Tip:
Highlight text to annotate it
X
پدران و پسران ایوان تورگنیف فصل 19
در وجود خود MA5TERLY HER کنترل و برتری به هر نوع تعصب،
مادام Odintsov احساس بی دست و پا هنگامی که او وارد اتاق ناهار خوری برای صرف شام.
با این حال، غذا، رفت کاملا رضایت بخش است.
Porfiri Platonich تبدیل شده تا گفت و حکایات مختلف، او برگشته بود
از شهر.
در میان چیزهای دیگر، او اعلام کرد که فرماندار منشی خود دستور داده بود
کمیسیون ویژه ای به پوشیدن اسپرز، در مورد او ممکن است بخواهید آنها را در جایی در
اسب، با سرعت بیشتر.
Arkady صحبت در کمرنگ به Katya، و با حضور دیپلماتیک به شاهزاده خانم.
Bazarov حفظ سکوت تلخ و معاند.
مادام Odintsov نگاه او را دو بار، furtively نیست، بلکه مستقیما در چهره اش، که
استرن و عصبانی به نظر می رسید، با چشم های ویرانی و تعیین تحقیر
مهر هر ویژگی، و او فکر کردم: "نه .. نه ... نه."
بعد از شام، او را با کل شرکت را به باغ رفت، و دیدن که
Bazarov می خواستم به صحبت می کنند به او، او راه می رفت چند قدم به یک طرف و متوقف شد.
او با نزدیک شدن، اما حتی پس از آن او چشمان خود را بالا می برد نیست و در یک صدای نیرومند و درشت هیکل گفت:
"من برای معذرت خواهی به شما، Sergeyevna آنا.
شما باید با من خشمگین باشد. "
"نه، من با شما عصبانی نیست، اوگنی Vassilich، اما من ناراحت است."
گفت: "بسیار بدتر است. در هر صورت من به اندازه کافی مجازات شده است.
من خودم را پیدا کنید، من مطمئن هستم که شما توافق می کنید، در یک موقعیت بسیار احمقانه است.
تو به من نوشت: "چرا از بین برود؟" اما من نمی توانم بمانم و من نمی خواهم.
فردا دیگر خواهد بود. "
"اوگنی Vassilich، چرا ..." "چرا من رفتن به دور؟
"نه، من معنی نیست که."
"گذشته نه باز خواهد گشت، آنا Sergeyevna، اما دیر یا زود این محدود شد
اتفاق می افتد. بنابراین من باید برود.
من می توانم فقط به یک شرط که من را به ماندن و فعال تصور کنید: اما
شرایط خواهد بود. قطعا - بهانه گستاخی من - شما نمی
دوست دارم من و هرگز مرا دوست خواهند داشت؟ "
چشم Bazarov برای یک لحظه از زیر ابرو تیره خود را glittered.
آنا Sergeyevna او را جواب نمی دهد. فکر: "من می ترسم از این مرد،"
که از طریق ذهن او را دیدم.
«وداع پس از آن، گفتم Bazarov، به عنوان اگر او فکر خود را حدس زد، و او تبدیل به
خانه. آنا Sergeyevna او را به آرامی به دنبال آن، و
تماس Katya به او، او بازوی او را گرفت.
او Katya در کنار او تا عصر نگهداری می شود.
او کارت های بازی نمی نگه داشته و در خنده بود که در نگه داشتن در تمام
با او چهره رنگ پریده و نگران است.
Arkady بهت زده بود، و نگاه او، به عنوان افراد جوان، همواره در تعجب:
"چه کاری می توانید آن چیست؟" Bazarov خود را بسته تا در اتاق خود و
تنها در teatime دوباره ظاهر می شود.
آنا Sergeyevna می خواستم بگم یک کلمه مهربان به او، اما او می تواند خودش را به بار آورد
پرداختن به او را ...
یک حادثه غیر منتظره او را از خجالت او را نجات دهند: ساقی را اعلام کرد
ورود از Sitnikov.
کلمات به سختی می تواند به شکل عجیب و غریب توصیف شده توسط قهرمان جوان از برش
پیشرفت او را به اتاق fluttered.
او با گستاخی مشخصه خود تصمیم گرفته بود برای رفتن به این کشور برای دیدار
زن که او به سختی می دانستند، که او را دعوت هرگز، اما با آنها، به عنوان او
مسلم و قطعی نیست، مردم با استعداد و
دوستان صمیمی خود اقامت داشتند، با این حال، او لرزان به
از مغز استخوان خود را با ترس، و به جای آوردن بهانه و
دانی که او با دل آموخته بود
از قبل، او گفتم چیزی احمقانه در مورد Evdoksya Kukshina پس از او فرستاده شده به
پرس و جو پس از سلامت آنا Sergeyevna و که Arkady نیکلایویچ همیشه سخن گفته بود
تا او را در شرایط از بیشترین ستایش ... در
این نقطه که او شک و تردید عمل و حضور خود را از ذهن را از دست داد تا به طور کامل است که او نشسته
پایین بر روی کلاه خود.
با این حال، از آنجایی که هیچ کس او را معلوم شد، و آنا Sergeyevna حتی او را به او معرفی
خاله و خواهر، او به زودی خود را بهبود و شروع به پچ پچ خود را قلب
محتوا.
معرفی به امری عادی چیزی است که اغلب در زندگی را تسکین می دهد
تنش overstrained، و sobers های پایین احساس اعتماد به نفس یا خود، به خطر انداختن
یادآوری چگونه از نزدیک آن را به آنها مرتبط است.
با همه چیز ظاهر Sitnikov شد به نحوی duller، بی اهمیت تر - و
ساده تر: همه آنها حتی با اشتها بهتر است شام خوردند، و رفت به رختخواب نیم
ساعت زودتر از حد معمول است.
"من در حال حاضر می تواند به شما تکرار، گفت:« Arkady، به عنوان او را در تخت دراز کشیده، به Bazarov، بود که در
همچنین آوردن لباس به شیوه، "چیزی است که شما یک بار به من گفت:" چرا شما به طوری سودا؟
به نظر می رسد که هر چند شما انجام برخی از وظیفه مقدس است. "
برای برخی از زمان گذشته لحن مصنوعی آزاد و آسان گفتگوی بورسی بین فنر بود
دو مرد جوان، همیشه مطمئن شوید که نشانه ای از نارضایتی های مخفی و یا از ابراز نشده
سوء ظن است.
من قصد دارم به پدرم جای فردا، گفت: "Bazarov.
Arkady خود را مطرح و بر روی آرنج خود تکیه داد.
او احساس را متعجب و به نحوی خوشحال بود.
"آه،" او اظهار داشت، "و این است که چرا غمگین هستی؟"
Bazarov خمیازه ای کشید. "اگر شما می دانید بیش از حد، شما پیر شدن است."
"و آنچه در مورد آنا Sergeyevna؟"
"چه در مورد او؟" "منظورم این است، آیا او را به شما اجازه؟"
: "من در استخدام او نیستم." Arkady متفکر شد در حالی که Bazarov دراز
پایین و تبدیل چهره اش را به دیوار.
چند دقیقه در سکوت گذشت. "اوگنی!" ناگهان بانگ زد Arkady.
"خب؟" "من نیز باید فردا را ترک کنند."
Bazarov ساخته شده جوابی داده نشد.
فقط من باید به خانه بروند، ادامه داد: "Arkady. "ما هم به عنوان به عنوان Khokhlovsky دور،
و در آنجا شما می توانید اسب را Fedot.
من باید خوشحال برای دیدار با مردم خود، اما من می ترسم من فقط باید در
راه خود را و شما. البته شما را به ماندن با
ما؟ "
"من همه چیز من با شما باقی مانده، گفت:« Bazarov، بدون عطف دور.
"چرا او به من می پرسند که چرا من رفتن به دور - و فقط به عنوان به طور ناگهانی او به عنوان" فکر
Arkady.
"به عنوان یک ماده در واقع، چرا من، و به همین دلیل است که او" او را منعکس می رفت.
او می تواند هیچ پاسخ رضایت بخش به پرسش خود را، هر چند قلب او پر شده بود
با برخی از احساس تلخ.
او احساس او را سخت به بخشی از این زندگی که او رشد کرده بود
عادت کرده اند، اما او را به ماندن در تنهایی نیز خواهد بود عجیب و غریب است.
"چیزی که بین آنها رخ داده است،" او خود را به استدلال "خوب من چه
حلق آویز در اطراف پس از او رفته است؟ بدیهی است که من باید سفت خود را با مته سوراخ کردن، و از دست دادن
حتی کمی که برای من باقی می ماند. "
او شروع به التماس کردن به عکس آنا Sergeyevna؛ پس از آن دیگر ویژگی های به تدریج
تصویر دوست داشتنی از بیوه جوان را تحت الشعاع است.
"من متاسفم در مورد Katya بیش از حد، Arkady زمزمه به بالش خود، که در آن یک قطره اشک
در حال حاضر کاهش یافته است ... ناگهان او را تکان داد پشت موهای او و با صدای بلند گفت: "چه شیطان
آورده که Sitnikov احمقانه؟
Bazarov شروع به حرکت در بستر خود، ساخته شده و سپس پاسخ موارد زیر است: "من می بینم
شما هنوز احمق، پسر من است. Sitnikovs برای ما ضروری است.
برای من می توانم شما را درک نمی کنند - نیاز به blockheads مانند.
در واقع، آن را برای خدایان نیست برای پخت آجر ...
"Oho!" فکر Arkady، و تنها پس از او در فلش دیدم عمق بی انتها
غرور Bazarov. "پس من و تو از خدایان، در آن صورت؟
حداقل شما یک خدا است، اما گمان می کنم من یکی از blockheads. "
"بله،" تکرار Bazarov: gloomily. "تو هنوز هم احمقانه است."
مادام Odintsov ابراز تعجب خاصی که در Arkady روز بعد به او گفت
که او با Bazarov رفتن او به نظر می رسید خسته شده و مشغول.
Katya او را با جاذبه ساکت نگاه کردم.
شاهزاده خانم تا آنجا پیش رفت تا خودش را زیر شال خود عبور، به طوری که او می تواند
توجه به آن کمک نمی کند، اما Sitnikov، از سوی دیگر، بیشتر از پاچه بود.
او فقط برای ظاهر شده است. صبحانه را در لباس های هوشمند جدید، این بار در
دوستدار اقوام اسلاو مد شب قبل او را به مرد شگفت زده شده بود منصوب کرد که به دنبال
بعد از او مقدار کتانی او تا به حال
آورده است، و در حال حاضر تمام رفقای خود را به طور ناگهانی او را رها!
او چند قدم سریع، گرد مانند شکار خرگوش در لبه چوب darted
و ناگهان، تقریبا با ترور، تقریبا با ناله، او اعلام کرد که او نیز
پیشنهاد را ترک کنند.
مادام Odintsov ساخته شده، بدون تلاش برای بازداشت او را.
حمل بسیار راحت است، افزود: مرد جوان بخت برگشته عطف به Arkady،؛
"من می توانم تو را در حالی که اوگنی Vassilich طول می کشد tarantass است، به طوری که حتی خواهد بود
راحت تر است. "
"اما در واقع، آن را کاملا خاموش راه خود را، و it'sa راه طولانی به محل زندگی می کنم."
"ذهن هرگز، که هیچ چیزی در من مقدار زیادی از زمان، علاوه بر کسب و کار در آن
راستا می باشد. "
فروش ودکا؟ "خواسته Arkady، و نه بیش از حد تحقیر.
اما Sitnikov شد در حال حاضر به نومیدی چنین کاهش می یابد که او به عنوان او حتی نمی بخندید
معمولا انجام داد.
"من به شما اطمینان دهم، حمل بسیار راحت است،" او گفتم، "وجود دارد
اتاق را برای همه است. "" موسیو Sitnikov ناراحت نشو
امتناع ...، زمزمه: "آنا Sergeyevna.
Arkady نگاه او و متمایل شدن سر خود را به میزان قابل توجهی.
بازدید کنندگان پس از صرف صبحانه را ترک کرد.
همانطور که او گفت: خوب به Bazarov، مادام Odintsov برگزار شد از دست او به او، و
گفت: "و ما دوباره باید در آن ملاقات، نباید ما؟" "همانطور که شما دستور، جواب داد:" Bazarov.
"در آن صورت، ما باید."
Arkady به بیرون رفتن به ایوان بود. او به حمل Sitnikov صعود.
ساقی او را با احترام جمع، اما Arkady کمال مسرت او را زده و یا
پشت سر هم به اشک.
Bazarov خود در tarantass نشسته است.
هنگامی که آنها به رسید Khokhlovsky، Arkady منتظر تا Fedot، نگاهبان
ارسال ایستگاه، اسب را مهار کرده بود، و سپس رفتن به tarantass، او گفت:
با لبخند قدیمی خود را به Bazarov، "اوگنی،
من با شما، من می خواهم برای آمدن به محل شما. "
"ما در" Bazarov بین دندان های خود را گفتم.
Sitnikov، که قدم زدن بود به بالا و پایین توسط چرخ های کالسکه او، سوت زدن
جسورانه، تنها می تواند دهان خود را باز و خیره نگاه کردن و این کلمات را در زمانی که او شنیده، در حالی که Arkady
به خونسردی کشیده توشه خود را از
حمل و نقل، صندلی خود را در کنار Bazarov گرفت، و تعظیم مودبانه به سابق خود
مسافرت، فریاد زد: "دستگاه!
tarantass نورد دور و به زودی خارج از دید ... Sitnikov، کاملا اشتباه،
نگاه درشکه چی خود، اما او flicking دور شلاق او دم از سمت خارج از
اسب.
در نهایت Sitnikov شروع به پریدن کرد به حمل خود - و فریاد در دو دهقانان عبور "را
بر روی کلاه خود را، احمق! "او به شهر راند، جایی که او خیلی دیر وارد، و در کجا
روز بعد، خانم را Kukshin او سخن گفت
به شدت در مورد دو disgustingly مغرور و نادان همراهان.
نشستن در tarantass در کنار Bazarov، Arkady فشار دست دوست خود را به گرمی،
و برای یک مدت طولانی او هیچ چیزی.
به نظر می رسید که هر چند Bazarov عمل هر دو Arkady و سکوت او را ارج است.
او در تمام شب قبل خوابیده بودند، نه بود سیگار می کشید، و برای چند روز
او به ندرت از هر چیزی خورده بود.
مشخصات نازک او ایستاده بود بطور تاریکی و به شدت از زیر کلاه خود بود که
بیش از ابروهای خود را کشیده.
"خب، برادر،" او در آخرین گفت: "سیگار به من بده ... اما نگاه کنید، من می گویم، زبان من است
زرد؟ "" زرد "، پاسخ داد: Arkady.
HM - بله ... و سیگار طعم.
این ماشین از چرخ دنده ها است. "" شما قطعا به تازگی،
مشاهده Arkady. که هیچ چیز ما به زودی باید بهبود می یابند.
یک چیزی که من را اذیت - مادر من است تا دل و اگر معده شما را رشد نمیکند
دور در هر بشکه و شما ده بار در روز مصرف کنید، او در ناامیدی است.
پدر من همه حق است، او بوده است در همه جا شناخته شده و همه فراز و نشیب است.
نه، من نمی توانم سیگار می کشید، "او اضافه کرد، پرت و سیگار را به جاده گرد و خاکی.
"آیا شما فکر می کنم این یکی دیگر از مایل 16 به محل خود می پرسید:" Arkady.
"بله، اما از این مرد دانا است." او با اشاره به دهقانان نشسته روی
جعبه، یک کارگر از Fedot.
اما به حضور مرد فرزانه بازگشت مرد فرزانه پاسخ داد: "چه کسی برای دانستن؟ مایل به hereabouts اندازه گیری می شوند،
و در ادای سوگند تحت نفس خود را در شفت اسب برای لگد زدن با او رفت
هر التی که روی سر قرار میگیرد، که منظور او، از حرکات تند و سریع سرش.
"بله، بله،" آغاز شد Bazarov، "درس it'sa برای شما، دوست جوان من، آموزنده
به عنوان مثال.
شیطان می داند چه زباله های آن است. هر مرد آویزان به وسیله رشته ای، هر لحظه
مغاک ممکن است زیر پای خود را باز کنید، و در عین حال او باید برود و برای خود ابداع انواع
مشکلات و از بین بردن زندگی خود را. "
"چه چیزی شما را در اشاره؟ پرسید:" Arkady. "من در هر چیزی اشاره نمی گویم
سادگی که ما هر دو رفتار مثل احمق ها. استفاده از صحبت کردن در مورد آن چیست؟
اما من توجه در کار بیمارستان، مردی که با بیماری او عصبانی است - او مطمئن
بیش از آن. "
"من کاملا شما را در درک،" اظهار Arkady: "به نظر می رسد هیچ چیزی برای
شکایت. "
"خب، اگر شما کاملا مرا درک، من به شما بگویم این به ذهن من بهتر است
برای شکستن سنگ در جاده ها نسبت به زنان اجازه تسلط حتی در پایان از
یکی انگشت کوچک است.
که همه ... "Bazarov نگو مورد علاقه خود را در مورد
کلمه "رمانتیسیسم"، اما خود را چک شده و گفت: "زباله است."
"شما به من باور نمی کنم در حال حاضر، اما من به شما بگویم که من و تو را به جامعه زنانه افتادند.
و بسیار ما آن را در بر داشت خوب، اما ما پرتاب کردن آن نوع از جامعه - مانند گرفتن است
شیب در آب سرد در یک روز گرم.
زمانی که یک مرد هیچ وقت برای این چيز جزئي است. مرد باید اخر، اسپانیایی قدیمی می گوید:
ضرب المثل. در حال حاضر شما عاقلانه دوست من، "او اضافه کرد،
پرداختن به دهقانان بر روی جعبه.
"من فرض کنید شما یک همسر" دهقانان تبدیل کسل کننده خود را تیره و تار چشم
به مواجه نسبت به دو نفر از دوستان جوان. "یک زن؟
بله. چگونه می تواند از آن باشد در غیر این صورت؟ "
"آیا او را کتک بزنید؟" "همسر من؟
هر چیزی ممکن است رخ دهد. ما او را بدون دلیل ضرب و شتم نیست. "
"این خوب است.
خوب، و شما او ضرب و شتم؟ "دهقان tugged: در کمر.
"چه چیزهایی به شما می گویند، آقا. دوست دارید یک شوخی است. "
او به وضوح جرم شد.
"می شنوید، Arkady نیکلایویچ. اما ما شده است به درستی مورد ضرب و شتم قرار - این چیزی است که
بودن افراد تحصیل کرده می آید. "
Arkady داد خنده اجباری، در حالی که Bazarov گرداندند و دهان خود را باز نمی
دوباره برای استراحت از این سفر. این شانزده مایل به نظر می رسید به Arkady کاملا
می خواهم از راه دور به دو برابر.
اما در آخرین شیب برخی از زمین رو به افزایش روستا که در آن در Bazarov کوچک
پدر و مادر زندگی می کردند به چشم آمد. از نزدیک به آن، در یک شقایق توس جوان، ایستاده بود
یک خانه کوچک با سقف thatched.
دو دهقانان با کلاه خود را در نزدیک ادای سوگند کلبه برای اولین بار در هر ایستاد.
"تو یک خوک بزرگ، گفت:" یک، "تو بدتر از خوک کمی مکیدن.
"و جادوگر خود را wife'sa،" retorted: از سوی دیگر است.
"با رفتار unconstrained خود، اظهار داشت Bazarov به Arkady،" و بازیگوشی
از عبارت خود، شما می توانید حدس بزنید که دهقانان پدرم زیاد نیست
مظلوم.
اما او وجود دارد خود بیرون می آید در مراحل از خانه است.
او باید زنگ شنیده ام، او همه راست، چهره خود را به رسمیت می شناسند و برای همیشه! برای همیشه! تنها
چگونه خاکستری او رشد کرده است، فقیر قدیمی اختتامیه جشنواره صنعت چاپ
>
پدران و پسران ایوان تورگنیف فصل 20
BAZAROV خارج از TARANTASS تکیه داد، در حالی که ARKADY کشیده سر خود را از پشت
پشت همراه خود و دیدم ایستاده بر روی پله های خانه کمی بلند
thinnish مردی با موهای ژولیده و تیز
بینی عقابی، لباس پوشیدن و در یک کت قدیمی نظامی، دکمههای بالا.
او با پاهای خود را گسترده از هم جدا ایستاده بود، سیگار کشیدن یک لوله بلند و screwing چشمان خود را به
نگه داشتن خورشید از آنها.
اسب ها متوقف شده است. "وارد در آخر!" بانگ زد در Bazarov
پدر، هنوز هم ادامه دارد به دود، لوله نسبتا پریدن بود و پایین
بین انگشت های دست خود را.
"بیا بیرون، بیرون، اجازه دهید شما را در آغوش من." او شروع به آغوش پسرش ... "Enyusha
Enyusha، "resounded: quavering صدای یک زن است.
درب باز پرواز کرد و در آستانه ظاهر چاق و چله پیر زن
کلاه سفید و کوتاه ژاکت رنگی است.
او گریه کردم، مبهوت، و احتمالا افتاده اند اگر Bazarov پشتیبانی نمی بود
او.
دست کمی گوشتالو او بلافاصله twined دور گردن او، سر او را تحت فشار بود
بر روی سینه های خود، و در آنجا به دنبال ساکت باش کامل، تنها به قطع
صدای sobs شکسته او.
قدیمی Bazarov تنفس سخت و پیچ چشم خود را بیش از پیش است.
"وجود دارد، که به اندازه کافی، به اندازه کافی، Arisha! ترک کردن! "او گفت: تبادل با نگاه
Arkady، که باقی مانده حرکت ایستاده شده توسط tarantass، در حالی که حتی دهقانان در
جعبه تبدیل، سر او را از شما دور میکند.
"این کاملا غیر ضروری است! لطفا ترک کردن. "
"آه، واسیلی Ivanich،" شک و تردید عمل پیرزن، "برای چه سنین، عزیزم،
عزیزم، Enyushenka ... "و بدون unclasping دست او را، او به خود جلب کرد پشت
صورت چروکیده، خیس از اشک و
غرق شده با حساسیت به لمس، و او را با چشم خوش و به نوعی خنده دار نگاه
و سپس دوباره بر روی گردن او افتاد.
"خب، بله، البته، که همه در ماهیت چیزها، اظهار داشت:" واسیلی
Ivanich. "فقط ما بهتر آمده بود در داخل خانه است.
بازدید کننده Here'sa وارد با ایوجنی شد.
شما باید این بهانه، "او اضافه کرد، تبدیل به Arkady و کمی خراش دادن زمین
با پای خود را: "شما متوجه ضعف یک زن، و، قلب مادر"
لب و ابرو خود را به لرزش و چانه اش را تکان داد - اما بدیهی است که او بود
تلاش برای تسلط احساسات خود و تقریبا بی تفاوت به نظر می رسد.
Arkady متمایل است.
"بگذار بروم، مادر، واقعا، گفت:" Bazarov، و او به رهبری زن قدیمی enfeebled
به خانه.
او را در یک صندلی راحت قرار دهید، یک بار دیگر با عجله در آغوش پدر خود، و
Arkady به او معرفی شده است.
"صمیمانه خوشحالیم آشنایی شما را به، واسیلی Ivanich گفت:" اما شما نباید
انتظار می رود هر چیز بزرگ: زندگی می کنیم خیلی ساده، مانند افراد نظامی.
Arina Vlasyevna، دعا آرامش خود را چه faintheartedness!
مهمان ما خواهد شد فکر می کنم بد است. "
"آقا خوب من، پیرزن را از طریق اشک او گفت:" من افتخار دانستن
نام شما و پدر شما است. "" Arkady نیکلایویچ، "interposed واسیلی
Ivanich رسما، در صدای کم.
"یک زن پیر احمق مثل من را ببخشید." او منفجر بینی او، و خم شدن سر خود را
از چپ به راست، او با دقت یک چشم پس از دیگری پاک کرد.
شما باید مرا ببخشید.
من واقعا فکر می کردم من باید مرد، که من نباید زندگی را دوباره تماشا کنم عزیزم -
"و ما در اینجا زندگی کرده اند تا او را دوباره ببینم، خانم" را در واسیلی ایوانویچ.
"Tanyushka،" او گفت، تبدیل به یک دختر کوچک پا برهنه از سیزده سال در روشن
لباس پنبه قرمز، که shyly peeping در درب، "آوردن معشوقه خود را شیشه ای
آب - در یک سینی، آیا سوال خود را می شنوید - و شما،
آقایان، "او با استفاده از نوعی بازیگوشی قدیمی از مد افتاده افزود: -" به من اجازه می دهد به دعوت
شما را به مطالعه یک جانباز بازنشسته است. "" فقط یک بار بیشتر به شما اجازه آغوش من،
Enyushka موضوعات آغاز Arina Vlasyevna.
Bazarov خم کردن به او. بخشنده، خوش تیپ رشد کرده ام!
خوب، من در مورد بودن خوش تیپ را نمی دانند، اظهار داشت: "واسیلی ایوانویچ.
اما مرد he'sa همانطور که می رود - ommfay.
و در حال حاضر من امیدوارم که، Vlasyevna Arina، داشتن قلب مادر خود را راضی، شما
تبدیل افکار خود را به جلب رضایت اشتهای مهمانان عزیز ما، چون به عنوان
شما می دانید، حتی بلبلان را می توان در افسانه ها تغذیه نمی شود. "
بانوی پیر از صندلی اش افزایش یافت. "این بسیار دقیقه، واسیلی ایوانویچ،
جدول خواهد گذاشته شد.
من خودم به آشپزخانه اجرا و سفارش سماور را در آورده و همه چیز
آماده خواهد شد، همه چیز.
چرا، به مدت سه سال تمام من او را ندیده، شده اند نمی توانند به او غذا بدهد یا
نوشیدنی - که هیچ چیز است "؟
"خب، شما به چیزهایی می بینیم، میزبان کمی شلوغی در مورد، قرار نیست ما را به شرم و
شما، آقایان، تمنا می کنم، التماس می کنم شما را به دنبال من است. در اینجا Timofeich آمده برای ادای احترام به خود
به شما، اوگنی.
و سگ قدیمی، من به جرات گفت که او بیش از حد است خوشحال است.
آی، نه خوشحال، پیر سگ؟ خیلی خوب به عنوان به دنبال من است. "
واسیلی ایوانویچ رفت شلوغ پیش رو، را برروی آن بکشید و زدن با خود را پایین در
دمپایی پاشنه. کل خانه او شامل 6 کوچک
اتاق.
یکی از آنها - که به او موجب شد دوستان ما - مطالعه نامیده می شد.
جدول ضخامت پا، با اوراق سیاه تجمع باستانی آشغال
گرد و غبار اگر آنها به عنوان دودی شده بود، اشغال کل فضای بین دو پنجره را؛
دیوار آویزان سلاح گرم ترکیه، طعن،
شمشیر، دو نقشه ها، برخی از دیاگرام های تشریحی، پرتره از Hufeland، بافته طغرا
از مو را در یک قاب سیاه و مدرک را زیر شیشه، مبل چرم، پاره
و تو خالی در مکان های پوشیده، ایستاده بود بین
دو بزرگ گنجه از Karelian birchwood؛ در قفسه ها، کتاب، جعبه های کوچک،
پرندگان پر شده، شیشه ها و بطری ها با هم در سردرگمی شلوغ شد، در یک گوشه دراز
شکسته باتری الکتریکی است.
واسیلی ایوانویچ "من به شما هشدار داده، مهمان عزیز من" آغاز کرد، "که ما زندگی می کنند، پس به
صحبت می کنند، bivouacking ... "" حالا که، آنچه از شما عذرخواهی متوقف
برای؟
Bazarov قطع. "Kirsanov بخوبی می داند که ما نمی
Croesuses که شما در یک قصر زندگی نمی کنند.
به کجا می رویم به او را، که به این سوال است؟ "
برای اطمینان، اوگنی، یک اتاق بسیار خوبی در بال کوچک وجود دارد، او بسیار خواهد بود
راحت وجود دارد. "
"پس شما را داشته ام بال ساخته شده است؟" "البته که در حمام است، گفت:" در
Timofeich. است که در کنار حمام، "واسیلی
ایوانویچ افزود: با عجله.
"این تابستان در حال حاضر ... من را اجرا خواهد کرد در یک بار وجود دارد و ترتیب
چیز، و تو، Timofeich، در توشه خود را به ارمغان بیاورد در عین حال.
البته من تحقیق من برای شما دست، اوگنی.
Suum cuique. "" وجود دارد که شما او را!
خنده دار ترین های قدیمی اختتامیه جشنواره صنعت چاپ و مزاج بسیار خوب است، اظهار داشت: "Bazarov، به محض
واسیلی ایوانویچ رفته بود. "فقط به عنوان عجیب و غریب یک ماهی به عنوان مال تو، تنها در
مختلف راه است.
او بیش از حد chatters. "" و مادر خود را به نظر می رسد یک زن فوق العاده،
اظهار Arkady. "بله، شوخی فریب امیز در مورد او وجود دارد.
شما فقط چه شام او هم به ما بدهد. "
"آنها انتظار نیست، آقا، آنها هر گوشت گاو را،" مشاهده شده
Timofeich، که فقط کشیدن در تنه Bazarov است.
"ما باید تمام حق مدیریت حتی بدون مصرف گوشت گاو و شما می توانید آب را از یک سنگ را تحت فشار است.
فقر، آنها می گویند، این است جرم است. "" پدر شما چند serfs است؟ "پرسید:
Arkady به طور ناگهانی.
"ویژگی خود نیست، اما مادر 15 serfs وجود دارد، اگر من به یاد داشته باشید."
"بیست و دو در مجموع،" Timofeich در لحن ناراضی اضافه شده است.
بر زدن از دمپایی و واسیلی ایوانویچ دوباره شنیده شد.
"در چند دقیقه، اتاق شما آماده خواهد شد به شما دریافت خواهید کرد،" او بانگ زد: پیروزمندانه است.
"Arkady - Nikolaich؟
من فکر می کنم که چگونه باید با شما تماس.
نشان می دهد یک پسر با موهای نزدیک نابود و لگدمال و در اینجا این است که بنده خود را، "او اضافه کرد،
بود که با او می آیند، پوشیدن خفتان آبی طولانی، با سوراخ هایی در آرنج و
جفت چکمه که به او تعلق ندارد.
"او Fedka است، تکرار می کنم دوباره، هر چند پسرم آن را ممنوع کرده است، شما باید
انتظار هر چیز بزرگ. اما این شخص می داند که چگونه به پر کردن یک لوله است.
شما سیگار می کشید، البته؟
پاسخ داد: "من ترجیح می دهم به دود سیگار، Arkady.
و تو کاملا حق وجود دارد.
من دوست دارم سیگار خودم، اما در این نقاط از راه دور آن را بسیار دشوار است برای گرفتن
آنها را "" کافی گریه فقر، "قطع
Bazarov.
"شما بهتر است روی مبل نشستن در اینجا و اجازه دهید ما را نگاه در شما."
واسیلی ایوانویچ خندید و نشستند.
چهره اش خیلی شبیه پسرش بود، فقط پیشانی خود را پایین تر و باریک تر بود، دهان خود را
نه گسترده تر است، متوقف شد و او هرگز از حرکات بی قرار، شانه خود را
به عنوان اینکه او را تحت پوشش خود را قطع
زیر بغل، چشم، پاک گلو او را به و gesticulated با انگشتان خود، در حالی که خود را
قابل توجه ترین پسر مشخصه تحرک لا ابالی از رفتار او بود.
گریه فقر، تکرار: "واسیلی ایوانویچ.
"باید فرض کنید، اوگنی، که من می خواهم که مهمان ما، پس به صحبت می کنند، را به ترحم بر ما،
ساخت خارج است که ما در چنین بیابان زندگی می کنند.
بر خلاف انتظار من معتقدند که برای یک مرد فکر است چنین چیزی وجود دارد به عنوان یک
به بیابان برد.
حداقل من سعی می کنم، تا آنجا که ممکن است، به رشد فرسوده، پس به صحبت می کنند، پشت به سقوط
زمان محلی شما با. "
واسیلی ایوانویچ از جیب خود بیرون کشید دستمال ابریشم زرد، که او
زمان ربودن او فرار به اتاق Arkady و شکوفایی آن را در
هوا، او رفت: "من صحبت کردن در حال حاضر از
این واقعیت است که من، به عنوان مثال، در هزینه از فداکاری های بسیار قابل توجهی به خودم،
قرار داده اند دهقانان من بر روی سیستم اجاره و با توجه به سرزمین من در عوض به مدت نیم به آنها
درآمد حاصل.
به نظر من این وظیفه من، تنها در عقل سلیم اقتضا می کند که باید انجام شود، هر چند از آن را
مالکان دیگر در مورد انجام آن حتی فکر می کنم.
اما من در حال حاضر صحبت از علوم، به آموزش و پرورش است. "
بله، من شما را در اینجا دوستان بهداشت برای 1855، اظهار داشت: "Bazarov.
"که توسط یک رفیق قدیمی به عنوان یک ژست دوستانه فرستاده شد،" واسیلی ایوانویچ
عجله اعلام کرد: "اما در حال حاضر، برای مثال، برخی از ایده حتی از جمجمه خوانی،" او
افزود: پرداختن به خود را عمدتا به
Arkady، و اشاره به سر گچ کوچک در کمد، تقسیم به شماره
مربع است. "حتی SCH" nlein برای ما ناشناخته است - و رادماکر ".
"آیا مردم هنوز در رادماکر در این استان بر این باورند؟" نپرسید Bazarov:.
واسیلی ایوانویچ پاک گلو او را به.
"در این استان ... آقایان البته، شما می دانید بهتر است، چگونه می تواند با سرعت نگه می داریم
با شما اومد؟ شما اینجا هستید را به مکان ما.
حتی در زمان من بود، به اصطلاح humoralist هافمن، و قهوه ای خاص وجود دارد
با اعتقاد به اصالت حیات خود را - آنها برای ما بسیار مضحک به نظر می رسید، اما آنها، بیش از حد، بزرگ بود
شهرت در یک زمان.
جدید کسی جای رادماکر با شما گرفته شده، شما به او تعظیم کنید، اما در
بیست سال دیگر آن را احتمالا نوبت او در خندیدند.
برای دلداری من می توانم به شما بگویم، گفت: «Bazarov،" که ما امروزه در بخندی
دارو در دسترس نباشد و تعظیم کن به هیچ کس. "
چگونه می توانم شما چیست؟
مطمئنا شما می خواهم به یک پزشک است. "" بله، اما یکی جلوگیری نمی کند
دیگر. "
واسیلی ایوانویچ انگشت وسط خود را به داخل لوله خود را به برخوردی خشن روبرو، که در آن کمی سوختن
خاکستر مانده است. "خب، شاید، شاید - I'm قصد ندارم به
اختلاف.
من چه کاره هستم؟ دکتر بازنشسته ارتش، valla بیش از حد، و در حال حاضر
کشاورزی است به مقدار زیادی کاهش یافته است. من در تیپ پدربزرگ خود را در خدمت "
خطاب خود را دوباره به Arkady.
"بله، بله، من جاهای دیدنی بسیاری را در وقت من دیده می شود.
و من با هر نوع از جامعه مخلوط شده است.
من خودم، مردی شما را قبل از احساس نبض شاهزاده ویتگنشتاین و
Zhukovsky!
آنها در ارتش جنوبی، چهاردهم، شما را در درک "(و در اینجا
واسیلی ایوانویچ منطقه روستایی به خدمت پرداخت به لب هایش را به طور قابل توجهی).
"من می دانستم که همه آنها را به داخل.
خوب، خوب، اما کار من فقط در یک طرف بود، چوب به لانست شما و است محتوای
پدربزرگ شما مرد بسیار محترم و یک سرباز واقعی بود. "
«اقرار، او را به ادم خرف و بی هوش به طور منظم بود، اظهار داشت:" Bazarov lazily.
"آه، اوگنی، چگونه می توان چنین بیان استفاده می کنید؟
آیا در نظر گرفتن ... البته جنرال Kirsanov بود یکی از آن نیست ... "
خوب، او را رها کردن، به قطع Bazarov.
"همانطور که من در رانندگی همراه من به مزرعه توس خود را خوشحال شد؛ فنر تا
ستودنی است. "واسیلی ایوانویچ روشن است.
و شما باید کمی در باغ من رو در حال حاضر را ببینید.
من کاشته هر درخت خودم است. من میوه، تمشک و انواع
گیاهان دارویی است.
با این حال شما آقایان جوان ممکن است بدانید، Paracelsus قدیمی صحبت کرد حقیقت مقدس؛
herbis، verbis همکاران lapidibus ... من از عمل بازنشسته شده است، همانطور که می دانید، اما حداقل
دو بار در هفته اتفاق می افتد چیزی به من را دوباره به کار من.
آنها برای مشاوره می آیند - من می توانید آنها را از رانندگی دور - و گاهی اوقات مردم فقیر نیاز
کمک می کند.
در واقع پزشکان در اینجا در همه وجود دارد. یکی از همسایه ها در اینجا، عمده بازنشسته،
فقط آن را، او را تصور کنید که پزشکان به مردم بیش از حد. سوال: "تا به حال او مورد مطالعه
دارو؟ '
آنها پاسخ دهد: «نه، او مطالعه کرده است، او آن را بیشتر از بشردوستی ... در هکتار! در هکتار!
از انسان دوستی! شما چه که فکر می کنم؟
ولز در هکتار! "
"Fedka! من لوله را پر کنید! "گفت: Bazarov sternly.
و یکی دیگر از دکتر اینجا که فقط به سفر کرده بود و یک بیمار وجود دارد، ادامه داد: "واسیلی
ایوانویچ در یک نوع نا امیدی "، اما بیمار در حال حاضر رفته بود patres آگهی؛
بنده می دکتر اجازه نمی دهد، و او می گوید: "شما دیگر مورد نیاز است.
او این انتظار می رود هرگز، رو اشتباه گرفته و پرسید: خوب، سکسکه کارشناسی ارشد خود را قبل از
از دنیا رفت؟
'بله' 'آیا او سکسکه؟
'بله' آه، خوب، که همه حق است، و خاموش او
رفت و دوباره.
ولز در هکتار! در هکتار! "پیرمرد خندید و به تنهایی.
Arkady موفق به نشان می دهد که لبخندی بر لب داشت. Bazarov صرفا به خود کشیده است.
این گفتگو را در این راه را برای حدود یک ساعت ادامه داد.
Arkady در بر داشت زمان برای رفتن به اتاق او معلوم شد که در اتاق انتظار
حمام، اما بسیار تمیز و دنج بود.
در آخرین Tanyushka آمد و اعلام کرد که شام آماده بود.
واسیلی ایوانویچ بود برای اولین بار به تا. "بیا، آقایان، شما باید به من عفو
سخاوتمندانه اگر من به شما خسته است.
شاید همسر خوب من به شما رضایت بهتری به من بدهید. "
شام، هر چند با عجله آماده شده، بسیار خوب بود و حتی فراوان، تنها شراب
کاملا به علامت نیست، بلکه شری، تقریبا سیاه و سفید، خریداری شده توسط Timofeich
در شهر از یک تاجر شناخته شده، و
آن را به حال طعم مس و یا رزین مگس مزاحم بودند.
در روزهای عادی پسر برده مورد استفاده قرار گیرد برای حفظ رانندگی آنها را با شاخه های بزرگ سبز،
اما در این مناسبت واسیلی ایوانویچ او را به دور از ترس از انتقاد نامطلوب فرستاده بود
از نسل جوان است.
Arina Vlasyevna لباس او تغییر کرده بود، پوشیده بود و کلاه با روبان های ابریشمی
و رنگ پریده آبی گل شال.
او دوباره شروع به گریه در اسرع وقت او گرفتار دید از Enyusha او، اما او را
شوهر لازم نیست به او اندرز و خودش ساخته شده با عجله به خشک شدن اشک خود را در
سفارش به شال خود را از بین بردن.
تنها مردان جوان می خوردند، میزبان و میزبان هر دو dined مدتها پیش.
Fedka منتظر در جدول، به وضوح توسط چکمه ناآشنا او encumbered شده است. او کمک کرده بود.
زن با مردانه از بازیگران چهره و یک چشم، Anfisushka به نام او انجام
وظایف خانه دار، زن مرغ و لباس شوی.
واسیلی ایوانویچ راه می رفت بالا و پایین در طول شام، و کاملا
قانع و حتی چهره خوش صحبت در مورد نگرانی های جدی او در مورد احساس بود
سیاست های ناپلئون و عوارض سوال ایتالیایی.
Arina Vlasyevna زمان بدون اطلاع قبلی از Arkady را و را فشار دهید و او بخورد، تکیه خود را
صورت گرد در مشت کوچک خود، کامل خود گیلاس رنگ لب و خال کوچک بر روی
گونه و بیش از صورتش اضافه کردن به
او بسیار مهربان، خوش خلق بیان او، چشمان او را نمی کردن
پسرش و دائما آهی کشید، او در حال مرگ بود برای چه مدت او می ماند،
اما او ترس از او بپرسم.
"چه می شود اگر او به مدت دو روز باقی می ماند؟" او فکر کردم، و قلب او را غرق.
بعد از کباب واسیلی ایوانویچ ناپدید شد برای یک لحظه و با
باز نیمه بطری از شامپاین.
"در اینجا،" او بانگ زد: "هر چند که ما در حیات وحش زندگی می کنند، ما چیزی را حالیکه به بازی" چرخ چرخ "
با مناسبت جشن! "
او ریخت و سه لیوان کامل و جام شراب کم، پیشنهاد سلامت
"مهمان ارزشمند"، و در یک بار پرتاب کردن شیشه های خود را در مد نظامی ساخته شده و
Arina Vlasyevna نوشیدن جام شراب خود را تا آخرین قطره.
هنگامی که زمان آمد برای حفاظت شیرین، Arkady، که می تواند هر چیزی شیرین را تحمل نمی کند،
فکر وظیفه خود را، با این حال، به طعم چهار نوع مختلف که تازه بوده است
ساخته شده است - بیشتر از Bazarov صراحت
خودداری آنها را در یک بار آغاز شد و به دود سیگار.
پس از آن چای همراه با خامه، کره و رول نظر گرفته شد و پس از آن واسیلی ایوانویچ
زمان همه آنها را به باغ به تحسین زیبایی از شب.
از آنجا که تصویب یک صندلی باغ او به Arkady زمزمه "این نقطه به جایی که من دوست دارم
به تفکر که من غروب خورشید نگاه کنی، آن را مناسب دور مثل من.
و کمی دورتر خاموش وجود دارد، من برخی از درختان محبوب توسط کاشته
هوراس. "" چه درخت؟ "خواسته Bazarov، overhearing
"آه ... اقاقیهاست."
Bazarov آغاز شد، با حال خمیازه سخن گفتن. گمان می کنم آن است که مسافران ما در
در آغوش الهه خواب، واسیلی ایوانویچ "مشاهده است.
"به عبارت دیگر، وقت آن است برای به رختخواب رفتن،" Bazarov interposed.
"That'sa قضاوت صحیح، قطعا آن زمان بالا!"
گفت: خوب شب به مادرش، او را بر روی پیشانی را بوسید در حالی که او را در آغوش
و مخفیانه پشت سرش به او داد او را برکت سه بار.
واسیلی ایوانویچ نشان داد Arkady به اتاق او و آرزو او را "عنوان سکون طراوت به عنوان من
همچنین در سال های شاد خود لذت می برد. "
در واقع Arkady بسیار خوبی در حمام خود را به خواب آن را از نعناع گداخته شدن و دو
جیرجیرک پشت اجاق گاز به یکدیگر کسل کننده و طولانی مدت خود را در غوغای rivaled.
واسیلی ایوانویچ رفت از اتاق Arkady به مطالعه خود و حل و فصل در
مبل در فوت پسرش بود، مشتاقانه منتظر است به داشتن یک چت با او، اما Bazarov فرستاد
او را در یک بار، گفت: او احساس خواب آلودگی شوند، اما او موقع خواب تا صبح.
با چشم باز و گسترده او با عصبانیت به تاریکی خیره شد؛ خاطراتی از دوران کودکی تا به حال هیچ
قدرت بر او، و علاوه بر این او هنوز نتوانسته خود را خلاص از این تصور بوده است
تجارب تلخ اخیر خود.
Arina Vlasyevna برای اولین بار به محتوای قلب او دعا کرد، او سپس به حال طولانی
گفتگو با Anfisushka، که ریشه به نقطه ای ایستاده بود در مقابل او
معشوقه و تعمیر انفرادی چشم خود را بر
او در زمزمه مرموز همه مشاهدات و حدس او در مورد ارتباط برقرار کردن
اوگنی Vassilevich.
سر بانوی پیر با شادی، شراب و دود سیگار مبتلا به دوار سر بود او
شوهر سعی کردم به صحبت کردن به او - اما با یک موج از دست او داد.
Arina Vlasyevna یک خانم روسی واقعی زمان محلی قدیمی بود، او باید به زندگی 2
قرن قبل، در روز مسکو باستان.
او بسیار مؤمن و عاطفی او در fortunetelling معتقد بودند، فریبندگی، رویاها
و پیشگویی از هر نوع قابل تصور او در نبوت از مردم دیوانه معتقد بودند،
در روح خانه، در ارواح چوب، در
جلسات، بخت برگشته در چشم بد، در راه حل های مردمی؛ او خوردند ویژه
نمک آماده شده بر روی مقدس پنج شنبه و بر این باور است که پایان جهان نزدیک بود
دست او بر این باور بودند که اگر در عید پاک یکشنبه
شمع در نماز مغرب، پس از آن وجود نخواهد داشت محصول خوبی از گندم سیاه،
و قارچ رشد نخواهد کرد پس از چشم انسان دیده می شود. او اعتقاد داشت که
شیطان دوست دارد که در آن آب وجود دارد،
و هر یهودی است یک نقطه بر سینه خود را به خون آغشته بود ترس از موش،
مارها، قورباغه ها، گنجشک ها، زالو، رعد و برق، آب، سرد پیش نویس،
اسب، بز، افراد با موهای قرمز
گربه سیاه، او در نظر گرفته جیرجیرک ها و سگ ها به عنوان حیوانات ناپاک؛ او خوردند هرگز
گوشت گوساله، کبوتر، خرچنگ، پنیر، مارچوبه، کنگر فرنگی اورشلیم، خرگوش های صحرایی و یا هندوانه
زیرا یک برش هندوانه سر پیشنهاد
جان باپتیست، او نمی تواند صحبت صدف بدون لرزیدن او لذت می برد
خوردن - اما به شدت مشاهده روزه، ده ساعت او خواب از بیست و چهار - و
اگر واسیلی هرگز به رختخواب رفت
ایوانویچ به عنوان یک سردرد بسیار داشتند، او هرگز تا به حال تنها یک کتاب به جز الکسیس
کلبه در جنگل او نوشت: یک یا حداکثر دو نامه در سال، اما او
زن خانه دار متخصص، می دانستم که همه چیز در مورد
حفظ و مربا ساخت، هر چند او هیچ چیزی را با دست خود او را لمس و
معمولا تمایلی به از محل خود حرکت می کند. Arina Vlasyevna بسیار kindhearted و در بود
راه خود را دور از احمقانه است.
او می دانست که جهان را به استادان که وظیفه آن است که به فرمان تقسیم شده، و
مردم ساده است که وظیفه آن است که برای خدمت - و به همین ترتیب او احساس انزجار برای دون
رفتار و احترام به زمین، اما او
محبت و به آرامی آن را در انقیاد به او درمان شده است، هیچ گاه اجازه نمی
گدا رفتن به دور دست خالی، و هرگز از کسی بد صحبت کرد، هر چند که علاقه او بود
شایعات بی اساس است.
او در دوران جوانی اش خیلی زیبا، clavichord بازی کرده بود و صحبت کمی بوده است
فرانسه، اما در این دوره از سال های بسیاری از سرگردان با شوهرش، از او
در برابر او ازدواج کرد، او تنومند رشد کرده بود و فراموش کردن کلمه عبور هر دو موسیقی و فرانسه است.
پسر او دوست داشت و می ترسید unutterably او در مدیریت او صادر کرده بود
املاک و کمی به واسیلی ایوانویچ - و او دیگر در آن زمان هر قسمت او را
ناله، موج دستمال خود و بالا بردن خود
ابرو بالاتر و بالاتر در وحشت به طور مستقیم شوهر قدیمی خود شروع به بحث
قریب الوقوع اصلاحات ارضی و برنامه های خود.
او نگران بود، همیشه در انتظار فاجعه بزرگ، خواهد بود و گریه در یک بار
هر زمان که او به خاطر هر چیزی غمگین ... امروزه زنان تقریبا
متوقف به وجود داشته باشد.
خدا می داند که آیا این علت برای شادی باید!
>
پدران و پسران ایوان تورگنیف فصل 21
ARKADY شدن، پنجره را باز و شی که چشمان او را ملاقات کرد
واسیلی ایوانویچ.
در لباس شب پانسمان ترکیه به دور کمر با دستمال جیب، قدیمی گره خورده است
مرد مدافع سرسخت باغ آشپزخانه خود را حفر شد.
او متوجه بازدید کننده جوان خود و با تکیه بر بیل زدن خود او به نام، "سلامت خوب به
! چگونه شما بخوابم؟ "
"پر زرق و برق، پاسخ داد:" Arkady.
"و در اینجا من هستم، همان طور که می بینید، مانند برخی Cincinnatus، تهیه بستر اواخر
شلغم.
زمان آن رسیده است - و از خدا تشکر کنم که برای آن - زمانی که هر کسی باید ایمن سازی
معاش کار از دست خود او هم بی فایده است به دیگران تکیه می کنند، باید
کار خود.
پس از آن معلوم است که ژان ژاک روسو است حق است.
نیم ساعت پیش، آقا جوان عزیز من، شما می توانید به من در یک کاملا متفاوت دیده می شود
موقعیت.
یک زن دهقان، که از looseness شکایت - که چگونه آنها آن را بیان، اما
در زبان ما، اسهال خونی - من - چگونه باید آن را بیان؟
من او را با مواد مخدر تزریق و دیگر دندان استخراج شده است.
من به او یک پیشنهاد بیهوشی، اما او خودداری کرد.
من که رایگان - anamatyer.
با این حال، من به آن استفاده می شود، شما من دانشجوی سال اول نیروی دریایی، جانورانی که انسان وانواع میمون ها نیز جزو ان بشمار میروند خرد - یکی از قدیمی
سهام، نه مثل همسر من ... اما شما می خواهم برای آمدن به اینجا در سایه و
تنفس طراوت صبح روز قبل از چای؟ "
Arkady رفت به او.
خوش آمدید یک بار دیگر! "واسیلی ایوانویچ گفت: بالا بردن دست خود را در ارتش
ادای احترام به عرقچین چرب است که تحت پوشش سر خود را.
"شما، من می دانم، به لوکس و لذات عادت کرده اند، اما حتی آنهایی که از این
جهان را تحقیر یک زمان کوتاه به زیر سقف کلبه خرج کند. "
"آسمان بخشنده، اعتراض Arkady،" اگر من به عنوان یکی از بزرگ از این دنیا بود!
و من به لوکس عادت کرده اند یا نه. "" من عفو، عفو من، پاسخ داد: "واسیلی
ایوانویچ با ادا و اصول مهربان.
"اگرچه من در حال حاضر تعداد پشت، من نیز در مورد جهان را زد - من می دانم که یک پرنده
پرواز آن. من چیزی از یک روانشناس در راه من،
و سیما شناس.
اگر من تا به حال نه، من سرمایه گذاری می گویند، اعطا شده است که هدیه، من باید به می آیند
غم و اندوه مدتها پیش مرد کوچک مثل من شده اند آ از.
من باید شما را بدون تملق بگویم، دوستی من بین شما و پسرم مشاهده
صادقانه به من دلخوشیها.
من فقط او را دیده و او خیلی زود عادت می کند - شاید شما هم بدانید
که - و برای سخن بی ربط در محله رفت.
به من اجازه می باشد به طوری کنجکاو - اوگنی طولانی من "؟
"از آنجا که در زمستان سال گذشته است." "در واقع.
و اجازه من به تو بیشتر سوال - اما چرا ما باید بنشینید؟
اجازه من به عنوان یک پدر به شما بخواهید با صراحت نظر خود را از اوگنی من؟
"پسر شما یکی از قابل توجه ترین مردان که من تا به حال دیده اند، جواب داد:" Arkady
به یقین.
چشم واسیلی ایوانویچ به طور ناگهانی باز گسترده، و خیط و پیت اندکی عجین
گونه ها. با بیل کندن از دست او کاهش یافته است.
"و به این ترتیب انتظار می رود ..." او آغاز شد.
قطع Arkady: "من متقاعد شده ام"، "که پسر خود را به آینده ای بزرگ پیش از او،
که به افتخار این را دارد تا نام و نام خانوادگی خود را انجام دهد. من احساس کردم که مطمئن از زمانی که من ملاقات کرد
اوست. "
"چگونه - چطور اتفاق افتاد؟" واسیلی ایوانویچ با برخی تلاش ها بیان.
لبخند مشتاق لب های گسترده خود را جدا و آنها را ترک کنید.
"آیا می خواهید من به شما بگویم که چگونه ما را ملاقات کرد؟"
"بله ... و همه چیز در مورد آن -"
Arkady داستان زندگی او را آغاز کرد و Bazarov با گرمی و حتی بیشتر صحبت می کرد، و حتی بیشتر
شور و شوق او در آن شب انجام داده بود، هنگامی که او رقص نشاط انگیز سه ضربی لهستانی با خانم رقصید
Odintsov.
واسیلی ایوانویچ گوش و گوش و بینی خود را، منفجر، نورد دستمال خود را
به یک توپ با هر دو دست، که بطرف او، ژولیده موی خود را - و در طول
می تواند خود را طولانی تر داشته باشد، او خم
به Arkady و او را بر روی شانه بوسید.
"شما مرا کاملا خوشحال،" او، بدون توقف به لبخند گفت.
"من باید به شما بگویم، I. .. بحد پرستش دوست داشتن پسر من، من حتی نمی خواهد از همسر سابق من صحبت می کنند - به طور طبیعی،
یک مادر - اما من به جرات می احساسات من در مقابل او را نشان نمی دهد، چرا که او از disapproves
است.
او به هر تظاهرات از احساسات مخالف، بسیاری از مردم حتی یافتن گسل با
او را برای استحکام شخصیت، و آن را نشانه ای از غرور و یا عدم
احساس، اما افرادی مانند او باید به
هر استانداردهای عادی در نظر گرفته، باید به آنها؟
نگاهی به این، به عنوان مثال، دیگر در جای خود می شده اند درگ ثابت در
پدر و مادر خود، اما او - شما آن را باور - از روزی که او کرد او هرگز متولد شد؟
فارثینگ از او می تواند کمک کند، که حقیقت خدا است. "
"او مرد صادق و بی غرض، اظهار داشت:" Arkady.
"دقیقا چنین است، بی غرض.
و من نه تنها او را بحد پرستش دوست داشتن، Arkady Nikolaich، من به او افتخار است، و
ارتفاع از جاه طلبی تنها من این است که برخی از کلمات زیر را در او وجود خواهد داشت
بیوگرافی: "پسر یک ارتش معمولی
دکتر، که قادر بود، با این حال، به رسمیت شناختن استعداد خود را در اوایل و چشم پوشی و بدون درد
آموزش خود را ... "صدای پیرمرد را شکست.
Arkady فشار دست خود را.
"شما چه فکر میکنید" واسیلی ایوانویچ بعد از یک سکوت کوتاه پرسید: "قطعا او
رسیدن در حوزه پزشکی مشهور است که شما برای او غیبگویی یا پیشگویی کردن است؟ "
"البته، نه در طب، هر چند حتی در آنجا او را یکی از برجسته
مرد علمی است. "" در آنچه پس از آن، Arkady Nikolaich؟ "
"این خواهد بود به سختی می گویند در حال حاضر، اما او خواهد بود."
"او خواهد بود مشهور،" می کنند! این پیر مرد را تکرار و او را به فکر عود.
Arina Vlasyevna به من فرستاده شده به شما را به چای را، اعلام کرد Anfisushka عبور توسط با
یک ظرف بزرگ تمشک رسیده است. واسیلی ایوانویچ آغاز شده است.
"و کرم را برای تمشک سرد؟
"بله." "مطمئن شوید که هوا سرد است!
در مراسم رو تحمل کنم.
Arkady Nikolaich - نگاهی به برخی بیشتر. چگونه است اوگنی نمی آید؟ "
"من اینجا هستم، صدای Bazarov از داخل اتاق Arkady به نام.
واسیلی ایوانویچ روشن گرد به سرعت.
AHA، شما می خواهید به یک سفر را برای دوست خود پرداخت؛ اما شما خیلی دیر شده بود، amice و
ما در حال حاضر یک گفتگوی طولانی است. در حال حاضر ما باید به چای مادر فرستاده است
برای ما.
به هر حال، من می خواهم به بحث با شما. "
"چه؟" "There'sa دهقان در اینجا، او درد و رنج
از زردی ... "
یعنی زردی؟ "" بله، یک مورد مزمن و بسیار معاند
زردی.
تجویز او centaury و مخمر سنت جان، او را گفت: به خوردن هویج، با توجه به
او سودا، اما همه اقدامات تسکین دهنده هستند، ما نیاز به برخی از رادیکال تر
درمان است.
اگر چه شما را در پزشکی و بخندی و من مطمئن هستم که شما می توانید به برخی از توصیه های عملی را به من بدهد.
اما ما در مورد آن صحبت شد. در حال حاضر ما بروید و چای. "
واسیلی ایوانویچ شروع به پریدن کرد سریع از صندلی باغ و hummed هوا را از
رابرت لو Diable. «این قانون، قانون ما خودمان تنظیم
زندگی می کنند، برای زندگی، برای لذت بردن است. "
"شگفت آور سرزندگی، مشاهده Bazarov، در حال دور شدن از پنجره.
ظهر رسید. خورشید سوزان از زیر چادر نازک بود
از ابرهای سفید ناگسستنی است.
همه هنوز هم تنها را *** در روستای سکوت شدید خود را شکست
crowing، که تولید در هر کسی که آن را شنیده یک حس عجیب و غریب خواب آلودگی و
ملالت، و از جایی بالا در
نوک درخت صدا جیر جیر محزون و مداوم از شاهین جوان.
Arkady و Bazarov دراز در سایه کومه علف خشک کوچک، قرار داده و در زیر خود
دو armfuls از rustling چمن خشک است اما هنوز هم سبز و معطر.
"آن درخت صنوبر، آغاز شد:" Bazarov، "من به یاد دوران کودکی من، آن را در لبه رشد می کند
گودال که در آن آجر، مورد استفاده قرار گیرد ریخته، و در آن روز من قویا معتقد بود که
صنوبر و گودال صاحب
قدرت عجیب و غریب از یک طلسم و من هرگز احساس کسل کننده زمانی که من در نزدیکی آنها بود.
من را متوجه نمی شوید پس از آن بود که من کسل کننده نه فقط به خاطر اینکه من بچه بودم.
خب، حالا من بزرگ شده، طلسم دیگر کار می کند. "
"چه مدت در اینجا زندگی می کنید، روی هم رفته؟ پرسید:" Arkady.
"دو سال در پایان، پس از آن سفر در مورد.
ما باعث شد که زندگی در غربت، عمدتا سرگردان از شهر به شهر. "
است و این خانه طولانی مدت؟
"بله. پدر بزرگ من به آن ساخته شده است، پدر مادر من است. "
"چه کسی بود، پدر بزرگ خود را" شیطان می داند - برخی از نوع دوم
عمده است.
او تحت Suvorov خدمت کرده و همیشه داستان در مورد راهپیمایی در سراسر آلپ -
اختراعات احتمالا "شما باید یک پرتره از Suvorov حلق آویز در
اتاق نقاشی.
من می خواهم خانه های کم شما، کهنه پرست و گرم، و آنها همواره
نوع خاصی از عطر در مورد آنها است. "" بوی نفت لامپ و شبدر، اظهار داشت: "
Bazarov، خمیازه کشیدن است.
"و مگس در این خانه کوچک عزیز ... fugh!"
"به من بگو،" Arkady پس از یک مکث کوتاه آغاز شد، بودند سخت با شما به عنوان یک
فرزند؟ "
"شما چه پدر و مادرم مانند. آنها یک نوع شدید نیست. "
"آیا شما علاقه مند از آنها، اوگنی؟" گفت: "من، Arkady."
"چگونه آنها شما را میپرستم!
Bazarov برای لحظاتی سکوت بود. "آیا شما می دانید من فکر کردن در باره" او
در گذشته، گفت: clasping دستان خود را پشت سر خود را.
"نه. آن چیست؟ "
"من فکر چگونه شاد زندگی برای پدر و مادرم!
پدر من در سن شصت سالگی به اطراف می تواند سر و صدا، چت در مورد "اقدامات تسکین دهنده،
مردم را التیام بخشد. او نقش استاد بزرگوار با دهقانان - زمان همجنسگرا در
حقیقت و مادرم خوشحال است، روز خود را
است تا با تمام انواع شغل ها، کهنه با آه و ناله، که او یک دانش آموز لحظه
فکر می کنم در مورد خودش: "در حالی که شما" در حالی که اول ...
در حالی که من فکر می کنم در اینجا من زیر یک کومه علف خشک قرار دارند ... در فضای کوچک باریک اشغال
است دقیقهای کوچک در مقایسه با بقیه از فضا که در آن من و نه است که
هیچ ربطی به با من و بخشی از
زمان که در آن است تا حد زیادی برای زندگی در کنار ابدیت بسیار ناچیز است که در آن من
نبوده و نخواهد بود ... و در اتم، در این نقطه ریاضی، خون
گردش، مغز کار می کند و می خواهد چیزی ... چگونه نفرت انگیز! چگونه خرده!
"اجازه دهید به من اشاره می کنند که آنچه به شما می گویند به طور کلی برای همه."
تو راست، به قطع Bazarov.
من می خواستم به گفتن نیست که آنها پدر و مادر من منظورم این است که اشغال شده و نگران
پوچی blow me away] فوت کن منو به کنار خود، آن را نشانی از آنها مریض شدن نیست ... در حالی که من ... من احساس می کنم چیزی اما خستگی
و خشم. "
"خشم؟ چرا خشم؟ "
"چرا؟ چگونه می توان از کسی می پرسید چرا؟ آیا شما فراموش کرده اید؟
"من به یاد داشته باشید همه چیز را، اما هنوز نمی توانم موافقت می کنید که هر گونه حق عصبانی بود.
شما ناراضی هستید، من می دانم، اما ... "
"Ugh! من می توانم ببینم، Arkady Nikolaich، که شما از نظر عشق مثل تمام مردان جوان مدرن؛
ادم احمق و رذل، قدقد کردن، ادم احمق و رذل، شما برای حیوان بحساب خواهد آمد، و لحظه ای مرغ نزدیک می آید، خاموش تو
اجرا کنید!
من که می خواهم. اما به اندازه کافی از آن.
It'sa شرم به صحبت در مورد آنچه را نمی توان کمک کرد. "
او در کنار او بود تبدیل شده است.
"آه، می رود مورچه شجاع کشیدن در طول یک پرواز نیم مرده وجود دارد.
او از بین برود، برادر، او را!
آیا توجه به مقاومت خود را پرداخت نمی کند، که بهره کاملی از حیوانات خود را
امتیاز بدون ترحم - مانند ما موجودات خود مخرب "
چه چیزی صحبت کردن در مورد، اوگنی؟
چه زمانی خود را نابود می کنید؟ "Bazarov سرش را بلند کرد.
"این تنها چیزی که من افتخار است. من خودم را خرد نمی کند، بنابراین کمی
زن می تواند به من خرد است.
آمین! این تمام میشود.
شما یکی دیگر از شنیدن کلمه ای از من در مورد آن نیست. "
هر دو دوستان دراز مدتی را در سکوت.
"بله" آغاز شد Bazarov، "انسان با حیوان عجیبی است.
وقتی که یکی از دید طرف از راه دور از زندگی گنگ 'پدران' ما منجر شود در اینجا،
یکی فکر می کرد که: چه می توانست باشد بهتر است؟
شما بخورید و بیاشامید و می دانم که تو عمل صالح و معقول ترین راه است.
اگر نه، شما با بیزاری از آن را بلعیدم.
یکی می خواهد به داشتن ارتباط با مردم حتی اگر آن را فقط به آنها را مورد آزار و سوء استفاده قرار بدهد. "
"یکی باید به ترتیب زندگی به طوری که در هر لحظه از آن می شود قابل توجه است،
اظهار Arkady روی ملاحظه است.
"من به جرات می گفت.
قابل توجه ممکن است فریبنده اما شیرین است، هر چند که آن را حتی کاملا امکان پذیر برای قرار دادن
با مناقشات سیاسی مناقشات سیاسی ناچیز ... اما خرده خرده ... that'sa
بدبختی است. "
"مناقشات سیاسی پتی برای مردی که سر باز می زند تا آنها را به عنوان مثل به رسمیت شناختن وجود ندارد."
"HM ... آنچه شما گفته اند، به امری عادی تبدیل وارونه است."
"چی؟
چه شما را تا آن عبارت چیست؟ "
"من توضیح خواهیم داد، به عنوان مثال می گویند که تعلیم و تربیت سودمند است، that'sa
امری عادی است، اما می گویند که تعلیم و تربیت مضر است به امری عادی تبدیل شده در حرکت صعودی،
پایین.
این شیک تر است، اما به نظر می رسد اساسا آن را یک و همین! "
اما در جایی که حقیقت است - در کدام طرف "" کجا؟
من پاسخ شما مانند اکو، که در آن "؟
"شما در یک حالت امروز سودا، اوگنی هستیم."
"واقعا؟
خورشید باید ذوب مغز من و من باید به خورده تمشک بسیاری از
یا نه. "" در آن صورت آن را نمی خواهد بود برنامه های بد را به
چرت زدن کمی، اظهار داشت: "Arkady.
"بدیهی است. تنها به من به نظر نمی آید، هر کس
چهره احمقانه که او به خواب می روم. "" اما این است که شما آن را همه یکسان نیست
مردم از شما فکر می کنید؟ "
"من کاملا نمی دانند چگونه به شما پاسخ. یک مرد واقعی باید در مورد چنین نگران نباشید
چیز، یک مرد واقعی به معنی این نیست در مورد تصور است، اما به کسی که باید است
یا اطاعت یا متنفر بود. "
"این عجیب و غریب! من به هیچ کس متنفر نیست، "مشاهده Arkady: پس از
مکث. و من نفرت بسیاری را.
تو یک موجود بی tenderhearted، چگونه می تواند هر کسی از تو متنفر ...؟
تو ترسو، شما باید خیلی اعتماد به نفس.
"و شما" قطع Arkady، "آیا شما را بر خود تکیه می کنند؟
نظر خود شما؟ "Bazarov متوقف است.
او با شور و مشورت کند گفت: "زمانی که من با یک مرد که می تواند خود را در کنار من نگه دارید،"،
"من نظر خودم را تغییر دهید. نفرت!
شما گفته اید، به عنوان مثال، امروزه به عنوان ما گذشت کلبه ما ضابط فیلیپ - یکی از
که خیلی شسته و رفته و تمیز - خب، شما گفت، روسیه به کمال رسیدن به زمانی که
فقیرترین دهقانان خانه مانند آن، و
هر یک از ما باید برای کمک به آن را در مورد ...
و من احساس نفرت برای این فقیرترین دهقانان، این فیلیپ یا Sidor، برای آنها
باید آماده برای فدا کردن پوست من که حتی نمی خواهد به من تشکر کنم برای آن - و به همین دلیل
باید به من او تشکر کنم؟
خوب، فرض کنید که در یک خانه تمیز زندگی می کند، در حالی که رشد علف های هرز از من - بنابراین، چه بعدی
"که به اندازه کافی است، اوگنی ... گوش دادن به شما خواهد بود رانده شده به توافق برسند
کسانی که به ما برای عدم وجود اصول سرزنش.
"شما مثل دایی تان صحبت کنید.
اصول به طور کلی وجود ندارد - شما هنوز موفق به درک که حتی همین
بسیار - اما احساس وجود دارد. همه چیز بستگی به آنها. "
"چگونه است؟"
"خب، من را به عنوان مثال، من اتخاذ نگرش منفی به واسطه من
احساس، من می خواهم به انکار، مغز من مانند آن ساخته شده است - و هیچ چیز بیشتری را به وجود دارد
آن است.
چرا شیمی به من تجدید نظر؟ چرا نمی سیب دوست دارید - همچنین به موجب
احساس ما. همه چیز همین طور است.
مردم هرگز نفوذ عمیق تر از آن است.
هر کس نمی خواهد شما را بگویید، و بار دیگر هم باید به شما را تا خودم بگویم. "
چه، و صداقت همچنین - احساس؟
"بنابراین من فکر می کنم باید." "اوگنی ...!" Arkady نژند آغاز شد
تن. "خب؟
چیست؟
این به سلیقه شما نیست؟ "شکست در Bazarov.
"نه، برادر. اگر شما ذهن خود را به توده یونجه یا کاه پایین
همه چیز - don't یدکی پاهای خود را ...!
اما ما philosophized به اندازه کافی. انبوه طبیعت تا سکوت خواب '
گفت: پوشکین "" او هر چیزی از نوع گفت: هرگز،
retorted Arkady.
"خب، اگر او نبود، او ممکن است داشته باشند و باید به آن به عنوان یک شاعر گفت.
به هر حال، او باید در ارتش خدمت کرده است. "
"پوشکین در ارتش بود!"
"چرا، در هر صفحه یک خود را می خواند، دست به اسلحه! دست به اسلحه! افتخار روسیه "
چه افسانه را اختراع کردی! در واقع، آن تهمت مثبت است. "
«افترا؟
There'sa ماده سنگین. او یک کلمه موقر به من را بترساند
با.
هر تهمت شما ممکن است در برابر یک مرد نگو، شما می توانید مطمئن باشید که او سزاوار 20
بار بدتر از آنچه که در واقعیت است. "" ما بهتر به خواب رفتن، گفت: «Arkady
با ازار.
"با بزرگترین لذت ها، پاسخ داد:" Bazarov.
اما نه از آنها خوابیدیم. نوعی احساس تقریبا خصمانه
برگزاری هر دو مرد جوان گرفته است.
پنج دقیقه بعد، باز چشم خود را و در سکوت در هر نگاه است.
"نگاه کن، گفت:« Arkady ناگهان، یک برگ افرا خشک شکسته است و در حال سقوط به
زمین، حرکات خود را دقیقا مانند پرواز پروانه هستند.
آیا این عجیب نیست؟
چنین چیزی مرده تیره مانند بیشتر مراقبت های آزاد و پر جنب و جوش است. "
"اوه، دوستم، Arkady Nikolaich،" بانگ زد Bazarov، "یک چیز من از شما درخواست هیچ
بحث زیبا. "
"من صحبت که من بهتر می دانم که چگونه به ... بله، واقعا این استبداد مطلق است.
فکر را به سر من آمد، به همین دلیل باید آن را ابراز کن ".
"همه حق، و به همین دلیل باید بیان افکار من؟
من فکر می کنم که مرتب کردن بر اساس بحث زیبا مثبت زشت است. "
"و چه شایسته است؟
سوء استفاده؟ "" آه، بنابراین من به وضوح قصد دارید به دنبال
در رد پای دایی تان است. چقدر خوشحالم که ادم سفیه و احمق خواهد بود اگر او می تواند
شما در حال حاضر بشنود! "
"آنچه با شما تماس پاول پتروویچ؟" "من او را به نام او به عنوان شایسته به نام،
ادم سفیه و احمق است. "" در واقع، این غیر قابل تحمل است، "گریه Arkady.
"AHA! احساس خانواده صحبت کرد، اظهار داشت: "Bazarov خونسردی.
من متوجه شده ام چه obstinately آن را به مردم چسبد.
یک مرد آماده به رها کردن همه چیز و شکستن با هر تعصب است، اما به اعتراف،
برای مثال، که برادر خود را که دزد دستمال دیگران دزد -
که فراتر از قدرت خود را دارد.
و به عنوان یک ماده در واقع - فکر می کنم - برادر، معدن - و هیچ نابغه - که بیشتر
از آنچه می توان فرو برد! "
حس ساده از عدالت سخن گفت در من و از احساس خانواده در "retorted Arkady
به شدت.
"اما این کار از شما این احساس را درک نمی کنند، آن را به عنوان میان احساسات شما نیست،
شما در موقعیت به آن قضاوت می کنه؟ "" به عبارت دیگر، Arkady Kirsanov بیش از حد
متعال برای من درک می کنم.
من به او تعظیم و می گویند نه بیشتر "" که به اندازه کافی، اوگنی. ما باید در نهایت توسط
نزاع است. "
"آه، Arkady، من به نفع انجام دهید، اجازه دهید نزاع به درستی برای یک بار، تا پایان تلخ،
نقطه از نابودی است. "" اما پس شاید ما باید تا پایان ...
"با جنگ؟" شکست در Bazarov در.
"خب؟ در یونجه، در روستایی از جمله
محیط اطراف، به دور از دنیا و از چشم انسان، آن را نمی خواهد مهم است.
اما شما می خواهم هیچ بازی برای من.
من می خواهم شما را با گلو در یک بار ... "Barazov کشیده از سختی های طولانی خود را
انگشتان دست است.
Arkady تبدیل گرد و آماده است، اگر به عنوان شوخی، به مقاومت در برابر ... اما چهره دوست خود
او را به عنوان بنابراین شیطانی کرد - او را دیدم چنین تهدید شوم در لبخند کج که
پیچیده لب خود را، در چشم خودنمایی اش، که او احساس عقب به طور غریزی گرفته شده ...
به طوری که است که در آن شما را به، گفت: "صدای واسیلی ایوانویچ در این
لحظه، دکتر قدیمی ارتش قبل از مرد جوان با لباس خانگی
کت کتانی، با کلاه نی، خانگی نیز روی سر خود.
"من به دنبال شما در همه جا ... اما شما برداشت یک جای پر زرق و برق و
شما کاملا مشغول به کار شده است.
بر روی زمین دراز کشیده و زل زده به آسمان آیا می دانید که اهمیت there'sa ویژه
در آن؟ "
growled Bazarov: "من زل زل نگاه کردن به آسمان تنها زمانی که من می خواهم به عطسه، و تبدیل به
Arkady، او در کمرنگ افزود: "ترحم او ما قطع است."
"خوب، این کافی است که،" زمزمه Arkady، و مخفیانه دست دوست خود را فشرده است.
اما هیچ دوستی می تواند شوک را برای مدت طولانی تحمل کند.
بهت نگاه می کنم، دوستان جوان من، "واسیلی ایوانویچ گفت: در عین حال، تکان داد
سر و تکیه سینه زده خود را بر روی چوب به طرز ماهرانه ای خم شده است که او خودش را به حال
حک شده با رقم ترک برای دکمه.
"من نگاه کنید، و من نمی توانم از تحسین خودداری کنند.
شما باید قدرت بسیار، از جمله شکوفه های جوان، توانایی و استعداد!
به راستی ...
کرچک و Pollux "" همراه با شما - تیراندازی به
اساطیر! "گفت Bazarov:. "شما می توانید ببینید که او یک محقق لاتین در خود بود
روز.
چرا، به نظر می رسد به خاطر داشته باشید، شما موفق به کسب مدال نقره برای ترکیب لاتین، آیا شما نیست؟
"Dioscuri Dioscuri!" تکرار واسیلی ایوانویچ.
"بیا، ایستاد، پدر؛ نمی احساساتی است."
فقط یک بار در سن، قطعا آن را مجاز، زمزمه: "پیر مرد است.
"به هر حال، من برای شما، آقایان، به منظور به شما تعارف پرداخت.
اما به منظور به شما بگویم، در وهله اول، ما به زودی باید ناهار خوری باشد و
در مرحله دوم، من می خواستم به شما هشدار می دهند،
اوگنی ... شما یک مرد معقول شما می دانید، جهان و شما می دانید آنچه که زنان و
بنابراین شما بهانه مادر خود را می خواستم یک سرویس برای شما برگزار
شکرگزاری، برای ورود خود را.
تصور نکنید که من درخواست شما را به شرکت در آن سرویس - در حال حاضر بیش از حد، اما پدر
الکسی ... "" کشیش بخش؟ "
"خب، بله، کشیش، او است - که به ناهار خوردن با ما ... من این انتظار نیست و حتی
در نفع آن - اما به نوعی آن را شبیه به آن تبدیل شده است - او به من اشتباه است - و، خوب،
Arina Vlasyevna - علاوه بر این، he'sa شایسته و معقول مرد.
"گمان می کنم او خواهد شد سهم من در شام نمی خورند؟" نپرسید Bazarov.
واسیلی ایوانویچ خندید.
"چیزهایی که شما می گویید!" "خب، من که هیچ چیز را بیشتر بخواهید.
من آماده ام برای نشستن در جدول با هر کسی. "
واسیلی ایوانویچ مجموعه کلاه خود را راست.
او گفت: "من مطمئنم که در پیش بود،" در "که شما بالاتر از همه تعصبات چنین بودند.
من، پیر مرد شصت و دو، و حتی من هیچ است. "
(واسیلی ایوانویچ جرأت اعتراف نیست که او خود را شکرگزاری را می خواستم
خدمات - او کمتر مؤمن از همسرش بود).
"و الکسی پدر بسیار می خواست برای آشنایی شما است.
شما او را دوست دارید، خواهید دید.
مهم نیست بازی کارت حتی، و او گاهی اوقات - اما این بین خودمان است -
می رود تا جایی که به سیگار کشیدن لوله است. "" علاقه داشتن به که.
خواهیم دور از بی صدا بعد از شام و من او را شکست داد. "
"ولز! در هکتار! در هکتار! خواهیم دید که این یک سوال باز "است.
"خوب، آن را نیست که شما به یاد بار های قدیمی؟" Bazarov با تاکید عجیب و غریب گفت:.
واسیلی به گونه bronzed ایوانویچ سردرپیش با سردرگمی.
"برای شرم، اوگنی، ... اجازه bygones باشد bygones.
خوب، من حاضرم قبل از این آقا اعتراف، من که شور و شوق بسیار در من
جوانان - و برای آن پرداخت ...!
اما داغ چگونه است. من نشستن با شما اومد؟
امیدوارم که من خود را در راه نخواهد بود. "" نه در دست کم، پاسخ داد: "Arkady.
واسیلی ایوانویچ خود را کاهش داد، آه، به یونجه.
"چهارم در حال حاضر شما، آقایان عزیز،" او آغاز شد، "به من یادآوری نظامی
bivouacking وجود، توقف بیمارستان صحرایی در جایی این را می خواهم
کومه علف خشک - و حتی برای ما از خدا شاکر ".
آهی کشید. "چه تعداد زیادی من در زمان من تجربه.
به عنوان مثال، اگر شما به من اجازه می دهد، من به شما بگویم یک قسمت کنجکاو در مورد طاعون در
بسارابیا. "" که برای آن شما به ولادیمیر صلیب به دست آورد؟ "
interposed Bazarov.
"ما می دانیم که - ما می دانیم که ... به هر حال، چرا شما آن را پوشیده است؟"
"چرا، من به شما گفته که من هیچ پیش داوری، گفتم:" واسیلی ایوانویچ
(فقط شب قبل از او بود روبان قرمز unpicked شده از کت خود) و او
شروع به گفتن داستان خود را در مورد طاعون.
"چرا، او افتاده در خواب، زمزمه ناگهان به Arkady، اشاره به ایوجنی، و
ثبت خوب naturedly. "اوگنی، وی افزود:« با صدای بلند.
"بیایید به شام.
الکسی پدر، مرد خوش تیپ تنومند با ضخامت، دقت خار مو، با
تسمه دوزی دور قبا ابریشم رنگ بنفش خود را، به نظر می رسد که بسیار ماهرانه و
فرد سازگار.
او با عجله ساخته شده را برای اولین بار به ارائه دست خود را به Arkady و Bazarov، اگرچه
تحقق پیش که آنها نعمت خود را می خواهم، و به طور کلی او رفتار
بدون محدودیت.
او نه خیانت عقاید خود را و نه دیگر از اعضای این شرکت را برانگیخت؛
او به شوخی در مورد حوزه علمیه لاتین مناسب و در دفاع از خود بود
اسقف، او نوشید دو لیوان شراب و
خودداری سوم او را به سیگار از Arkady را پذیرفت، اما آن را بر روی نقطه دود،
گفت او را از آن خانه را با او.
فقط او عادت بدی داشتند که تا حدودی ناخوشایند بالا بردن دست خود را از زمان به زمان، به آرامی
و با دقت، برای گرفتن مگس بر لب داشت، و گاهی اوقات با مدیریت به کدو
آنها.
او صندلی خود را در جدول کارت سبز با بیان اندازه گیری رضایت گرفت.
و با پیروزی از Bazarov دو و نیم در یادداشت روبل به پایان رسید (تا به حال هیچ ایده
چگونه در نقره در خانه Arina Vlasyevna حساب).
او، به عنوان قبل از نشست، نزدیک به پسر او - او کارت های بازی - و به عنوان قبل از او
گونه خود را در دست کوچک خود را گره تکیه او تنها به سفارش برخی از تازه
شیرینی جات به ارایه می شود.
او ترس نوازش Bazarov بود، و او خود را بدون تشویق، برای او
هیچ نوازشی خود را دعوت و علاوه بر این، واسیلی ایوانویچ او را نصیحت کرده بود
به "مزاحم" او بیش از حد.
"مردان جوان از این نوع از چیزی که علاقه نیست،" او به او توضیح داده است.
(بدون نیاز به شام بود مثل آن روز وجود دارد. Timofeich نفر
خارج از چهار نعل سحرگاه برای تهیه برخی از گوشت گاو Circassian خاص ضابط از
در جهت دیگر برای سپر ماهی رفته،
سوف و خرچنگ، برای قارچ تنها زن دهقان پرداخت شده بود چهل و دو
kopeks در مس)، اما چشم Arina Vlasyevna، به دنبال صبورانه در Bazarov،
ابراز سرسپردگی و حساسیت
به تنهایی، غم و اندوه در آنها نیز قابل مشاهده است، آمیخته با کنجکاوی و ترس، و با
اثری از reproachfulness فروتن.
Bazarov، با این حال، در هیچ دولتی از ذهن به تجزیه و تحلیل بیان دقیق خود را
چشمان مادر، او به ندرت به او تبدیل شده و سپس تنها با چند سوال کوتاه.
هنگامی که او را برای دست او پرسید: "برای خوشبختی" او بی سر و صدا قرار داده نرم دست او را کمی در
خشن نخل گسترده خود را. "خب،" او پس از انتظار برای زمان پرسید،
"آن کمک کرد؟"
"شانس بدتر از قبل، او با یک لبخند بی دقت پاسخ.
تلفظ پدر: "او نقش بیش از حد rashly،" الکسی، آن را به عنوان compassionately و
ریش خوش تیپ خود را نوازش.
این اصل ناپلئون، پدر خوب، ناپلئون بود، "واسیلی interposed
ایوانویچ، با تک خال.
اما او را به جزیره سنت هلن "مشاهده پدر الکسی، و
واهی تک خال او. "آیا شما نمی خواهم برخی از چای سیاه، کشمش بیدانه
Enyushka؟ "از Arina Vlasyevna خواست.
Bazarov فقط شانه خود را. "نه" او گفت: به Arkady روز بعد،
"من از اینجا بروم فردا. من خسته من می خواهم کار کنم اما من می توانم اینجا نیست.
من دوباره باز خواهد گشت به محل خود را ترک کردم دستگاه من وجود دارد.
را در خانه خود حداقل یک می تواند خود را ساکت کنند، اما پدر من نگه می دارد در تاریخ تکرار
، 'مطالعه من در اختیار شما است - هیچ کس نمی خواهد با شما تداخل، و همه
در آن زمان او خود به سختی دو قدم دور.
و من به نوعی شرمنده هستم به خودم بسته را از او دور است.
این همان چیزی که با مادر من است.
من می شنوم چگونه او در طرف دیگر دیوار، آه، و سپس اگر کسی برای دیدن
او -. هیچ حرفی برای گفتن دارد "" او خواهد شد ناراحت گفت: "Arkady،" و
آیا او. "
"من خواهد آمد به آنها است." "چه موقع؟
"خب، زمانی که من در راه من به پترزبورگ هستم." "من احساس می کنم به خصوص متاسفم برای شما
مادر است. "
"چگونه است که؟ او قلب خود را با او به دست آورد
تمشک؟ "Arkady چشمان او خود را کاهش داده است.
"شما مادر خود را، اوگنی را درک نمی کنند.
او نه تنها یک زن بسیار خوبی است، او واقعا بسیار عاقلانه است.
امروز صبح او را به مدت نیم ساعت صحبت کردیم، و جالب اینکه بسیار به
نقطه است. "
"گمان می کنم او در مورد من expatiating شد."
"ما در مورد شما صحبت کنید نه تنها". "شاید به عنوان یک خارجی بیشتر می بینید.
اگر یک زن می تواند یک مکالمه به مدت نیم ساعت، آن را در حال حاضر نشانه خوبی است.
اما من قصد دارم دور، همان است. "" خواهد بود برای شما آسان برای شکستن این خبر
به آنها است.
آنها نقشه ای برای ما دو هفته پیش رو. "
"نه، آن را نخواهد آسان باشد.
برخی از شیطان سوار من به کسی را دست انداختن پدر من امروز او یکی از او اجاره پرداخت
دهقانان ضربه شلاق خورد و روز دیگر کاملا به درستی بیش از حد - بله، بله، به من نظر نمی آید در
وحشت از جمله - حق با او که به دلیل
دهقان دزد وحشتناک و میخواره است. تنها پدر من هیچ ایده ای که من، به عنوان
می گویند، از واقعیت آگاه شد. او بسیار شرمنده شد و در حال حاضر من
باید به او نیز ناراحت ...
ذهن هرگز! او بیش از آن را دریافت کند. "
Bazarov گفت: "نباید"، اما تمام روز را به تصویب رساند، قبل از اینکه او می تواند خود را به
ارسال واسیلی ایوانویچ در مورد تصمیم خود است.
در گذشته زمانی که او تنها گفتن شب خوب در مطالعه به او، او با اظهار
تیره پلاستیک: "اوه بله ... من تقریبا فراموش کرده به شما بگویم - به شما به در Fedot ارسال برای ما
اسب فردا؟ "
واسیلی ایوانویچ زبانم بند آمده بود. "آقای Kirsanov ما را ترک و سپس؟
"بله، و من قصد دارم با او." واسیلی ایوانویچ تقریبا به reeled بیش.
شما در حال دور؟ "
"بله ... من باید. را ترتیبات اسب،
لطفا. "" خیلی خوب ... به ایستگاه نوشتن ... خیلی
خوب - تنها - تنها - چرا "؟
"من باید با او برای مدت کوتاهی باقی بماند.
پس از آن من خواهد آمد اینجا. "" آه! برای یک زمان کوتاه ... بسیار خوب است. "
واسیلی ایوانویچ انجام شد دستمال خود را را و او را منفجر بینی خود را خم تقریبا
دو برابر به زمین. "کلیه حقوق این، از آن خواهد شد - همه انجام شود.
من تا به حال فکر می کنم شما قرار بود تا با ما بماند ... کمی طولانی تر است.
سه روز ... پس از سه سال ... که نه کم، نه کمی، اوگنی. "
"اما من به شما بگویم که من میام به زودی.
من باید بروم. "" شما باید ... خوب!
وظیفه می آید قبل از هر چیز دیگر ... بنابراین شما می خواهید اسب فرستاد؟
بسیار خوب.
البته آنا و من هرگز انتظار. او به تازگی موفق به دریافت چند گل
از همسایه ای که او می خواست برای تزئین اتاق خود را ".
(واسیلی ایوانویچ حتی به ذکر است که هر روز صبح لحظه نور
او با Timofeich مشورت و ایستاده با پاهای برهنه خود را در دمپایی، کشیدن بیرون
با انگشتان لرزان یک مچاله روبل
توجه داشته باشید پس از دیگری، سپرده او را با خرید های مختلف، به خصوص خوب
همه چیز را به خوردن، و شراب قرمز، که، تا آنجا که او می تواند مشاهده، مردان جوان
دوست فوق العاده است.)
"آزادی - چیزی اصلی است - که اصل من است ... یکی حق ندارد
تداخل ... نه ... "او به طور ناگهانی سقوط ساکت و ساخته شده برای
درب.
"ما به زودی باید یکدیگر را دوباره ببینم، پدر، واقعا.
اما واسیلی ایوانویچ دور به نوبه خود، او فقط دست تکان داد دست خود را و رفت.
وقتی او از آنجا به اتاق خواب، او همسرش را در بستر و شروع به گفت او
نماز در زمزمه ای در جهت به او را از خواب بیدار.
او به هوش آمد، با این حال.
"این است که شما، واسیلی ایوانویچ؟" پرسید.
"بله، مادر کم است." "آیا شما از Enyusha آمده است؟
آیا می دانید، من می ترسم از او ممکن است در آن مبل راحتی.
گفت: Anfisushka را برای سفر خود را تشک و بالش را به او؛
باید با توجه به بستر پر ما را به او، اما به نظر می رسد به خاطر داشته باشید او دوست ندارد خواب
نرم است. "
"ذهن هرگز، مادر، آیا شما نگران نباشید.
او حق همه است. خداوند رحمت را بر ما گناهکاران، "او
نماز خود را در صدای کم را ادامه داد.
واسیلی ایوانویچ متاسفم برای همسر قدیمی خود را احساس و او مایل نیست که بگوید یک شبه او را
چه غم و اندوه در فروشگاه برای او وجود دارد. Bazarov و Arkady در سمت چپ به شرح زیر است
روز.
از صبح زود از خانه با اندوه پر شده بود. Anfisushka ظروف لغزش
را از دست او، حتی Fedka سر در گم شد و در طول زمان خاموش خود را
چکمه.
واسیلی ایوانویچ fussed بیش از هر زمان دیگری، بدیهی است که او در تلاش بود را به بهترین
آن، صحبت با صدای بلند و پای او را مهر است، اما چهره اش نگاه نحیف و او به طور مداوم
اجتناب شود به دنبال فرزند خود را در چشم.
Arina Vlasyevna گریستم بی سر و صدا او را شکسته و تمام کنترل را از دست داد
خودش اگر شوهرش ساعت TWC صرف تمام مشوق او اولیه که
صبح است.
هنگامی که Bazarov، پس از وعده های مکرر به ظرف یک ماه در آخرین،
خودش را از همآغوشی بازداشت وی را پاره و صندلی خود را در زمان
tarantass، زمانی که اسب شروع شده است،
زنگ زنگ زد و چرخ در حال حرکت بودند - و هنگامی که آن را هر گونه استفاده دیگر نگران پس از
آنها، هنگامی که گرد و غبار را حل و فصل بود و Timofeich، همه خم و tottering او به عنوان
راه رفته است، دوباره به اتاق کوچک او رخنه کرده بود؛
هنگامی که افراد مسن تنها در خانه مانده بودند، که همچنین به نظر می رسید به طور ناگهانی
منقبض شده و رشد ضعیف و ناتوان - واسیلی ایوانویچ، که چند لحظه قبل بود
صمیمانه تکان دادن دستمال خود را در
مراحل، غرق را به یک صندلی و سرش را بر سینه او افتاد.
"او ما را رها بازیگران ما را!" او گفتم.
"ما رها شده، او فقط احساس می کند خسته با ما در حال حاضر است.
به تنهایی، به تنهایی، مانند یک انگشت منفرد، "او چندین بار تکرار، کشش از
دست خود را با سبابه ایستاده از دیگران است.
سپس Arina Vlasyevna آمد به او و تمایل سر خاکستری خود را در مقابل خاکستری خود را
سر، او گفت: "چه کاری می تواند انجام دهد، واسیا؟ پسر یک قطعه قطع است.
او مانند یک شاهین که مگس خانگی و مگس دور آن را می خواهد، اما شما و
من مثل قارچ در حال رشد در توخالی یک درخت هستند، ما نشسته در کنار هم بدون
حرکت از همان محل.
فقط من هرگز تغییر خواهد کرد برای شما، و شما همیشه همان خواهد شد برای من. "
واسیلی ایوانویچ به دست خود را از چهره اش گرفت و در آغوش همسرش، دوست او،
بیشتر به گرمی از او تا کنون او را در جوانان خود را در آغوش گرفت و او را در خود آرامش
غم و اندوه.
>
پدران و پسران ایوان تورگنیف فصل 22
در سکوت، تنها به ندرت در تبادل چند کلمه، دوستان ما سفر تا آنجا که به
Fedot است.
Bazarov شد با خودش یکسره نیست خوشحال و Arkady ناراضی بود.
او.
او نیز گریبانگیر است که توسط سودا بدون علت احساس، که بسیار جوان
مردم تجربه.
تغییر درشکه چی به اسب و به جعبه، پرسید: "در سمت راست
و یا به سمت چپ؟ "Arkady shuddered.
صفحه اول جاده به سمت راست به این شهر منجر شد، و از آنجا جاده به سمت چپ به رهبری
به محل مادام Odintsov. او در Bazarov نگاه کردم.
"اوگنی،" از او پرسید، "به سمت چپ؟
Bazarov منحرف. چه حماقت است؟ "گفتم.
Arkady پاسخ داد: "من می دانم که حماقت است". "اما آنچه آسیب می کند آن را انجام دهد؟
این برای اولین بار نیست. "
Bazarov کشیده کلاه خود را بر پیشانی اش.
او در آخر گفت: "همانطور که دوست دارید". تبدیل به سمت چپ، فریاد زد: "Arkady.
tarantass در جهت Nikolskoe به نورد.
اما پس از ارتکاب حماقت تصمیم گرفت، دوستان به حفظ حتی
سکوت لجوج تر از قبل، و به نظر می رسید مثبت بد خو.
در حال حاضر، با شیوه ای که در آن ساقی آنها را در ایوان مادام Odintsov ملاقات کرد
خانه، دوستان می توانند حدس زد که آنها به injudiciously در دادن راه به طوری عمل کرده بود
ناگهان عبور هوس.
بدیهی است که انتظار می رود نشد. آنها واقعا برای یک مدت طولانی در نشست
اتاق نشیمن با چهره نه احمق. در طول مادام Odintsov آمد به آنها.
او آنها را با ادب معمول خود استقبال، اما جای تعجب در بازگشت سریع خود را نشان داد.
و قضاوت توسط شور و مشورت، از حرکات و کلمات او، او بیش از نه
خوشحال در مورد آن است.
آنها عجله به توضیح است که آنها تنها در راه خود به نام، و در طی چهار
ساعت باید سفر خود را به این شهر ادامه خواهد داد.
او خودش را به علامت تعجب خفیف محدود، خواسته Arkady به به سلام او را به او انتقال
پدر، و عمه اش فرستاده شده است.
شاهزاده خانم ظاهر شد، 1/2 به دنبال خواب، که به صورت چروکیده اش حتی
بیشتر بیان خصمانه است. Katya ناخوش بود و او را ترک کنید
اتاق.
Arkady ناگهان متوجه شد که او حداقل به عنوان مشتاق دیدن Katya برای دیدن
آنا Sergeyevna خود.
چهار ساعت در بحث کمی در مورد یک چیز و یا دیگر به تصویب رسید. آنا Sergeyevna هر دو
گوش فرا داده و صحبت بدون خندان.
این تنها زمانی که آنها در حال حاضر گفتند خوب شده توسط که دوستی سابق خود به نظر می رسید
به نحوی روشن دوباره در او.
او گفت: "من یک حمله طحال فقط در حال حاضر،"، "اما هیچ توجه به آن پرداخت.
و به اینجا می آیند دوباره - من می گویند که به هر دو شما - قبل از بلند ".
هر دو Bazarov و Arkady با تعظیم سکوت، کرسی خود را در زمان
حمل و بدون توقف دوباره در هر نقطه سوار به خانه مستقیم به Maryino
جایی که آنها با خیال راحت در شب روز بعد وارد شدند.
در طول سفر هیچ یک از آنها را تا آنجا که با اشاره به نام مادام
Odintsov. Bazarov، به طور خاص، به سختی دهانش را باز کرد، نگه داشته و خیره وری
در جاده ها را با یک نوع غلظت تلخ است.
در Maryino همه آنها را بسیار خوشحال شد.
غیبت طولانی مدت از پسرش را به نیکلای پتروویچ مضطرب آغاز شده بود، او
ادا تعجب شاد و روی مبل بالا و پایین منعکس، آویزان پاهای خود را،
زمانی که Fenichka فرار در او را با درخشان
چشم و اعلام کرد از ورود "آقایان جوان" حتی پاول پتروویچ
احساس تا حدی خوش هیجان زده، و لبخند زد indulgently که او دست تکان داد با
واندرررز بازگشته است.
بحث و پرسش به دنبال سرعت Arkady صحبت بیشتر، به خصوص در شام، که
به طول انجامید تا زمانی پس از نیمه شب.
نیکلای پتروویچ دستور داد تا برخی از بطری پورتر که از آورده شده است
مسکو، و خود او در حالیکه به بازی "چرخ چرخ" تا گونه های او تبدیل شدند بنفش، بارها و بارها خنده
با خنده و نه کودکانه اما عصبی است.
حتی بندگان با خوشنودی کلی تحت تاثیر قرار شد.
Dunyasha زد و پایین مثل یک صاحب کوبیدن درب ها از زمان به
زمان در حالی که پیوتر در سه صبح بود هنوز در تلاش برای بازی قزاق
والس در گیتار.
رشته های شیرین و محزون خود را برای تلفن های موبایل در هوا حرکت ساطع می شود، اما
به جز برخی از شکوفا کوتاه اولیه تلاش های نوکر کشت
موفق به تولید هر لحن و طبیعت بود
به او عطا استعداد بیشتری برای پخش موسیقی از آن را برای هر چیز دیگری بود.
اما در عین حال چیز شده بود، نه خیلی خوب در Maryino، فقیر و نیکلای پتروویچ
داشتن هم سخت است.
هر روز مشکلات به وجود آمد، در مزرعه - بی معنی، و مشکلات ناراحت کننده است.
از مشکلات را با کارگران استخدام شده غیر قابل تحمل شده بود.
برخی را اعلام کرد و خواستار افزایش دستمزدها، در حالی که دیگران با دستمزد آنها تا به حال قدم برداشتهاند
دریافت پیش از موعد، اسب سقوط کرد بیمار مهار آن را به حال آسیب دیده
سوخته بوده است. کار سردستی انجام شد؛
ماشین خرمن کوبی به سفارش از مسکو معلوم شد که غیر قابل استفاده به دلیل آن بود
بیش از حد سنگین، یکی دیگر از ماشین winnowing اولین بار از آن استفاده شد خراب شد.
نیمی از سوله گاو را به آتش کشیده شدند
زیرا یک پیر زن کور در مزرعه با نیمسوز فروزان در آب و هوا باد می وزد رفت
برای ضد عفونی کردن گاو او البته ...، زن قدیمی حفظ شده که تمام بدبختی بود
با توجه به طرح کارشناسی ارشد معرفی جدید fangled پنیر و فرآورده های لبنی.
مدیر تصفیه به طور ناگهانی روشن تنبل و شروع به رشد چربی به عنوان هر روسیه افزایش می یابد چربی به هنگام
او می شود زندگی آسان است.
هنگامی که او نزد نیکلای پتروویچ در فاصله گرفتار، او سعی کنید به
نشان دادن تعصب خود را با پرتاب چوب در خوک عبور، و یا با تهدید برخی از نیمی
ادم کثیف و بی سر و پا برهنه، اما برای بقیه از آن زمان او به طور کلی خواب.
دهقانان که بر روی سیستم اجاره قرار داده شده بود، در زمان پرداخت نمی کند و به سرقت برده چوب
از جنگل، تقریبا هر شب مراقبان اسب دهقانان در گرفتار
مراتع مزرعه و گاهی آنها را پس از داد و بیداد حذف خواهند شد.
نیکلای پتروویچ جریمه پول خسارت وارده را تعمیر کنند، اما این ماده معمولا به پایان رسید
اسب ها را به صاحبان آنها بازگردانده پس از آنها برای یک روز نگه داشته شده بود
یا دو علوفه کارشناسی ارشد.
در بالای این همه دهقانان شروع به نزاع میان خود و برادران پرسید:
اموال خود را به تقسیم شود، همسران خود را می تواند با هم در یک
خانه ناگهان نزاع را شعله ور،
همه آنها را به پای خود افزایش یابد، به عنوان اینکه در یک سیگنال داده شده بود به اجرا
ایوان دفتر املاک و خزیدن در مقابل استاد، اغلب در مست
دولت با چهره کتک خورده، خواستار
عدالت و قصاص داد و بیداد و سر و صدا خواهند آمد، جیغ جیغ کشیدن
زنان mingling با لعنت از مردان است.
احزاب رقیب تا به حال مورد بررسی قرار گیرد، و یک نفر به فریاد خود را خشن،
دانستن در پیش است که آن را در هر صورت کاملا غیر ممکن بود فقط برای رسیدن به
حل و فصل است.
دست به اندازه کافی برای برداشت وجود ندارد، یک خرده مالک مجاور در اکثر
شیوه ای خیرخواه، قرارداد او را با درو عرضه برای کمیسیون از دو روبل
در هر هکتار - و او را در کوتاه ترین فریب خورده
راه بی شرمانه زن روستایی خود را خواستار قیمت های گزاف، و در عین حال ذرت
خراب کردم، برداشت در مالکیت مشترک بود، اما در همان زمان
شورای نگهبان صادر تهدید و
خواستار پرداخت فوری و کامل مورد علاقه به علت ...
"فراتر از قدرت من است! بانگ زد:" نیکلای پتروویچ چندین بار در ناامیدی.
"من نمی توانم آنها را خودم تازیانه زدن برای ارسال پلیس - خلاف اصول من است، اما
بدون ترس از مجازات، شما می توانید مطلقا هیچ چیز را با آنها انجام دهید! "
"رقیق calme، DU calme،" پاول پتروویچ را در این موارد سخن گفتن، اما او به hummed
خود، اخم و سبیل خود را پیچیده است.
Bazarov خود را از همه دور "مناقشات سیاسی، برگزار شد و در واقع به عنوان مهمان از
وقت در او را به دخالت در امور دیگران نیست.
در روز پس از ورود خود را در Maryino او را به کار بر روی قورباغه خود را مژهداران حقیقی خود را،
و آزمایشهای شیمیایی خود را، و تمام وقت خود را صرف بر آنها.
Arkady، بر خلاف انتظار، در نظر گرفته آن را وظیفه خود را، اگر نه برای کمک به پدرش، حداقل
برای ایجاد یک برداشت از آماده بودن به او کمک کند.
او صبورانه به او گوش فرا داده و گاهی به توصیه او، که نه از او انتظار می رود که آن را به
بر عمل کرده، اما به منظور نشان دادن نگرانی خود را.
جزئیات مدیریت کشاورزی متناقض با او نیست، او حتی در زیاده روی
رویاهای شیرین و لذت بخش در مورد کار کشاورزی، اما در این زمان ذهن خود را مشغول
با ایده های دیگر.
به Arkady تعجب او فکر ها بی وقفه از Nikolskoe؛ که قبلا
او می توانست شانه اش اگر کسی به او گفته بود او می تواند احساس بی حوصله
تحت سقف همان Bazarov -
به خصوص در خانه خود - اما در حال حاضر او و خسته شد و اشتیاق به دور است.
او سعی کرد به راه رفتن تا او خسته شده بود، اما این کمک یا نه.
یک روز هنگام صحبت با پدرش، او متوجه شد که نیکلای پتروویچ برخوردار
تعدادی از نامه های بسیار جالب، به همسرش نوشته شده توسط خانم را Odintsov
مادر، و Arkady نه صلح را به او داد تا
او نامه را گرفته بود، که نیکولای پتروویچ موظف شد به زیر و رو کردن
بیست مختلف زیر شلواری و جعبه.
پس از به دست اورد در اختیار داشتن این مقالات فاسد، Arkady به نحوی آرام به عنوان اگر او
یک چشم انداز روشن تر از هدف را جلب کرده به سمت او در حال حاضر باید به حرکت می کند.
"من می گویند که هر دو از شما،" او در تکرار به خود نگه داشته، "کسانی بودند
او اضافه کرد. من وجود دارد باید بروید، باید بروید، همه چسبیدن به آن! "
سپس او به یاد می آورد آخرین بازدید خود را، استقبال سرد و خجالت قبلی خود،
و کمرویی او را غرق.
اما پرماجرا شجاعانه جوانان، تمایل راز تا شانس خود را برای تست
قدرت به طور مستقل و بدون محافظت در هر کس دیگری - غالب در گذشته.
قبل از ده روز پس از بازگشت خود را به Maryino به بهانه رفتن به تصویب رسید
مطالعه سازمان مدارس یکشنبه، چهار نعل کردن دوباره به این شهر، و از
در برای Nikolskoe وجود ندارد.
بدون وقفه اصرار راننده به جلو، او مانند یک افسر جوان سوار نقش برآب
به نبرد، او احساس می کرد وحشت زده و lighthearted و تنگی نفس با
بی حوصلگی.
نکته اصلی این است - من باید فکر می کنم، "او گفت: به خود نگه داشته است.
راننده اش رخ داده است به یک شخص جسور، که در مقابل هر مسافرخانه متوقف شد
و بانگ زد: "یک نوشیدنی؟" و یا "چه در مورد یک نوشیدنی؟"، اما برای آن را تشکیل می دهند، پس از
نوشیدن او اسب خود را دریغ نخواهد.
در طول به چشم آمد بالای پشت بام خانه آشنا ... "آنچه در من
کاری انجام دهید؟ "به طور ناگهانی از طریق ذهن Arkady را دیدم.
«به هر حال، من نمی تواند به عقب بازگردیم!
سه اسب با سرعت، پر زرق و برق راننده فریاد زد و سوت کشید در آنها.
در حال حاضر پل کوچک که منعکس تحت چرخ و hoofs های اسب بود، و
خیابان lopped سنبه طراحی شد نزدیکتر ... او گرفتار یک نگاه اجمالی از زن
لباس صورتی رنگ در حال حرکت در میان به رنگ سبز تیره و تار
درختان، و چهره جوان را از زیر حاشیه نور سایبان peeped ...
Katya به رسمیت شناخته شده، و او را به رسمیت شناخته شده است.
Arkady راننده دستور داد برای جلوگیری از اسب galloping، از شروع به پریدن کرد
حمل و نقل و رفت تا به او.
"آن را به شما" او زمزمه و به آرامی در سراسر سردرپیش "اجازه دهید ما به خواهر من، او
اینجا در باغ او خواهد شد به شما "است.
Katya Arkady به باغ منجر شده است.
ملاقات با او، او را به عنوان فال به ویژه خوشحال کرد، او بسیار خوشحال شد
او را، هر چند او به عنوان فردی نزدیک به قلب او بود.
همه چیز لغات اتفاق افتاده بود، بدون باتلر، بدون اعلام رسمی.
در نوبه خود در راه او گرفتار نزد آنا Sergeyevna.
او با پشت خود را به او ایستاده بود، با شنیدن صدای پای او، او به آرامی تبدیل
گرد است.
Arkady خواهد احساس خجالت دوباره، اما از اولین کلماتی است که به او ادا
بلافاصله او را در سهولت تنظیم شده است.
خوش آمدید، شما فراری! "او در صاف او صدای نوازشگر گفت و جلو آمد تا
دیدار با او، خندان و screwing چشم خود را از خورشید و نسیم.
"از کجا او را پیدا کنید، Katya؟"
را آغاز کرد: "من به ارمغان آورده اند، چیزی، Sergeyevna آنا" و "است که شما قطعا
انتظار نداریم که ... "" شما خودتان را به ارمغان آورد، بهتر است
از هر چیز دیگری. "
>
پدران و پسران ایوان تورگنیف فصل 23
بازدید ARKADY با همدردی طعنه امیز، و با توجه او را به درک کنند که
او در حداقل در مورد شی واقعی از سفر خود فریب نبود، Bazarov بسته
خودش را در تنهایی، و مجموعه در حال تب با شدت کار می کنند.
او دیگر با پاول پتروویچ استدلال شده است، به خصوص از دومی به عهده گرفت
حضور خود را شیوه ای ظالم و اشرافی و ابراز عقاید خود را بیشتر به
صداهای غیر ملفوظ از کلمات.
فقط در یک مناسبت پاول پتروویچ را به مباحثه با منکر همه چیز بر سر افتاد
سپس سوال مورد بحث در مورد حقوق اشراف در بالتیک
استان، اما او به سرعت خود را متوقف،
اظهار با ادب سرد: "با این حال، ما می توانیم یکدیگر را درک نمی کنند؛
من، حداقل، افتخار درک شما نیست. "
"من فکر می کنم باید! بانگ زد:" Bazarov.
انسان می تواند همه چیز را درک - چگونه اتر ارتعاش، و آنچه اتفاق افتاده
در مقابل نور خورشید است، اما شخص دیگری می تواند بینی خود را متفاوت از او بدمید، که او
ناتوان از درک. "
چه، این است که یک شوخی است؟ "پاول پتروویچ در لحن سوال اشاره کرد و رفت
دور.
با این حال، گاهی اوقات او پرسید اجازه به در آزمایش Bazarov حضور و
یک بار حتی به صورت معطر او قرار داده، شسته شده با بهترین صابون، بیش از میکروسکوپ،
به منظور ببینید که چگونه یک protozoon شفاف
بلعیده ذره سبز و مصروف آن را با دو ارگان بسیار چیره دست بودند که جویده
در گلو.
نیکلای پتروویچ تعداد بازدید oftener Bazarov زیادی نسبت به برادرش، او می توانست
در هر روز تا بیاموزید، تا او آن را بیان می شود، در صورتی که نگرانی مزرعه خود را نگه داشته بود
او هم مشغول کارن.
او با تحقیقات کارگر جوان دخالت نمی کنیم، او را به نشستن در یک
گوشه ای از اتاق و با دقت تماشا، گاهی اوقات اجازه خود را به برخی از
سوال با احتیاط.
در طول شام و شام، او با استفاده از گفتگو به نوبه خود به فیزیک، زمین شناسی
شیمی، از آنجا که همه افراد دیگر، حتی کشاورزی، می گویند هیچ چیز از
سیاست، ممکن است منجر شود، اگر نه از طریق برخورد، حداقل به نارضایتی متقابل است.
نیکلای پتروویچ حدس زد که دوست نداشتن برادر خود را از Bazarov
کاهش یافته است.
یک حادثه کوچک، در میان بسیاری دیگر، حدس خود را تایید کرد.
وبا شروع به شکستن در بعضی از نقاط، در محله، و حتی "انجام شده"
دو نفر از Maryino خود.
یک شب پاول پتروویچ بود و نه یک حمله شدید بیماری است.
او در درد تا صبح بود، اما او برای کمک Bazarov پرسید، زمانی که او ملاقات کرد
او روز بعد، در پاسخ به سوال خود را به همین دلیل او برای او خبر داده بود، او پاسخ داد،
هنوز هم بسیار کمرنگ است، اما کاملا خار و تراشیده است.
"مسلما من به یاد داشته باشید شما خودتان را گفت: شما در پزشکی اعتقاد ندارند."
پس روزها گذشت.
Bazarov کار obstinately و ظالمانه رفت ... و در عین حال در نیکلای وجود دارد
پتروویچ در خانه یک نفر به آنها، اگر او قلب خود را باز نمی شود، او حداقل بود
خوشحالم که به صحبت ... که شخص Fenichka بود.
او به دیدار با او عمدتا در اوایل صبح روز استفاده می شود، در باغ و یا دامی، او
رفت و هرگز او را در اتاق خود را ببینید و او تنها یک بار به خانه خود را برای پرس و جو -
باید او را Mitya حمام خود را یا نه؟
او نه تنها اعتماد به نفس در او بود و ترس از او نیست، او احساس آزادتر و بیشتر
سهولت با او از او با نیکولای پتروویچ خود بود.
این سخت است برای گفتن که چگونه این آمد، ناخودآگاه شاید به این دلیل او احساس
Bazarov عدم وجود هر چیزی اشرافی، که از همه برتری که
در یک بار جذب و overawes.
در چشمانش او را به هر دو دکتر عالی و یک مرد ساده بود.
او در حضور خود را بدون هیچ گونه خجالت را به نوزاد خود حضور داشتند، و یک بار زمانی که
او به طور ناگهانی با سرگیجه و سردرد غلبه بر او در زمان یک قاشق مربا خوری از دارو
از دست او.
هنگامی که نیکلای پتروویچ وجود داشت او را نگه داشته Bazarov به نحوی از راه دور؛ او
نه از ریاکاری، اما از یک مفهوم مشخصی از قواعد متداو ل و مرسوم رفتار و اداب سخن.
پاول پتروویچ او ترس از هر زمان دیگری بیشتر بود، برای برخی از زمان او به تماشای آغاز شده بود
او، و ناگهان، به نظر می رسد که اگر او پشت سر او از زمین فنر بود
به پشت، در کت و شلوار انگلیسی خود را با پوست کلفت
هوشیار صورت و با دست های خود را در جیب خود.
"این مثل داشتن آب سرد انداخته بیش از یک است، گفت:" Fenichka به Dunyasha، که آهی کشید
در پاسخ و به فکر مرد دیگر "بی عاطفه".
Bazarov، بدون کمترین سوء ظن را از این واقعیت، "جبار بی رحمانه" تبدیل شده بود
قلب او. Fenichka Bazarov را دوست داشت و دوست داشت
نیز می باشد.
چهره اش دگرگون شد و هنگامی که او را به او صحبت آن را با مهربانی باز در زمان
بیان، و سهل انگاری همیشگی خود را با نوعی از شوخ تغییر در
توجه.
Fenichka بود هر روز در حال رشد زیباتر است. یک دوره در زندگی جوان وجود دارد
زنان زمانی که آنها به طور ناگهانی شروع به گسترش و شکوفه مانند گل رز تابستان؛ چنین زمان
برای Fenichka آمده است.
همه چیز به آن، حتی گرمای ژوئن که پس از آن در اوج خود بود.
لباس پوشیدن و در لباس نور سفید، به نظر می رسید او خودش را سفیدتر و برازنده تر است؛ خورشید
پوست خود را حقیقت برنزه نیست، اما گرما، که از آن او می تواند خودش را محافظت نمی کند، گسترش
خیط و پیت مختصری بر گونه ها و گوش های خود و
ضعف ملایم از طریق تمام بدن خود را، منعکس در بیان رویایی او
چشم جذاب.
او تقریبا قادر به کار نگه داشته و در آه و شکایت با کمیک
ناتوانی. "شما باید oftener به حمام بروید،" نیکلای
پتروویچ به او گفت.
او یک حمام بزرگ با سایه در تنها تحت پوشش تنظیم شده بود
برکه های خود را که هنوز به طور کامل خشک شده.
آه، نیکلای پتروویچ!
اما شما می میرند قبل از شما به حوض و در راه برگشت دوباره تو می میرد.
ببینید، هیچ سایه ای در باغ وجود دارد. "" این درست، هیچ سایه وجود دارد، گفت: "
نیکلای پتروویچ، پاک کردن پیشانی اش.
یک روز در هفت ساعت در صبح، Bazarov بازگشت از پیاده روی و
مواجه می شوند Fenichka در تاکستان یاس بنفش، که مدتها به گل متوقف شده بود، اما
هنوز ضخیم با برگهای سبز.
او روی نیمکت نشسته بود و به طور معمول چارقد های سفید بر روی او انداخته
سر در کنار او دراز پشته تمام گل رز قرمز و سفید با شبنم هنوز مرطوب است.
او گفت: صبح به خیر به او.
"اوه، از اوگنی Vassilich!" او گفت: و برداشته لبه دستمال سر خود را کمی در جهت
در نگاه به او، در انجام این کار است که سلاح خود را به آرنج برهنه بود.
"چه کار می کنید؟" به گفت Bazarov، در کنار او نشسته است.
"آیا شما دسته گل؟" "بله، برای میز ناهار.
نیکلای پتروویچ آن را دوست دارد. "
"اما ناهار هنوز راه درازی را خاموش است. چه جرم گل. "
"من آنها را جمع آوری در حال حاضر، برای آن خواهد بود داغ بعد و یک می توانید بیرون بروید.
حتی در حال حاضر فقط می تونم نفس بکشم.
احساس می کنم کاملا ضعیف از گرما. من کاملا ترس من ممکن است بد باشد. "
یک ایده! نبض خود را احساس کنم. "
Bazarov دست او را گرفت، احساس نبض به طور مساوی در خفقان اما حتی شروع
تعداد ضربان آن. "شما صد سال زندگی می کنند،" او گفت،
حذف دست او است.
"آه، خدای ناکرده!" او گریه. "اما چرا؟
آیا شما نمی خواهید عمر طولانی است؟ "" خب، اما صد سال!
ما تا به حال یک زن پیر از هشتاد و پنج در نزدیکی ما--و چه یک شهید بود.
کثیف، ناشنوا، خم، همیشه سرفه، او تنها یک بار به خودش.
چه نوع از یک زندگی است؟ "
پس از آن بهتر است جوان باشد. "" خوب است، نه؟ "
"اما چرا بهتر است؟ به من بگو! "
"چگونه می توانم از کسی می پرسید چرا؟
چرا اینجا هستم، در حال حاضر من جوان، من می توانید همه چیز را - می آیند و می روند و حمل، و من
لازم نیست که هر کسی برای هر چیزی به درخواست ... چه می تواند باشد بهتر است؟ "
"اما آن را به من، که آیا من جوان یا پیر.
"چگونه می توانم به شما - همان؟ این غیر ممکن است آنچه به شما می گویند. "
"خب، برای خودتان قضاوت، Fedosya Nikolayevna، چه خوب است جوانان من به من؟
من تنها زندگی می کنند، مرد انفرادی ... "" که همیشه به شما بستگی دارد. "
"این من بستگی دارد!
حداقل کسی باید به ترحم در من است. "Fenichka وری در Bazarov نگاه کرد، اما
گفت: هیچ چیز. "چه چیزی از این کتاب داشته باشید؟" او گفت،
پس از یک مکث کوتاه.
"؟ It'sa کتاب علمی، یکی از دشوار است. "
"آیا شما هنوز هم تحصیل؟ آیا شما آن را کسل کننده؟
من باید فکر می کنم شما باید همه چیز را می دانید. "
"بدیهی است همه چیز نیست. شما سعی می کنید به خواندن اندکی از آن است. "
"اما من می توانم در یک کلمه از آن را درک نمی کنند.
روسیه؟ "خواسته Fenichka، به دست گرفتن کتاب به شدت محدود در هر دو دست.
"چه ضخامت آن است!" "بله، آن روسیه است."
"همه من باید هر چیزی را درک نمی کنند."
"خوب و من نمی خواهم شما را به درک آن است.
من می خواهم به شما نگاه کنید در حالی که شما در حال خواندن.
هنگامی که شما از نوک بینی خود را حرکت خوبی داشته باشد. "
Fenichka، که هجی کردن در یک مقاله "در کرئوزوت" او تا به حال صدای کم آغاز شده بود
مجالی بر، خندید و کتاب را پرتاب کرد و ... آن را از مسند به تضعیف
زمین.
من آن را دوست دارم بیش از حد زمانی که تو هم می خندی، اظهار داشت: "Bazarov.
"اوه، متوقف!" "من آن را مانند وقتی که شما صحبت می کنید.
مثل زدن دستها به همدیگر کمی بروک است. "
Fenichka تبدیل شده، سرش را از شما دور میکند. "چه کسی به شما هستند!" او زمزمه، او به عنوان
مرتب سازی گل رفت. "و چگونه می تواند به شما دوست دارید گوش دادن به من؟
شما با خانم ها از جمله باهوش صحبت کردیم. "
آه، Fedosya Nikolayevna! باور کن، تمام خانمها باهوش در
جهان در حال آرنج کمی شما ارزشی ندارد. "
"در حال حاضر، آنچه شما را بعد اختراع!" به زمزمه Fenichka، clasping دست او را
با هم. Bazarov با کتاب را از زمین برداشت.
"کتاب That'sa پزشکی.
چرا که شما آن را دور بیاندازید؟ "" پزشکی "را تکرار Fenichka، و تبدیل
به دور او.
"آیا شما می دانید، از زمانی که شما آن قطره را به من داد - آیا شما به یاد داشته باشید - Mitya تا به خواب
است. من واقعا نمی دانم چگونه به شما با تشکر از شما
خیلی خوب است، واقعا.
"اما در واقع شما را مجبور به پرداخت پزشکان" Bazarov با لبخند گفت.
"پزشکان، شما خودتان می دانید، بتواند مردم است."
Fenichka مطرح چشمان او که هنوز هم تیره تر از بازیگران انعکاس سفید به نظر می رسید
بخش بالایی چهره اش، و نگاه در Bazarov.
او نمی دانستند که آیا او به شوخی یا نه.
"اگر شما می خواهید، ما باید بسیار خوشحالم ... من باید به درخواست نیکلای پتروویچ ..."
"شما فکر می کنم من می خواهم پول؟" قطع Bazarov:.
"نه، من پول را از شما می خواهم نیست." "سپس چه؟ پرسید:" Fenichka.
"چی؟" تکرار Bazarov.
"حدس می زنم." "همانطور که اگر من به احتمال زیاد حدس می زنم."
"خب، من به شما بگویم، من می خواهم - یکی از کسانی که گل رز است."
Fenichka دوباره خندید و حتی پرتاب کرد تا دست او را - پس سرگرم او را Bazarov
درخواست. او خندید و در همان زمان به او احساس
flattered.
Bazarov او را مشتاقانه به تماشای. "با تمام معنی، او در طول گفت و
خم شدن بیش از نیمکت او شروع به انتخاب کردن برخی از گل سرخ.
"که شما - قرمز یا سفید؟"
"سرخ و بیش از حد بزرگ نیست." او نشست تا دوباره.
"در اینجا، آن را،" او گفت، اما در یک بار را به خود جلب کرد دست دراز خود را، و گاز گرفتن خود را
لب ها، نگاه به سمت ورودی کوشک و پس از آن گوش.
"آن چیست؟ پرسید:" Bazarov.
«نیکلای پتروویچ؟" "- او به میدان رفته ... و من
از او نمی ترسم ... اما پاول پتروویچ ... من خیالی است. "
"چی؟"
"به نظر می رسید او را در حال عبور از کنار. شماره .. هیچ کس بود.
آن را. "Fenichka به داد Bazarov رز.
"چه می کند ترس از پاول پتروویچ؟"
او همیشه به من باعث ترس. مذاکرات - و او می گوید: هیچ چیز، اما فقط
به نظر می رسد دانستن. البته، شما او را می خواهم یا نه.
شما را به یاد داشته باشید شما همیشه به نزاع با او بودند.
من نمی دانم آنچه شما در مورد کج خلقی، اما من می توانم شما عطف این راه را به او و
که ...
Fenichka نشان داد با دست های خود را چگونه در نظر او Bazarov تبدیل پاول پتروویچ
دور. Bazarov لبخند زد.
"و اگر او من را شکست داد،" او پرسید: "آیا ایستادگی برای من است؟"
"چگونه می توانم برای شما؟ اما نه، یکی بهتر از شما نیست. "
شما فکر می کنم پس؟
اما من می دانم دست که اگر آن را می خواست، می تواند من رو بد گویی کردن با یک انگشت.
"چه دست است؟" "چرا، آیا شما نمی دانید واقعا؟
بوی عطر فوق العاده از این گل سرخ یرای تو به من داد. "
Fenichka کشیده گردن کم کم به او به جلو و قرار دادن چهره خود را نزدیک به گل، ...
چارقد از موهایش به شانه اش خورد، آشکار سازی یک توده نرم سیاه و سفید
درخشان و کمی ژولیده مو.
"یک لحظه صبر کنید، من می خواهم آن را با تو بو، گفت:« Bazarov او خم شد و بوسید:
او را بر او لب جدا شور و نشاط است.
او shuddered، او را به عقب رانده با هر دو دست خود را بر سینه خود، اما تحت فشار قرار دادند ضعیف،
به طوری که او قادر به تجدید و طولانی بوسه خود را.
سرفه خشک ساخته شده خود را در پشت بوته یاس بنفش شنیده شده است.
Fenichka فورا دور نقل مکان کرد به انتهای دیگر از نیمکت است.
پاول پتروویچ خود را در ورودی نشان داد، کمی متمایل گفتم در
لحن خشم غمگین، "شما در اینجا!" و رفت.
Fenichka در یک بار جمع شده بودند تا تمام گل سرخ او و از کوشک رفت.
او زمزمه: "که شما، اوگنی Vassilich اشتباه بود، او به عنوان یک تن بود
سرزنش صادقانه در گوش ما زمزمه اش است.
Bazarov به یاد یکی دیگر از صحنه های اخیر و به او احساس شرم و تحقیر
عصبانی میشود.
اما او در یک بار سرش را تکان داد، جالب خود رسمی خود را تبریک گفت
فرض نقش دون خوان، و رفت و برگشت به اتاق خود.
پاول پتروویچ از باغ رفت و راه خود را با گام های آهسته به چوب ساخته شده است.
او در آنجا ماند زمان بسیار طولانی، و هنگامی که او را به ناهار، نیکلای پتروویچ
هیجان و نگرانی پرسید که آیا او احساس ناخوشی، چهره اش تاریک تبدیل شده بود.
"شما می دانید من گاهی اوقات از حملات صفراوی رنج می برند،" پاول پتروویچ با لحنی آرام پاسخ داد.
>