Tip:
Highlight text to annotate it
X
قسمت چهاردهم فصل 1 از انتشار
"به هر حال ، گفت :" دکتر ضدحلال Ansell یک شب هنگامی که مورل بود در شفیلد ، "ما داریم
مردی که در بیمارستان تب که می آید از ناتینگهام -- Dawes.
او به نظر نمی رسد به اموال بسیاری در این جهان است. "
"باکستر Dawes!" پل بانگ زد.
"این مرد -- یک شخص خوب شده است ، از لحاظ جسمی ، من باید فکر می کنم.
در کمی از ظروف سرباز یا مسافر به تازگی. شما او را می دانم؟ "
"او با استفاده از به در جایی که من کار می کنند."
"آیا او؟ آیا شما می دانید هر چیزی در مورد او؟
او فقط sulking ، و یا او بسیار بهتر از اکنون. "
"من هیچ چیز را از شرایط خانه اش را نمی دانند ، جز این که او از هم جدا
از همسرش شده است و کمی پایین ، به اعتقاد من است.
اما به او بگویید در مورد من ، شما را؟
به او بگو من می آیند و او را "دفعه بعد مورل دیدم دکتر او گفت :
و آنچه در مورد Dawes؟ "
پاسخ داد : "من به او گفت ،" از سوی دیگر ، "شما یک مرد از ناتینگهام به نام نمی دانم
مورل؟ و او نگاهی به من انداخت که اگر او می خواهم در گلو من پرش.
من گفتم : "من می بینم شما می دانید که از نام آن پل مورل است."
سپس من به او در مورد خود گفت : شما بروید و ببینید او گفت.
او مایل است چه؟ او گفت : اگر شما به عنوان یک پلیس بودند. "
"و او می گویند او به دیدن من پرسید :" پل.
او هر چیزی را می گویند -- خوب ، بد یا بی تفاوت پاسخ داد : "دکتر.
"چرا که نه؟" "است که آنچه می خواهم بدانم.
او نهفته وجود دارد و قهر ، روز در ، روز.
می توانیم یک کلمه از اطلاعات را از او می کنید. "
"آیا شما فکر می کنم ممکن است به؟ پرسید :" پل. "شما ممکن است."
احساس می شد ارتباط بین مردان رقیب وجود دارد ، بیش از هر زمان از آنجایی که آنها
حال مبارزه است. مورل در راه به سمت احساس گناه
دیگر ، و بیشتر یا کمتر ، مسئول است.
و در چنین حالتی از روح خود ، او احساس نزدیکی تقریبا دردناک
Dawes ، که رنج و نومیدی ، بیش از حد است.
علاوه بر این ، آنها در اندام برهنه از نفرت ملاقات کرده بود ، و آن پیوند بود.
در هر حال ، انسان عنصری در هر ملاقات کرده بود.
او رفت به بیمارستان انزوا ، با کارت دکتر ضدحلال Ansell.
این خواهر ، زن ایرلندی سالم جوان ، او را به پایین بخش منجر شده است.
بازدید کننده به شما می بینید ، جیم کرو ، "او گفت.
Dawes تبدیل بیش از به طور ناگهانی با خر خر کردن مبهوت.
"EH"؟ "قارقار!" او مسخره است.
او فقط می تواند بگوید "قارقار!'
من به ارمغان آورده اند یک نجیب زاده به شما را ببینید. با تشکر از شما ، "می گویند و نشان می دهد برخی از
منش است. "Dawes سرعت با تاریکی خود را نگاه کرد ،
چشم مبهوت فراتر از خواهر در پل.
نگاه او پر از ترس ، بی اعتمادی ، نفرت ، و بدبختی است.
مورل ملاقات سریع ، چشم تیره ، و تردید است.
دو مرد بودند ترس از selves لخت شده بود.
"دکتر ضدحلال Ansell به من گفت شما اینجا ، گفت : "مورل ، نگه داشتن دست خود را.
Dawes مکانیکی را تکان داد دست.
بنابراین من فکر کردم من می خواهم در آمده است ، ادامه داد : "پل. هیچ پاسخ وجود دارد.
Dawes دراز خیره در دیواره مخالف است. "بگو :" قارقار! "تمسخر پرستار.
"بگو :" قارقار! '
جیم کرو "او در گرفتن تمام حق است؟" گفت : پل به
او را. اوه بله!
او دروغ و تصور او به مرگ است ، گفت : "پرستار ،" و آن را سبب ایجاد وحشت در هر
کلمه از دهان او خارج است. "" و شما باید کسی را به صحبت می کنید ،
خندید مورل.
خندید : "همین!" پرستار. "تنها دو پیرمرد و یک پسر که همیشه
گریه می کند. این خط سخت است!
در اینجا هستم من در حال مرگ به صدای جیم کرو ، و چیزی جز یک فرد 'قارقار!' او
بدهد! "و" خشن بر شما! گفت : "مورل.
"آیا چنین نیست؟" گفت : پرستار است.
"من فرض می کنم من نعمت غیر مترقبه ،" او خندید. "اوه ، مستقیما از آسمان کاهش یافته است!" خندید
پرستار. در حال حاضر او در دو مرد به تنهایی.
Dawes نازک تر ، و خوش تیپ بود دوباره ، اما زندگی کم به او به نظر می رسید.
همانطور که دکتر گفت ، او دروغ sulking ، و نه حرکت به جلو به سمت
دوره نقاهت.
او به کینه به نظر می رسید هر ضربان از قلب او بود.
"آیا شما تا به حال هم بد؟ پرسید :" پل. ناگهان دوباره Dawes نگاه او.
"چه شما در شفیلد؟" او پرسید.
گفت : "مادر من به بیمار در من خواهر در خیابان Thurston گرفته شد.
چه کار می کنید؟ "
هیچ پاسخ وجود دارد. چه مدت شما شده است؟ "
مورل پرسید. "من نمی تواند با اطمینان بگوید ،" پاسخ داده شده Dawes
بی میلی.
او دراز خیره در سراسر در مقابل دیوار ، تا اگر تلاش برای باور مورل بود استفاده نمی باشد
وجود دارد. پل احساس قلب او سخت و عصبانی.
"دکتر ضدحلال Ansell به من گفت شما اینجا ، "او گفت : بطور سرد.
مرد دیگر پاسخ دهد. "تیفوئید بسیار بد است ، من می دانم ،" مورل
همچنان وجود داشتند.
ناگهان Dawes گفت : "آنچه شما آمده است؟"
"از آنجا که دکتر ضدحلال Ansell گفت : آیا کسی در اینجا نمی دانم.
آیا شما؟ "
Dawes "، گفت :" من می دانم که هیچ جا هیچ کس. "خوب ، گفت :" پاول "به این دلیل این که شما نمی
را انتخاب کنید ، سپس "سکوت دیگری نیز وجود دارد.
ما s'll گرفتن خانه مادرم در اسرع وقت ما می توانیم ، گفت : "پل.
"چه ماده با او پرسید :" Dawes ، با علاقه انسان بیمار در بیماری است.
"او سرطان می باشند."
یکی دیگر از سکوت وجود دارد. اما ما می خواهیم به خانه اش ، گفت : "پل.
"ما s'll موتور ماشین را دریافت کنید." Dawes دراز فکر.
"چرا شما از توماس اردن به شما قرض بدهید او گفت :" Dawes.
مورل پاسخ داد : "این به اندازه کافی بزرگ نیست ،". Dawes چشم چشم تاریک خود را به عنوان او دراز
فکر کردن.
"سپس جک Pilkington بپرسید ، او می خواهم آن را به شما قرض بدهید.
شما او را نمی شناسم. "" من فکر می کنم من s'll یکی استخدام ، گفت : "پل.
شما یک احمق هستید اگر این کار را بکنید ، گفت : "Dawes.
مرد بیمار لاغر و خوش تیپ بود دوباره. پل با عرض پوزش برای او به دلیل چشم او بود
نگاه آنقدر خسته است. "آیا کار به اینجا؟" او پرسید.
Dawes پاسخ : "من تنها یک یا دو روز قبل از من بد گرفته شد".
پل گفت : "شما می خواهید در یک خانه نقاهت ،".
صورت دیگر تیره و ابر آلود دوباره.
او گفت : "من goin' در هیچ خانه نقاهت ، ".
"پدر من در یکی از در Seathorpe ،" او آن را دوست بوده است.
دکتر ضدحلال Ansell به شما توصیه کند. "
Dawes ذخیره کردن تفکر. آشکار بود او جرأت جهان مواجه
دوباره. "کنار دریا خواهد بود که همه حق تنها در حال حاضر ،"
مورل گفت.
"خورشید در آن sandhills ، و امواج نه چندان دور خارج."
دیگر پاسخ دهد. "با گاد!"
پل به این نتیجه رسیدند ، بیش از حد بدبختی به زحمت بسیار "آن زمانی که شما می دانم که شما همه راست
رفتن به دوباره راه رفتن و شنا کردن! "Dawes نگاه او به سرعت.
چشم های تاریک مرد ترس برای دیدار با هر چشم دیگری در جهان بودند.
اما بدبختی واقعی و ناتوانی در تن پل او را احساس تسکین داد.
"آیا او دور رفته؟" او پرسید.
پل با موضوع "او مانند موم ،" پاسخ "اما شاد -- پر جنب و جوش!"
او لب خود را کمی. او پس از یک دقیقه افزایش یافت.
او گفت : "خوب ، من خواهم رفت ،".
"من شما را در این نیمه تاج را ترک کنند." "من آن را می خواهم" Dawes muttered.
مورل پاسخ دهد ، اما این سکه روی میز سمت چپ.
"خوب ،" او گفت : "من سعی کنید و در اجرا زمانی که من در شفیلد.
اتفاق می افتد شما ممکن است مانند برادرم در قانون ببینم؟
او در Pyecrofts کار می کند. "
"من او را نمی دانند ، گفت :" Dawes. "او همه حق است.
آیا باید به او بگویید برای آمدن؟ او ممکن است شما برخی از مقالات به نگاه به ارمغان بیاورد. "
مرد دیگر پاسخ دهد.
پل رفت. احساسات قوی که Dawes در تحریک
او را ، سرکوب ، ساخته شده او را از سرما لرزیدن. او مادرش را بگویید ، اما روز بعد او
به کلارا در مورد این مصاحبه صحبت کرد.
در ساعت شام بود. این دو غالبا بیرون رفتن با هم در حال حاضر ،
اما این روز او را خواست تا با او بروم به محوطه قلعه است.
آنها نشسته بودم که در حالی که geraniums قرمز مایل به زرد و زرد calceolarias در تبحر
نور خورشید. او همیشه و نه محافظ ، و
نه رنجش نسبت به او.
"آیا می دانید باکستر در بیمارستان شفیلد با حصبه شد؟" او پرسید.
او در او را با چشم های خاکستری مبهوت نگاه و چهره اش رنگ پریده رفت.
"نه" او گفت ، وحشت زده است.
"او بهتر است. رفتم تا او را ببیند دیروز -- پزشک
به من گفت. "کلارا زده به نظر می رسید از خبر.
"او بسیار بد؟" او پرسید guiltily.
"او بوده است. او مرمت در حال حاضر است. "
"چه او به شما می گویم؟" ، "آه ، هیچ چیز!
او به نظر می رسد sulking. "
فاصله بین دو نفر از آنها وجود دارد.
او به او اطلاعات بیشتر. او رفت و در مورد بسته و خاموش است.
دفعه بعد آنها در زمان پیاده روی با هم ، او خودش را از بازوی خود را رها و
در فاصله از او راه می رفت. او مایل راحتی خود را به شکل بدی.
"آیا شما با من خوب؟" او پرسید.
او پاسخ دهد. "آنچه مهم است؟" او گفت ، قرار دادن او
بازو در سراسر شانه او. "اینکار را نکنید!" او گفت ، disengaging خودش است.
او را سمت چپ به تنهایی و به brooding خود بازگشت.
"آن باکستر که شما ناراحتی؟" او در طول پرسید.
"من ناپسندیده به او شده اند!" او گفت.
"من بسیاری از شما او را درمان نشود گفت ،" او جواب.
و خصومت بین آنها وجود دارد. هر دنبال قطار خود اندیشه.
او گفت : "من او را درمان می شود -- نه ، من او را درمان بد".
و اکنون من شما را در درمان بد. این به من خدمت می کند درست است. "
"چگونه می توانم به شما من درمان بد؟" او گفت.
"من در خدمت حق ،" او تکرار می شود. "من با ارزش او را هرگز در نظر گرفته و
در حال حاضر شما به من نظر نمی. اما من در خدمت حق.
او عاشق من هزار بار بهتر از شما تا کنون انجام است. "
"او نیست! اعتراض :" پل. او!
در هر ضربان ، او احترام من و که آنچه شما انجام است. "
این نگاه که اگر او به شما احترام! "او گفت.
او!
و من او را زشت -- من می دانم من! شما به من آموخته ام که.
و او مرا دوست داشت هزار بار بهتر از همیشه شما است. "
"بسیار خوب ، گفت :" پل.
او فقط می خواستم به سمت چپ به تنهایی در حال حاضر است. او مشکل خود را ، که تقریبا
بیش از حد به خرس. کلارا تنها عذاب از او و او را ساخته شده
خسته می شوند.
او متاسفم نیست که او را ترک. او در اولین فرصت به رفت
شفیلد برای دیدن شوهرش. در این جلسه یک موفقیت نیست.
اما او به او گل و میوه و پول است.
او می خواست به غرامت دادن. این بود که او را دوست داشت.
همانطور که او در او دروغ گفتن وجود دارد نگاه قلب او با عشق گرم نبود.
فقط او را به فروتن خودش را به او می خواستند ، تا قبل از او به زانو زدن است.
او می خواست در حال حاضر به قربانی خود شود. پس از همه ، او را به مورل شکست خورده بود
واقعا او را دوست دارم.
او از نظر اخلاقی وحشت زده شد. او می خواست به انجام توبه و طلب بخشایش است.
بنابراین او به Dawes kneeled ، و آن را به او لذت ظریف.
اما فاصله بین آنها بود هنوز هم بسیار بزرگ است -- بیش از حد بزرگ است.
این وحشت زده مرد است. تقریبا زن را خوشحال.
او دوست احساس او بود او را خدمت در سراسر فاصله میان برنداشتنی.
او افتخار در حال حاضر. مورل رفت برای دیدن Dawes یک یا دو بار.
مرتب سازی بر اساس دوستی بین دو مرد ، که همه در حالی که کشنده وجود دارد
رقبای. اما آنها هرگز زن بود که ذکر
بین آنها است.
خانم مورل ، به تدریج بدتر شده است. در ابتدا آنها مورد استفاده برای حمل طبقه پایین او ،
گاهی اوقات حتی به باغ. او propped شنبه در صندلی خود ، لبخند زدن ، و
خیلی زیبا.
حلقه عروسی طلا تاباند در دست سفید او موهایش را به دقت خار بود.
و او را تماشا مرگ گل آفتابگردان درهم ، chrysanthemums بیرون می آید ، و
dahlias.
پل و او ترس از یکدیگر بودند. او می دانست ، و او می دانستند ، که او در حال مرگ بود.
اما آنها حفظ تظاهر از طرب.
هر روز صبح ، وقتی که او ، او را به اتاق خود در لباس خواب خود رفت.
"آیا شما خواب ، عزیزم؟" او پرسید. بله ، او پاسخ داد : ".
"نه خیلی خوب؟"
"خب ، بله!" سپس او می دانست که او بیدار lain بود.
او دست خود را تحت bedclothes شاهد ، با فشار دادن محل در کنار او که در آن
درد بود.
"آیا این بد است؟" او پرسید. "نه. این صدمه به کمی ، اما چیزی برای
اشاره کرد. "و او در راه او scornful قدیمی استنشاقی.
همانطور که او وضع او شبیه به یک دختر نگاه کرد.
و همه در حالی که چشمان آبی او را به او تماشا.
اما تاریکی درد محافل زیر ساخته شده است که او را درد دوباره وجود داشت.
اتمام حجت روز آفتابی ، "او گفت.
روز زیبا "اتمام حجت" "آیا شما فکر می کنید شما حمل شود؟"
"من باید دید." سپس او رفت برای گرفتن صبحانه او.
در تمام طول روز به او چیزی جز او آگاه است.
این درد طولانی ساخته شده است که او را تب آلوده بود.
سپس ، هنگامی که او در اوایل شب به خانه ، او از طریق آشپزخانه نگاه
پنجره. او وجود ندارد. او تا به حال ندارند.
راست بالای پله ها او زد و او را بوسید.
او تقریبا ترس تا بپرسد : "آیا نمی کنید ، کبوتر"
"نه" او گفت ، "آن است که morphia بود ؛ از آن ساخته شده من خسته است."
او گفت : "من فکر می کنم او به شما می دهد بیش از حد" است.
"من فکر می کنم او می کند ،" او جواب داد. او به تخت نشسته ، به طرز ناراحت کننده است.
او راه پیچش یا حلقه زنی و دروغ گفتن در سمت خود ، مانند یک کودک.
مو خاکستری و قهوه ای بیش از گوش او شل بود.
"آیا این غلغلک دادن شما؟" او گفت ، به آرامی آن را قرار دادن پشت.
"آن را ندارد ،" او جواب.
چهره اش در نزدیکی... او. چشمان آبی او مستقیما به او لبخند زد ،
مانند girl's -- گرم ، خنده با عشق حساس به لمس است.
او تند نفس کشیدن با ترور ، عذاب ، و عشق ساخته شده است.
"شما می خواهید موی خود انجام در بافتن گیسو ،" او گفت.
"هنوز هم دروغ است."
و رفتن پشت سر او ، او با دقت سست موهایش ، خار آن را.
مانند ابریشم ریز بلند قهوه ای و خاکستری بود.
سر او snuggled بین شانه اش بود.
همانطور که او به آرامی خار و plaited موهایش ، او کمی لب خود و احساس خیره شدن.
این همه غیر واقعی به نظر می رسید ، او می تواند آن را درک نمی کنند.
در شب او اغلب در اتاق خود کار می کرد ، به دنبال از زمان به زمان.
و به این ترتیب اغلب متوجه شد که چشمان آبی او را بر او ثابت است.
و هنگامی که چشمان خود را ملاقات نمود ، او لبخند زد.
او کار می کرد دور دوباره مکانیکی تولید چیزهای خوب را بدون دانستن اینکه چه چیزی
او انجام می دهند.
گاهی اوقات او در آمد ، بسیار رنگ پریده و هنوز هم با چشم های مراقب ، ناگهانی ، مثل مردی که
مست تقریبا به مرگ است. آنها هر دو از ترس از حجاب که
پاره بین آنها بودند.
سپس او وانمود بهتر است ، به او chattered پر زرق و برق ، بیش از برخی از سر و صدا بزرگ ساخته شده
یادداشت اخبار.
برای آنها تا به حال هر دو به بیماری آمد که آنها تا به حال برای بسیاری از چيز جزئي ،
مبادا آنها را باید به چیزی بزرگ و استقلال انسان خود را برو
سر و صدا.
آنها می ترسیدند ، به طوری که آنها از چیزهایی ساخته شده نور و همجنسگرا بودند.
گاهی اوقات به عنوان او دراز او می دانست که او از گذشته فکر می کرد.
دهانش را به تدریج سخت در یک خط بسته.
او برگزاری خودش را سفت و سخت ، به طوری که او ممکن است تا کنون که بدون uttering بزرگ می میرند
گریه که پاره شدن از او بود.
او که سخت ، clenching کاملا تنها و سرسخت از دهان او ، فراموش کرده که
پافشاری برای هفته ها. گاهی اوقات ، هنگامی که آن را سبک تر بود ، او صحبت کرد
در مورد شوهرش.
در حال حاضر او از او متنفر است. او او را ببخشد.
وی نمی توانست تحمل او را به در اتاق می شود.
و چند چیز ، چیزهایی که بیشترین تلخ به او شده بود ، آمد تا دوباره به طوری
به شدت که آنها از او آغاز شد ، و او به پسرش گفت.
او احساس که اگر عمر خود را در حال نابود شدند ، قطعه قطعه ، در درون او.
اغلب اشک آمد به طور ناگهانی. او به ایستگاه زد ، قطره های اشک آور
افتادن بر روی پیاده رو.
او اغلب نمی تواند با کار خود را. قلم نوشتن متوقف شد.
او خیره شنبه ، کاملا ناخودآگاه است. و هنگامی که او آمد دور دوباره او احساس بیمار ،
و در اندام او می لرزید.
او را مورد سوال هرگز آنچه در آن بود. ذهن او را امتحان کنید نه به تجزیه و تحلیل و یا
را درک کنید. او صرفا مشاهده کنید ، و چشمان او را نگه داشته
بسته ، اجازه دهید چیزی که بیش از او.
مادر او همان است. او از درد ، از morphia ،
روز بعد ، به ندرت از مرگ. که بود ، او می دانستند.
او به تسلیم به آن است.
اما او آن را لابه کردن هرگز و یا پیدا کردن دوستان با آن.
کور ، با صورت خود را بسته سخت و کور ، او به سمت درب رانده شد.
روزها گذشت ، هفته ها ، ماه.
گاهی اوقات ، در بعد از ظهر آفتابی ، او تقریبا خوشحال به نظر می رسید.
"من سعی می کنم به زمان خوب فکر می کنم -- هنگامی که ما به Mablethorpe رفت و خلیج رابین هود ،
و Shanklin ، "او گفت.
"پس از همه ، هر کسی نمی دیده است آن مکان زیبا.
شد و آن را نمی زیبا! من سعی می کنم که فکر می کنم ، از دیگر نیست
چیزها می شود. "
سپس ، دوباره ، کل برای یک شب او سخن گفت نه یک کلمه ، نه او.
آنها با هم ، سفت و سخت ، لجوج ، سکوت است.
او به اتاق او در برای رفتن به رختخواب رفت ، و تکیه در برابر درگاه ورودی را به عنوان
فلج شده ، قادر به هر دورتر است. آگاهی او رفتم.
طوفان خشم ، او می دانست چه چیزی ، چه به نظر می رسید به تاخت و تاز در داخل او را.
او ایستاده تکیه وجود دارد ، ارسال ، پرسش هرگز.
در صبح هر دو طبیعی دیگر ، اگر چه صورت خود را با morphia خاکستری بود ،
و بدن او احساس می کردم که خاکستر. اما آنها دوباره روشن شد ، با این حال.
اغلب ، به خصوص اگر آنی یا آرتور در خانه بودند ، او را مورد غفلت قرار گرفته است.
او از کلارا را نمی بینم. معمولا او با مردان بود.
او سریع و فعال و پر جنب و جوش بود ، اما هنگامی که دوستان او را دیدم او را به سفید به
آبشش ، چشم های او تیره و پر زرق و برق ، آنها تا به حال بی اعتمادی خاصی از او.
گاهی اوقات او به کلارا رفت ، اما او تقریبا سرد به او بود.
"من!" او گفت : به سادگی. گاهی اوقات او را.
اما او نگران بود.
هنگامی که او را به حال و سپس ، چیزی در آن ساخته شده است که او را کوچک و دور از او وجود دارد --
چیزی غیر طبیعی. او به ترس او بزرگ شد.
او آرام ، با این حال تا عجیب و غریب است.
او ترس از مردی بود که با او وجود ندارد ، که او می تواند پشت این احساس
عاشق را باور ، کسی شوم که او را با وحشت پر.
او شروع به یک نوع وحشت از او.
این بود تقریبا به عنوان اگر او مجرم بودند. او را می خواستم -- او را به حال -- و از آن ساخته شده خود را
احساس اگر مرگ خود او را در چنگال خود داشت.
او در وحشت نهاده شده است.
هیچ مردی وجود دارد عاشقانه اش وجود دارد. او تقریبا از او متنفر بودم.
سپس آمد حملههای کمی از حساسیت است. اما او جرات او ترحم نیست.
Dawes به خانه سرهنگ Seely نزدیک ناتینگهام آمده بودند.
پل بازدید وجود دارد او گاهی اوقات ، کلارا بسیار گاهی.
دوستی بین دو مرد را توسعه peculiarly.
Dawes ، که mended بسیار آرام و بسیار ضعیف به نظر می رسید ، به نظر می رسید که خود را در ترک
دست از مورل.
در آغاز ماه نوامبر کلارا به یاد پل که آن را روز تولد او بود.
"من تقریبا می خواهم فراموش شده ،" او گفت. "من کاملا فکر ،" او جواب داد.
"نه. باید برای پایان هفته با رفتن به کنار دریا؟ "
آنها رفتند. خیلی سرد بود و نه دلتنگ کننده است.
او منتظر او می شود گرم و حساس به لمس با او ، به جای آن او به سختی به نظر می رسید
از او آگاه است.
او در راه آهن و کالسکه نشسته ، به دنبال ، و شگفت زده شد هنگامی که او را به صحبت کرد
او را. او قطعا نمی تفکر است.
چیزهایی که به نظر می رسید که اگر آنها وجود نداشت.
او سراسر به او رفت. "آنچه در آن است عزیز است؟" او پرسید.
"هیچ چیز!" او گفت. "آیا کسانی که بادبان آسیاب بادی
یکنواخت؟ "
وی شنبه برگزاری دست او است. او نمی تواند صحبت و نه فکر می کنم.
این راحتی بود ، با این حال ، برای نشستن برگزاری دست او است.
او ناراضی بود و پر از بدبختی است.
خودش هم با او بود و او اصلا به. و در شب آنها در میان نشسته
sandhills ، نگاه سیاه و سفید ، دریا سنگین است. "او هرگز نمی خواهد داد ، او گفت : بی سر و صدا.
قلب کلارا غرق شد.
نه ، "او جواب داد. "راه های مختلفی از مرگ وجود دارد.
مردم پدر من وحشت زده هستند ، و از زندگی به مرگ برده مانند
گاو را ذبح خانه ، توسط گردن کشیده شده ، اما مردم مادر من هستند تحت فشار قرار دادند
از پشت ، اینچ اینچ.
آنها کسانی هستند لجوج ، و نه خواهد مرد. "" بله ، گفت : «کلارا.
و او نمی خواهد مرد. نمی تواند.
آقای Renshaw ، کشیش بخش ، در روز دیگر.
"فکر می کنم!' او به او گفت : "شما مادر و پدر خود ، و خواهران خود را داشته ،
و پسر خود را ، در سرزمین های دیگر است. '
و او گفت : "من بدون آنها برای مدت زمان طولانی انجام می شود و می توانید انجام دهید بدون آنها در حال حاضر است.
این زندگی من می خواهم ، نه مرده. "او می خواهد به زندگی حتی در حال حاضر است."
"آه ، چگونه وحشتناک!" گفت : کلارا ، بیش از حد وحشت زده به صحبت می کنند.
"و او در من به نظر می رسد ، و او می خواهد با من باقی بماند ،" او در ادامه monotonously.
او چنین خواهد شد ، به نظر می رسد که اگر او هرگز -- هرگز "
"آیا فکر می کنم از آن نیست!" گریه کلارا. "و او مذهبی بود -- او مذهبی
اکنون -- اما این خوب نیست.
او به سادگی نمی خواهد داد شوید و می دانید ، من به او در تاریخ پنجشنبه گفت :
"مادر ، اگر من تا به حال به مرگ ، من می میرند. من خواهد کرد تا مرد. "
و او به من گفت ، شارپ : "آیا شما فکر می کنید من را نداشته باشند؟
آیا شما فکر می کنید شما می توانید مرد زمانی که دوست دارید؟ "صدای او متوقف شد.
او گریه نکن ، تنها رفت و در صحبت monotonously.
کلارا می خواست را اجرا کنند. او دور نگاه.
سیاه و سفید ، دوباره طنین بخشیدن به ساحل ، آسمان تیره و تار را بر روی او وجود دارد.
او تا وحشت. او می خواستند به جایی که نور وجود داشته ،
کجا بودند افراد دیگر وجود دارد.
او می خواست به دور از او. او با سر خود را کاهش یافته است نشسته و حرکت نمی
عضلانی است. "و من نمی خواهم او را به خوردن ،" او گفت ،
"و او آن را می داند.
وقتی می پرسم : او تقریبا ترس می گویند باید هر چیزی شما '' بله '
او می گوید : 'من یک فنجان از Benger ،'. من گفتم : 'تنها می خواهید حفظ قدرت خود ،'
به او.
'Yes' -- و او تقریبا گریه --'but چنین gnawing وقتی که من غذا خوردن هیچ چیز وجود دارد ، نمی تواند
تحمل کند. پس من رفتم و از او ساخته شده از مواد غذایی است.
این سرطان که gnaws مانند که در او است.
من آرزو می کنم او می خواهم مرد! "" بیا! گفت : "کلارا تقریبا.
"من قصد دارم."
او را به دنبال پایین تاریکی شن.
او به او می آیند. او به ندرت وجود او آگاه به نظر می رسید.
و او بود که ترس از او ، و او را دوست نداشتند.
در همان خیرگی حاد آنها رفت و برگشت به ناتینگهام.
او همیشه مشغول است ، همیشه کاری را انجام ، همیشه رفتن از یکی به دیگر او
دوستان. روز دوشنبه ، او رفت و به دیدن Dawes باکستر.
بی توجه و کم رنگ ، مرد گل رز به استقبال از سوی دیگر ، چسبیده به صندلی خود را به عنوان او برگزار شد
کردن دست خود را. شما نمی باید ، گفت : "پل.
Dawes نشست به شدت ، eyeing مورل با نوعی از سوء ظن است.
او گفت : "آیا شما نمی اتلاف وقت خود را بر من" ، "اگر شما owt بهتر به انجام است."
پل گفت : "من می خواستم به آمده ،".
"در اینجا! من به ارمغان آورد برخی از شیرینی ها است. "
نامعتبر است آنها را کنار گذاشته. "این از پایان یک هفته نشده است ، گفت :"
مورل.
"چگونه مادر شما؟" خواسته دیگر. "به سختی هر گونه متفاوت است."
"من فکر می کردم او شاید بدتر از آن ، شما را در روز یکشنبه به وجود آمده باشد."
من در Skegness بود ، گفت : "پل.
"من می خواستم یک تغییر است." دیگری او را با چشمان تاریک نگاه.
او به نظر می رسید به انتظار ، کاملا شجاعانه به درخواست ، اعتماد گفته شود.
من با کلارا رفت ، گفت : "پل.
"من می دانستم که به همان اندازه ، گفت :" Dawes بی سر و صدا. این وعده های قدیمی بود ، گفت : "پل.
شما آن را راه خود را ، گفت : "Dawes. این اولین بار است که کلارا بوده است
قطعا بین آنها ذکر شده است.
"نه ، مورل به آرامی گفت :" او از من خسته است. "
باز هم Dawes نگاه او. "از ماه اوت او خسته از
من ، "مورل تکرار.
دو مرد بودند ، بسیار آرام با هم. پل پیشنهاد یک بازی از پیش نویس است.
آنها در سکوت ایفا کرده است. "من در خارج از کشور s'll وقتی مادرم از من مرده است ،"
گفت : پل.
"در خارج از کشور!" تکرار Dawes. "بله ، من اهمیتی نمی آنچه که من انجام می دهند."
آنها به بازی ادامه داد. Dawes بود برنده است.
"من s'll از نوعی به یک شروع جدید آغاز ، گفت :" پل "و شما به عنوان خوب ، من
فرض کنید. "او در زمان یکی از قطعات Dawes.
"من dunno که در آن ، گفت :« از سوی دیگر است.
مورل گفت : "چیزهایی اتفاق می افتد ، است. "این خوب انجام هر کاری -- حداقل -- نه ،
نمی دانم. برخی از تافی را به من بده. "
دو مرد در خوردن شیرینی و شروع یکی دیگر از بازی از پیش نویس است.
"آنچه که جای زخم در دهان شما ساخته شده است؟ پرسید :" Dawes.
پل قرار داده دست خود را به عجله به لب هایش را ، و بیش از باغ نگاه.
او گفت : "من تا به حال تصادف با دوچرخه ،. دست Dawes لرزید او نقل مکان کرد
قطعه.
"شما نباید در هکتار" خندید به من ، "او گفت ، بسیار پایین است.
"هنگامی که؟"
"آن شب در جاده Woodborough ، زمانی که شما و او به من گذشت -- شما با دست خود را بر روی
شانه او. "" من به شما خندید ، گفت : "پل.
Dawes انگشتان خود را بر روی پیش نویس تکه نگهداری می شود.
"من می دانستم که هرگز به شما وجود دارد تا بسیار دوم زمانی که شما به تصویب رساند ، گفت :" مورل.
"این بود که به من" Dawes گفت ، بسیار پایین است.
پل در زمان دیگری شیرین است. "من هرگز خندید ،" او گفت ، "به جز من
همیشه خنده است. "
آنها به پایان رسید بازی. آن شب ، مورل خانه راه می رفت از
ناتینگهام ، به منظور انجام کاری.
کوره هایش را کاملا گشوده در خال قرمز بیش از Bulwell ابرهای سیاه و سفید مانند کم بودند
سقف.
همانطور که او در طول ده مایل از highroad رفت ، او احساس اگر او بودند به راه رفتن از زندگی ،
بین سطوح سیاه و سفید از آسمان و زمین است.
اما در پایان تنها اتاق بیمار بود.
اگر او راه می رفت و برای همیشه راه می رفت ، تنها وجود دارد که مکانی برای به می آیند.
او خسته شده بود زمانی که او در نزدیکی خانه کردم ، و یا او نمی دانم.
او می تواند در سراسر زمینه رعد و برق قرمز جهش در پنجره اتاق خواب او را ببینید.
"وقتی که او مرده ،" او به خود گفت : "که آتش خواهد رفت."
او در زمان خاموش چکمه های خود را بی سر و صدا و به طبقه بالا رخنه کرد.
درب او مادر را کاملا باز بود ، چرا که او به تنهایی هنوز خواب است.
رعد و برق قرمز درخشش خود را در فرود نقش برآب کرد.
نرم افزار به عنوان سایه ، او را در درگاه او peeped. "پل" او زمزمه.
قلب او به نظر می رسید برای شکستن دوباره.
او در رفت و نشست در رختخواب است. : "چه دیر شما!" او زمزمه.
"نه بسیار ،" او گفت. "چرا ، چه زمانی است؟"
سوفل آمد محزون و درمانده است.
"این تنها فقط رفته یازده" که درست نیست و آن را نزدیک به یک
ساعت است. "آه" او گفت : "من فکر کردم از آن شد."
و او می دانست بدبختی زائدالوصف از شب او را که نمی خواهد.
"آیا می توانید خواب ، کبوتر من؟" او گفت. "نه ، من می توانم ، نه" او wailed.
"نباید از نظر دور ، کوچک!"
او گفت crooning. "ذهن هرگز ، عشق من.
من با شما را متوقف نیم ساعت ، کبوتر من ، پس شاید این بهتر خواهد بود ".
و او را کنار تخت نشسته ، به آرامی ، منظم stroking ابرو خود را با او
انگشت راهنمایی ، stroking چشمانش بسته ، تسکین دهنده او را ، نگه داشتن انگشت خود را در او
دست آزاد.
آنها می تواند تنفس خواب در اتاق دیگر بشنود.
دروغ گفتن بسیار هنوز هم در زیر انگشتان خود و عشق خود را "در حال حاضر رفتن به رختخواب ، زمزمه.
"آیا شما خواب؟" او پرسید.
"بله ، من فکر می کنم تا." "شما احساس بهتری داشته ، من کوچک ، آیا شما نیست؟"
"بله ، او مانند اخمو ، نیمه ساکت کودک گفت.
هنوز روز و هفته ها گذشت.
او به ندرت رفتم برای دیدن کلارا در حال حاضر است. اما او بی از یک فرد سرگردان
خود را به دیگری برای برخی از کمک و هیچ یک در هر نقطه وجود دارد.
میریام به او نوشته بود tenderly.
او رفت و به او مراجعه کنید. قلب او بسیار درد زمانی که وی او را دیدم ،
سفید ، لاغر ، با چشم های تیره و سر در گم شده خود است.
ترحم او آمد ، از صدمه زدن به او را تا او می تواند آن را تحمل نمی کند.
"او چگونه است؟" او پرسید. "همان -- همان" او گفت.
"دکتر می گوید که او نمی تواند گذشته ، اما من می دانم که او خواهد شد.
او در اینجا خواهید بود در کریسمس. "