Tip:
Highlight text to annotate it
X
کتاب سوم : آهنگ از طوفان
فصل سیزدهم.
پنجاه و دو
در زندان سیاه و سفید از Conciergerie ،
محکوم به فنا از روز انتظار سرنوشت خود.
آنها در تعداد به عنوان هفته شد
سال.
پنجاه و دو تن از آنان به رول که بعد از ظهر در
زندگی جزر و مد از شهرستان به خارج از حدود
دریا جاودانه.
قبل از سلول های خود را از آنها ، ترک شدند جدید
کارکنان منصوب شد ؛ قبل از خود را
خون زد به خون ریخته دیروز ،
خون بود که با آنان معاشرت
به فردا در حال حاضر مجموعه ای بود از هم جدا.
نمره دو و دوازده خاموش گفته شد.
از کشاورز کل هفتاد ، که
ثروت می تواند زندگی خود را بخرند ، به
خیاط از بیست ، که فقر و
ابهام می تواند او را نجات نخواهد داد.
بیماری های جسمی ، engendered در رذیلت
و غافل از مردان ، بر روی قربانیان تصاحب
از همه درجه ؛ و اخلاقی وحشتناک
اختلال ، به دنیا آمد از درد و رنج غیر قابل بیان ،
غیر قابل تحمل ظلم و ستم ، و عاری از احساسات
بی تفاوتی ، به همان اندازه بدون smote
تمایز.
چارلز Darnay ، به تنهایی در یک سلول ، تا به حال
خود را با هیچ چاپلوس پایدار
توهم از آنجا که او به آن را از آمد
دادگاه.
در هر خط از روایت او
شنیده می شود ، او محکومیت او را نشنیده بود.
او به طور کامل درک کرده بود که هیچ شخصی
نفوذ و احتمالا می تواند او را ، جز اینکه او
عملا توسط میلیون ها نفر محکوم ،
و این واحد می تواند فایده او هیچ چیز نیست.
با این وجود ، آن آسان نبود ، با
چهره همسر مورد علاقه خود را تازه قبل از او ،
به آهنگسازی ذهن خود را به آنچه که آن را باید تحمل کند.
نگه او در زندگی قوی بود ، و آن را
بسیار ، بسیار سخت ، برای نرم کردن ؛ توسط تدریجی
تلاش و درجه unclosed کمی اینجا ،
آن گره های سخت تر وجود دارد و زمانی که او
آورده قدرت خود را در آن به دست خرس
و آن را تسلیم ، این دوباره بسته شد.
بود عجله وجود دارد ، بیش از حد ، خود را در تمام
افکار ، کار آشفته و گرم از
قلب خود را ، که ادعا علیه
استعفای.
اگر ، برای لحظه ای ، او احساس استعفا داد ،
سپس همسر و فرزند خود را که تا به حال به زندگی می کنند
بعد از او ، به نظر می رسید به اعتراض و آن را به
چیزی که خودخواه.
اما ، این همه بود در اول.
مدتها قبل ، در نظر گرفتن آن وجود دارد
هیچ رسوایی در سرنوشت او باید ملاقات ،
و تعداد رفت و همان جاده
به ناحق ، و آن گام زد بصورتی پایدار و محکم هر روز ،
شکلی ناگهانی ظهور تا او را تحریک.
بعد به دنبال تصور می کردند که بسیاری از
صلح از ذهن آینده لذت بخش های عزیز
آنهایی ، در گرو بردباری آرام است.
بنابراین ، درجه او را به آرام بهتر
دولت ، زمانی که او می تواند افکار خود را جمع آوری
بسیار بالاتر و راحتی قرعه کشی پایین.
تا قبل از آن بود که در تاریکی شب در مجموعه
محکومیت او که تاکنون سفر کرده بود
در راه گذشته خود.
حال اجازه برای خرید و استفاده از
نوشتن ، و نور ، از روی زمین نشست به نوشتن
تا زمانی که لامپ زندان باید
خاموش شود.
او نوشت : نامه ای طولانی به لوسی ، نشان
او که او چیزی از شناخته شده بود او را
حبس پدر ، تا زمانی که او تا به حال شنیده ام
از آن را از خودش ، و او عنوان شده بود
نادان از او به عنوان پدر و عموی است
مسئولیت که بدبختی و فلاکت ، تا
مقاله خواندن بوده است.
او در حال حاضر به او توضیح داد که او
پنهان از خودش را از نام او تا به حال
واگذار کرد ، به شرط یکی بود -- به طور کامل
فهم اکنون -- که پدرش به حال
متصل به نامزدی خود را ، و بود
یک وعده او هنوز هم در حال exacted
صبح روز ازدواج کنند.
او خود را entreated ، به خاطر پدرش ،
هرگز به دنبال چه پدر او را می دانم
غافل از وجود تبدیل شده بود
کاغذ ، یا به حال آن را به حال او را به یاد می آورد
(برای لحظه ای ، یا برای همیشه) ، با داستان
از برج ، در آن یکشنبه های قدیمی تحت
عزیز هواپیما های قدیمی درخت در باغ.
اگر او هر قطعی حفظ بود
یاد آن ، می تواند وجود داشته باشد بدون شک
که او قرار است آن را با نابود
قلعه باستیل ، زمانی که او هیچ اشاره ای پیدا کرده
آن را در میان آثار از زندانیان که
توده مردم وجود دارد کشف کرده بود ، و آن
شده بود ، به همه جهان توصیف شده است.
او besought او -- هر چند او اضافه کرد که او
می دانستم که آن بی نیاز بود -- به کنسول خود
پدر ، توسط impressing او را از طریق هر
مناقصه ها و مزایده یعنی او می تواند از فکر می کنم ، با
حقیقت چیزی است که او انجام داده بود که او
می تواند عادلانه خود ، سرزنش شده بود ، اما
یکنواخت خود را برای مشترک خود را فراموش
sakes.
بعد به حفظ او از خود گذشته خود را
عشق سپاسگزار و برکت ، و او را
غلبه بر غم و اندوه از او ، به خودش اختصاص
به فرزند عزیز خود ، او را adjured ، به عنوان
آنها را در بهشت ملاقات ، به راحتی او را
پدر.
به پدر او خودش ، او در همان نوشته
کرنش ، اما ، او گفت : پدر او را که او
به صراحت و جلب اعتماد همسر و فرزند خود را به
مراقبت از خود.
و او به او گفت این ، خیلی به شدت ، با
امیدواریم که از rousing او را از هر
حزن نگاه به گذشته و یا خطرناک به سمت
که او گیراندم او ممکن است رسیدگی.
برای آقای کامیون ، commended او همه آنها را ، و
توضیح داد که امور دنیوی خود را.
که ، با انجام بسیاری از احکام افزوده
دوستی و وابستگی سپاسگزار گرم ،
همه انجام شد.
او از کارتن هرگز فکر نمی کردم.
ذهن او پر از دیگران ، که او
یک بار از او هرگز فکر.
او هم به پایان این نامه ها قبل از
چراغ خارج قرار داده شدند.
وقتی او را بر بستر نی ، او غیر روحانی
فکر کرد که او با این جهان انجام داده بود.
اما ، او beckoned پشت در خواب او ، و
درخشان خود را در فرم نشان داد.
آزاد و شاد ، پشت در خانه های قدیمی را در
سوهو (هر چند آن را به حال هیچ چیزی در آن را می خواهم
خانه حقیقی) ، unaccountably آزاد شده و
نور از قلب او با لوسی بود دوباره ،
و او به او گفت آن همه رویا بود ، و او
هرگز دور رفته بود.
مکث از فراموشی ، و سپس او تا به حال
حتی رنج می برد ، و به او آمده بودند ،
مرده و در صلح ، و در عین حال وجود نداشت
تفاوت در او.
یکی دیگر از مکث از نسیان ، و او از خواب بیدار شد در
صبح غم انگیز ، جایی که او ناخودآگاه
شد یا چه اتفاقی افتاده ، تا زمانی که دیدم
بر ذهن او ، "این روز از من است
مرگ! "
به این ترتیب ، به حال او را از طریق ساعت می آیند ، به
روزی که پنجاه و دو سر بودند به سقوط.
و اکنون ، در حالی که او ، تشکیل شده بود و امیدوار
که او می تواند پایان با ساکت دیدار
قهرمانی ، اقدام جدید خود را آغاز کرد در بیداری
افکار ، بسیار دشوار بود که به
کارشناسی ارشد.
او ابزار بود که ندیده
برای پایان دادن زندگی اش.
بالا چگونه آن را از زمین ، این بود که چگونه بسیاری از
مراحل آن را به حال ، که در آن او خواهد بود ایستاده بود ، چگونه
او را لمس خواهد بود ، که آیا دست زدن به
دست رنگ قرمز خواهد بود ، که چهره اش راه
خواهد بود تبدیل شده است ، آیا او می شود
برای اولین بار ، یا ممکن است آخرین باشد : این و بسیاری از
سوالات مشابه ، در به هیچ عنوان کارگردان
او خواهد شد ، خود را obtruded بارها و بارها
دوباره ، تعداد بی شماری بار.
نه آنها با ترس متصل شد : او
آگاهانه بود از ترس.
در عوض ، آنها در عجیب نشات گرفته است
میل به حمله پی در پی می دانم چه باید بکنید وقتی که
ساعت هم آمدند ؛ تمایل gigantically
نامتناسب به چند لحظه سریع
به آن اشاره شده ؛ تعجب بود که
بیشتر شبیه تعجب از برخی دیگر
روح خود را در درون ، از خودش بود.
ساعت رفت و در را به عنوان او پس وپیش رفت ،
و ساعتهای زده اعداد او
بشنوند هرگز دوباره.
نه برای همیشه رفته ، رفته برای همیشه ده ،
یازده برای همیشه رفته است ، دوازده آمدن به
فوت کردن.
بعد از مسابقه سخت با که غیر عادی
عمل فکر که تا به حال بهت زده آخرین
او ، او را بهتر از آن حال کردم.
او راه می رفت بالا و پایین ، ملایم تکرار
نام خود را به خودش.
بدتر از نزاع تمام شود.
او قادر به راه رفتن بالا و پایین ، به صورت رایگان از
مانع fancies ، دعا برای خود
و برای آنها.
دوازده برای همیشه رفته است.
او apprised شده بود که آخرین ساعت
سه شد ، و او می دانست که او خواهد احضار
چند وقت پیش ، از انجاییکه tumbrils
به شدت و به آرامی از طریق jolted
خیابان.
بنابراین ، او مصمم به نگه داشتن دو قبل از
ذهن خود ، به عنوان ساعت و بنابراین برای تقویت
خود را در فاصله زمانی که او ممکن است
قادر ، پس از آن زمان ، به تقویت
دیگران است.
پیاده روی به طور منظم پس وپیش با اسلحه خود را
خورده بر سینه خود ، یک مرد بسیار متفاوت
از زندانی ، که تا به حال راه می رفت و به
وپیش در لا نیروی شنید ، یک دور زده
از او ، بدون تعجب.
یک ساعت یک را بیشتر دوست دیگر اندازه گیری بود
ساعت.
Devoutly خدا را شکر به بهشت برای خود
بهبود خود داری ، به گمان او ،
"است ، اما دیگر وجود دارد در حال حاضر ،" و تبدیل به
دوباره راه رفتن.
صدای پای در پاساژ سنگ در خارج از
درب.
او متوقف شده است.
کلیدی در قفل قرار داده بود ، و تبدیل شده است.
قبل از درب باز شد ، یا آن را به عنوان
باز ، مرد گفت : در صدای کم ، در
انگلیسی : "او به من اینجا را ندیده ؛ من
از راه خود را نگه داشته شود.
برو به شما در به تنهایی ، من صبر نزدیک است.
از دست دادن هیچ وقت! "
درب باز شد و به سرعت بسته شده و
ایستاده بود پیش از او چهره به چهره ، آرام وجود دارد ،
قصد بر او ، با نور لبخند
در ویژگی های او ، و با انگشت احتیاط در
لب او ، سیدنی کارتن.
چیزی بود ، بنابراین روشن و
قابل توجه در نگاه او ، که ، برای اولین بار
لحظه ای ، او را زندانی misdoubted می شود
خیال خود را از تصور.
اما ، او سخن گفت ، و آن صدای او بود ، او
در زمان دست زندانی است ، و آن خود
درک واقعی است.
"از همه مردم بر زمین ، به شما حداقل
انتظار می رود که من را ببیند؟ "او گفت.
"من نمی توانستم باور آن را به شما می باشد.
من به ندرت می تواند آن را اکنون اعتقاد دارند.
شما "نیست -- دلهره آمد
ناگهان به ذهن او -- "؟ زندانی"
"نه. من به طور تصادفی از قدرت برخوردار است
بیش از یکی از نگهبانان در اینجا ، و در فضیلت
از آن که قبل از تو ایستاده اند.
من از او آمد -- همسر خود ، عزیز Darnay ".
زندانی واپیچیدن دست خود را.
"من شما را درخواست از او."
"آن چیست؟"
"جدی ترین ، با فشار دادن و تاکید
التماسم ، خطاب به شما در بسیاری از
زنگ های احساساتی از صدای پس گرامی به شما ،
که شما به خوبی به یاد داشته باشید. "
زندانی تبدیل چهره اش تا حدودی کنار.
"شما هیچ وقت برای من می پرسند که چرا من آن را ،
یا آنچه به این معنی ، من وقت ندارم برای گفتن
شما.
شما باید با آن منطبق -- آن را خاموش
چکمه پوشیدن ، و در این قرعه کشی از من است. "
یک صندلی در مقابل دیوار وجود داشت
سلول ، در پشت زندانی.
کارتن ، با فشار دادن به جلو ، قبلا ، با
سرعت رعد و برق ، او را رو به پایین
آن ، و بر او ایستاده بود ، پابرهنه.
"قرعه کشی در این پوتین ها را از معدن.
قرار دادن دست خود را به آنها ؛ قرار داده خواهد شد خود را به
آنها.
سریع! "
"کارتن ، وجود ندارد و فرار از این
محل ؛ هرگز آن را می توانید انجام شود.
شما فقط با من می میرند.
این فاجعه است. "
"این امر می تواند جنون اگر من که از تو خواسته
فرار ، اما می توانم؟
هنگامی که من از شما درخواست به تصویب که در آن از درها ،
به من بگو آن جنون است و در اینجا باقی می ماند.
تغییر برای این که کراوات از معدن ، که
برای این کت من.
در حالی که شما آن را انجام دهد ، اجازه بدهید نگاهی به این روبان
از موی خود ، و با تکان بیرون بردن موهای شما
این را دوست دارند از من! "
با سرعت فوق العاده ، و با
قدرت هر دو از اراده و عمل ، که
ظاهر کاملا خارج از جهان مادی ، او را مجبور همه
این تغییرات بر او.
زندانی بود مثل یک کودک خردسال خود را در
دست.
"کارتن!
کارتن عزیز!
این فاجعه است.
این را نمی توان انجام ، می تواند هرگز
انجام شده است ، از آن شده است تلاش ، و همواره
شکست خورده است.
من به شما التماس و نه اضافه کردن مرگ خود را به
تلخی من. "
"آیا من از شما ، عزیز من Darnay ، به تصویب
درب؟
زمانی که من بپرسید که ، امتناع.
به قلم و جوهر و کاغذ وجود دارد در این
جدول.
آیا دست خود را ثابت به اندازه کافی برای نوشتن؟ "
"این بود زمانی که شما وارد آمد"
"آن افزایش فشار دوباره ، و نوشتن آنچه که من باید
دیکته کند.
سریع ، دوست ، سریع! "
با فشار دادن دست خود را به او سر سر در گم ،
Darnay در پایین جدول شنبه
کارتن ، با دست راست خود را در سینه خود ،
نزدیک در کنار او ایستاده بود.
"نوشتن را دقیقا مطابق با من صحبت می کنند."
"برای چه کسی می توانم آن را نشانی؟"
"برای هیچ کس."
کارتن هنوز دست خود را در پستان خود را به حال.
"آیا من آن را تاریخ؟"
"نه".
زندانی نگاه کردن ، در هر سوال.
کارتن ، ایستاده بر بالای او با دست خود در
پستان خود ، نگاه کردن.
"' اگر شما به یاد داشته باشید ، 'گفت :" کارتن ،
دیکته ، "' کلماتی را که گذشته است
ما ، مدتها پیش ، شما به آسانی درک خواهد کرد
این زمانی که شما آن را ببینید.
شما آنها را به یاد داشته باشید ، می دانم.
این در طبیعت خود را به آنها را فراموش نمی باشد. '"
او نقاشی بود دست خود را از پستان خود را ؛
زندانی chancing به نگاه کردن در او
تعجب شتاب زده به او نوشت ، دست
متوقف شد ، بسته شدن بر چیزی.
"آیا شما نوشته شده است« آنها را فراموش؟ "
کارتن پرسید.
"به من بدهید.
این است که سلاح در دست شما؟ "
"نه ؛ من مسلح نیست."
"آن چیست در دست شما؟"
"شما باید به طور مستقیم می دانم.
در نوشتن ؛ هستند ، اما وجود چند کلمه بیشتر "# :.
او دیکته دوباره.
"من خدا را شکر که زمان آن رسیده است ،
وقتی که من می توانید آنها را اثبات کند.
که من این کار را بدون موضوع برای پشیمانی یا
غم و اندوه ".
همانطور که او گفت : این کلمات با چشمان او ثابت
در نویسنده ، دست خود را به آرامی و به نرمی
نقل مکان کردن نزدیک به صورت نویسنده است.
قلم از انگشتان دست کاهش یافته است Darnay در
میز ، و او در مورد او را نگاه
vacantly.
"چه بخار این است که" او پرسید.
"Vapour؟"
"چیزی که من گذشتند؟"
گفت : "من از هیچ چیز آگاه ؛ تواند وجود داشته باشد
هیچ چیز اینجا.
نگاهی تا به قلم و به پایان برسد.
بشتابید بشتابید "
همانطور که اگر حافظه خود ، مختل شد و یا خود را
دانشکده ها بی نظم ، زندانی ساخته شده
تلاش برای تجمع توجه خود را.
همانطور که وی در کارتن با چشمان تیره و ابر آلود نگاه
و با تغییر شیوه تنفس ،
کارتن -- دست خود را دوباره در سینه خود --
به طور پیوسته به او نگاه کرد.
"عجله ، عجله بسر می رسانید!"
خم زندانی بیش از مقاله ، یک بار
بیشتر.
"' اگر آن را در غیر این صورت شده بود ؛ "دست در کارتن
بود دوباره watchfully و آرام ، سرقت
پایین ؛ "' من هم باید استفاده کرده اند هرگز دیگر
فرصت.
در غیر این صورت اگر آن شده بود ؛ "دست یافتهاست
چهره زندانی است ؛ "' من هم باید اما
حال خیلی بیشتر به جواب.
اگر آن را در غیر این صورت بوده است -- "کارتن نگاه
در قلم و دیدم آن بود به عقبی خاموش
علائم ناخوانا.
کارتن به دست رفت به سینه او هیچ
بیشتر.
زندانی شکلی ناگهانی ظهور با طعنه امیز
نگاه کنید ، اما دست کارتن بود نزدیک و محکم
در سوراخهای بینی او ، و دست چپ در کارتن
او را گرفتار دور کمر.
برای چند ثانیه او تلاش کمرنگ با
مردی که به زمین زندگی اش آمده بود
برای او ، اما ، در دقیقه یا بیشتر ، او
کشیده نامحسوس بر روی زمین.
به سرعت ، اما با دست به عنوان واقعی به
هدف به عنوان قلب او بود ، لباس پوشیدن و کارتن
خود را در لباس زندانی بود
گذاشته کنار ، خار پشت موهای او ، گره خورده است
آن را با روبان زندانی به حال استفاده می شود.
سپس ، او آرام ، به نام ، "را وارد کنید وجود دارد!
بیا! "و جاسوسی خود را ارائه شده است.
"می بینید؟ گفت :" کارتن ، به دنبال نام ، که در او
kneeled در یک زانو در کنار نامحسوس
رقم ، قرار دادن کاغذ در پستان :
"خطر است شما را بسیار بزرگ؟"
"آقای کارتن ، "جاسوسی ، جواب داد : با
ضربه محکم و ناگهانی ترسو از انگشتان دست خود را ، "خطر من است
نمی _that_ ، در ضخامت از کسب و کار در اینجا ،
اگر شما درست به همه شما
چانه زنی ".
"آیا ترس من نیست.
من درست خواهد بود به اعدام محکوم کرد. "
"شما باید باشد ، آقای کارتن ، اگر داستان از
پنجاه و دو است به حق.
در حال حق با شما در آن لباس من ساخته شده
باید هیچ ترس است. "
"نترس!
من به زودی باید از راه صدمه شود
شما و بقیه به زودی به دور از توان
اینجا ، لطفا خدا!
در حال حاضر ، کمک گرفتن و من رو به
مربی. "
"شما؟" گفت : جاسوسی عصبی.
"او ، مرد ، که با آنها من را رد و بدل.
شما بیرون بروید در دروازه های که شما می آورد
من؟ "
"البته."
"من بسیار ضعیف و کم نور هنگامی که شما به من آورده
در ، و من ضعیف حالا به من تو رو.
مصاحبه فراق به من چیره.
چنین چیزی اتفاق افتاده است در اینجا ، اغلب ، و
اغلب اوقات.
زندگی شما در دست خود تغییر دهید.
سریع!
ندای کمک! "
"سوگند می خورم به من خیانت نمی کند؟" گفت :
لرزان جاسوسی ، به عنوان او برای آخرین مکث
لحظه.
"مرد ، مرد!" بازگشت کارتن ، مهر زنی خود را
پا ؛ "به من شده توسط سوگند جدی هیچ سوگند یاد کرد
در حال حاضر ، از طریق رفتن با این کار ، که شما
ضایعات لحظات ارزشمند در حال حاضر؟
نگاهی او را به حیاط می دانید خودتان
از ، جای او را در کالسکه به خودتان ،
به او نشان خودتان را به آقای کامیون ، به او
خودتان را به او بدهد اما هیچ ترمیمی
هوا ، و به خاطر داشته باشید حرف من از آخرین
شب ، و وعده اش را از شب گذشته ، و
درایو دور! "
جاسوسی خارج ، خود نشسته و کارتن
در جدول ، استراحت خود را در پیشانی خود را
دست.
جاسوسی بازگشت بلافاصله ، با دو مرد.
"پس چگونه؟" یکی از آنها گفت :
در نظر گرفتن این رقم کاهش یافته است.
"پس پیدا کنید که مبتلا به دوست خود کرده است
جایزه در قرعه کشی از Sainte کشیده
"وطن پرست خوب است ،" گفت : از سوی دیگر ، "می تواند
به سختی دچار شده اند بیشتر اگر
اشراف زاده خالی را کشیده بودند. "
آنها بزرگ شده شکل ناخودآگاه ، قرار داده شده
آن را در بستر آنها را آورده بود
درب ، و خم آن را با خود ببر.
"وقت تنگ است ، Evremonde ، گفت :"
جاسوسی ، در صدای هشدار دهنده.
"من به خوبی آن را می دانم ،" پاسخ داد : کارتن.
"دقت کنید دوست من ، من شما را درخواست کردن التماس کردن ،
و مرا تنها گذاشتی. "
"بیا ، پس از آن ، فرزندان من ، گفت :" Barsad.
"بلند او ، آمده و دور!"
درب بسته ، کارتن و تنها باقی مانده بود.
فشار آمدن بر قدرت خود را از گوش دادن به
نهایت ، او برای هر صدا که گوش
ممکن است دلالت سوء ظن یا زنگ.
بود وجود نداشته اند.
کلید تبدیل شده ، درب درگیر شده اند ، قدم به قدم
گذشت همراه معابر دور : نه گریه بود
مطرح شده ، و یا عجله ساخته شده ، به نظر می رسید که غیر معمولی باشد.
تنفس آزادانه تر در حالی که کمی ، او
در پایین جدول نشسته ، و دوباره گوش
تا ساعت دو رخ داد.
صداها بود که او از ترس نیست ، برای او
divined معنی آنها ، پس از آن آغاز شد
سمعی.
درب های پی در پی چند باز شد ،
و در نهایت خودش بود.
gaoler ، با لیستی در دست دارد ، نگاه
در ، فقط گفت : "دنبال من ، Evremonde!"
و او را به یک اتاق تاریک به دنبال بزرگ ، در
از راه دور.
این روز زمستان تاریک ، و چه با شد
سایه در درون ، و آنچه را با سایه ها
بدون ، اما او می تواند dimly تشخیص
دیگران وجود دارد که آورده بودند به خود
اسلحه محدود شده است.
بعضی ایستاده قرار گرفتند و برخی نشسته است.
برخی از lamenting ، و در بی قرار شد
حرکت ؛ اما ، این شد چند.
اکثریت بزرگ بود ساکت و هنوز ،
به دنبال fixedly در زمین.
همانطور که وی توسط دیوار ، در گوشه ای تاریک ایستاده بود ،
در حالی که برخی از پنجاه و دو در آورده بودند
بعد از او ، یک مرد در حال عبور را متوقف کرده ، به
در آغوش او ، به عنوان داشتن دانش از او.
این او را با ترس زیادی از هیجان
کشف ؛ اما آن مرد رفت.
لحظه های بسیار کمی پس از آن ، جوان
زن ، با یک فرم خفیف دختر وار ، شیرین
چهره یدکی که در آن هیچ جای پا وجود داشت از
رنگ و بزرگ به طور گسترده ای باز بیمار
چشم ها ، گل رز از صندلی که در آن او تا به حال
مشاهده او نشسته ، آمد و به صحبت با
او.
"شهروند Evremonde ،" او گفت ، او را لمس
با دست سرد او را.
"من یک خیاط فقیر کمی ، بود که در
با تو در لا نیروی ".
او برای پاسخ زمزمه : "درست است.
من را فراموش کرده ام چیزی که از متهم شده اند؟ "
"قطعات.
اگر چه بهشت فقط می داند که من
بی گناه از هر.
آیا احتمال دارد؟
چه کسی از توطئه با فقیر فکر می کنم
کمی موجودی ضعیف مثل من؟ "
لبخند کس که با او آن را گفت ،
پس او را لمس کرد ، که اشک آغاز شده از او
چشم.
"من می ترسم برای مردن نیست ، شهروند Evremonde ،
اما من هیچ کار نکرده اند.
من تمایلی به مردن نیست ، اگر جمهوری
است که به انجام این کار بسیار خوب به ما فقیر ،
خواهد سود توسط مرگ من ، اما من نمی دانم
چگونه است که می تواند ، شهروند Evremonde.
چنین موجودی ضعیف ضعیف کمی! "
همانطور که آخرین چیزی که بر روی زمین که او را قلب
این بود که گرم و نرم کردن به ، آن را گرم و
نرم رقت بار به این دختر.
"من شنیده ام به شما ، آزاد شدند شهروند
Evremonde.
دعا می کردم اشتباه بود درست است؟ "
"این بود.
اما ، من دوباره گرفته شد و محکوم کرد. "
"اگر من با شما ، شهروند Evremonde سوار ،
شما اجازه دست خود را در آغوش بگیر؟
من نمی ترسم ، اما من کوچک و ضعیف است ،
و آن را به من شجاعت بیشتری می دهد. "
همانطور که چشم بیمار به او برداشته شد
صورت ، او را دیدم شک ناگهانی در آنها ، و
سپس کمال تعجب می بینند.
او تحت فشار کار فرسوده ، گرسنگی کهنه جوان
انگشتان ، لمس کرد و لب هایش را.
"آیا شما برای او در حال مرگ؟" او زمزمه کرد.
"و همسر و فرزند خود را.
صدا در نیاوردن!
بله. "
"ای شما اجازه دست شجاع خود را در آغوش بگیر ،
غریبه؟ "
"هیس!
بله ، من خواهر فقیر.. به آخرین "
سایه ها همان است که در حال سقوط در
زندان ، در حال سقوط ، در آن ساعت از همان
بعد از ظهر ، در اوایل با فاصل
جمعیت مورد آن ، زمانی که مربی بیرون رفتن
از پاریس تا درایو مورد بررسی قرار گیرد.
"چه کسی می رود که اینجا هستید؟
کسی را که ما در درون؟
مقالات! "
مقالات در دست کردن ، و خواندن.
"الکساندر Manette.
پزشک.
فرانسه.
که او در آن است؟ "
این او است ؛ این درمانده ، inarticulately
زمزمه ، سرگردان پیر مرد اشاره کرد.
"ظاهرا شهروندان دکتر این نیست که
ذهن حق او چیست؟
انقلاب ، تب بیش از حد خواهد شده اند
از حد برای او؟ "
تا حد زیادی هم برای او بسیار.
"Hah! بسیاری از آن رنج می برند.
لوسی.
دختر او.
فرانسه.
که او است؟ "
این او است.
"ظاهرا از آن باید باشد.
لوسی ، همسر Evremonde ؛ است ، نه "؟
است.
"Hah! Evremonde تا قرار ملاقات
در جای دیگر.
لوسی ، بچه اش.
انگلیسی.
این او است؟ "
او و دیگر هیچ.
"مرا ببوس ، فرزند Evremonde.
در حال حاضر ، پروردگارا ، تو بوسید خوب جمهوری خواه ؛
چیز جدیدی در خانواده ات ، آن را به یاد داشته باشید!
سیدنی کارتن.
حمایت کند.
انگلیسی.
که او در آن است؟ "
او نهفته است در اینجا ، در این گوشه از
کالسکه.
او ، بیش از حد است ، اشاره کرد.
"ظاهرا حمایت انگلیسی است در
غش کردن؟ "
امید است او را در لایو بازیابی
هوا می باشد.
این نمایندگی است که او در قوی نمی باشد.
بهداشت و درمان است ، و متاسفانه از هم جدا
دوست که در حال خشم از
"آیا این همه؟
این یک معامله بزرگ نمی باشد ، که!
بسیاری از زیر نارضایتی از هستند
جمهوری ، و باید با نگاه کردن در کم
پنجره.
جارویس کامیون.
بانکدار.
انگلیسی.
که او در آن است؟ "
"من او هستم.
لزوما ، به عنوان آخرین. "
این جارویس کامیون کسی است که به همه پاسخ داد :
سوالات قبلی.
جارویس این کامیون که alighted و
در کنار دست خود را در خانه مربی ،
پاسخ به یک گروه از مقامات.
آنها فراغت خاطر راه رفتن دور کالسکه و
فراغت خاطر سوار کردن جعبه ، به آنچه در نگاه
کمی توشه آن را در پشت بام حمل ؛
کشور در مورد مردم حلق آویز ، مطبوعات نزدیکتر
به درب مربی ورزیدن و خیره شده ؛
بچه کوچولو ، توسط مادر انجام آن است ،
بازوی کوتاه آن را برای آن برگزار می شود ، که ممکن است
تماس همسر اشراف زاده است که
رفته به گیوتین.
"بنگر مقالات خود ، جارویس کامیون ،
countersigned. "
"می توان ترک ، شهروند؟"
"می توان ترک.
به جلو ، postilions من!
سفر خوب است! "
"من تو را سلام ، شهروندان و.-- اول
خطر گذشته! "
این واژه دوباره از جارویس کامیون ،
او به عنوان clasps دست او ، و به نظر می رسد به سمت بالا.
است وحشت در حمل وجود دارد ، وجود دارد
گریه تنفس سنگین وجود دارد
مسافرتی نامحسوس.
"می خواهیم نه بیش از حد به آرامی؟
آیا می توانم آنها نمی شود ناشی از سریعتر؟ "می پرسد
لوسی ، چسبیده به پیر مرد.
"آن را می خواهم پرواز ، عزیزم به نظر می رسد.
من باید آنها ترغیب نمی کند بیش از حد ؛ این امر می
سوء ظن از خواب بیدار شدن. "
"نگاه ، نگاه ، و ببینید که اگر ما
دنبال! "
"راه روشن است ، عزیزترین من.
تا کنون ، ما را دنبال نمی کند. "
خانه ها در twos و threes توسط ما عبور کند ،
مزارع انفرادی ، ساختمان ها خراب ، رنگ ،
با این نسخهها کار ، tanneries ، و مانند آن ، باز
کشور ، راه های درختان بی برگ.
پیاده رو سخت ناهموار است تحت ما ،
نرم عمیق است گل در هر دو طرف.
گاهی اوقات ، ما را به گل skirting اعتصاب ،
برای جلوگیری از سنگ است که به ما و جغ جغ یا تلق تلق کردن
ما تکان ؛ گاهی اوقات ، ما در ruts چوب و
sloughs وجود دارد.
عذاب بی صبری ما است و سپس تا
بزرگ است ، که در زنگ های وحشی و عجله بسر می رسانید ، ما
مخفی -- برای گرفتن و در حال اجرا هستند --
انجام هیچ چیز به جز توقف.
خارج از کشور باز ، دوباره در میان
ساختمان های ویران ، مزارع انفرادی ، رنگ ،
با این نسخهها کار ، tanneries ، و مانند آن ، در کلبه
twos و threes ، راه های درختان بی برگ.
آیا این مردان ما فریب خورده ، گرفته شده است و ما
پشت دیگر جاده؟
آیا این همان محل دو برابر بیش از؟
با تشکر از بهشت ، نه.
روستا.
نگاه ، نگاه ، و ببینید که اگر ما
دنبال!
صدا در نیاوردن! نوشتن مطلب در خانه.
فراغت خاطر ، ما چهار اسب ها گرفته شده از ؛
باهستگی ، مربی می ایستد در کمی
خیابان ، بیبهره از اسب ها ، و با هیچ
احتمال بر آن از همیشه در حال حرکت دوباره ؛
باهستگی ، اسب تازه ای وارد آمده قابل مشاهده است
وجود ، یک به یک ، فراغت خاطر ، جدید
postilions دنبال ، مکیدن و plaiting
ضربه شلاق از خود whips ، فراغت خاطر ، قدیمی
postilions دفعات مشاهده شده پول خود را ، را اشتباه
ارسال شده ، و در ناراضی می رسند
نتایج :.
تمام آن زمان ، قلب overfraught ما
ضرب و شتم در نرخ چندان دور خواهد پیش افتادن از
سریع ترین چهار نعل از سریعترین اسب
تا کنون foaled.
در طول postilions جدید خود را در
زین ، و قدیمی هستند را پشت سر گذاشت.
ما را از طریق روستا ، تا تپه ،
و پایین تپه ، و در پایین آبکی
زمینه.
ناگهان ، postilions سخنرانی ارز
با اشاره با سر و دست های متحرک ، و اسب
کشیده بالا ، تقریبا در haunches کنند.
ما به دنبال؟
"هو! در درون کالسکه وجود دارد.
پس از آن صحبت می کنند! "
"آن چیست؟" می پرسد آقای کامیون ، به دنبال از
در پنجره.
"چند نفر گفتند؟"
"من از شما متوجه نمی شوید."
"-- در آخرین پست.
چند تا گیوتین به روز؟ "
"پنجاه و دو."
"گفتم!
تعداد شجاع!
همکار شهروند من در اینجا می توانست آن را چهل و
دو ، ده سر ارزش داشتن.
گیوتین سخاوتمندانه می رود.
من آن را دوست دارم.
سلام به جلو.
فریاد! "
شب می آید و تاریک.
او بیشتر حرکت می کند ، او شروع به احیا ،
و به صحبت می کنند intelligibly ، او آنها فکر می کند
هنوز هم با هم او را می پرسد ، توسط خود
نام ، آنچه را که در دست او است.
حیف ای ما ، نوع بهشت ، و ما کمک کنید!
نگاه کردن ، نگاه کردن ، و ببینید که اگر ما
دنبال کرد.
باد عجله پس از ما ، و
ابرها پرواز و پس از ما ، و ماه است
پس از غوطه وری ما ، و تمام شب وحشی
در پیگیری از ما ، اما ، تا کنون ، ما در حال
دنبال شده توسط نه چیزی دیگر.
سی سی نثر ccprose audiobook کتاب های صوتی رایگان کل کامل خواندن کامل خواندن librivox ادبیات کلاسیک بسته نوشتن شرح تصاویر و captioning زیرنویسها لینک دائم زیرنویسها انگلیسی زبان خارجی ترجمه ترجمه