Tip:
Highlight text to annotate it
X
سیذارتا توسط هرمان هسه فصل 6.
با مردم کودکانه
سیذارتا به Kamaswami تاجر رفت، او را به یک خانه ثروتمند شد، بندگان
او را میان فرش گرانبها را به اتاق منجر شد، جایی که او منتظر استاد
خانه.
Kamaswami وارد شده، سرعت یکنواخت در حال حرکت یک مرد با موهای بسیار خاکستری، با خیلی خیلی خیلی
هوشمند، چشم ها، با احتیاط با دهان حریص.
مودبانه، میزبان و میهمان به استقبال یکدیگر.
"من گفته شده،" بازرگان آغاز شد، "که شما یک برهمن بود، یک مرد را آموخته،
بلکه به این است که شما به دنبال در خدمت تجاری می باشد.
ممکن است شما تبدیل شده اند بی بضاعت، برهمن، به طوری که شما در صدد خدمت به؟
"نه، گفت:« سیذارتا، "من بی بضاعت تبدیل شده اند و هرگز در فقر قرار می دهد.
شما باید بدانید که من از Samanas، کسی که با من برای مدت طولانی زندگی
زمان. "" اگر شما از Samanas، چگونه
می تواند شما را هر چیزی باشد، اما در فقر قرار می دهد؟
آیا Samanas طور کامل و بدون اموال نه؟ "
"من بدون اموال هستم، گفت:" سیذارتا "در صورتی که این همان چیزی است که منظور شما است.
مطمئنا، من بدون اموال.
اما من تا به طور داوطلبانه، و به همین دلیل من بی بضاعت نیست. "
"اما آنچه شما برنامه ریزی برای زندگی از، بودن بدون اموال؟
"من از این فکر نکرده رتبهدهی نشده است، آقا.
برای بیش از سه سال، بدون اموال بوده است، و هرگز فکر نمی کردم
درباره چیزی است که باید زندگی می کنند. "" پس شما از اموال زندگی
دیگران است. "
"فرض محتمل این است که چگونه از آن است. پس از همه، یک تاجر نیز از آنچه زندگی می کند
افراد دیگر خودش را دارد. "" خوب گفت.
اما او هر چیزی را از فرد دیگری برای هیچ چیز را ندارد، او خود را
کالا در عوض "" بنابراین به نظر می رسد در واقع.
همه طول می کشد، هر کس می دهد، از جمله زندگی است. "
"اما اگر برای شما مهم نیست از من می پرسی: بدون اموال، چه چیزی را به مانند
بدهد؟ "
"هر کس به آنچه او. جنگجو می دهد از قدرت، بازرگان
کالا، از آموزه های معلم، کشاورز برنج، ماهی فیشر می دهد. "
بله البته.
و آنچه در آن است در حال حاضر آنچه که تو را به؟ آنچه در آن است که شما آموخته ام، که کی هستی
قادر به انجام "" من می توانم فکر می کنم.
من می توانم صبر کنید.
من به سرعت می توانید. "" که همه چیز؟ "
"من باور دارم که همه چیز است!" "و استفاده از آن چه چیزی است؟
به عنوان مثال، روزه - آنچه در آن است خوب است برای؟
گفت: "این بسیار خوب است، آقا. هنگامی که یک شخص هیچ چیزی برای خوردن، روزه گرفتن
هوشمندانه ترین کاری که او می تواند انجام دهید این است.
در زمانی که، برای مثال، سیذارتا بود به سرعت آموخته، او را مجبور به قبول
هر نوع از خدمات پیش از این روز است، که آیا ممکن است آن را با شما و یا هر کجا که باشد،
به خاطر گرسنگی او را مجبور به انجام این کار است.
اما مثل این، سیذارتا به آرامش می توانید صبر کنید، او می داند هیچ بی صبری، او می داند هیچ
اورژانس، برای یک مدت طولانی او می تواند اجازه می دهد از فرط گرسنگی به او را محاصره می توانید بخندید و در مورد
آن است.
، آقا، این همان چیزی است که روزه گرفتن خوب است. "" حق با توست، Samana.
منتظر لحظه ای است. "
Kamaswami اتاق را ترک کرد و با اسکرول، که او را به مهمان خود را تحویل داده در حالی که
میپرسد: "آیا می توانم به شما مطالعه می کنید؟"
سیذارتا نگاه طومار، که در آن خرید و فروش قرارداد نوشته شده بود، و
شروع به خواندن محتویات آن. "بسیار عالی، گفت:" Kamaswami.
"و چیزی برای من تو می نویسم در این قطعه از کاغذ؟
او دست او یک تکه کاغذ و یک قلم، و سیذارتا را نوشت و بازگشت
کاغذ.
Kamaswami: "نوشتن خوب است، تفکر بهتر است.
در حال هوشمند، خوب است، بیمار بودن بهتر است. "
"این عالی است که چگونه شما قادر به نوشتن، تاجر او را ستایش.
"بسیاری از چیزی که ما هنوز هم با یک دیگر بحث در مورد.
برای امروز، من درخواست شما را به مهمان من باشد و در این خانه زندگی می کنند. "
سیذارتا تشکر شده و پذیرفته شده است، و در خانه فروشندگان از حالا به بعد زندگی می کردند.
لباس برای او آورده بودند، و کفش، و هر روز، بنده آماده حمام
او.
دو بار در روز یک وعده غذایی فراوان، خدمت کرده بود، اما سیذارتا تنها خوردند یک بار در روز، و خوردند
نه گوشت و نه شراب نوشیدن او.
Kamaswami او را در مورد تجارت خود گفت، کالا و ذخیره سازی ها را به او نشان داد،
به او نشان محاسبات. سیذارتا به دانستن بسیاری از چیزهای جدید، او
شنیده و کمی صحبت کرد.
و فکر کلمات Kamala، او هرگز در خدمت بازرگان، مجبور
او را به او درمان به عنوان یک کشور برابر، بله حتی از یک برابر است.
Kamaswami کسب و کار خود را با مراقبت و اغلب با شور و شوق انجام شده است، اما سیذارتا
نگاه از همه این که اگر آن را یک بازی بود، که قواعد آن او سخت تلاش
دقیقا به یاد بگیرند، اما محتویات که آیا قلب تو را لمس کنید.
او در خانه Kamaswami است نه برای مدت طولانی بود، زمانی که او در حال حاضر در بخشی از صاحبخانه خود را در زمان
کسب و کار.
اما در روز، در ساعت تعیین شده توسط او، با دیدن زیبا Kamala، کاملا پوشیده
لباس، کفش خوب است، و به زودی او به ارمغان آورد و هدایای خود را به عنوان.
او را از قرمز، دهان و هوشمند خود را آموخته است.
بیشتر او را از مناقصه ها و مزایده، دست انعطاف پذیر را آموخته است.
او بود که مربوط به عشق، هنوز هم پسر بود و تمایل به غرق کورکورانه و
insatiably به شهوت مانند را در ته گودال، او را آموخت، به طور کامل شروع
با اصول، که در مورد مدرسه
فکر که می آموزد که لذت می تواند بدون دادن لذت صورت گرفته است، و
که هر ژست، هر نوازش، هر لمس، هر نگاه، هر نقطه از بدن،
با این حال کوچک بود، تا به حال راز خود را، که
خوشبختی به کسانی که در مورد آن را می دانم و رها کردن آن به ارمغان بیاورد.
او آموخت که عاشقان باید بخشی از یک دیگر پس از جشن عشق نیست،
بدون توصیف از سوی دیگر، بدون فقط به عنوان شکست خورده بوده اند
پیروز است، به طوری که با هیچ یک از آنها
باید شروع به احساس دلزدگی و یا بی حوصله و دریافت که احساس بد داشتن مورد آزار قرار گرفته و یا
مورد آزار قرار گرفته است.
ساعت شگفت انگیز او با هنرمند زیبا و هوشمند به سر برد، دانشجو، او تبدیل شد، او را
عاشق دوستی با او.
در اینجا با Kamala بود به ارزش و هدف از زندگی کنونی خود را، NIT با کسب و کار
Kamaswami.
تاجر به وظایف نوشتن نامه ها و قراردادهای مهم به او گذشت
و به عادت از بحث در مورد تمام امور مهم با او است.
او به زودی دیدم که سیذارتا می دانستم که کمی در مورد برنج و پشم، حمل و نقل و تجارت،
اما که او در صورت خوش شانس عمل، و سیذارتا از او پیشی گرفته،
تجاری، در آرامش و متانت و
در هنر گوش دادن و درک عمیق مردم ناشناخته است.
"این برهمن،" او به یک دوست گفت، "هیچ تاجر مناسب است و هرگز خواهد بود،
هر عشق را در روح او هنگامی که او انجام کسب و کار ما وجود دارد هرگز.
اما او که کیفیت مرموز از این افراد به آنها موفقیت می آید همه به خودی خود،
آیا این ممکن است یک ستاره از تولد او، سحر و جادو، و یا چیزی به او آموخته است
در میان Samanas.
او همیشه به نظر می رسد صرفا با کسب و کار امور، آنها هرگز به طور کامل بازی
، او تبدیل به بخشی از او را، آنها بر او حکومت، او از شکست می ترسند هرگز
هرگز از دست دادن ناراحت می کنی. "
دوستان توصیه بازرگان: "به او را از کسب و کار او برای شما انجام
سوم از سود، اما اجازه دهید او نیز مسئول همان مقدار تلفات،
زمانی که از دست دادن وجود دارد.
سپس، او تبدیل شدن به متعصب تر. "Kamaswami به دنبال مشاوره.
اما سیذارتا کمی در این مورد مراقبت.
هنگامی که او به سود، او آن را با متانت پذیرفت و زمانی که او ساخته شده زیان، او خندید
و گفت: "خوب، در این نگاه کنید، این تبدیل شده به شدت!
در واقع، به نظر می رسید که اگر او در مورد کسب و کار مهم نیست.
در یک زمان، او به یک روستا سفر به خرید یک برداشت بزرگ برنج وجود دارد.
اما وقتی او از آنجا، برنج در حال حاضر به یکی دیگر از تاجر به فروش می رسد.
با این حال، سیذارتا برای چند روز در آن روستا باقی ماند، رفتار کشاورزان
برای نوشیدن، به مس سکه را به فرزندان خود پیوست در جشن
عروسی، و بازگشت، به شدت از سفر خود راضی.
Kamaswami علیه او برگزار شد که او بود، مبدل به شما برگردانند، که او تا به حال از دست رفته
زمان و پول است.
سیذارتا پاسخ داد: "توقف چوبکاری، دوست عزیز!
و هیچ چیز نمی سرزنش شده بود به دست آورد. اگر از دست دادن رخ داده است، اجازه تحمل کنم که
از دست دادن.
من خیلی با این سفر راضی است.
و بعد فورا رفت واز من می دانم که انواع بسیاری از مردم، برهمن دوست من، بچه ها تبدیل شده است
اند بر روی زانوی من نشسته، کشاورزان نشان داده اند که زمینه های خود را به من، هیچ کس نمی دانست که من
بازرگان.
بانگ زد Kamaswami: "این بسیار خوب است،" indignantly "، اما در واقع، شما
بازرگان بعد از همه، باید به فکر می کنم! یا ممکن است شما را فقط برای سفر
تفریح؟ "
"مطمئنا،" سیذارتا خندید، همانا من برای تفریح من سفر کرده اند.
چه چیز دیگری؟
و بعد فورا رفت واز من به اطلاع مردم و مکان ها، محبت و اعتماد را من دریافت کرده اند، من
یافت دوستی.
نگاه کن، عزیز من، اگر من Kamaswami شده بود، من سفر کرده اند به عقب، در حال اذیت
و در عجله، به محض این که دیده بودم که خرید من ارائه شده بود غیر ممکن،
و در وقت و پول در واقع شده است از دست داده اند.
اما مثل این، من چند روز خوب، من آموخته، به حال شادی، من نه صدمه
خودم و نه دیگران را با آزار و عجله.
و اگر من همیشه آنجا خواهم بازگشت دوباره، شاید به خرید رو برداشت، و یا برای
هر آنچه که هدف آن ممکن است، دوستانه از مردم خواهد شد در یک بازی دوستانه دریافت و
شیوه ای شاد، و من برای خودم ستایش
از هر گونه عجله و خشم در آن زمان است.
بنابراین، آن را ترک آن است، دوست من است، و خود را با سرزنش آسیب برساند!
اگر آن روز خواهد آمد، هنگامی که شما خواهید دید: این سیذارتا آسیب رساندن به من است، پس از آن صحبت می کنند
ورد و سیذارتا در راه خود را بروید.
اما تا آن زمان، اجازه دهید با یک دیگر راضی شده است. "
بیهوده تلاش بازرگان بودند، برای متقاعد کردن سیذارتا که او باید غذا بخورد،
نان خود را.
سیذارتا نان خود را خورد، بلکه آنها هر دو خوردند نان دیگران، تمام
نان مردم. سیذارتا در Kamaswami گوش هرگز
نگرانی و Kamaswami نگرانی های بسیاری داشتند.
که آیا کسب و کار و معامله که در آن بود در معرض خطر از شکست، یا اینکه آیا وجود دارد
حمل و نقل کالا به نظر می رسید از دست رفته اند، و یا بدهکار به نظر می رسید قادر
پرداخت، Kamaswami می تواند خود را متقاعد کند هرگز
شریک زندگی است که آن را مفید باشد نگو چند کلمه ای از نگرانی و خشم، به
چین و چروک روی پیشانی، به خواب بد.
هنگامی که، یک روز، Kamaswami علیه او برگزار شد که او همه چیز را از می دانست آموخته بود
او، او پاسخ داد: "آیا امکان دارد لطفا بچه نیست من با جوک!
چیزی که من از شما آموخته که چقدر سبد هزینه های ماهی و چقدر منافع
ممکن است به اتهام پول قرض داده شده است. این حوزه خود را از تجربه و تخصص است.
یاد گرفته ام تا از شما فکر می کنید، Kamaswami عزیز من، شما باید به یکی از
به دنبال از من یاد بگیرند. "در واقع روح خود را با تجارت بود.
کسب و کار به اندازه کافی به او را با پول Kamala بود، و آن را به دست آورده
او را بسیار بیشتر از آنچه مورد نیاز است.
علاوه بر این از این، علاقه و کنجکاوی سیذارتا را تنها در رابطه با
مردم، که کسب و کار، صنایع دستی، نگرانی، لذت، و اعمال حماقت استفاده
به عنوان بیگانه و دور او را به عنوان ماه.
با این حال به راحتی او را در صحبت کردن به همه آنها موفق شد، در زندگی با همه آنها، در
یادگیری از همه آنها، او هنوز هم آگاه بود که چیزی که وجود دارد
او را از آنها جدا شده و این عامل از او جدا شد Samana.
او مردم را از رفتن زندگی از طریق به شیوه ای کودکانه یا animallike دیدم، که او
دوست داشت و در همان زمان نیز منفور است.
او آنها را زحمتکش، دیدم آنها را رنج می برند، و تبدیل شدن به خاکستری به خاطر چیز
که به نظر می رسید او را به طور کامل نالایق از این قیمت، برای پول، برای کمی
لذت، به این دلیل که کمی افتخار، او
دیدم آنها را سرزنش و توهین به یکدیگر، او را دیدم از آنها در مورد درد شکایت که در آن
Samana تنها، لبخندی بزنید و به دلیل محرومیتهایی که Samana رنج می برند
احساس می کنم.
او به همه چیز باز بود، این افراد به ارمغان آورد و راه خود را.
خوش آمدید بازرگان بود که به او پیشنهاد کتانی برای فروش، خوش آمدید بدهکار بود که
به دنبال یکی دیگر از وام، خوش آمدید گدا بود که او را به مدت یک ساعت به داستان خود را گفت:
فقر و که نیمی به عنوان فقیر به عنوان هر Samana داده شده بود.
او رفتار نمی ثروتمندی خارجی متفاوت از بنده که تراشیده
او و فروشنده در خیابان که اجازه داد او را از برخی از تغییرات کوچک تقلب در هنگام خرید
موز است.
وقتی Kamaswami آمد به او، در مورد نگرانی های خود شکایت کرده و یا او را سرزنش
در مورد کسب و کار خود، گوش او جالب و با خوشحالی، با او متعجب و متحیر شد،
سعی کردم به او را درک، قبول است که او
یک کمی به سمت راست، تنها تا آنجا که او در نظر گرفته ضروری است، و تبدیل دور
از او، نسبت به فرد بعدی که می خواهند از او بخواهید.
شد و بسیاری از کسانی که به او رسید، بسیاری برای انجام کسب و کار با او، بسیاری او را گول بزند وجود دارد.
بسیاری را به منظور جلب برخی از راز از او، بسیاری از درخواست تجدید نظر به همدردی خود، بسیاری برای خود
مشاوره.
او به مشاوره، او pitied، او هدیه، اجازه داد آنها او را کمی تقلب، و این
بازی و تمام شور و شوق است که با همه مردم به بازی این بازی اشغال خود
افکار فقط به عنوان به عنوان خدایان و Brahmans های مورد استفاده آنها را اشغال است.
در زمان او، عمیق در سینه اش احساس کردم، مرگ، صدای آرام، که او را نصیحت
بی سر و صدا، افسوس می خورد که بی سر و صدا او به سختی آن را درک است.
و سپس، به مدت یک ساعت، او از زندگی عجیب و غریب او بود که منجر آگاه شد، از او
انجام بسیاری از چیزهایی که فقط یک بازی بود، هر چند شاد بودن و احساس
شادی در زمان، زندگی واقعی هنوز هم او را در حال عبور از کنار و دست زدن به او.
او کسب و کار، معاملات خود را با بازی با این بازیکن یک توپ با توپ خود را ایفا می کند
مردم دور او را به تماشای آنها سرگرمی در آنها با قلب خود، با
منبع بودن او را، او با آنها نبود.
منبع جایی زد، دور از او، فرار و فرار نامرئی، به حال هیچ
کار را با زندگی خود را هر بیشتر.
و چندین بار او به طور ناگهانی در حساب چنین افکار ترس شد و
آرزو کرد که او نیز می شود با توانایی شرکت در همه این استعداد
کودکانه، ساده و بی تکلف مشاغل روز
با عشق و شور و با قلب خود، واقعا به زندگی می کنند، واقعا عمل می کنند، واقعا برای لذت بردن و
زندگی به جای آن از فقط ایستاده به عنوان یک تماشاگر.
اما دوباره و دوباره، او آمد به زیبا Kamala، آموخته هنر از عشق،
تمرین فرقه شهوت، که در آن بیش از هر چیز دیگری دادن و گرفتن
می شود، با او حرف زدند، از او آموخته و مشاوره خود، داد، دریافت مشاوره.
او را درک او را بهتر از گوویندا استفاده می شود که او را درک، او بیشتر شبیه به
او.
یک بار، او به او گفت: "شما مثل من، شما از بسیاری از افراد مختلف هستند.
شما Kamala، هیچ چیز دیگری، و در داخل، صلح و پناه وجود دارد، که
شما می توانید در هر ساعت از روز می شود و در خانه خود، که من نیز می تواند انجام دهد.
تعداد کمی از مردم که این کار، و در عین حال همه می تواند از آن داشته باشد. "
همه مردم هوشمند هستند، گفت: "Kamala. "نه، گفت:" سیذارتا "، که نه
به همین دلیل است.
Kamaswami است به همان اندازه که من هوشمند، و هنوز هم در پناه خود را ندارد.
دیگران آن را داشته باشد، بچه های کوچک با توجه به ذهن آنها چه کسانی هستند.
اکثر مردم، Kamala، مثل یک برگ در حال افتادن، که دمیده است و در حال گردش در اطراف
از طریق هوا، و wavers، و تعادل را به زمین است.
اما دیگران، چند، مثل ستاره ها هستند، آنها در یک دوره ثابت، بدون باد به آنها می رسد، در
خود را به قانون خود و دوره خود است.
در میان همه مردان آموخته ها و Samanas، که من می دانستم که بسیاری، یکی از این وجود دارد
نوع، یکی از کامل، من هرگز قادر خواهید بود تا او را فراموش کرده ام.
این است که Gotama، یکی از با شکوه، که در حال گسترش است که تعالیم.
هزاران نفر از پیروان در حال گوش دادن به تعالیم خود را هر روز، به دنبال خود
دستورالعمل در هر ساعت است، اما آنها همه برگ های خزان، در خود آنها
تعالیم و قانون است. "
Kamala او را با لبخند نگاه کردم. "باز هم، شما در حال صحبت کردن در مورد او،" او
گفت: "دوباره، شما با داشتن افکار Samana.
سیذارتا گفت: هیچ چیز، و آنها را با بازی بازی عشق، یکی از سی و یا
چهل بازی های مختلف Kamala دانستند.
بدن او انعطاف پذیر مانند جگوار و مانند تعظیم شکارچی بود، او که تا به حال
آموخته شده از او را به عشق، آگاه از انواع بسیاری از شهوت بود، بسیاری از
اسرار.
برای مدت زمان طولانی، او با سیذارتا بازی، ترغیب او را، رد کرد او را،
او را مجبور، او را در آغوش گرفت: مهارت استادانه او، لذت می برد تا او را شکست داد و
در کنار او استراحت خسته.
فاحشه خم بر او، در زمان نگاه طولانی در چهره اش، در چشمان او، که تا به حال
رشد خسته است. او گفت: "شما بهترین عاشق،
روی ملاحظه، "چیزی که من همیشه دیدم.
تو قوی تر از دیگران، انعطاف پذیر تر است، تمایل بیشتری است.
شما آموخته ام هنر من، سیذارتا. در برخی از زمان، زمانی که من مسن تر، من می خواهم می خواهم
به تحمل کودک شما.
و در عین حال، عزیز من، شما Samana باقی ماند، و در عین حال شما من را دوست ندارد، تو را دوست دارم
هیچ کس. آیا این است؟ "
"این بسیار خوب ممکن است،" سیذارتا گفت: باخستگی.
"من مثل شما هستم. همچنین شما را دوست ندارد - به چه روش دیگری می تواند شما
تمرین عشق به عنوان یک مهارت است؟
شاید مردم از نوع ما می تواند عشق است. مردم کودکانه می تواند که خود را
راز است. "
>
سیذارتا توسط هرمان هسه فصل 7.
SANSARA
برای یک مدت طولانی، سیذارتا زندگی از دنیا و شهوت زندگی شده بود، هر چند
بدون اینکه بخشی از آن را.
حواس خود را، که او در سال گرم به عنوان Samana کشته شده بود، به دوباره awoken بود، او تا به حال
طعم ثروت، شهوت طعم بود، قدرت مزه کرده بود، با این حال او هنوز هم باقی مانده بود
در قلب خود را برای مدت زمان طولانی Samana؛
Kamala، هوشمند بودن، این کاملا درست متوجه شده بود.
هنوز هنر تفکر، انتظار، روزه، که زندگی خود را هدایت؛
هنوز مردم جهان، مردم کودکانه، بیگانه او باقی مانده بود
او به آنها بیگانه بود.
سال گذشت و احاطه شده توسط زندگی خوب، سیذارتا به سختی احساس آنها را محو
دور.
او ثروتمند تبدیل شد و واقعا برای یک بود در حالی که او صاحب یک خانه از خود و خود را
بندگان، و یک باغ قبل از شهر در کنار رودخانه است.
مردم او را دوست داشت، او آمد، هر زمان که آنها نیاز به پول و یا از مشاوره است، اما
هیچ کس، به جز Kamala نزدیک به او وجود دارد.
که دولت بالا، روشن از بیداری، که او که یک بار تجربه کرده بودند.
ارتفاع از جوانان خود را، در آن روزها بعد از خطبه Gotama، پس از جدایی
از گوویندا، که انتظار می رود عصبی، که
دولت افتخار ایستاده به تنهایی و بدون آموزه و بدون معلم، که انعطاف پذیر
تمایل به گوش دادن به صدای الهی در قلب خود، به آرامی تبدیل شده بود
از راه دور و حافظه، زودگذر بوده است
آرام، منبع مقدس زمزمه، که مورد استفاده قرار گیرد به نزدیک استفاده می شود که به زمزمه درون
خودش.
با این حال، بسیاری از چیزهایی که او از Samanas آموخته بود، او را از آموخته بود
Gotama، او را از پدرش آموخته بود برهمن، در درون او را برای مدت طولانی باقی مانده است
زمان پس از آن: متوسط زندگی، لذت
تفکر، ساعت مراقبه، آگاهی و راز خود را، ابدی خود
نهاد است که نه بدن و نه آگاهی.
بسیاری از بخشی از این او هنوز هم بود، اما یکی از بخش پس از دیگری به زیر آب فرو رفته شده بود و
گرد و غبار جمع شده بودند.
فقط به عنوان چرخ کوزه گری، یک بار آن شده است را به حرکت بیندازد، بر روی عطف برای نگه داشتن
مدت زمان طولانی و به آرامی قدرت خود را از دست داده و به یک توقف، در نتیجه روح سیذارتا
در چرخاندن چرخ نگه داشته بود
زهد، چرخ تفکر، چرخ تمایز برای مدت زمان طولانی،
هنوز هم در چرخش است، اما تبدیل به آرامی و با تردید و نزدیک به آمدن به
وقفه.
به آرامی، مانند رطوبت وارد ساقه در حال مرگ از یک درخت، پر کردن آن را به آرامی و
پوسیدگی، جهان و کاهلی روح سیذارتا را وارد کرده بود، به آرامی آن را پر
روح او، آن را سنگین ساخته شده، ساخته شده آن خسته شده، قرار دادن آن به خواب.
از سوی دیگر، حواس خود را زنده تبدیل شده بود، بسیار وجود دارد انها فراگرفته بودند،
بسیار را تجربه کرده.
سیذارتا به تجارت، به استفاده از قدرت خود را بر مردم، خود را به لذت بردن از با آموخته بود
زن، او را به پوشیدن لباس های زیبا، برای دادن دستورات به بندگان، آموخته بود
استحمام در آب معطر.
او برای غذا خوردن به نرمی آموخته بود و با دقت تهیه مواد غذایی، حتی ماهی، حتی
گوشت و مرغ، ادویه جات ترشی جات و شیرینی، و به نوشیدن شراب، که باعث سستی و
فراموشی.
او به بازی با تاس و در هیئت مدیره شطرنج آموخته بود، به تماشای دختران رقص،
خود را در مورد در سدان و صندلی انجام گرفت، بر روی رختخواب نرم بخوابد.
اما هنوز او احساس متفاوت و برتر از دیگران، همیشه او تا به حال
آنها را با برخی از استهزاء، برخی از تحقیر تمسخرشان تماشا کرده ام، با همین تحقیر
که یک Samana به طور مداوم برای مردم جهان احساس می کند.
وقتی Kamaswami مریض شد، زمانی که او ناراحت شد، وقتی که او احساس توهین، زمانی که او بود
احسان از نگرانی های خود را به عنوان یک تاجر، سیذارتا، همواره آن را با تماشا
مسخره است.
فقط به آرامی و imperceptibly، به عنوان فصل برداشت و فصول بارانی گذشت
توسط، استهزاء او خسته شده بود، برتری خود را آرام تر شده بود.
فقط به آرامی در میان ثروت رو به رشد خود، سیذارتا چیزی در نظر گرفته شده بود
راه های کودکانه مردم برای خود، چیزی از childlikeness خود و
ترس و وحشت خود را.
و در عین حال، او آنها را رشک، رشک فقط بیشتر و بیشتر شبیه او شد
آنها.
او آنها را برای آن چیزی است که گم شده از او بود و رشک است که آنها تا به حال،
اهمیت آنها قادر به متصل به زندگی خود، میزان اشتیاق خود را در
شادی ها و ترس ها، شادی ترس اما شیرین بودن دائما در عشق.
این افراد همه از آن زمان در عشق را با خود بود، با زن، خود را با
کودکان، با افتخارات و یا پول، با برنامه و یا امید.
اما او این را از آنها یاد بگیرند نیست، این از همه چیز، این شادی یک کودک و
این حماقت یک کودک، او را از آنها آموخته از همه چیز ناخوشایند
آنهایی که خود او نفرت.
این اتفاق افتاد بیشتر و بیشتر اوقات که در صبح روز پس از شرکت
شب قبل، او در تخت خواب برای مدت طولانی باقی ماند، احساس قادر به فکر می کنم و خسته.
این اتفاق افتاد که او خشمگین و بی تاب شد، زمانی که Kamaswami او را خسته
نگرانی خود را. این اتفاق افتاد که او خیلی با صدای بلند خندید،
زمانی که او بازی تاس را از دست داده است.
چهره او هنوز دقیق تر و معنوی تر از دیگران، اما به ندرت
خندید، و به عهده گرفت، یکی پس از دیگری، آن دسته از ویژگی های هستند که اغلب در
چهره از مردم ثروتمند، ویژگی های آن
نارضایتی، sickliness، بد طنز، کاهلی، از فقدان عشق.
به آرامی بیماری روح، که غنی از مردم دارند، برداشت او را نگه دارید.
مانند حجاب، مثل غبار نازک، خستگی بیش از سیذارتا می آمدند، به آرامی، از گرفتن یک بیت
چگالتر هر روز، کمی murkier هر ماه، کمی سنگین تر از هر سال.
به عنوان یک لباس جدید می شود در زمان، رنگ زیبایش را از دست می دهد در زمان می شود لکه ها،
می شود چین و چروک می شود در درزهای فرسوده، و شروع به نشان دادن نقاط نخ
و بدین ترتیب زندگی جدید سیذارتا وجود دارد،
که او پس از جدایی خود را از گوویندا آغاز شده بود، پیر شده بود، رنگ باخته
و شکوه و جلال به عنوان سال گذشت، به جمع آوری چین و چروک و لکه ها، و پنهان
در پایین، در حال حاضر نشان دادن زشتی آن
اینجا و آنجا، ناامیدی و انزجار منتظرش بودند.
سیذارتا بهش توجه نکردین.
او فقط متوجه شد که این صدای روشن و قابل اعتماد در داخل از او، که تا به حال
او در آن زمان awoken و بود او خود را در بهترین زمان محلی هدایت، تبدیل شده بود
ساکت و آروم.
او با جهان شده است، اسیر شهوت، طمع، کاهلی، و در نهایت نیز توسط
که معاون که او را به تحقیر کردن و مسخره به عنوان یکی از احمقانه ترین استفاده کرده بودند
رذیلت ها: حرص و آز.
املاک، اموال و ثروت نیز در نهایت اسیر او بودند دیگر
بازی و چيز جزئي به او، غل و بار تبدیل شده بود.
در یک راه عجیب و غریب و غیر مستقیم، سیذارتا به این پایگاه آخرین و مهمترین و بعد فورا رفت واز بود
تمام وابستگیها، با استفاده از بازی تاس.
از آن زمان بود، زمانی که او بودن Samana در دل خود متوقف شده بود، که
سیذارتا شروع به بازی برای پول و چیز های با ارزش، که او در دیگر
زمان محلی شما فقط با یک لبخند و معمولی پیوست
به عنوان یک سنت از مردم، کودکانه با افزایش خشم و شور است.
او یک قمار باز ترس بود، چند جرأت به او را، به حدی زیاد و بی پروا بود
سهام است.
او با بازی در این بازی به دلیل درد ناشی از قلب خود را، از دست دادن و اتلاف رنجور خود را
پول در این بازی به ارمغان آورد او را شادی خشم، در هیچ راه دیگری برای او می تواند خود را نشان می دهد
اهانت به ثروت، خدای کاذب تجار، با وضوح بیشتری و بیشتر تمسخر.
بنابراین او با سهام بالا و بیرحمانه قمار، نفرت خود را، به تمسخر گرفتهاند
خود به دست آورد هزاران نفر را بیرون انداخت هزاران، از دست رفتن پول، طلا و جواهر از دست داده، از دست داده
خانه ای در کشور، دوباره به دست آورد، دوباره گم.
این ترس، ترس وحشتناک و متحجر، که او احساس کردند در حالی که او شد نورد
تاس، در حالی که او در مورد از دست دادن سهام بالا و نگران بود، که می ترسند او دوست داشت و به دنبال
همیشه آن را تمدید، همیشه آن را افزایش دهد،
همیشه آن را به سطح کمی بالاتر، در این احساس تنها او هنوز احساس
چیزی شبیه شادی، چیزی شبیه به مسمومیت، چیزی شبیه به بالا
نوعی از حیات در میان اشباع شده خود را، ولرم، زندگی کسل کننده.
و بعد از هر از دست دادن بزرگ، ذهن خود را بر ثروت های جدید راه اندازی شد، دنبال تجارت
مدافع سرسخت، مجبور بدهکاران خود را با شدت بیشتری به پرداخت، چرا که او می خواست برای ادامه
قمار، او می خواست برای ادامه
هدر دادن، در ادامه نشان دادن تحقیر خود را از ثروت است.
سیذارتا آرامش خود را از دست داده که تلفات رخ داده است، صبر خود را از دست داد وقتی که او نبود
payed در زمان، محبت خود را نسبت به گدا از دست داده، وضع خود را برای دادن از دست داده
دور و loaning به کسانی که از او درخواست پول.
او که ده ها هزار نفر را در یک رول از تاس قمار و به آن خندیدند،
سخت و خرده در کسب و کار خود شد، گاهی اوقات در شب خواب
در مورد پول!
و هر زمان که او از این طلسم زشت به هوش آمد، هر زمان که او چهره خود را در
آینه در دیوار اتاق خواب به سن و زشت تر شده، هر زمان
خجالت و انزجار بیش از او آمدند، او
ادامه داد: در حال فرار، فرار را به یک بازی جدید، در حال فرار به بیحس کننده ذهن خود را به ارمغان آورد
بر اساس جنس، شراب، و از او به اصرار فرار کرد به شمع و به دست آوردن
اموال.
در این چرخه بی معنی او زد، رو به رشد خستگی، رشد قدیمی، بیمار در حال رشد است.
سپس آن زمان آمد زمانی که رویا به او هشدار داد. او صرف ساعت از شب با
Kamala زیبای خود لذت باغ.
آنها نشسته بود در زیر درختان، صحبت کردن، و Kamala گفته بود متفکر
کلمات، کلمات که پشت یک غم و خستگی غیر روحانی پنهان است.
او از او خواسته بود به او مورد Gotama بگوید و نمی توانست بشنود به اندازه کافی از او، چگونه روشن
چشم او، چگونه هنوز زیبا و دهان خود را، نوع لبخند خود را چگونه، چگونه صلح آمیز خود را
پیاده روی بوده است.
برای مدت زمان طولانی، او خود را در مورد بودا متعال و Kamala بود آهی کشید
و گفته بود: "یک روز، شاید به زودی، من هم دنبال که بودا.
من به او لذت، باغ من یک هدیه است و پناه من در تعالیم خود را. "
اما پس از آن، او را تحریک کرده بود، و او را در عمل ساخت را به او گره خورده بود
عشق با شور دردناک، گزنده و در اشک، تا اگر یک بار دیگر، او می خواست
فشار قطره شیرین گذشته از این بیهوده، لذت زودگذر است.
پیش از این هرگز، آن را به طوری عجیب به سیذارتا روشن تبدیل شده بود، چگونه از نزدیک شهوت بود
شبیه به مرگ است.
سپس او را در کنار خود lain بود، و در صورت Kamala به او نزدیک شده بود، و تحت او
چشم ها و بعد به گوشه دهان او، او بود، به وضوح به عنوان پیش از این هرگز، به عنوان خوانده شده
ترس کتیبه، کتیبه
خطوط، کمی از شیار خفیف، یادآور کتیبه پاییز و قدیمی
سن، فقط به عنوان سیذارتا خود را، که تنها در چهل سالگی خود بود، در حال حاضر متوجه کرده بود،
اینجا و آنجا، موهای خاکستری در میان آنهایی که سیاه و سفید خود را.
خستگی در زیبا Kamala صورت، خستگی از راه رفتن یک مسیر طولانی نوشته شده است،
است که هیچ خوشحال مقصد، خستگی و آغاز پژمرده و
پنهان، هنوز هم ناگفته، شاید نه حتی
اضطراب آگاه: ترس از پیری، ترس از پاییز، ترس از نیاز به مرگ.
با آه، او وداع خود را به او پیشنهاد کرده بود، روح پر از بی میلی و کامل
اضطراب پنهان است.
سپس، سیذارتا شب را در خانه اش با دختر رقص و شراب به سر برده بود، تا به حال
عمل به عنوان اگر او نسبت به آنها به سمت اعضای دیگر از پیروان او بود، هر چند
این دیگر درست نیست، بسیار نوشیده بودم
شراب و رفته به خواب به مدت طولانی بعد از نیمه شب، خسته و در عین حال هیجان زده،
نزدیک به گریه و ناامیدی، و به حال برای یک مدت طولانی به دنبال بیهوده خواب، خود را
قلبی پر از بدبختی است که او فکر می کرد
نمی تواند تحمل دیگر، پر از نفرت است که او احساس نفوذ خود را
کل بدن مانند طعم ولرم، و نفرت انگیز از شراب، خیلی شیرین، کسل کننده
موسیقی، لبخند خیلی نرم
دختران رقص، بوی خیلی شیرین مو و سینه خود را.
اما بیش از هر چیز دیگری، او خود، تنفر از مو معطر خود را،
بوی شراب از دهانش، با خستگی شل و ول و بی میلی خود را
پوست می شود.
مانند زمانی که فردی ارسال پیام شخصی است که خورده و نوشیده به مراتب بیش از حد، آن را دچار استفراغ را به بالا و دوباره با
دردناک درد است و با این حال خوشحالم که در مورد امداد، در نتیجه این مرد بی خوابی
خواست تا خود را آزاد از این لذت،
این عادات و همه از این زندگی بی معنی و خود را، در یک انفجار عظیم
انزجار.
تا زمانی که نور صبح و آغاز فعالیت برای اولین بار در
خیابانی قبل از شهرستان خانه خود، او اندکی کاهش یافته بود در خواب، به مدت چند رو پیدا کرده
لحظه های هوشیاری و نیم، یک اشاره از خواب.
در آن لحظه، او تا به حال رویای: Kamala مالک، پرنده ی کوچک آواز و نادر در
یک قفس طلایی.
از این پرنده، او خواب است.
او خواب: این پرنده قطع شده بود، که همیشه در زمان های دیگر استفاده می شود در آواز خواندن
صبح، و از آنجایی که این توجه خود را به وجود آمد، او در مقابل از قفس پا
و نگاه در داخل وجود دارد پرنده کوچک مرده بود و روی زمین سفت دراز.
او آن را در زمان، آن را برای یک لحظه دست خود را وزن و سپس بیرون انداخت، در
خیابان، و در همان لحظه، او احساس وحشتناکی شوکه شده، و قلب او صدمه دیده است، تا اگر
او از خود دور انداخته بود تمام ارزش
و همه چیز خوب است با پرتاب این پرنده مرده.
راه اندازی از این خواب، به او احساس غم و اندوه عمیق احاطه شده توسط.
بی ارزش، پس از آن به او، بی ارزش و بی معنی به نظر می رسید، راه او شده بود
از طریق زندگی کردن را؛ چیزی که زنده بود، چیزی بود که در برخی از راه های خوشمزه یا
ارزش نگه داشتن او در دست او باقی مانده بود.
تنها او وجود دارد و خالی مثل مردود ساحل ایستاده بود.
با ذهن غم انگیز، سیذارتا رفت به باغ لذت او صاحب، قفل دروازه
پایین زیر یک درخت انبه نشسته، مرگ و وحشت در قلب خود را در سینه اش احساس کردم، نشست و
حس که چگونه همه چیز را به او درگذشت، او پژمرده در آمد به پایان به او.
و، او جمع آوری افکار خود را، و در ذهن او، او یک بار دیگر کل رفت
مسیر زندگی اش را با شروع از روز اول او می تواند به یاد داشته باشید.
هنگامی که وجود دارد همیشه زمانی که او خوشبختی را تجربه کرده بودند، احساس سعادت واقعی؟
آه بله، چند بار او چنین چیزی را تجربه کرده بودند.
در سال های خود را به عنوان یک پسر، او تا به حال طعم و مزه آن، زمانی که او ستایش از به دست آمده بود
Brahmans، او آن را در قلب خود احساس: "یک راه در مقابل کسی که وجود ندارد
خود را در قرائت مشخص
از آیات مقدس، در مناقشه با آنهایی که یاد گرفته، به عنوان دستیار در
ارائه شده. "
سپس، او آن را در قلب خود احساس: "یک راه در مقابل شما وجود دارد، شما در حال به مقصد
برای خدایان در انتظار شماست. "
و دوباره، به عنوان یک مرد جوان، زمانی که افزایش تا کنون، به سمت بالا در حال فرار، هدف از همه
تفکر او را پاره پاره کرده بود بیرون و از بسیاری از کسانی که به دنبال همان
هدف، زمانی که او در مجادله درد
هدف از برهمن، که هر دانش به دست آمده تنها تشنگی در او افروخت،
سپس دوباره او، در میان تشنگی بود، در میان درد احساس
همان چیزی که: "برو!
به حال خود رها! شما فراخوانده شوند! "
او این صدا را شنیده بود که او را به خانه خود را ترک کرده بودند و زندگی یک انتخاب بود
Samana، و دوباره زمانی که او دور از Samanas که یکی از کامل رفته است، و
همچنین زمانی که او دور از او به نامعلوم رفته بود.
چه مدت این صدا را شنید، حال هر چه مدت او رسیده بود
ارتفاع هر شیوه ای که مسیر خود را از طریق تصویب کرده بود و حتی کسل کننده بود
زندگی، برای سالهای متمادی، بدون بالا
هدف، بدون تشنگی، بدون ارتفاع، محتوا با لذت کوچک شهوانی و
هنوز راضی هرگز!
برای تمام این سال های بسیاری، بدون دانستن آن خود را، او به سختی تلاش کرده بود و
آرزوی تبدیل شدن به یک انسان مانند آنهایی که بسیاری از این کودکان، و در این همه، او
خیلی بدبخت تر و بوده است
ضعیف تر از خودمانی، و به اهداف خود او نیست، و نه نگرانی های خود را بعد از همه، که
تمام جهان از مردم Kamaswami فقط یک بازی بود به او بوده است، رقص او را
تماشا، یک کمدی است.
Kamala عزیز بوده است، با ارزش را به او شده بود - بود اما او هنوز در نتیجه؟
آیا او هنوز هم به او نیاز دارم، و یا او را؟ آنها یک بازی بدون پایان بازی نیست؟
لازم برای این زندگی می کنند؟
نه، لازم نیست! نام این بازی Sansara، یک بازی بود
برای کودکان، یک بازی که شاید لذت بخش برای بازی در یک بار، دو بار، ده بار -
اما برای همیشه و همیشه را دوباره و دوباره؟
سپس، سیذارتا می دانستند که بازی به پایان رسید، که او می تواند آن را بازی نمی شود.
لرزد، در داخل او را از روی بدن او، به طوری که او احساس، چیزی مرده بود.
تمام آن روز، او را زیر درخت انبه نشست، فکر پدرش فکر می
گوویندا، تفکر Gotama. آیا او باید آنها را ترک برای تبدیل شدن به
Kamaswami؟
او هنوز آنجا نشسته، وقتی شب افتاده بود.
هنگامی که، به دنبال او گرفتار دید از ستاره ها، او فکر کرد که: "در اینجا من نشسته، تحت
انبه، درخت، در لذت، باغ من است. "
او لبخند زد - واقعا لازم بود، آن را حق بود، آن را به عنوان نه
بازی احمقانه که او صاحب درخت انبه، که او صاحب یک باغ؟
او همچنین پایان دادن به این، این هم به او درگذشت.
او افزایش یافت، خداحافظی خود را به درخت انبه، وداع خود را به باغ لذت است.
از آنجا که او بدون غذا بوده است و این روز، او احساس گرسنگی قوی و فکر خود را
خانه در شهر، از اتاق و بستر خود را از جدول را با غذا بر روی آن.
او لبخند زد باخستگی را تکان داد خود را، و خداحافظی خود را به این چیزها.
سیذارتا در همان ساعت از شب، باغ خود را ترک شهرستان را ترک کرد و هرگز
برگشتم.
برای مدت زمان طولانی، Kamaswami به حال مردم برای او نگاه کنید، فکر کنید که او افتاده بود
دست دزدان. Kamala به حال هیچ نگاه برای او.
وقتی او گفته شد که سیذارتا ناپدید شده بود، او را شگفت زده شد.
آیا او همیشه آن را انتظار داشت؟ او Samana، مردی که در خانه بود نه
در هیچ جا، یک زائر؟
و مهمتر از همه، او احساس این بار آنها با هم بوده است، و او بود
خوشحال می کند، با وجود تمام درد از دست دادن، که او را بیرون کشیده بود به طوری
محبت را به قلب او را برای این آخرین پست
زمان، که او احساس کرده بود که یک بار دیگر می شود تا به طور کامل برخوردار و نفوذ
او.
هنگامی که او موفق به دریافت اولین اخبار از ناپدید شدن سیذارتا، او را به رفت
پنجره، جایی که او اسیر آواز پرنده نادر را در یک قفس طلایی برگزار شد.
او درب قفس را باز کرد پرنده، در زمان و به دست آوردنش پرواز کنند.
برای مدت زمان طولانی، او پس از آن خیره گشته اید، آن زمان که در مغرب فرو می رود، پرنده پرواز.
از این روز، او دریافت بازدید کننده ندارد و خانه اش را قفل شده نگه داشته.
اما بعد از مدتی، او آگاه شد که او باردار بود از آخرین باری که او بود
همراه با سیذارتا.
>
سیذارتا توسط هرمان هسه فصل 8.
در کنار رودخانه
سیذارتا را از طریق جنگل راه می رفت، در حال حاضر دور از شهر بود، و می دانست که هیچ چیز
اما یک چیز بود که وجود ندارد رفتن برای او، که این زندگی، مثل او
آن را برای سالهای زیادی زندگی می کردند تا زمانی که در حال حاضر بود، بیش از
و به دور با هم انجام شود، و او همه آن را مزه بود، مکیده همه چیز خارج از آن
تا زمانی که با آن منزجر شد. مرده پرنده آواز بود، او خواب بود
از.
مرده پرنده ای در قلب او بود. عمیق، او گرفتار در Sansara شده بود،
او انزجار و مرگ از همه طرف به بدن او مکیده بود، مانند یک اسفنج لینک
آب تا آن را کامل است.
و پر بود، پر از احساس بیمار از آن را، پر از بدبختی، پر از
مرگ، هیچ چیز به جا مانده در این جهان که می تواند او را به خود جلب کرده اند، با توجه به او وجود داشت
شادی، داده او را به راحتی.
شور و حرارت او خواست به دانستن هیچ چیزی در مورد خودش دیگر، به بقیه، به
مرده است. اگر فقط پیچ رعد و برق وجود دارد
اعتصاب او مرده!
اگر فقط ببر وجود دارد او را ببلعند! اگر تنها شراب، سمی که وجود دارد
حواس خود را بی حس، او را به فراموشی و خواب، و هیچ بیداری به ارمغان بیاورد
از آن!
هنوز هم از هر نوع پلیدی، او خود را با آغشته نیست، گناه یا احمقانه
عمل مرتکب نشده بود، dreariness روح او بر خود آورده؟
آن را هنوز هم در تمام امکان زنده بودن؟
در آن ممکن است، برای نفس کشیدن دوباره و دوباره، برای نفس کشیدن، احساس گرسنگی،
خوردن دوباره، دوباره به خواب، دوباره با یک زن بخوابد؟
این چرخه خسته شده و به یک نتیجه گیری برای او به ارمغان آورد؟
سیذارتا رودخانه بزرگ در جنگل رودخانه رسید، که بیش از مدت طولانی
وقت پیش، زمانی که او هنوز هم بوده است یک مرد جوان آمد از شهر از Gotama را،
ferryman او انجام شده بود.
او با این رودخانه متوقف شد، با تردید او در ایستاده بود بانک.
خستگی و گرسنگی او را ضعیف کرده بود، و هر آنچه برای او، هر جا که راه رفتن
به، که هدف؟
نه، اهداف بیشتری وجود دارد، هیچ چیز باقی مانده اما اشتیاق دردناک و عمیق، وجود دارد
به لرزش تمام این رویا متروک، به تف کردن این شراب کهنه، پایان دادن به
این زندگی پر از بدبختی و شرم آور است.
خم آویزان بر بانک رودخانه، درخت نارگیل؛ سیذارتا در مقابل آن تکیه
تنه با شانه خود، تنه با یک دست را در آغوش گرفت، و به نگاه
آب سبز، که فرار و فرار او را تحت
نگاه کردن و خود را به طور کامل با آرزوی پر شده که اجازه رفتن و
غرق در این آب است.
ترسناک پوچی او را توسط آب منعکس می شد، پاسخ به
پوچی وحشتناک در روح او. بله، او را به پایان رسیده بود.
چیزی برای او، جز به خود نابود وجود دارد، به جز سر و صدا
شکست را به او زندگی اش شکل گرفته بود، به دور انداختن آن، قبل از فوت
تمسخر خنده خدایان.
مرگ، خرد به بیت: این استفراغ بزرگ او برای اشتیاق بود
فرم او متنفر بودم!
به او اجازه دهید مواد غذایی برای ماهیان، این سیذارتا سگ، این دیوانه، این فاسد و
بدن فاسد شده، این روح ضعیف و مورد آزار قرار گرفته! بگذار او غذا برای ماهی ها و تمساح ها،
اجازه دهید او را به بیت توسط ارواح خرد شده باشد!
با چهره ای تحریف شده، او را به آب خیره شد، بازتابی از چهره اش را دیدم و
تف در آن است.
در خستگی عمیق، او دستش را به دور از تنه درخت و تبدیل
کمی، به منظور خود را مستقیما به پایین سقوط، به منظور به سرانجام غرق.
با چشمان خود را بسته است، او به سوی مرگ رفت.
پس از آن، از مناطق دور افتاده از روح او، از زمان های گذشته در حال حاضر زندگی خود خسته،
صدا هم زده.
این یک کلمه، هجا، که او بدون تفکر، با صدای بریده بریده بود،
خود را به گفتگو می کرد، کلمه کهنه و قدیمی است که شروع و پایان از همه نماز
Brahmans، مقدس "OM"، که در حدود
به این معنی است که آنچه کامل است "و یا" اتمام ".
و در لحظه ای که صدای "OM" لمس گوش سیذارتا، خواب خود را
روح به طور ناگهانی از خواب بیدار و متوجه حماقت از اقدامات او است.
سیذارتا عمیقا شوکه شده بود.
بنابراین این بود که چگونه همه چیز با او بودند، بنابراین محکوم به فنا بود، آنقدر او راه خود را از دست داده بود
و با همه دانش، که او قادر به دنبال مرگ شده بود رها شد، که این
آرزو، این آرزوی یک کودک، قادر بوده است
رشد در او: برای پیدا کردن بقیه نابود بدن خود!
آنچه را که همه عذاب از این زمان اخیر، همه تحقق متعادل، تمام ناامیدی
مورد نمی آورد، در این لحظه آورده شد، هنگامی که وارد OM خود را
آگاهی او از خود آگاه را در بدبختی و در اشتباه خود شد.
OM! OM: او خود را به صحبت کرد. و دوباره او در مورد برهمن می دانستند، می دانستند در مورد
indestructibility از زندگی، می دانستند که الهی است، که او را از یاد برده بودند.
اما این فقط یک لحظه بود، فلش.
پای درخت نارگیل، سیذارتا سقوط، خستگی را لرزاند،
منمن OM، سر خود را بر روی ریشه درخت قرار داده و به یک خواب عمیق سقوط کردند.
عمیق خواب خود را و بدون رویاها، او برای مدت طولانی به حال چنین خواب شناخته شده نیست
هر.
وقتی که او بعد از ساعت های بسیاری را بیدار کرد، او احساس اگر ده سال گذشته بود، او شنیده ام
آب بی سر و صدا در جریان است، نمی دانستند که در آن او بود و او را آورده بود اینجا، باز
چشم خود را، با شگفتی دیدم که وجود دارد
درختان و آسمان بر او مسلط بودند، و او به یاد جایی که او بود و اینکه چگونه او کردم
اینجا.
اما آن را در زمان او در حالی که برای این کار، و از گذشته به نظر می رسید به او که اگر آن بوده است.
تحت پوشش حجاب، بی نهایت بی نهایت از راه دور، بی نهایت دور
بی معنی است.
او فقط می دانست که زندگی قبلی خود (در لحظه اول که راجع به آن فکر کردم، این
زندگی گذشته او را بسیار قدیمی است، تجسم های قبلی به نظر می رسید، مثل اولیه قبل
تولد خود او) - که خود را
زندگی قبلی ارسال شده توسط او شده بود، رها شده است، که، پر از انزجار و نفرت تمام برادر او
تا به حال حتی در نظر گرفته شده برای پرتاب، زندگی خود را از شما دور است، اما توسط یک رودخانه، زیر یک درخت نارگیل،
او به حواس خود را، کلمه OM مقدس
بر لب او، که او به خواب افتاده بود و تا به حال در حال حاضر بیدار و به دنبال در
جهان به عنوان یک انسان جدید.
بی سر و صدا، لب به سخن گشود OM کلمه به خود، صحبت کردن که او به خواب افتاده بود، و آن را
به نظر می رسید به او به عنوان اگر تمام خود را به خواب طولانی چیزی بوده است، اما مراقبه طولانی
قرائت OM، تفکر OM،
غوطه ور شدن و کامل وارد OM، به بی نام، کامل شده است.
چه شگفت انگیز خواب بوده است! هرگز قبل از خواب، او به این ترتیب بوده است
تجدید، در نتیجه تجدید، در نتیجه شادابی و طراوت به انسان!
شاید او واقعا مرده بود و غرق شده بودند که در بدن جدید دوباره متولد شد؟
اما نه، او خودش را می دانست، او می دانست که دست خود را و پای او می دانست که جایی که او دراز
این خود را در قفسه سینه خود را، این سیذارتا، غیر عادی، عجیب و غریب می دانستند،
اما این سیذارتا بود با این وجود
تبدیل شده است، تمدید شد، عجیبی هم خوب استراحت بود، به طرز عجیبی بیدار، شاد و
کنجکاو.
سیذارتا صاف کردن، و سپس او را دیدم یک شخص نشستن در مقابل به او، ناشناخته
مرد، یک راهب در یک لباس بلند و گشاد زرد با سر تراشیده، در موقعیت تعمق نشسته است.
او مشاهده کرد مرد، که نه مو روی سر خود و نه ریش داشت، و او
او را برای مدت طولانی مشاهده شد زمانی که او را به این راهب گوویندا، دوست خود را به رسمیت شناخته شده
جوانان، گوویندا که پناهگاه خود را با بودا متعال گرفته شده بود.
گوویندا ساله او بیش از حد، اما هنوز چهره اش را با مته سوراخ کردن ویژگی های مشابه، ابراز
تعصب، وفاداری، جستجو، جبن.
اما هنگامی که گوویندا در حال حاضر، سنجش از نگاه او، چشمهایش را باز کرد و به او نگاه کردند،
سیذارتا را دیدم که گوویندا او را به رسمیت نمی شناسد.
گوویندا که داشتم خوشحال بودم تا او را پیدا بیدار؛ ظاهرا او شده نشسته بود در اینجا برای
مدت زمان طولانی و انتظار او از خواب بیدار، هر چند که او را نمی شناخت.
من خواب بوده ام، گفت: "سیذارتا.
"با این حال شما به اینجا رسیدیم؟" "شما خواب بوده ام،" پاسخ داد: گوویندا.
"خوب است به خواب در چنین مکان هایی، که اغلب مارها و
جانوران جنگل راه خود را.
من، آقا جان، هستم یک پیرو Gotama متعال، بودا، Sakyamuni، و
در زیارت همراه با چند تن از ما در این مسیر، وقتی دیدم که تو دروغ
و خواب را در یک محل که در آن به خواب خطرناک است.
بنابراین، من به دنبال شما از خواب بیدار، آقا جان، و از آنجایی که من دیدم که خواب شما بود
عمیق، پشت سر من از گروه من در آنجا ماند و با شما نشست.
و سپس، پس از آن به نظر می رسد، من افتاده خواب خودم، من که می خواستم برای محافظت از خواب خود را.
بد، من به شما خدمت کرده، خستگی به من غلبه کردند.
اما اکنون که بیدار شدید، به من اجازه رفتن به سازگاری با برادران من. "
سیذارتا "من از شما سپاسگزارم، Samana، برای تماشای بیش از خواب" را مطرح کردند.
"تو دوستانه، شما را از یک متعال پیروان است.
در حال حاضر شما پس از آن ممکن است. "" من قصد دارم، آقا.
ممکن است به شما، آقا، همیشه در سلامت خوبی باشد. "
"من از شما سپاسگزارم، Samana." گوویندا ژست سلام
و گفت: "وداع" "وداع، گوویندا، گفت:" سیذارتا.
راهب متوقف شده است.
اجازه من به درخواست آقا، از کجا نام خود را می دانید؟ "
در حال حاضر، سیذارتا لبخند زد.
"من میدونم که تو، آه گوویندا، از کلبه پدر شما، و از مدرسه Brahmans ها،
و از ارائه، و از پیاده روی ما گرفته به Samanas، و از آن ساعت زمانی که شما
پناه خود را با یکی از با شکوه در Jetavana بیشه انجام گرفته است. "
"تو سیذارتا، گویندا بانگ زد: با صدای بلند.
"حالا، من تو را شناخت، و درک نمی شود که چگونه من می توانم
تشخیص شما حق دور. باشید خوش آمدید، سیذارتا، شادی من فوق العاده است، به
شما را دوباره ببینم. "
همچنین به من می دهد لذت، که به شما را دوباره ببینم. تو نگهبان از خواب من، دوباره من
با تشکر از شما برای این کار، هر چند که من نگهبانی مورد نیاز نیست.
کجا می رفتن، آه دوست؟ "
من قصد دارم به جایی است.
ما راهبان همیشه در سفر هستند، هر زمان آن است که فصل بارانی نیست، ما همیشه حرکت
از یک مکان به مکان دیگر، زندگی می کنند با توجه به قوانین اگر آموزه ها در تاریخ به تصویب
ما، قبول صدقه، در حرکت است.
آن است که همیشه مثل این. اما شما، سیذارتا، که در آن می خواهید
به "Quoth سیذارتا:" با من بیش از حد، دوست، آن را
عنوان آن را با شما است.
من قصد دارم به جایی نرسیدم. من فقط سفر است.
من در سفر حج هستم "گوویندا سخن گفت:" شما گفت: شما در
زیارت، و من را باور دارم.
اما، مرا ببخش، آه سیذارتا، شما را مانند یک زائر به نظر نمی آید.
شما با پوشیدن لباس یک مرد ثروتمند، شما در حال پوشیدن کفش نیست.
آقا، و مو خود را با عطر از عطر، یک زائر نمی باشد.
مو، نمی از Samana مو است. "
"بنابراین، عزیز من، شما مشاهده کرده اند، چشم مشتاق دیدن همه چیز.
اما من به شما گفت که من Samana بود.
گفتم: من در سفر حج هستم.
و پس از آن است: من در سفر حج هستم. "" شما در سفر حج هستیم، گفت: "گوویندا.
ولی تعداد کمی را در حج در لباس، چند در کفش، چند با چنین
مو.
من هرگز ملاقات چنین زائر، زائر خود را برای سال های بسیاری است. "
"من فکر می کنید، گوویندا عزیز من.
اما در حال حاضر، امروز، شما زائر درست مثل این ملاقات نمود، پوشیدن کفش ها، از جمله
لباس.
به یاد داشته باشید، عزیز من: نه ابدی جهان ظاهر است، ابدی نیست، هیچ چیز به جز
ابدی هستند پوشاک و سبک مو و مو و بدن ما
خود را دارند.
من با پوشیدن لباس یک مرد ثروتمند، شما را دیده ام این کاملا درست است.
من آنها را پوشیده، چون من یک مرد ثروتمند شده اند، و من با پوشیدن موی من مانند
مردم دنیوی و شهوانی، برای من شده اند یکی از آنها است. "
"و در حال حاضر، سیذارتا، چه شما در حال حاضر؟"
"من آن را نمی دانید، من نمی دانم آن را دوست دارید.
من سفر.
من یک مرد ثروتمند بود و هیچ مردی ثروتمند هستم هر، و آنچه من باشد فردا، من کار را انجام ندهید
می دانم. "" تو ثروت خود را از دست داده؟ "
"من آنها را از دست داده و یا آنها مرا.
آنها به نحوی اتفاق افتاده است از من دور می شم. چرخ تظاهرات فیزیکی است
عطف به سرعت، گوویندا. سیذارتا برهمن کجاست؟
سیذارتا Samana کجاست؟
کجاست سیذارتا مرد ثروتمند است؟ غیر ابدی چیز به سرعت تغییر، گوویندا،
شما آن را می دانم. "گوویندا نگاه دوست از جوانان خود را
برای یک مدت طولانی، با شک و تردید در چشمان او است.
پس از آن، او به او سلام که یکی از آنها را در یک نجیب زاده استفاده و رفت
در راه او.
سیذارتا با چهره خندان به تماشای او را ترک کنید، او را دوست داشتم هنوز هم، این وفادار
مرد، مرد این ترس است.
و چگونه می تواند او را نه دوست داشتنی همه و همه چیز را در این لحظه، در
ساعت با شکوه پس از خواب شگفت انگیز خود، با پر OM!
سحر، که در داخل از او در خواب خود را و با استفاده از OM اتفاق افتاده بود،
این چیزی که بسیار بود که او دوست داشت همه چیز را، که او پر از عشق شاد
به خاطر هر چیز و همه چیز او را دیدم.
و این چیز بسیار بود، پس از آن به او به نظر می رسید در حال حاضر، که بیماری او بوده است
قبل از آن، که او را دوست بدارد و یا هر چیز قادر است.
با چهره ای خندان، سیذارتا را تماشا راهب می روم.
خواب او را تقویت کرده بود زیاد است، اما گرسنگی درد زیادی را به او داد، در حال حاضر او
به مدت دو روز و خورده بود، و زمان طولانی گذشته زمانی که او سخت شده بود
علیه گرسنگی است.
با غم و اندوه، و در عین حال نیز با یک لبخند، او از آن زمان فکر می کردم.
در آن روزها، تا او به یاد او از سه سه چیز به Kamala افتخار،
قادر به انجام سه شاهکارهای شریف و undefeatable بوده است: - در انتظار روزه -
فکر می کنند.
این اختیار خود را در مورد توان و قدرت خود، کارکنان جامد او بوده است، در شلوغ،
سال دشوار از جوانان خود، این سه شاهکارهای را به او آموخته بود، هیچ چیز دیگری.
و در حال حاضر، آنها او را رها کرده بود، هیچ یک از آنها هر او، نه روزه بود، و نه
انتظار، و نه فکر.
رنجور ترین چیز، او آنها را داده بود، برای چه محو به سرعت،
شهوت نفسانی، برای زندگی خوب، برای ثروت!
زندگی او در واقع عجیب و غریب بوده است.
و در حال حاضر، پس از آن به نظر می رسید، در حال حاضر او واقعا یک شخص کودکانه تبدیل شده بود.
سیذارتا در مورد وضعیت او فکر. تفکر بر او سخت بود، او واقعا نمی
احساس آن را دوست دارم، اما او خود را مجبور می کند.
در حال حاضر، به گمان او، از آنجا که تمام این کارها به راحتی نابودی از تضعیف
دوباره به من، حالا من اینجا ایستاده ام زیر آفتاب دوباره درست مانند من شده اند اینجا ایستاده ام
یک کودک کوچک است، هیچ چیز مال من است، من هیچ
توانایی ها، هیچ چیز من در مورد می تواند به ارمغان بیاورد وجود دارد، من آموخته اند که هیچ چیز.
چگونه شگرف این است!
در حال حاضر، که من دیگر جوان که موهای من در حال حاضر نیم خاکستری، که قدرت من است
محو شدن، در حال حاضر من با شروع دوباره در آغاز و به عنوان یک کودک!
باز هم، او را به لبخند.
بله، سرنوشت او عجیب و غریب شده بود! چیزهایی که سراشیبی با او را، و
در حال حاضر او دوباره مواجه بود از درجه اعتبار ساقط جهان و برهنه و احمقانه است.
اما او نمی تواند در این مورد تغذیه غمگین، نه، او حتی احساس اضطرار به خنده،
در مورد خود بخندی، شاد زندگی کنی و کمتر غصه در مورد این دنیای عجیب و غریب، احمقانه.
"همه چیز می رویم سراشیبی با شما!" او به خود گفت، و در مورد آن خندید و
او به عنوان آن گفت، او در رودخانه رخ داده به نگاه، و او نیز شاهد رودخانه
رفتن سراشیبی همیشه در حال حرکت در سراشیبی کرد که به، و آواز و شاد بودن را از طریق آن.
را دوست داشت و این نیز، با مهربانی او را در رودخانه لبخند زد.
این رودخانه که در آن او خود را غرق در زمان های گذشته، در نظر گرفته شده بود
صد سال پیش، یا او رویای بود این؟ شگرف در واقع زندگی من بود، پس او فکر کرد که
detours شگرف آن را گرفته است.
همانطور که من پسر، من تا به حال فقط با خدایان و ارائه شده انجام دهد.
من تا به حال به عنوان یک جوان، تنها با زهد، با تفکر و مراقبه،
جستجو برای برهمن بود، جاودانه در Atman پرستش.
اما به عنوان یک مرد جوان، من به دنبال توبه، در جنگل زندگی می کردند، رنج می برد از
حرارت و یخ زدگی، گرسنگی آموخته، تدریس بدن من برای تبدیل شدن به مرده است.
زیبا، به زودی پس از آن، بینش نسبت به من در شکل از بزرگ آمد
تعالیم بودا، من احساس دانش یگانگی جهان گردان در من
مانند خون خود من.
اما من هم مجبور به ترک بودا و دانش بزرگ است.
من رفتم و یاد گرفتم هنر عشق با Kamala، تجارت با Kamaswami آموخته،
انباشته پول، پول هدر رفته، معده ام را یاد گرفتم، یاد گرفتم لطفا من
حواس.
من تا به حال به صرف چندین سال از دست دادن روح من، فکر کردن دوباره به محفوظات را فراموش کردن، برای فراموش کردن
وحدت.
است، نه فقط به عنوان اگر من به آرامی و در یک مسیر انحرافی را طی طولانی از یک مرد به یک کودک تبدیل شده بود،
از یک متفکر را به شخص کودکانه؟ و در عین حال، این مسیر بوده است بسیار خوب؛
با این حال، پرنده ای را در سینه ی من مرده است.
اما چه راه این بوده است!
من تا به حال از طریق حماقت بسیار منتقل می کند، از طریق رذیلت های بسیار، از طریق بسیاری از
اشتباهات، از طریق انزجار بسیار و نا امیدی و غصه، فقط به تبدیل شدن به یک
کودک دوباره قادر به بیش از شروع.
اما درست بنابراین، قلب من می گوید: "بله" به آن، چشمان من را به لبخند وادارید به آن است.
من تا به حال تجربه ناامیدی، من تا به حال غرق شدن را به یکی از احمقانه ترین از همه
افکار، به فکر خودکشی، به منظور قادر به تجربه الهی
فضل، به گوش OM دیگر، قادر به درستی و بیدار مناسب دوباره به خواب.
من تا به حال برای تبدیل شدن به یک احمق است، برای پیدا کردن Atman در دوباره به من.
من تا به حال به گناه، قادر به زندگی دوباره.
کجا دیگری ممکن است راه من شود به من؟ این احمقانه است، این مسیر، آن را در حرکت می کند
حلقه ها، شاید در جریان است در اطراف یک دایره است.
اجازه دهید آن را به عنوان آن را دوست دارد، من می خواهم به آن را.
زیبا، او احساس شادی نورد مانند امواج در سینه اش است.
هر کجا که از او خواسته قلبی خود را، که در آن از این شادی شما؟
ممکن است آن را از که خواب خوب و طولانی، انجام داده است، که مرا خیلی خوب می آیند؟
و یا از کلمه OM، که من گفتم؟
یا از این واقعیت که من فرار کرده اند، که من آن را به طور کامل فرار کرد، که من در نهایت
آزاد دوباره هستم و مانند یک کودک زیر آسمان ایستاده؟
اوه، چه خوب است آن را به فرار کرده اند، تبدیل شده اند!
چگونه تمیز و زیبا است که هوا در اینجا، چقدر خوب به نفس!
وجود دارد، جایی که من فرار از همه چیز بوی از پمادها، ادویه جات ترشی جات،
شراب، بیش از حد، از کاهلی است.
متنفرم از این دنیا از ثروتمندان، از کسانی که در غذای خوب لذت بردن از
قماربازان! من نفرت خودم را برای ماندن در این
وحشتناک جهان برای مدت طولانی!
من نفرت خودم، محروم، مسموم، خودم را شکنجه کرده اند خودم ساخته شده
پیر و بد!
نه، هرگز دوباره من خواهد شد، من عادت دارم برای انجام این کار، خودم را فریب دادن را به فکر
که سیذارتا دانا بود!
اما این چیزی که من انجام داده اند و این را دوست دارم، این من باید ستایش، که در حال حاضر وجود دارد
پایان دادن به آن نفرت بر علیه خودم، که زندگی احمقانه و دلتنگ کننده!
من به خوشی تو را ثنا گوید، سیذارتا، پس از سال ها بسیاری از حماقت، شما باید یک بار دیگر
یک ایده، چیزی که انجام داده، پرنده در آواز قفسه سینه خود را شنیده و
به دنبال آن.
بنابراین او خود را ستود، شادی در وجود خودش، گوش و جالب به معده اش،
که غرش با گرسنگی بود.
او در حال حاضر، تا او، در این زمان و روز های اخیر احساس، به طور کامل طعم و تف
خارج، به نقطه نومیدی و مرگ، یک قطعه را بلعیدم
رنج می برند، یک تکه از بدبختی است.
مثل این، خوب بود.
بسیار طولانی، او می توانست با Kamaswami ماند، پول، پول هدر رفته، پر
معده اش، و اجازه دهید روح خود را از تشنگی میمیرند، بسیار طولانی او می تواند زندگی کرده اند
در این نرم افزار، جهنم خوب وبهلسترد، اگر
این رخ نداده بود: لحظه ای ناامیدی و یاس کامل، که
افراطی ترین لحظه، زمانی که او عجله بیش از آب آویزان بود و آماده برای از بین بردن
خودش.
که او احساس کردند این ناامیدی، این نفرت عمیق، و او نه تسلیم
آن، که پرنده، منبع نشاط و صدای او هنوز زنده بعد از همه،
این بود که چرا او احساس شادی، این بود که چرا او
خندید، این بود که چرا چهره اش خندان درخشان تحت موهای او که بود، مبدل
خاکستری است.
او فکر کرد که: "خوب است"، "به طعم و مزه هر چیز و همه چیز را برای خود، که یکی از نیازهای
می دانند.
که شهوت برای جهان و ثروت متعلق به چیزهای خوب نیست، من در حال حاضر
به عنوان یک کودک آموخته می شود. من آن را برای مدت طولانی شناخته شده است، اما من
تجربه، در حال حاضر است.
و اکنون من آن را می دانیم، نه تنها در حافظه من آن را می دانم، اما در چشم من، در قلب من، در من
معده می شود. خوب برای من، این را بداند که! "
برای مدت زمان طولانی، او بمب تحول خود را به پرنده گوش، آن را به عنوان
خواند برای شادی. تا به حال این پرنده در او از بین رفت، تا به حال او نمی
احساس مرگ آن؟
نه، چیز دیگری از درون او، جان خود را از دست داده اند، چیزی که در حال حاضر برای مدت طولانی
وقت مردن باز مشتاق بود. این چیزی نیست که او با استفاده از قصد
کشتن در سال های تند و تیز خود را به عنوان یک توبه کار؟
این خود نه به قول او، کوچک، ترس، و افتخار خود را خود، او مجادله
برای سالها، که او را شکست خورده بود دوباره و دوباره، که دوباره برگشت خورد
بعد از هر قتل، ممنوع شادی، احساس ترس؟
این نیست، که امروز بود در نهایت به مرگ آن آمده، در جنگل،
این دوست داشتنی رودخانه؟
آن را به دلیل این مرگ نیست، که او در حال حاضر مانند یک کودک بود، پر از اعتماد، به طوری
بدون ترس، پر از شادی؟
در حال حاضر سیذارتا همچنین برخی از ایده که چرا او این بیهوده خود را به عنوان برهمن جنگیده بودند،
به عنوان یک توبه کار است.
دانش زیاد او برگزار شده بود به عقب، بیش از حد بسیاری از آیات مقدس، بیش از حد بسیاری از قربانی
قوانین، به تادیب نفس بسیار، بسیار انجام می دهند و تلاش برای این هدف.
تکبر او شده بود همیشه باهوش، همیشه ترین، همیشه
یک قدم جلوتر از همه دیگران، همیشه یکی از دانستن و معنوی، همیشه
کشیش یا فرد خردمند.
به یک کشیش، به این استکبار، به این معنویت، خود او بود
عقب نشینی، این نشست وجود دارد بصورتی پایدار و محکم و رشد، در حالی که او فکر کرد که او آن را توسط کشتن
روزه و توبه و طلب بخشایش است.
حالا او آن را دیدم و دیدم که صدای مخفی شده بود، که بدون معلم هرگز
شده اند قادر به نجات خود به ارمغان بیاورد.
بنابراین، او را در جهان به بیرون رفتن، از دست دادن خود را به شهوت و قدرت، به زن
و پول، تا به حال برای تبدیل شدن به یک تاجر، تاس قمار، منع استعمال مشروبات الکلی، و حریص
فرد، تا زمانی که کشیش و Samana در او مرده بود.
بنابراین، او مجبور به ادامه تحمل این سال زشت، تحمل انزجار،
تعالیم، دلزدگی از زندگی دلتنگ کننده و تلف شده تا پایان، به تلخ
ناامیدی، تا سیذارتا شهوانی، سیذارتا حریص همچنین می تواند مرگ.
او جان خود را از دست داده اند، سیذارتا جدید از خواب بیدار شده بود.
او همچنین به پیر، او نیز در نهایت به مرگ، فانی بود
سیذارتا، فانی هر شکل فیزیکی بود. اما امروز که او جوان بود، یک کودک،
جدید سیذارتا، و پر از شادی بود.
او فکر کرد که این افکار، با یک لبخند به داخل معده او گوش، گوش سپاسگزاری
زنبور وز وز.
خوش، او را به رودخانه عجله نگاه کردم، پیش از این هرگز او را مثل آب بود
و همچنین این یکی، پیش از این هرگز او را به صدا و مثل درک کرده بودند
حرکت آب در نتیجه به شدت و زیبایی است.
به او به نظر می رسید، در صورتی که رودخانه به حال چیزی به او بگویید، چیزی که او را
هنوز رتبهدهی نشده است، که هنوز هم در انتظار او بود.
در این رودخانه، از سیذارتا تا خود را غرق در آن، خسته در نظر گرفته شده بود،
ناامید سیذارتا غرق بود.
اما سیذارتا احساس عشق عمیق برای این آب عجله، و تصمیم گرفت برای
خود را، و نه به آن را ترک خیلی زود.
>
سیذارتا توسط هرمان هسه فصل 9.
FERRYMAN
با این رودخانه من می خواهم به ماندن بگیرید، فکر سیذارتا، همان است که من
ferryman دوستانه بود که مدت ها قبل در راه من به مردم کودکانه گذشتند،
هدایت من را، او که من می خواهم به
، با شروع از کلبه خود، مسیر من در آن زمان به یک زندگی جدید منجر شده است، که
رشد کرده بود قدیمی و مرده است - مسیر در حال حاضر، در حال حاضر من زندگی جدید، نیز طول می کشد،
خود را شروع وجود دارد!
به نرمی، او را به آب عجله نگاه کردم، به رنگ سبز شفاف، به
خطوط کریستال طراحی آن، بنابراین غنی از اسرار.
مروارید درخشان، او را از حباب های عمیق، آرام هوا شناور بر روی افزایش می دیدم
منعکس کننده سطح، آبی آسمان که در آن به تصویر کشیده است.
با هزار چشم، رودخانه نگاه او، با آنهایی که سبز، با آنهایی سفید، با
آنهایی که کریستال، با آنهایی که آسمان آبی. که او چگونه عاشق این آب، چگونه آن را
لذت او، چگونه سپاسگزار او بود.
در قلب او شنید، صحبت کردن صدا، که به تازگی awaking شد، و آن را به او گفت:
عشق این آب! آنها در نزدیکی آن!
یادگیری از آن!
آه، بله، او می خواست از آن را یاد بگیریم، او می خواست به گوش دادن به آن است.
او که این آب و اسرار آن را درک کند، پس از آن به او به نظر می رسید، نیز می
درک خیلی چیزهای دیگر، بسیاری از اسرار همه راز است.
اما از همه اسرار رودخانه، او امروز تنها چیزی که دیدم، این یکی را لمس خود
روح.
او را دیدم: این آب دوید و زد، مدام آن را زد، و با این حال همیشه وجود دارد،
همیشه در همه زمان مشابه و در عین حال در هر لحظه بود!
بزرگ او بود که این درک، درک این مطلب!
او درک و درک آن نیست، فقط احساس این ایده را از آن تکان دهنده، حافظه ای در دور دست،
صدای الهی.
سیذارتا گل سرخ، کار از گرسنگی در بدن او غیر قابل تحمل شد.
او در دراثر ضربت یا سرما و یا نور زیاد و غیره کنار هم راه میرفتیم، تا مسیر شده توسط بانک، upriver، به جریان گوش،
به غرش گرسنگی در بدن خود گوش.
هنگامی که او به کشتی رسید، قایق فقط آماده است، و ferryman همان بود که بود
یک بار، انتقال Samana جوان در سراسر رودخانه، در قایق ایستاد، سیذارتا
به رسمیت شناخته شده او، او را نیز بسیار ساله بود.
"آیا می خواهید به من کشتی؟" از او پرسید.
ferryman، شگفت زده به یک مرد ظریف راه رفتن در امتداد و در پا
او را به قایق خود را گرفت و تحت فشار قرار دادند آن را خاموش بانک.
"It'sa زندگی زیبا شما را برای خودتان انتخاب،" مسافر صحبت کرد.
"این زیبا باید به این آب زندگی می کنند هر روز و کروز بر روی آن."
با لبخند مرد پارو از سمتی به سمت دیگر نقل مکان کرد: "این زیبا است، آقا، آن است که
شما به عنوان می گویند. اما هر زندگی است، نه هر کار
زیبا نیست؟ "
"این ممکن است درست باشد. اما به تو غبطه می خورم برای شماست. "
"آه، شما به زودی با بهره گیری از آن متوقف است. هیچ چیز برای پوشیدن مردم خوب است
لباس.
سیذارتا خندید. یک بار قبل از من بر امروز نگاه
به خاطر لباس من، من شده اند پس با بی اعتمادی نگاه.
آیا شما ferryman، نه مثل به پذیرش این لباس، یک مزاحم را به من،
از من؟ برای شما باید بدانید، من پول ندارم به پرداخت
کرایه خود را. "
"شما شوخی، آقا،" ferryman خندید. "من شوخی نیست، دوست است.
ببینند، یک بار قبل از شما از من در سراسر این آب در قایق خود را از آب عبور برای
غیر مادی است پاداش عمل خوب.
بنابراین، آن را انجام دهد امروز نیز هست، و پذیرفتن لباس من برای آن است. "
"و تو انجام دهد، آقا، به قصد ادامه سفر بدون لباس؟
"آه، بیشتر از همه من می خواهم برای ادامه سفر در همه.
بیشتر از همه من می خواهم شما، ferryman، به من لنگ قدیمی را نگه داشته و با
شما را به عنوان دستیار خود را، و یا نه به عنوان کارآموز خود را برای من باید یاد بگیریم 1 چگونه
که مسئولیت رسیدگی به قایق.
برای مدت زمان طولانی، ferryman نگاه غریبه، جستجو.
"در حال حاضر شما به رسمیت شناخته، او در نهایت گفت.
"در یک زمان، تو در کلبه من خوابیده است، این بود که مدت ها قبل، احتمالا بیش از
بیست سال پیش، و شما در سراسر رودخانه توسط من از آب عبور، و ما از هم جدا
دوستان خوب.
آیا شما Samana بوده است؟ من نمی توانم فکر می کنم نام و نام خانوادگی خود را. "
"اسم من سیذارتا است، و من Samana بود، زمانی که شما در آخرین مرا دیده است."
"پس خوش آمدید، سیذارتا.
اسم من Vasudeva است.
شما خواهد شد، بنابراین من امیدوارم که، امروز مهمان من نیز هست و خواب در کلبه من و به من بگویید،
که در آن شما را از آمدن و به همین دلیل این لباس های زیبا هستند چنین مزاحم را به
شما خواهد شد. "
آنها به وسط رودخانه رسید، و Vasudeva پارو با بیش تحت فشار قرار دادند
قدرت، به منظور غلبه بر جریان. او با آرامش، چشمان خود را ثابت بر روی کار می کرد
جلوی قایق، با آغوش قوی است.
سیذارتا نشسته و تماشا او را، و به یاد، چگونه یک بار قبل از، در آن آخرین
روز از وقت خود را به عنوان Samana، دوست دارم برای این که انسان در قلب خود هم زده بود.
سپاسگزاری، او را پذیرفته دعوت Vasudeva است.
هنگامی که آنها بانک رسیده بود، او به او کمک کرد به کراوات قایق به سهام پس از
ferryman از او خواست تا وارد کلبه، این، به او پیشنهاد نان و آب، و
سیذارتا خوردند با لذت مشتاق، و
همچنین خوردند با لذت مشتاق از میوه انبه، Vasudeva او ارائه می شود.
پس از آن، تقریبا زمان غروب آفتاب بود، آنها بر روی ورود به سیستم توسط بانک نشسته و
سیذارتا ferryman در مورد جایی که او در اصل از آمد و در مورد زندگی خود گفت، به عنوان
او آن را در برابر چشمان خود دیده بود امروز، در آن ساعت از ناامیدی است.
تا در اواخر شب، داستان خود را به طول انجامید. Vasudeva با توجه زیادی گوش.
گوش دادن با دقت، اجازه داد همه چیز ذهن، محل تولد و دوران کودکی خود را وارد کنید.
است که در یادگیری است که جستجو، همه شادی، همه پریشانی.
این میان یکی ferryman را فضائل از بزرگترین مانند تنها چند، او می دانست
چگونه به گوش کند.
بدون او صحبت یک کلمه، سخنران حس چگونه Vasudeva اجازه کلمات خود را
ذهن خود را وارد کنید، آرام، باز، در انتظار او تنها یک دست دادن نیست، منتظر نیست
یک با بی حوصلگی، ستایش و ملامت خود را اضافه نمی کند، فقط گوش دادن بود.
سیذارتا احساس، آنچه خوشحال ثروت است، و اعتراف اجباری به چنین شنونده، به دفن
در قلب او زندگی خود را، جستجوی خود را، درد و رنج خود را.
اما در پایان داستان سیذارتا، زمانی که او از درخت در کنار رودخانه صحبت کرد، و
سقوط عمیق خود، از OM مقدس، و چگونه او را به چنین عشق برای رودخانه پس از احساس بود
خواب خود را، ferryman گوش
دو بار مورد توجه است، به طور کامل و به طور کامل از آن، با چشمان خود جذب
بسته شده است.
اما زمانی که سیذارتا افتاد ساکت و آروم، و یک سکوت طولانی رخ داده بود، در سپس Vasudeva گفت:
این است که من فکر می کردم. رودخانه به شما گفته شده است.
این است که دوست خود را به عنوان، آن را به شما صحبت می کند.
این خوب است، که بسیار خوب است. با من بمان، سیذارتا، دوست من.
استفاده می شود که همسر، تخت او در کنار معدن بود، اما او مدت ها پیش مرده است، برای
مدت زمان طولانی، من تنها زندگی کرده اند. در حال حاضر، شما باید با من زندگی می کنند، فضا وجود دارد
و غذا برای هر دو. "
"من از شما سپاسگزارم، گفت:" سیذارتا "از شما سپاسگزارم و قبول.
و من هم به شما برای تشکر، Vasudeva، برای گوش دادن به من تا به خوبی!
این افراد بسیار نادر است که می دانند چگونه به گوش دادن است.
و من یک نفر که آن را می دانستند و همچنین شما را برآورده نمی کنند.
من هم در این راستا از شما یاد بگیرند. "
شما می توانید آن را یاد بگیریم "را مطرح کردند. Vasudeva،" اما نه از من.
رود به من آموخت برای گوش دادن، از آن شما آن را نیز یاد بگیرند.
می داند همه چیز را، رودخانه، همه چیز را می توان از آن آموخته است.
ببینید، شما در حال حاضر این آموخته شده از آب بیش از حد، آن است که تلاش
رو به پایین، به غرق شدن، به دنبال عمق.
سیذارتا غنی و ظریف در حال تبدیل شدن به بنده پارو زن، برهمن آموخته
سیذارتا ferryman می شود: این نیز توسط رودخانه به شما گفته شده است.
شما که چیز دیگری از آن را نیز یاد بگیرند. "
Quoth سیذارتا پس از یک وقفه طولانی: "چه چیز دیگر، Vasudeva؟"
Vasudeva افزایش یافت.
"دیر است،" او گفت، "بیایید به خواب رفتن. من نمی توانم بگویم که چیز دیگری، آه
دوستان شما آن را یاد بگیرند، و یا شاید شما می دانید که
در حال حاضر.
ببینید، من هستم هیچ مردی را آموخته، من به هیچ مهارت خاصی در زبان، من نیز هیچ وسیله خاص
مهارت در تفکر. من قادر به انجام است که به گوش دادن و به
خدایی، هیچ چیز دیگری به من آموخته اند.
اگر من قادر به گفتن و آموزش آن، ممکن است انسان عاقل، اما مثل این من تنها
ferryman، و آن را وظیفه من به کشتی مردم را در سراسر رودخانه است.
من بسیاری از حمل و نقل کرده اند، هزاران، و به همه آنها، رودخانه بوده است چیزی جز
مانع در سفر خود.
سفر آنها به دنبال پول و کسب و کار، و برای مراسم عروسی، و حج، و
رودخانه مسدود شد از راه خود و کار ferryman بود به آنها را به سرعت
که در سراسر مانع است.
اما برای برخی از میان هزاران نفر، چند، چهار یا پنج، رودخانه را متوقف کرده است به عنوان یک
مانع، صدای آن را شنیده اند، آنها به آن گوش داده و رودخانه است
به آنها مقدس، آن را به عنوان مقدس برای من تبدیل شده است.
اجازه دهید بقیه در حال حاضر، سیذارتا. "
سیذارتا با ferryman ماند و آموخته عمل قایق، و هنگامی که وجود دارد
هیچ چیز برای انجام این کار در کشتی، با Vasudeva در زمینه برنج کار می کرد، جمع آوری
چوب، میوه خارج از درخت موز کندن.
او آموخته ساخت پارو و آموخته ترمیم قایق، و به سبد بافتن و
شاد به خاطر هر چیزی که او یاد گرفته بود، و روز ها و ماه ها گذشت
به سرعت.
اما بیشتر از Vasudeva می تواند او را مورد آموزش، او در کنار رودخانه آموخته بود.
مدام او را از آن آموخته است.
بیشتر از همه، او را از آن آموخته را به گوش دادن، توجه نزدیک با یک قلب آرام،
با انتظار، باز روح، بدون شور و شوق، بدون آرزو، بدون قضاوت.
بدون نظر.
در یک روش دوستانه، او را در کنار هم با Vasudeva زندگی می کردند، و گاهی اوقات آنها
رد و بدل برخی از کلمات، و در طول چند فکر در مورد کلمات.
Vasudeva دوست واژه ها بود. به ندرت، سیذارتا موفق به متقاعد کردن او
صحبت می کنند.
: "آیا،" بنابراین او را در یک زمان پرسید، "آیا شما بیش از حد که محرمانه از یاد بگیرند
رودخانه:؟ است که هیچ زمانی وجود ندارد "صورت Vasudeva را با روشن پر شده بود
لبخند می زنی.
"بله، سیذارتا،" او سخن گفت.
"این است که این منظور شما چیست، آن است: که رودخانه در همه جا در یک بار، در
منبع و در دهان، در آبشار، در کشتی، در رپیدز، در دریا، در
کوه ها، در همه جا در یک بار، و آن
تنها حال حاضر برای آن وجود دارد، نه از گذشته سایه به سایه
آینده ممکن است؟ "" این از آن است، گفت: «سیذارتا.
"و وقتی که من آن را آموخته بود، من در زندگی من نگاه کرد، و آن را نیز رودخانه و پسر
سیذارتا تنها از سیذارتا مرد و از مرد قدیمی سیذارتا جدا شده بود
سایه، چیزی واقعی نیست.
همچنین، سیذارتا تولد قبلی گذشته، و مرگ او و بازگشت او به بود
براهما بدون آینده بود.
هیچ چیز، هیچ چیز خواهد بود، همه چیز، همه چیز وجود و
در حال حاضر "سیذارتا سخن گفت با وجد. عمیق، این
روشنگری او را خوشحال کرده بود.
اوه، تمام مدت درد و رنج نمی شدند تمام اشکال عذاب خود و
زمان ترس، همه چیز، همه چیز سخت و خصمانه در جهان از دست رفته نیست و
غلبه بر به زودی به عنوان یکی هم برای غلبه بر بود،
به زودی به عنوان زمان شده اند از وجود افکار خود قرار داده؟
در لذت نشئه، او سخن گفته بود اما Vasudeva به او لبخند زد روشن و راننده سرشونو تکون دادن
در تایید سکوت او راننده سرشونو تکون دادن، دست خود را بیش از در سیذارتا خار
شانه، پشت کار خود را.
و یک بار دیگر، هنگامی که رودخانه جریان خود را در فصل بارانی افزایش می یابد
سر و صدا قدرتمند ساخته شده، و سپس گفت: سیذارتا: "آیا نمی کنم، آه دوست،
رودخانه است بسیاری از صداها، صدای بسیار زیادی است؟
است نه صدای یک شاه، و یک جنگجو، و از گاو و پرنده
شب، و زن تولد، و یک مرد آه، و هزار و یک
صداهای بیشتر؟ "
"پس از آن،" Vasudeva راننده سرشونو تکون دادن، "صدای موجودات را در صدای خود را."
"و آیا می دانید که،" سیذارتا ادامه داد: "چه کلمه ای از آن صحبت می کند، هنگامی که شما موفق
شنیدن همه آن ده هزار صدا در یک بار؟
خوشبختانه چهره Vasudeva، لبخند زدن، او خم به سیذارتا و مقدس صحبت کرد
OM به گوش او. و این همان چیزی بوده است که
سیذارتا بود شنوایی نیز شده است.
و زمان پس از زمان، لبخند خود را بیشتر شبیه است ferryman شد، تقریبا شد
به همان اندازه روشن است، تقریبا به همان اندازه کاملا درخشان با سعادت، به همان اندازه درخشان از
هزار چین و چروک های کوچک، به همان اندازه به طور یکسان به کودک، به همان اندازه به طور یکسان به یک پیر مرد.
مسافران بسیاری، از دیدن دو ferrymen، فکر می کردند برادر بودند.
اغلب، آنها را در شب نشسته با هم توسط بانک بر روی ورود به سیستم، گفت: هیچ چیز و هر دو
به آب، که آب به آنها بود، اما صدای زندگی، صدای گوش
آنچه وجود دارد، چه می شود تا ابد در حال شکل گرفتن است.
و آن را از زمان به زمان اتفاق افتاده است که هر دو، در هنگام گوش دادن به رودخانه، فکر
از چیزهایی که مکالمه از روز قبل از دیروز، از یکی از
مسافران، صورت و سرنوشت آنها بود
اشغال افکار خود، از مرگ، از دوران کودکی خود را، و هر دو آنها در همان
لحظه، هنگامی که رودخانه شده است گفت: تا به حال چیزی خوب به آنها نگاه هر
دیگر، هر دو تفکر دقیقا همان
چیز، هر دو خوشحال و در مورد پاسخ به همین سوال است.
چیزی در مورد این کشتی و دو ferrymen که به منتقل شد
دیگران، که بسیاری از مسافران احساس.
این گاهی اوقات اتفاق افتاده که یک مسافر، پس از در چهره یکی از نگاه
ferrymen، شروع به گفتن داستان عمر خود را در مورد درد، گفت: شر اعتراف
چیزهایی برای راحتی و مشاوره، ازش پرسید.
گاهی اوقات این اتفاق افتاده است که کسی تقاضای اجازه برای یک شب اقامت با
آنها را به گوش دادن به رودخانه.
این نیز اتفاق افتاده است که افراد کنجکاو آمد، که گفته شده بود که دو وجود دارد عاقلانه
مردان، و یا جادوگران یا مردان مقدس است که کشتی زندگی می کنند.
افراد کنجکاو بسیاری از سوالات را خواست، اما آنها هیچ جوابی برای این سوال، که آنها پیدا کردند
نه جادوگران و نه خردمندان، آنها فقط دو مرد کمی دوستانه قدیمی، که
به نظر می رسید به قطع و تبدیل شده اند کمی عجیب و غریب و دل شکسته.
و افراد کنجکاو خندید و در مورد چگونگی احمقانه و و gullibly
مردم عادی به پخش چنین شایعاتی را خالی.
سالها گذشت، و هیچ کس آنها را شمارش.
سپس، در یک زمان، راهبان در زیارت آمد، پیروان Gotama،
بودا، که شد درخواست را در سراسر رودخانه آب عبور می شود، و با آنها ferrymen
که آنها اغلب با عجله گفته شد
پیاده روی به استاد بزرگ خود، اخبار متعال یکی از گسترش یافته بود
کشنده بیمار و به زودی خواهد مرد مرگ انسان گذشته خود را، به منظور تبدیل شدن به یکی از با
نجات.
طولانی نیست، تا زمانی که گله جدیدی از راهبان همراه در زیارت خود آمد، و یکی دیگر از
و راهبان و همچنین بسیاری از مسافران و مردم دیگر راه رفتن را از طریق
زمین از هیچ چیز دیگری از Gotama و مرگ قریب الوقوع او سخن گفت.
و به عنوان مردم از همه جا و از همه طرف هجوم آوردند، هنگامی که در حال رفتن به
جنگ یا تاجگذاری شاه، و جمع آوری مانند مورچه ها در droves، در نتیجه آنها
، مثل این است که سحر و جادو کشیده سرازیر
طلسم، که در آن بودا بزرگ در انتظار مرگ او، که در آن رویداد بزرگ
بود را به مکان و بزرگ از یک دوره کامل برای تبدیل شدن به یکی از با
شکوه.
اغلب، سیذارتا فکر در آن روز پس از مرگ آن مرد دانا، معلم بزرگ،
صدای که کرده بود نصیحت ملت ها و صدها هزار نفر، که صدای awoken بود
او همچنین یک بار شنیده می شود، که چهره مقدس او همچنین یک بار با احترام دیده می شود.
لطفا، او از او فکر کردم، مسیر خود را به کمال را در برابر چشمان خود دیدم، و به یاد
با لبخند این واژه ها که او یک بار، به عنوان یک مرد جوان، به او گفت، می فرمایند
است.
آنها بوده است، پس از آن به او به نظر می رسید، افتخار و زودرس کلمات، با لبخند، او
به یاد آنها.
برای مدت زمان طولانی او می دانست که ایستاده بود چیزی بین Gotama و او هیچ
بیشتر، هر چند او هنوز قادر به پذیرش تعالیم خود را.
نه، هیچ آموزش وجود دارد واقعا در جستجوی یک شخص، کسی که واقعا می خواستم برای پیدا کردن،
می تواند قبول است.
اما او که بود در بر داشت، او می تواند از هر آموزه های موافق، هر راه، هر هدف،
ندارد، ایستاده بین او و تمام هزار هر که در زندگی می کردند
در آن ابدی است، که نفس الهی است.
در یکی از این روزها، هنگامی که بسیاری از رفت و زیارت به مرگ بودا، Kamala
همچنین رفت و به او، که زیبا ترین courtesans استفاده می شود.
مدت ها قبل، او از زندگی قبلی خود را بازنشسته کرده بود، باغ او داده بود.
راهبان از Gotama به عنوان یک هدیه است، پناهگاه خود را در آموزه های گرفته بود، از جمله
دوستان و مهرورزان از زائران است.
همراه با سیذارتا پسر، پسر او، او راه خود را با توجه به خبر رفته
مرگ نزدیک از Gotama، در لباس های ساده، با پای پیاده.
با پسر کوچکش، او در کنار رودخانه سفر بود، اما پسر به زودی رشد کرده بود
نافرمان شد خسته، مورد نظر برای رفتن به خانه، مورد نظر را به استراحت، مورد نظر برای خوردن،
و شروع به ناله.
Kamala اغلب به حال را به بقیه با او، او به داشتن راه خود را در برابر عادت
او، او تا به حال به او تغذیه، تا به حال به او آرامش، تا به حال او را چوبکاری کردن.
او درک نیست که چرا او تا به حال به این زیارت فرسوده کننده و غمگین با رفتن
مادرش، به مکانی نامعلوم، به یک غریبه بود که مقدس و در مورد به مردن.
بنابراین چه می شود اگر از مرگ او، این نگرانی پسر؟
زائران بودند نزدیک کشتی Vasudeva، هنگامی که کمی سیذارتا
یک بار دیگر مادر خود را به استراحت اجباری است.
او Kamala خودش را نیز خسته شده، و در حالی که پسر جویدن یک موز، او
بر روی زمین crouched، چشمانش را بست و کمی، و استراحت است.
اما ناگهان او ادا فریاد ندبه، پسر با ترس و وحشت در او نگاه کرد و دید خود را
صورت داشتن رنگ پریده از وحشت رشد کرده و از زیر لباس خود، یک مار کوچک، سیاه و سفید
فرار کرد، که توسط آن Kamala گاز گرفته شده بود.
با عجله، آنها در حال حاضر هر دو فرار در طول مسیر، در جهت رسیدن به مردم، و
نزدیک به کشتی Kamala سقوط وجود دارد، و قادر به رفتن هر بیشتر بود.
اما پسر بچه شروع به گریه به طرز ناراحت کننده ای، تنها وقفه آن را به بوسه و در آغوش مادرش
و او نیز با صدای بلند فریاد می زنند خود را برای کمک به پیوست، تا زمانی که صدا به را Vasudeva
گوش، که در کشتی ایستاده بود.
به سرعت، آمد او راه رفتن، زن را در آغوش گرفت، او را به داخل قایق به اجرا درآمد،
سیذارتا پسر فرار همراه، و به زودی همه آنها به کلبه رسید، ایستاد شد اجاق گاز
و تنها روشنایی آتش بود.
وی با نگاه کردن به و برای اولین بار صورت پسر، که wondrously او را به یاد چیزی دیدم،
هشدار دهنده به خاطر داشته باشید چیزی را فراموش کرده بود.
سپس او را دیدم Kamala، آنها او را فورا به رسمیت شناخته شده، هر چند که او ناخودآگاه در دراز
سلاح ferryman، و در حال حاضر او می دانست که پسر خود را، که چهره شده بود، بود
یادآور هشدار دهنده به او، و قلب در قفسه سینه خود را هم زده.
زخم Kamala، شسته شده بود اما در حال حاضر تبدیل شده بود سیاه و سفید و بدن او متورم شده بود، او
به نوشیدن معجون شفا دهنده ساخته شده است.
آگاهی او بازگشت، او در بستر سیذارتا در کلبه دراز و خم بیش از
او ایستاده بود سیذارتا، که به عشق او بسیار.
آن را مانند یک رویا به او به نظر می رسید و او با لبخند، در چهره دوست خود را نگاه کرد؛
فقط به آرامی او را متوجه وضعیت خود را نیش می زنند، به یاد، timidly نام
پسر.
او با شما است، نگران نباشید، گفت: "سیذارتا.
Kamala به چشمان او نگاه کرد. او با زبان سنگین، فلج شده سخن گفت
سم.
او گفت: "تو، عزیز من"، "شما تبدیل به خاکستری است.
اما شما مانند Samana جوان، که در یک زمان بدون لباس آمد، با گرد و خاکی هستند
پا، من به باغ.
شما خیلی بیشتر شبیه به او، از شما او را در آن زمان بود که تو مرا ترک کرده بودند
و Kamaswami. در چشم ها، شما مثل او هستید، سیذارتا.
افسوس، من نیز پیر، پیر - می تواند شما را هنوز به من تشخیص "؟
سیذارتا لبخند زد: "بلافاصله، من تو را به رسمیت شناخته شده Kamala، عزیز من."
Kamala به پسر او اشاره کرد و گفت: "او را شما می شناسید؟
او پسر شما است. "چشم او اشتباه گرفته شد و سقوط کرد بسته است.
پسر گریستم، سیذارتا او را بر روی زانوی خود را، به او اجازه گریه، petted موهای او، و
در نزد چهره کودک، نماز برهمن به ذهن او رسید، که او تا به حال
یاد گرفتم که مدت ها قبل، زمانی که او یک پسر کوچک خود بوده است.
به آرامی، با صدای آواز خواندن، او شروع به حرف زدن از گذشته و دوران کودکی اش،
به عبارت آمد، جریان را به او است.
و با آن بطور یکنواخت یا یک وزن خواندن، پسر شد آرام، تنها در حال حاضر و پس از آن uttering هق هق
و به خواب رفت. سیذارتا او در بستر Vasudeva قرار داده است.
Vasudeva ایستاده بود و اجاق گاز برنج پخته شده.
سیذارتا به او نگاه کنید، که او با یک لبخند.
"او بمیرم،" سیذارتا گفت: بی سر و صدا.
Vasudeva راننده سرشونو تکون دادن، بر چهره دوستانه او را زد نور از آتش اجاق گاز.
بار دیگر، Kamala بازگشت به آگاهی است.
درد تحریف چهره اش، چشمان سیذارتا به عنوان خوانده شده درد و رنج را در دهان او، در او
گونه رنگ پریده. بی سر و صدا، او آن را بخواند، با دقت، در انتظار،
ذهن خود را تبدیل شدن به یکی با درد و رنج او.
Kamala آن احساس، به او زل زل نگاه کردن به چشمان او به دنبال. با نگاه کردن به او، او گفت: "حالا می بینم که
چشم خود را نیز تغییر کرده است. آنها کاملا متفاوت است.
با چه می توانم هنوز هم که تو سیذارتا تشخیص؟
این شما، و آن را به شما نیست. "سیذارتا گفت: هیچ چیز، به آرامی چشمان خود را
نگاه مخصوص اوست.
"شما آن را به دست آورد؟" پرسید. "شما را کشف کرده اند صلح؟
او لبخندی زد و دست خود را بر لیزا قرار داده است. "من آن را دیدن، او گفت،" من آن را دیدن.
من هم به صلح. "
سیذارتا در نجوا سخن گفت: "شما آن را در بر داشت".
Kamala هرگز مانع از نگاه کردن به چشمان او.
او در مورد حج اش به Gotama، که می خواست را به فکر به منظور دیدن
چهره یکی از کامل، به تنفس صلح خود را، و او تصور می کردند که او تا به حال در حال حاضر
او را در جای خود را، و بود که
خوب، به همان اندازه خوب است، اگر او یکی دیگر دیده بود.
او می خواست برای گفتن به او، اما به زبان دیگر اطاعت او را.
بدون صحبت کردن، او در او نگاه کرد، و او را دیدم زندگی را از چشم او ها محو می شود Now a castaway.
وقتی درد نهایی چشمان او و آنها را کم رشد می کنند، زمانی که لرز نهایی
فرار از طریق اندام او، انگشت خود را در پلک های خود را بست.
برای مدت زمان طولانی، او نشسته و به صورت مسالمت آمیز مرده او نگاه کرد.
برای مدت زمان طولانی، او را به دهان او، دهان و خسته اش، با آن لب های مشاهده شده، که
نازک تبدیل شده بود، و به یاد او، که او استفاده می شود، در بهار سال
مقایسه این دهان با انجیر تازه ترک خورده.
برای مدت زمان طولانی، او نشسته، خواندن در چهره رنگ پریده، در چین و چروک های خسته، پر خود را
با این دید، دیدم چهره ی خود را در همان شیوه ای دراز کشیده، فقط به عنوان سفید، فقط به عنوان
فرو نشستن، و دید و در عین حال خود را
صورت و ... او جوان، با لب های قرمز، با چشمان آتشین و احساس
هر دو بودن حال و در همان زمان واقعی، احساس ابدیت، به طور کامل
پر از هر جنبه ای از وجودش.
عمیق او احساس عمیق تر از همیشه قبل از، در این ساعت، indestructibility
هر زندگی، ابدیت از هر لحظه است.
وقتی که او گل رز، Vasudeva برنج برای او آماده کرده بود.
اما سیذارتا را نخورید.
در پایدار، که در آن بز خود ایستاده بود، دو مرد آماده تخت از کاه
خود، و Vasudeva خود را زمین بگذارند به خواب.
اما سیذارتا بیرون رفت و شب قبل از کلبه نشسته، گوش دادن به
رودخانه احاطه شده توسط گذشته، لمس و تمام عمر خود را در محاصره
همان زمان است.
اما گاهی او افزایش یافت، پا به درب کلبه و گوش می کند که آیا
پسر به خواب رفته بود.
در ابتدای صبح، حتی قبل از غروب آفتاب دیده می شود، Vasudeva از آمد
پایدار و را برای دوست خود رفت. شما خواب نیست، "او گفت.
"نه، Vasudeva.
من اینجا نشسته، و از من به صحبت های او گوش داده بود به رودخانه. بسیاری آن را به من گفت، عمیقا آن را پر کرده است
من را با شفا را با فکر وحدت فکر. "
"شما تجربه درد و رنج، سیذارتا، اما می بینم که: هیچ غم و اندوه را وارد کرده است
قلب است. »« نه، عزیز من، چگونه باید باشد غم؟
من، که ثروتمند و شاد شده اند، تبدیل شده اند و حتی غنی تر و شادتر در حال حاضر است.
پسرم به من داده شده است. "" پسر شما خواهد بود خوش آمدید من نیز هست.
اما در حال حاضر، سیذارتا، اجازه دهید به کار است، بسیار وجود دارد که باید انجام شود.
Kamala روی تخت مرده است، که در آن همسر من خیلی وقت پیش مرده بود.
اجازه دهید ما هم ساخت شمع مراسم تشییع جنازه Kamala بر روی تپه ای که در آن ساخته شده بود
شمع مراسم تشییع جنازه همسر "در حالی که پسر بچه هنوز خواب بود، آنها ساخته شده
شمع مراسم تشییع جنازه.
>