Tip:
Highlight text to annotate it
X
سیذارتا توسط هرمان هسه فصل 9.
FERRYMAN
با این رودخانه من می خواهم به ماندن بگیرید، فکر سیذارتا، همان است که من
ferryman دوستانه بود که مدت ها قبل در راه من به مردم کودکانه گذشتند،
هدایت من را، او که من می خواهم به
، با شروع از کلبه خود، مسیر من در آن زمان به یک زندگی جدید منجر شده است، که
رشد کرده بود قدیمی و مرده است - مسیر در حال حاضر، در حال حاضر من زندگی جدید، نیز طول می کشد،
خود را شروع وجود دارد!
به نرمی، او را به آب عجله نگاه کردم، به رنگ سبز شفاف، به
خطوط کریستال طراحی آن، بنابراین غنی از اسرار.
مروارید درخشان، او را از حباب های عمیق، آرام هوا شناور بر روی افزایش می دیدم
منعکس کننده سطح، آبی آسمان که در آن به تصویر کشیده است.
با هزار چشم، رودخانه نگاه او، با آنهایی که سبز، با آنهایی سفید، با
آنهایی که کریستال، با آنهایی که آسمان آبی. که او چگونه عاشق این آب، چگونه آن را
لذت او، چگونه سپاسگزار او بود.
در قلب او شنید، صحبت کردن صدا، که به تازگی awaking شد، و آن را به او گفت:
عشق این آب! آنها در نزدیکی آن!
یادگیری از آن!
آه، بله، او می خواست از آن را یاد بگیریم، او می خواست به گوش دادن به آن است.
او که این آب و اسرار آن را درک کند، پس از آن به او به نظر می رسید، نیز می
درک خیلی چیزهای دیگر، بسیاری از اسرار همه راز است.
اما از همه اسرار رودخانه، او امروز تنها چیزی که دیدم، این یکی را لمس خود
روح.
او را دیدم: این آب دوید و زد، مدام آن را زد، و با این حال همیشه وجود دارد،
همیشه در همه زمان مشابه و در عین حال در هر لحظه بود!
بزرگ او بود که این درک، درک این مطلب!
او درک و درک آن نیست، فقط احساس این ایده را از آن تکان دهنده، حافظه ای در دور دست،
صدای الهی.
سیذارتا گل سرخ، کار از گرسنگی در بدن او غیر قابل تحمل شد.
او در دراثر ضربت یا سرما و یا نور زیاد و غیره کنار هم راه میرفتیم، تا مسیر شده توسط بانک، upriver، به جریان گوش،
به غرش گرسنگی در بدن خود گوش.
هنگامی که او به کشتی رسید، قایق فقط آماده است، و ferryman همان بود که بود
یک بار، انتقال Samana جوان در سراسر رودخانه، در قایق ایستاد، سیذارتا
به رسمیت شناخته شده او، او را نیز بسیار ساله بود.
"آیا می خواهید به من کشتی؟" از او پرسید.
ferryman، شگفت زده به یک مرد ظریف راه رفتن در امتداد و در پا
او را به قایق خود را گرفت و تحت فشار قرار دادند آن را خاموش بانک.
"It'sa زندگی زیبا شما را برای خودتان انتخاب،" مسافر صحبت کرد.
"این زیبا باید به این آب زندگی می کنند هر روز و کروز بر روی آن."
با لبخند مرد پارو از سمتی به سمت دیگر نقل مکان کرد: "این زیبا است، آقا، آن است که
شما به عنوان می گویند. اما هر زندگی است، نه هر کار
زیبا نیست؟ "
"این ممکن است درست باشد. اما به تو غبطه می خورم برای شماست. "
"آه، شما به زودی با بهره گیری از آن متوقف است. هیچ چیز برای پوشیدن مردم خوب است
لباس.
سیذارتا خندید. یک بار قبل از من بر امروز نگاه
به خاطر لباس من، من شده اند پس با بی اعتمادی نگاه.
آیا شما ferryman، نه مثل به پذیرش این لباس، یک مزاحم را به من،
از من؟ برای شما باید بدانید، من پول ندارم به پرداخت
کرایه خود را. "
"شما شوخی، آقا،" ferryman خندید. "من شوخی نیست، دوست است.
ببینند، یک بار قبل از شما از من در سراسر این آب در قایق خود را از آب عبور برای
غیر مادی است پاداش عمل خوب.
بنابراین، آن را انجام دهد امروز نیز هست، و پذیرفتن لباس من برای آن است. "
"و تو انجام دهد، آقا، به قصد ادامه سفر بدون لباس؟
"آه، بیشتر از همه من می خواهم برای ادامه سفر در همه.
بیشتر از همه من می خواهم شما، ferryman، به من لنگ قدیمی را نگه داشته و با
شما را به عنوان دستیار خود را، و یا نه به عنوان کارآموز خود را برای من باید یاد بگیریم 1 چگونه
که مسئولیت رسیدگی به قایق.
برای مدت زمان طولانی، ferryman نگاه غریبه، جستجو.
"در حال حاضر شما به رسمیت شناخته، او در نهایت گفت.
"در یک زمان، تو در کلبه من خوابیده است، این بود که مدت ها قبل، احتمالا بیش از
بیست سال پیش، و شما در سراسر رودخانه توسط من از آب عبور، و ما از هم جدا
دوستان خوب.
آیا شما Samana بوده است؟ من نمی توانم فکر می کنم نام و نام خانوادگی خود را. "
"اسم من سیذارتا است، و من Samana بود، زمانی که شما در آخرین مرا دیده است."
"پس خوش آمدید، سیذارتا.
اسم من Vasudeva است.
شما خواهد شد، بنابراین من امیدوارم که، امروز مهمان من نیز هست و خواب در کلبه من و به من بگویید،
که در آن شما را از آمدن و به همین دلیل این لباس های زیبا هستند چنین مزاحم را به
شما خواهد شد. "
آنها به وسط رودخانه رسید، و Vasudeva پارو با بیش تحت فشار قرار دادند
قدرت، به منظور غلبه بر جریان. او با آرامش، چشمان خود را ثابت بر روی کار می کرد
جلوی قایق، با آغوش قوی است.
سیذارتا نشسته و تماشا او را، و به یاد، چگونه یک بار قبل از، در آن آخرین
روز از وقت خود را به عنوان Samana، دوست دارم برای این که انسان در قلب خود هم زده بود.
سپاسگزاری، او را پذیرفته دعوت Vasudeva است.
هنگامی که آنها بانک رسیده بود، او به او کمک کرد به کراوات قایق به سهام پس از
ferryman از او خواست تا وارد کلبه، این، به او پیشنهاد نان و آب، و
سیذارتا خوردند با لذت مشتاق، و
همچنین خوردند با لذت مشتاق از میوه انبه، Vasudeva او ارائه می شود.
پس از آن، تقریبا زمان غروب آفتاب بود، آنها بر روی ورود به سیستم توسط بانک نشسته و
سیذارتا ferryman در مورد جایی که او در اصل از آمد و در مورد زندگی خود گفت، به عنوان
او آن را در برابر چشمان خود دیده بود امروز، در آن ساعت از ناامیدی است.
تا در اواخر شب، داستان خود را به طول انجامید. Vasudeva با توجه زیادی گوش.
گوش دادن با دقت، اجازه داد همه چیز ذهن، محل تولد و دوران کودکی خود را وارد کنید.
است که در یادگیری است که جستجو، همه شادی، همه پریشانی.
این میان یکی ferryman را فضائل از بزرگترین مانند تنها چند، او می دانست
چگونه به گوش کند.
بدون او صحبت یک کلمه، سخنران حس چگونه Vasudeva اجازه کلمات خود را
ذهن خود را وارد کنید، آرام، باز، در انتظار او تنها یک دست دادن نیست، منتظر نیست
یک با بی حوصلگی، ستایش و ملامت خود را اضافه نمی کند، فقط گوش دادن بود.
سیذارتا احساس، آنچه خوشحال ثروت است، و اعتراف اجباری به چنین شنونده، به دفن
در قلب او زندگی خود را، جستجوی خود را، درد و رنج خود را.
اما در پایان داستان سیذارتا، زمانی که او از درخت در کنار رودخانه صحبت کرد، و
سقوط عمیق خود، از OM مقدس، و چگونه او را به چنین عشق برای رودخانه پس از احساس بود
خواب خود را، ferryman گوش
دو بار مورد توجه است، به طور کامل و به طور کامل از آن، با چشمان خود جذب
بسته شده است.
اما زمانی که سیذارتا افتاد ساکت و آروم، و یک سکوت طولانی رخ داده بود، در سپس Vasudeva گفت:
این است که من فکر می کردم. رودخانه به شما گفته شده است.
این است که دوست خود را به عنوان، آن را به شما صحبت می کند.
این خوب است، که بسیار خوب است. با من بمان، سیذارتا، دوست من.
استفاده می شود که همسر، تخت او در کنار معدن بود، اما او مدت ها پیش مرده است، برای
مدت زمان طولانی، من تنها زندگی کرده اند. در حال حاضر، شما باید با من زندگی می کنند، فضا وجود دارد
و غذا برای هر دو. "
"من از شما سپاسگزارم، گفت:" سیذارتا "از شما سپاسگزارم و قبول.
و من هم به شما برای تشکر، Vasudeva، برای گوش دادن به من تا به خوبی!
این افراد بسیار نادر است که می دانند چگونه به گوش دادن است.
و من یک نفر که آن را می دانستند و همچنین شما را برآورده نمی کنند.
من هم در این راستا از شما یاد بگیرند. "
شما می توانید آن را یاد بگیریم "را مطرح کردند. Vasudeva،" اما نه از من.
رود به من آموخت برای گوش دادن، از آن شما آن را نیز یاد بگیرند.
می داند همه چیز را، رودخانه، همه چیز را می توان از آن آموخته است.
ببینید، شما در حال حاضر این آموخته شده از آب بیش از حد، آن است که تلاش
رو به پایین، به غرق شدن، به دنبال عمق.
سیذارتا غنی و ظریف در حال تبدیل شدن به بنده پارو زن، برهمن آموخته
سیذارتا ferryman می شود: این نیز توسط رودخانه به شما گفته شده است.
شما که چیز دیگری از آن را نیز یاد بگیرند. "
Quoth سیذارتا پس از یک وقفه طولانی: "چه چیز دیگر، Vasudeva؟"
Vasudeva افزایش یافت.
"دیر است،" او گفت، "بیایید به خواب رفتن. من نمی توانم بگویم که چیز دیگری، آه
دوستان شما آن را یاد بگیرند، و یا شاید شما می دانید که
در حال حاضر.
ببینید، من هستم هیچ مردی را آموخته، من به هیچ مهارت خاصی در زبان، من نیز هیچ وسیله خاص
مهارت در تفکر. من قادر به انجام است که به گوش دادن و به
خدایی، هیچ چیز دیگری به من آموخته اند.
اگر من قادر به گفتن و آموزش آن، ممکن است انسان عاقل، اما مثل این من تنها
ferryman، و آن را وظیفه من به کشتی مردم را در سراسر رودخانه است.
من بسیاری از حمل و نقل کرده اند، هزاران، و به همه آنها، رودخانه بوده است چیزی جز
مانع در سفر خود.
سفر آنها به دنبال پول و کسب و کار، و برای مراسم عروسی، و حج، و
رودخانه مسدود شد از راه خود و کار ferryman بود به آنها را به سرعت
که در سراسر مانع است.
اما برای برخی از میان هزاران نفر، چند، چهار یا پنج، رودخانه را متوقف کرده است به عنوان یک
مانع، صدای آن را شنیده اند، آنها به آن گوش داده و رودخانه است
به آنها مقدس، آن را به عنوان مقدس برای من تبدیل شده است.
اجازه دهید بقیه در حال حاضر، سیذارتا. "
سیذارتا با ferryman ماند و آموخته عمل قایق، و هنگامی که وجود دارد
هیچ چیز برای انجام این کار در کشتی، با Vasudeva در زمینه برنج کار می کرد، جمع آوری
چوب، میوه خارج از درخت موز کندن.
او آموخته ساخت پارو و آموخته ترمیم قایق، و به سبد بافتن و
شاد به خاطر هر چیزی که او یاد گرفته بود، و روز ها و ماه ها گذشت
به سرعت.
اما بیشتر از Vasudeva می تواند او را مورد آموزش، او در کنار رودخانه آموخته بود.
مدام او را از آن آموخته است.
بیشتر از همه، او را از آن آموخته را به گوش دادن، توجه نزدیک با یک قلب آرام،
با انتظار، باز روح، بدون شور و شوق، بدون آرزو، بدون قضاوت.
بدون نظر.
در یک روش دوستانه، او را در کنار هم با Vasudeva زندگی می کردند، و گاهی اوقات آنها
رد و بدل برخی از کلمات، و در طول چند فکر در مورد کلمات.
Vasudeva دوست واژه ها بود. به ندرت، سیذارتا موفق به متقاعد کردن او
صحبت می کنند.
: "آیا،" بنابراین او را در یک زمان پرسید، "آیا شما بیش از حد که محرمانه از یاد بگیرند
رودخانه:؟ است که هیچ زمانی وجود ندارد "صورت Vasudeva را با روشن پر شده بود
لبخند می زنی.
"بله، سیذارتا،" او سخن گفت.
"این است که این منظور شما چیست، آن است: که رودخانه در همه جا در یک بار، در
منبع و در دهان، در آبشار، در کشتی، در رپیدز، در دریا، در
کوه ها، در همه جا در یک بار، و آن
تنها حال حاضر برای آن وجود دارد، نه از گذشته سایه به سایه
آینده ممکن است؟ "" این از آن است، گفت: «سیذارتا.
"و وقتی که من آن را آموخته بود، من در زندگی من نگاه کرد، و آن را نیز رودخانه و پسر
سیذارتا تنها از سیذارتا مرد و از مرد قدیمی سیذارتا جدا شده بود
سایه، چیزی واقعی نیست.
همچنین، سیذارتا تولد قبلی گذشته، و مرگ او و بازگشت او به بود
براهما بدون آینده بود.
هیچ چیز، هیچ چیز خواهد بود، همه چیز، همه چیز وجود و
در حال حاضر "سیذارتا سخن گفت با وجد. عمیق، این
روشنگری او را خوشحال کرده بود.
اوه، تمام مدت درد و رنج نمی شدند تمام اشکال عذاب خود و
زمان ترس، همه چیز، همه چیز سخت و خصمانه در جهان از دست رفته نیست و
غلبه بر به زودی به عنوان یکی هم برای غلبه بر بود،
به زودی به عنوان زمان شده اند از وجود افکار خود قرار داده؟
در لذت نشئه، او سخن گفته بود اما Vasudeva به او لبخند زد روشن و راننده سرشونو تکون دادن
در تایید سکوت او راننده سرشونو تکون دادن، دست خود را بیش از در سیذارتا خار
شانه، پشت کار خود را.
و یک بار دیگر، هنگامی که رودخانه جریان خود را در فصل بارانی افزایش می یابد
سر و صدا قدرتمند ساخته شده، و سپس گفت: سیذارتا: "آیا نمی کنم، آه دوست،
رودخانه است بسیاری از صداها، صدای بسیار زیادی است؟
است نه صدای یک شاه، و یک جنگجو، و از گاو و پرنده
شب، و زن تولد، و یک مرد آه، و هزار و یک
صداهای بیشتر؟ "
"پس از آن،" Vasudeva راننده سرشونو تکون دادن، "صدای موجودات را در صدای خود را."
"و آیا می دانید که،" سیذارتا ادامه داد: "چه کلمه ای از آن صحبت می کند، هنگامی که شما موفق
شنیدن همه آن ده هزار صدا در یک بار؟
خوشبختانه چهره Vasudeva، لبخند زدن، او خم به سیذارتا و مقدس صحبت کرد
OM به گوش او. و این همان چیزی بوده است که
سیذارتا بود شنوایی نیز شده است.
و زمان پس از زمان، لبخند خود را بیشتر شبیه است ferryman شد، تقریبا شد
به همان اندازه روشن است، تقریبا به همان اندازه کاملا درخشان با سعادت، به همان اندازه درخشان از
هزار چین و چروک های کوچک، به همان اندازه به طور یکسان به کودک، به همان اندازه به طور یکسان به یک پیر مرد.
مسافران بسیاری، از دیدن دو ferrymen، فکر می کردند برادر بودند.
اغلب، آنها را در شب نشسته با هم توسط بانک بر روی ورود به سیستم، گفت: هیچ چیز و هر دو
به آب، که آب به آنها بود، اما صدای زندگی، صدای گوش
آنچه وجود دارد، چه می شود تا ابد در حال شکل گرفتن است.
و آن را از زمان به زمان اتفاق افتاده است که هر دو، در هنگام گوش دادن به رودخانه، فکر
از چیزهایی که مکالمه از روز قبل از دیروز، از یکی از
مسافران، صورت و سرنوشت آنها بود
اشغال افکار خود، از مرگ، از دوران کودکی خود را، و هر دو آنها در همان
لحظه، هنگامی که رودخانه شده است گفت: تا به حال چیزی خوب به آنها نگاه هر
دیگر، هر دو تفکر دقیقا همان
چیز، هر دو خوشحال و در مورد پاسخ به همین سوال است.
چیزی در مورد این کشتی و دو ferrymen که به منتقل شد
دیگران، که بسیاری از مسافران احساس.
این گاهی اوقات اتفاق افتاده که یک مسافر، پس از در چهره یکی از نگاه
ferrymen، شروع به گفتن داستان عمر خود را در مورد درد، گفت: شر اعتراف
چیزهایی برای راحتی و مشاوره، ازش پرسید.
گاهی اوقات این اتفاق افتاده است که کسی تقاضای اجازه برای یک شب اقامت با
آنها را به گوش دادن به رودخانه.
این نیز اتفاق افتاده است که افراد کنجکاو آمد، که گفته شده بود که دو وجود دارد عاقلانه
مردان، و یا جادوگران یا مردان مقدس است که کشتی زندگی می کنند.
افراد کنجکاو بسیاری از سوالات را خواست، اما آنها هیچ جوابی برای این سوال، که آنها پیدا کردند
نه جادوگران و نه خردمندان، آنها فقط دو مرد کمی دوستانه قدیمی، که
به نظر می رسید به قطع و تبدیل شده اند کمی عجیب و غریب و دل شکسته.
و افراد کنجکاو خندید و در مورد چگونگی احمقانه و و gullibly
مردم عادی به پخش چنین شایعاتی را خالی.
سالها گذشت، و هیچ کس آنها را شمارش.
سپس، در یک زمان، راهبان در زیارت آمد، پیروان Gotama،
بودا، که شد درخواست را در سراسر رودخانه آب عبور می شود، و با آنها ferrymen
که آنها اغلب با عجله گفته شد
پیاده روی به استاد بزرگ خود، اخبار متعال یکی از گسترش یافته بود
کشنده بیمار و به زودی خواهد مرد مرگ انسان گذشته خود را، به منظور تبدیل شدن به یکی از با
نجات.
طولانی نیست، تا زمانی که گله جدیدی از راهبان همراه در زیارت خود آمد، و یکی دیگر از
و راهبان و همچنین بسیاری از مسافران و مردم دیگر راه رفتن را از طریق
زمین از هیچ چیز دیگری از Gotama و مرگ قریب الوقوع او سخن گفت.
و به عنوان مردم از همه جا و از همه طرف هجوم آوردند، هنگامی که در حال رفتن به
جنگ یا تاجگذاری شاه، و جمع آوری مانند مورچه ها در droves، در نتیجه آنها
، مثل این است که سحر و جادو کشیده سرازیر
طلسم، که در آن بودا بزرگ در انتظار مرگ او، که در آن رویداد بزرگ
بود را به مکان و بزرگ از یک دوره کامل برای تبدیل شدن به یکی از با
شکوه.
اغلب، سیذارتا فکر در آن روز پس از مرگ آن مرد دانا، معلم بزرگ،
صدای که کرده بود نصیحت ملت ها و صدها هزار نفر، که صدای awoken بود
او همچنین یک بار شنیده می شود، که چهره مقدس او همچنین یک بار با احترام دیده می شود.
لطفا، او از او فکر کردم، مسیر خود را به کمال را در برابر چشمان خود دیدم، و به یاد
با لبخند این واژه ها که او یک بار، به عنوان یک مرد جوان، به او گفت، می فرمایند
است.
آنها بوده است، پس از آن به او به نظر می رسید، افتخار و زودرس کلمات، با لبخند، او
به یاد آنها.
برای مدت زمان طولانی او می دانست که ایستاده بود چیزی بین Gotama و او هیچ
بیشتر، هر چند او هنوز قادر به پذیرش تعالیم خود را.
نه، هیچ آموزش وجود دارد واقعا در جستجوی یک شخص، کسی که واقعا می خواستم برای پیدا کردن،
می تواند قبول است.
اما او که بود در بر داشت، او می تواند از هر آموزه های موافق، هر راه، هر هدف،
ندارد، ایستاده بین او و تمام هزار هر که در زندگی می کردند
در آن ابدی است، که نفس الهی است.
در یکی از این روزها، هنگامی که بسیاری از رفت و زیارت به مرگ بودا، Kamala
همچنین رفت و به او، که زیبا ترین courtesans استفاده می شود.
مدت ها قبل، او از زندگی قبلی خود را بازنشسته کرده بود، باغ او داده بود.
راهبان از Gotama به عنوان یک هدیه است، پناهگاه خود را در آموزه های گرفته بود، از جمله
دوستان و مهرورزان از زائران است.
همراه با سیذارتا پسر، پسر او، او راه خود را با توجه به خبر رفته
مرگ نزدیک از Gotama، در لباس های ساده، با پای پیاده.
با پسر کوچکش، او در کنار رودخانه سفر بود، اما پسر به زودی رشد کرده بود
نافرمان شد خسته، مورد نظر برای رفتن به خانه، مورد نظر را به استراحت، مورد نظر برای خوردن،
و شروع به ناله.
Kamala اغلب به حال را به بقیه با او، او به داشتن راه خود را در برابر عادت
او، او تا به حال به او تغذیه، تا به حال به او آرامش، تا به حال او را چوبکاری کردن.
او درک نیست که چرا او تا به حال به این زیارت فرسوده کننده و غمگین با رفتن
مادرش، به مکانی نامعلوم، به یک غریبه بود که مقدس و در مورد به مردن.
بنابراین چه می شود اگر از مرگ او، این نگرانی پسر؟
زائران بودند نزدیک کشتی Vasudeva، هنگامی که کمی سیذارتا
یک بار دیگر مادر خود را به استراحت اجباری است.
او Kamala خودش را نیز خسته شده، و در حالی که پسر جویدن یک موز، او
بر روی زمین crouched، چشمانش را بست و کمی، و استراحت است.
اما ناگهان او ادا فریاد ندبه، پسر با ترس و وحشت در او نگاه کرد و دید خود را
صورت داشتن رنگ پریده از وحشت رشد کرده و از زیر لباس خود، یک مار کوچک، سیاه و سفید
فرار کرد، که توسط آن Kamala گاز گرفته شده بود.
با عجله، آنها در حال حاضر هر دو فرار در طول مسیر، در جهت رسیدن به مردم، و
نزدیک به کشتی Kamala سقوط وجود دارد، و قادر به رفتن هر بیشتر بود.
اما پسر بچه شروع به گریه به طرز ناراحت کننده ای، تنها وقفه آن را به بوسه و در آغوش مادرش
و او نیز با صدای بلند فریاد می زنند خود را برای کمک به پیوست، تا زمانی که صدا به را Vasudeva
گوش، که در کشتی ایستاده بود.
به سرعت، آمد او راه رفتن، زن را در آغوش گرفت، او را به داخل قایق به اجرا درآمد،
سیذارتا پسر فرار همراه، و به زودی همه آنها به کلبه رسید، ایستاد شد اجاق گاز
و تنها روشنایی آتش بود.
وی با نگاه کردن به و برای اولین بار صورت پسر، که wondrously او را به یاد چیزی دیدم،
هشدار دهنده به خاطر داشته باشید چیزی را فراموش کرده بود.
سپس او را دیدم Kamala، آنها او را فورا به رسمیت شناخته شده، هر چند که او ناخودآگاه در دراز
سلاح ferryman، و در حال حاضر او می دانست که پسر خود را، که چهره شده بود، بود
یادآور هشدار دهنده به او، و قلب در قفسه سینه خود را هم زده.
زخم Kamala، شسته شده بود اما در حال حاضر تبدیل شده بود سیاه و سفید و بدن او متورم شده بود، او
به نوشیدن معجون شفا دهنده ساخته شده است.
آگاهی او بازگشت، او در بستر سیذارتا در کلبه دراز و خم بیش از
او ایستاده بود سیذارتا، که به عشق او بسیار.
آن را مانند یک رویا به او به نظر می رسید و او با لبخند، در چهره دوست خود را نگاه کرد؛
فقط به آرامی او را متوجه وضعیت خود را نیش می زنند، به یاد، timidly نام
پسر.
او با شما است، نگران نباشید، گفت: "سیذارتا.
Kamala به چشمان او نگاه کرد. او با زبان سنگین، فلج شده سخن گفت
سم.
او گفت: "تو، عزیز من"، "شما تبدیل به خاکستری است.
اما شما مانند Samana جوان، که در یک زمان بدون لباس آمد، با گرد و خاکی هستند
پا، من به باغ.
شما خیلی بیشتر شبیه به او، از شما او را در آن زمان بود که تو مرا ترک کرده بودند
و Kamaswami. در چشم ها، شما مثل او هستید، سیذارتا.
افسوس، من نیز پیر، پیر - می تواند شما را هنوز به من تشخیص "؟
سیذارتا لبخند زد: "بلافاصله، من تو را به رسمیت شناخته شده Kamala، عزیز من."
Kamala به پسر او اشاره کرد و گفت: "او را شما می شناسید؟
او پسر شما است. "چشم او اشتباه گرفته شد و سقوط کرد بسته است.
پسر گریستم، سیذارتا او را بر روی زانوی خود را، به او اجازه گریه، petted موهای او، و
در نزد چهره کودک، نماز برهمن به ذهن او رسید، که او تا به حال
یاد گرفتم که مدت ها قبل، زمانی که او یک پسر کوچک خود بوده است.
به آرامی، با صدای آواز خواندن، او شروع به حرف زدن از گذشته و دوران کودکی اش،
به عبارت آمد، جریان را به او است.
و با آن بطور یکنواخت یا یک وزن خواندن، پسر شد آرام، تنها در حال حاضر و پس از آن uttering هق هق
و به خواب رفت. سیذارتا او در بستر Vasudeva قرار داده است.
Vasudeva ایستاده بود و اجاق گاز برنج پخته شده.
سیذارتا به او نگاه کنید، که او با یک لبخند.
"او بمیرم،" سیذارتا گفت: بی سر و صدا.
Vasudeva راننده سرشونو تکون دادن، بر چهره دوستانه او را زد نور از آتش اجاق گاز.
بار دیگر، Kamala بازگشت به آگاهی است.
درد تحریف چهره اش، چشمان سیذارتا به عنوان خوانده شده درد و رنج را در دهان او، در او
گونه رنگ پریده. بی سر و صدا، او آن را بخواند، با دقت، در انتظار،
ذهن خود را تبدیل شدن به یکی با درد و رنج او.
Kamala آن احساس، به او زل زل نگاه کردن به چشمان او به دنبال. با نگاه کردن به او، او گفت: "حالا می بینم که
چشم خود را نیز تغییر کرده است. آنها کاملا متفاوت است.
با چه می توانم هنوز هم که تو سیذارتا تشخیص؟
این شما، و آن را به شما نیست. "سیذارتا گفت: هیچ چیز، به آرامی چشمان خود را
نگاه مخصوص اوست.
"شما آن را به دست آورد؟" پرسید. "شما را کشف کرده اند صلح؟
او لبخندی زد و دست خود را بر لیزا قرار داده است. "من آن را دیدن، او گفت،" من آن را دیدن.
من هم به صلح. "
سیذارتا در نجوا سخن گفت: "شما آن را در بر داشت".
Kamala هرگز مانع از نگاه کردن به چشمان او.
او در مورد حج اش به Gotama، که می خواست را به فکر به منظور دیدن
چهره یکی از کامل، به تنفس صلح خود را، و او تصور می کردند که او تا به حال در حال حاضر
او را در جای خود را، و بود که
خوب، به همان اندازه خوب است، اگر او یکی دیگر دیده بود.
او می خواست برای گفتن به او، اما به زبان دیگر اطاعت او را.
بدون صحبت کردن، او در او نگاه کرد، و او را دیدم زندگی را از چشم او ها محو می شود Now a castaway.
وقتی درد نهایی چشمان او و آنها را کم رشد می کنند، زمانی که لرز نهایی
فرار از طریق اندام او، انگشت خود را در پلک های خود را بست.
برای مدت زمان طولانی، او نشسته و به صورت مسالمت آمیز مرده او نگاه کرد.
برای مدت زمان طولانی، او را به دهان او، دهان و خسته اش، با آن لب های مشاهده شده، که
نازک تبدیل شده بود، و به یاد او، که او استفاده می شود، در بهار سال
مقایسه این دهان با انجیر تازه ترک خورده.
برای مدت زمان طولانی، او نشسته، خواندن در چهره رنگ پریده، در چین و چروک های خسته، پر خود را
با این دید، دیدم چهره ی خود را در همان شیوه ای دراز کشیده، فقط به عنوان سفید، فقط به عنوان
فرو نشستن، و دید و در عین حال خود را
صورت و ... او جوان، با لب های قرمز، با چشمان آتشین و احساس
هر دو بودن حال و در همان زمان واقعی، احساس ابدیت، به طور کامل
پر از هر جنبه ای از وجودش.
عمیق او احساس عمیق تر از همیشه قبل از، در این ساعت، indestructibility
هر زندگی، ابدیت از هر لحظه است.
وقتی که او گل رز، Vasudeva برنج برای او آماده کرده بود.
اما سیذارتا را نخورید.
در پایدار، که در آن بز خود ایستاده بود، دو مرد آماده تخت از کاه
خود، و Vasudeva خود را زمین بگذارند به خواب.
اما سیذارتا بیرون رفت و شب قبل از کلبه نشسته، گوش دادن به
رودخانه احاطه شده توسط گذشته، لمس و تمام عمر خود را در محاصره
همان زمان است.
اما گاهی او افزایش یافت، پا به درب کلبه و گوش می کند که آیا
پسر به خواب رفته بود.
در ابتدای صبح، حتی قبل از غروب آفتاب دیده می شود، Vasudeva از آمد
پایدار و را برای دوست خود رفت. شما خواب نیست، "او گفت.
"نه، Vasudeva.
من اینجا نشسته، و از من به صحبت های او گوش داده بود به رودخانه. بسیاری آن را به من گفت، عمیقا آن را پر کرده است
من را با شفا را با فکر وحدت فکر. "
"شما تجربه درد و رنج، سیذارتا، اما می بینم که: هیچ غم و اندوه را وارد کرده است
قلب است. »« نه، عزیز من، چگونه باید باشد غم؟
من، که ثروتمند و شاد شده اند، تبدیل شده اند و حتی غنی تر و شادتر در حال حاضر است.
پسرم به من داده شده است. "" پسر شما خواهد بود خوش آمدید من نیز هست.
اما در حال حاضر، سیذارتا، اجازه دهید به کار است، بسیار وجود دارد که باید انجام شود.
Kamala روی تخت مرده است، که در آن همسر من خیلی وقت پیش مرده بود.
اجازه دهید ما هم ساخت شمع مراسم تشییع جنازه Kamala بر روی تپه ای که در آن ساخته شده بود
شمع مراسم تشییع جنازه همسر "در حالی که پسر بچه هنوز خواب بود، آنها ساخته شده
شمع مراسم تشییع جنازه.