حال نزدیک به بالای بزرگ غرب هیل ساعتهای را در این شهر رسیده
رخ داد هشت.
هر یک شروع در یادداشت داد ، و راه رفتن به بعد هنوز چند قدم ، آنها
اولین نقطه عطف رسید ، ایستاده whitely در حاشیه سبز چمن ،
و پایین ، که در اینجا به جاده باز بود حمایت می شود.
آنها بر چمن وارد شده ، و توسط یک نیروی است که به نظر می رسید به مسلط شدن بر خود ، impelled
خواهد شد ، ناگهان ایستاد هنوز هم ، تبدیل شده است ، و در حال تعلیق فلج در کنار منتظر
سنگ.
چشم انداز از این نشست بود تقریبا نامحدود است.
در دره در زیر قدرت ، شهر آنها را ترک کرده بودند ، برجسته تر خود را ساختمان
نمایش عنوان در رسم ایزومتریک -- در میان آنها برج کلیسای جامع گسترده خود را با
نورمن پنجره ها و طول بسیار زیاد از راهرو
و nave ، spiers از سنت توماس ، برج pinnacled کالج ، و بیشتر
به حق ، برج و gables از خانقاه باستان ، که در آن به این روز
زائر ممکن است حق بیمه ایام بیکاری خود را از نان و آل را دریافت خواهید کرد.
پشت شهر را فرا گرفت بلند پر اب و تاب سنت کاترین هیل ، خاموش بیشتر ، چشم انداز
فراتر از چشم انداز تا افق در درخشندگی خورشید را حلق آویز در بالای از دست داده بود
آن.
در مقابل این امتداد دور از کشور ، در مقابل از edifices شهر دیگر افزایش یافت ،
ساختمان بزرگ قرمز آجری با سقف سطح خاکستری و ردیف از پنجره منع کوتاه
bespeaking اسارت ، کل متضاد
تا حد زیادی با فرمالیسم خود را با بی نظمی های عجیب و جالب از نعوظ گوتیک.
تا حدودی از جاده مبدل شد در انتقال آن توسط yews ها و بلوط های همیشه سبز است ، اما
آن را قابل رویت به اندازه کافی بود تا اینجا.
دریچه که از آن این جفت ارز به تازگی ظهور کرده بود در دیوار از این ساختار است.
از وسط ساختمان برج هشت ضلعی مسطح صدر زشت صعود
در مقابل افق شرق ، و از این نقطه ، در سمت سایه آن و در مقابل در نظر
نور ، بلات در زیبایی شهر به نظر می رسید.
با این حال آن را با این لکه ، و نه با زیبایی بود ، که دو gazers نگران بودند.
بر کتیبه برج یک هیات بلند قد ثابت بود.
چشمان خود را بر روی آن پرچ شده بود.
چند دقیقه بعد از ساعت چیزی زده بود به آرامی تا کارکنان نقل مکان کرد ، و
خود را بر نسیم گسترش داد. این پرچم سیاه و سفید بود.
"عدالت" ، انجام شد و رئیس جمهور جاودانه ، در عبارت Aeschylean بود
ورزش خود را با تس به پایان رسید. و D' Urberville شوالیه و dames
خوابیده بر روی در مقبره خود قابل ادراک و فهم است.
دو gazers لال خود خم شد به زمین ، و اگر در نماز ، و
در نتیجه مدت طولانی باقی مانده ، کاملا بیحرکت : پرچم ، ادامه داد : به موج
در سکوت است.
تا به زودی به عنوان آنها به حال قدرت ، آنها به وجود آمد ، پیوست دست دوباره ، و رفت.