Tip:
Highlight text to annotate it
X
مقدمه
قوانین بی شرف و آداب و رسوم بر در این قصه را لمس تاریخی ، و
قسمت که استفاده می شود به نشان دادن آنها را نیز تاریخی است.
آن وانمود شده است که این قوانین و آداب و رسوم در انگلستان وجود داشته است در ششم
قرن ، نه ، فقط وانمود که تا جایی آنها در انگلیسی وجود داشته است و
تمدنهای دیگر بار دور بعد ، آن را
امن است در نظر داشته باشید که هیچ افترا پس از قرن ششم به فرض آنها را به
در عمل نیز در آن روز بوده است.
یکی کاملا در استنباط میشود که هر یکی از این قوانین یا آداب و رسوم بود توجیه
فاقد آن زمان از راه دور ، جایگاه خود را به شایستگی یک بدتر پر بود.
سوال که آیا چنین چیزی به عنوان حق الهی پادشاهان وجود دارد نمی باشد.
مستقر در این کتاب است. این خیلی سخت است پیدا شد.
که رئیس اجرایی یک کشور باید یک فرد از شخصیت های بلند و
توانایی فوق العاده ای ، آشکار و مسلم بود که هیچ اما خدای می تواند
را انتخاب کنید که فورا سر ، همچنین
آشکار و مسلم است که خدای باید که انتخاب ، و سپس ،
به همین ترتیب آشکار و مسلم ، در نتیجه ، که او آن را ، به عنوان
ادعا کسر غیر قابل اجتناب بود.
منظور من ، تا زمانی که نویسنده این کتاب مواجه طرز ارایش موی سر بطور پف کردن ، و بانوی
Castlemaine ، و برخی از روسای اجرایی دیگر از این نوع ؛ این تا مشکل مورد یافت شد :
برای کار به این طرح ، که آن شد مورد قضاوت قرار
بهتر را به میخ سرپهن کوچک دیگر در این کتاب (که باید پاییز امسال صادر می شود) ، و پس از آن
رفتن به آموزش و حل و فصل این سوال در کتاب دیگری.
است ، البته ، یک چیز است که باید حل و فصل شود ، و من نخواهیم داشت
چیز خاص به انجام زمستان آینده به هر حال.
مارک تواین
هارتفورد ، 21 ، جولای سال 1889
کلمه توضیح آن در وارویک قلعه بود که من در سراسر آمد
غریبه کنجکاو که من به بحث در مورد.
او از من سه چیز جلب : سادگی بی پرده خود را ، آشنایی عالی اش با
زره های باستانی ، و restfulness شرکت خود -- برای او تمام صحبت کردن.
ما با هم سقوط کرد ، به عنوان مردم متواضع ، در دم از گله که نشان داده شد
از طریق ، و او در یک بار شروع به گفتن چیزهایی که به من علاقه مند است.
همانطور که وی به همراه صحبت کرد ، آرام ، خوش ، flowingly ، او به نظر می رسید به رانش دور
imperceptibly خارج از این جهان و زمان ، و به برخی از عصر از راه دور و قدیمی فراموش شده
کشور ، و بنابراین او به تدریج بافته چنین
طلسم در مورد من که من به نظر می رسید به حرکت در میان اشباح و سایه ها و گرد و غبار و قالب
از دوران باستان خاکستری ، برگزاری سخنرانی با یک یادگاری از آن!
دقیقا که من از من نزدیک ترین دوستان شخصی و یا دشمنان صحبت می کنند یا من
همسایگان آشنا ، او از سر Bedivere ، Ganis Bors دو سر ، Launcelot سر صحبت کرد
دریاچه ، سر Galahad ، و همه دیگر
نام های بزرگ دور جدول -- و چگونه قدیمی ، قدیمی ، unspeakably قدیمی و پژمرده و خشک
و کپک زده و باستانی او آمد که به دنبال او رفت و در
در حال حاضر او به من بدل شده بود و گفت : فقط به عنوان یکی ممکن است از آب و هوا صحبت می کنند ، و یا هر
دیگر ماده مشترک --
"شما می شناسید در رابطه با تناسخ روح ، آیا شما در مورد تقدم و تاخر از دورهها دانند -- و
بدن؟ "من گفتم : من از آن شنیده بود.
او بسیار کمی علاقه مند بود -- درست مثل زمانی که مردم از آب و هوا صحبت می کنند -- که او
متوجه نیست که آیا من او را هر پاسخ یا نه.
نصف یک لحظه سکوت وجود دارد ، بلافاصله توسط droning قطع
صدای بلد حقوق بگیر :
"زره زانوپوش باستان ، تاریخ قرن ششم ، زمان شاه آرتور و دور
جدول ؛ گفت که متعلق به شوالیه سر Sagramor لو خواهان آنکه رعایت دور
سوراخ از طریق زنجیره ای در سمت چپ
پستان ، نمی شود به حساب اتفاق افتاده را با گلوله از سال انجام می شود
اختراع اسلحه -- شاید maliciously توسط سربازان کرامول ".
آشنایی من لبخند زد -- نه لبخند مدرن است ، اما یکی که باید به طور کلی از بین رفته اند
استفاده از بسیاری از بسیاری از قرن ها پیش -- muttered و ظاهرا به خود :
"خداوند شوخ طبعی خوب ، من تو را دیدم آن را انجام داده است."
سپس ، پس از یک وقفه ، افزود : "من خودم را."
در آن زمان من از تعجب الکتریکی از این اظهار بهبود کرده بودند ، او
رفته است.
آن شب من ، آتش من در آغوش وارویک شنبه ، ارگنکن در رویای از
زمان بافت ، در حالی که باران ضرب و شتم بر پنجره ها ، و باد roared
پیش امدگی لبه بام و گوشه.
از زمان به زمان ، من به کتاب دلربا سر توماس Malory و تغذیه در آغشته
جشن غنی از اعجوبه و ماجراهای ، تنفس در عطر از منسوخ آن
نام ، و رویای دوباره.
نیمه شب بودن در طول آمده ، من خواندن دیگر داستان ، برای مشروب قبل از خواب -- این که
در اینجا به شرح زیر ، به شوخ طبعی :
چگونه سر LAUNCELOT کشت دو غول و ساخته شده رایگان CASTLE
چند لحظه بعد با آن وجود دارد بر او آمد دو غول بزرگ ، به خوبی مسلح شده ، همه ذخیره سر ،
با دو باشگاه وحشتناک در دست دارند.
Launcelot سر سپر خود را جلو او قرار دهید ، قرار داده و سکته مغزی به دور از یک غول و
با شمشیر خود او clave سر خود را سوا.
وقتی همکار خود را دیدم که او فرار او چوب [* مجنون] ، به خاطر ترس از
سکته های وحشتناک ، و سر Launcelot پس از او را با تمام ممکن است خود ، و smote به او را در
شانه ، و او را به وسط clave.
سپس سر Launcelot به سالن رفتند و آمدند جلو او سه خانمها نمره و
damsels و همه kneeled نزد او ، و از خدا شاکر بودم و او را از رستگاری خود را.
، آقا ، گفت : آنها ، بخشی از ما شده اند این هفت سال خود را
زندانیان ، و ما باید تمام شیوه ای از آثار ابریشم برای گوشت ما کار کرده ، و همه ما
بزرگ مهربان زن متولد شد ، و پر برکت باشد
زمان ، شوالیه ، که همیشه تو wert به دنیا آمد ، برای تو hast ترین عبادت است که تا کنون انجام داده
شوالیه در جهان است ، که سابقه تحمل ما انجام داد ، و ما همه شما دعا به ما بگویید
نام ، که ممکن است ما دوستان ما که ما را تحویل زندان بگویید.
damsels عادلانه ، به او گفت ، نام من سر Launcelot DU دریاچه است.
و به این ترتیب او از آنها را ترک کرده و آنها را نزد خدا betaught.
و سپس او را بر اسب خود سوار شد ، و سوار را به بسیاری از کشورهای عجیب و وحشی ،
و از طریق آب و بسیاری از دره ها ، و شر او تسلیم شد.
و در گذشته ثروت او را در برابر یک شب اتفاق افتاد ، برای آمدن به منصفانه
courtilage ، و در آنجا متوجه شد که قدیمی ملایم زنی که او را با خوب و تسلیم
خواهد شد ، و او تا به حال تشویق خوبی برای او و اسب خود وجود دارد.
و هنگامی که زمان بود ، میزبان خود او را به برج دیده بانی عادلانه بر سر دروازه را به خود
تخت.
سر Launcelot غیر مسلح او را ، و مجموعه مهار خود را با او ، و به آنجا رفتم تخت ، و
چند لحظه بعد او در خواب سقوط کرد. بنابراین ، به زودی پس از آمد سوار بر اسب وجود دارد ،
و در دروازه با عجله بزرگ زدم.
و هنگامی که سر Launcelot شنیده این او افزایش یافت ، و در پنجره نگاه و دیدم
توسط مهتاب سه شوالیه در می آیند سوار پس از آن یک مرد ، و هر سه شلاق در
او را در یک بار با شمشیر و یک
شوالیه روشن آنها را knightly دوباره و دفاع از او را.
به راستی ، سر Launcelot گفت ، انسو یکی شوالیه باید به من کمک ، برای آن شرم شد
مرا به دیدن سه شوالیه در تاریخ یکی ، و اگر او کشته من شریک از مرگ او.
و در ان هنگام او در زمان مهار کرد و در یک پنجره توسط یک ورقه رفت و به چهار
شوالیه ، و سپس سر Launcelot گفت : در بالا ، شما شوالیه نزد من را روشن کنید ، و ترک
مبارزه خود را با آن شوالیه.
و پس از آن هر سه سر کی را ترک ، و نزد سر Launcelot تبدیل شده ، و در آنجا آغاز شد
بزرگ نبرد ، برای آنها به آتش میکشند هر سه ، و راه راه یا رگه دار کردن بسیاری از سکته مغزی در سر Launcelot ،
و او را در هر طرف هزینههای.
سپس سر کی لباس پوشیدن او را برای به holpen سر Launcelot.
نه ، آقا ، گفت که او ، من هیچ یک از کمک شما ، بنابراین به عنوان نویسنده به کمک من اجازه
من به تنهایی با آنها.
کی سر برای لذت بردن از شوالیه او را رنج می برد برای انجام اراده او ، و غیره
ایستاده بود کنار. و سپس در ظرف شش سکته مغزی چند لحظه بعد آقا
Launcelot آنها را به زمین زده شده بود.
و پس از آن هر سه گریه ، سر شوالیه ، به ما عملکرد ما در نزد شما به عنوان انسان از ممکن است
بی همتا.
همانطور که سر Launcelot گفت : من ، بازده خود را نزد من را ندارد ، اما به طوری که آنچه
عملکرد شما را نزد کی سر seneschal ، در آن عهد من زندگی خود را ذخیره کنید و
دیگری.
نمایشگاه نایت ، گفت : آنها که ما میلی به انجام ، همانطور که برای سر کی ما او را تعقیب می کردند
اینجا ، و او را بر آنها غلبه داشته آنچه نشده است ، بنابراین ، به عملکرد ما نزد او
بودند ، بدون هیچ دلیل.
خوب ، که سر Launcelot ، گفت ، به شما مشاوره خوب ، برای آنچه ممکن است انتخاب کنید که آیا
آنچه خواهند مرد یا زندگی می کنند ، برای نویسنده yielden ، آن را باید در نزد سر کی شود.
نمایشگاه شوالیه ، سپس آنها گفتند : ، در صرفه جویی در زندگی ما ، ما را انجام خواهد داد به عنوان ما تو commandest.
سپس باید به نویسنده ، گفت : سر Launcelot ، در عید نزول روحالقدس بر رسولان عیسی بعدی بروید نزد دادگاه
شاه آرتور ، و باید آنچه وجود دارد و شما عملکرد نزد ملکه Guenever ، قرار داده و شما هر سه
در فضل و رحمت او ، و می گویند که سر کی فرستاده شما انطرف تر را زندانی او.
در سحرگاه سر Launcelot به وجود آمد زود ، و سمت چپ سر خواب کی و سر Launcelot
کی سر زره و سپر خود را گرفت و او را مسلح ، و بنابراین او را به ثبات رفت و
اسب خود گرفت ، و در زمان مرخصی خود را از میزبان خود ، و بنابراین او ترک است.
سپس بلافاصله پس از به وجود آمد سر کی و سر Launcelot از دست رفته و سپس او espied که او
زره خود و اسب خود داشتند.
در حال حاضر توسط ایمان من من که او را اندوهگین برخی از دربار شاه آرتور می دانیم ؛
برای او شوالیه خواهد شد با حروف درشت ، و خیال آن است که من ، و این که آنها را گول زدن ؛
و چون زره و سپر خود من مطمئن هستم من باید در صلح سوار است.
و سپس بلافاصله پس از ترک سر کی ، و میزبان خود تشکر شده است.
همانطور که من گذاشته بود پایین صدای در درب وجود دارد ، و غریبه من آمد شوید.
من به او یک لوله و یک صندلی ، ساخته شده و او را خوش آمد می گوییم.
من هم او را با ویسکی اسکاچ گرم آرامش به او یکی دیگر و پس از آن هنوز
دیگر -- امید همیشه برای داستان زندگی او را.
بعد از یک persuader چهارم ، او را در آن خود را زیرفشار در کاملا ساده و طبیعی
راه :
تاریخ غریبه من یک آمریکایی است.
من و در هارتفورد متولد شد پرورش داده شده ، در ایالت کانتیکات -- به هر حال ، تنها بیش از
رودخانه ، در کشور.
بنابراین من یانکی یانکی -- و عملی ؛ بله ، و تقریبا بی ثمر
احساسات ، گمان می کنم -- و یا شعر ، به عبارت دیگر.
پدرم آهنگر بود ، عموی من یک دکتر اسب بود ، و من هر دو بود ، به همراه در
اول است.
سپس رفتم به کارخانه اسلحه بزرگ و تجارت واقعی من را یاد گرفته و آموخته تمام
به آن وجود دارد ؛ یاد گرفته را به همه چیز : اسلحه ، revolvers ، توپ ،
دیگهای بخار ، موتور ، تمام انواع ماشین آلات کار صرفه جویی می.
چرا ، من می توانم هر چیزی یک جسم می خواستم -- هیچ چیز در جهان ، هیچ یک را ندارد
تفاوت چیست ، و اگر هر گونه جدید fangled سریع راه را برای ساختن یک چیز ، من وجود ندارد
می تواند یکی اختراع -- و انجام آن را به عنوان به عنوان نورد ورود به سیستم آسان.
سرپرست سر شد و چند هزار مردان تحت من بود.
می رود که بدون گفت : -- خب ، یک مرد می خواهم که مرد است که پر از مبارزه است.
با دو هزار مرد خشن تحت یک ، یکی دارای مقدار زیادی از آن نوع
تفریحی.
من تا به حال ، به هر حال. در گذشته من با نظر من آشنا ، و به من دوز من است.
آن را در طول یک سوء تفاهم با crowbars با یک شخص با استفاده از تماس بگیرید انجام بود
هرکول.
او به من گذاشته با سنگ شکن در کنار سر ساخته شده است که ترک همه چیز ، و به نظر می رسید
تا بهار هر مشترک در جمجمه من ساخته شده و آن همسایه خود را با یکدیگر همپوشانی دارند.
سپس جهان را در تاریکی رفت ، و من احساس نمی چیزی بیشتر ، و نمی دانستم
هر چیزی در همه -- حداقل برای مدتی.
وقتی که من به دوباره آمد ، من زیر درخت بلوط نشسته بود ، روی چمن ها ، با تمام
زیبا و چشم انداز وسیع کشور ، همه به خودم -- تقریبا.
نه به طور کامل ، برای یک شخص در یک اسب وجود دارد ، به دنبال من -- تازه همکار
از یک تصویر کتاب است.
او در زره آهن قدیمی زمان را از سر تا پاشنه پا بود ، با یک کلاه روی سر خود شکل
keg ناخن با شکاف در آن ، و او تا به حال سپر و شمشیر و شگرف
نیزه و اسب خود زره زره پوش ها ، بیش از حد ، و
شاخ فولاد طرح ریزی را از پیشانی خود را ، و زرق و برق دار قرمز و سبز مظاهر ابریشم
که تمام اطراف او را مانند یک bedquilt آویزان ، نزدیک به زمین است.
"آقا نمایشگاه ، نویسنده فقط؟" گفت که این همکار.
"آیا من کدام؟" و "عبور اسلحه برای زمین و یا سعی کنید آنچه
بانوی یا برای -- "" چه شما به من دادن؟ "
من گفتم.
"کنار برگشت به سیرک خود را ، و یا من به شما گزارش."
در حال حاضر آنچه این مرد انجام دهید اما سقوط چند صد متری و پس از آن آمد
عجله من به عنوان سخت به عنوان او می تواند پاره ، با ناخن - keg خود خم شد نزدیک به خود را
گردن اسب و نیزه بلند خود را با اشاره مستقیم جلوتر است.
من تو را دیدم او به معنای کسب و کار است ، بنابراین من درخت هنگامی که او وارد است.
او اجازه داد که من اموال خود را ، اسیر نیزه خود بود.
استدلال در کنار او بود -- و بخش عمده ای از مزیت -- بنابراین من از آن مورد قضاوت قرار بهترین
به شوخ طبعی او را.
ما ثابت کردن توافق به موجب آن من با او بود و او به من صدمه دیده است نیست.
من آمد ، و ما دور آغاز شده ، من از طرف اسب خود را در راه رفتن.
ما به راحتی در راهپیمایی همراه ، از طریق glades و بیش از بروکس که من نمی توانست
به یاد داشته باشید تا عمل را دیده اند ، قبل -- که من را متعجب و متحیر و ساخته شده من تعجب -- و در عین حال ما نمی
رسیدن به هر سیرک و یا نشانه ای از سیرک.
بنابراین من داد تا ایده سیرک ، و به این نتیجه رسیدند ، او را از پناهندگی بود.
اما ما به پناهندگی آمد -- بنابراین ، من در بیخ و بن ، همانطور که شما ممکن است بگویند.
من او را پرسید که ما تا چه حد از هارتفورد شد.
او گفت که او هرگز از محل شنیده بود که من در زمان به دروغ ، اما اجازه آن را به
رفتن در آن.
در پایان از ساعت ما دور دست خواب شهر در دره توسط یک سیم پیچ را دیدم
رودخانه و فراتر از آن بر روی تپه ، قلعه قریب به اتفاق خاکستری ، با برج و برج ها ،
من تا به حال همیشه از یک تصویر دیده می شود.
Bridgeport؟ گفت : "من ، اشاره. "Camelot ، گفت :" او.
غریبه من شده است نشان دادن علائم خواب آلودگی داشتند.
او گرفتار خود nodding ، در حال حاضر ، و یکی از آن احساساتی ، لبخند و منسوخ از لبخند زد
او ، و گفت :
"من نمی توانم به من ، اما با من بیایید ، من آن را تمام کردم نوشته شده است از ، و شما می توانید
آن را بخوانید اگر شما می خواهم. "
در اتاق او ، او گفت : "اول ، برای خودم نگه داشتم یک مجله و پس از آن و پس از سال ها ، من
مجله گرفت و آن را به یک کتاب تبدیل شده است. چه مدت پیش بود که بود! "
او به دست من دستنوشته خود ، و با اشاره به جایی که من باید شروع :
"آغاز -- I've در حال حاضر به شما گفت که چه می رود قبل از."
او در خواب آلودگی توسط این زمان می بیند.
همانطور که من به درب منزل او رفت و من شنیده ام او را سوفل sleepily : "شما خوب دن ، نمایشگاه
آقا. "من توسط آتش من نشست و مورد بررسی قرار من
گنج.
اولین بخشی از آن را -- بزرگ بخش عمده ای از آن بود کاغذ پوست ، زرد و با بالا رفتن سن است.
من اسکن یک برگ به خصوص و دیدم که که این palimpsest بود.
تحت نوشتن کم نور قدیمی مورخ یانکی ظاهر اثری از طرز نوشتن
بود که مسن تر و تیره کننده هنوز -- کلمات لاتین و جملات : قطعات را از قدیمی
افسانه monkish ، آشکارا.
من به محل نشان داده شده توسط غریبه من تبدیل شده و شروع به خواندن -- به شرح زیر است :
داستان را فراموش کرده اید زمین PART 1 : فصل I CAMELOT
"Camelot -- Camelot ، گفت :" من به خودم. "من نظر نمی رسد که شنیدن آن به یاد داشته باشید
قبل از. نام پناهندگی ، به احتمال زیاد. "
این چشم انداز نرم ، تابستان غنوده ، به عنوان به عنوان یک رویای دوست داشتنی بود ، و به عنوان تنها و بیکس به عنوان
یکشنبه.
هوا پر از بوی گل بود ، و وز وز حشرات ، و
چهچه پرندگان ، و هیچ از مردم وجود دارد ، هیچ واگن ، هیچ هم بزنید از وجود دارد
زندگی ، چیزی رفتن.
جاده بود و عمدتا یک مسیر پیچ در پیچ با سم پرینت در آن ، و در حال حاضر و پس از آن ضعف
اثری از چرخهای در هر دو طرف در چمن -- چرخ که ظاهرا به حال تایر به عنوان
گسترده ای به عنوان یک طرف.
در حال حاضر عادلانه لغزش یک دختر ، حدود ده سال با آب مروارید مو طلایی
جریان بیش از شانه اش ، آمد همراه است.
او در اطراف سر او به تن یک حلقه از خشخاش شعله قرمز است.
آن را به عنوان شیرین ساز و برگ به عنوان همیشه من تو را دیدم ، چه از آن بود.
indolently همراه او راه می رفت ، با ذهن در زمان استراحت ، صلح آن منعکس شده در بی گناه او
مواجه خواهند شد. مرد سیرک ، بدون توجه به او پرداخت می شود ؛
حتی به نظر می رسد او را ببینید.
و او -- او بدون فوق العاده خود را مبهوت را از اگر او مورد استفاده قرار گرفت
مانند او هر روز از زندگی او.
او به عنوان بی تفاوتی او ممکن است توسط یک زن و شوهر از گاوها رفته بود ، اما
هنگامی که او اتفاق افتاد به من توجه کنید ، سپس یک تغییر وجود دارد!
بالا رفت و دست او را ، و او را به سنگ تبدیل شده بود ، دهانش باز کاهش یافته است ، چشم او
خیره گسترده و timorously ، او تصویری از کنجکاوی شگفت زده شده بودم لمس بود
با ترس است.
و او همانجا ایستاد زل زده ، در نوع شیفتگی stupefied تا ما تبدیل شده
گوشه ای از چوب و به نظر او از دست داده بودند.
که او باید به من جای مرد دیگر مبهوت ، بیش از حد بسیاری از برای من بود ؛
من می توانم سر و یا دم از آن را ندارد.
که او باید به نظر می رسد به در نظر بگیرید من عینک ، و کاملا چشم پوشی خود را
شایستگی در آن احترام ، یکی دیگر از چیز گیج کننده بود ، و یک صفحه نمایش
فتوت ، بیش از حد ، که تعجب آور در یکی خیلی جوان بود.
در اینجا غذا برای فکر وجود دارد. من همراه به عنوان یکی در خواب نقل مکان کرد.
با نزدیک شدن ما از شهر ، نشانه هایی از زندگی آغاز شد به نظر می رسد.
در فواصل کابین رنجور را به تصویب رساند ، با سقف کاهگلی ، و در مورد آن را کوچک
رشته ها و تکه های باغ را در یک حالت بی تفاوت از کشت.
نفر وجود دارد ، بیش از حد ، مردان پرعضله ، با موهای بلند ، درشت ، uncombed که آویزان کردن
بیش از چهره خود را ساخت و آنها را مثل حیوان نگاه کنید.
آنها و زنان ، به عنوان یک قاعده ، عینک درشت دو کتانی لباس بلند و گشاد که به خوبی زیر
زانو ، و نوعی بی ادب از صندل و بسیاری از عینک یقه آهن است.
پسران و دختران کوچک همیشه برهنه بودند ، اما هیچ کس به نظر می رسید به آن را می دانم.
همه این افراد به من خیره شد ، در مورد من صحبت کرد ، به ماهتاب زد و از ذهن خارج
خانواده خود را به نگاه خیره با دهان باز به من ، اما هیچ کس تا کنون متوجه شده است که دیگر ، مگر برای
او را تهنیت فروتن و هیچ پاسخ برای دردهای خود را دریافت کنید.
در شهر بودند ، برخی از خانه های پنجره قابل توجهی از سنگ پراکنده در میان
بیابانهای کابین های کاهگلی ، خیابان صرف کوچه کج بود ، و
سربازان از سگ ها و کودکان برهنه. unpaved
بازی در خورشید و زندگی و سر و صدا و خوک خود محافظت می فرمانروایی کردند و contentedly در مورد ریشه دارد ،
و یکی از آنها دراز در وسط شاهراه اصلی در reeking غوطه ور شده و
پستاندار شیرخوار خانواده اش.
در حال حاضر جار زدن دور از موسیقی نظامی وجود دارد ، آمد نزدیکتر ، هنوز هم
نزدیکتر ، و به زودی یک زخم دسته اسب سواران نجیب به نظر با شکوه با کلاه plumed و
فلش ایمیل ها و آگهی ها flaunting و
doublets غنی و اسب پارچه و spearheads طلاکاری شده و از طریق پهن کردن و خوکی ،
و brats غیرمسلح ، و سگ های مسرت بخشی ، و کلبه های نخ نما ، آن را در زمان راه متعارف وخوش زبان درپیش زنان خود را ، و
در پی آن ما به دنبال.
سپس از طریق یک کوچه پیچ در پیچ و بعد از دیگری ، -- و بالا رفتن ، همیشه کوهنوردی --
تا در آخرین ارتفاع شادی بخش به دست آورد که در آن قلعه عظیم ایستاد.
تبادل انفجار بوق وجود دارد و پس از آن مذاکره درباره صلح موقت از دیوار ، که در آن مردان در بازوها ،
در زره زانوپوش و morion ، عقب و جلو با تبر زین در شانه راهپیمایی تحت
زدن انجام بنر با رقم بی ادب
اژدها بر آنها نشان داده و سپس دروازه های بزرگ باز پرت شد ، پل متحرک
پایین تر بود و سر از دسته اسب سواران به جلو تحت قوس frowning را فرا گرفت ؛
و ما ، پس ، به زودی خودمان موجود در
دادگاه بزرگ هموار کرد ، و با برج ها و برج کشش به هوا آبی
تمام چهار طرف و همه چیز در مورد ما از اسب پیاده شدن بود ، و خیلی تبریک
و مراسم در حال اجرا پس وپیش ، و
نمایش همجنسگرا حرکت و آمیختن رنگ ، و هم بزنید در دسترس نباشد دلپذیر و
سر و صدا و سردرگمی است.