Tip:
Highlight text to annotate it
X
قسمت یازدهم فصل (2) این آزمون در میریام
او بسیار آرام است ، بسیار آرام. او فقط متوجه شدم که او انجام شده بود
چیزی برای او. او به سختی می تواند آن را بعهده دارد.
او دراز را برای او قربانی بود چرا که او عاشق او بسیار است.
و او به حال او را قربانی کند. برای یک ثانیه ، به او خواست او عاری از جذبه یا میل جنسی و یا
مرده است.
سپس او چشمان خود را دوباره به او ، و خون او را مورد ضرب و شتم دوباره.
و پس از آن او را دوست داشتم -- دوست داشتم او را به آخرین فیبر بودن او است.
او را دوست داشتند.
اما او می خواست ، به نحوی ، به گریه. چیزی است که او نمی تواند تحمل برای وجود دارد
به خاطر او. خودش هم با او تا آنجا ماند کاملا در اواخر
شب است.
همانطور که او سوار به خانه او احساس کردند که وی سرانجام آغاز شد.
او یک جوان دیگر. اما چرا او درد مبهم در روح او بود؟
چرا فکر مرگ ، زندگی پس از ، به نظر می رسد بسیار شیرین و تسلی؟
او هفته با میریام به سر برد ، و عینک او را با اشتیاق خود را قبل از آن رفته بود.
او همیشه ، تقریبا عمدا ، تا او را از تعداد و عمل از حیوان
قدرت احساسات خود را.
و او می تواند این کار را انجام نمی دهند اغلب ، باقی ماند و پس از آن همیشه وجود دارد حس
شکست و مرگ. اگر او واقعا با او بودند ، او تا به حال برای قرار دادن
کنار خود و تمایل خود.
اگر او را از او داشته ، او تا به حال او را کنار گذاشته.
او پرسید : "زمانی که من به شما می آیند ،" او ، چشمان او تیره با درد و شرم ، "شما نمی
واقعا می خواهید من می توانم شما را؟ "
"آه ، بله!" او در پاسخ به سرعت. او به او نگاه کرد.
"نه ،" او گفت. او شروع به لرزه.
او گفت : "ببینید ، گرفتن چهره اش و بستن آن را در برابر شانه او --" شما
-- که ما -- من چگونه می توانم به شما استفاده می شود؟ این همه حق است اگر ما می آیند
ازدواج کرد. "
او بلند سر او ، و نگاه او. "منظورتان این است که ، در حال حاضر ، آن است که همیشه بیش از حد
شوک "؟" بله -- و --
"شما همیشه در برابر من گره شده است."
او با تحریک لرزش بود. "ببینید ،" او گفت ، "من بکار گرفته نمی شود
فکر -- "" شما به تازگی ، "او گفت.
"اما همه زندگی من.
مادر به من گفت : "یک چیز در ازدواج است که همیشه بسیار ناراحت کننده وجود دارد ، اما شما
باید آن را بعهده دارد. و من به آن معتقد بودند. "
"و هنوز آن را باور ،" او گفت.
"نه!" او گریه عجله. "بنظر من ، شما ، که دوست داشتن ، حتی در
به این ترتیب ، علامت گذاری به عنوان پر آب زندگی است. "
"این بدان این واقعیت است که شما آن را می خواهم هرگز تغییر نخواهد داد."
"نه" او گفت ، مصرف سر خود را در آغوش او و تاب را در ناامیدی.
"آیا این چنین گفت نیست!
شما را نمی فهمید. "او با درد را لرزاند.
"آیا من می خواهم فرزندان خود را نه؟" "اما نه من."
"چگونه می تواند شما را بگویید؟
اما ما باید به بچه دار ازدواج -- "" باید ما را ازدواج کرده ، و سپس؟
من می خواهم شما را به فرزندان من است. "او بوسید دستش reverently.
او بمب متاسفانه ، از تماشای او.
او در طول گفت : "ما بیش از حد جوان ،. "بیست و چهار و بیست و سه --"
هنوز رتبهدهی نشده است ، "او التماس کرد ، به عنوان او خودش را در پریشانی را لرزاند.
"وقتی شما خواهد شد ،" او گفت.
او متمایل شدن سر او به شدت. لحن ناامیدی است که در آن او گفت :
این چیزها عمیقا او را در غم آنها شریک است. همیشه یک شکست بین آنها شده بود.
تلویحا ، او را در آنچه او احساس acquiesced.
و پس از یک هفته از عشق او به مادرش گفت : ناگهان یکی از یکشنبه شب ، فقط به عنوان
آنها از رفتن به رختخواب : "من نباید خیلی به میریام ، مادر است."
او شگفت زده شد ، اما او نمی خواهد او را هر چیزی که بخواهید.
"خودتان لطفا شما ،" او گفت. به همین دلیل او به رختخواب رفت.
اما ارامش جدید در مورد او که او به حال تعجب در وجود دارد.
او تقریبا حدس زده است. او را او را به تنهایی ترک کند ، با این حال.
بارش ممکن است چیزهایی از بین بردن.
او در تنهایی خود را تماشا کرده ام ، تعجب جایی که او در نهایت.
او بیمار ، و خیلی بیش از حد آرام برای او بود.
کمی بافندگی دائمی از ابرو خود را مانند او تا به حال دیده بود وجود دارد که او
یک بچه کوچک است و برای سالهای زیادی شده بود و رفته است.
در حال حاضر آن همان بود دوباره.
و او می تواند هیچ چیز را برای او انجام دهد. او در تنهایی ، راه خود را.
او ادامه داد : به میریام وفادار. یک روز او را کاملا دوست داشتنی بود.
اما هرگز دوباره آمد.
احساس شکست رشد قوی است. در ابتدا تنها غم و اندوه است.
سپس او شروع به احساس او نمی توانست به. او می خواست به اجرا شود ، به خارج از کشور ، هر چیزی.
به تدریج او متوقف شد تا او بخواهید تا او را داشته است.
به جای رسم آنها را با هم ، آنها را از هم جدا.
و سپس فهمید ، آگاهانه ، که خوب بود.
این تلاش بی فایده : هرگز خواهد بود به یک موفقیت بین آنها است.
برای چند ماه او بسیار کمی از کلارا دیده بود.
آنها گاهی اوقات به حال به مدت نیم ساعت در وقت شام راه می رفت.
اما او همیشه خود را برای میریام این سایت متعلق به. با کلارا ، با این حال ، پیشانی خود را پاک و
او همجنسگرا بود دوباره.
او درمان indulgently ، تا اگر او را به فرزند بودند.
او فکر کرد که او مهم نیست. اما در اعماق پایین تر از سطح آن به او piqued.
گاهی اوقات میریام گفت :
"در مورد کلارا؟ هیچ چیزی از او می شنوم می بینم. "
من حدود بیست دقیقه با او راه می رفت دیروز ، "او جواب داد.
"و چه او در مورد صحبت کنم؟"
"من نمی دانم. گمان می کنم من همه jawing -- من معمولا
را انجام دهد. من فکر می کنم من او را گفتن در مورد اعتصاب ،
و چگونه زنان آن را در زمان. "
"بله". بنابراین او به حساب خود.
اما خائنانه ، بدون او آن را با علم ، گرما او برای کلارا احساس او را به خود جلب کرد دور
برای آنها از میریام ، او احساس مسئول ، و چه کسی به او احساس او مربوط است.
او فکر کرد که او کاملا وفادار به او است.
این آسان نیست ، به منظور برآورد دقیقا قدرت و گرمای احساسات در یک
زن تا دور آنها را با یک اجرا شود.
او شروع به دادن زمان بیشتری به خود مردان دوستان است.
Jessop وجود دارد ، در مدرسه هنر ، نوکر ، که نشان دهنده شیمی در
دانشگاه ، نیوتن ، که یک معلم بود ؛ در کنار ادگار و میریام جوان
برادران.
شفاعت کار ، او ترسیم و مورد مطالعه با Jessop.
او در این دانشگاه به خاطر نوکر نامیده می شود ، و این دو رفت و "پایین شهر" با هم است.
پس از خانه در قطار با نیوتن می آیند ، او نامیده می شود و تا به حال یک بازی بیلیارد با
او را در ماه و ستارگان. اگر او را به میریام داد بهانه ای از مردان خود را
دوستان ، او احساس کاملا موجه است.
مادر او شروع می شود ، رها. او همیشه به او گفت جایی که او تا به حال شده است.
در طول تابستان کلارا عینک گاهی اوقات لباس از پنبه نرم چیزهای با شل
آستین.
و دست هایش را در زمانی که او را بلند ، آستین او سقوط کرد به عقب و اسلحه های قوی و زیبا او را تاباند
خارج. "نیمی از یک دقیقه ،" او گریه کرد.
"بازوی خود را در آغوش هنوز."
او ساخته شده تکراری دست و بازوی او را ، و نقشه حاوی برخی از
شیفتگی به چیزی کاملا واقعی بود برای او.
میریام ، که همواره با وسواس از طریق کتاب ها و مقالات او رفت ، دید
نقاشی شده است. "من فکر می کنم کلارا اسلحه چنین زیبا دارد ،" او
گفت.
"بله! چه زمانی که شما آنها را رسم؟ "" روز سه شنبه ، در اتاق کار.
شما می دانید ، من گوشه جایی که من می توانند به کار است.
خیلی وقت ها می توانید هر چیزی که تک آنها را در بخش نیاز ، آیا قبل از شام.
سپس من برای خودم در بعد از ظهر کار می کنند ، و فقط به چیزهایی در شب را ببینید. "
"بله ، او گفت ، تبدیل برگ از کتاب خود را طرح.
اغلب از او متنفر میریام. او از اون متنفر بودم او به جلو خم شده و pored
بیش از چیزهایی او.
او متنفر راه خود را از صبر او را ریخته گری ، که اگر او یک روانی بی پایان بودند
حساب.
هنگامی که او با او بود ، او را برای داشتن که او منفور ، و در عین حال که او نیست ، و او
شکنجه او. او در زمان همه و هیچ چیز داد ، او گفت.
حداقل ، او داد هیچ گرمی زندگی است.
او زنده بود هرگز ، و دادن زندگی است. برای او بود مانند به دنبال
چیزی که وجود نداشت. او تنها وجدان خود ، همسر نه خود را.
او از اون متنفر بودم با خشونت ، و بی رحمانه به او بود.
آنها تا تابستان سال آینده کشیده است. او را دیدم بیشتر و بیشتر از کلارا.
در گذشته او صحبت کرد.
او نشسته بود در خانه به کار در یک غروب.
بین او و مادرش وجود دارد یک وضعیت عجیب و غریب از مردم رک و پوست کنده
پیدا کردن گسل با یکدیگر است.
خانم مورل روی پای او قوی بود دوباره. او قصد ندارم به چوب به میریام.
بسیار خوب و سپس او را ایستاده دور تا او چیزی گفت.
آن آمدن یک مدت طولانی ، این ترکیدن از طوفان به او ، زمانی که او را
دوباره به او. در این شب ، بین آنها وجود دارد
وضعیت عجیب و غریب در حال تعلیق است.
او مشغول به کار feverishly و مکانیکی ، به طوری که او می تواند فرار از خود.
این اواخر رشد.
نگاتیف ، از طریق درب باز آمد بوی نیلوفرهای مدونا ، تقریبا به عنوان اگر آن را
شد تکاپو در خارج از کشور است. ناگهان او بلند شده و خارج از درب رفت.
زیبایی شب او را می خواهم برای فریاد زدن.
نیمه ماه ، طلا تاریک ، غرق شدن در پشت درخت چنار سیاه بود در پایان
باغ ، ساخت آسمان ارغوانی کسل کننده با تب و تاب بودن آن است.
نزدیکتر ، حصار سفید کم نور از نیلوفرهای رفت و در سراسر باغ و هوا در تمام طول
به نظر می رسید با عطر هم بزنید ، تا اگر زنده بود.
او در سراسر بستر pinks ، که مشتاق عطر به شدت در سراسر تکان خوردن آمد رفت ،
عطر سنگین نیلوفرهای ، و در کنار سد سفید گل.
آنها پرچم تمام سست ، که اگر آنها فرآیند له له زدن است.
بوی او را مست ساخته شده است. او به میدان رفت به تماشای ماه
غرق در زیر.
corncrake در یونجه ، نزدیک به نام مصرانه.
ماه ام افت کاملا به سرعت رو به پایین ، رو به رشد بیشتر و دفع میگردند.
پشت سر او گل بزرگ خم به عنوان اگر آنها خواستار است.
و سپس ، مانند یک شوک ، او گرفتار عطر ، دیگر چیزی خام و درشت.
دور شکار ، متوجه شد که عنبیه ارغوانی ، لمس گلو گوشتی خود و خود را
تاریک ، بتواند دست. در هر حال ، او چیزی پیدا کرده بود.
آنها سخت در تاریکی ایستاده بود.
بوی عطر آنها بود وحشیانه. ماه بود ذوب پایین بر تاج
تپه. آن رفته بود ، همه و تاریک بود.
corncrake به نام هنوز.
شکستن صورتی ، او ناگهان رفت داخل خانه.
مادرش گفت : "، پسر من". "من مطمئن هستم که آن زمان شما به رختخواب رفت."
او با صورتی در برابر لب های او ایستاد.
"من باید قطع با میریام ، مادر ، او پاسخ داد :" آرامش.
او در او بیش از عینک او را نگاه کرد. او خیره به او ، خلل ناپذیر است.
او چشم خود را برای یک لحظه دیدار کرد ، سپس در زمان خاموش لیوان های خود.
او سفید بود. مرد به او بود ، غالب است.
او نمی خواست به او بیش از حد به وضوح ببینید.
"اما من فکر کردم --" او شروع. "خوب ،" او جواب داد ، "من او را دوست ندارد.
من نمی خواهم با او ازدواج کند -- بنابراین من باید انجام شود ".
"اما" ، بانگ زد مادر خود را شگفت زده ، "من به تازگی به شما تا به حال ساخته شده ذهن خود را به
او را ، و بنابراین من گفت : هیچ چیز "" من تا به حال -- من می خواستم -- اما در حال حاضر من نمی خواهم.
این هیچ خوب است.
من باید قطع در روز یکشنبه است. من باید ، شایسته نیست من؟ "
"شما می دانید بهترین است. شما می دانید من تا همین چندی پیش گفت. "
"من نمی تواند کمک کند که در حال حاضر.
من باید قطع در روز یکشنبه است. "" خب ، مادرش گفت : "من فکر می کنم از آن خواهد شد
به بهترین نحو.
اما به تازگی تصمیم گرفتم شما را تا به حال ساخته شده ذهن خود را به او داشته باشند ، بنابراین من گفت : هیچ چیز و
باید گفت هیچ چیز. اما من می گویم که من همواره گفته ام ، من نمی
فکر می کنم او برای شما مناسب است. "
بوییدن صورتی "روز یکشنبه قطع ،" او گفت.
او گل را در دهان خود قرار داده است.
Unthinking ، bared دندان خود را داشت ، آنها را به آرامی بر روی شکوفه بسته ، و یک لقمه بود
گلبرگها می باشد. این او را به آتش تف بوسید ، او
مادر ، و به رختخواب رفت.
روز یکشنبه او بالا رفت و در اوایل بعد از ظهر به مزرعه.
او میریام که آنها را بیش از زمینه ها به Hucknall پیاده روی نوشته شده بود.
مادر او با او بسیار دردناک است.
او گفت : هیچ چیز نیست. اما او شاهد تلاش آن بود هزینه.
مجموعه ای عجیب و غریب نگاه در چهره اش او را stilled.
او گفت : "پسر من ذهن هرگز ،".
"شما خیلی بهتر خواهد شد وقتی که آن را بیش از همه است."
پل به سرعت در مادر او در تعجب و تنفر نگاه.
او و همدردی می خواهید.
میریام او را در خط پایان ملاقات کرد. او با پوشیدن لباس های جدید از نمیفهمد
چیت موصلی که آستین کوتاه داشتند.
کسانی که آستین کوتاه ، و سلاح های قهوه ای پوست میریام در زیر آنها را -- از جمله رقت انگیز ،
استعفا اسلحه -- به او درد زیادی که آنها کمک کرد تا او را بی رحمانه است.
او خودش را نگاه بسیار زیبا و تازه را برای او ساخته شده بود.
او به شکوفه برای او را تنها به نظر می رسید.
هر بار که او نگاه -- زن جوان بالغ در حال حاضر ، و زیبا در لباس جدید خود --
درد می گیرد آنقدر که قلب او به نظر می رسید تقریبا به سرشار از خویشتن داری او
قرار بر آن.
اما او تصمیم گرفته بود ، و آن را غیر قابل فسخ بود. بر روی تپه آنها نشست ، و او غیر روحانی با
سر خود را در دامان خود ، در حالی که او موهای خود انگشتی.
او می دانست که "او آنجا بود ،" او آن را.
اغلب ، هنگامی که او را با او بود ، او را برای او نگاه کرد ، و می تواند او را پیدا کند.
اما این بعد از ظهر او بود ، آمادگی ندارند.
نزدیک به پنج ساعت بود زمانی که او به او گفت.
آنها در این بانک از یک جریان ، نشسته بودیم ، که در آن لب از چمن آویزان بیش از تو خالی
بانک زمین زرد ، و او بود هک دور با چوب ، به عنوان او هنگامی که او
مزاحمت و بی رحمانه است.
شده فکر کردن ، "او گفت ،" ما باید به شکسته شدن. "
"چرا؟" او در تعجب گریه. از آنجا که آن را خوب رفتن است. "
"چرا خوب است؟"
"نمی باشد. من نمی خواهم به ازدواج است.
من نمی خواهم تا کنون به ازدواج. و اگر ما قصد داریم به ازدواج ، آن است که هیچ
خوب در جریان است. "
اما چرا این کار را به شما می گویند در حال حاضر؟ "" از آنجا که من ساخته ام تا ذهن من است. "
و آنچه در مورد این ماه گذشته ، و چیزهایی که شما به من گفت پس؟ "
"من می توانم آن را کمک کنند!
من نمی خواهم برای رفتن بر روی "" شما بیشتر از من می خواهید؟ "
"من می خواهم ما را به شکسته شدن -- شما می شود از من ، من از شما آزاد است."
و آنچه در مورد این ماه گذشته؟ "
"من نمی دانم. من گفت : نه شما هیچ چیز به جز آنچه من
فکر درست شده است. "" پس چرا شما مختلف در حال حاضر؟ "
"من -- I'm همان -- تنها من می دانم آن را خوب گذرد ، در."
"شما به من گفت چرا از آن هیچ خوب." "از آنجا که من نمی خواهم برای رفتن بر روی -- و من ندارم
می خواهید به ازدواج است. "
"چند بار باید به شما ارائه می ازدواج به من ، و من؟"
"من می دانم ، اما من می خواهم ما را به شکسته شدن« سکوت برای یک لحظه یا دو وجود داشت ،
و در حالی که او به طور وحشیانه در زمین حفر شده است.
او خم سر او ، تعمق. او یک کودک بی دلیل بود.
او مثل یک نوزاد که ، هنگامی که آن مست پر خود ، دور می اندازد و smashes بود
فنجان.
او در او نگاه کرد ، احساس او می تواند از او و به زور گرفتن برخی از ثبات خارج
از او. اما او درمانده بود.
سپس او فریاد :
"من گفته اند که شما فقط چهارده شد -- شما فقط چهار!"
او هنوز هم در زمین حفر وحشیانه است. او شنیده می شود.
شما یک کودک چهار ، او در خشم او تکرار می شود.
او پاسخ دهد ، اما در دل خود گفت : "همه راست ، اگر فرزند من چهار ، چه
شما من می خواهم؟
من دیگر مادر می خواهم. "اما او گفت : چیزی به او ، و در آنجا بود
سکوت. "و شما به مردم خود را گفت؟" او پرسید.
"من به مادرم گفت."
یکی دیگر از فاصله طولانی از سکوت وجود دارد. سپس چه چیزی می خواهید؟ "او پرسید.
"چرا ، من می خواهم ما را به جدا کردن. ما را در یکدیگر تمام این زندگی
سال ، در حال حاضر متوقف ساختن ما.
من راه خودم را بدون شما بروید ، و شما راه خود را بدون من.
شما یک زندگی مستقل را آن گونه که مایلید تغییر دهید و سپس را داشته باشد. "
در آن وجود دارد برخی از حقیقت است که ، علی رغم تلخی اش ، او نمی تواند کمک کند
ثبت نام.
او می دانست او در نوعی از اسارت به او احساس ، که او متنفر چرا که او نمی توانست
کنترل آن. او عشق او را برای او از لحظه ای متنفر
آن رشد بیش از حد قوی برای او.
و در عمق ، او را منفور بود زیرا او را دوست داشت و او را تحت سلطه است.
او سلطه خود را مقاومت کرده بود. او به نگه داشتن خود از او جنگیده بودند
در شماره گذشته است.
و او آزاد شده بود از او ، حتی بیشتر از او از او.
"و" او ادامه داد : "ما همیشه باید بیشتر یا کمتر کار یکدیگر.
شما انجام داده اند بسیاری برای من ، من برای شما است.
حالا ما شروع و توسط خودمان زندگی می کنند. "" شما می خواهید چه کاری انجام دهید؟ "او پرسید.
"هیچ چیز -- تنها به آزاد باشند" ، او پاسخ داد.
او ، با این حال در قلب او ، می دانستند که نفوذ کلارا بود بیش از او را به آزاد
او را. اما او گفت هیچ چیز.
و آنچه را که من به مادرم بگویم؟ "او پرسید.
"من به مادرم گفت :" او جواب داد ، "بود که من شکستن -- تمیز و در مجموع"
او گفت : «من باید آنها را در خانه بگویید ،".
Frowning ، "خودتان لطفا شما ،" او گفت. او می دانست که او را در سوراخ تند و زننده فرود آمدند ،
شد و او را ترک تلو تلو خوردن. که به او خشم.
"به آنها می گویم شما را نمی خواهد من ازدواج می کنند ، و قطع ،" او گفت.
"به اندازه کافی درست است." او کمی با انگشت او را moodily.
او بیش از کل امر خود فکر.
او آن را به این شناخته شده بود و او آن را دیده بود و در تمام طول.
با انتظار تلخ خود را chimed. "همیشه -- همواره تا" او گریه.
شده است یک نبرد طولانی بین ما -- مبارزه دور از من "
از او بی خبر آمد ، مانند یک فلاش از رعد و برق.
قلب مرد هنوز ایستاده بود.
این که او چگونه آن را دیدم؟ اما ایم تا به حال چند ساعت کامل ، برخی از
بار کامل ، وقتی ما باهم بودیم! "او التماس کرد.
"هرگز" او گریه "هرگز!
همیشه من مبارزه کردن. "" نه همیشه -- نه در اول "او التماس کرد.
"همیشه ، از همان ابتدا -- همیشه همان!"
او ، به پایان رسید بود ، اما او به اندازه کافی انجام داده بود.
او مبهوت شنبه. او برای گفتن بود می خواست : "خوب بوده است ،
اما به پایان رسیده است. "
و او -- او که عشق او در زمانی که او خود را منفور کرده بود ، معتقد بودند -- محروم که
عشق خود را تا کنون شده است عشق است. "او همیشه دور از او جنگیده بودند؟"
سپس آن را هیولا شده بود.
شده بود چیزی وجود داشته باشد هرگز واقعا بین آنها ، تمام وقت او شده بود ،
تصور چیزی که در آن هیچ چیز وجود دارد.
و او تا به حال شناخته شده است.
او آنقدر شناخته شده بود ، و او را تا کمی گفته بود.
او در همه زمان ها شناخته شده بود. تمام وقت در پایین او!
او در تلخی سکوت نشسته.
در گذشته تمام امور در یک جنبه بدبینانه به او ظاهر شد.
او واقعا با او بازی بود ، او با او نه.
او تمام محکومیت او را از او پنهان کرده بود ، او را flattered بود ، و نفرت او را.
او منفور در حال حاضر است. او رشد فکری و بی رحمانه است.
"شما باید به ازدواج مردی که شما پرستش ، او گفت :" سپس شما می تواند به عنوان شما
دوست با او. بسیاری از مردان شما ، عبادت اگر شما
در سمت خصوصی از طبیعت خود.
باید به ازدواج با یکی از این. آنها به شما مبارزه هرگز خاموش است. "
"متشکرم!" او گفت. "اما من توصیه نیست به ازدواج شخص دیگری
هر بیشتر.
شما آن را انجام داده قبل از "" بسیار خوب ، "او گفت :" من هیچ می گویند. "
او هنوز هم شنبه ، احساس اگر او تا به حال تا به حال یک ضربه ، به جای دادن یکی.
آنها هشت سال دوستی و عشق ، هشت سال از عمر خود را ،
لغو گردید. "هنگامی که شما را از این فکر می کنم؟" او پرسید.
"من قطعا در پنجشنبه شب فکر."
او گفت : "من می دانستم که آن آینده ،. که او را خوشحال تلخی.
"اوه ، خیلی خوب! اگر او می دانست سپس آن را به عنوان یک نمی آمدند
تعجب به او ، او فکر. "
و گفت : هر چیزی به کلارا؟ "او پرسید.
"نه ، اما من باید او را در حال حاضر بگویید." سکوت وجود دارد.
"آیا شما به یاد داشته باشید چیزهایی به شما گفت که این زمان در سال گذشته ، در خانه مادر بزرگ من --
؟ نه ماه گذشته حتی "" بله ، "او گفت :" من انجام می دهم!
و من آنها را به معنای!
من نمی توانم کمک است که آن را شکست خورده است. "" شکست خورده است چون شما می خواهید چیزی
دیگری است. "" این بود یا نه شکست خورده است.
شما را در من بر این باور هرگز. "
او خندید عجیبی. او در سکوت نشسته.
او پر از احساس است که او را فریب بود بود.
او منفور بود و زمانی که او فکر او را پرستش است.
او به او اجازه دهید می گویند چیز اشتباه است ، و او را در تناقض نیست.
او به او اجازه دهید به تنهایی مبارزه.
اما آن را در گلوی او گیر کرده است که او را منفور بود در حالی که او فکر او
پرستش او را. او باید به او گفت هنگامی که او در بر داشت
گسل با او.
او بازی نه عادلانه. او از اون متنفر بودم.
این همه سال او را تحت درمان بود که اگر او یک قهرمان بود ، و فکر او را مخفیانه
به عنوان یک نوزاد ، کودک احمقانه است.
پس چرا او را ترک کرده بودند کودک احمقانه به حماقت خود را؟
قلب او سخت علیه وی شد. او شنبه پر از تلخی است.
او شناخته شده بود -- اوه ، به خوبی او به حال شناخته شده است!
تمام زمان او را از او دور بود او را خلاصه تا به حال ، دیده می شود littleness خود ، خود را
خسیسی ، و حماقت خود را. حتی او روح خود را علیه او نگهبانی بود.
او سرنگون شد ، سجده نه ، حتی بسیار صدمه وارد نشود.
او شناخته شده است. فقط به همین دلیل ، او آنجا نشسته بود ، او هنوز هم
این تسلط عجیب و غریب بر او؟
حرکات بسیار خود مجذوب او به عنوان اگر او را هیپنوتیزم شدند.
او مطرود ، دروغ ، متناقض ، و متوسط بود.
چرا این اسارت برای او؟
چرا جنبش بازوی خود او را به عنوان چیز دیگری در جهان می تواند هم زده؟
چرا او به او بستند؟ چرا حتی هم اکنون ، اگر او به او نگاه و
فرمان او ، او مجبور به اطاعت؟
او او را در دستورات بیهوده او اطاعت کنند.
اما هنگامی که او را اطاعت شد ، آنگاه او را در قدرت او بود ، او می دانستند ، به او منجر شود که در آن او
خواهد بود.
او از خودش مطمئن است. فقط این تاثیر جدید!
آه ، او یک مرد نیست! او یک نوزاد گریه می کند که برای تازه ترین بود
اسباب بازی.
و همه دلبستگی روح خود او را حفظ کند.
بسیار خوب ، او را مجبور به رفتن. اما او خواهد آمد زمانی که او خسته شده بود
احساس جدید خود را.
او در زمین هک تا او را به مرگ مضطرب شد.
او افزایش یافت. او توده flinging از زمین در نشسته
جریان.
ما خواهد رفت و چای اینجا؟ "او پرسید. بله ، او پاسخ داد : ".
آنها سوژه های بی ربط در دوران چای chattered.
او چهارم در عشق از زینت برگزار شد -- سالن کلبه او به آنها نمیدهد نقل مکان کرد -- و خود را
ارتباط با زیبایی شناسی. او سرد و آرام است.
از آنجا که به خانه راه می رفت ، او پرسید :
"و ما باید یکدیگر را نمی بینیم؟" "-- یا به ندرت ،" او جواب داد.
"و نه نوشتن؟" او پرسید ، تقریبا sarcastically.
همانطور که شما خواهد شد ، "او جواب داد.
"ما غریبه نیست -- باید هرگز ، هر آنچه که اتفاق افتاده است.
من به شما در حال حاضر و دوباره نوشتن. شما لطفا خودتان است. "
"من می بینم!" او جواب داد cuttingly.
اما او در آن مرحله ، که در آن هیچ چیز دیگری به آن لطمه می زند بود.
او رخ بزرگ در زندگی او ساخته شده بود. او یک شوک بزرگ بود زمانی که وی تا به حال گفته
او عشق خود را همیشه یک درگیری شده بود.
چیزی بیشتر اهمیت. اگر آن را بسیار هرگز شده بود ، هیچ بود
باید سر و صدا که به پایان رسید. او را در خط پایان را ترک کرد.
همانطور که او به خانه ، انفرادی ، را در رهبانیت جدید خود رفت ، نیاز مردم خود را به صورت
انتهای دیگر ، او هنوز هم با شرم و درد در highroad ایستاده بود ، فکر
درد و رنج او را موجب است.
در واکنش نسبت به بازگرداندن اعتماد به نفس خود ، او را به درخت بید رفت
می نوشند. چهار دخترانی که برای آن شده بود وجود دارد
روز ، نوشیدن یک لیوان متوسط از پورت.
آنها تا به حال برخی از شکلات روی میز. پل نزدیک با ویسکی او نشسته است.
او متوجه دختران زمزمه و nudging.
در حال حاضر یک دختر گستاخ تیره قوی و زیبا ، با تکیه به او و گفت :
"داشتن شکلات؟" دیگران با صدای بلند در گستاخی او خندید.
"بسیار خوب ، گفت :" پل.
مهره -- "من یکی از سخت. من کرم را دوست ندارد. "
، گفت : "در اینجا شما هستند ، پس" دختر "در اینجا بادام برای شما است."
او شیرین را بین انگشتان خود را برگزار کرد.
او دهان خود را گشوده است. او آن را در ظهور ، و سردرپیش.
"شما خوب!" او گفت.
"خوب ،" او جواب داد ، "ما فکر شما نگاه پوشیده از ابر ، و آنها جرأت به من ارائه
شما شکلات »و« من مهم نیست اگر من دیگر -- یکی دیگر از
مرتب کردن بر اساس ، "او گفت.
و در حال حاضر همه آنها با هم خندیدن بودند.
ساعت نه بود زمانی که او به خانه ، از سقوط تاریک.
او وارد خانه ای در سکوت است.
مادر او ، که در انتظار بود ، با افزایش نگرانی.
"من به او گفت ،" او گفت. پاسخ داد : "من خوشحالم" مادر ، با بزرگ
امدادی.
او آویزان کردن کلاه خود را wearily. "به من گفت ما می خواهم که انجام شود در دسترس نباشد ،" او
گفت. گفت مادر : "درست است ، پسر من".
"به سختی در حال حاضر او ، اما بهترین راه حل در دراز مدت است.
من می دانم. شما برای او مناسب است. "
او خندید shakily او نشستم.
"من چنین شوخی کردن با برخی از دختران در میخانه ،" او گفت.
مادرش به او نگاه. او میریام در حال حاضر فراموش شده بود.
او را در مورد دختران در بید مجنون گفت.
خانم مورل نگاه او. این غیر واقعی به نظر می رسید ، خوشنودی خود را.
در پشت آن بود ، بیش از حد وحشت و بدبختی.
"همین حالا برخی از شام ،" او گفت : به آرامی.
پس از آن او گفت : wistfully :
"او هرگز فکر نمی کردم او می خواهم به من داشته باشند ، مادر ، نه از اول ، و به همین ترتیب او نیست
نا امید کرد. "" من می ترسم ، گفت : "مادرش ،" او نمی کند
امید از شما نشده است. "
"نه ،" او گفت ، "شاید نه." "شما آن را بهتر انجام داده اند ،" او
گفت. "من نمی دانم ،" او گفت به شدت.
پاسخ : خب ، او را رها "، مادرش است.
به همین دلیل او او را ترک کرد ، و او به تنهایی. تعداد بسیار کمی از مردم مراقبت برای او ، و او را برای
تعداد کمی از مردم.
او به تنهایی با خودش باقی ماند ، در انتظار.