Tip:
Highlight text to annotate it
X
قسمت چهاردهم فصل 1 از انتشار
"به هر حال ، گفت :" دکتر ضدحلال Ansell یک شب هنگامی که مورل بود در شفیلد ، "ما داریم
مردی که در بیمارستان تب که می آید از ناتینگهام -- Dawes.
او به نظر نمی رسد به اموال بسیاری در این جهان است. "
"باکستر Dawes!" پل بانگ زد.
"این مرد -- یک شخص خوب شده است ، از لحاظ جسمی ، من باید فکر می کنم.
در کمی از ظروف سرباز یا مسافر به تازگی. شما او را می دانم؟ "
"او با استفاده از به در جایی که من کار می کنند."
"آیا او؟ آیا شما می دانید هر چیزی در مورد او؟
او فقط sulking ، و یا او بسیار بهتر از اکنون. "
"من هیچ چیز را از شرایط خانه اش را نمی دانند ، جز این که او از هم جدا
از همسرش شده است و کمی پایین ، به اعتقاد من است.
اما به او بگویید در مورد من ، شما را؟
به او بگو من می آیند و او را "دفعه بعد مورل دیدم دکتر او گفت :
و آنچه در مورد Dawes؟ "
پاسخ داد : "من به او گفت ،" از سوی دیگر ، "شما یک مرد از ناتینگهام به نام نمی دانم
مورل؟ و او نگاهی به من انداخت که اگر او می خواهم در گلو من پرش.
من گفتم : "من می بینم شما می دانید که از نام آن پل مورل است."
سپس من به او در مورد خود گفت : شما بروید و ببینید او گفت.
او مایل است چه؟ او گفت : اگر شما به عنوان یک پلیس بودند. "
"و او می گویند او به دیدن من پرسید :" پل.
او هر چیزی را می گویند -- خوب ، بد یا بی تفاوت پاسخ داد : "دکتر.
"چرا که نه؟" "است که آنچه می خواهم بدانم.
او نهفته وجود دارد و قهر ، روز در ، روز.
می توانیم یک کلمه از اطلاعات را از او می کنید. "
"آیا شما فکر می کنم ممکن است به؟ پرسید :" پل. "شما ممکن است."
احساس می شد ارتباط بین مردان رقیب وجود دارد ، بیش از هر زمان از آنجایی که آنها
حال مبارزه است. مورل در راه به سمت احساس گناه
دیگر ، و بیشتر یا کمتر ، مسئول است.
و در چنین حالتی از روح خود ، او احساس نزدیکی تقریبا دردناک
Dawes ، که رنج و نومیدی ، بیش از حد است.
علاوه بر این ، آنها در اندام برهنه از نفرت ملاقات کرده بود ، و آن پیوند بود.
در هر حال ، انسان عنصری در هر ملاقات کرده بود.
او رفت به بیمارستان انزوا ، با کارت دکتر ضدحلال Ansell.
این خواهر ، زن ایرلندی سالم جوان ، او را به پایین بخش منجر شده است.
بازدید کننده به شما می بینید ، جیم کرو ، "او گفت.
Dawes تبدیل بیش از به طور ناگهانی با خر خر کردن مبهوت.
"EH"؟ "قارقار!" او مسخره است.
او فقط می تواند بگوید "قارقار!'
من به ارمغان آورده اند یک نجیب زاده به شما را ببینید. با تشکر از شما ، "می گویند و نشان می دهد برخی از
منش است. "Dawes سرعت با تاریکی خود را نگاه کرد ،
چشم مبهوت فراتر از خواهر در پل.
نگاه او پر از ترس ، بی اعتمادی ، نفرت ، و بدبختی است.
مورل ملاقات سریع ، چشم تیره ، و تردید است.
دو مرد بودند ترس از selves لخت شده بود.
"دکتر ضدحلال Ansell به من گفت شما اینجا ، گفت : "مورل ، نگه داشتن دست خود را.
Dawes مکانیکی را تکان داد دست.
بنابراین من فکر کردم من می خواهم در آمده است ، ادامه داد : "پل. هیچ پاسخ وجود دارد.
Dawes دراز خیره در دیواره مخالف است. "بگو :" قارقار! "تمسخر پرستار.
"بگو :" قارقار! '
جیم کرو "او در گرفتن تمام حق است؟" گفت : پل به
او را. اوه بله!
او دروغ و تصور او به مرگ است ، گفت : "پرستار ،" و آن را سبب ایجاد وحشت در هر
کلمه از دهان او خارج است. "" و شما باید کسی را به صحبت می کنید ،
خندید مورل.
خندید : "همین!" پرستار. "تنها دو پیرمرد و یک پسر که همیشه
گریه می کند. این خط سخت است!
در اینجا هستم من در حال مرگ به صدای جیم کرو ، و چیزی جز یک فرد 'قارقار!' او
بدهد! "و" خشن بر شما! گفت : "مورل.
"آیا چنین نیست؟" گفت : پرستار است.
"من فرض می کنم من نعمت غیر مترقبه ،" او خندید. "اوه ، مستقیما از آسمان کاهش یافته است!" خندید
پرستار. در حال حاضر او در دو مرد به تنهایی.
Dawes نازک تر ، و خوش تیپ بود دوباره ، اما زندگی کم به او به نظر می رسید.
همانطور که دکتر گفت ، او دروغ sulking ، و نه حرکت به جلو به سمت
دوره نقاهت.
او به کینه به نظر می رسید هر ضربان از قلب او بود.
"آیا شما تا به حال هم بد؟ پرسید :" پل. ناگهان دوباره Dawes نگاه او.
"چه شما در شفیلد؟" او پرسید.
گفت : "مادر من به بیمار در من خواهر در خیابان Thurston گرفته شد.
چه کار می کنید؟ "
هیچ پاسخ وجود دارد. چه مدت شما شده است؟ "
مورل پرسید. "من نمی تواند با اطمینان بگوید ،" پاسخ داده شده Dawes
بی میلی.
او دراز خیره در سراسر در مقابل دیوار ، تا اگر تلاش برای باور مورل بود استفاده نمی باشد
وجود دارد. پل احساس قلب او سخت و عصبانی.
"دکتر ضدحلال Ansell به من گفت شما اینجا ، "او گفت : بطور سرد.
مرد دیگر پاسخ دهد. "تیفوئید بسیار بد است ، من می دانم ،" مورل
همچنان وجود داشتند.
ناگهان Dawes گفت : "آنچه شما آمده است؟"
"از آنجا که دکتر ضدحلال Ansell گفت : آیا کسی در اینجا نمی دانم.
آیا شما؟ "
Dawes "، گفت :" من می دانم که هیچ جا هیچ کس. "خوب ، گفت :" پاول "به این دلیل این که شما نمی
را انتخاب کنید ، سپس "سکوت دیگری نیز وجود دارد.
ما s'll گرفتن خانه مادرم در اسرع وقت ما می توانیم ، گفت : "پل.
"چه ماده با او پرسید :" Dawes ، با علاقه انسان بیمار در بیماری است.
"او سرطان می باشند."
یکی دیگر از سکوت وجود دارد. اما ما می خواهیم به خانه اش ، گفت : "پل.
"ما s'll موتور ماشین را دریافت کنید." Dawes دراز فکر.
"چرا شما از توماس اردن به شما قرض بدهید او گفت :" Dawes.
مورل پاسخ داد : "این به اندازه کافی بزرگ نیست ،". Dawes چشم چشم تاریک خود را به عنوان او دراز
فکر کردن.
"سپس جک Pilkington بپرسید ، او می خواهم آن را به شما قرض بدهید.
شما او را نمی شناسم. "" من فکر می کنم من s'll یکی استخدام ، گفت : "پل.
شما یک احمق هستید اگر این کار را بکنید ، گفت : "Dawes.
مرد بیمار لاغر و خوش تیپ بود دوباره. پل با عرض پوزش برای او به دلیل چشم او بود
نگاه آنقدر خسته است. "آیا کار به اینجا؟" او پرسید.
Dawes پاسخ : "من تنها یک یا دو روز قبل از من بد گرفته شد".
پل گفت : "شما می خواهید در یک خانه نقاهت ،".
صورت دیگر تیره و ابر آلود دوباره.
او گفت : "من goin' در هیچ خانه نقاهت ، ".
"پدر من در یکی از در Seathorpe ،" او آن را دوست بوده است.
دکتر ضدحلال Ansell به شما توصیه کند. "
Dawes ذخیره کردن تفکر. آشکار بود او جرأت جهان مواجه
دوباره. "کنار دریا خواهد بود که همه حق تنها در حال حاضر ،"
مورل گفت.
"خورشید در آن sandhills ، و امواج نه چندان دور خارج."
دیگر پاسخ دهد. "با گاد!"
پل به این نتیجه رسیدند ، بیش از حد بدبختی به زحمت بسیار "آن زمانی که شما می دانم که شما همه راست
رفتن به دوباره راه رفتن و شنا کردن! "Dawes نگاه او به سرعت.
چشم های تاریک مرد ترس برای دیدار با هر چشم دیگری در جهان بودند.
اما بدبختی واقعی و ناتوانی در تن پل او را احساس تسکین داد.
"آیا او دور رفته؟" او پرسید.
پل با موضوع "او مانند موم ،" پاسخ "اما شاد -- پر جنب و جوش!"
او لب خود را کمی. او پس از یک دقیقه افزایش یافت.
او گفت : "خوب ، من خواهم رفت ،".
"من شما را در این نیمه تاج را ترک کنند." "من آن را می خواهم" Dawes muttered.
مورل پاسخ دهد ، اما این سکه روی میز سمت چپ.
"خوب ،" او گفت : "من سعی کنید و در اجرا زمانی که من در شفیلد.
اتفاق می افتد شما ممکن است مانند برادرم در قانون ببینم؟
او در Pyecrofts کار می کند. "
"من او را نمی دانند ، گفت :" Dawes. "او همه حق است.
آیا باید به او بگویید برای آمدن؟ او ممکن است شما برخی از مقالات به نگاه به ارمغان بیاورد. "
مرد دیگر پاسخ دهد.
پل رفت. احساسات قوی که Dawes در تحریک
او را ، سرکوب ، ساخته شده او را از سرما لرزیدن. او مادرش را بگویید ، اما روز بعد او
به کلارا در مورد این مصاحبه صحبت کرد.
در ساعت شام بود. این دو غالبا بیرون رفتن با هم در حال حاضر ،
اما این روز او را خواست تا با او بروم به محوطه قلعه است.
آنها نشسته بودم که در حالی که geraniums قرمز مایل به زرد و زرد calceolarias در تبحر
نور خورشید. او همیشه و نه محافظ ، و
نه رنجش نسبت به او.
"آیا می دانید باکستر در بیمارستان شفیلد با حصبه شد؟" او پرسید.
او در او را با چشم های خاکستری مبهوت نگاه و چهره اش رنگ پریده رفت.
"نه" او گفت ، وحشت زده است.
"او بهتر است. رفتم تا او را ببیند دیروز -- پزشک
به من گفت. "کلارا زده به نظر می رسید از خبر.
"او بسیار بد؟" او پرسید guiltily.
"او بوده است. او مرمت در حال حاضر است. "
"چه او به شما می گویم؟" ، "آه ، هیچ چیز!
او به نظر می رسد sulking. "
فاصله بین دو نفر از آنها وجود دارد.
او به او اطلاعات بیشتر. او رفت و در مورد بسته و خاموش است.
دفعه بعد آنها در زمان پیاده روی با هم ، او خودش را از بازوی خود را رها و
در فاصله از او راه می رفت. او مایل راحتی خود را به شکل بدی.
"آیا شما با من خوب؟" او پرسید.
او پاسخ دهد. "آنچه مهم است؟" او گفت ، قرار دادن او
بازو در سراسر شانه او. "اینکار را نکنید!" او گفت ، disengaging خودش است.
او را سمت چپ به تنهایی و به brooding خود بازگشت.
"آن باکستر که شما ناراحتی؟" او در طول پرسید.
"من ناپسندیده به او شده اند!" او گفت.
"من بسیاری از شما او را درمان نشود گفت ،" او جواب.
و خصومت بین آنها وجود دارد. هر دنبال قطار خود اندیشه.
او گفت : "من او را درمان می شود -- نه ، من او را درمان بد".
و اکنون من شما را در درمان بد. این به من خدمت می کند درست است. "
"چگونه می توانم به شما من درمان بد؟" او گفت.
"من در خدمت حق ،" او تکرار می شود. "من با ارزش او را هرگز در نظر گرفته و
در حال حاضر شما به من نظر نمی. اما من در خدمت حق.
او عاشق من هزار بار بهتر از شما تا کنون انجام است. "
"او نیست! اعتراض :" پل. او!
در هر ضربان ، او احترام من و که آنچه شما انجام است. "
این نگاه که اگر او به شما احترام! "او گفت.
او!
و من او را زشت -- من می دانم من! شما به من آموخته ام که.
و او مرا دوست داشت هزار بار بهتر از همیشه شما است. "
"بسیار خوب ، گفت :" پل.
او فقط می خواستم به سمت چپ به تنهایی در حال حاضر است. او مشکل خود را ، که تقریبا
بیش از حد به خرس. کلارا تنها عذاب از او و او را ساخته شده
خسته می شوند.
او متاسفم نیست که او را ترک. او در اولین فرصت به رفت
شفیلد برای دیدن شوهرش. در این جلسه یک موفقیت نیست.
اما او به او گل و میوه و پول است.
او می خواست به غرامت دادن. این بود که او را دوست داشت.
همانطور که او در او دروغ گفتن وجود دارد نگاه قلب او با عشق گرم نبود.
فقط او را به فروتن خودش را به او می خواستند ، تا قبل از او به زانو زدن است.
او می خواست در حال حاضر به قربانی خود شود. پس از همه ، او را به مورل شکست خورده بود
واقعا او را دوست دارم.
او از نظر اخلاقی وحشت زده شد. او می خواست به انجام توبه و طلب بخشایش است.
بنابراین او به Dawes kneeled ، و آن را به او لذت ظریف.
اما فاصله بین آنها بود هنوز هم بسیار بزرگ است -- بیش از حد بزرگ است.
این وحشت زده مرد است. تقریبا زن را خوشحال.
او دوست احساس او بود او را خدمت در سراسر فاصله میان برنداشتنی.
او افتخار در حال حاضر. مورل رفت برای دیدن Dawes یک یا دو بار.
مرتب سازی بر اساس دوستی بین دو مرد ، که همه در حالی که کشنده وجود دارد
رقبای. اما آنها هرگز زن بود که ذکر
بین آنها است.
خانم مورل ، به تدریج بدتر شده است. در ابتدا آنها مورد استفاده برای حمل طبقه پایین او ،
گاهی اوقات حتی به باغ. او propped شنبه در صندلی خود ، لبخند زدن ، و
خیلی زیبا.
حلقه عروسی طلا تاباند در دست سفید او موهایش را به دقت خار بود.
و او را تماشا مرگ گل آفتابگردان درهم ، chrysanthemums بیرون می آید ، و
dahlias.
پل و او ترس از یکدیگر بودند. او می دانست ، و او می دانستند ، که او در حال مرگ بود.
اما آنها حفظ تظاهر از طرب.
هر روز صبح ، وقتی که او ، او را به اتاق خود در لباس خواب خود رفت.
"آیا شما خواب ، عزیزم؟" او پرسید. بله ، او پاسخ داد : ".
"نه خیلی خوب؟"
"خب ، بله!" سپس او می دانست که او بیدار lain بود.
او دست خود را تحت bedclothes شاهد ، با فشار دادن محل در کنار او که در آن
درد بود.
"آیا این بد است؟" او پرسید. "نه. این صدمه به کمی ، اما چیزی برای
اشاره کرد. "و او در راه او scornful قدیمی استنشاقی.
همانطور که او وضع او شبیه به یک دختر نگاه کرد.
و همه در حالی که چشمان آبی او را به او تماشا.
اما تاریکی درد محافل زیر ساخته شده است که او را درد دوباره وجود داشت.
اتمام حجت روز آفتابی ، "او گفت.
روز زیبا "اتمام حجت" "آیا شما فکر می کنید شما حمل شود؟"
"من باید دید." سپس او رفت برای گرفتن صبحانه او.
در تمام طول روز به او چیزی جز او آگاه است.
این درد طولانی ساخته شده است که او را تب آلوده بود.
سپس ، هنگامی که او در اوایل شب به خانه ، او از طریق آشپزخانه نگاه
پنجره. او وجود ندارد. او تا به حال ندارند.
راست بالای پله ها او زد و او را بوسید.
او تقریبا ترس تا بپرسد : "آیا نمی کنید ، کبوتر"
"نه" او گفت ، "آن است که morphia بود ؛ از آن ساخته شده من خسته است."
او گفت : "من فکر می کنم او به شما می دهد بیش از حد" است.
"من فکر می کنم او می کند ،" او جواب داد. او به تخت نشسته ، به طرز ناراحت کننده است.
او راه پیچش یا حلقه زنی و دروغ گفتن در سمت خود ، مانند یک کودک.
مو خاکستری و قهوه ای بیش از گوش او شل بود.
"آیا این غلغلک دادن شما؟" او گفت ، به آرامی آن را قرار دادن پشت.
"آن را ندارد ،" او جواب.
چهره اش در نزدیکی... او. چشمان آبی او مستقیما به او لبخند زد ،
مانند girl's -- گرم ، خنده با عشق حساس به لمس است.
او تند نفس کشیدن با ترور ، عذاب ، و عشق ساخته شده است.
"شما می خواهید موی خود انجام در بافتن گیسو ،" او گفت.
"هنوز هم دروغ است."
و رفتن پشت سر او ، او با دقت سست موهایش ، خار آن را.
مانند ابریشم ریز بلند قهوه ای و خاکستری بود.
سر او snuggled بین شانه اش بود.
همانطور که او به آرامی خار و plaited موهایش ، او کمی لب خود و احساس خیره شدن.
این همه غیر واقعی به نظر می رسید ، او می تواند آن را درک نمی کنند.
در شب او اغلب در اتاق خود کار می کرد ، به دنبال از زمان به زمان.
و به این ترتیب اغلب متوجه شد که چشمان آبی او را بر او ثابت است.
و هنگامی که چشمان خود را ملاقات نمود ، او لبخند زد.
او کار می کرد دور دوباره مکانیکی تولید چیزهای خوب را بدون دانستن اینکه چه چیزی
او انجام می دهند.
گاهی اوقات او در آمد ، بسیار رنگ پریده و هنوز هم با چشم های مراقب ، ناگهانی ، مثل مردی که
مست تقریبا به مرگ است. آنها هر دو از ترس از حجاب که
پاره بین آنها بودند.
سپس او وانمود بهتر است ، به او chattered پر زرق و برق ، بیش از برخی از سر و صدا بزرگ ساخته شده
یادداشت اخبار.
برای آنها تا به حال هر دو به بیماری آمد که آنها تا به حال برای بسیاری از چيز جزئي ،
مبادا آنها را باید به چیزی بزرگ و استقلال انسان خود را برو
سر و صدا.
آنها می ترسیدند ، به طوری که آنها از چیزهایی ساخته شده نور و همجنسگرا بودند.
گاهی اوقات به عنوان او دراز او می دانست که او از گذشته فکر می کرد.
دهانش را به تدریج سخت در یک خط بسته.
او برگزاری خودش را سفت و سخت ، به طوری که او ممکن است تا کنون که بدون uttering بزرگ می میرند
گریه که پاره شدن از او بود.
او که سخت ، clenching کاملا تنها و سرسخت از دهان او ، فراموش کرده که
پافشاری برای هفته ها. گاهی اوقات ، هنگامی که آن را سبک تر بود ، او صحبت کرد
در مورد شوهرش.
در حال حاضر او از او متنفر است. او او را ببخشد.
وی نمی توانست تحمل او را به در اتاق می شود.
و چند چیز ، چیزهایی که بیشترین تلخ به او شده بود ، آمد تا دوباره به طوری
به شدت که آنها از او آغاز شد ، و او به پسرش گفت.
او احساس که اگر عمر خود را در حال نابود شدند ، قطعه قطعه ، در درون او.
اغلب اشک آمد به طور ناگهانی. او به ایستگاه زد ، قطره های اشک آور
افتادن بر روی پیاده رو.
او اغلب نمی تواند با کار خود را. قلم نوشتن متوقف شد.
او خیره شنبه ، کاملا ناخودآگاه است. و هنگامی که او آمد دور دوباره او احساس بیمار ،
و در اندام او می لرزید.
او را مورد سوال هرگز آنچه در آن بود. ذهن او را امتحان کنید نه به تجزیه و تحلیل و یا
را درک کنید. او صرفا مشاهده کنید ، و چشمان او را نگه داشته
بسته ، اجازه دهید چیزی که بیش از او.
مادر او همان است. او از درد ، از morphia ،
روز بعد ، به ندرت از مرگ. که بود ، او می دانستند.
او به تسلیم به آن است.
اما او آن را لابه کردن هرگز و یا پیدا کردن دوستان با آن.
کور ، با صورت خود را بسته سخت و کور ، او به سمت درب رانده شد.
روزها گذشت ، هفته ها ، ماه.
گاهی اوقات ، در بعد از ظهر آفتابی ، او تقریبا خوشحال به نظر می رسید.
"من سعی می کنم به زمان خوب فکر می کنم -- هنگامی که ما به Mablethorpe رفت و خلیج رابین هود ،
و Shanklin ، "او گفت.
"پس از همه ، هر کسی نمی دیده است آن مکان زیبا.
شد و آن را نمی زیبا! من سعی می کنم که فکر می کنم ، از دیگر نیست
چیزها می شود. "
سپس ، دوباره ، کل برای یک شب او سخن گفت نه یک کلمه ، نه او.
آنها با هم ، سفت و سخت ، لجوج ، سکوت است.
او به اتاق او در برای رفتن به رختخواب رفت ، و تکیه در برابر درگاه ورودی را به عنوان
فلج شده ، قادر به هر دورتر است. آگاهی او رفتم.
طوفان خشم ، او می دانست چه چیزی ، چه به نظر می رسید به تاخت و تاز در داخل او را.
او ایستاده تکیه وجود دارد ، ارسال ، پرسش هرگز.
در صبح هر دو طبیعی دیگر ، اگر چه صورت خود را با morphia خاکستری بود ،
و بدن او احساس می کردم که خاکستر. اما آنها دوباره روشن شد ، با این حال.
اغلب ، به خصوص اگر آنی یا آرتور در خانه بودند ، او را مورد غفلت قرار گرفته است.
او از کلارا را نمی بینم. معمولا او با مردان بود.
او سریع و فعال و پر جنب و جوش بود ، اما هنگامی که دوستان او را دیدم او را به سفید به
آبشش ، چشم های او تیره و پر زرق و برق ، آنها تا به حال بی اعتمادی خاصی از او.
گاهی اوقات او به کلارا رفت ، اما او تقریبا سرد به او بود.
"من!" او گفت : به سادگی. گاهی اوقات او را.
اما او نگران بود.
هنگامی که او را به حال و سپس ، چیزی در آن ساخته شده است که او را کوچک و دور از او وجود دارد --
چیزی غیر طبیعی. او به ترس او بزرگ شد.
او آرام ، با این حال تا عجیب و غریب است.
او ترس از مردی بود که با او وجود ندارد ، که او می تواند پشت این احساس
عاشق را باور ، کسی شوم که او را با وحشت پر.
او شروع به یک نوع وحشت از او.
این بود تقریبا به عنوان اگر او مجرم بودند. او را می خواستم -- او را به حال -- و از آن ساخته شده خود را
احساس اگر مرگ خود او را در چنگال خود داشت.
او در وحشت نهاده شده است.
هیچ مردی وجود دارد عاشقانه اش وجود دارد. او تقریبا از او متنفر بودم.
سپس آمد حملههای کمی از حساسیت است. اما او جرات او ترحم نیست.
Dawes به خانه سرهنگ Seely نزدیک ناتینگهام آمده بودند.
پل بازدید وجود دارد او گاهی اوقات ، کلارا بسیار گاهی.
دوستی بین دو مرد را توسعه peculiarly.
Dawes ، که mended بسیار آرام و بسیار ضعیف به نظر می رسید ، به نظر می رسید که خود را در ترک
دست از مورل.
در آغاز ماه نوامبر کلارا به یاد پل که آن را روز تولد او بود.
"من تقریبا می خواهم فراموش شده ،" او گفت. "من کاملا فکر ،" او جواب داد.
"نه. باید برای پایان هفته با رفتن به کنار دریا؟ "
آنها رفتند. خیلی سرد بود و نه دلتنگ کننده است.
او منتظر او می شود گرم و حساس به لمس با او ، به جای آن او به سختی به نظر می رسید
از او آگاه است.
او در راه آهن و کالسکه نشسته ، به دنبال ، و شگفت زده شد هنگامی که او را به صحبت کرد
او را. او قطعا نمی تفکر است.
چیزهایی که به نظر می رسید که اگر آنها وجود نداشت.
او سراسر به او رفت. "آنچه در آن است عزیز است؟" او پرسید.
"هیچ چیز!" او گفت. "آیا کسانی که بادبان آسیاب بادی
یکنواخت؟ "
وی شنبه برگزاری دست او است. او نمی تواند صحبت و نه فکر می کنم.
این راحتی بود ، با این حال ، برای نشستن برگزاری دست او است.
او ناراضی بود و پر از بدبختی است.
خودش هم با او بود و او اصلا به. و در شب آنها در میان نشسته
sandhills ، نگاه سیاه و سفید ، دریا سنگین است. "او هرگز نمی خواهد داد ، او گفت : بی سر و صدا.
قلب کلارا غرق شد.
نه ، "او جواب داد. "راه های مختلفی از مرگ وجود دارد.
مردم پدر من وحشت زده هستند ، و از زندگی به مرگ برده مانند
گاو را ذبح خانه ، توسط گردن کشیده شده ، اما مردم مادر من هستند تحت فشار قرار دادند
از پشت ، اینچ اینچ.
آنها کسانی هستند لجوج ، و نه خواهد مرد. "" بله ، گفت : «کلارا.
و او نمی خواهد مرد. نمی تواند.
آقای Renshaw ، کشیش بخش ، در روز دیگر.
"فکر می کنم!' او به او گفت : "شما مادر و پدر خود ، و خواهران خود را داشته ،
و پسر خود را ، در سرزمین های دیگر است. '
و او گفت : "من بدون آنها برای مدت زمان طولانی انجام می شود و می توانید انجام دهید بدون آنها در حال حاضر است.
این زندگی من می خواهم ، نه مرده. "او می خواهد به زندگی حتی در حال حاضر است."
"آه ، چگونه وحشتناک!" گفت : کلارا ، بیش از حد وحشت زده به صحبت می کنند.
"و او در من به نظر می رسد ، و او می خواهد با من باقی بماند ،" او در ادامه monotonously.
او چنین خواهد شد ، به نظر می رسد که اگر او هرگز -- هرگز "
"آیا فکر می کنم از آن نیست!" گریه کلارا. "و او مذهبی بود -- او مذهبی
اکنون -- اما این خوب نیست.
او به سادگی نمی خواهد داد شوید و می دانید ، من به او در تاریخ پنجشنبه گفت :
"مادر ، اگر من تا به حال به مرگ ، من می میرند. من خواهد کرد تا مرد. "
و او به من گفت ، شارپ : "آیا شما فکر می کنید من را نداشته باشند؟
آیا شما فکر می کنید شما می توانید مرد زمانی که دوست دارید؟ "صدای او متوقف شد.
او گریه نکن ، تنها رفت و در صحبت monotonously.
کلارا می خواست را اجرا کنند. او دور نگاه.
سیاه و سفید ، دوباره طنین بخشیدن به ساحل ، آسمان تیره و تار را بر روی او وجود دارد.
او تا وحشت. او می خواستند به جایی که نور وجود داشته ،
کجا بودند افراد دیگر وجود دارد.
او می خواست به دور از او. او با سر خود را کاهش یافته است نشسته و حرکت نمی
عضلانی است. "و من نمی خواهم او را به خوردن ،" او گفت ،
"و او آن را می داند.
وقتی می پرسم : او تقریبا ترس می گویند باید هر چیزی شما '' بله '
او می گوید : 'من یک فنجان از Benger ،'. من گفتم : 'تنها می خواهید حفظ قدرت خود ،'
به او.
'Yes' -- و او تقریبا گریه --'but چنین gnawing وقتی که من غذا خوردن هیچ چیز وجود دارد ، نمی تواند
تحمل کند. پس من رفتم و از او ساخته شده از مواد غذایی است.
این سرطان که gnaws مانند که در او است.
من آرزو می کنم او می خواهم مرد! "" بیا! گفت : "کلارا تقریبا.
"من قصد دارم."
او را به دنبال پایین تاریکی شن.
او به او می آیند. او به ندرت وجود او آگاه به نظر می رسید.
و او بود که ترس از او ، و او را دوست نداشتند.
در همان خیرگی حاد آنها رفت و برگشت به ناتینگهام.
او همیشه مشغول است ، همیشه کاری را انجام ، همیشه رفتن از یکی به دیگر او
دوستان. روز دوشنبه ، او رفت و به دیدن Dawes باکستر.
بی توجه و کم رنگ ، مرد گل رز به استقبال از سوی دیگر ، چسبیده به صندلی خود را به عنوان او برگزار شد
کردن دست خود را. شما نمی باید ، گفت : "پل.
Dawes نشست به شدت ، eyeing مورل با نوعی از سوء ظن است.
او گفت : "آیا شما نمی اتلاف وقت خود را بر من" ، "اگر شما owt بهتر به انجام است."
پل گفت : "من می خواستم به آمده ،".
"در اینجا! من به ارمغان آورد برخی از شیرینی ها است. "
نامعتبر است آنها را کنار گذاشته. "این از پایان یک هفته نشده است ، گفت :"
مورل.
"چگونه مادر شما؟" خواسته دیگر. "به سختی هر گونه متفاوت است."
"من فکر می کردم او شاید بدتر از آن ، شما را در روز یکشنبه به وجود آمده باشد."
من در Skegness بود ، گفت : "پل.
"من می خواستم یک تغییر است." دیگری او را با چشمان تاریک نگاه.
او به نظر می رسید به انتظار ، کاملا شجاعانه به درخواست ، اعتماد گفته شود.
من با کلارا رفت ، گفت : "پل.
"من می دانستم که به همان اندازه ، گفت :" Dawes بی سر و صدا. این وعده های قدیمی بود ، گفت : "پل.
شما آن را راه خود را ، گفت : "Dawes. این اولین بار است که کلارا بوده است
قطعا بین آنها ذکر شده است.
"نه ، مورل به آرامی گفت :" او از من خسته است. "
باز هم Dawes نگاه او. "از ماه اوت او خسته از
من ، "مورل تکرار.
دو مرد بودند ، بسیار آرام با هم. پل پیشنهاد یک بازی از پیش نویس است.
آنها در سکوت ایفا کرده است. "من در خارج از کشور s'll وقتی مادرم از من مرده است ،"
گفت : پل.
"در خارج از کشور!" تکرار Dawes. "بله ، من اهمیتی نمی آنچه که من انجام می دهند."
آنها به بازی ادامه داد. Dawes بود برنده است.
"من s'll از نوعی به یک شروع جدید آغاز ، گفت :" پل "و شما به عنوان خوب ، من
فرض کنید. "او در زمان یکی از قطعات Dawes.
"من dunno که در آن ، گفت :« از سوی دیگر است.
مورل گفت : "چیزهایی اتفاق می افتد ، است. "این خوب انجام هر کاری -- حداقل -- نه ،
نمی دانم. برخی از تافی را به من بده. "
دو مرد در خوردن شیرینی و شروع یکی دیگر از بازی از پیش نویس است.
"آنچه که جای زخم در دهان شما ساخته شده است؟ پرسید :" Dawes.
پل قرار داده دست خود را به عجله به لب هایش را ، و بیش از باغ نگاه.
او گفت : "من تا به حال تصادف با دوچرخه ،. دست Dawes لرزید او نقل مکان کرد
قطعه.
"شما نباید در هکتار" خندید به من ، "او گفت ، بسیار پایین است.
"هنگامی که؟"
"آن شب در جاده Woodborough ، زمانی که شما و او به من گذشت -- شما با دست خود را بر روی
شانه او. "" من به شما خندید ، گفت : "پل.
Dawes انگشتان خود را بر روی پیش نویس تکه نگهداری می شود.
"من می دانستم که هرگز به شما وجود دارد تا بسیار دوم زمانی که شما به تصویب رساند ، گفت :" مورل.
"این بود که به من" Dawes گفت ، بسیار پایین است.
پل در زمان دیگری شیرین است. "من هرگز خندید ،" او گفت ، "به جز من
همیشه خنده است. "
آنها به پایان رسید بازی. آن شب ، مورل خانه راه می رفت از
ناتینگهام ، به منظور انجام کاری.
کوره هایش را کاملا گشوده در خال قرمز بیش از Bulwell ابرهای سیاه و سفید مانند کم بودند
سقف.
همانطور که او در طول ده مایل از highroad رفت ، او احساس اگر او بودند به راه رفتن از زندگی ،
بین سطوح سیاه و سفید از آسمان و زمین است.
اما در پایان تنها اتاق بیمار بود.
اگر او راه می رفت و برای همیشه راه می رفت ، تنها وجود دارد که مکانی برای به می آیند.
او خسته شده بود زمانی که او در نزدیکی خانه کردم ، و یا او نمی دانم.
او می تواند در سراسر زمینه رعد و برق قرمز جهش در پنجره اتاق خواب او را ببینید.
"وقتی که او مرده ،" او به خود گفت : "که آتش خواهد رفت."
او در زمان خاموش چکمه های خود را بی سر و صدا و به طبقه بالا رخنه کرد.
درب او مادر را کاملا باز بود ، چرا که او به تنهایی هنوز خواب است.
رعد و برق قرمز درخشش خود را در فرود نقش برآب کرد.
نرم افزار به عنوان سایه ، او را در درگاه او peeped. "پل" او زمزمه.
قلب او به نظر می رسید برای شکستن دوباره.
او در رفت و نشست در رختخواب است. : "چه دیر شما!" او زمزمه.
"نه بسیار ،" او گفت. "چرا ، چه زمانی است؟"
سوفل آمد محزون و درمانده است.
"این تنها فقط رفته یازده" که درست نیست و آن را نزدیک به یک
ساعت است. "آه" او گفت : "من فکر کردم از آن شد."
و او می دانست بدبختی زائدالوصف از شب او را که نمی خواهد.
"آیا می توانید خواب ، کبوتر من؟" او گفت. "نه ، من می توانم ، نه" او wailed.
"نباید از نظر دور ، کوچک!"
او گفت crooning. "ذهن هرگز ، عشق من.
من با شما را متوقف نیم ساعت ، کبوتر من ، پس شاید این بهتر خواهد بود ".
و او را کنار تخت نشسته ، به آرامی ، منظم stroking ابرو خود را با او
انگشت راهنمایی ، stroking چشمانش بسته ، تسکین دهنده او را ، نگه داشتن انگشت خود را در او
دست آزاد.
آنها می تواند تنفس خواب در اتاق دیگر بشنود.
دروغ گفتن بسیار هنوز هم در زیر انگشتان خود و عشق خود را "در حال حاضر رفتن به رختخواب ، زمزمه.
"آیا شما خواب؟" او پرسید.
"بله ، من فکر می کنم تا." "شما احساس بهتری داشته ، من کوچک ، آیا شما نیست؟"
"بله ، او مانند اخمو ، نیمه ساکت کودک گفت.
هنوز روز و هفته ها گذشت.
او به ندرت رفتم برای دیدن کلارا در حال حاضر است. اما او بی از یک فرد سرگردان
خود را به دیگری برای برخی از کمک و هیچ یک در هر نقطه وجود دارد.
میریام به او نوشته بود tenderly.
او رفت و به او مراجعه کنید. قلب او بسیار درد زمانی که وی او را دیدم ،
سفید ، لاغر ، با چشم های تیره و سر در گم شده خود است.
ترحم او آمد ، از صدمه زدن به او را تا او می تواند آن را تحمل نمی کند.
"او چگونه است؟" او پرسید. "همان -- همان" او گفت.
"دکتر می گوید که او نمی تواند گذشته ، اما من می دانم که او خواهد شد.
او در اینجا خواهید بود در کریسمس. "
>
فصل چهاردهم قسمت 2 آزادی
میریام shuddered. او او را جلب کرد به او و او را تحت فشار به او
در اغوش حمل کردن او را بوسید و او را بوسید. او را مشاهده کنید ، اما شکنجه بوده است.
او می تواند از عذاب او را بوسه نیست.
که به تنهایی و جدای باقی ماند. چهره اش ، او بوسید و roused خون او ،
در حالی که روح خود را از هم جدا نوشتن بود با عذاب مرگ.
و او را بوسید و انگشتی جسد او را ، تا در آخر ، احساس او دیوانه است ، او
رو دور از او. این چیزی بود که او می خواست نه تنها پس از آن -- و نه
است.
و او فکر او را ساکت بود و انجام او خوب است.
دسامبر آمد ، و برخی از برف است. او در خانه می ماند در حالی که در حال حاضر است.
آنها می توانستند یک پرستار را ندارند.
آنی آمد پس از مادرش نگاه ؛ پرستار بخش یا ناحیه قلمرو کشیش کلیسا ، و آنها را دوست داشت ، در آمد
صبح و شب. پل مشترک پرستاری با آنی است.
اغلب ، در بعد از ظهر ، هنگامی که دوستان در آشپزخانه را با آنها بودند ، همه آنها خندید
با هم و با خنده به لرزه در آورد. این واکنش بود.
پل تا خنده دار بود ، آنی به طوری عجیب و جالب بود.
کل حزب خندید تا آنها گریه ، در تلاش به زانو در آوردن صدا.
خانم مورل ، دروغ گفتن به تنهایی در تاریکی آنها را شنیده است ، و در میان تلخی او بود
احساس امداد.
سپس پل طبقه بالا را بروید کمرویی ، guiltily ، برای دیدن اگر او شنیده بود.
"باید من به شما برخی از شیر به من بدهید؟" او پرسید. "کمی" او در پاسخ plaintively.
و او مقداری آب با آن قرار داده ، به طوری که آن را باید او را تغذیه.
با این حال او دوست داشت او را از زندگی خود را. او morphia هر شب ، و قلب او
رو هوس پرست.
آنی در کنار او خوابیده است. پل را در صبح زود ، زمانی که
خواهر او. مادر او به هدر رفته بود و تقریبا دارای رنگ خاکستری در
صبح با morphia.
تیره تر و تیره تر رشد چشم او ، تمام دانش آموز ، با شکنجه است.
در صبح ، خستگی و درد بیش از حد به خرس.
با این حال او نمی تواند -- نمی -- بلند تر ، و یا حتی شکایت بسیار.
"شما خواب کمی بعد از صبح امروز ، یک کمی ،" او را به او می گویند.
"آیا من؟" او ، با خستگی اخمو پاسخ.
"بله ، آن را نزدیک به هشت ساعت" او ایستاده به دنبال از پنجره.
کل کشور عملا آغاز نشده و رنگ پریده زیر برف بود.
سپس او احساس نبض او. شد سکته مغزی قوی و یکی ضعیف وجود دارد ،
مانند صدا و پژواک آن.
که قرار بود برای دلالت کردن بر پایان. او اجازه به مچ دست خود احساس او ، و دانستن آنچه که او
می خواستم. گاهی اوقات آنها را در چشم های هم نگاه کرد.
سپس آنها تقریبا به نظر می رسید به توافق است.
این تقریبا به عنوان اگر او موافقت خود را برای مرد نیز است.
اما او رضایت نیست به مرگ ، او را نه.
بدن او به یک قطعه از خاکستر هدر رفته بود. چشم او تاریک و پر از شکنجه بودند.
"آیا می توانید به او چیزی است که برای پایان دادن به آن؟" او را به دکتر در آخرین پرسید.
اما دکتر سرش را تکان داد. "او نمی تواند روز گذشته بسیاری در حال حاضر ، آقای مورل"
او گفت.
پل رفت داخل خانه. "من می توانید آن را تحمل نمی کند بسیار دیگر ، ما باید کلیه
دیوانه گفت : "آنی. این دو نشست به صبحانه.
آنی گفت : "برو و نشستن با او در حالی که ما صبحانه ، مینی ،".
اما دختر وحشت زده بود. پل رفت و از طریق کشور ، از طریق
جنگل ، بیش از برف است.
نشانه های خرگوش و پرندگان در برف سفید او را دیدم.
او سرگردان مایل و مایل است. غروب قرمز دودی آمد به آهستگی
دردناکی ، طولانی است.
او فکر کرد که او را مرد آن روز. خر وجود دارد که به او بیش از
برف با لبه چوب ، قرار داده و سر خود را به او ، و با او راه می رفت
در کنار.
او اسلحه خود را دور گردن خر قرار داده ، و گونه های خود را در مقابل گوش خود را نوازش.
مادر او ، ساکت و آروم ، هنوز زنده بود ، با دهان سخت او گریبانگیر ظالمانه ، چشم خود را از
شکنجه تاریک تنها زندگی می کنند.
این نزدیک شدن کریسمس و برف وجود دارد.
آنی و او احساس که اگر آنها می تواند نه بیشتر.
هنوز چشمان تیره او زنده بود.
مورل ، سکوت و وحشت زده ، خود را محو.
گاهی اوقات او را به اتاق بیمار بروید و نگاهی به او.
سپس از او حمایت کرده ، سر در گم.
او نگه داشته او را در زندگی نگه هنوز. معدنچیان در اعتصاب بوده است ، و
دو هفته و یا تا قبل از کریسمس بازگشت.
مینی طبقه بالا با تغذیه فنجان رفت.
این دو روز پس از مردان وارد شده بود "مردان بوده است گفت : دست خود را
درد ، مینی؟ "او ، در ضعف ، صدای گله مند است که نمی خواست منصرف شوید. پرسید :
مینی ایستاده بود شگفت زده کرد.
"نه من ، خانم مورل می دانیم ،" او جواب داد.
"اما من شرط آنها هستند درد ، گفت :« زن در حال مرگ ، او سر خود را با یک نقل مکان کرد
آه از خستگی.
"اما در هر صورت ، خواهید بود چیزی است که به خرید در این هفته وجود دارد."
نه چیزی که لغزش او اجازه دهید.
"چیز گودال پدر شما می خواهید به خوبی پخش ، آنی ،" او گفت ، هنگامی که مرد بودند
بازگشت به کار. "آیا شما نمی زحمت در مورد آن ، عزیز من ،
گفت : آنی.
یک شب آنی و پل بودند به تنهایی. پرستار بود طبقه بالا.
"او خواهید بیش از کریسمس زندگی می کنند ، گفت :" آنی. آنها هر دو پر از وحشت.
گفت : "او نیست ،" او در پاسخ ظالمانه است.
"من s'll morphia او را" "که؟" گفت : آنی.
"که از شفیلد ، گفت :" پل. "AY -- انجام گفت :" آنی.
روز بعد او در اتاق خواب نقاشی بود.
او به نظر می رسید به خواب. او پا در عقب و جلو در آرام
نقاشی او است.
ناگهان صدای کوچک خود را wailed : "آیا در مورد ، پل راه رفتن نیست."
او دور نگاه. چشم او ، مانند حباب تاریک در صورت خود ،
به دنبال او بودند.
"نه ، عزیز من ،" او گفت : به آرامی. یکی دیگر از فیبر به نظر می رسید در دل خود ضربه محکم و ناگهانی.
آن شب او همه قرص morphia آنجا بودند ، و در زمان آنها را طبقه پایین.
دقت او آنها را به پودر خرد است.
"چه کار می کنید؟ گفت :" آنی. "من s'll' EM در شیر شب او قرار داده است. "
سپس هر دو آنها با هم مانند دو کودکان توطئه خندید.
در بالای تمام وحشت خود را flicked این سلامت عقل کمی است.
پرستار نمی آمد آن شب برای حل و فصل خانم مورل پایین.
پل با شیر گرم در یک فنجان تغذیه رفت.
ساعت نه بود.
او در بستر پرورش داده بود ، و او فنجان تغذیه را بین لب های او قرار داده که او را
فوت کرده اند برای نجات از هر گونه صدمه دیده است.
او یک جرعه گرفت ، و سپس با قرار دادن فواره زدن اب دور از فنجان و او با تاریک او را نگاه کرد ،
تعجب چشم. او به او نگاه کرد.
: : «آه ، آن را تلخ ، پل!" او گفت ، و کمی ادا و اصول.
او گفت : : "اتمام حجت پیش نویس خواب جدید دکتر به من داد برای شما" است.
"او فکر کرد که آن را در چنین حالت در صبح را ترک کنند."
"و من امیدوارم که آن را ،" او مثل یک کودک گفت.
او نوشیدند بیشتر از شیر است.
"اما نفرت انگیز!" او گفت. او انگشتان نحیف او بیش از فنجان را دیدم ، او را
لب گیری یک حرکت کوچک است. او گفت : "من می دانم -- من آن را طعم".
"اما من به شما برخی از شیر تمیز می دهد پس از آن."
او گفت : "من فکر می کنم تا ،" و او با پیش نویس رفت.
او مطیع او را مانند یک کودک بود.
او تعجب اگر او می دانست. او را دیدم فقیر تلف گلو او را در حال حرکت او به عنوان
نوشید به سختی. سپس او به طبقه پایین شیر بیشتر زد.
دانه ها در ته فنجان وجود دارد.
"او آن را به حال؟" زمزمه آنی. "بله -- و او گفت : آن تلخ بود."
"اوه!" خندید آنی ، قرار دادن او را زیر لب بین دندان های او.
و من به او گفت آن را یک پیش نویس جدید بود. از کجا که شیر؟ "
آنها هر دو رفتند طبقه بالا.
: : "من تعجب می کنم که چرا پرستار نیامدند تا حل و فصل کردن؟" شکایت مادر ، مانند
کودک ، wistfully. "او گفت که او با رفتن به کنسرت ، من
عشق ، پاسخ داد : "آنی.
"آیا او" آنها سکوت یک دقیقه.
خانم مورل gulped شیر کمی تمیز است. "آنی ، که پیش نویس زشت بود!" او گفت :
plaintively.
"در آن ، عشق من؟ خوب ، ذهن هرگز. "
مادر دوباره با خستگی آهی کشید. نبض او بسیار نامنظم است.
آنی گفت : ":" ایالات متحده آمریکا شما حل و فصل کردن.
"شاید پرستار خواهد شد تا اواخر" "AY ، گفت :" مادر -- "سعی کنید".
آنها تبدیل لباس. پل دیدم مادر خود را مثل یک دختر فر
در جامه فلانل یا پشمی لباس خواب او.
به سرعت آنها یکی از نیمی از تخت ساخته شده ، نقل مکان کرد او را ، از سوی دیگر ، صاف او
پیژامه بیش از پاهای کوچک او ، و تحت پوشش او را تا.
"، وجود دارد گفت :« پل ، stroking او آرام است.
»وجود ندارد -- در حال حاضر شما خواب" "بله ،" او گفت.
"من فکر نمی کنم شما می توانید از رختخواب تا بخوبی انجام ،" او اضافه کرد ، تقریبا پر زرق و برق.
سپس او فر ، با گونه خود را در دست خود ، سر خود را بین او snugged
شانه ها. پل قرار موی بافته نازک طولانی از موهای خاکستری
بیش از شانه اش و او را بوسید.
"شما خواب ، عشق من ،" او گفت. "بله ، او پاسخ داد :" trustfully.
"خوب شب." آنها را نور ، و آن را هنوز.
مورل در رختخواب بود.
پرستار نمی آمد. آنی و پل آمدند به او نگاه کنید و در حدود
یازده. او به نظر می رسید به خواب به طور معمول پس از
پیش نویس او.
دهان او کمی باز آمده بود. "باید بنشینند؟ گفت :" پل.
"من s'll با او دروغ که من همیشه انجام دهید ، گفت :" آنی.
"او ممکن است از خواب بیدار."
"کلیه حقوق. و من تماس بگیرید اگر شما هر گونه اختلاف است. "
"بله".
آنها قبل از آتش سوزی اتاق خواب lingered ، احساس شب بزرگ و سیاه و سفید و برفی
در خارج ، دو selves خود را تنها در جهان است.
در گذشته او را به اتاق بعدی رفتند و به رختخواب رفت.
او خواب تقریبا بلافاصله ، اما بیداری در هر حال حاضر و دوباره نگه داشته است.
سپس او رفت و صدا در خواب.
او بیدار است آنی آغاز زمزمه ، پل ، پل! "
او خواهر خود را در لباس خواب سفید او را دیدم ، با موی بافته خود را طولانی از مو پایین پشت ،
در تاریکی ایستاده است.
"بله؟" او زمزمه ، نشسته است. "بیایید و نگاهی به او."
او از رختخواب خارج شده است. جوانه از گاز ، سوزش در بیماران بود
اتاق.
مادر او را با گونه خود را در دست خود را دراز و فر کردن او به خواب رفته بود.
اما دهانش باز کاهش یافته بود ، و او را با تنفس خشن و بزرگ ، تنفس ، مانند
خروپف کردن ، و فواصل طولانی بین.
"او خواهد!" او زمزمه.
"بله ، گفت :" آنی. چه مدت است که او مانند آن بوده است؟ "
"من فقط بیدار شد." آنی نشسته اند به پانسمان ، لباس شب ، پل
خود را در یک پتوی قهوه ای پیچیده می شود.
ساعت سه بود. او mended آتش است.
سپس از هر دو نشسته بود و منتظر. بزرگ ، خرخر نفس گرفته بود -- برگزار شد
چندی -- سپس با توجه به عقب است.
فضا وجود دارد -- یک فضای بلند. سپس آنها آغاز شده است.
بزرگ ، خرخر نفس دوباره گرفته شد. او خم را تعطیل و نگاه او.
"آیا این افتضاح! زمزمه :" آنی.
او راننده سرشونو تکون دادن. آنها نشست دوباره بی اراده.
باز هم آمد بزرگ ، خرخر نفس. باز هم به آنها آویزان معلق است.
باز هم آن را به عقب داده شده بود ، بلند و خشن است.
صدا ، نامنظم در فواصل گسترده ، صدا از طریق خانه.
مورل ، در اتاق خود ، خواب. پل و آنی شنبه دولا ، نشسته اند ،
حرکت.
صدای خروپف بزرگ شروع دوباره -- مکث دردناک وجود دارد در حالی که نفس بود
برگزار شد -- به عقب آمد نفس rasping. دقیقه پس از دقیقه به تصویب رساند.
پل نگاه او ، خم شدن کم بیش از او.
او گفت : "او ممکن است شبیه به این گذشته ،". آنها هر دو سکوت.
او از پنجره نگاه کرد ، و می تواند به کمرنگ تشخیص برف در باغ.
"شما به رختخواب بروید ،" او به آنی گفت. "من بنشیند."
"نه" او گفت ، "من با شما متوقف شود."
"من ترجیح می دهم شما انجام ، و نه" او گفت. در گذشته آنی از اتاق رخنه کرد ، و او
تنها می شد. او خود را در پتو قهوه ای خود را در آغوش گرفته ،
دولا در مقابل مادرش ، تماشای.
او نگاه وحشتناک ، با فک پایین افتاده عقب.
او تماشا می کنند. گاهی اوقات به او فکر نفس بزرگ
شروع هرگز دوباره.
او می تواند آن را تحمل نمی کند -- انتظار. سپس به طور ناگهانی ، تکان دهنده او ، آمد
بزرگ صدای خشن. او mended آتش سوزی دوباره ، noiselessly.
او مختل نمی شود.
دقیقه رفت. شب بود ، نفس نفس.
هر بار صدا آمد به او احساس او را به زور گرفتن آن ، تا در تاریخ و زمان آخرین او نمی تواند احساس
بسیار.
پدر او. پل شنیده معدنچی رسم جوراب خود را
در ، خمیازه کشیدن است. سپس مورل ، در پیراهن و جوراب ساق بلند ،
وارد شده باشد.
"صدا در نیاوردن! گفت :" پل. مورل ایستادند تماشا.
سپس او در پسرش نگاه کرد ، بی اراده ، و در وحشت است.
بود من بهتر است جلوی یک whoam؟ "او زمزمه.
"نه. رفتن به محل کار. او خواهیم از طریق به - فردا تاریخ و زمان آخرین. "
"من فکر نمی کنم." "بله.
رفتن به محل کار. "
معدنچی به او نگاه دوباره ، در ترس ، و اطاعت از اتاق رفت.
پل شاهد نوار garters خود را با نوسانی در مقابل پاهای او.
پس از دیگری پل نیم ساعت رفتم طبقه پایین و نوشید یک فنجان چای ، و سپس
بازگشته است. مورل ، لباس برای گودال ، به طبقه بالا آمد
دوباره.
"من برای رفتن؟" او گفت. "بله".
و در چند دقیقه پل شنیده گام های سنگین پدر را بیش از thudding
deadening برف.
معدنچیان نامیده می شود در خیابان ها به عنوان آنها در باندهای tramped به کار است.
وحشتناک ، تنفس بلند کشیده همچنان - - پارااسترنال -- پارااسترنال -- واقع در دبی سرشار و پس از آن یک مکث طولانی --
پس از آن -- AH - hhhh ، ثبت نام کنید! به عنوان آن می آمد.
دور بر برف صدا *** از نشانه.
یکی پس از دیگری آنها جمعیت و رونق گرفت ، برخی از کوچک و دور ، برخی از نزدیک ،
دمنده های از collieries و آثار دیگر.
سپس سکوت وجود دارد.
او mended آتش است. تنفس بزرگ سکوت را شکست -- او
نگاه فقط همین. او قرار کور و peered خارج.
هنوز تاریک بود.
شاید بود که اثر خفیفی از رنگ سبکتر وجود دارد. شاید برف بود bluer.
او خود جلب کرد تا نابینایان و لباس کردم. سپس ، مرتعش ، او براندی از نوشیدند
بطری بر ایستاده شستشو.
برف در حال رشد بود آبی. او شنیده سبد خرید clanking پایین خیابان.
بله ، هفت ساعت شد ، و آن آمدن نور کمی است.
او شنیده ام برخی از مردم خواستار است.
جهان بود از خواب بیدار شدن. خاکستری ، سپیده دم مرگ چشم گیری راه یافته بیش از برف است.
بله ، او می تواند خانه ها را ببینید. او از این گاز دارد.
بسیار تاریک به نظر می رسید.
تنفس آمد ، اما او تقریبا به آن استفاده می شود.
او می توانست او را ببینید. او فقط همین بود.
او تعجب اگر او لباس های سنگین در بالا از او آن را متوقف خواهد کرد انباشت اشیاء بدست آمده است.
او به او نگاه کرد. که بود او -- او نه کمی.
اگر او پتو و کت های سنگین را در او انباشت اشیاء بدست آمده --
ناگهان درب باز شود ، و آنی وارد شده است.
او در او نگاه questioningly.
"فقط در همین حال ،" او گفت : با آرامش. آنها با هم زمزمه یک دقیقه ، و سپس او
رفتم طبقه پایین برای گرفتن صبحانه است. بیست تا هشت بود.
به زودی آنی پایین آمد.
"آیا این افتضاح! آیا او نگاه افتضاح نیست! "او زمزمه ،
ژولیده با وحشت. او راننده سرشونو تکون دادن.
"اگر او می خواهم که به نظر می رسد! گفت :" آنی.
او گفت : "برخی از چای بنوشید". آنها به طبقه بالا رفت و دوباره.
به زودی همسایه آمد با پرسش وحشت زده خود را :
"او چگونه است؟"
آن را بر روی همان رفت. او با گونه او را در دست خود را دراز او
دهان باز افتاده ، و بزرگ ، snores ژیان آمدند و رفتند.
در ده ساعت پرستار آمد.
او نگاه عجیب و درهم و برهم است. "پرستار ،" گریه پل ، "او آخرین خواهید مثل این
به مدت چند روز؟ "او می تواند ، نه آقای مورل ، گفت : پرستار است.
"او می تواند."
سکوت وجود دارد. "آیا این وحشتناک نیست!" wailed پرستار.
"چه کسی می توانست فکر او می تواند آن ایستاده؟ صفحه Go down در حال حاضر ، آقای مورل ، پایین رفتن. "
در گذشته ، در حدود یازده ساعت ، رفت طبقه پایین و نشست در همسایه
خانه. آنی بود طبقه پایین نیز.
پرستار و آرتور طبقه بالا بودند.
پل با سر خود را در دست او نشسته است. ناگهان آنی آمد به پرواز در سراسر حیاط
گریه ، نیمی دیوانه : "پل -- پل -- او رفته"
در یک ثانیه او را در خانه خود و طبقه بالا خود را بود.
او فر دراز و هنوز هم ، با چهره او را در دست او ، و پرستار بود پاک او
دهان.
آنها همه ایستاده بود. او kneeled پایین ، قرار داده و چهره خود را به مال انزن
و اسلحه خود او را دور : "عشق من -- عشق من -- آه ، عشق من!" او
زمزمه دوباره و دوباره.
"عشق من -- اوه ، عشق من" بعد از آن او شنیده پرستار پشت سر او ، گریه ،
گفت : "او بهتر است ، آقای مورل ، او بهتر است."
هنگامی که او در زمان چهره اش را از گرم ، مادر او مرده او راست رفتم طبقه پایین و
شروع به رنگ سیاه چکمه های او. یک معامله خوب انجام دهید ، نامه به
نوشتن ، و به همین ترتیب.
دکتر آمد و نگاه به او ، و آهی کشید.
AY -- چیز فقیر "او گفت ، پس از آن تبدیل به دور است.
"خب ، در عمل جراحی حدود شش برای دریافت گواهی تماس بگیرید."
پدر خانه را از کار در حدود چهار ساعت آمد.
او در سکوت به خانه کشیده و نشستم.
مینی سرو شام خود را به او بدهد. خسته است ، او اسلحه های سیاه و سفید خود را بر روی میز گذاشته است.
شلغم مرد سوئدی ، برای صرف شام به او ، که او را دوست وجود دارد.
پل تعجب اگر او می دانست. برخی از آن زمان بود ، و کسی که صحبت کرد.
در گذشته پسر گفت :
"شما متوجه پرده پایین؟" مورل نگاه کردن.
نه ، "او گفت. "چرا -- او رفته؟"
"بله".
"هنگامی که واژ؟" "حدود دوازده صبح امروز است."
"H'm! معدنچی هنوز هم برای یک لحظه نشسته ، و سپس
شروع به شام او.
این بود که اگر چیزی اتفاق افتاده بود. او شلغم خود را در سکوت خوردند.
پس از آن او را شسته و رفت طبقه بالا به لباس است.
درب اتاق خود را بسته بود.
"آیا شما دیده می شود او را؟ آنی پرسید :" از او هنگامی که او آمد پایین.
نه ، "او گفت. کمی در حالی که رفت.
آنی رفت ، و پل به نام مقاطعه کار کفن ودفن ، روحانی ، پزشک ،
ثبت. این یک کسب و کار طولانی شد.
او در نزدیک به هشت ساعت.
مقاطعه کار کفن ودفن بود به زودی به تابوت اندازه گیری است.
خانه خالی به جز برای او بود. او در زمان یک شمع و به طبقه بالا رفت.
اتاق سرد بود ، که گرم برای مدتی چنین طولانی شده بود.
گل ، بطری ، بشقاب ، تمام بستر بیمار اتاق دور گرفته شده. همه چیز بود خشن
و تند و تلخ.
او روی تخت بزرگ دراز ، رفت و برگشت ورق از پا مطرح شده بود مانند پاک
منحنی برف ، تا ساکت است. او مانند قبل از ازدواج خواب دراز.
با شمع خود را در دست داشت ، او بیش از او خم.
او مانند یک دختر به خواب و رویای عشق او نهاده شده است.
دهان کمی باز بود که اگر تعجب از درد و رنج ، اما چهره او جوان بود ،
پیشانی خود را روشن و سفید به عنوان اگر زندگی حال را لمس هرگز.
او دوباره در ابرو نگاه ، در ، بینی کوچک و یک کمی با مسرت و خوشی در یک طرف.
او جوان بود دوباره.
فقط مو آن را به عنوان قوسی به زیبایی از معابد او را با نقره مخلوط شد ، و
دو plaits ساده است که بر روی شانه های او غیر روحانی از نقره ملیله دوزی بودند و
قهوه ای است.
او را از خواب بیدار. او را از پلک خود را بالا ببرد.
او با او بود هنوز. او خم شد و بوسید او را عاشقانه.
اما سردی در مقابل دهان او وجود دارد.
او لب خود را با وحشت بیتی. با نگاه کردن به او ، او احساس کرد که می تواند هرگز ،
چه هرگز او برود. نه!
او مو از معابد او را نوازش.
این ، بیش از حد سرد بود. او دهان به طوری گنگ و تعجب در
صدمه دیده است. سپس او را روی زمین دولا ، زمزمه
به او :
"مادر ، مادر!" او هنوز هم با او بود که undertakers
آمد ، مردان جوان که با او به مدرسه بوده است.
آنها او را لمس reverently ، و در آرام ، مد کار عملی است.
آنها به او به نظر نمی آید. او را تماشا حسد.
او و آنی او را بشدت نگهبانی.
آنها را نمی خواهد اجازه کسی به او ، و همسایگان جرم شد.
پس از یک در حالی که پل از خانه بیرون رفت ، و کارت های دوستان بازی کرد.
نیمه شب بود که او رو به عقب.
پدر او از نیمکت او وارد ، گفت : در راه محزون گل رز :
"من فکر می کردم THA' واژ 'ایید niver' ، LAD "" من فکر نمی کنم شما می خواهم بنشیند ، گفت : "پل.
پدر او نگاه بی کس است.
مورل مرد بدون ترس شده بود -- به سادگی هیچ چیز او را وحشت زده است.
پل متوجه شدم با یک شروع است که او برای رفتن به رختخواب هراس شده بود ، به تنهایی در خانه
با مرده اش.
او متاسفم. "من را فراموش کرده شما به تنهایی می شود ، پدر ،" او گفت.
"دوست می خواهید به غذا خوردن owt است؟ پرسید :" مورل. "نه."
"Sithee -- من تو شیر داغ O قطره" ساخته شده است.
آن را پایین تو آن را به اندازه کافی برای owt سرد است ".
پل آن را نوشیدند. بعد از مدتی مورل رفت به رختخواب.
او گذشته از درب بسته عجولانه ، و سمت چپ درب خود را باز کردن.
به زودی پسر آمد طبقه بالا نیز است. او در رفت و به بوسه خوب شب او را به عنوان
معمول است.
سرد و تاریک است. او آرزو سوزش آتش او را نگه داشته بود.
او رویای رویای جوانی او. اما او خواهد بود سرد.
"عزیزم!" او زمزمه.
"عزیزم!" و او او را بوسه نیست ، او به خاطر ترس
باید به او سرد و عجیب و غریب است. که به او کاسته او خواب زیبایی است.
او درب او را بسته ملایم ، به او را بیدار ، و به رختخواب رفت.
در صبح مورل احضار شجاعت خود را ، شنوایی طبقه پایین آنی و سرفه پل
در اتاق را در سراسر فرود است.
او درب او گشوده ، و رفت به اتاق تاریک است.
او به شکل سفید uplifted در گرگ و میش را دیدم ، اما او را به او جرأت نمی بینم.
، بیش از حد وحشت داشتن هر یک از دانشکده خود را سر در گم ، او از اتاق خارج شدم
دوباره و او را ترک. او او نگاه هرگز دوباره.
او به حال او را برای ماه ها دیده می شود نیست ، چرا که او تا به حال جرأت را به نگاه است.
و او مانند همسر جوان خود را دوباره نگاه. "آیا شما دیده می شود او را؟"
آنی پرسید : او را به شدت پس از صرف صبحانه است.
بله ، "او گفت. و آیا شما فکر می کنید او به نظر می رسد خوب نیست؟ "
"بله." او از خانه بیرون رفت و به زودی پس از.
و تمام وقت او به نظر می رسید به خزنده کنار به اجتناب از آن است.
پل رفت و از جایی به جای دیگر نقل مکان کرده ، انجام کسب و کار مرگ است.
او کلارا در ناتینگهام ملاقات کرد ، و آنها تا به حال چای با هم در کافه ، هنگامی که آنها
کاملا با نشاط دوباره. بی نهایت از او برطرف شده است برای پیدا کردن او
به آن غم انگیز را ندارد.
بعدها ، زمانی که بستگان شروع برای تشییع جنازه آمده ، امر علنی شد ، و
کودکان انسان اجتماعی تبدیل شد. آنها خود را کنار گذاشته است.
آنها او را در طوفان خشمگین از باران و باد خاک سپرده شد.
خاک رس مرطوب glistened ، تمام گل های سفید خیس شد.
آنی گریبانگیر بازوی خود و به جلو خم شد.
تا کمتر از او شاهد گوشه ای تاریک از تابوت ویلیام است.
جعبه بلوط غرق به طور پیوسته. او رفته است.
باران در قبر ریخت.
این حرکت به سیاه و سفید ، با چتر خود را درخشان ، تبدیل دور.
گورستان زیر باران خیس خوری سرد ترک بود.
پل به خانه رفت و مشغول ساختم خود تهیه مهمانان با نوشیدنی.
پدر او در آشپزخانه با بستگان خانم مورل ، "برتر" مردم نشسته و
گریستم ، و گفت چه خوب دختر او می خواهم ، و چگونه او می خواهم سعی به انجام هر کاری او
می تواند برای او -- همه چیز.
او تمام عمر خود را تلاش برای انجام آنچه او می تواند برای او ، و او می خواهم چیزی به سرزنش
خود را با. او رفته بود ، اما او خود را انجام داده برای
او را.
او چشم خود را با دستمال سفید خود را پاک کرد.
او می خواهم چیزی به سرزنش خود را برای او تکرار می شود.
تمام عمر خود را او می خواهم خود را برای او انجام.
و آن این بود که چگونه او سعی کرد او را عزل کند. او از او هرگز فکر نمی شخصا.
همه چیز عمیق در او که او را تکذیب کرد. پل پدرش نشسته متنفر
sentimentalising بیش از او.
او می دانست که او آن را در خانه عمومی.
برای تراژدی واقعی در مورل در وجود خودش رفت.
گاهی اوقات ، بعد ، او را از خواب بعد از ظهر خود را ، سفید و cowering آمد.
"من مادر تو شده اند رؤیا ،" او در یک صدای کوچک گفت :.
"آیا شما ، پدر؟
هنگامی که من از او رویای آن را همیشه درست مثل او بود وقتی که او به خوبی.
من او را اغلب شوم ، اما آن را کاملا خوب و طبیعی به نظر می رسد ، تا اگر چیزی بود
تغییر می یابد. "
اما مورل در مقابل آتش سوزی در ترور دولا.
هفته گذشت نیمه واقعی ، نه چندان درد ، نه از حد از هر چیزی ، شاید کمی
امدادی ، عمدتا سفید nuit.
پل بی قرار رفت و از جایی به جای دیگر نقل مکان کرده است. برای چند ماه ، از مادرش شده بود
بدتر از آن ، او عشق را به کلارا ساخته نشده است. او بود ، آن را به عنوان گنگ به او ، و نه
دور.
Dawes او را دیدم بسیار گهگاه ، اما این دو می تواند یک اینچ در سراسر بزرگ
فاصله بین آنها. سه تن از آنها شدند شناور رو به جلو است.
Dawes mended بسیار آهسته است.
او در خانه نقاهت در Skegness در کریسمس بود ، نزدیک به دوباره.
پل برای چند روز به کنار دریا رفت. پدرش با آنی در شفیلد.
Dawes آمد به مسافرخانه پل.
وقت خود را در خانه بود. این دو نفر ، بین آنها چنین بزرگ بود
رزرو به یکدیگر وفادار به نظر می رسید. Dawes وابسته مورل در حال حاضر است.
او می دانست که پل و کلارا عملا از هم جدا بود.
دو روز بعد از کریسمس پل بود برای رفتن به عقب به ناتینگهام.
شب قبل از او با Dawes سیگار کشیدن قبل از آتش نشسته است.
"شما می دانید کلارا را برای روز به - فردا؟" او گفت.
مرد دیگر نگاه او.
"بله ، شما به من گفت ،" او جواب. پل باقی مانده از شیشه اش را نوشیدند
را داراست. "من زن مهمانخانه دار گفت : همسر شما بود ،"
او گفت.
"آیا؟" گفت : Dawes ، از بینرفتن است ، اما تقریبا در دیگر خود را ترک
دست. او بلند شده و نه stiffly و رسید برای
شیشه مورل.
او گفت : "اجازه دهید شما را پر کنید". پل شروع به پریدن کرد.
شما نشسته هنوز هم ، "او گفت. اما Dawes ، با دست و نه لرزان ،
ادامه داد : به مخلوط نوشیدنی.
او گفت : "بگو : هنگامی که". "با تشکر از شما" پاسخ داد.
"اما شما هیچ کسب و کار است." "این کار من خوب است ، LAD ، پاسخ داد :" Dawes.
"من شروع به فکر من ، و سپس دوباره راست."
"شما در مورد حق ، شما می دانید." "من ، قطعا من ، گفت :" Dawes ، nodding
به او. "و لن می گوید او می تواند شما را در در
شفیلد ".
Dawes او نگاه دوباره با چشم های تیره که با همه چیز دیگر که موافقت کرد
می گویند ، شاید بازیچه قرار دادن او تحت سلطه است. گفت : پل : "خنده دار" ، "شروع دوباره.
من در بسیاری افتضاحی بزرگتر از شما احساس راحتی کنید. "
"در چه راه ، LAD؟" "من نمی دانم.
نمی دانم.
این که اگر من در یک نوع درهم چاله ، به جای تاریک و دلتنگ کننده بود و هیچ راهی
در هر نقطه "" من می دانم -- من آن را درک کنند. "Dawes گفت ،
nodding.
"اما شما آن را خواهید آمد همه حق است." او سخن گفت caressingly.
پل گفت : "گمان می کنم چنین است ،". Dawes لوله خود را در نا امید کننده زدم
مد.
شما برای خودتان انجام داده است مثل من ، "او گفت.
مورل دیدم مچ دست و دست سفید مرد دیگر در آوردن ساقه لوله
و تق کردن خاکستر ، تا اگر او داده بود.
"چند سالته؟"
پل پرسید. "سی و نه" پاسخ Dawes ، نظر اجمالی در
او را.
آن چشمان قهوه ای ، پر از آگاهی از شکست ، تقریبا برای شفاعت
اطمینان ، برای کسی که برای دوباره ایجاد انسان در خود ، او را گرم ، او را مجموعه ای
تا دوباره شرکت ، مشکل پل.
شما فقط می خواهید در نخست خود ، گفت : "مورل. "شما به نظر نمی آید که اگر در زندگی زیادی رفته بود
از شما است. "چشم قهوه ای از فلش
به طور ناگهانی.
"است ، نه" او گفت. "برو شده است وجود دارد."
پل نگاه کرد و خندید. "ما هر دو مقدار زیادی از زندگی در ما هنوز به
ایجاد چیزهایی پرواز ، "او گفت.
چشم از دو مرد ملاقات کرد. آنها رد و بدل یک نگاه.
پس از استرس شور هر یک در دیگر به رسمیت شناخته ، آنها هر دو نوشیدند آنها
را داراست.
"بله ، begod!" گفت : Dawes ، تنگی نفس است. مکث وجود دارد.
"و من نمی بینیم ، گفت :" پل "به همین دلیل شما نباید در جایی که شما را ترک کردن."
-- گفت : "Dawes ، suggestively.
"بله -- مناسب خانه های قدیمی خود را با هم دوباره" Dawes مخفی می کردند ، چهره اش و سرش را تکان داد.
او گفت : "انجام داده است می تواند ، و با لبخند کنایه آمیز نگاه کرد.
"چرا؟
از آنجا که شما نمی خواهید؟ "" شاید. "
آنها در سکوت دودی. Dawes نشان داد دندان های خود را به عنوان او کمی لوله خود را
مادر می باشد.
"شما منظور شما او را نمی خواهم؟ پرسید :" پل. Dawes در تصویر با خیره
بیان سوزاننده در چهره اش. "من به سختی می دانیم ،" او گفت.
دود در فضا رها نرمی بالا.
پل "، گفت :" من معتقدم که او شما را می خواهد. "آیا؟" پاسخ داد : دیگر ، نرم ،
طنز ، انتزاعی است. "بله.
او به من واقعا هرگز hitched -- شما همیشه وجود دارد در پس زمینه است.
که به همین دلیل او را طلاق می کنید. "
Dawes ادامه داد : در مد طنز خیره به تصویر بیش از
نمای بخاری. که چگونه زنان با من هستند ، گفت : "پل.
"آنها می خواهند من مانند دیوانه است ، اما آنها نمی خواهند که متعلق به من است.
و او به شما تعلق دارد تمام وقت. من می دانستم. "
مرد پیروز در Dawes آمد.
او نشان داد دندان های خود را بیشتر و مجزا. او گفت : "شاید یک احمق بود ،".
مورل "شما احمق بزرگ شد ، گفت :". "اما شاید حتی پس از آن شما بزرگتر بود
احمق ، گفت : "Dawes.
لمس پیروزی و کینه توزی در آن وجود دارد.
"آیا شما فکر می کنید؟ گفت :" پل. آنها برای مدتی سکوت شد.
مورل "در هر حال ، من پاکسازی به فردا ، گفت :".
Dawes پاسخ داد : "من می بینم". سپس آنها هیچ بحث.
غریزه به قتل هر یک از دیگر بازگشته است.
آنها تقریبا اجتناب یکدیگر است. آنها مشترک اتاق خواب همان است.
هنگامی که آنها بازنشسته Dawes انتزاعی به نظر می رسید ، فکر کردن از چیزی.
او در کنار تخت را در پیراهن خود نشسته ، به دنبال در پاهایش.
"آیا شما نمی شدن سرد؟ پرسید :" مورل.
"به من نگاه" را در این پاها ، "پاسخ داد.
"چه با" EM؟ آنها نگاه همه حق است ، پاسخ داد : "پل ، از
تخت او.
"آنها نگاه همه حق است. اما برخی از آب وجود دارد در 'EM رتبهدهی نشده است."
و در مورد آن؟ "" بیایید و نگاه کنید. "
پل با اکراه از رختخواب بیرون می رفت و به در و نه خوش تیپ از پاها نگاه
مرد دیگری که با درخشان ، مو طلا تیره پوشیده شده بود.
"در اینجا نگاه کنید ، گفت : Dawes ، با اشاره به ساق پا خود را.
"نگاهی به آب تحت اینجا." "کجا؟ گفت :" پل.
مرد در ، راهنمایی او انگشت فشرده شده است.
آنها فرورفتگی کمی است که به آرامی تا پر.
پل "، گفت :" هیچ چیز. شما احساس می کنید ، گفت : "Dawes.
پل سعی کردم با انگشت خود.
این فرورفتگی کمی است. "H'm!" او گفت.
"فاسد است ، نه؟ گفت :" Dawes. "چرا؟
این چیزی است بسیار است. "
"شما در بسیاری از انسان را با آب در پاها نیست."
"من نمی توانم آن را می سازد هر گونه تفاوت ، گفت :" مورل.
من قفسه سینه ضعیف است. "
او را به بستر خود را بازگشت. "گمان می کنم بقیه از من همه حق است ،"
Dawes گفت ، و او را از نور. در صبح آن باران.
مورل بسته بندی کیسه های خود را.
دریا به رنگ خاکستری و کرک و ملال انگیز بود. او به نظر می رسید به خود قطع از
طول عمر بیشتر و بیشتر. به او لذت ستمکاران را به انجام آن است.
این دو نفر در ایستگاه بودند.
کلارا از قطار پا و آمد در امتداد بستر های نرم افزاری ، بسیار سیخ شده و بطور سرد
تشکیل شده است. او یک کت بلند و کلاه پشم ونخ راه راه به تن.
هر دو مرد او را برای تسلط بر نفس او متنفر بودم.
پل دست با او در سد را تکان داد. Dawes تکیه در برابر بساط کتابفروشی بود ،
تماشای. پالتو سیاه و سفید او دکمههای تا
چانه به دلیل از باران.
او رنگ پریده ، تقریبا با یک لمس از اشراف در ارامش خود است.
او جلو آمد ، کمی لنگش. "شما باید به دنبال بهتر از این ،" او
"اوه ، من همه حق است." سه در از دست دادن ایستادند.
او نگه داشته این دو نفر مردد در نزدیکی او است. "باید ما رفتن به محل سکونت راست خاموش ،
گفت : پل ، "و یا جایی دیگر؟"
ما نیز ممکن است به خانه ، گفت : "Dawes. پل در خارج از پیاده رو راه می رفت ،
سپس Dawes ، سپس کلارا. آنها ساخته شده گفتگو مودب.
اتاق نشسته مواجه دریا که جزر و مد ، خاکستری و کرک شده ، hissed دور نبوده است.
مورل چرخش بزرگ ARM - صندلی. "بنشینید ، جک ،" او گفت.
من که صندلی را نمی خواهم ، گفت : "Dawes.
"بنشینید!" مورل تکرار.
کلارا در زمان خاموش چیزهایی او را و آنها را بر روی نیمکت گذاشته است.
هوا اندکی از خشم او.
بلند کردن مو خود را با انگشت خود ، او نشست ، و نه دور و تشکیل شده است.
پل زد طبقه پایین به صحبت با زن مهمانخانه دار.
"من فکر می کنم شما سرد است ، گفت :" Dawes به همسرش.
"بیا نزدیکتر به آتش است." "متشکرم ، من کاملا گرم ،" او جواب داد.
او از پنجره در باران و در دریا نگاه کرد.
"هنگامی که می خواهید به عقب؟" او پرسید. "خب ، اتاق ها تا به - فردا گرفته شده ،
بنابراین او می خواهد مرا برای متوقف کردن.
او که به شب "" و سپس شما به فکر رفتن به
شفیلد؟ "" بله ".
"آیا شما مناسب برای شروع به کار؟"
"من قصد دارم شروع می شود." "شما واقعا جای؟"
"بله -- در روز دوشنبه آغاز خواهد شد." "شما متناسب به نظر نمی آید".
"چرا من نه؟"
او دوباره از پنجره نگاه به جای پاسخ دادن به.
و شما مسافرخانه در شفیلد؟ "" بله. "
باز هم او به دور از پنجره نگاه کرد.
پانل همراه با بارش باران جریان تار شد. و از همه شما حق می تواند مدیریت؟ "او پرسید.
"من فکر می کنم تا s'd. من s'll! "
آنها سکوت وقتی که مورل بازگشت.
"من باید توسط چهار بیست ،" او گفت که به او وارد است.
هیچ کس پاسخ داد. "من آرزو می کنم شما می خواهم به چکمه های خود را خاموش کنند ،" او گفت
به کلارا.
او گفت : "جفت There'sa از دمپایی از معدن." "متشکرم".
"آنها خیس نمی کنند." او دمپایی نزدیک پاهای او را با قرار دادن.
او آنها را در سمت چپ وجود دارد.
مورل نشستم. هر دو مرد درمانده به نظر می رسید ، و هر یک از
آنها را به حال یک نگاه و نه شکار است.
اما Dawes در حال حاضر خود را به اجرا درآمد بی سر و صدا ، به نظر می رسید به خود عملکرد ، در حالی که پل به نظر می رسید
به خود پیچ. کلارا فکر او تا به حال دیده اند ، هرگز او را نگاه
آنقدر کوچک و متوسط است.
او به عنوان اگر تلاش خود را به کوچکترین قطب نما ممکن است.
و او به عنوان در مورد ترتیب دادن رفت ، و به عنوان او صحبت شنبه ، به نظر می رسید چیزی نادرست وجود دارد
در مورد او و از لحن.
تماشای رشد او ناشناخته ، او به خودش گفت : نبود ثبات در مورد او وجود دارد.
او خوب در راه او ، پرشور ، و قادر به دادن نوشیدنی های خود را از زندگی خالص
او در یکی خلق و خوی بود.
و اکنون او نگاه محقر و ناچیز است. هیچ چیز پایدار در مورد او وجود دارد.
شوهر او به حال کرامت بیشتر مردانه است. در هر حال او در مورد نسل اینده نه با هر
بادی است.
چیزی محو شونده در مورد مورل وجود دارد ، او فکر کردم ، چیزی تغییر و نادرست است.
او زمینه های مطمئن برای هر زن برای ایستادن روی را هرگز.
او و نه برای کوچک شدن خود را با هم منفور ، در حال کوچکتر شدن است.
شوهرش حداقل مردانه بود ، و زمانی که او بود ، مورد ضرب و شتم قرار داد شوید.
اما این دیگر هرگز خود را مورد ضرب و شتم.
او گرد و گرد ، پرسه زدن ، از کلید های SHIFT کوچکتر.
او منفور است.
و در عین حال او را به جای Dawes تماشا کرده ام ، و به نظر می رسید که اگر سه سرنوشت خود دراز
در دست او است. او برای آن متنفر بودم.
او به نظر می رسید برای درک بهتر در حال حاضر در مورد مردان ، و آنچه آنها می توانند و یا نمی خواهند انجام دهند.
او کمتر از ترس آنها ، مطمئن تر از خودش است.
که آنها egoists کوچک او تا به حال تصور از آنها ساخته شده او در ادامه
راحت است. او یک معامله خوب آموخته بود -- تقریبا به اندازه
او می خواست به یاد بگیرند.
جام او پر شده بود. هنوز هم به عنوان کامل او می تواند حمل است.
در کل ، او نمی خواهد متاسفم او رفته بود.
آنها مجبور بودند شام ، و نشست به خوردن آجیل و نوشیدن را توسط آتش.
کلمه جدی صحبت شده بود.
با این حال ، کلارا متوجه شدم که مورل خروج از دایره بود ، ترک کردن او
گزینه ای برای ماندن با شوهرش. این از او خشمگین است.
او یک شخص متوسط بود ، بعد از همه ، به آنچه او می خواست و سپس پشت او را بدهد.
او به یاد داشته باشید که او خودش را به حال به حال آنچه که او می خواست ، و در واقع ، در
پایین قلب او ، آرزو به داده می شود.
پل احساس مچاله و تنها.
مادر او واقعا زندگی خود را حمایت نموده است. او را دوست بود ، آنها دو بود ، در واقع ،
با جهان روبرو با هم.
حالا او رفته بود و شکاف در زندگی ، پارگی در حجاب برای همیشه پشت سر او بود ،
که از طریق آن زندگی خود را به نظر می رسید به رانش به آرامی ، تا اگر او به سوی مرگ کشیده شدند.
او می خواست کسی که از خود ابتکار آزاد خود به او کمک کند.
چیزهای کمتری را آغاز کرد و از او اجازه رفتن ، به خاطر ترس از این چیز بزرگ ، گذشت
نسبت به مرگ ، پس در پی معشوق خود را است.
کلارا نه می تواند ایستادن او را به بر روی نگه دارید.
او می خواست ، اما نه او را درک است. او احساس که او می خواست مرد در بالا ، نه
واقعی او را که دچار مشکل شد.
این خواهد بود که بیش از حد مشکل به او ، او جرأت را از آن او را نه.
او نمی تواند به مقابله با او. او را شرمنده ساخته شده است.
بنابراین ، مخفیانه شرمنده است زیرا او در چنین افتضاحی بود ، چون نگه دارید زندگی خود را بر روی
مطمئن نیستید ، چرا که هیچ کس به او برگزار می شود ، احساس بی اساس ، سایه ، تا اگر او نبود
تعداد زیادی را در این جهان عینی ، او به خودش جلب کرد با هم کوچکتر و کوچکتر.
او نمیخواست به مرگ ، او نمی خواست منصرف شوید.
اما او ترس از مرگ نیست.
اگر کسی از کمک خواهد کرد ، او را در تنهایی بروید. Dawes به اندام شده بود رانده
زندگی ، تا زمانی که نگران بود. او می تواند به آستانه مرگ ، او می تواند
دروغ در لبه و به دنبال شوید.
سپس ، به cowed ، ترس ، او را به خزیدن به عقب ، و مثل یک گدا را چه پیشنهاد.
اشراف خاصی در آن وجود دارد. همانطور که کلارا را دیدم ، او متعلق به خود را مورد ضرب و شتم و
او می خواست می شود پشت یا نه.
که او می تواند برای او انجام دهد. ساعت سه بود.
می گوید : "من می خواهم توسط چهار بیست بود." وی افزود : پل دوباره به کلارا.
آیا شما و یا بعد از؟ "
او گفت : "من نمی دانم ،". "من ملاقات با پدر من در ناتینگهام
هفت پانزده ، "او گفت. سپس ، او پاسخ داد : "من بعد از شما آمده است."
Dawes *** به طور ناگهانی ، تا اگر او بر روی یک سویه شده بود برگزار شد.
او بیش از دریا نگاه کرد ، اما او را دیدم هیچ چیز.
مورل "یک یا دو کتاب در گوشه وجود دارد ، گفت :".
"من با' EM انجام می شود. "در حدود چهار ساعت او رفت.
"من باید به شما هر دو بعد ،" او گفت ، به عنوان او دست تکان داد.
Dawes گفت : "گمان می کنم چنین است ،". "" شاید -- یک روز -- من s'll قادر به
پرداخت شما پول را به عنوان -- "
"من باید برای آن می آیند ، خواهید دید ، خندید :" پل.
"من s'll بر روی صخره ها قبل از من بسیار بسیار قدیمی تر است."
"AY -- و -- گفت :" Dawes.
"خداحافظی" ، او به کلارا گفت. "خداحافظی" او گفت ، به او دست خود را.
سپس او در او برای آخرین بار نگاه ، گنگ و فروتن است.
او رفته است.
Dawes و همسرش نشستم دوباره. "اتمام حجت تند و زننده روز برای سفر ، گفت :
مرد است. بله ، او پاسخ داد : ".
آنها در مد درهم و برهم سخن گفت تا زمانی که بزرگ شد تیره.
زن مهمانخانه دار به ارمغان آورد در چای است. Dawes کشید تا صندلی خود را به جدول
بدون اینکه ، دعوت به عمل مانند یک شوهر.
سپس او شنبه متواضعانه در انتظار خود را در جام. او که او را خدمت کرد ، مانند همسر ،
مشاوره نیست آرزوی او. بعد از چای ، آن را به عنوان جلب کرد نزدیک به شش ساعت ،
او را به پنجره رفت.
همه بیرون تاریک بود. دریا خروشان بود.
"باران هنوز ،" او گفت. "در آن است؟" او جواب داد.
شما نمی خواهد برو به شب نباید تو؟ "او گفت ، مردد است.
او پاسخ دهد. او منتظر است.
او گفت : "من نباید در این باران".
"آیا شما می خواهید من به ماندن بگیرید؟" او پرسید. دست او به عنوان او برگزار شد پرده تاریک
لرزید. بله ، "او گفت.
او با پشت خود به او باقی ماند.
او بلند شد و رفت و به آرامی به او. او اجازه رفتن پرده ، تبدیل ، مردد ،
به سوی او.
او با دست او را از پشت او ایستاده بود ، دنبال کردن او را در سنگین ، نفوذ ناپذیر
مد. "آیا شما از من می خواهید ، باکستر؟" او پرسید.
صدای او بود خشن که او پاسخ داد :
"آیا شما می خواهید دوباره به من؟" او سر و صدا ناله ساخته شده ، اسلحه خود را برداشته ،
قرار داده و گردن خود را دور آنها ، نقشه کشی او را به او.
او صورت خود را بر روی شانه خود را مخفی می کردند و نگه داشتن او را clasped.
"مرا به عقب!" او زمزمه ، نشئه است. من نگاهی به عقب ، مرا به عقب! "
و او انگشت خود را از طریق زیبا ، موهای خود را نازک تاریک قرار دهید ، اگر او به عنوان تنها نیمه
آگاه است. او درک خود را بر او تنگ تر است.
"آیا شما می خواهید من دوباره؟" او زمزمه ، شکسته است.
>
فصل پانزدهم ترک شده بوسیله مالک یا قیم
کلارا رفت و با شوهرش به شفیلد ، و پل به ندرت دوباره او را دیدم.
والتر مورل به نظر می رسید که اجازه دهید همه زحمت رفتن بیش از او ، و او وجود دارد ،
در مورد خزنده بر روی گل از آن ، درست همان است.
هر گونه پیوند میان پدر و پسر به ندرت وجود دارد ، صرفه جویی است که هر احساس او باید
بگذارید بروید دیگر در هر می خواهید واقعی.
همانطور که هیچ کس را به نگه داشتن در خانه وجود دارد ، و آنها می توانند نه از آنان خرس
پوچی از خانه ، مسافرخانه پل در ناتینگهام ، و مورل رفت و به زندگی با
خانواده دوستانه در Bestwood.
همه چیز به نظر می رسید که سر و صدا برای مرد جوان رفته است.
او نمی توانست نقاشی کند.
تصویر او در روز از مرگ مادرش به پایان رساند -- که او را راضی --
آخرین چیزی که او انجام داد. در محل کار هیچ کلارا وجود دارد.
وقتی او به خانه آمد او نمی تواند را برس خود را دوباره.
هیچ چیز سمت چپ وجود دارد.
بنابراین او همیشه در این شهر در یک محل و یا دیگر بود ، نوشیدن ، ضربه زدن در مورد با
مردان او می دانست. این واقعا او را خسته.
او به barmaids صحبت کردیم ، تقریبا هر زنی ، اما که نگاه تیره و تاریک ، در وجود دارد
چشم او ، تا اگر او چیزی شکار شد. همه چیز خیلی متفاوت است ، بنابراین غیر واقعی به نظر می رسید.
به نظر می رسید هیچ دلیلی وجود ندارد که چرا مردم باید در امتداد خیابان وجود دارد ، و خانه ها شمع تا در
روز روشن.
به نظر می رسید هیچ دلیلی وجود ندارد که چرا این چیزها را باید فضا را اشغال وجود دارد ، به جای ترک
آن خالی است. دوستان او صحبت کردیم به او : او شنید
تلفن های موبایل ، و او پاسخ داد.
اما چرا باید وجود داشته باشد سر و صدا از سخنرانی او نمی توانست درک.
او خود را هنگامی که او به تنهایی ، و یا کار سخت و مکانیکی در
کارخانه.
در حالت دوم بود فراموشی خالص وجود دارد ، وقتی او را از خاطر برده
هوشیاری می شود. اما آن را به حال برای آمدن به پایان است.
که به او صدمه دیده است و چنین است ، که همه چیز واقعیت خود را از دست داده بود.
اولین snowdrops ها در آمد. او افت مروارید بسیار کوچک را در میان خاکستری دیدم.
آنها که به او داده liveliest احساسات در یک زمان.
در حال حاضر آنها وجود دارد ، اما آنها به نظر نمی رسد به معنی هر چیزی است.
در چند لحظه آنها را بس که به اشغال ، و فقط فضا خواهد بود ،
جایی که آنها بوده است. تراموا بلند ، درخشان و اتومبیل فرار در امتداد
خیابانی در شب.
تقریبا تعجب به نظر می رسید که آنها باید به خش خش کردن مشکل عقب و جلو.
"چرا زحمت رفتن کج به پایین پل ترنت؟" او از تراموا بزرگ خواسته است.
به نظر می رسید آنها فقط و همچنین ممکن است به عنوان می شود.
realest چیز تاریکی ضخیم در شب بود.
که به نظر میرسید او را کامل و قابل فهم و پراسایش.
او می توانست خود را به آن را ترک کنند. ناگهان یک تکه کاغذ در نزدیکی خود را آغاز
پاها و همراه را پایین پیاده رو منفجر.
او هنوز ایستاده بود ، سفت و سخت ، با مشت های گره ، یک شعله از عذاب رفتن بیش از او.
و او را دیدم دوباره اتاق بیمار ، مادر او ، چشم او.
ناخودآگاه او تا به حال با او ، در شرکت او.
هاپ سریع از مقاله وی را به یاد او رفته است.
اما خودش هم با او شده بود.
او می خواست همه چیز را برای ایستادن هنوز هم ، به طوری که او می تواند دوباره با او باشد.
روزها گذشت ، هفته ها است. اما همه چیز به نظر می رسید به ترکیب شده ، رفته
به جرم conglomerated.
او می توانست یک روز را از دیگری بگویید ، یک هفته از دیگری ، به سختی یک مکان از
دیگری. هیچ کس متمایز یا تشخیص است.
او اغلب خود را به مدت یک ساعت در یک زمان از دست داده ، نمی تواند به یاد داشته باشید آنچه که او انجام داده بودند.
یک شب او به خانه آمد به محل سکونت خود را اواخر.
سوزش آتش کم شد. همه در رختخواب بود.
او بر زغال سنگ از پرتاب کنید ، نگاه جدول ، و تصمیم گرفت او می خواست بدون شام.
سپس او را در بازوی صندلی نشسته است.
کاملا هنوز. او چیزی نمی دانند ، با این حال او را دیدم
دود کم نور مردد دودکش. در حال حاضر دو موش بیرون آمد ، با احتیاط ،
nibbling خرده کاهش یافته است
او آنها را به تماشای آن را از خارج از راه طولانی بود.
ساعت کلیسا را لرزاند دو. دور او می تواند clinking تیز می شنوید
کامیون در راه آهن.
نه ، این بود که آنها که دور شدند. آنها وجود دارد در جاهای خود بودند.
اما کجا بود او خود را؟ ساعت هم منتقل می شود.
دو موش ، careering طور افراطی ، بیش از دمپایی خود را scampered باگستاخی.
او یک عضله منتقل نشده. او نمی خواست به حرکت می کند.
او از هر چیزی بود فکر نمی.
این آسان تر بود تا. بدون آچار دانستن هر چیزی وجود دارد.
سپس ، از زمان به زمان ، برخی از آگاهی های دیگر ، کار مکانیکی ،
فلش را به عبارات SHARP.
"چه هستم من؟" و خارج از ترنس نیمه مست آمد
پاسخ : "من خودم را از بین بردن."
سپس احساس کسل کننده ، و زندگی می کنند ، از بین رفته اند در یک لحظه ، به او گفت که این اشتباه بود.
بعد از مدتی ، ناگهان آمد سوال : "چرا اشتباه است؟"
باز هم هیچ پاسخ وجود دارد ، اما سکته مغزی معاندت داغ در داخل قفسه سینه خود را در برابر
نابودی خود او. صدا از سبد clanking سنگین وجود دارد
پایین جاده.
ناگهان چراغ برق رفت. تپ تپ کبودی وجود داشت پنی در
متر شیار. او هم بزنید ، اما زل زده در مقابل نشسته
او را.
فقط موش ها ، scuttled بود و آتش قرمز در اتاق تاریک میدرخشد.
سپس به طور کاملا مکانیکی و تر و مجزا ، گفتگو شروع دوباره
در داخل او را.
وی می افزاید : "او مرده است. چه آن همه برای -- مبارزه او "؟
این ناامیدی او مایل به بعد از او بود.
"شما در حال زنده است."
"او نیست." "او -- در شما"
ناگهان به او احساس با بار از آن خسته شده است.
"شما رو به خاطر او زنده نگه داشتن ، اراده خود را به او گفت.
چیزی دلخور احساس ، تا اگر آن را از خواب بیدار شدن نیست.
"شما باید برای حمل به جلو زندگی او ، و آنچه او انجام داده بودند ، با آن."
اما او نمی خواست. او می خواست به رها کردن.
اما شما می توانید با نقاشی خود ، گفت : "در او.
و یا دیگری شما می توانید به فرزندان بوجود اوردن. آنها هر دو در تلاش های خود ادامه می دهند. "
"نقاشی زندگی نمی کند."
"بعد از زندگی" و "ازدواج چه کسی؟" سوال دلخور آمد.
"به عنوان بهترین شما می توانید." "میریام؟"
اما او این کار را انجام دادیم اعتماد ندارند.
او به طور ناگهانی افزایش یافت ، رفت و مستقیما به رختخواب. هنگامی که او از داخل اتاق خوابش و بسته
درها ، او را با مشت گره ایستاد. "مادر ، عزیز من --" او ، با کل آغاز شد
نیروی روح خود را.
سپس او متوقف شد. او آن را می گویند نیست.
او نمی خواهد بپذیرد که او می خواست به مرگ ، انجام داده اند.
او نمی خواهد خود را که زندگی او را مورد ضرب و شتم قرار بود ، یا که مرگ او را مورد ضرب و شتم قرار بود.
رفتن مستقیم به بستر ، او در یک بار خواب ، رها کردن خود را به خواب.
بنابراین هفته می رفتند.
همیشه به تنهایی ، روح او نوسان ، برای اولین بار در کنار مرگ ، و سپس در کنار
زندگی ، سرسختانه.
عذاب واقعی بود که او تا به حال هیچ جایی برای رفتن ، هیچ چیز برای انجام دادن ، چیزی برای گفتن ، و
هیچ چیز خود.
گاهی اوقات او دوید پایین خیابان به عنوان اگر او دیوانه شد : گاهی اوقات او از جا در رفته بود ؛ چیز
بودند وجود ندارد ، همه چیز وجود دارد. او نفس نفس زدن.
بعضی اوقات او قبل از نوار عمومی خانه ، جایی که او برای یک نوشیدنی به نام ایستاده بودند.
ناگهان همه چیز ایستاد از او دور است.
او را دیدم چهره گارسون ، مصرف کنندگان gobbling ، شیشه های خود را روی
slopped ، تخته چوب ماهون ، در راه دور. چیزی بین او و آنها وجود دارد.
او نه می تواند به تماس.
او آنها را می خواهم نه ، او نوشیدنی خود را می خواهید.
عطف به طور ناگهانی ، رفت. او در آستانه ایستاده بود و نگاه
روشن خیابان است.
اما او از آن یا در آن نشده بود. چیزی او را از هم جدا است.
همه چیز را در زیر آن لامپ وجود دارد رفت ، بسته را از او دور است.
او نمی تواند به آنها است.
او احساس او می تواند لامپ پست را لمس کنید ، نه اگر او رسید.
کجا می تواند برود؟ هیچ جا وجود دارد ، نه بازگشت به
کاروانسرا ، یا رو به جلو در هر نقطه.
او احساس جلوگیری می کردند. هیچ جا برای او وجود دارد.
استرس در داخل او گسترش یافت ، او احساس کرد که باید سر و صدا.
"من باید" او گفت ، و عطف کورکورانه ، او در رفت و شراب نوشید.
گاهی اوقات نوشیدنی او را خوب و گاهی اوقات او را بدتر از آن ساخته شده است.
او فرار کردن جاده ها است.
برای همیشه بی قرار ، او رفت و در اینجا ، آنجا ، در همه جا.
او مصمم به کار است.
اما زمانی که او شش سکته مغزی ساخته شده بود ، او منفور مداد به صورت خشونت آمیزی آن ، بالا و
رفت ، عجولانه به یک باشگاه که در آن او می تواند از کارت و یا بیلیارد بازی ، به جای
جایی که او می تواند با یک گارسون بود که حرکت تند و سبک
بیشتر به او را از برنج پمپ مسئولیت رسیدگی به او جلب کرد.
او بسیار نازک و فانوس و جاوید است. او جرأت چشمان خود را در برآورده نمی
آینه ، او را در خود نگاه هرگز.
او می خواست به دور از خود گرفته بود ، اما چیزی برای نگه دارید از وجود دارد.
در ناامیدی او از میریام فکر می کردم. شاید -- شاید --
سپس ، اتفاق می افتد به یکتاپرست کلیسای یک روز یکشنبه شب ، زمانی که آنها ایستادند
به خواندن سرود دوم او را قبل از او دیدم.
نور glistened در لب پایین خود را به عنوان خواند.
نگاه او به عنوان اگر او چیزی رو بود ، در هر نرخ : برخی از امید در بهشت ، اگر نه در
زمین است.
آسایش او و زندگی اش به نظر می رسید در جهان پس از.
گرم و احساس قوی برای او آمد. او به آرزوی به نظر می رسید ، به عنوان او خواندم ، برای
رمز و راز و آسایش.
او امید خود را در او قرار داده است. او برای خطبه مدت زمان طولانی تر شود ، به
به او صحبت. ازدحام او را انجام درست قبل از او.
او تقریبا می تواند او را لمس کند.
او نمی دانست که او وجود دارد. او را دیدم قهوه ای ، پشت گردن و فروتن گردن او
تحت فر سیاه و سفید آن. او خود را به او واگذار.
او بهتر و بزرگتر از او است.
او در او بستگی دارد. او رفت و سرگردان ، در راه کور خود ،
از طریق جمعیت کثیری کمی از مردم خارج از کلیسا است.
او همواره نگاه تا از دست رفته و به خارج از محل در میان مردم است.
او جلو رفت و دست خود را روی بازوی خود قرار داده است.
او شروع به خشونت.
بزرگ قهوه ای رنگ چشم گشاد شده در ترس ، و سپس در نزد او رفت و به سوال.
او کمی از او کاهش است. "من دانستم --" او با شک و تردید.
"و نه من ،" او گفت.
او نگاه به دور است. ناگهانی او ، از شعله ور امید غرق دوباره.
"چه چیزی شما را در شهر انجام می دهد؟" او پرسید. اقامت در آن را پسرخاله من است. "
"هکتار! برای مدت طولانی؟ "
"نه تنها تا به فردا" باید به شما به خانه راست "؟
او در او نگاه کرد ، پس از آن صورت خود را زیر کلاه ، طره او را مخفی می کردند.
"نه" او گفت : -- "نه ، لازم نیست."
او دور تبدیل شده ، و او را با او رفت. آنها را از طریق ازدحام از کلیسا موضوعی
مردم است. ارگان هنوز صدایی در سنت مری است.
چهره تاریک از طریق درهای نورانی آمد ؛ نفر فرو می ریزند مراحل.
پنجره های بزرگ رنگی در شب میدرخشد.
کلیسا بود مثل فانوس بزرگ معلق.
آنها پایین سنگ توخالی رفت ، و او را به ماشین برای پل ها در زمان.
"شما فقط باید شام با من ،" او گفت : "سپس من شما را به عقب آورد."
"بسیار خوب ،" او در پاسخ ، پایین و نیرومند و درشت هیکل است. آنها به ندرت صحبت می کرد در حالی که آنها در
ماشین.
ترنت زیر پل تاریک و پر زد.
دور نسبت به Colwick تمام شب را سیاه و سفید بود.
جاده Holme او زندگی می کردند ، بر روی لبه برهنه از شهر ، رو به سوی رودخانه
علفزار سمت Sneinton هرمیتاژ و ضایعات شدید Colwick چوب.
سیل شد.
آب سکوت و تاریکی را در سمت چپ خود را گسترش یافته است.
تقریبا ترسند ، آنها همراه با خانه های عجولانه است.
شام گذاشته شد.
او پرده را به بیش از پنجره وضع روانیش. یک کاسه از freesias و قرمز مایل به زرد وجود دارد
شقایقهای در جدول. او به آنها خم.
هنوز آنها را لمس با انگشت راهنمایی او ، او تا در او نگاه کرد ، گفت :
"آیا آنها نمی زیبا؟" "بله ،" او گفت.
"چه خواهد شد شما می نوشند -- قهوه؟"
او گفت : "من باید آن را مانند". "سپس به من بهانه یک لحظه است."
او می رفت به آشپزخانه. میریام در زمان چیزهایی او را و نگاه
گرد است.
این اتاق لخت ، شدید بود. عکس او ، کلارا ، آنی ، در
دیوار. او در نقاشی ، هیئت مدیره نگاه برای دیدن آنچه که
او انجام می دهند.
فقط چند خط بی معنی وجود دارد. او نگاه به چه کتاب های او
خواندن. بدیهی است فقط یک رمان معمولی.
نامه در قفسه او را دیدم از آنی ، آرتور ، و از برخی از انسان و یا سایر
او نمی دانستم.
همه چیز او تا به حال لمس ، همه چیز بود که در کم شخصی به او ، او را
با جذب طولانی مورد مطالعه قرار گرفت.
او را از او رفته برای مدتی چنین طولانی شده بود ، او می خواست او را دوباره کشف ، موضع خود را ،
آنچه که او در حال حاضر است. اما در اتاق وجود ندارد برای کمک به
او را.
تنها او احساس و نه غم ، آن را بسیار سخت و comfortless بود.
او جالب بررسی طرح کتاب در زمانی که او با قهوه بازگشت.
او گفت : "هیچ چیز جدید در آن وجود دارد ،" ، "و نه چیزی بسیار جالب است."
او را سینی ، رفت و به دنبال بیش از شانه خود را.
او تبدیل صفحات به آرامی ، قصد بررسی همه چیز.
"H'm!" او گفت ، به عنوان او را در طرح متوقف شد. "من می خواهم که فراموش شده.
این بد نیست ، در آن است؟ "
نه ، "او گفت. "من کاملا آن را درک کنند."
او این کتاب را از او گرفت و از طریق آن می رفتند.
باز او ساخته شده صدای عجیب تعجب و لذت.
برخی چیزهای بد نیست در آنجا وجود دارد ، "او گفت.
"نه در همه بد ، او پاسخ داد :" به شدت.
او احساس دوباره علاقه خود را در کار او. یا آن را برای خود بود؟
چرا او همیشه علاقه مند به او به عنوان او در کار او ظاهر شد؟
آنها نشستم تا شام.
راه را ، "او گفت :" آیا من نمی شنیدن چیزی در مورد خود درآمد خود را
زندگی می کنند؟ "" بله ، "او جواب داد : رکوع سر تیره او
بیش از جام او.
"و از آن چه؟" "من صرفا به کالج کشاورزی در
Broughton به مدت سه ماه است ، و من احتمالا باید به عنوان یک معلم وجود دارد نگهداری می شود. "
"من می گویم -- که همه حق را برای شما برای تلفن های موبایل!
شما همیشه می خواست به کشور مستقل است. "" بله.
"چرا شما به من بگویید؟" "من فقط می دانست در هفته گذشته است."
"اما من شنیده ام یک ماه پیش ،" او گفت.
"بله ، اما هیچ چیز و سپس حل و فصل شد." "من باید فکر کردم ،" او گفت ، "شما می خواهم
به من گفت که شما در تلاش بودند. "
او مواد غذایی خود را در راه محدود و عمدی ، می خوردند ، تقریبا به عنوان اگر او عقب کشیدم
کمی از انجام هر کاری تا عموم ، او می دانست که تا به خوبی.
او گفت : "گمان می کنم شما خوشحال.
"بسیار خوشحالم." "بله -- آن خواهد شد".
او بود و نه ناامید. "من فکر می کنم از آن خواهد شد یک معامله بزرگ"
گفت ، تقریبا haughtily ، resentfully.
خندید به زودی. : : "چرا فکر می کنید آن را؟" او پرسید.
"آه ، من فکر نمی کنم آن را نمی خواهد یک معامله بزرگ.
فقط شما درآمد زندگی خود را همه چیز نیست. "
"نه" او گفت ، بلع با مشکل "من فرض آن است."
او گفت : "گمان می کنم کار می تواند تقریبا همه چیز را به یک مرد ،" ، "هر چند آن را به من نمی باشد.
اما زن تنها با بخشی از خودش کار می کند.
بخش واقعی و حیاتی تحت پوشش آن است. "
ولی یک مرد می تواند به تمام خود را به کار؟ "او پرسید.
"بله ، عملا." "و یک زن ، تنها بخشی بی اهمیت از
خودش؟ "
"که آن را." او در او نگاه کرد ، و چشمانش گشاد شده
با خشم. سپس ، او گفت ، "اگر این درست باشد ، اتمام حجت
شرم بزرگ ".
"این است. اما من همه چیز را نمی دانم ، "او جواب داد.
پس از شام آنها را به آتش کشید تا. او در چرخش او یک صندلی رو به او ، و آنها
نشستم.
او از پوشیدن لباس رنگ نوعی شراب قرمز تیره ، که مناسب رنگ تیره او و
ویژگی های بزرگ او.
هنوز که هنوز است ، فر خوب و آزاد بودند ، اما چهره اش بسیار قدیمی تر بود ، گلو قهوه ای
بسیار رقیق و نازک. او به نظر می رسید به او مسن تر از کلارا.
شکوفه او از جوانان به سرعت رفته بود.
مرتب کردن بر اساس سفتی ، تقریبا از woodenness ، بر او آمده بود.
او در حالی که کمی مدیتیت ، پس از آن به او نگاه.
و چگونه با شما چیزهایی هستند؟ "او پرسید.
"درباره همه حق است ، او پاسخ داد. او در او نگاه کرد ، در انتظار.
"نه ،" او گفت ، بسیار پایین است. قهوه ای اش ، دست های عصبی بیش از clasped
زانو او.
آنها هنوز هم از فقدان اعتماد به نفس و یا دراز کشیدن ، نگاه تقریبا هیستریک بود.
او winced که او آنها را دیدم. سپس او خندید mirthlessly.
وی قرار دادن انگشت خود را بین لب های او.
باریک او ، سیاه و سفید ، بدن شکنجه کاملا هنوز در صندلی نهاده شده است.
او ناگهان انگشت خود را از دهان او در زمان و نگاه او.
"و شما با کلارا شکسته؟"
"بله." بدن او باقی مانند چیزی که رها شده ،
اطراف پراکنده در صندلی. "شما می دانید ،" او گفت ، "من فکر می کنم ما باید به
می شود ازدواج کرد. "
او چشم خود را برای نخستین بار پس از ماهها باز شود و حضور خود را با
احترام بگذارند. "چرا؟" او گفت.
"،" او گفت ، "چگونه شما خود را هدر!
شما ممکن است بیمار شما ممکن است می میرند ، و من هرگز می دانیم -- نه بیشتر پس از آن از اگر من تا به حال
هرگز شناخته شده شما خواهد شد. "" و اگر ما ازدواج کرد؟ "او پرسید.
"در هر حال ، من می تواند در جلوگیری از شما خود را به هدر رفتن و طعمه به زنان دیگر --
می خواهم -- مثل کلارا "" طعمه "او تکرار ، لبخند است.
او سر خود را در سکوت متمایل است.
او دراز احساس ناامیدی او آمده تا دوباره. او گفت : "من مطمئن نیستم ،" به آهستگی "، که
ازدواج امر می تواند بسیار خوب است. "" من فقط از شما فکر می کنم ، "او جواب.
"من می دانم که شما انجام دهد.
اما -- شما مرا دوست بسیار ، شما می خواهید به من در جیب خود قرار داده است.
و من باید خفه می میرند. "
او سرش را خم ، قرار دادن انگشت خود را بین لب های او ، در حالی که تلخی رسید تا در
قلب او. و چه خواهد شد شما در غیر این صورت؟ "او
پرسیده می شود.
"من نمی دانم که -- به در ، گمان می کنم. شاید به زودی باید در خارج از کشور بروید. "
خریت نومیدی در لحن او ساخته شده خود را بر روی زانو های خود را بر روی فرش قبل از
آتش ، بسیار نزدیک به او است.
او دولا وجود دارد که اگر او چیزی خرد شد ، و می تواند سرش را بالا می برد.
دست های خود را در آغوش صندلی خود را کاملا بی اثر نهاده شده است.
او از آنها آگاه است.
او احساس کردند که در حال حاضر او را در رحمت خود باقی است. اگر او می تواند افزایش یابد ، او را ، اسلحه خود را قرار دهید
دور او را ، و گفت : "شما معدن ،" و سپس او خود را به او واگذار.
اما او جرات؟
او به راحتی می تواند خودش را قربانی. اما جرات به خودش ادعا او؟
او آگاه بود از تیره لباس ، بدن خود را بلند و باریک ، که یک سکته مغزی از زندگی به نظر می رسید ،
sprawled در صندلی نزدیک به او است.
اما نه ، او جرأت قرار دادن سلاح های خود را از آن دور ، آن را ، و می گویند ، "این مال من است ، این
بدن است. ترک آن را به من است. "
و او می خواست.
به همه غریزه زن او به نام. اما او دولا و جرات نیست.
او نگران بود او به او اجازه نمی. او ترس بسیار زیاد بود.
این وضع وجود دارد ، بدن او ، رها شده است.
او می دانست که باید آن را ادعا می کنند ، و ادعا می کنند هر حق به آن است.
اما -- می تواند از آن او انجام؟
ناتوانی جنسی را در مقابل او ، قبل از تقاضای قوی از چیزی ناشناخته در او بود ،
اندام او. دست هایش fluttered او نیمه بلند او
سر.
چشم او ، مرتعش ، جذاب ، رفته ، تقریبا پریشان ، التماس کرد به او به طور ناگهانی.
قلب او گرفتار با ترحم. او در زمان دست هایش صورت گرفت ، جلب کرد او را به او ، و
آرامش او است.
"آیا شما از من ، با من ازدواج؟" او گفت : بسیار پایین است.
اوه ، چرا او نمی خود به سفر می برد؟ روح او متعلق به او است.
چرا که او را چه بود او؟
او تا زمانی متحمل شده بود ، ظلم و ستم را متعلق به او و با عدم ادعا
او را. حالا او بود به او زور زدن دوباره است.
این بیش از حد برای او شد.
او سرش را کشید عقب ، صورت خود را بین دست هایش برگزار شد ، و او را در نگاه
چشم. نه ، او سخت بود.
او می خواست چیز دیگری است.
او به او با همه او را دوست دارم به آن را انتخاب او التماس کرد.
او نمی تواند به مقابله با آن ، با او ، او را با آنچه می دانستند.
اما او را تیره و تار تا او احساس او را بشکند.
"آیا شما می خواهید آن؟" او پرسید ، خیلی به شدت. "بسیار" او ، همراه با درد در پاسخ.
او صورت خود را تبدیل به کنار ؛ پس از آن ، بالا بردن خودش با عزت ، او سر خود را به
در اغوش حمل کردن او ، و او را آرام را لرزاند. او بود به او را نداشته باشند ، پس از آن!
بنابراین او می تواند او را آسایش.
او انگشت خود را از طریق موهای خود قرار داده است. برای او ، شیرینی نگران از خود
قربانی. برای او ، نفرت و بدبختی دیگر
شکست.
او می تواند از آن را تحمل نمی کند -- که سینه بود که گرم و که او را بدون در نظر گرفتن گهواره ها
بار از او. بسیار او می خواست که او را به استراحت
ظاهری از استراحت تنها او را شکنجه.
او جلب کرد دور. و بدون ازدواج ما می توانیم؟ انجام "
او پرسید. دهان او را از دندان های خود را با برداشته
درد می شود.
او انگشت کوچک خود را بین لب های او قرار داده است. "نه" او گفت ، کم و مانند تلفات
بل. "نه ، من فکر می کنم."
این پایان بود و سپس بین آنها است.
او می تواند او را و او را از مسئولیت خود را تسکین.
تنها او می تواند خودش را به او قربانی -- قربانی خودش را هر روز ، با خوشحالی می پذیریم.
و او نمی خواست.
او می خواست او را به او برگزار کند و می گویند ، با شادی و قدرت : "توقف این همه بی قراری
و ضرب و شتم در مقابل مرگ. شما معدن برای یک همسر است. "
او تا به حال قدرت نیست.
یا آن را همسر او می خواست؟ یا او می خواهم مسیح در او؟
او احساس می شود ، در ترک کردن او ، او بود او را defrauding زندگی.
اما او می دانست که ، در ماندن ، stilling درونی ، انسان از جان گذشته ، او به انکار خود
زندگی خود. و او امید به زندگی به او توسط
انکار خود است.
او شنبه بسیار آرام است. او روشن یک سیگار.
دود از آن رفت ، مردد است. او از مادرش فکر می کرد ، و به حال
فراموش میریام.
او به طور ناگهانی به او نگاه. تلخی او آمد فزاینده.
فداکاری او ، سپس ، بی فایده بود. او غیر روحانی وجود دارد منزوی ، بی دقتی در مورد او است.
ناگهان او را دیدم دوباره عدم خود را از مذهب ، بی ثباتی بی قرار او.
او خود را مانند فرزند منحرف از بین ببرد.
خب ، پس ، او را!
من فکر می کنم من باید برود ، "او گفت : آرام. با لحن خود او می دانست او بود او despising.
او گل رز بی سر و صدا. "من همراه با شما ،" او جواب داد.
او قبل از اینکه آینه دباره سنجاقکردن بر روی کلاه او ایستاده بود.
تلخ چگونه unutterably تلخ ، آن را او ساخته شده است که او به فداکاری او را رد کرد!
زندگی پیش رو نگاه مرده ، که اگر درخشش رفته بودند.
او صورت خود را بر روی گلهای متمایل -- freesias شیرین و مانند بهار ،
شقایقهای قرمز مایل به زرد flaunting بیش از جدول.
آن را مانند او بود که این گل. وی در مورد اتاق را با برخی از نقل مکان کرد
sureness از لمس ، سریع و بی امان و آرام است.
او می دانست که او نمی تواند با او کنار بیایید.
او می خواهم از راسو از دست او فرار کنند.
اما بدون او زندگی خود را بر مرده دنباله.
Brooding ، او را لمس گل.
"آیا آنها را" او گفت ، و او آنها را در زمان از شیشه ، چکیدن بودند ، و رفت
به سرعت به آشپزخانه.
او برای او منتظر ، در زمان گل صورت گرفت ، و رفتند با هم ، او صحبت کردن ، او
احساس مرده است. او داشت از او در حال حاضر است.
او در بدبختی او علیه او تکیه آنها بر روی ماشین نشسته.
او پاسخ نداده بود. به کجا می خواهد برود؟
در پایان از او چه خواهد بود؟
او می تواند آن را تحمل نمی کند ، احساس خالی جایی که او باید.
بنابراین احمقانه است ، بنابراین بی فایده است ، او هرگز در صلح با خود.
و اکنون به کجا می خواهد برود؟
و آنچه از او مراقبت است که او را هدر می رود؟ او تا به حال هیچ مذهب ، آن همه بود
جاذبه های لحظه ای که او مراقبت ، هیچ چیز دیگری ، چیزی عمیق تر.
خوب ، او را صبر کنید و ببینید که چگونه آن را با او تبدیل خواهد شد.
وقتی که او تا به حال حال به اندازه کافی او را بدهد و به او آمده.
او دست تکان داد و او را در درب خانه دختر عموی پدرش را ترک.
زمانی که او تبدیل به دور او احساس نگه گذشته برای او تا به حال رفته است.
شهر ، به عنوان او بر ماشین نشسته ، بر سر خلیج از راه آهن دور کشیده ، سطح بخار
از چراغ.
فراتر از شهر این کشور ، کمی لکه های سوختن برای شهرهای بیشتر -- دریا --
شب -- و در! و او هیچ جایی در آن بود!
هر نقطه که او ایستاده بود ، او ایستاده وجود دارد به تنهایی.
از پستان او ، از دهان او ، فضای بی پایان بر خاست ، و آن را پشت سر او بود ،
در همه جا.
مردم hurrying در امتداد خیابان ها ارائه هیچ انسداد از درجه اعتبار ساقط است که در آن
او خودش را در بر داشت.
آنها سایه کوچک است که جای پای و صداهای شنیده میشد ، اما در هر یک از آنها
همان شب ، همان سکوت است. او ماشین.
در این کشور همه مرده بود هنوز.
ستاره کوچولو تاباند بالا ، ستاره کمی دور در آبهای سیل از گسترش است ،
آسمان زیر.
همه جا وسعت و ترور از شب بسیار زیاد است که roused و هم زده
روز به روز برای مدتی کوتاه ، اما که می گرداند ، و در جاودانه تاریخ و زمان آخرین باقی می ماند ،
برگزاری همه چیز در سکوت و اندوه به زندگی خود.
وجود ندارد ، تنها فضایی است. چه کسی می تواند گفت مادرش زندگی می کرده اند و
زندگی نمی کنند؟
او در یک مکان شده بود و در یکی دیگر از بود که تمام شد.
و روح او بتواند با او را ترک کنید ، هر جا که او بود.
در حال حاضر او در خارج از کشور را به شب رفته بود ، و خودش هم با او بود هنوز.
آنها با هم.
اما هنوز بدن او ، قفسه سینه او ، که تکیه بر علیه پلکان ، دست خود را در وجود داشت
نوار چوبی. آنها چیزی به نظر می رسید.
کجا بود -- یک ریز ذره درست از گوشت ، کمتر از گوش گندم از دست رفته در
این عرصه است. او می تواند آن را تحمل نمی کند.
در هر طرف به سکوت تیره بسیار زیاد به نظر می رسید با فشار دادن او ، آنقدر کوچک است یک جرقه ، به
انقراض ، و در عین حال ، تقریبا هیچ چیز ، او نه می تواند منقرض شده.
شب ، که در آن همه چیز را از دست داده بود ، رفت و برقراری ارتباط ، فراتر از ستاره ها و خورشید.
ستاره ها و خورشید ، چند دانه روشن ، رفت در حال چرخش دور برای ترور ، و برگزاری هر
در آغوش ، در تاریکی است که آنها را outpassed همه ، و آنها را کوچک و سمت چپ وجود دارد
daunted.
بسیار ، و خود را ، بینهایت کوچک ، در هسته نیستی ، است و هنوز هیچ چیز نیست.
"مادر" او زمزمه -- گفت : "مادر!" او تنها چیزی بود که او برگزار شد ،
خود ، در میان این همه.
و او بود که رفته ، خودش هم گره. او می خواست او را به او لمس ، او را داشته
در کنار با او. اما نه ، او نمی خواهد تسلیم
عطف به شدت او را نسبت به تابندگی فسفری طلا شهر راه می رفت.
مشت او بسته بودند ، دهان خود را به مجموعه ای سریع است. او که جهت را ندارد ، به
تاریکی به او را دنبال کند.
او نسبت به کمرنگ زمزمه ، درخشان شهر راه می رفت ، به سرعت.
پایان
>