Tip:
Highlight text to annotate it
X
کتاب هشتم فصل چهارم.
SPERANZA OGNI LASCIATE -- ترک ALL HOPE پشت ، YE که وارد اینجا.
در قرون وسطا ، زمانی که یک عمارت کامل شد ، تقریبا به از آن بسیار وجود دارد
زمین تا بالای آن.
مگر در مواردی که بر شمع ، مانند برگشتن ، کدبانو ، یک قصر ، یک قلعه ، یک کلیسا ساخته شده ، همیشه
پایین دو برابر شود.
در کلیساهای بزرگ ، آن را در برخی از مرتب کردن بر اساس بود ، یکی دیگر از کلیسای جامع قنات ، کم ، تیره ،
مرموز ، کور و لال ، تحت nave فوقانی که پر نور بود
و طنین انداز با ارگان ها و روز و شب زنگ.
گاهی اوقات آن قبر بود.
در قصر ، در قلعه ، زندان بود ، گاهی اوقات مقبره نیز ، گاهی اوقات هر دو
با هم.
این ساختمان توانا ، حالت که از شکل گیری و پوشش گیاهی ما در جاهای دیگر
توضیح داده شده بود ، پایه سادگی نیست ، اما ، پس به صحبت می کنند ، ریشه های که زد شاخه
از طریق خاک در اتاق ها ، گالری ها ،
و راه پله ها ، مانند ساخت و ساز بالا.
بنابراین ، کلیساها ، کاخ ها ، قلعه ها ، زمین راه نیم تا بدن آنها بود.
زیرزمینهای عمارت عمارت ، دیگری را که در یکی از فرود به جای تشکیل
صعودی و گسترش زمینه قنات خود را تحت خارجی
انبوهی از بنای تاریخی ، مانند آنهایی که جنگل ها
و کوه ها که در آبهای آینه مانند یک دریاچه ، معکوس زیر
جنگل ها و کوه ها از بانک ها.
در قلعه سنت آنتوان در دادگستری پاریس Palais د ، در موزه لوور ،
این edifices قنات زندان شدند.
داستان از این زندان ها ، به عنوان آنها را به خاک غرق ، به طور مداوم رشد باریک تر و
غم انگیز است. آنها بسیاری از مناطق شد ، که در آن سایه
وحشت از فارغ التحصیل شد.
دانته می تواند هر چیز بهتر برای جهنم او تصور هرگز.
این تونل از سلول ها معمولا در یک گونی از پایین ترین سیاه چال ، فسخ با مالیات بر ارزش افزوده
مانند پایین ، جایی که دانته به شیطان قرار داده ، که در آن جامعه قرار داده شده کسانی که محکوم به
مرگ است.
وجود پر از بدبختی بشر ، یک بار interred وجود دارد ؛ خداحافظی نور ، هوا ، زندگی ، ogni
speranza -- هر امید ، آن را تنها آمد جلو به داربست یا سهام.
گاهی اوقات دچار پوسیدگی می گردند وجود دارد ؛ عدالت انسانی به نام این "فراموش کردن است."
بین مردان و خود را ، مرد محکوم به احساس توده ای از سنگ و زندانبانان وزن
بر سر او و کل زندان باستیل عظیم چیزی بیش از
قفل عظیم ، پیچیده ، که او را از بقیه جهان ، ممنوع کردن.
آن را در یک حفره شیب دار از این توضیحات بود ، در oubliettes کاوش های باستان شناسی توسط
سنت لوئیس ، در inpace از Tournelle ، که Esmeralda لا تا به حال شده است
قرار داده شده به مرگ محکوم کرد ، از طریق
ترس از فرار او ، بدون شک ، با دادگاه عظیم خانه بر سر او است.
پور ، مگس ، که حتی نمی توانست برداشته یکی از بلوک های آن از سنگ!
مطمئنا ، مشیت الهی و جامعه به طور مساوی ناعادلانه بوده است ، از جمله بیش از
ناخشنودی و شکنجه شد لازم برای شکستن ضعیف مخلوق نیست.
او غیر روحانی وجود دارد ، در سایه از دست داده ، به خاک سپرده شده ، پنهان ، immured.
هر یک که می تواند او را در این حالت مشهود ، پس از خنده او را دیده و
رقص در خورشید ، که shuddered.
شب ، سرد به عنوان سرد به عنوان مرگ ، نه از هوای نفس در tresses او ، نه صدای انسان در
گوش او ، دیگر یک شعاع از نور در چشم او ؛ جامعی در تواین ، با خرد
زنجیر ، خیزان در کنار یک کوزه و یک قرص نان ،
در یک نی ، کمی در یک استخر آب بود ، که تحت او با عرق کردن شکل
از دیوارهای زندان ، بدون حرکت ، تقریبا بدون نفس ، او تا به حال هیچ دیگر قدرت
به رنج می برند ، خورشید ، خورشید ، نیمروز ،
باز هوا ، خیابانهای پاریس ، رقص با کف زدن ، babblings شیرین عشق
با افسر و پس از آن کشیش ، عجوزه قدیمی ، poignard ، خون ،
شکنجه ، چوبه دار ؛ این همه ، در واقع ،
تصویب قبل از ذهن او ، گاهی اوقات به عنوان یک چشم انداز جذاب و طلایی ، گاهی اوقات به عنوان یک
شنیع کابوس ، اما هیچ چیز بلندتری اما مبارزه مبهم و وحشتناک بود
از دست رفته در تیره ، و یا موسیقی دور بازی
تا بالاتر از زمین ، و بود که دیگر قابل شنیدن در عمق که در آن دختر ناراضی
افتاده بود. از آنجا که او در آنجا شده بود ، او تا به حال نه
waked و نه خوابیده.
در آن بدبختی ، در آن سلول ، او دیگر نمی تواند تشخیص ساعات بیداری خود را از
چرت زدن ، رویاهای از واقعیت ، بیش از روز را از شب.
تمام این مخلوط ، شکسته ، شناور ، confusedly در گمان بردند که او منتشر شده بود.
او دیگر احساس می شود ، او دیگر می دانست ، او دیگر فکر ترین ، او تنها
رویای.
هرگز موجودی زنده بوده است عمیق تر را در nothingness تراست.
بنابراین benumbed ، منجمد شده ، تبدیل به سنگ شده است ، او به سختی بر روی دو یا سه بار به حال متوجه شده ،
صدای باز کردن درب تله در جایی بالاتر از او ، بدون حتی اجازه
عبور از نور کمی ، و از طریق
که دست او را پرتاب کرده بود کمی از نان سیاه و سفید است.
با این حال ، این سفر دوره ای از زندانیان تنها ارتباطات بود که بود
او را با انسان ها را ترک کرد.
تنها یک چیز هنوز هم اشغال مکانیکی گوش او ، رطوبت بالای سر او بود
فیلتر کردن از طریق سنگ های کپک زده از طاق ، و یک قطره از آب کاهش یافته است از
آنها را در فواصل منظم.
او گوش ابلهانه به سر و صدا ساخته شده توسط این قطره از آب آن را به داخل استخر سقوط کرد
در کنار او.
این قطره آب در حال سقوط از زمان به زمان به آن استخر ، تنها جنبش بود
که هنوز هم در اطراف او رفت ، تنها ساعت که مشخص شده آن زمان ، تنها سر و صدا
که او را از همه سر و صدا ساخته شده بر روی سطح زمین رسیده است.
که به کل ، با این حال ، او نیز احساس ، از زمان به زمان ، در آن چاه مستراح از منجلاب فرو بردن
و تاریکی ، سرما چیزی در هنگام عبور از روی پای خود و یا بازوی خود را ، و او shuddered.
چه مدت طول او شده بود وجود دارد؟
او نمی دانستم.
او خاطراتی از حکم مرگ تلفظ در جایی ، در برابر برخی از
یکی ، پس از داشتن خود انجام دور ، و از بیدار شدن از خواب در تاریکی و
سکوت ، سرد به سمت قلب.
او خودش همراه در دست هایش کشیده بود. سپس آهن حلقه که قطع مچ پا او را ، و
زنجیر به حال rattled.
او این واقعیت که همه در اطراف خود دیوار را به رسمیت شناخته شده بود ، که در زیر او بود
پیاده رو پوشش داده شده با رطوبت و خرپا از نی ؛ اما نه چراغ و نه هوا سوراخ است.
سپس او خود در آن نی نشسته بود و گاهی اوقات ، به خاطر تغییر
نگرش او ، در گذشته در مرحله سنگ سیاه چال او است.
در حالی که او برای شمارش دقیقه سیاه و سفید اندازه گیری کردن برای او سعی کرده بود
قطره از آب ، اما که کار مالیخولیا از مغز بیمار را به حال خود را در شکسته
سر او ، و او را در بی حسی را ترک کرده بودند.
در طول ، یک روز ، یا یک شب ، (برای نیمه شب و نیمروز از همان رنگ بودند
او در آن دفن کردن) ، در بالای سر و صدا بلندتر از او شنیده که معمولا از طرف ساخته شده بود
دستگاه انحراف سنج زاویه زمانی که او به ارمغان آورد نان و کوزه آب.
او سرش را بلند کرد ، و یک شعاع از عبور نور مایل به قرمز از طریق شکاف مشهود
مرتب کردن بر اساس ساختگی دریچه در سقف inpace است.
در همان زمان ، قفل سنگین creaked ، تله بر روی لولا های زنگ زده آن رنده شده ،
تبدیل شده است ، و او مشهود فانوس ، دست ، و بخش های پایین تر از اجساد دو
مردان ، درب بودن بیش از حد کم به اعتراف از او دیدن سر خود را.
نور او pained حاد که او چشمانش را بسته است.
وقتی که او آنها را دوباره گشوده شده درب بسته شد ، فانوس بر روی یکی از سپرده شد
مراحل راه پله ، یک مرد به تنهایی پیش از او ایستادند.
پنهان سازی سیاه سقوط یک راهب به پا خود را ، از همان رنگ راهب پنهان چهره اش.
هیچ چیز قابل مشاهده بود از شخص او ، نه صورت و نه دست.
بلند ، سیاه کفن سیخ ایستاده بود ، و در زیر که چیزی می تواند احساس
حرکت می کند. او fixedly برای چند دقیقه در gazed
این نوع از شبح.
اما نه او و نه او سخن گفت. یک نفر باید تلفظ آنها دو مجسمه
مقابله با هر یک از دیگری است.
دو چیز فقط زنده در آن غار به نظر می رسید ، فتیله فانوس ، که
پراکنده در حساب رطوبت اتمسفر ، و قطره آب از
سقف ، که در این کندوپاش نامنظم قطع
با چلپ چلوپ یکنواخت آن ، ساخته شده و نور فانوس تیردان قرار گرفتن در متحدالمرکز
امواج روی آب روغنی استخر. در گذشته زندانی سکوت را شکست.
"شما کی هستید؟"
"یک کشیش است." کلمات ، لهجه ، صدای او
صدای رعشه او ساخته شده است. کشیش در یک صدای توخالی ادامه داد : --
"آیا شما آماده شده است؟"
"برای چه؟" "برای مردن."
"آه! گفت :" او ، "به زودی خواهد بود؟" "به فردا."
سر او ، که با شادی مطرح شده بود ، بر سینه اش سقوط کرد.
! 'تیس بسیار دور هنوز" او زمزمه "به همین دلیل می تواند از آنها را نداشته باشند از آن به روز انجام داده است؟"
"سپس شما بسیار ناراضی هستند؟" کشیش پرسید ، بعد از یک سکوت.
"من بسیار سرد ،" او جواب داد.
او فوت او را در دست او صورت گرفت ، یک ژست همیشگی با wretches ناراضی هستند که
سرد ، که ما قبلا در مورد دور افتاده از تور رولاند دیده می شود ، و او را
دندان chattered.
کشیش بازیگران چشم خود را در اطراف سیاه چال از زیر بالاپوش راهبان خود را به نظر می رسد.
بدون نور! بدون آتش! در آب! آن وحشتناک است! "
"بله ، او با هوای سر در گم که ناخشنودی او را داده بود در پاسخ.
"روز به هر یک تعلق دارد ، چرا آنها فقط شب را به من بدهد؟"
"آیا شما می دانید" ، کشیش را از سر گرفت ، بعد از یک سکوت تازه ، "چرا شما اینجا هستید؟"
"من فکر من می دانستم که یک بار ،" او گفت ، عبور از انگشتان نازک خود را بیش از پلک خود را ، به عنوان
هر چند برای کمک به حافظه اش ، "اما من می دانم دیگر."
همه در یک بار او شروع به مانند یک کودک گریه.
"من باید به دور از اینجا ، آقا. من سرد و من می ترسم ، و وجود دارد
موجودات که خزیدن بر بدن من است. "" خب ، من را دنبال کنید. "
پس گفت ، کشیش بازوی او را گرفت.
دختر ناراضی به روح خود را منجمد شد.
تا اینجا هنوز این تصور از سرما دست بر او تولید می شود.
"آه!" او زمزمه "' TIS دست یخی مرگ.
چه کسی به شما "کشیش انداخت پشت بالاپوش راهبان خود و او نگاه.
هیدراتاسیون شوم که تا مدت ها دنبال حال او شد ، سر آن دیو که
در لا. Falourdel ظاهر بود ، در بالای سر او خورشید ستایش ؛ که چشم که
او آخرین براق در کنار خنجر دیده بود.
این خیال ، همیشه کشنده برای او ، و در نتیجه رانده بودند او را در از
بدبختی به بدبختی ، حتی شکنجه ، او را از بی حسی خود را roused.
به او به نظر می رسید که مرتب کردن بر اساس حجاب که ضخامت بر حافظه اش را lain بود
اجاره به دور.
تمام جزئیات از ماجراجویی مالیخولیا خود ، از صحنه شبانه در لس آنجلس
Falourdel به محکومیت او به Tournelle ، عود به حافظه خود ، هیچ
دیگر مبهم و اشتباه به عنوان پیش از این ،
اما متمایز ، خشن ، روشن ، تپنده ، وحشتناک است.
این سوغاتی ، نیمی از محو و تقریبا محو شده توسط بیش از درد و رنج ،
احیا توسط شکل حزن انگیز است که پیش از او ایستادند ، به عنوان رویکرد آتش باعث
حروف بر کاغذ سفید با ترسیم
جوهر نامرئی ، برای شروع کاملا تازه است.
به او به نظر می رسید که همه زخم قلب او را باز و خون داده به طور همزمان است.
"Hah!" او ، با دست او را در چشم او ، فریاد و تشنج لرزش ، "' TIS
کشیش! "
سپس او سلاح او در دلسرد شدن کاهش یافته است ، و باقی مانده نشسته ، با
کاهش سر ، چشم ثابت بر روی زمین ، قطع و هنوز در لرزش.
کشیش در خود را با چشم شاهین است که مدت طولانی است که سر به فلک کشیده در gazed
دایره از ارتفاع آسمان بیش از یک شوخی کردن فقیر cowering در گندم است ، و
مدت طولانی است که در سکوت متعاهد
محافل بسیار خوبی از پرواز او ، و به طور ناگهانی پایین بر طعمه خود را مانند swooped
فلش از رعد و برق ، و دارای آن را در talons خود فرآیند له له زدن.
او شروع به سوفل ، صدای کم --
"پایان! پایان! تاریخ و زمان آخرین ضربه! "و او سرش را بوجود می آوردند در ترور بین او
شانه ها ، مانند بره منتظر ضربه تبر قصاب.
"بنابراین من به شما الهام بخش با وحشت؟" او در طول گفت.
او ساخته شده بدون پاسخ است. "آیا من به شما الهام بخش با وحشت؟" او
تکرار می شود.
لب های او قرارداد ، هر چند با یک لبخند.
"بله ،" او گفت ، "دژخیم scoffs در محکوم کرد.
در اینجا او شده است من به دنبال تهدید خود من ، وحشتناک من را برای ماه!
آن را برای او نبوده است ، خدای من ، چقدر خوشحال و راضی که باید شده اند!
او بود که مرا به این مغاک کاربر به سایر نظرسنجی
آه آسمان! او بود که او را کشتند! خورشید من! "
در اینجا ، ترکیدن به sobs ، و بالا بردن چشمان خود را به کشیش ، --
"آه! بیوجدان ، که شما؟
من به شما انجام می شود؟ آیا شما پس از آن ، به من نفرت است؟
افسوس! شما را در مقابل من؟ "" من تو را دوست دارم! "گریه می کشیش.
اشک او به طور ناگهانی متوقف می شود ، او داشت در به او را با نگاه از ادم سفیه و احمق gazed.
او در زانو خود را کاهش یافته بود و او با چشمان از شعله بلعیدن است.
"دوست تو درک؟
من تو را دوست دارم! "او دوباره گریه. "چه دوست دارم!" گفت : دختر ناراضی با
میلرزد. او از سر گرفت ، --
"عشق یک روح سر در گم است."
هر دو سکوت برای چند دقیقه باقی مانده ، زیر وزن خود را خرد
احساسات ، او maddened ، او stupefied.
"گوش دادن ، گفت :" کشیش در تاریخ و زمان آخرین ، و آرامش منحصر به فرد بیش از او آمده بود ؛ "شما باید
که تمام من به شما بگویم که من تاکنون به سختی جرأت گفتن این سخن به
خودم ، زمانی که furtively بازجویی من
وجدان عمیق در آن ساعت از شب زمانی که آن را تا تیره است که آن را به عنوان اینکه به نظر می رسد
خدا دیگر ما را دیدم. گوش دهید.
قبل از من به شما می دانستند ، دختر جوان ، من خوشحال بودم. "
"پس من!" آهی کشید feebly. "آیا قطع من نیست.
بله ، من خوشحال بودم ، حداقل من بر این باور خودم.
من خالص ، روح من با نور زلال پر شده بود.
بدون سر با افتخار و radiantly از معدن بزرگ شد.
کشیش من در عفت مشورت پزشک ، به عقاید.
بله ، علم در همه به من بود و یک خواهر بود به من و خواهر بسنده است.
اما نه که با بالا رفتن سن ایده های دیگر به من آمد.
بیش از یک بار گوشت من به عنوان فرم زن مصوب شده بود نقل مکان کرد.
نشان داد که نیروی جنسی و خون که در جنون از جوانان ، به من که من تا به حال تصور بود
خفه برای همیشه لطفا برای بیش از یک بار ، convulsively مطرح زنجیره ای از آهن عهد
که متصل به من ، بدبخت بدبخت ، به سنگ سرد از محراب است.
اما روزه ، نماز ، مطالعه ، mortifications از گوشهنشینی کردن ، رندر من
معشوقه روح از بدن من یک بار دیگر و پس از آن اجتناب زنان است.
علاوه بر این ، من تا به حال اما برای باز کردن یک کتاب ، و تمام مه ناخالص مغز من از بین رفت
قبل از splendors علم.
در چند لحظه ، احساس کردم چیزهایی ناخالص زمین فرار دور ، و من خودم را در بر داشت
یک بار دیگر آرام ، آرام و بی سر و صدا ، در حضور درخشندگی آرام
حقیقت ابدی.
تا زمانی به عنوان شیطان فرستاده شده به من تنها سایه های مبهم از زنان که به تصویب رساند حمله
گاهی اوقات قبل از چشم من در کلیسا ، در خیابان ها ، در مزارع ، و کسی که به سختی
عود به رویاهای من ، من به راحتی او را مغلوب است.
افسوس! اگر پیروزی باقی مانده با من نیست ، تقصیر از خدا است ، که نمی
ایجاد انسان و شیطان از نیروی برابر است.
گوش دهید. یک روز -- "
در اینجا کشیش متوقف شد ، و زندانی آه از شکسته غم و اندوه را از او شنیده
پستان با صدای تلق تلق کردن مرگ است.
او از سر گرفت ، : -- "یک روز من روی پنجره من تکیه شد
سلول. آنچه به من کتاب خواندن بود و سپس؟
آه! همه که گردباد در سر من است.
من خواندن. پنجره باز شده پس از یک مربع است.
من شنیده ام صدای طبل و موسیقی است. اذیت در بنابراین در من آشفته
revery ، من را به میدان نگاه.
چیزی که من مشهود ، دیگر شاهد کنار خودم ، و در عین حال آن عینک ساخته شده برای
انسان چشم.
وجود دارد ، در وسط پیاده رو ، -- آن ظهر بود ، آفتاب درخشان روشن ، --
موجودی رقص بود.
مخلوق زیبایی که خدا او را به ویرجین ترجیح داده و انتخاب کرده اند
او را برای مادر و میخواست از او متولد شود اگر او در وجود بوده است
وقتی که او مرد ساخته شده بود!
چشمانش سیاه و پر زرق و برق بودند ، در میان قفل های سیاه و سفید خود ، برخی از موهای
که از طریق آن خورشید تاباند glistened مانند موضوعات طلا.
فوت او در جنبش های خود را مانند پره های یک چرخ به سرعت در حال تبدیل ناپدید شد.
در اطراف سر او ، در tresses سیاه و سفید خود را ، دیسک از فلز ، که ساطع وجود دارد
در خورشید ، و تاج از ستاره بر پیشانی او را تشکیل دادند.
مجموعه لباس ضخیم او با spangles ، آبی ، و با هزار جرقه نقطه چین ، gleamed
مثل یک شب گرم تابستان. قهوه ای ، بازوها انعطاف پذیر twined و untwined
دور کمر او ، مانند دو روسری.
فرم بدن او را شگفت انگیزی زیبا بود.
آه! درخشنده شکل ایستاده بود ، مثل چیزی درخشان حتی در
نور خورشید!
افسوس ، دختر جوان ، آن را به تو بود! شگفت زده ، مست ، مفتون ، من اجازه داد
خودم را به نگاه خیره بر تو.
تا زمانی که من ناگهان با وحشت shuddered من نگاه و احساس کردم که سرنوشت بود تصرف
نگه از من است. "کشیش متوقف شد برای یک لحظه ، غلبه بر
با احساسات.
سپس او ادامه داد : -- "در حال حاضر نیمی از مجذوب ، من سعی کردم به آن چنگ
سریع به چیزی و نگه خودم از سقوط.
snares که شیطان در حال حاضر برای من مجموعه ای را به یاد می آورد.
مخلوقی را که جلوی چشمان من است ، صاحب زیبایی است که مافوق انسانی است که تنها می تواند از
بهشت یا جهنم.
اصلا دختر ساده ساخته شده با کمی از زمین ما بود ، و dimly درون روشن
نوسان اشعه روح یک زن. این یک فرشته بود! اما از سایه ها و شعله ،
و نور نیست.
در حال حاضر زمانی که من مراقبه به این ترتیب بود ، من در کنار شما مشهود بز ، جانور از
جادوگران ، لبخند زد که آن را به من gazed. یکشنبه ظهر به او شاخ طلایی است.
سپس من درک کمند از شیطان است ، و من دیگر شک که شما آمده بود
از دوزخ است و شما پس از ان برای دمار من آمده بودند.
من به آن معتقد بودند. "
در اینجا کشیش با نگاه پر در صورت زندانی ، و افزود ، بطور سرد --
"من آن را باور هنوز هم.
با این حال ، جذابیت کم کم آن کار کنند ؛ رقص خود را از طریق من چرخید
مغز من احساس طلسم مرموز کار در درون من.
که باید را بیدار کرده اند به خواب آرام می شد و مانند کسانی که در برف می میرند ،
من لذت بردن در اجازه می دهد این خواب به در قرعه کشی احساس می شود.
همه در یک بار ، شما شروع به آواز خواندن.
چه کار کنم ، بدبخت ناراضی؟ آهنگ شما هنوز هم نسبت به خود را جذاب تر بود
رقص. من سعی کردم به فرار.
غیر ممکن است.
من ، میخ شده بود و ریشه به نقطه است. به من به نظر می رسید که سنگ مرمر از
پیاده رو به زانو در من افزایش یافته بود. من مجبور شد تا آخر باقی می ماند.
پاهایم مثل یخ ، سر من بود در آتش است.
در تاریخ و زمان آخرین شما از روی ترحم روی من انجام گرفت ، شما را متوقف به خواندن ، شما ناپدید شد.
بازتابی از چشم انداز خیره کننده ، طنین موسیقی دلربا
ناپدید شده توسط درجه از چشم من و گوش من.
سپس من به سوراخ برج یا سنگر از پنجره سقوط کرد ، سفت و سخت تر ، ضعیف تر از یک
مجسمه ای از پایه آن پاره شده است. بل غروب من roused.
من به خودم جلب کرد ، من فرار کرد ، اما افسوس! چیزی در درون من هرگز به آن سقوط کرده اند
شدت گرفتن دوباره ، چیزی بر من آمده بود که از آن من نمی توانستم فرار است. "
او یکی دیگر از مکث و رفت ، --
"بله ، قدمت از آن روز بود ، در درون من یک مرد وجود دارد که من نمی دانستم.
من سعی کردم به استفاده از همه چاره من. گوشهنشینی کردن ، محراب ، کار ، کتاب ، --
follies!
آه ، چگونه توخالی می کند صدای علم ، زمانی که یکی در خط تیره ناامیدی در برابر آن سر پر از
احساسات! آیا شما می دانید ، دختر جوان ، چه من تو را دیدم
از ان پس بین کتاب من و من؟
شما ، سایه خود را ، تصویری از ظهور درخشان بود که یک روز عبور
فضا قبل از من.
اما این تصویر تا به حال هیچ دیگر همان رنگ و حزن انگیز ، محزون ، تیره به عنوان
دایره سیاه و سفید که مدت ها به دنبال چشم انداز از مردی بی تدبیر است که gazed
بدقت در خورشید است.
"قادر به خودم را از آن خلاص ، از آنجایی که من شنیده ترانه خود را زمزمه تا کنون در سر من ، مشهود
پای خود را در رقص همیشه در کتاب نماز و ادعیه روزانه من احساس حتی در شب ، در خواب من ، فرم شما
مورد نظر در تماس با خود من ، من برای دیدن
شما دوباره به شما را لمس کنند ، بدانند که شما ، برای دیدن اینکه آیا من واقعا باید
دوست دارید تصویر ایده آل است که من از شما نگه داشته شده بود ، به خرد رویای من ،
اتفاقا ، با واقعیت.
در تمام رویدادها ، من امیدوار است که برداشت جدید خود را تحت الشعاع قرار دادن اولین و
برای اولین بار تحمل ناپذیر تبدیل شده بود. من به شما به دنبال.
من شما را دیدم یک بار دیگر.
فاجعه! وقتی که من به شما دو بار دیده بود ، من می خواستم ببینم
شما هزار بار ، من می خواستم به شما همیشه.
سپس -- چگونه خودم را در آن شیب جهنم توقف -- پس من دیگر متعلق به خودم است.
انتهای دیگر از موضوع است که شیطان به بال من وصل کرده او به محکم بود
پای خود را.
شدم ادم اواره و ولگرد و سرگردان مانند خودتان.
من برای شما در زیر porches منتظر ، من مواظب برای شما در گوشه و کنار خیابان ایستاده بود ،
من برای شما از قله برج من تماشا می کنند.
من هر شب به خودم مفتون تر ، نومیدی ، bewitched بازگشت
بیشتر از دست داده! "من که از شما آموخته بود ، مصر ،
غیرمتعارف ، کولی ، zingara.
چگونه می تواند سحر و جادو من شک دارم؟ گوش دهید.
من امیدوار بودند که محاکمه به من از افسون آزاد است.
ساحره مسحور برونو D' AST ؛ او تا به حال او سوخته و درمان بود.
من آن را می دانستند. من می خواستم سعی کنید چاره.
در ابتدا من سعی کردم به شما ممنوع مربع در مقابل از برگشتن ، کدبانو ، با امید به
فراموش کنید اگر شما بازگشت ندارد. شما بدون توجه به آن پرداخت.
شما برگردانده است.
سپس ایده ربودن شما رخ داد به من.
یک شب من ساخته شده تلاش. دو نفر از ما وجود دارد.
ما در حال حاضر شما را در قدرت ما بود ، هنگامی که آن افسر بدبخت آمد.
او شما را تحویل داد. به این ترتیب ناخشنودی ، معدن خود او شروع شود ،
و خود را.
در نهایت ، دیگر دانستن اینکه چه باید بکنید ، و آنچه از من تبدیل شده ، من شما را محکوم کرد
به این مقام. "من فکر می کردم که من باید مانند درمان
برونو D' AST.
من نیز تا به حال ایده اشتباه گرفته شود که دادگاه شما را به دست من تحویل ، که ، به عنوان یک
زندانی من باید شما را نگه دارید ، من باید به شما داشته باشند ، وجود دارد که شما نمی تواند فرار از
من که شما در حال حاضر برخوردار بود به من
زمان به اندازه کافی بلند به من حق شما داشتن به نوبه خود به من بدهد.
هنگامی که یکی اشتباه می کند ، باید آن را کاملا انجام.
'جنون تیس برای متوقف کردن میدوی در هیولا!
افراطی از جرم و جنایت deliriums آن از شادی.
کشیش و جادوگر می تواند در لذت بر خرپا نی در سیاه چال مخلوط!
"بر این اساس ، من شما را محکوم کرد. آن موقع بود که من به شما وحشت زده هنگامی که ما
ملاقات کرد.
توطئه که بر علیه شما بافی بود ، طوفان بود که من آید تپه بالاتر از خود را
سر ، پشت سر هم از من در تهدیدها و نگاههای رعد و برق.
با این حال ، من تردید.
پروژه من تا به حال طرف های وحشتناک آن است که به من کوچک به عقب.
"شاید من ممکن است آن را کنار گذاشته ، شاید فکر شنیع من پژمرده در
مغز من ، بدون تحمل میوه.
من فکر کردم که آن را همیشه بستگی به پیگیری و یا قطع این
دادستان
اما هر فکر شیطانی بی شفقت است ، و اصرار دارد در تبدیل شدن به یک سند ، اما جایی که من
بر این باور خودم را به همه قدرتمند ، سرنوشت قوی تر بود از اول
افسوس!
'سرنوشت تیس است که شما را تصرف کردند و شما را به چرخ های وحشتناک از تحویل
ماشین که من آن را مضاعف ساخته بود. گوش دهید.
من نزدیک شدن به پایان است.
"یک روز ، -- دوباره خورشید درخشان درخشان -- ببین من مرد عبور من uttering
نام شما و خنده ، که حمل هوسرانی در چشم او.
لعنت!
من او را به دنبال شما می دانید بقیه "او متوقف است.
دختر جوان می تواند پیدا کردن اما یک کلمه : "اوه ، خورشید من"
"که نام!" گفت کشیش ، بتواند بازوی خود را به صورت خشونت آمیزی آن.
"مطلق است که نام نیست!
آه! wretches پر از بدبختی است که ما ، 'TIS که نامی است که ما از بین برد! یا ، و نه
ما باید یکدیگر به بازی غیر قابل توضیح از سرنوشت خراب! شما هستند
رنج می برند ، شما نمی؟ شما سرد هستند ؛
شب شما را کور می کند ، به سیاه چال انداختن شما را پوشاند ، اما شاید شما هنوز هم برخی از نور
در روح خود کار ، از قسمت زیرین ، آن را تنها عشق کودکانه خود را برای آن مرد خالی که
بازی با قلب خود ، در حالی که من خرس
سیاه چال در درون من ، درون من است ، زمستان ، یخ ، ناامیدی وجود دارد و من شب در من
روح. "آیا شما می دانید چیزی است که من رنج برده اند؟
من در محاکمه خود حضور بود.
من بر روی نیمکت مقام نشسته بود. بله ، تحت یکی از cowls کشیش ، وجود دارد
contortions از سر در گم بودند.
هنگامی که شما را در آورده بودند ، من آنجا بود ، زمانی که شما مطرح شد ، من وجود داشت.-- دن از
گرگ -- جرم من بود ، آن را به چوبه دار من بود که من به آرامی بر شما مشهود بودن پرورش داده
سر.
من برای هر شاهد ، هر اثبات ، هر دادخواست بود ، من می تواند هر یک از شما تعداد دفعات مشاهده
گام در مسیر دردناک ، من هنوز هم وجود دارد که جانور وحشی -- آه!
من تا به حال شکنجه را پیش بینی نیست!
گوش دهید. من به شما به دنبال به آن اتاق از غم و اندوه.
مشهود شما تکمیل نشده و به کار گرفته ، نیمی از لخت ، توسط دست بدنام
زجر دهنده است.
من پای خود ، که پا که من می خواهم که با توجه امپراتوری به بوسه و می میرند ، که مشهود
پا ، زیر که به سر من خرد من باید چنین احساس خلسه --
مشهود آن در آن بوت وحشتناک محصو ر ،
که اندام یک زندگی در حال وارد شدن به یک لخته خونی تبدیل می کند.
اوه ، بدبخت! در حالی که من در آن نگاه ، من در زیر من کفن خنجر برگزار شد ، که با آن
من سینه ام پاره شده.
هنگامی که شما به زبان آمده است که فریاد ، من آن را به گوشت فرو برد ، در گریه دوم ، این امر می
وارد قلب من. نگاه کن!
من اعتقاد دارم که آن را هنوز هم خونریزی است. "
او قبا خود را گشوده است. پستان او در واقع ، mangled به عنوان توسط
پنجه ببر ، و در کنار او او یک زخم بزرگ و بد شفا.
زندانی با وحشت عقب کشیدم.
"آه! گفت :" کشیش ، "دختر جوان ، ترحم بر من!
شما فکر کنید که خودتان ناراضی ، افسوس! افسوس! شما می دانید چه ناخشنودی نمی باشد.
آه! به عشق یک زن! به یک کشیش! منفور! به عشق با تمام خشم یک فرد
روح احساس می کنید که یکی را برای حداقل از لبخند او را ، خون فرد ، یکی
اعضای حیاتی و موثر بدن ، شهرت فرد ، نجات فرد ،
جاودانگی و ابدیت ، این زندگی و از سوی دیگر ، به پشیمانی که یکی از پادشاه نیست ،
امپراتور ، فرشتهء بزرگ ، خدا ، به منظور است که ممکن است یک برده بیشتر در زیر او قرار
پا ، به شب و روز خود را در یک قلاب
رویاها و افکار شخص ، و او را ناگهان در عشق با مظاهر از یک سرباز
و به هیچ چیز به او ارائه دهند ، اما قبا کثیف یک کشیش ، که الهام بخش
او با ترس و انزجار!
است وجود داشته باشد با حسادت و خشم یکی از ، در حالی که او در بدبختی lavishes ،
ابله blustering ، گنجینه های از عشق و زیبایی!
ببین که بدن است که شکل می سوزاند شما ، که در اغوش حمل کردن که دارای بسیار
شیرینی ، که گوشت تند زدن و زیر بوسه از یکی دیگر از سرخ شدن!
آه آسمان! به عشق پای خود ، بازو ، شانه اش ، به رگهای آبی اش فکر می کنم ،
پوست قهوه ای اش ، تا یکی writhes برای تمام شب با هم در پیاده رو یک فرد
سلول ، و به ناگهان همه کسانی که caresses که کدام یک از رویای کرده است ، پایان دادن به در شکنجه!
فقط در کشش او را بر بستر چرم موفق!
آه! این انبر واقعی ، قرمز در آتش جهنم است.
آه! خوبان که بین دو قطعه هست ، و یا پاره شده در قطعات توسط چهار اسب اره!
آیا شما می دانم آنچه که شکنجه شده است ، که بر شما برای شب های بلند خود را تحمیل
سوزش شریان ها ، ترکیدن قلب ، شکستن شما سر ، دندان knawed دست خود ، دیوانه
شکنجه گران که شما به نوبه خود متصلا ، به عنوان
پس از یک زمین فوتبال قرمز گرم ، به فکر عشق ، حسادت ، و ناامیدی!
دختر جوان ، رحمت! آتش بس برای یک لحظه! چند خاکستر بر روی این زغال های زنده!
تمیز کردن ، من به شما التماس کردن ، عرق که کم کم در قطره های بزرگ از پیشانی من!
کودک! شکنجه من با یک دست ، اما نوازش من با دیگر!
ترحم ، دختر جوان!
ترحم بر من! "کشیش writhed بر روی آسفالت خیس ،
ضرب و شتم سر خود را در برابر گوشه از مراحل سنگ است.
دختر جوان gazed او ، و به او گوش.
هنگامی که او متوقف شد ، خسته و نفس نفس ، او در یک صدای کم تکرار ، --
"آه من خورشید!"
کشیش خود را نسبت به او را بر روی زانو خود را کشیده است.
"من به شما التماس کردن او ، فریاد" اگر شما هر گونه قلب ، من دفع نیست!
آه! دوستت دارم!
من بدبخت هستم! هنگامی که آن نام ، دختر ناراضی ، آن را به شما مطلق
به عنوان اینکه شما را خرد تمام الیاف از قلب من بین دندان های خود است.
رحمت!
اگر شما از جهنم آمده من با شما برو انطرف تر خواهد شد.
من انجام داده اند همه چیز را به آن پایان.
جهنم که در آن شما هستند ، باید به او بهشت ، نزد شما از آن جذاب تر است
خدا! آه! صحبت می کنند! شما هیچ کدام از من داشته باشد؟
من باید کوه ها را در بنیادهای خود را متزلزل خواهد بود در روز فکر
هنگامی که یک زن چنین عشق دفع. آه! اگر شما فقط!
آه! خوشحال چگونه ممکن است.
ما می خواهیم فرار -- من به شما کمک خواهد کرد به فرار ، -- ما به جایی که ، ما که به دنبال
نقطه بر روی زمین ، که در آن خورشید درخشان است ، آسمان bluest ، که در آن درختان
ترین انبوه.
ما می خواهیم یکدیگر عشق ، ما به دو روح ما را به یکدیگر پور ، و ما را
تشنگی برای خودمان که ما را در مشترک و متصلا در آن فرو نشاند
چشمه عشق پایان ناپذیر است. "
او با خنده وحشتناک و هیجان قطع شد.
"نگاه کن ، پدر ، شما به خون در انگشتان دست خود را!"
کشیش برای لحظاتی چند به عنوان هر چند تبدیل به سنگ شده ، باقی ماند و با چشمان خود را ثابت بر
دست خود را.
"خب ، بله!" او در گذشته از سر گرفته ، با نجابت عجیب ، "توهین به من ، مسخره می کنند در
من ، به من پایمال کردن با تمسخر! اما می آیند ، می آیند.
اجازه دهید ما را در عجله را.
لازم به به ، روز بعد ، من به شما بگویم. چوبه دار بر روی Greve ، شما آن را بدانید؟ آن
می ایستد همیشه آماده است. این وحشتناک است! برای دیدن شما در آن سوار
گاری!
آه رحمت! تا به حال من از این قدرت از من هرگز احساس
عشق به شما.-- آه! دنبال من. شما باید وقت خود را را به من عشق را بعد از من
شما را نجات داد.
شما باید به من تا زمانی که شما نفرت. اما آمد.
به ، فردا! به ، فردا! چوبه دار! اعدام شما!
آه! صرفه جویی در خودتان! یدکی من! "
او بازوی او را تصرف کردند ، او در کنار خود ، سعی کرد او را بکشید دور.
او ثابت چشم او بدقت به او. "آنچه که از خورشید من تبدیل شده است؟"
"آه! گفت کشیش آزاد بازوی او ،" شما بی رحم. "
"آنچه که از خورشید تبدیل شده؟" او تکرار بطور سرد.
"او مرده است!" گریه می کشیش.
"مرده!" گفت : او هنوز از یخ و حرکت "و سپس چرا شما به من زندگی صحبت کنم؟"
او گوش دادن به او نیست. "آه! بله ، گفت : "او ، به عنوان اینکه به صحبت
خود "او قطعا باید مرده.
تیغه سوراخ عمیق. من معتقدم که من قلب خود را با لمس
نقطه. آه! روح من در پایان از
خنجر! "
دختر جوان خودش را بر او مانند یک ماده پلنگ خشمگین پرتاب شود ، و او را بر تحت فشار قرار دادند
مراحل راه پله با نیروی مافوق طبیعی است.
«دور شو ، هیولا!
دور شو ، قاتل! مرا به مرگ!
ممکن است خون از هر دو ما را لکه ابدی بر پیشانی خود را!
، کشیش تو سایت
! هرگز ! هرگز هیچ چیز نمی خواهد ما متحد شوید! جهنم نه خود را!
برو ، مرد ملعون! ! هرگز "
کشیش بر تصادفا از پله ها بود.
او در سکوت disentangled پا خود را از چین از ردا خود ، برداشت فانوس خود را
دوباره و به آرامی شروع به صعود از مراحل که منجر به درب رو باز کرد
درب و از طریق آن به تصویب رساند.
همه در یک بار ، دختر جوان مشهود ظهور دوباره سر خود و آن عینک بیان هراسان ،
و او گریه ، خشن با خشم و ناامیدی ، --
"من به شما بگوید او مرده است!"
او رو به پایین صورت را بر زمین سقوط کرد ، و دیگر هیچ صدای قابل شنیدن در
سلول از گریه قطره از آب که تپیدن استخر را در میان ساخته شده
تاریکی.