Tip:
Highlight text to annotate it
X
Howards پایان توسط EM فورستر فصل 39
چارلز و Tibby در Ducie خیابان ملاقات کرد، که در آن دوم شد ماندن.
در مصاحبه خود بود کوتاه و پوچ است.
آنها تا به حال هیچ چیز مشترک هستند، اما زبان انگلیسی، و سعی کردند با کمک آن به ابراز
آنچه نه از آنها را درک است. چارلز دیدم هلن دشمن خانواده است.
او را به عنوان خطرناک ترین Schlegels خاص بود، و در خشم به عنوان
او بود، به جلو نگاه به گفتن همسر خود را چگونه به حق او بوده است.
ذهن خود را در یک بار ساخته شده است: دختر باید از راه رو قبل از او خوار
آنها دورتر. اگر به مناسبت ارائه می گردد که او ممکن است به ازدواج
تبه و یا احتمالا به یک احمق.
اما این یک امتیاز به اخلاق بود، هیچ بخشی از طرح اصلی خود را تشکیل داد.
صادقانه و صمیمانه دوست نداشتن چارلز بود، و گذشته گسترش خود به روشنی
قبل از او، نفرت حروفچین مدبر است.
همانطور که اگر آنها سر در کتاب یادداشت بودند، او از همه حوادث زد
در کمپین Schlegels: تلاش به سازش برادرش، مادرش
میراث، ازدواج پدرش،
مقدمه ای از مبلمان، نامید از همان.
او درخواست خود را به خواب در پایان Howards هنوز شنیده بود که بود خود را
استاد سکته مغزی و فرصت را برای او است.
اما او در حال حاضر احساس کردند که پایان Howards هدف بود، و، اگر چه او را دوست نداشت
خانه، آن را به دفاع مشخص شد. در Tibby، از سوی دیگر، تا به حال هیچ نظر.
او ایستاده بود بالای کنوانسیون: خواهر او تا به حال حق را به انجام آنچه او فکر است.
مشکل این است که ایستادن در بالای کنوانسیون نیست که ما را ترک هیچ گروگان در میان
آنها مردها همیشه می تواند بیشتر از زنان غیر متعارف و کارشناسی مستقل
به معنای نیاز روبرو می شوند بدون مشکلات در همه.
Tibby بر خلاف چارلز، به اندازه کافی پول و اجداد خود را برای او به دست آورده بود، و اگر او
مردم در یک مجموعه ای از مسافرخانه او تنها به دیگری حرکت می کند، شوکه شده است.
او اوقات فراغت بدون همدردی - نگرش به عنوان کشنده شدید:
کمی فرهنگ سرد ممکن است بر روی آن مطرح شده است، اما هیچ هنر.
خواهر او خطر خانواده دیده بود، و از یاد برده بودند هرگز به تخفیف طلا
جزایر که آنها را از دریا بزرگ.
Tibby به ستایش خود، و به همین ترتیب منفور تلاش و
مستغرق.
از این رو پوچی از مصاحبه، خلیج (فارس) بین آنها اقتصادی و همچنین
روحانی است.
اما نکاتی چند گذشت: چارلز برای آنها با گستاخی فشرده
در مقطع کارشناسی می تواند تحمل. در چه تاریخی هلن رفته بود در خارج از کشور؟
به چه کسی؟
(چارلز اضطراب، به محکم کردن رسوایی در آلمان بود.)
سپس، در حال تغییر تاکتیک های خود، او گفت: حدود: "من فرض می کنم شما متوجه است که شما
محافظ خواهر خود را؟ "
"به چه معنا؟" "اگر یک مرد در مورد با خواهرم بازی، من می خواهم
ارسال یک گلوله را از طریق او، اما شاید برای شما مهم نیست. "
من ذهن بسیار، به اعتراض Tibby.
که D'جزء مشکوک، پس از آن؟ صحبت کردن، انسان است.
همیشه مشکوک کسی. "" هیچ کس.
من فکر نمی کنم. "
غیر ارادی او سردرپیش. او صحنه در آکسفورد خود را به یاد بود
اتاق. شما در حال مخفی کردن چیزی، گفت: "چارلز.
به عنوان مصاحبه ها برود، او بهتر از این یکی.
"هنگامی که شما در گذشته او را دیدم، او نام کسی را ذکر؟
بله، یا نه! "به او thundered، به طوری که Tibby آغاز شده است.
"در اتاق او ذکر شده چند تن از دوستان به نام Basts -
"چه کسی Basts هستند؟"
"مردم - دوستان ... او در عروسی Evie را به دست."
"به خاطر نمی آورم. اما، اسکات بزرگ!
من انجام می دهم.
عمه ام به من در مورد برخی از اراذل و اوباش گفت. او از آنها هنگامی که شما او را دیدم؟
آیا یک مرد وجود دارد؟ آیا او مرد صحبت می کنند؟
و یا - در اینجا نگاه کنید - شما تا به حال هر گونه ارتباط با او را "؟
Tibby سکوت کرده بود.
او بدون قصد آن، اعتماد به نفس خواهر خود خیانت کرده بود، او کافی نبود
علاقه مند به زندگی انسان را به جایی که همه چیز خود را برای رهبری.
او یک رابطه قوی برای صداقت، و کلام او، به یک بار داده شده بود، همواره حفظ می
در حال حاضر است.
او عمیقا، احسان نه تنها آسیب او هلن انجام داده بود، اما برای نقص او
کشف شده در تجهیزات خود است. "من - شما را در اعتماد به نفس خود هستند.
آنها در اتاق های خود را ملاقات کرد.
آه، چه یک خانواده، یک خانواده! خدا پدر فقیر کمک کند -
و Tibby خود را به تنهایی در بر داشت.
>
پایان Howards EM فورستر فصل 40
لئونارد - او را در یک گزارش روزنامه در طول شکل است، اما آن شب او
برای بسیاری به حساب نمی آید. پای درخت بود در سایه، از
ماه هنوز پشت خانه مخفی شد.
اما در بالا، به راست، به چپ، پایین سبزه زار بلند، زیر نور مهتاب جریان است.
لئونارد نمی مرد، اما به علت به نظر می رسید.
کنجکاو راه به مارگارت، که - شاید راه هلن را از افتادن در عشق
عذاب و تحقیر که هنری با تصویر او حک شد.
هلن را فراموش کرده مردم است.
آنها پوسته که احساسات خود را محصور کرده بودند.
او می توانست ترحم، یا خودش را قربانی، و یا غرایز، بود، اما او همیشه دوست داشت
نجیب راه، که در آن زن و مرد، خود را در رابطه جنسی از دست داده است، تمایل به
از دست دادن رابطه جنسی خود را در رفاقت؟
مارگارت تعجب، اما هیچ کلمه ای گفت: سرزنش.
این غروب هلن بود.
مشکلات به اندازه کافی باقی مانده از او - از دست دادن دوستان و از مزایای اجتماعی،
عذاب، عذاب عالی، مادری است که حتی هنوز یک موضوع مشترک نمی
دانش است.
در حال حاضر ماه بدرخشد. روشن و به آرامی نسیم از ضربه بهار،
مرگ دور از باد روز، و زمین، که به ارمغان می آورد افزایش را
صلح است.
حتی به خودش جرات هلن سرزنش او. او می تواند از تجاوز او را با هر ارزیابی
کد اخلاقی، همه چیز یا هیچ بود.
اخلاق می تواند ما را که قتل بدتر است از سرقت، و گروه بسیاری از گناهان در
سفارش همه باید تایید، اما می تواند گروه هلن.
surer surer اظهارات خود را در این نقطه، ما ممکن است این باشد که اخلاق نمی باشد.
صحبت کردن. مسیح گریزان بود زمانی که آنها را مورد پرسش
او.
آن کسانی است که نمی تواند اتصال که تسریع سنگ اول را به بازیگران است.
عصر هلن - برنده چه هزینه و غم از خدشه دار نمی شود
به دیگران است.
تراژدی خود را مارگارت هرگز یک کلمه ادا.
"یکی جدا شده، گفت:" هلن به آرامی. من آقای فروردین از سوی دیگر جدا
نیروهای که کشیدن لئونارد سراشیبی.
در نتیجه، من پر از ترحم، و تقریبا از انتقام بود.
برای هفته ها من آقای فروردین سرزنش کرده بود، تنها، و غیره، زمانی که نامه شما آمد -
آهی کشید: "من هرگز آنها نوشته شده است،" مارگارت.
"آنها هنری محافظت هرگز. چگونه نا امید کننده آن را مرتب دور گذشته
حتی برای دیگران!
"من نمی دانستم که این ایده خود را به اخراج Basts بود."
"با نگاهی به گذشته، که از من اشتباه بود." "با نگاهی به گذشته، عزیزم، من می دانم که بود
درست است.
راست این است که برای نجات کسی انسان دوستشان می. من کمتر مشتاق در مورد عدالت در حال حاضر.
اما ما هر دو فکر می کنم شما در دیکته اش نوشت.
این آخرین لمس واکنشی غیرانسانی از خود به نظر می رسید.
بسیار در این زمان ساخته - و خانم بست بود طبقه بالا.
من به حال او دیده نمی شود و برای مدت زمان طولانی را به لئونارد صحبت کرد - من او را سرزنش کرده بود.
هیچ دلیلی وجود ندارد، و این که باید به من هشدار داد که من در معرض خطر بود.
بنابراین، هنگامی که یادداشت ها آمدند، من می خواستم به ما به شما توضیح.
او گفت که او حدس زده توضیح - او از آن می دانستند، و شما باید بدانید.
من تحت فشار او را به من بگویید.
او گفت هیچ کس باید بدانند و آن چیزی است که با همسرش بود.
راست تا پایان آقای بست و خانم شلگل بود.
من که قرار بود به او بگویید که او باید صادقانه با من وقتی که من تو را دیدم چشم او، و
حدس زد که آقای فروردین او را در دو راه، یکی نیست خراب بود.
من او را به خود جلب کرد به من.
من به او بگویید. من بسیار احساس تنهایی خودم.
او مقصر نیست. او را پرستش من رفته است.
من می خواهم هرگز دوباره او را ببیند، هر چند آن را برای تلفن های موبایل وحشتناک است.
من می خواستم به او پول بدهد و احساس به پایان رسید.
آه، مگ، کمی است که در مورد این چیزها شناخته شده! "
او صورت خود را در برابر درخت گذاشته شد. کمی بیش از حد، که در مورد شناخته شده
رشد!
هر دو بار آن را به تنهایی و شب و وحشت پس از آن.
، لئونارد آیا رشد از پل؟ "مارگارت، برای یک لحظه صحبت نمی کنم.
خسته شده بود او که توجه خود را به دندان ها سرگردان بودند - دندان
که به پوست درخت محوری به آن مداوا شده بود.
از جایی که او نشسته او می تواند آنها را به سوسو زدن را ببینید.
او تلاش شده بود تا آنها را به حساب. "لئونارد رشد بهتر از جنون است،
او گفت.
ترسیده بودم که شما را در مقابل پل واکنش نشان می دهند تا زمانی که شما بیش از آستانه رفت. "
"من واکنش نشان می دهند تا زمانی که من فقیر لئونارد. من ثابت در حال حاضر.
من همیشه مانند هنری شما باید نیست، عزیزترین مگ، و یا حتی در مورد او صحبت می کنند با مهربانی، اما همه
که نفرت خیره کننده است. من هرگز با بیحوصلگی حرف زدن علیه Wilcoxes
بیشتر.
من درک می کنم که چگونه شما او ازدواج کرد، و شما در حال حاضر بسیار خوشحال خواهد شد. "
به مارگارت آیا پاسخ. "بله" را تکرار هلن، صدای او را در حال رشد
مناقصه ها و مزایده بیشتر، "من در آخرین درک انجام دهد."
"به جز خانم فروردین، عزیزترین، هیچ یک از جنبش های کوچک ما را درک می کند."
"از آنجا که در مرگ - به توافق برسند." "نه کاملا.
احساس می کنم که شما و من و هنری قطعه تنها از ذهن آن زن هستند.
او می داند همه چیز است. او همه چیز است.
او خانه، و درخت که خم بیش از آن است.
مردم مرگ خود و همچنین زندگی خود را، و حتی اگر وجود دارد
چیزی فراتر از مرگ، ما باید در پوچی blow me away] فوت کن منو به کنار ما متفاوت است.
نمی تونم باور کنم که دانش مانند لیزا با دانش مانند هلاک
مال من است. او در مورد واقعیت دانستند.
او می دانست وقتی که مردم عاشق بودند، هر چند که او در اتاق نبود.
من شک نکنید که او می دانست هنگامی که هنری او فریب خورده است. "
خوب شب، خانم فروردین، صدا نامیده می شود.
"اوه، خوب شب، خانم اوری." "چرا باید کار اوری برای ما ارسال نشده است؟"
هلن زمزمه. "به راستی چرا؟"
خانم اوری عبور چمن و ادغام پرچین که آن را از مزرعه تقسیم شده است.
شکاف های قدیمی، که آقای فروردین پر شده بود، دوباره ظاهر شده بود و مسیر خود را از طریق
شبنم به دنبال راه که او بیش از turfed بود، زمانی که او بهبود باغ و ساخته شده
این امکان را برای بازی.
"این کاملا خانه ما نشده است، گفت:" هلن.
"هنگامی که خانم اوری نامیده می شود، من احساس می کنیم تنها یک زن و شوهر از گردشگران است."
"ما باید که در همه جا و برای همیشه باشد."
"اما محبت گردشگران -" "اما گردشگران که وانمود هر یک از هتل می باشد
خانه خود را. "
نمیتونم وانمود کنم که بسیار طولانی است، گفت: «هلن. "نشسته در زیر این درخت کسی فراموشش نمیکنه، اما من
می دانم که فردا من باید ماه افزایش از آلمان.
همه خوبی شما می توانید واقعیت مورد تغییر دهید.
مگر در مواردی که شما با من بیا. "مارگارت لحظه ای فکر کرد.
در سال گذشته، او علاقه انگلستان رشد کرده بود که به ترک غم و اندوه بود.
با این حال آنچه او را بازداشت کردند؟
بدون شک هنری فوران خود، مجرم را عفو کنند و به blustering و muddling به
رسیده سن. اما چه خوب بود؟
او فقط به همان سرعت از ذهن خود محو.
"آیا شما از من خواست، هلن جدی؟ آیا باید در با مونیکا شما؟ "
"شما، نه، اما من جدی از شما خواسته است."
"با این حال، بیشتر طرح های در حال حاضر.
و خاطراتی بیشتر است. "آنها برای کمی ساکت بودند.
این غروب هلن بود. در حال حاضر توسط آنها را مانند یک جریان سرازیر شده است.
درخت rustled.
این موسیقی ساخته شده بود قبل از آنها متولد شدند، و پس از مرگ خود را ادامه خواهد داد، اما
آهنگ خود را از حال حاضر بود. لحظه منتقل می شود.
درخت rustled.
حواس خود، تیز شد و به نظر می رسید درک زندگی.
زندگی گذشت. درخت nestled.
مارگارت، گفت: ":" خواب در حال حاضر است.
صلح از کشور ورود به او شد.
این هیچ تجارت با حافظه، و با امید کمی است.
دست کم از همه است آن را با امید از پنج دقیقه است.
صلح در حال حاضر، که می گذرد درک است.
سوفل آن آمد "در حال حاضر،" و "اکنون" یک بار دیگر آنها به عنوان گام زد به شن، و "اکنون" را به عنوان
مهتاب بر شمشیر پدر خود افتاد. آنها به طبقه بالا به تصویب رسید، بوسید، و در میان
تکرار بی پایان به خواب رفت.
خانه درخت در ابتدا enshadowed بود، اما به عنوان ماه گل رز بالاتر از دو
disentangled، و برای چند لحظه در نیمه شب روشن بود.
مارگارت بیدار شد و به باغ نگاه.
غیر قابل درک است که لئونارد بست باید برنده او این شب از صلح!
او همچنین بخشی از ذهن خانم فروردین؟
>
پایان Howards EM فورستر فصل 41
دور های مختلف توسعه لئونارد بود. ماه پس از Oniton، هر جزئی
مشکلات آنها ممکن است او را، همه با ندامت را تحت الشعاع قرار شد.
وقتی هلن به عقب نگاه او می تواند فلسفی، و یا او می تواند به
آینده و برنامه ریزی به بچه اش. اما پدر را دیدم چیزی فراتر از خود را
گناه است.
هفته پس از آن، در میان مشاغل دیگر، او ناگهان خواهد از گریه،
ادم بی شعور و کودن یا شهوانی - شما بی رحم، من می تواند داشته باشد - "می شود و اجاره بها را به دو نفر که برگزار شد گفت و گوها است.
یا قهوه ای باران فرود، بلات از چهره ها و آسمان.
حتی Jacky متوجه تغییر در او. وحشتناک ترین درد و رنج خود را هنگامی که او
از خواب بیدار شد از خواب.
گاهی اوقات در ابتدا او خوشحال بود، اما بزرگ شده یک بار حلق آویز به او آگاه و
با وزن کردن افکار خود را هنگامی که آنها حرکت خواهد کرد.
یا کمی آهن بدن او سوخته است.
یا یک شمشیر به او ضربه چاقو. او را در لبه تخت خود نشسته،
برگزاری قلب او و ناله، آه، چه باید انجام دهم، هر چه کار باید بکنم؟ "
هیچ چیز به ارمغان آورد به آسانی.
او می تواند فاصله میان او و تجاوز قرار داده، اما آن را در روح خود را رشد.
ندامت است میان verities های ابدی نیست. یونانی ها حق داشتند تا او را خلع کردن.
عمل او بیش از حد دمدمی مزاج است، به عنوان اینکه Erinyes برای مجازات انتخاب
مردان خاص و برخی از گناهان. و از همه به معنی ندامت بازسازی است
قطعا بیشتر بی فایده است.
کاهش دور از بافت سالم با مسموم است.
این چاقو که پروب به دور از شر عمیق تر است.
لئونارد مستقیما از طریق شکنجه و خالص ظهور رانده شد، اما enfeebled -
مرد، که کنترل خود را از دست بدهند دیگر هرگز، بلکه کوچک تر، که تا به حال
کمتری برای کنترل.
نه خلوص به معنای صلح است. استفاده از چاقو می تواند تبدیل به یک عادت به عنوان
سخت به لرزش خود به عنوان شور، و لئونارد ادامه داد: با گریه شروع
از رویا.
او ساخته شده است تا یک وضعیت است که به اندازه کافی دور از حقیقت بود.
به او رخ نداده بود که هلن به سرزنش.
او را فراموش کرده شدت بحث خود را، به افسون که شده او را به صداقت وام،
سحر و جادو از Oniton تحت تاریکی و از رودخانه زمزمه.
هلن را دوست مطلق.
لئونارد خراب شده بود کاملا و به عنوان یک مرد از هم جدا بود به او ظاهر شد، جدا شده
از جهان است.
مرد واقعی، که برای ماجراجویی و زیبایی، مراقبت مورد نظر را به زندگی آبرومندانه و
پرداخت راه خود را، که می تواند به جلال از طریق زندگی از نیروی عظیم منهدم کننده سفر
ماشینی که او را خرد کردن.
خاطرات عروسی Evie را به حال منحرف وی، کارمندان رسمی، کارگاههای uneaten،
مواد غذایی، خش خش زنان overdressed، به موتور ماشین تراوش چربی بر روی شن،
زباله در یک گروه پرمدعا.
او درده از این در هنگام ورود او مزه بود: در تاریکی، پس از شکست،
آنها مست او.
او و قربانی به تنهایی در جهان از واقعیت به نظر می رسید، و او را دوست داشتم کاملا
شاید برای نیم ساعت. در صبح روز بعد رفته بود.
توجه داشته باشید که او را ترک کرد، مناقصه و هیستریک در تن، و در نظر گرفته شده به ترین
نوع، صدمه دیده است عاشق او وحشتناکی است.
این بود که اگر برخی از کارهای هنری توسط او شکسته شده بود، برخی از تصویر در ملی
گالری عکس از قاب خود را کاهش داد.
او احساس و استعداد او و موقعیت اجتماعی او را در هنگامی که او به یاد می آورد، که اولین رهگذر شاخه
تا به حال حق را به او شلیک کردن. او ترس از پیشخدمت و
باربرها در ایستگاه راه آهن.
او ترس در ابتدا از همسرش بود، هر چند بعدها، او این بود که او را با عجیب و غریب نظر
حساسیت جدید، و فکر می کنم، چیزی برای انتخاب بین ما وجود دارد، بعد از همه است. "
اکسپدیشن به نژادی از گوسفند بی شاخ انگلیسی فلج Basts به طور دائم است.
هلن در پرواز خود را فراموش کرده به حل و فصل این لایحه هتل و بلیط بازگشت خود را گرفت
دور با او، آنها تا به حال النگو به Jacky پیاده به خانه و سر و صدا آمد
چند روز پس از آن.
درست است که هلن به او پیشنهاد پنج هزار پوند است، اما این مبلغ به معنای
چیزی برای او.
او نمی تواند دید که دختر به شدت righting بود خودش، و تلاش برای
صرفه جویی در چیزی از این فاجعه، اگر تنها پنج هزار پوند بود.
اما او تا به حال به نحوی به زندگی می کنند.
او به خانواده اش تبدیل شده است، و تنزل خود را به گدایی حرفه ای.
هیچ چیز دیگری را برای او به انجام این کار وجود دارد. نامه ای از لئونارد "فکر بلانش،
خواهر او "و بعد از این همه وقت"
او آن را مخفی می کرد، به طوری که شوهرش نباید دید، و هنگامی که او به کار خود رفته بود به عنوان خوانده شده
آن را با برخی از احساسات و ارسال افراطگر پول کمی از کمک هزینه لباس او.
"نامه ای از لئونارد گفت:" خواهر، لورا، چند روز بعد.
او آن را به شوهرش نشان داد.
او نوشت: پاسخ گستاخ بی رحمانه است، اما پول بیشتری نسبت به بلانش فرستاد، بنابراین لئونارد به زودی
به او نوشت دوباره. و در طول زمستان به سیستم
توسعه یافته است.
لئونارد متوجه شدم که آنها نیاز گرسنگی هرگز، چرا که آن را بیش از حد دردناک
بستگان او.
جامعه در خانواده بر اساس، و متلف باهوش می تواند این بهره برداری
به طور نامحدود است. بدون فکر، سخاوتمندانه در هر دو طرف،
پوند و پوند گذشت.
اهدا کنندگان لئونارد را دوست نداشت، و او بزرگ شده به آنها را به شدت متنفر است.
هنگامی که لورا ازدواج غیر اخلاقی او را، سانسور، به گمان او به تلخی گفت: "او ذهن!
مثلا چه میگفت که آیا او می دانست که حقیقت است؟ "
هنگامی که شوهر بلانش ارائه او کار کند، متوجه شد که برخی از بهانه ای برای اجتناب از آن است.
او ازشون خواسته بود کار کاملا در Oniton، اما اضطراب بیش از حد او را شکسته بود، او بود
پیوستن به غیرفابل استخدام.
هنگامی که برادرش، کنار گذاردن خواننده، پاسخ به نامه او نوشت، گفت:
که او و Jacky خواهد آمد را به روستای خود را با پای پیاده.
او این کار را به عنوان باج خواهی قصد.
با این حال، برادر ارسال سفارش پستی، و آن را بخشی از سیستم تبدیل شد.
و به این ترتیب گذشت فصل زمستان و بهار. در وحشت هستند، دو لکه های روشن وجود دارد.
او گذشته هرگز اشتباه گرفته شود.
او زنده باقی مانده است، و خوشا به حال کسانی که زندگی می کنند، اگر آن است که تنها به حس
گناه.
مسکن muddledom، که توسط آن اکثر مردان را مات و کدر کند و اشتباهات خود را مخلوط به تصویب رسید
لب لئونارد - و در صورت فراموشی یک روز بخورم، پس
من قامت روح من را کوتاه کند.
گفت: سخت است، و یک مرد سخت از آن را نوشتم، اما آن را در پای نهفته
شخصیت. و نقطه روشن دیگر او بود
حساسیت برای Jacky.
او با اشراف pitied در حال حاضر - و نه ترحم تحقیر مردی که به یک میله
زن از طریق ضخیم و نازک. او تلاش کرد تا کمتر تحریک پذیر باشد.
تعجب او چه چشمان گرسنه او را مورد نظر - چیزی که او می تواند بیان، و یا که او
و یا هر مرد می تواند او را به من بدهید.
آیا او هرگز عدالت است که رحمت - عدالت برای محصولات
جهان است بیش از حد مشغول به سبب؟ او علاقه گل بود، سخاوتمندانه با
پول، و کینه توز نیست.
اگر او را به عهده یک کودک ممکن است برای او اهمیت نداده ام.
مجرد، لئونارد خواهد کرد، هرگز التماس او را flickered و درگذشت.
اما در کل از زندگی متفاوت است.
او تا به حال برای Jacky ارائه، و مسیرهای کثیف رفت که او ممکن است چند
پر و ظروف از مواد غذایی که به او مناسب است.
یک روز او گرفتار دید مارگارت و برادرش.
او در سنت پل بود.
او وارد کلیسای جامع بود تا حدی به دلیل جلوگیری از باران و تا حدودی هم به دیدن یک عکس
که او را در سال گذشته آموزش بود.
اما نور بد بود، بد عکس قرار داده، و زمان و قضاوت بود در داخل
او در حال حاضر است. مرگ تنهایی هنوز هم او را مفتون، با دامان او
از خشخاش، که در آن تمام مردان باید بخوابم.
او یک نگاه، و تبدیل aimlessly دور به سمت صندلی.
سپس پایین شبستان خانم شلگل و برادرش او را دیدم.
آنها در fairway مسافر ایستاده بود و چهره آنها بسیار وخیم است.
او کاملا خاصی بود که آنها در مشکل در مورد خواهر خود بود.
پس از خارج - و گریخت، وی را بلافاصله - او خواست که او به آنها سخن گفته بود.
زندگی اش چه بود؟ چه بود که چند کلمه ای عصبانی، و یا حتی
زندان؟
او اشتباه انجام داده بود - که وحشت واقعی بود.
هر چه آنها ممکن است بدانید، او آنها را همه چیز می دانست بگویید.
او وارد شد دوباره سنت پل است.
اما آنها را در غیاب خود نقل مکان کرده بود و رفته بود به وضع مشکلات خود را قبل از آقای
فروردین و چارلز. از نظر مارگارت ندامت تبدیل به
کانال های جدید.
او مورد نظر را به اعتراف، و میل به اثبات طبیعت ضعیف، که
مربوط به از دست دادن جوهر آمیزش انسان است، آن را فرومایه را ندارد
تشکیل می دهد.
او فرض کنید که اعتراف او را شادی.
نه این بود که او مشتاق روشن از درهم و برهم کردن.
بنابراین آیا این آرزوی خودکشی.
انگیزه های شبیه هستند، و به جرم خودکشی نهفته است و نه در بی توجهی خود را برای
احساسات کسانی که ما آنها را پشت سر بگذارید.
اقرار به صدمه زدن به هیچ کس نیاز دارید - می توانید این تست را برآورده - و هر چند که سازمان ملل متحد انگلیسی بود،
و کلیسای جامع کلیسای آنگلیکان ما نادیده گرفته شده، لئونارد حق تصمیم گیری بر آن داشته است.
علاوه بر این، او اعتماد مارگارت.
او می خواست سختی او در حال حاضر است. که سرما، ماهیت فکری از لیزا
خواهد بود، اگر نامهربان. او هر چه او گفت، حتی اگر
او تا به حال به دیدن هلن.
این مجازات عالی او را دقیق بود.
و شاید او را چگونه هلن بود.
این پاداش عالی بود.
او می دانست که چیزی در مورد مارگارت، حتی نیست که آیا او به آقای فروردین ازدواج کرده بود، و
ردیابی از او در زمان چند روز صورت گرفت.
آن شب او را از طریق مرطوب به محل Wickham، که در آن آپارتمان های جدید در حال حاضر toiled
ظاهر می شود. او همچنین به علت حرکت خود را؟
آنها از جامعه در حساب خود را اخراج شدند؟
پس از ان به کتابخانه های عمومی، اما می تواند بدون اشلگل، رضایت بخش در دایرکتوری است.
او در روز بعد دوباره جستجو.
او در خارج از دفتر آقای فروردین در وقت ناهار آویزان، و به عنوان کارمندان بیرون آمد
گفت: "ببخشید، آقا، اما رئیس خود متاهل؟
بسیاری از آنها خیره شد، برخی از گفت، "است که آنچه را به شما؟"، اما، که هنوز رتبهدهی نشده است
به دست آورد سکوت، او را گفت آنچه او خواست.
لئونارد می تواند آدرس خصوصی آموخت.
که مشکل بیشتر با دایرکتوری ها و لوله های ضروری است.
Ducie خیابان تا روز دوشنبه کشف نشده بود، روز که مارگارت و او را
شوهر کردن در اکسپدیشن شکار خود را به پایان Howards رفت.
او در حدود چهار ساعت به نام.
آب و هوا، تغییر کرده بود و خورشید پر زرق و برق بر روی پله های زینتی درخشید - سیاه و سفید و
سنگ مرمر سفید در مثلث. لئونارد کاهش چشم خود را به آنها پس از
زنگ زنگ.
او در سلامت کنجکاو احساس: درها به نظر می رسید به باز کردن و بستن در داخل بدن او،
و او را به تند نشسته در رختخواب شده است، موظف بودند با خود در مقابل لبه پنجره رساند
دیوار.
هنگامی که parlourmaid آمد او می تواند چهره اش را نمی باران قهوه ای تبار بود
به طور ناگهانی. "آیا خانم فروردین اینجا زندگی می کنند؟" از او پرسید.
او از "پاسخ دهد.
"هنگامی که زن رو لمس؟" "من بپرسید، گفت:" parlourmaid.
مارگارت دستورالعمل که هیچ کس که ذکر نام او همیشه باید داده بود
رد.
قرار دادن درب های زنجیره ای - برای ظاهر لئونارد خواستار - او
رفت و از طریق سیگار اتاق، که توسط Tibby اشغال شده بود.
Tibby به خواب رفته بود.
او یک ناهار خوب بود. چارلز فروردین هنوز او را پله برای
مصاحبه منحرف. او از روی خواب الودی گفت: "من نمی دانم.
هیلتون.
Howards پایان. چه کسی است؟ "
"من می پرسند، آقا." "نه، زحمت نیست."
آنها ماشین را به پایان Howards گرفته شده است، گفت: "parlourmaid را به لئونارد.
او تشکر کرد و پرسید: محل نگهداری که محل بود.
او اظهار داشت: "شما به نظر می رسد می خواهم یک معامله خوب می دانم،".
اما مارگارت به او ممنوع بود به اسرار آمیز است.
او در برابر او قضاوت بهتر گفت که پایان Howards در هرتفوردشایر بود.
"آیا آن روستا، لطفا؟" روستای "!
این خانه خصوصی آقای فروردین - حداقل یکی از آنها است.
خانم فروردین مبلمان خود را در آنجا نگه می دارد. هیلتون روستا است. "
"بله. و هنگامی که می شود آنها باشد؟ "
"آقای اشلگل، نمی داند. ما می توانیم همه چیز را نمی دانند، می تواند ما؟ "
او بسته، و رفتیم به تلفن بود که زنگ خشمگینانه.
او loitered دور یکی دیگر از شب عذاب است.
اعتراف رشد مشکل تر است. به محض این که ممکن است او به رختخواب رفت.
او را تماشا پچ از مهتاب عبور کف محل سکونت خود را، و، تا گاهی اوقات
اتفاق می افتد زمانی که ذهن overtaxed، او برای بقیه از اتاق خواب افتاد، اما نگه داشته
بیدار پچ مهتاب.
وحشتناک! سپس شروع یکی از کسانی که از هم پاشیده
دیالوگ. بخشی از او را گفت: "چرا وحشتناک؟
این نور معمولی از اتاق است. "
اما این حرکت می کند. "" پس آیا ماه است. "
"اما این یک مشت بسته است." "چرا که نه؟"
"اما آن را به من را لمس کند."
"اجازه". و زیبایی برای جمع آوری حرکت، پچ
پتو خود را زد تا. در حال حاضر یک مار آبی به نظر می رسد و پس از آن
دیگر، به آن موازی است.
"زندگی در ماه وجود دارد؟" "البته."
"اما من فکر کردم خالی از سکنه شد." "زمان، مرگ، قضاوت، و
کوچکتر مارها.
"مارها کوچکتر گفت:« لئونارد indignantly و با صدای بلند.
"مفهوم" با تلاش خارق خواهد او را بیدار
بقیه اتاق.
Jacky، تخت خواب، غذا، لباس خود را بر روی صندلی، به تدریج وارد خود را
آگاهی، و وحشت از بین رفته بیرون، مانند یک حلقه است که در حال گسترش است
از طریق آب.
"من می گویند، Jacky، من قصد دارم کمی است." او به طور منظم تنفس شد.
پچ نور پتو راه راه را روشن افتاد، و شروع به پوشش
شال دراز است که بیش از پاهای خود است.
چرا او بوده است می ترسند؟ او به طرف پنجره رفت و دید که
ماه فرود از طریق یک آسمان روشن شد.
آتشفشان او، او را دیدم و وسعت روشن که خطا بخشنده نام
دریاها. آنها از خورشید است، که آنها را روشن کرده بود paled
بالا، آمدن به نور زمین است.
دریای آرامش، دریای Tranquillity، اقیانوس طوفان قمری، را به یکی روشن و شفاف با هم ادغام شدند
قطره، خود را به سپیده دم رخ دهنده دومرتبه در هفته لغزش.
و او ترس از ماه بوده است!
او در میان چراغ های رقیب، لباس، و پول خود را از طریق رفت.
در حال اجرا بود پایین دوباره، اما به اندازه کافی برای یک بلیط برگشت به هیلتون.
همانطور که clinked Jacky چشمانش را باز.
"سلام، لن! هو، لن "" هو، Jacky! دیدن شما بعدا دوباره. "
او برگشته و خوابیدیم. خانه، باز شد و صاحبخانه خود را
فروشنده در باغ صومعه.
لئونارد گذشت و راه خود را به ایستگاه.
در قطار، هر چند آن را به مدت یک ساعت شروع نشد، در حال حاضر در پایان کشیده
پلت فرم، و او را در آن گذاشته و خوابیدم.
با اولین تکان خوردن او را در روز روشن بود، آنها دروازه صلیب کینگ را ترک کرده بودند،
و در زیر آسمان آبی بودند.
تونل به دنبال و بعد از هر آسمان بزرگ میشن، و خاکریزی
Finsbury پارک او نگاه اول خود را از خورشید است.
همراه پشت سیگار میکشد شرق نورد - چرخ ها، که هموطنان شد نزولی
ماه - و هنوز آن را بنده از آسمان آبی، پروردگار نه آن به نظر می رسید.
او dozed.
بر سر آب Tewin آن روز بود.
سایه خاکریزی و قوس آن به سمت چپ سقوط کرد، به سمت راست
لئونارد به جنگل Tewin و به سمت کلیسا را دیدم، با افسانه های وحشی خود را از
به جاودانگی است.
رشد شش درختان جنگل - است که یک واقعیت است - از یکی از قبرها در حیاط کلیسا Tewin.
مستاجر قبر - که افسانه است - به خدا اعتقاد نداشتند، که اعلام شده است که اگر خدا
وجود داشت، شش درختان جنگل رشد از قبر او.
این چیزها را در هرتفوردشایر و دورتر afield در ذخیره کردن خانه یک زاهد گوشه نشین - خانم.
فروردین او شناخته شده بود - که خود را منع، و نبوت نوشت، و به او
به فقرا.
در حالی که در میان، پودر، ویلا از مردان کسب و کار، را دیدم که بیشتر از زندگی
به طور پیوسته، هر چند با ثبات چشم نیمه بسته است.
بیش از خورشید جریان بود، به تمام پرندگان آواز خواندن، به همه پامچال
زرد و آبی سیزاب رسمی، و کشور، با این حال او را تفسیر،
uttering گریه او را "در حال حاضر است."
او آزاد نیست لئونارد رتبهدهی نشده است، و عمیق تر چاقو به قلب او به عنوان قطار سقوط
در هیلتون را به خود جلب کرد. اما ندامت زیبا تبدیل شده بود.
هیلتون به خواب رفته بود، و یا در اولین breakfasting.
لئونارد متوجه کنتراست هنگامی که او از آن به داخل کشور قدم گذاشتم.
در اینجا مردان از سپیده دم بوده است.
ساعت خود را به دفتر لندن، اداره نمی شد، اما جنبش از محصولات
و خورشید. این که آنها از مردان از بهترین نوع تنها
sentimentalist می تواند اعلام کند.
اما آنها به زندگی روز روشن نگه داشتند. آنها امید انگلستان.
ناشیانه آنها را حمل به جلو مشعل خورشید، تا زمانی که زمان از جمله ملت می بیند
مناسب به آن را.
نیمه روستایی، نیمی از هیئت مدیره مدرسه التماس کردن، آنها هنوز هم می تواند به یک شرافتمندانه تر پرتاب
سهام، و yeomen نژاد. در گودال گچ موتور او را به تصویب رساند.
در آن نوع دیگری، که به نفع طبیعت - شاهنشاهی بود.
سالم، همیشه در حال حرکت، امیدوار است تا زمین را به ارث می برند.
این نژاد به سرعت به عنوان کشاورز، و به عنوان کاملا قوی است وسوسه
تحسین آن را به عنوان فوق العاده کشاورز، که حامل موجب کشور خود را در خارج از کشور.
اما امپریالیستی چیزی است که او فکر می کند به نظر می رسد یا نه.
او مهلک است.
او آماده راه را برای بین المللی بودن، و اگر جاه طلبی های خود را برآورده ممکن است،
زمین که او به ارث برده خواهد بود خاکستری است.
به لئونارد، قصد گناه خصوصی خود را، آمد محکومیت ذاتی وجود دارد
خوبی در جای دیگر. این خوشبینی است که او شده بود
تدریس در مدرسه است.
دوباره و دوباره باید از شیر (درامز)، و ساقه goblins بر جهان قبل از شادی
می تواند از سطحی صادره به وسیله محاکم مذکور پس از تأیید شورای عالی. بود و نه متناقض، و برخاسته از
غم او را در چشمانش.
مرگ انسان را از بین میبرد، اما این ایده از مرگ وی را نجات داده - است که بهترین حساب
است که هنوز داده شده است.
درهم و برهمی و کثافت و مصیبت می تواند به همه است که در ما اشاره کردن و تقویت بال
دوست دارم.
آنها می توانند با اشاره صدا زدن، مسلم است که آنها، آنها را دوست ندارد
بندگان. اما آنها می توانند با اشاره صدا زدن و دانش
این حقیقت باور نکردنی او را راحت کرد.
او با نزدیک شدن به خانه همه افکار متوقف شده است.
مفاهیم متناقض طرف توسط طرف را در ذهن او ایستاده بود.
او وحشت زده شد، اما خوشحال می کند، شرمنده، اما هیچ گناه انجام داده بود.
او می دانست که اعتراف: "خانم فروردین، انجام داده اند اشتباه است، "اما طلوع آفتاب بود دزدیدند
معنای آن، و او و نه در یک ماجراجویی عالی احساس.
او وارد باغ، خود را در مقابل یک موتور اتومبیل steadied که او در آن را در بر داشت.
درب را باز کرده و وارد خانه شدند. بله، این امر می تواند بسیار آسان است.
از یک اتاق به سمت چپ را شنید، صدای، مارگارت در میان آنها است.
نام خود را با صدای بلند نامیده می شد، و مردی که او هرگز ندیده بود، گفت: "آه، او
وجود دارد؟
من متعجب نمی کند. من در حال حاضر او را در داخل یک اینچ خود را کتک زدن
زندگی است. "" خانم فروردین، گفت: "لئونارد" من انجام داده اند
اشتباه است. "
مرد به او گردن بند را گرفت و گریه کردم، "چوب به من بیاورید."
زن جیغ. چوب، بسیار روشن است، فرود آمد.
او صدمه دیده است، که آن فرود آمد، اما در قلب.
کتاب بیش از او را در حمام سقوط کرد. هیچ چیز بود حس.
برخی از آب، به فرمان چارلز، که همه را از طریق نگهداری می شوند بسیار آرام است.
"او shamming. البته من فقط با استفاده از تیغه.
در اینجا، او را به انجام به هوا می باشد. "
فکر که او را درک این چیزها، مارگارت به او اطاعت.
لئونارد، که مرده بود، در شن گذاشته و به هلن آب بر او ریخت.
چارلز گفت: "کافی است".
"بله، قتل کافی، گفت:« خانم اوری، بیرون آمدن از خانه را با شمشیر.
>
پایان Howards EM فورستر فصل 42
هنگامی که چارلز را ترک Ducie خیابان، او را به اولین خانه قطار افتاده بود، اما تا به حال هیچ
اطلاع از جدیدترین توسعه تا اواخر شب.
سپس پدر او، که به تنهایی dined بود، فرستاده شده برای او، و در زنگ های بسیار جدی پرسید:
برای مارگارت. "من نمی دانم که در آن او است، پدر روحانی گفت:"
چارلز.
"دالی نگه داشته شام نزدیک به یک ساعت برای او."
"به من بگو هنگامی که او در می آید -" یک ساعت گذشت.
بندگان به رختخواب رفت، و چارلز بازدید پدرش دوباره برای دریافت
دستور العمل های بیشتر. خانم فروردین هنوز هم برگشته بود.
"من بنشیند تا خود را به عنوان اواخر به عنوان" دوست دارم، اما او به سختی می تواند به آینده.
او با خواهرش توقف در هتل؟
"شاید"، گفت: آقای فروردین روی ملاحظه - "شاید."
"آیا می توانم هر چیزی من برای شما، آقا؟" "امشب نه، پسر من است."
آقای فروردین دوست به نام آقا.
او چشمانش را بلند کرد و به پسرش را باز نگاه از حساسیت نسبت به او معمولا
جرأت. او چارلز را به عنوان یک پسر بچه کوچک و انسان قوی را دیدم
در یک.
اگرچه همسر او ناپایدار ثابت کرده بود و فرزندان خود را به او واگذار شد.
او پس از نیمه شب درب چارلز شنود گذاشته باشند. "من نمی توانم بخوابم،" او گفت.
"من بهتر است بحث را با شما داشته باشد و آن را دریافت کنید."
او از گرما شکایت کرده است.
چارلز او را به باغ، و آنها گام بالا و پایین در خود پانسمان
لباس.
چارلز بسیار آرام شد، به عنوان داستان نعوظ، او در تمام طول آن شناخته شده بود
مارگارت بود به عنوان خواهر خود را به عنوان بد است.
"او متفاوت خواهد شد احساس در صبح، گفت:" آقای فروردین، که البته تا به حال گفت:
هیچ چیزی در مورد خانم بست. "اما من نمی توانم اجازه دهم این نوع از چیزی
ادامه بدون نظر.
من از نظر اخلاقی خاصی که او با خواهرش در پایان Howards است.
خانه مال من است - و، چارلز، آن را خواهد شماست - و هنگامی که من می گویند که هیچ کس
آنجا زندگی می کنند، منظورم این است که هیچ کس برای زندگی وجود دارد.
من آن را ندارد. "
او با عصبانیت به ماه نگاه کرد. "به نظر من این سوال این است که با متصل
چیزی خیلی بیشتر از حقوق خود از اموال است. "
"بدون شک، گفت:" چارلز.
آقای فروردین بازوی خود را در پسرش مرتبط است، اما به نحوی او را دوست داشت که او به او گفت.
"من نمی خواهم شما را به نتیجه گیری کرد که من و همسرم هر چیزی از طبیعت
نزاع.
او بیش از حد به شکل دراورده شده، که خواهد بود؟
من باید انجام آنچه من می توانم برای هلن، اما در درک است که آنها روشن از
منزل در یک بار.
آیا می بینید؟ این یک امر ناگزیر است. "
"در هشت فردا من ممکن است در ماشین؟
"هشت یا قبل از آن.
بگو که شما اقدام به عنوان نماینده من، و، البته، استفاده از هیچ
خشونت، چارلز. "
فردا، به عنوان چارلز بازگشت لئونارد مرده بر شن، می روم، آن را نداشت
به نظر می رسد به او که او خشونت استفاده کرده بودند. مرگ به علت بیماری های قلبی است.
نامادری او خودش گفته بود، و حتی خانم اوری اذعان کرده بود که او
تنها مورد استفاده صاف از شمشیر است.
او در راه خود را از طریق روستا به اطلاع پلیس، که از او تشکر کرد و گفت: وجود دارد
باید استنطاق. او پدر خود را در سایه باغ
چشم خود را از خورشید.
"این خیلی وحشتناک بوده است، گفت:" چارلز به شدت.
"آنها وجود دارد، و آنها تا به حال انسان وجود دارد با آنها بیش از حد است."
"چه - چه مرد؟"
"من تو را به شب گذشته گفت. نام او بست بود. "
"خدای من، آیا ممکن است؟" گفت: آقای فروردین. "در خانه مادر شما!
چارلز، در خانه مادر شما! "
"من می دانم، پدر. چیزی بود که احساس کردم.
به عنوان یک ماده در واقع، بدون نیاز به زحمت در مورد انسان وجود دارد.
او در آخرین مرحله از بیماری های قلبی بود، و درست قبل از من می توانم او را نشان می دهد آنچه که من
تصور او از او رفت. پلیس با دیدن آن را در این
لحظه. "
آقای فروردین به دقت گوش. "من وجود دارد - آه، آن می توانست نبوده است
بیش از نیم گذشته 7. زن اوری روشنایی آتش
آنها.
آنها هنوز بالا. من در طراحی اتاق منتظر است.
ما همه در حد متوسط مدنی و جمع آوری شده، هر چند که من تا به حال سوء ظن من.
من به آنها پیام خود را، و خانم فروردین گفت: آه، بله، من می بینم؛ بله، در آن راه
مخصوص اوست. "" هیچ چیز دیگه ای؟ "
"من وعده داده شده به شما بگویم، با عشق او، که او قرار بود با او به آلمان
خواهر این شب. که همه ما تا به حال هم برای این بود. "
آقای فروردین به نظر می رسید، رها شوند.
"از آنجا که در آن زمان گمان می کنم مرد مخفی، ها خسته می شدند ناگهان خانم فروردین
نام خود را بیرون داد زدم. من آن را به رسمیت شناخته شده، و من او را در رفت
سالن.
من راست، پدر بود؟ من فکر کردم چیز قرار بود کمی بیش از حد
دور می کنند. "" راست، پسر عزیز من؟
نمی دانم.
اما شما پسر من بوده است اگر شما تا به حال.
سپس او به فقط - فقط - ضربه گیر به شما گفته اید "؟
او از واژه ساده و کوچک.
"او گرفتار برگزاری قفسه کتاب، که بر او آمد.
بنابراین من فقط قرار دادن شمشیر و او را به باغ انجام شد.
همه ما فکر او shamming.
با این حال، او به اندازه کافی مرده حق است. کسب و کار افتضاح است! "
"شمشیر؟" گریه پدرش، با اضطراب در صدای او است.
"چه شمشیر؟
که شمشیر؟ "" شمشیر خود شوند.
"چه شد شما را با آن انجام شده است؟"
"خب، می بینید، نه پدر، من تا به حال به گرفتن اولین چیزی که دستی I hadn'ta
سواری، شلاق یا چوب.
من او را گرفتار یک یا دو بار بیش از شانه های آلمان قدیمی خود را با تخت
شمشیر "" بعدش چی میشه؟ "
: "او بیش از قفسه بیرون آورد، همانطور که گفتم، و افتاد، گفت: چارلز، با آه.
هیچ لذت انجام errands برای پدرش، بود که هرگز کاملا راضی بود.
اما علت واقعی بیماری قلبی بود؟
که شما مطمئن هستید؟ "" که یا متناسب است.
با این حال، ما باید شنیدن بیش از حد در استنطاق بر روی موضوعاتی چون بی مزه است. "
آنها را به صبحانه رفت.
چارلز به حال سردرد میشماره، در نتیجه در گفتگوی قبل از غذا.
او همچنین نگران آینده، با تأمل است که پلیس باید بازداشت
هلن و مارگارت برای باز جویی و سر و گوش آب دادن همه چیز است.
او خود را موظف به ترک هیلتون.
نمی تواند هزینه نزدیک به صحنه رسوایی زندگی می کنند - آن را در یکی از عادلانه به نظر نمی
همسر. آسایش او بود که چشم پدر
در گذشته افتتاح شد.
وجود داشته باشد تا سر و صدا وحشتناک، و احتمالا جدایی از مارگارت و سپس
همه آنها را دوباره شروع کنید، بیشتر به عنوان آنها در زمان مادرش بوده است.
"من فکر می کنم من به دور ایستگاه پلیس، پدرش گفت:« زمانی که صبحانه
تمام شود. "چه؟" به دالی گریه، که تا به حال هنوز هم نمی
شده است "گفت."
"خیلی خوب، آقا. کدام ماشین خواهی داشت؟ "
"من فکر می کنم که من راه رفتن." "It'sa خوب نیم مایل، گفت:" چارلز،
پله به باغ.
خورشید بسیار گرم برای آوریل است. باید من شما را، و پس از آن، شاید،
کمی دور چرخش شده توسط Tewin است؟ "" شما به عنوان اگر من خود من نمی دانم
ذهن، گفت: "آقای فروردین fretfully در.
چارلز سخت دهان او. شما همراهان جوان یک ایده این است که به
یک موتور است. من به شما بگویم، من می خواهم به راه رفتن: من بسیار علاقه مند هستم
از راه رفتن. "
"اوه، همه حق است، من در مورد خانه هستم اگر شما می خواهید برای هر چیزی.
من از رفتن به اداره، امروز، در صورتی که آرزوی خود را. "
"است، در واقع، پسر من، گفت:« آقای فروردین و دست خود را روی آستین او را گذاشته است.
چارلز مانند آن را نداشتند، او در مورد پدر خود، که به نظر نمی رسد خود را مضطرب بود
امروز صبح.
تماس ترشرو در مورد او وجود دارد - بیشتر شبیه یک زن است.
می تواند از آن بود که او در حال رشد بود قدیمی؟
در محبت Wilcoxes هیچ کم ندارد، آنها آن را به حال خسروانه، اما آنها نمی دانستند
چگونه از آن استفاده کنید.
این استعداد در دستمال بود، و برای یک مرد مهربان، چارلز بسیار منتقل شده بود
شادی کوچک.
همانطور که او پدرش را تماشا را برروی آن بکشید تا جاده، او تا به حال حسرت مبهم - آرزو که
چیزی متفاوت در جایی بوده است - آرزو (هر چند او آن را بیان کنم در نتیجه)
که او آموزش داده شده بود برای گفتن "من" در جوانی.
او به معنای فرار مارگارت را تشکیل می دهند، اما می دانست که پدر او را به حال
با او تا دیروز خیلی خوشحال بوده است.
چگونه او انجام داده بود؟ برخی از فوت و فن متقلب، شکی نیست - اما چگونه؟
آقای فروردین 11 دوباره ظاهر شده است، به دنبال خیلی خسته ام.
بود استنطاق فردا بدن را لئونارد "وجود دارد، و پلیس مورد نیاز خود را
پسر را به حضور. چارلز گفت: "من انتظار می رود که".
"من به طور طبیعی باید مهم ترین شاهد وجود داشته باشد."
>
پایان Howards EM فورستر فصل 43
از آشفتگی و وحشت است که با بیماری خاله Juley را آغاز کرده بود و نبود
حتی با مرگ لئونارد پایان دادن به غیر ممکن به نظر می رسید آن را به مارگارت که زندگی سالم
باید دوباره ظهور.
رویدادهای منطقی، در عین حال بی معنی، و قطار موفق شد.
انسانیت خود را از دست داده، و ارزش ها به عنوان خودسرانه را به عنوان کسانی که در یک بسته در زمان بازی
کارت.
طبیعی بود که هنری باید از این و چون هلن به انجام این کار، و پس از آن فکر می کنم
اشتباه خود را برای انجام آن، طبیعی است که خودش او را به اشتباه فکر می کنم باید طبیعی
لئونارد می خواهند بدانند که چگونه هلن
بود، و می آیند، و چارلز نسبت به او عصبانی برای آمدن است - و طبیعی است، اما غیر واقعی است.
در این داد و بیداد از علل و عوارض آنچه از خود واقعی آنها تبدیل شده بود؟
در اینجا لئونارد مرده در باغ دراز، از علل طبیعی و در عین حال عمیق، عمیق بود
رودخانه، مرگ آسمان آبی، زندگی، یک خانه، مرگ جاروب کردن علوفه، یک گل، یک برج،
مرگ و زندگی هر چیزی بودند و
همه چیز، به جز این جنون دستور داده، که در آن پادشاه ملکه طول می کشد، و تک خال
پادشاه.
آه، نه، زیبایی و ماجراجویی پشت سر، از جمله انسان را در پای او وجود داشت بود
مشتاق. امیدوارم که این طرف قبر وجود دارد؛ روابط صحت وجود دارد
فراتر از محدودیت های که ما در حال حاضر فتر.
به عنوان یک زندانی به نظر می رسد و اشاره ستاره را می بیند، بنابراین او از آشفتگی و
وحشت از آن روزها، گرفتار glimpses از چرخ diviner.
و هلن، لال با ترس است، اما تلاش برای حفظ آرامش خاطر کودک، و خانم
اوری، آرام، اما زمزمه نرمی، "هیچ کس به پسر بچه گفت: او به یک کودک" -
آنها نیز به او یادآوری می کرد که ترسناک است نه پایان.
چه هماهنگی نهایی ما تمایل او نمی دانم، اما به نظر می رسید شانس زیادی وجود دارد
که کودک می شود را در جهان به دنیا آمد، به شانس بزرگی از زیبایی و
ماجراجویی است که در جهان ارائه می دهد.
او از طریق باغ روشن نقل مکان کرد، جمع آوری نرگس، چشم سرخ و ارغوانی و سفید است.
چیز دیگری که باید انجام شود وجود دارد؛ زمان برای تلگراف و خشم بود، و آن را
به نظر می رسید خردمندترین است که دست از لئونارد باید بر سینه او خورده می شود و
پر از گل است.
از اینجا بود که پدر، ترک آن را در. اجازه دهید کثافت کاری می شود به تراژدی، که تبدیل شده
چشم ها ستاره ها، که دست نگه دارید غروب خورشید و سپیده دم است.
و حتی هجوم مقامات، حتی بازگشت از پزشک، مبتذل و حاد،
می تواند عقیده خود را در ابدیت زیبایی لرزش نیست.
علم توضیح داد، اما می تواند آنها را درک کنند.
پس از قرن های طولانی در میان استخوان ها و عضلات آن ممکن است به پیشرفت به دانش
اعصاب، اما این فهم هرگز.
یک نفر می تواند قلب را به آقای Mansbridge و به نوعی خود را بدون کشف خود را باز کنید
اسرار به آنها، آنها می خواستند همه چیز را سیاه و سفید و سیاه و سفید
سفید بود دقیقا همان چیزی است که آنها باقی مانده بودند.
آنها او را مورد پرسش از نزدیک در مورد چارلز. او به همین دلیل مشکوک هرگز.
مرگ، آمده بود و دکتر توافق کردند که به علت بیماری قلبی بود.
آنها خواست تا شمشیر پدرش.
او توضیح داد که خشم چارلز طبیعی بود، اما اشتباه است.
پرسش های بد در مورد لئونارد به دنبال، همه از آن او جواب داد: unfalteringly.
سپس بازگشت دوباره به چارلز.
"بدون شک آقای فروردین ممکن است ناشی از مرگ،" او گفت: "اما اگر آن را باور نداشت
کاری که این امر می شده اند دیگر، شما خود می دانیم. "
در آخرین آنها، ازش تشکر کردی، و در زمان شمشیر و بدن را به هیلتون.
او شروع به بلند کردن کتاب از کف.
هلن به مزرعه رفته بود.
بهترین مکان برای او بود، از او تا به حال برای استنطاق صبر کنید.
اگرچه، به عنوان اگر چیز به اندازه کافی سخت نیست، Madge و شوهرش مشکل مطرح کرده بود.
آنها به همین دلیل آنها باید offscourings پایان Howards دریافت خواهید کرد.
و البته، حق با اونا بود.
تمام جهان خواهد بود راست و بطور بیش از حد انتقام هر گونه بحث شجاع در برابر
کنوانسیون.
"هیچی برام مهم نیست،" Schlegels ها گفت: در گذشته بود، "به جز یک احترام به خود و
که از دوستان خود. "هنگامی که زمان آمد، همه چیز دیگر اهمیت
وحشتناکی است.
با این حال، Madge، بدست آمده بود و هلن از صلح برای یک روز و شب مطمئن شد، و
فردا او را به آلمان بازگشت. همانطور که برای خودش، او مصمم به رفتن بیش از حد.
هیچ پیام آمد از هنری، شاید او انتظار می رود او را به عذر خواهی.
در حال حاضر که او در زمان حال فکر می کنم بیش از تراژدی خود را، او مصر بود.
او نه او را برای رفتار خود را نبخشیدند و نه خواست به او ببخشد.
سخنرانی او را به او عالی به نظر می رسید. او نمی توانست یک کلمه را تغییر می یابد.
می شود یک بار در زندگی ادا، به تنظیم lopsidedness جهان است.
یک اعتراض - این نه تنها به شوهرش است، اما به هزاران نفر از مردان مانند او صحبت می شد
در برابر تاریکی داخلی در مکان بالا می آید که با سن تجاری.
اگرچه او را به ساختن زندگی خود را بدون مخصوص اوست، او نمی تواند عذرخواهی می کنیم.
او برای اتصال رد در مورد این مسئله واضح است که می تواند قبل از مرد گذاشته بود، و
به عشق خود باید از عواقب کنند.
نه، نه چیزی بیشتر که باید انجام شود وجود دارد. سعی کرده بود را به بیش از پرتگاه
اما شاید از سقوط اجتناب ناپذیر بود.
و آن را به او آرامش را به فکر می کنم که در آینده قطعا اجتناب ناپذیر بود: علت و
اثر می jangling به برخی از هدف بدون شک، اما به هیچ کدام که او می تواند
قابل تصور است.
در چنین لحظات روح بازنشسته در داخل، بر سینه یک جریان عمیق تر می شود شناور بماند.
است و همدلی با مرده، می بیند و شکوه جهان کاسته نشده است، اما
در نوع های مختلف به آنچه او قرار است.
او تغییر تمرکز خود را تا زمانی که چیزهای بی اهمیت مبهم است.
مارگارت رسیدگی شده بود به این ترتیب تمام زمستان.
مرگ لئونارد به او را به هدف رسانده است.
افسوس! که هنری باید محو و دور با ظهور به عنوان واقعیت، و تنها او را برای او عشق
باید روشن باقی می ماند، مهر را با تصویر خود را مانند cameos ما نجات رویاها.
با unfaltering چشم او آینده اش را پیش بینی کرد.
او به زودی یک ذهن سالم را به جهان ارائه دوباره، و چه او و یا دنیا
در صورت مراقبت از او در هسته فاسد بود؟
او را به مرد خوشحال قدیمی و غنی، رشد می کنند، در زمان کمی احساساتی در مورد زنان،
اما تخلیه شیشه ای خود را با هر کسی.
محکم از قدرت، او را حفظ چارلز و بقیه وابسته و بازنشسته از
کسب و کار با اکراه و در سن.
او حل و فصل کردن - هر چند او می تواند این را درک نمی کنند.
در چشمان او هنری همیشه در حال حرکت بود و باعث دیگران را به حرکت می کند، تا زمانی که به پایان می رسد
زمین را ملاقات کرد.
اما در زمان او باید بیش از حد خسته به حرکت می کند، و حل و فصل کردن.
بعد چه؟ کلمه اجتناب ناپذیر است.
آزادی روح را به آسمان مناسب آن است.
آیا آنها را در آن ملاقات کرد؟ مارگارت معتقد بودند در جاودانگی
خودش.
آینده ابدی همیشه به نظر می رسید طبیعی بود به او.
و هنری در آن را برای خود تصور می شود. با این حال، دیدار مجدد؟
آیا سطح نسبتا بی پایان فراتر از قبر، به عنوان تئوری این است که او وجود دارد
سانسور می آموزد؟ و سطح خود را، چه بالاتر یا پایین تر،
احتمالا می تواند از آن را به عنوان لیزا؟
بنابراین به شدت مراقبه، او، او را احضار شد.
او فرستاد تا جرثقیل در موتور.
بندگان دیگر گذشت مثل آب، اما راننده باقی ماند، هر چند بی ربط و
بی وفا. مارگارت را دوست نداشتند، جرثقیل، و او آن را می دانستند.
"آیا این کلید که آقای فروردین می خواهد؟" پرسید.
"او گفت، خانم." "شما باید توجه داشته باشید برای من نیست؟"
"او گفت، خانم."
او پس از تفکر یک لحظه قفل شده است و تا پایان Howards.
این رقت انگیز بود در آن جنبشها را برای رسیدن گرما خواهد بود که برای همیشه فرو نشستن.
او raked از آتش است که دنباله دار در آشپزخانه بود، و زغال سنگ در گسترش
gravelled حیاط. او را بست و پنجره ها و کشید
پرده.
هنری احتمالا محل در حال حاضر به فروش برساند. او به او یدکی، برای تعیین شد
چیز جدیدی نیست تا آنجا که آنها نگران بودند اتفاق افتاده بود.
خلق و خوی او ممکن است از عصر روز گذشته، هرگز تغییر می یابد.
او ایستاده بود کمی خارج از دروازه چارلز و motioned ماشین را متوقف است.
هنگامی که همسر خود را در آوردم و او گفت: hoarsely: "من ترجیح می دهم به بحث درباره مسائل با شما خارج است."
مناسب تر خواهد بود در جاده، من می ترسم، گفت: "مارگارت.
"پیام من به شما؟
"چه؟" "من رفتن به آلمان با خواهر من است.
من باید به شما بگویم که من باید آن را به خانه دائمی من است.
آخرین شب بحث ما مهم تر از شما متوجه است.
من قادر به شما را ببخشد و شما هستم می روم. "
"من بسیار خسته می شدند، گفت:" هنری، در تن زخمی.
"من راه رفتن در مورد تمام صبح و مایل به نشستن.
"بدیهی است، اگر شما رضایت به نشستن روی چمن ها."
راه بزرگ شمالی باید تمام طول آن با خاک هم مرز است.
نوع هنری بیشتر از آن filched بود.
او به خلاف قراضه نقل مکان کرد، جایی که شش تپه بودند.
آن ها دورتر طرف نشسته بود، به طوری که آنها می توانند توسط چارلز یا دالی دیده نمی شود.
در اینجا تا بحال کلیدهای خود را، گفت: "مارگارت.
او آنها را به سوی او انداختند. آنها در دامنه روشن چمن افتاد، و
او آنها را انتخاب کنید تا. او گفت: "من چیزی به شما بگویم،
به آرامی.
او می دانست این نجابت سطحی، این اعتراف را از عجله، که تنها
در نظر گرفته شده به منظور ارتقاء تحسین خود را از مرد است.
"من نمی خواهم به آن را بشنوند، او پاسخ داد."
"خواهر من در حال رفتن به بیمار است. زندگی من در حال حاضر با او باشد.
ما باید مدیریت به منظور ایجاد چیزی، او و من و بچه اش. "
"از کجا می خواهید؟"
"مونیخ. ما پس از استنطاق شروع می کنید، اگر او نمی باشد.
خیلی بد است. "" پس از استنطاق؟ "
"بله."
"آیا شما متوجه این حکم در استنطاق خواهد بود؟"
"بله، بیماری های قلبی است." "نه، عزیز من. قتل نفس"
مارگارت انگشتان خود را از طریق چمن راند.
تپه زیر او نقل مکان کرد که اگر آن را زنده بود.
"قتل نفس، تکرار:" آقای فروردین.
"چارلز ممکن است به زندان بروید. من به جرات به او بگویید.
من نمی دانم که چه باید بکنید - چه باید بکنید. من شکسته هستم - I'm به پایان رسید ".
بدون گرمای ناگهانی در او به وجود آمد.
او را نمی بیند آیا که برای شکستن او تنها امید او بود.
او در لفافه پیچیدن مبتلا به در آغوش او.
اما همه از آن روز و بعد از یک زندگی جدید شروع به حرکت می کند.
حکم وارد چارلز جهت محاکمه مرتکب شد، آورده شد.
آن را در برابر همه همین دلیل است که او باید مجازات شوند، اما قانون، که خود را در ساخته شده
تصویر، او را به سه سال زندان محکوم کرد.
سپس قلعه هنری راه داد.
او می تواند تحمل هیچ کس جز همسرش، او shambled تا مارگارت پس از آن و
خواسته او را به انجام آنچه او می تواند با او. او چه به نظر می رسد ساده ترین - او را در زمان
را به استخدام در پایان Howards.
>
پایان Howards EM فورستر فصل 44
پدر تام، در برش سبزه زار بزرگ شد. او دوباره و دوباره در میان whirring گذشت
تیغه و بوی شیرین علف، شامل با محافل محدود
مرکز مقدس این زمینه است.
تام مذاکره با هلن شد. او پاسخ داد: "من هر گونه ایده،".
"آیا شما فرض کنید کودک ماه مه، مگ" مارگارت قرار دادن کار خود و در نظر گرفته
آنها absently.
"که بود؟" پرسید. "تام می خواهد بدانند که آیا کودک قدیمی است.
به اندازه کافی برای بازی با یونجه است؟ "" من حداقل مفهوم نیست، "پاسخ داد
مارگارت، و در زمان کار او را دوباره.
"در حال حاضر، تام، نوزاد را به ایستادگی او در چهره اش دروغ نیست، او دروغ
که برعکس سر خود را، او به نمی شود به طعنه یا غلغلک، و او به قطع
دو یا چند قطعه برش.
آیا شما به عنوان دقیق که "تام برگزار شد اسلحه خود را.
اظهار داشت: "آن کودک دایه شگفت انگیز،" مارگارت.
او علاقه کودک است.
این که چرا او آن را ندارد! "بود. پاسخ هلن. آنها قصد به دوستان مادام العمر است. "
"با شروع در سنین شش و یک؟" "البته.
آن خواهد بود چیزی که برای تام.
ممکن است یک چیز بیشتر برای کودک. "چهارده ماه گذشته بود، اما مارگارت
هنوز هم در پایان Howards متوقف شده است. طرح بهتر است به او رخ داده بود.
علفزار بود با بودن recut، خشخاش قرمز بزرگ بازگشایی در باغ بودند.
ژوئیه که با خشخاش قرمز از جمله گندم، ماه اوت با
برش گندم.
این حوادث کوچک تبدیل به بخشی از یک سال او پس از سال است.
در هر تابستان که او را تا مبادا به خوبی ترس را، هر زمستان مبادا
لوله ها باید یخ، هر باد غربی ممکن است wych-نارون را منفجر و آن را
پایان همه چیز است، و بنابراین او نمی تواند به خواندن یا صحبت در طول باد غربی است.
هوا آرام بود.
او و خواهرش نشسته در بقایای مسخره Evie شد، که در آن چمن
ادغام این زمینه است. چه زمان همه آنها گفت: «هلن.
"چه کاری می تواند آنها را انجام می دهند در داخل؟
مارگارت، بود که در حال رشد کمتر پرگو، جوابی داده نشد.
سر و صدا از برش آمد متناوب، مثل شکستن امواج است.
نزدیک یک مرد آماده برای درو کردن یکی از سوراخ دل.
هلن گفت: "من آرزو می کنم هنری بود برای لذت بردن از این،".
"این آب و هوای دوست داشتنی و به در خانه بسته شده!
این بسیار سخت است. "" است، گفت: "مارگارت.
"تب یونجه، ایراد اصلی خود را در برابر زندگی در اینجا است، اما او فکر می کند آن را به ارزش
در حالی که. "" مگ است، یا او بد است؟
من نمی تواند. "
بد نشده. جاودانه ها خسته می شدند.
او کار کرده است بسیار سخت است تمام عمر خود را، و متوجه هیچ چیز.
کسانی هستند که مردم که درهم شکسته شود وقتی که متوجه یک چیز. "
"گمان می کنم او نگران وحشتناک در مورد بخشی خود را از درهم و برهم کردن."
"وحشتناک است.
به همین دلیل است که من آرزو می کنم دالی آمده بود، بیش از حد، امروز است.
با این حال، او می خواست همه آنها را به می آیند. این می شود. "
"چرا او آنها را می خواهید؟"
مارگارت آیا کسی را پاسخ ندهید. "مگ، ممکن است من به شما چیزی بگویید؟
من می خواهم هنری. "" شما می شود، عجیب و غریب اگر شما این کار را نکرد، گفت: "
مارگارت.
"من به usen't." "Usen't!"
او چشمان او خود را کاهش داده لحظه به ورطه سیاه و سفید از گذشته است.
آنها از آن عبور کرده بود، همیشه استثناء لئونارد و چارلز.
آنها ساختن یک زندگی جدید، مبهم و در عین حال طلاکاری شده با آرامش.
لئونارد مرده بود؛ چارلز دو سال بیشتر در زندان داشتند.
یکی usen't همیشه قبل از آن زمان را به وضوح ببینید.
متفاوت بود.
"من می خواهم هنری زیرا او نگران است." "و او شما را دوست دارد چرا که شما باید انجام دهید."
هلن آهی کشید. او به نظر می رسید، تحقیر، و چهره او را به خاک سپرده شد
در دست او است.
پس از گذشت زمان گفت: "بالاتر از عشق، انتقال ناگهانی کمتر از آن به نظر می رسد.
مارگارت هرگز کار متوقف شد. "منظورم این است که عشق یک زن برای یک مرد است.
من قرار من باید زندگی ام را به که یک بار قطع و رانده شد و پایین و در حدود
اگر چیزی نگران کننده از طریق من بود. اما همه چیز صلح آمیز است در حال حاضر، من به نظر می رسد
درمان می شود.
که تو آقای Forstmeister، که Frieda نوشتن در مورد نگه می دارد، باید یک شخصیت نجیب،
اما او نمی بیند که من باید به او یا هر کس ازدواج هرگز.
شرم یا بی اعتمادی از خودم نیست.
من به سادگی می تواند. من به پایان رسید.
من استفاده می شود تا رویایی در مورد عشق یک مرد به عنوان یک دختر، و فکر می کنم که برای خوب یا بد
عشق باید چیز زیادی است.
اما از آن شده است، آن را به خودی خود یک رویا بوده است.
آیا شما موافق هستید؟ "" من موافق نیستم.
من انجام می دهم. "
"من باید به خاطر داشته باشید لئونارد عاشق من گفت:« هلن، کناره گیری را در زمینه.
"من او را وسوسه، و او را کشت و آن را قطعا می توانم انجام دهم.
من می خواهم به پرتاب کردن تمام قلبم را به لئونارد در چنین بعد از ظهر به عنوان این است.
اما نمی توانم. خوب وانمود می باشد.
من او را فراموش کردن. "
چشمانش از اشک پر شده است. "چگونه چیزی به نظر می رسد برای مطابقت با - چگونه من
عزیزم، با ارزش - "او را شکست. تامی! "
"بله، لطفا؟"
"کودک و ایستادگی نیست - چیزی که مایل در من وجود دارد.
من شما را دوست هنری، و درک او را بهتر روزانه، و من می دانم که مرگ
شما در حداقل بخشی.
اما من - برخی از آن افتضاح وحشتناک، نقص جنایی "؟
مارگارت او را خاموش می شود. او گفت: "تنها که مردم به مراتب
متفاوت تر از وانمود شده است.
بیش از مردان و زنان جهان هستند نگران کننده است چون آنها نمی توانند توسعه به عنوان
آنها قرار است به منظور توسعه. اینجا و آنجا آنها را به مواد داخل آن،
و آنها را ناپدید شد.
آیا خودتان اخم، هلن. توسعه آنچه شما عشق فرزند شما است.
من کودکان را دوست ندارد. من به هیچ کدام خدا را شکر.
من می توانم با زیبایی و جذابیت خود را داشته است، اما این همه - هیچ چیز واقعی، یک تکه
چیزی که باید باشد. و دیگران - دیگران دورتر هنوز هم و
حرکت در خارج از انسانیت در دسترس نباشد.
محل، و همچنین به عنوان یک فرد، ممکن است تب و تاب بودن گرفتن.
آیا شما نمی بینید که این همه منجر به آرامش در پایان؟
این بخشی از مبارزه علیه هر دری سخنی است.
تفاوت - تفاوت ابدی، کاشته شده توسط خدا در یک خانواده، به طوری که وجود دارد
غم و اندوه شاید، اما رنگ خاکستری روزانه، ممکن است همیشه رنگ.
من نمی توانم شما را در مورد لئونارد نگران کننده است.
شخصی بکشید زمانی که آن را نمی خواهد آمد.
را فراموش کرده ام او را. "
"بله، بله، اما آنچه را که لئونارد از زندگی؟
"شاید یک ماجراجویی است." "که به اندازه کافی است؟"
"برای ما نیست.
اما برای او. "هلن در زمان یک دسته از چمن است.
او در گوزن نر سه ساله نگاه کرد، و شبدر قرمز و سفید و زرد، و لرزنده
چمن و گل های داوودی و bents که از آن تشکیل شده است.
او آن را به صورت او مطرح است.
"آیا شیرین هنوز؟ پرسید:" مارگارت. "نه، فقط پژمرده است."
"شیرین فردا." هلن لبخند زد.
او گفت: "آه، MEG، شما یک فرد،".
"فکر می کنم از راکت و شکنجه این زمان در سال گذشته است.
اما در حال حاضر من نمی تواند متوقف ناراضی اگر من سعی کردم. چه تغییر - و همه از طریق تو "!
"اوه، ما صرفا به حل و فصل کردن.
شما و هنری را آموخته درک یکدیگر را ببخشیم، همه از طریق
پاییز و زمستان است. "" بله، اما که ما را حل و فصل کردن؟ "
به مارگارت آیا پاسخ.
scything، آغاز شده بود و او در زمان او عینک آن را تماشا.
"تو" گریه هلن. "شما از آن همه، شیرین، اگر چه تو
خیلی احمقانه است.
زندگی در اینجا طرح شما بود - من به شما می خواستم، او به شما می خواستم و هر یک از آن بود
غیر ممکن است، اما شما می دانستم.
فقط از زندگی ما بدون تو فکر می کنم، مگ - من و بچه با مونیکا، شورش توسط نظریه،
او دست از دالی به Evie. اما شما برداشت قطعات، و ما را
صفحه نخست.
می توانید آن را به شما حمله - حتی برای لحظه ای - که به زندگی شما وارد قهرمانانه بوده است؟
آیا می توانید به یاد داشته باشید دو ماه پس از دستگیری چارلز، زمانی که شما شروع به عمل کند،
و تمام؟
شما هر دو بیمار در آن زمان، گفت: "مارگارت.
من از چیزهایی که واضح است. من تا به حال دو معلول به پرستار.
از اینجا بود که خانه، آماده مبله و خالی.
واضح بود. خودم هم نمی دانم آن را به نوبه خود
خانه دائمی.
بدون شک کمی به سمت صاف درهم و برهم کردن انجام می شود، اما چیزهایی که من
می توانید عبارت به من کمک کرده است. "" من امیدوارم که آن را دائمی خواهد بود، گفت: «هلن،
درروی اب شناور میشوم به افکار دیگر.
من فکر می کنم. لحظاتی که احساس می کنم Howards پایان دادن وجود دارد
peculiarly خود ما است. "" تمام مشابه، لندن خزنده.
او بیش از چمنزار اشاره کرد - بیش از هشت یا نه مراتع، اما در پایان از آنها
قرمز زنگ. "می بینید که در سوری و حتی نیوهمشایر
در حال حاضر، "او ادامه داد:.
"من می توانم آن را از فراز Purbeck را ببینید. و لندن تنها بخشی از چیز دیگری است،
من می ترسم. زندگی است ذوب می شود، در سراسر
جهان است. "
مارگارت می دانستند که خواهر او صحبت کرد واقعا. پایان Howards، Oniton، فراز Purbeck،
Oderberge، تمام بقای بودند، و دیگ ذوب برای آنها آماده شده بود.
منطقی، آنها تا به حال هیچ حق زنده بودن است.
امید یکی از ضعف منطق بود. شد و احتمالا زمین را ضرب و شتم؟
او گفت: "از آنجا که چیز قوی در حال حاضر، به آن نیاز دارند به قوی نیست برای همیشه"، است.
"این شوق برای حرکت در طول صد سال گذشته است.
این ممکن است توسط یک تمدن است که نمی خواهد حرکت، به دلیل آن استراحت
بر روی زمین است.
همه نشانه ها در برابر آن در حال حاضر، اما من نمی تواند کمک کند به امید، و خیلی زود در
امروز صبح در باغ احساس می کنم که خانه ما است که در آینده نیز به عنوان گذشته است. "
آنها تبدیل شده و در آن نگاه کرد.
خاطرات خود آنها به رنگ آن در حال حاضر، برای فرزند هلن در مرکزی شده بود به دنیا آمد
اتاق نه.
سپس مارگارت گفت: "آه، مراقبت -" برای چیزی در پشت پنجره
سالن و درب باز می شود. "شکست در آخرین کنفرانس.
من هم خواهم رفت. "
این پل بود. هلن عقب نشینی با بچه ها به نقطه ای دور
این عرصه است. صدای دوستانه او را استقبال می کنند.
مارگارت افزایش یافت، برای مواجهه با یک مرد با سبیل سیاه و سنگین است.
او با خصومت گفت: «پدر من است از شما خواسته شده است،".
او کار خود را گرفت و به دنبال او.
"ما شده اند صحبت کسب و کار،" او ادامه داد: "اما من به جرات می گفت شما می دانستید
در مورد آن از قبل است. "" بله، من انجام داد. "
دست و پا چلفتی حرکت - برای او تمام عمر خود را در زین به سر برده بود - پل راندند پای خود را
در مقابل رنگ از درب جلو. خانم فروردین گریه کمی از ناراحتی داد.
او مانند هر چیزی خراشیده نشد، او را در سالن ایستاد تا مار بوا دالی و
دستکش از یک گلدان.
شوهرش دروغ گفتن در یک صندلی چرمی بزرگ در اتاق ناهار خوری بود، و در کنار او،
دست خود را به جای ostentatiously، Evie بود.
دالی، با لباس بنفش، نزدیک به پنجره نشسته بود.
اتاق کوچک تاریک و بدون جو و هوا بود و آنها مجبور بودند به آن مثل این را نگه می
تا حمل یونجه است.
مارگارت خانواده بدون صحبت کردن به ما ملحق شد و پنج تن از آنها را قبلا ملاقات کرده بود
در چای، و به خوبی او می دانست آنچه که قرار بود گفته شود.
مخالف به اتلاف وقت خود، او در خیاطی رفت.
ساعت رخ داد شش. "آیا این را با توجه به هر یک از" گفت؟
هنری در صدای خسته.
او با استفاده از عبارات قدیمی، اما اثرات آنها غیر منتظره بود و سایه.
"از آنجا که من نمی خواهم همه شما از آمدن به اینجا به بعد و در شکایت که من شده اند
ناعادلانه است. "
ظاهرا رو به ما کت و شلوار، گفت: "پل.
تمنا می کنم، التماس می کنم عفو شما، پسر من است. شما فقط صحبت می کنند، و من را ترک خواهد کرد
خانه ای به خانه شما به جای آن. "
پل اخم به بد temperedly، و شروع به خاراندن در بازوی او.
"من زندگی در فضای باز که من مناسب است، و من آمده ام خانه به دنبال
پس از کسب و کار، آن را خوب من حل و فصل کردن "، او در آخرین گفت.
"این واقعا کشور نیست، و آن شهر نیست."
"بسیار خوب. آیا ترتیب من به شما کت و شلوار، Evie؟ "
"البته، پدر."
"و شما، دالی؟" دالی مطرح او پژمرده به صورت کمی، که
غم و اندوه می تواند پژمرده اما ثابت نیست. "کاملا پر زرق و برق،" او گفت.
"من فکر چارلز آن را برای پسرها می خواستند، اما آخرین باری که من او را دیدم او گفت: نه، زیرا
ما احتمالا در این بخش از انگلستان دوباره زندگی می کنند.
چارلز می گوید ما باید به تغییر نام ما، اما من نمی توانم فکر می کنم چه چیزی را باید فقط برای فروردین
لباس چارلز و من، و من نمی توانم فکر می کنم از هر نام دیگری است. "
بود سکوت طور کلی وجود دارد.
دالی نگاه nervously دور، ترس این که او نامناسب بوده است.
پاول ادامه داد: بازوی خود را به خراش. "سپس من را ترک Howards به همسرم به پایان
کاملا هنری، گفت: ".
و اجازه دهید هر یک را درک کنند که؛ و بعد از من مرده است اجازه دهید وجود دارد که بدون حسادت
و جای تعجب ندارد. "مارگارت آیا کسی را پاسخ ندهید.
چیزی غیر طبیعی در پیروزی او وجود دارد.
او بود که انتظار می رود هرگز قادر به غلبه بر هر کس، به اتهام مستقیما از طریق این بود
Wilcoxes و زندگی خود را خراب کردن. "در نتیجه، من ترک همسر من بدون پول،
گفت: هنری.
"این آرزوی خود او است. که او را داشته اند تقسیم خواهد شد
در میان شما است.
من نیز شما با دادن یک معامله بزرگ در طول عمر من است، به طوری که شما ممکن است مستقل از
من است که او آرزو می کنم، بیش از حد است.
او همچنین به مقدار زیادی از پول است.
او قصد دارد تا کاهش درآمد خود را به نصف در طی ده سال آینده، او قصد دارد زمانی که
او می میرد به ترک خانه به او - به برادرزاده او، پایین در این زمینه است.
آیا همه روشن است؟
آیا هر یک از درک "پل گل رز به پای او.
او عادت کرده اند به بومی شد، و بسیار کمی او را تکان داد از انگلیسی است.
احساس مردانه و بدبینانه، او گفت: «مرگ در این زمینه؟
آه، بیا! من فکر می کنم ما ممکن است کل
استقرار، piccaninnies ها گنجانده شده است. "
خانم Cahill زمزمه: "آیا، نه پل. شما وعده داده شده شما می خواهم. "
احساس یک زن جهان، او بلند شد و آماده را به اذن او.
پدرش او را بوسید.
"خداحافظی، دختر،" او گفت: "آیا در مورد شما نگران نباشید."
"خداحافظی، پدر." سپس آن را به نوبه خود دالی بود.
مشتاق کمک به او خندید عصبی کرد، و گفت: «خداحافظی، آقای فروردین.
این کار کنجکاو به نظر می رسد که خانم فروردین مارگارت پایان Howards را ترک کرده اند، و
با این حال او آن را دریافت کند، بعد از همه است. "
از Evie آمد نفس به شدت کشیده شده است. "خداحافظی"، او را به مارگارت گفت: و
بوسید او. و دوباره و دوباره سقوط کرد کلمه، مانند
جزر و فرو نشستن دریا در حال مرگ.
"خداحافظی" "خداحافظی، دالی است."
"تا زمانی، پدر." "خداحافظی، پسر من همیشه مراقبت از
خود را. "
"خداحافظی، خانم فروردین است." "و خداحافظی.
مارگارت دید بازدید کنندگان خود را به سمت دروازه. سپس او به شوهرش بازگشت و گذاشته
سر خود را در دست خود را.
او pitiably خسته شده بود. اما سخن گفتن دالی به او علاقه مند بود.
در آخر او گفت: "من به شما بگویم، هنری، چه بود که در مورد خانم فروردین
پس از سمت چپ به من Howards شد؟ "
Tranquilly او پاسخ داد: "بله، او. اما این داستان بسیار قدیمی است.
زمانی که او مریض بود و شما آنقدر به او مهربان بود او می خواست شما را به برخی از بازگشت،
و، که خودش در آن زمان، «Howards پایان را بر روی قطعه ای از scribbled
کاغذ.
من به درون آن رفت به طور کامل، و، تا آن را به وضوح خیالی بود، من آن را کنار بگذاریم، کمی
دانستن آنچه مارگارت من است به من در آینده. "
مارگارت سکوت کرده بود.
چیزی زندگی خود را در رفتگی درونی خود را تکان داد، و او لرزیدند.
"من نمی اشتباه، من از او پرسید، پایین خم شدن.
"شما بود، نه عزیزم.
هیچ چیز انجام شده است اشتباه است. "از باغ آمد خنده.
در اینجا آنها در گذشته بوده است! "بانگ زد: هنری، disengaging خود را با یک لبخند.
هلن با عجله به اندوه، از برگزاری تام از یک سو و حمل نوزاد خود را در
دیگر. فریاد شادی های عفونی وجود دارد.
"قطع میدان!"
هلن گریه هیجان - "چمن زار بزرگ ما به پایان دیده می شود، و از آن خواهید بود
محصول علوفه! هرگز "Weybridge، 1908-1910.
>