Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل ششم، ماجرای باستان شناس طاس
من شب را در قفسه از دامنه کوه به سر برد، در لی تخته سنگ است که در آن
ورسک رشد بلند و نرم است. این یک کسب و کار سرد بود، برای من بود و نه
کت و نه نیم تنه یا ژیلت.
این در نگهداری آقای Turnbull را، به عنوان کتاب کوچک Scudder، ساعت مچی و - بدترین
از همه - لوله و کیسه توتون.
فقط پول من در کمربند من، و در حدود نیم پوند بیسکویت زنجبیل همراه
در جیب شلوار من.
من supped نیمی آن بیسکویت، و با worming عمیق خودم را به هدر کردم
نوعی از گرما. روح من، افزایش یافته بود و من بود
برای لذت بردن از این بازی دیوانه از پوست و به دنبال.
تا کنون به طور معجزه آسایی من خوش شانس بوده است. مرد شیر فروش، صاحب مسافرخانه ادبی، سر
هری، roadman و Marmie احمقانه، همه قطعات از بخت خوب بدون استحقاق بود.
به نحوی موفقیت اول به من احساس که من که قرار بود به جلو و چیزی را از طریق.
رئیس مشکل من این بود که من به شدت گرسنه بود.
هنگامی که یک یهودی خود را شلیک در شهر و استنطاق وجود دارد، روزنامه ها معمولا
گزارش دادند که فوت شده بود به خوبی تغذیه '.
من به خاطر دارم که فکر که آنها با من تماس نیست خوب پرورانده اگر من گردنم را شکست
در باطلاق سوراخ است.
بگذارم و شکنجه خودم - فقط برای بیسکویت زنجبیل بر خلاء درد
با حافظه از تمام مواد غذایی خوب من کمی فکر در لندن بود.
سوسیس ترد میدان تمرین اسب دوانی واتومبیل های کورسی و خاشاک خوشبو بیکن وجود دارد، و خوش بر و رو
تخم مرغ آبپز است - هر چند وقت یکبار من دماغم آنها تبدیل شده بود!
کتلت را در باشگاه و ژامبون خاص ایستاده بود که در
جدول سرد، که روح من lusted.
افکار من hovered بیش از همه انواع خوراکی فانی، و در نهایت حل و فصل
ابجو و اغذیه فروشی استیک و کوارت تلخ با یک خرگوش ویلز به دنبال.
در اشتیاق ناامید کننده ای برای این dainties من به خواب رفت.
من بسیار سرد و سخت در مورد یک ساعت بعد از طلوع آفتاب بیدار.
آن زمان من در حالی که کمی به یاد داشته باشید که در آن من بود، برای من بسیار خسته شده بود و به حال
خواب به شدت.
من اولین بار دیدم آسمان آبی رنگ پریده را از طریق یک شبکه از خلنگ، و سپس شانه بزرگ از تپه،
و سپس چکمه های خود من منظمی در blaeberry بوش قرار داد.
من خودم را در آغوش من افزایش یافته و به پایین دره نگاه کرد، و من را یک نگاه
توری تا چکمه های من در عجله از جا در رفته.
برای مرد بودند در آنجا، در زیر، بیش از یک چهارم از خاموش مایل نیست، در فاصله
دامنه کوه مثل یک فن، ضرب و شتم و خلنگ زار.
Marmie شده بود، آهسته به دنبال انتقام خود را.
من از قفسه من را پوشش تخته سنگ crawled شده و از آن دست کم عمق
سنگر که نقطه صورت کوه.
این من در حال حاضر منجر به خندقها باریک سوختگی، راه را که من به درهم
بالای خط الراس. از آنجا نگاه کردم و دیدم که من
هنوز کشف نشده است.
تعقیب من صبورانه تقسیم چیزی بچهار بخش دامنه و در حال حرکت به سمت بالا.
نگه داشتن پشت خط افق من شاید فرار نیم مایل، تا وقتی که من در نظر گرفته من بالا بود
پایان بالاتر از گلن.
سپس من خودم را نشان داد، و بلافاصله توسط یکی از flankers، که تصویب شد
کلمه به دیگران.
من شنیده ام گریه می کند از پایین، و دید که تغییر خط از جستجو آن
راستا می باشد.
من وانمود به عقب نشینی بیش از خط افق، اما به جای رفت پشت من آمده بود،
و در بیست دقیقه پشت خط الراس مشرف به محل خواب من بود.
از آن نقطه نظر من تا به حال رضایت از دیدن جریان تعقیب تپه
در گلن عطر ناامیدانه نادرست است.
من قبل از من انتخاب از راه را انتخاب کردم، و پشته ساخته شده است که زاویه با
من بود و به زودی آن را مورد استفاده قرار گلن عمیق بین من و دشمنان.
ورزش خون من گرم بود، و من شروع به لذت بردن از خودم شگفت آور است.
همانطور که من رفتم در بقایای گرد و خاکی از بیسکویت زنجبیل breakfasted.
من بسیار کمی در مورد این کشور می دانست، و من hadn'ta مفهوم چه کاری میخواهید انجام دهید.
من با اعتماد به قدرت از پاهای من، اما من به خوبی آگاه است که کسانی که پشت سر من بود
آشنایی با دروغ از زمین، و جهل من خواهد بود سنگین
نقص.
من در مقابل من دریایی از تپه را دیدم، رو به افزایش بسیار زیاد به سمت جنوب، شمال
شکستن را به لبه های گسترده ای که از هم جدا دره گسترده و کم عمق است.
خط الراس من انتخاب شده بود به نظر می رسید، به غرق شدن بعد از یک مایل یا دو به یک زمین بایر است که مانند یک غیر روحانی
جیب در مرتفع. به نظر می رسید به خوبی یک جهت را به عنوان
هر نوع دیگر.
حیله جنگی به من داده بود شروع منصفانه - بیست دقیقه - و من تا به حال عرض
از گلن پشت من قبل از من تو را دیدم سر از تعقیب است.
پلیس در استعداد محلی به کمک های خود را آشکارا نامیده می شود، و مردان من می توانم
دیدن تا به حال ظاهر از گله و یا gamekeepers.
آنها در نزد من hallooed، و من دست تکان دادند دست من.
دو شیرجه به گلن و شروع به صعود خط الراس، در حالی که دیگران خود را نگه داشته
طرف تپه.
احساس کردم که اگر من شرکت در بازی مدرسه از خرگوش و hounds.
اما خیلی زود شروع به نظر می رسد کمتر از یک بازی است.
پشت آن دسته از همراهان مردان سنگین بر سلامت بومی خود بوده است.
با نگاهی به گذشته را دیدم که فقط سه نفر پس از مستقیم، و من حدس زد که
دیگران برداشته بود یک مدار قطع است.
فقدان دانش محلی به خوبی ممکن است لغو من، و من به حل و فصل از
این درهم و برهم کردن از glens به جیب اهل شمال افریقا از تاپس دیده بود.
من باید فاصله من به عنوان روشن به دور از آنها، افزایش و من باور داشتم که
می تواند این اگر من می تواند زمینه مناسب برای آن انجام دهد.
اگر پوشش وجود داشته است من کمی از وسیله سعی کرده اند، اما در این دامنه های لخت
شما می توانید پرواز خاموش مایل را ببینید.
امید من این باید در طول پاها و صحت باد من باشد، اما من نیاز
زمین ساده تر برای آن، برای من یک کوه نورد پرورش.
من آرزوی تسویه حساب Afrikander خوب در.
من در یک جهش بزرگ قرار داده و خود را به خط الراس من و پایین به زمین بایر قبل از هر گونه آمار و ارقام
ظاهر شده بر روی خط افق پشت سر من.
من عبور سوختگی، و در highroad که گذر بین دو آمد
glens.
و همه در مقابل من یک میدان بزرگ هدر شیب دار به تاج بود که بود
تاج گذاری با پر عجیب و غریب از درختان.
در دایک های کنار جاده دروازه بود، که از آن یک مسیر رشد چمن باعث شد بیش از
موج اول از زمین بایر است.
من دایک شروع به پریدن کرد و به دنبال آن، و پس از چند صد متری - در اسرع وقت آن
از نزد بزرگراه - چمن متوقف شد و به
جاده، که آشکارا با برخی مراقبتهای ویژه نگهداری می شد.
واضح است که به یک خانه رفت، و من شروع به انجام همان فکر می کنم.
تا کنون شانس من، برگزار شده بود و ممکن است که بهترین شانس من در این
خانه از راه دور. به هر حال بود درختان وجود دارد، و
به معنای پوشش است.
من جاده را دنبال نمی کند، اما burnside که آن را در سمت راست باکس، که در آن
سرخس بزرگ شده و عمیق و بانک های بالا ساخته شده است روی صفحه نمایش قابل تحمل است.
بود من، برای زودتر به دست آورده بودند توخالی تر میشود، به دنبال بازگشت، من تو را دیدم
پیگیری شکوه یال که از آن من بود فرود آمد.
پس از آن من بود نگاه به عقب و من تا به حال هیچ زمان.
من زد تا burnside، خزنده بیش از مکان های باز، و برای wading را بخش بزرگ در
جریان کم عمق است.
کلبه متروکه با یک ردیف از فانتوم ذغال سنگ نارس، پشته و بیش از حد رشد
باغ.
بعد از آن من را میان یونجه جوان بود، و خیلی زود به لبه مزرعه آمده بود
باد لاین رولر اسپورت. از آنجا دیدم از دودکش خانه
سیگار کشیدن چند صد متری به سمت چپ من است.
من burnside forsook عبور دیگر دایک، و تقریبا قبل از من می دانستم که بر روی یک
چمن خشن.
یک نگاه به من گفت که من از نزد پیگیری خوبی بود، که تا به حال هنوز رتبهدهی نشده است
تصویب آسانسور برای اولین بار از زمین بایر است.
زمین چمن بسیار خشن، برش با داس به جای استفاده از ماشین چمن زنی بود، و کشت
تخت از rhododendrons گمنام. بند شلوار سیاه و سفید بازی، که
معمولا پرندگان باغ، گل رز در روش من است.
خانه قبل از من به مزرعه عادی خلنگ زار بود، با بیشتر پرمدعا
whitewashed بال اضافه شده است.
متصل به این بخش ایوان شیشه ای بود، و از طریق شیشه ای چهره از من تو را دیدم
نجیب زاده مسن فقیرانه من تماشای. من در طول مرز تپه درشت stalked
شن و وارد ایوان درب باز است.
لذت بخش در داخل یک اتاق، شیشه ای در یک طرف بود، و از سوی دیگر جمعی از کتاب است.
بیشتر کتاب ها نشان داد در یک اتاق داخلی.
روی زمین به جای جداول، ایستاده بود مواردی از قبیل شما را در یک موزه، پر
با سکه ها و ادوات سنگ عجیب و غریب.
یک میز زانو سوراخ در وسط وجود دارد، و در آن، با برخی از مقالات و باز نشسته
حجم قبل از او، نجیب زاده خیرخواه بود.
چهره اش گرد و درخشان بود، مانند آقای Pickwick، شیشه های بزرگ در گیر شد
پایان دادن به بینی خود را، و بالای سر خود را به عنوان روشن و برهنه به عنوان یک بطری شیشه ای بود.
هرگز او رفت زمانی که من وارد است، اما مطرح ابرو ارام خود را و مرا به صبر
صحبت می کنند.
این کار آسان نیست، با حدود پنج دقیقه به فراغت، به یک غریبه که من
بود و هر کاری که دوست داشتم انجام می دادم، و کمک های خود را به نفع خود. من آن را انجام ندهید.
چیزی در مورد چشم انسان قبل از من وجود داشت، چیزی بسیار مشتاق و
آگاه، که من می تواند یک کلمه را پیدا کند.
من به سادگی به او خیره شد و لکنت.
شما عجله به نظر می رسد، دوست من، او به آرامی گفت.
من به سمت پنجره راننده سرشونو تکون دادن.
این چشم انداز را در سراسر زمین بایر را از طریق یک شکاف در مزرعه داد و نشان داد
چهره های خاص نیم مایل کردن عقب مانده از طریق خلنگ زار.
آه، می بینم، او گفت، و در زمان یک جفت عینک میدان که از طریق آن، او با صبر و حوصله
دقیق این ارقام است. 'یک فراری از عدالت؟
خب، ما به این موضوع خواهم در اوقات فراغت ما.
در ضمن من به حریم خصوصی من است که در بر روستایی دست و پا چلفتی شکسته اعتراض
پلیس.
برو به مطالعه من و شما خواهید دید دو درب شما مواجه است.
یکی در سمت چپ و نزدیک آن را پشت سر شما.
شما می توانید کاملا امن است.
و این مرد فوق العاده ای انجام گرفت تا دوباره قلمش.
من که من پیشنهاد شد، و خودم را در یک اتاق کوچک تاریک که گداخته شدن از
مواد شیمیایی، و تنها با یک تا پنجره کوچک در دیوار روشن شد.
درب پشت سر من با یک کلیک مانند درب امن چرخش است.
یک بار دیگر من محراب غیر منتظره پیدا کرده است.
تمام همان من راحت نیست.
چیزی بود در مورد آقا که به تعجب واداشت و نه من وحشت زده وجود دارد.
او بیش از حد آسان و آماده شده بود، تقریبا به عنوان اگر او از من انتظار داشتند.
و چشم خود را به طرز وحشیانه ای هوشمند بوده است.
نه صدایی به من در آن جای تاریک بود. برای همه من می دانستم که پلیس ممکن است
جستجو در خانه، و در صورتی که آنها می خواهند بدانند که آنچه در پشت این
درب.
من سعی کردم به روح من در صبر است، و فراموش چقدر گرسنه بودم.
سپس من در زمان بیشتر شاد است.
نجیب زاده کهن به ندرت می تواند به من امتناع از غذا، و من به بازسازی من افتاد
صبحانه.
بیکن و تخم مرغ به من، محتوا، اما من می خواستم بهتر از دنده خوک نمک زده و خشک کرده از بیکن
و نیمی از یک تخم مرغ 100.
و سپس، در حالی که دهان من آب در پیش بینی بود، با یک کلیک و وجود داشت
ایستاده بود دم در باز است.
من را به نور خورشید ظهور، به پیدا کردن استاد نشسته خانه در عمق
صندلی راحتی در اتاق او به نام مطالعه خود، و با توجه به من با چشم های کنجکاو.
«آیا آنها رفته است؟"
از او خواستم. آنها رفته اند.
من آنها را متقاعد شده است که شما تپه عبور کرده است.
من را انتخاب کنید که پلیس باید بین من و آنها من هستم به خوشحال
افتخار. این صبح خوش شانس برای شما، آقای ریچارد
Hannay. '
همانطور که وی صحبت می کرد پلک خود را به نظر می رسید به لرزه و سقوط کمی بر خاکستری مشتاق او را
چشم.
در یک فلش عبارت را Scudder، آمد به من، زمانی که او مرد بود
او بیشتر در جهان می ترسیدند. او گفته بود که او می تواند هود چشمان او
شاهین.
بعد دیدم که من مستقیما به مقر دشمن راه می رفت بود.
ضربه اول من بود به جریان بنزین را کنترل وحشی و برای هوای آزاد.
به نظر می رسید او برای پیش بینی قصد من، برای او به آرامی لبخند زد، و به درب راننده سرشونو تکون دادن
پشت سر من. من هم تبدیل شده، و دید و دو مرد بندگان که تا به حال
من با اسلحه پوشیده شده است.
او می دانست که نام من است، اما او پیش از این هرگز مرا دیده است.
به عنوان انعکاس darted در سراسر ذهن من من تو را دیدم یک فرصت باریک.
من نمی دانم منظور شما چیست، گفت: تقریبا.
و شما که خواستار ریچارد Hannay؟ محمدعلی نام من است.
پس؟ "او گفت، هنوز هم لبخند بر لب.
اما البته شما باید دیگران. ما نمی خواهد نزاع در مورد یک نام است.
من خودم کشیدن با هم در حال حاضر، و من منعکس است که من لباس، فاقد پوشش و
جلیقه و یقه، در هر حال به من خیانت.
من در surliest صورتم قرار داده و به شانه ام را شانه ای بالا انداخت.
گمان می کنم شما به من داد تا بعد از همه، و من اسمش را یک حقه کثیف ملعون است.
خدای من، ای کاش من تا به حال ندیده که نفرین موتور ماشین!
پول و به شما لعنت، "و من چهار شهریاران و بر روی میز پرت.
چشمانش را باز کرد کم است.
اوه نه، من باید به شما نمی دهد تا. من و دوستانم خصوصی
حل و فصل با شما، که همه این است. شما می دانید کمی بیش از حد، آقای Hannay.
شما یک بازیگر باهوش هستند، اما نه کاملا هوشمندانه به اندازه کافی.
او با اطمینان سخن گفت، اما من می توانم سپیده شک در ذهن خود را ببینید.
اوه، jawing خاطر توقف خدا، گریه کردم.
همه چیز علیه من است. من کمی شانس از من در آمد
ساحل لیت.
چه آسیب در شیطان فقیر با معده خالی چیدن مقداری پول او
می یابد در موتور خودرو مجسمه؟
که من انجام شده است و برای همین من به مدت دو روز توسط کسانی که لعنتی chivvied
bobbies بیش از آن تپه های لعنتی. من به شما بگویم من منصفانه بیمار از آن.
شما می توانید آنچه می خواهید، پسر!
ند محمدعلی کردم و بدون جنگ در سمت چپ او. "من می توانم ببینم که شک در کسب.
شما ملزم به من با داستان doings اخیر خود از او پرسید.
"من نمی تواند، guv'nor، من در ناله گدا گفت.
من نیش خوردن به مدت دو روز بود. یک لقمه غذا را به من بدهد، و سپس شما
شنیدن حقیقت خدا.
من باید غذا را در صورت من را نشان داد، برای او به یکی از مردان در نشانه
راهرو.
کمی از پای سرد و آورده بود و یک لیوان آبجو، و من به آنها مانند یک خوک wolfed
و یا به جای مانند ند محمدعلی، برای من نگه داشتن تا شخصیت من است.
او در وسط غذا من صحبت کرد ناگهان به من در آلمان، اما من در او تبدیل چهره
به عنوان خالی به عنوان یک دیوار سنگی.
سپس من به او گفتم داستان من - چگونه می توانم یک کشتی فرشته در لیت آمده بود یک هفته پیش
شد و ساخت زمینی راه من به برادرم در Wigtown.
من از پول نقد را اجرا کرده بود - من مبهم در ولگردی و قانونی شکنی اشاره کرد - و من بسیار خوب من بود
uppers زمانی که من در آمده بود یک سوراخ در یک پرچین، و، به دنبال از طریق، بزرگ دیده بود
موتور ماشین دروغ گفتن در سوختگی است.
من تا به حال برخوردی خشن روبرو مورد تا ببیند چه اتفاقی افتاده، و سه شهریاران و دراز کشیده بر روی پیدا کرده بود
صندلی و یکی روی زمین. هیچ کس وجود دارد و یا هر نشانه ای از وجود دارد
مالک، پس من پول نقد را به جیب بود.
اما به نوعی قانون بعد از من رو کرده بود.
وقتی که من به تغییر حاکمیت در مغازه نانوایی محاکمه شده بود، زن گریه کرده بود
پلیس، و کمی بعد، زمانی که من شستن صورت در سوختگی، من تا به حال شده است
تقریبا گریبانگیر بود و فقط دور با ترک کت و جلیقه من پشت سر من رو.
آنها می توانند پول، گریه کردم، برای یک مقدار زیادی چربی خوب آن انجام می شود.
این perishers هستند همه را در یک مرد فقیر است.
در حال حاضر، اگر آن را به شما، guv'nor، که quids را پیدا کرده بوده است، هیچ کس می توانست مشکل
شما 'تو دروغگو خوب، Hannay، او گفت.
من را به خشم پرواز کرد.
توقف را فریب دهد، شما لعنت! من به شما بگویم محمدعلی نام من، و من هرگز
از هر کسی Hannay در من روز به دنیا نامیده می شود شنیده می شود.
من به زودی می خواهم پلیس با Hannays شما و تپانچه میمون رو از شما می
ترفندهای ... نه، guv'nor، من فرمودید، من این معنا نیست
است.
برای گراب من خیلی از شما سپاسگزارم، و من شما را به اجازه من بروم در حال حاضر در سواحل تشکر
روشن است. این بود آشکار است که او به شدت متعجب و متحیر شد.
همانطور که می بینید او مرا ندیده است و ظاهر باید تغییر قابل ملاحظه ای
از عکس های من، اگر او تا به حال یکی از آنها است.
من خیلی هوشمند بود و در لندن لباس می پوشد، و در حال حاضر من با پا لگد کردن به طور منظم بود.
من پیشنهاد به شما اجازه می بروند. اگر شما به شما می گویند شما، به شما خواهد شد
به زودی شانس از پاکسازی خودتان داشته باشند.
اگر شما آنچه که من فکر می کنید، من فکر نمی کنم نور را به شما خواهد شد بسیار طولانی است.
زنگ، زنگ زد و بنده سوم از ایوان ظاهر شد.
او گفت: "من می خواهم Lanchester در پنج دقیقه،.
وجود خواهد داشت سه تا ناهار. بعد از آن او به طور پیوسته به من نگاه کرد و بود که
سخت ترین مصیبت از همه.
چیزی عجیب و اهریمنی در آن چشم ها، سرد و بدخیم وجود دارد، عجیب و غریب، و
hellishly هوشمندانه. آنها به من مثل چشم روشن مجذوب
یک مار است.
من تا به حال ضربه قوی به خودم را در رحمت و پیشنهاد خود را برای پیوستن به طرف او پرتاب، و
اگر شما در نظر من احساس کردم که در مورد همه چیز خواهید دید که که ضربه
باید صرفا فیزیکی بوده است،
ضعف از مغز مسخ شده و تسلط توسط یک روح قوی تر است.
اما من به آن بچسبد و حتی به پوزخند.
من گفتم: "شما به من هم می دانم، guv'nor،.
کارل، او در آلمان به یکی از مردان در راهرو صحبت کرد، به شما خواهد شد این قرار داده است
همکار در انبار تا من بازگشت، و شما خود را به من پاسخگو باشند
حفظ می کند.
من به بیرون از اتاق را با یک هفت تیر راهپیمایی در هر گوش.
انبار یک محفظه مرطوب در چه خانه رعیتی قدیمی بوده است.
هیچ فرش بر روی زمین ناهموار، و هیچ چیز را به نشستن اما مدرسه وجود دارد
تشکیل می دهد. سیاه را به عنوان زمین بود، برای ویندوز
به شدت توقیف است.
من groping ساخته شده است که دیوار را با جعبه و بشکه و کیسه به صف کردند
برخی چیزهای سنگین است. محل کامل قالب و استفاده نامناسب گداخته شدن است.
gaolers کلید در خانه تبدیل شده است، و من می توانم بشنوم آنها را تغییر پاهای خود را به عنوان
آنها در خارج گارد ایستاده بود. من در این تاریکی سرد در نشست
قاب بسیار بدبخت از ذهن است.
پسر در یک موتور رفته بود برای جمع آوری دو ruffians که تا به حال
مصاحبه دیروز به من.
در حال حاضر، آنها به من به عنوان roadman دیده بود، و آنها را به من، به یاد داشته باشید برای من بود
اماده شدن همان. roadman انجام شد بیست مایل از
ضرب و شتم او، توسط پلیس دنبال؟
یک یا دو سوال آنها را در مسیر قرار داده است.
احتمالا آنها آقای Turnbull، احتمالا Marmie دیده بود بیش از حد، به احتمال زیاد آنها می تواند
لینک کنید من با سر هری، و سپس همه چیز شفاف خواهد بود.
چه شانس من در این خانه خلنگ زار با سه desperadoes و مسلح خود را
بندگان؟
من شروع به فکر wistfully پلیس، در حال حاضر آهسته در طول تپه پس از من
روح مرده کمی قبل یا پس از مرگ.
آنها در هر همکاران، هموطنان و مردان صادق بودند، و رحمت مناقصه خود را
مهربانتر از این بیگانگان فرومایه است. اما آنها نمی توانست به من گوش.
که شیطان قدیمی با پلک گرفته نشده بود طولانی برای خلاص شدن از آنها.
من فکر کردم او احتمالا تا به حال به نوعی پیوند با پاسبانان.
به احتمال زیاد او نامه ها را از وزرای کابینه گفت: او داده می شود
تسهیلات برای توطئه علیه بریتانیا. این نوع از راه جغدی اجرا می کنیم ما
سیاست در کشور قدیمی است.
این سه نفر خواهد بود برای ناهار، بنابراین من تا به حال بیش از چند ساعت به صبر کردن نیست.
آن را به سادگی در انتظار بود در تخریب، برای من هیچ راهی از این آشفته را ببینید.
ای کاش که شجاعت Scudder من تا به حال، برای من برای اعتراف من هیچ احساس نمی
صبر و شکیبایی بسیار. تنها چیزی که نگه داشته تا من این بود که
من خیلی عصبانی بود.
من با خشم جوش بیاید، مقداری از آن سه جاسوس کشش در من مانند فکر می کنم
این.
من امیدوار بود که در هر میزان ممکن است قادر به پیچ و تاب یکی از گردن خود را قبل از آنها سیم
من
هر چه بیشتر از آن به فکر angrier بزرگ شدم، و من تا به حال به بلند شدن و حرکت
اتاق.
من سعی کردم کرکره، اما آنها که با یک کلید قفل بود، و من می توانم
حرکت آنها. از بیرون آمد clucking غش
مرغ در آفتاب گرم.
سپس من در میان کیسه ها و جعبه groped. دوم، و کیسه را باز نمی
به نظر می رسید که پر از چیزهای مانند سگ، بیسکویت که از دارچین گداخته شدن است.
اما، به من circumnavigated اتاق، من دسته در دیوار که به نظر می رسید به ارزش
بررسی.
آنچه که آنها را "مطبوعات" در اسکاتلند - - درب کمد دیوار بود و
قفل شده است. من آن را تکان داد، و نه شل و ول به نظر می رسید.
می خواهم چیز بهتری به من را از قدرت من در آن خانه، گرفتن
خرید بر روی دسته حلقه پرانتز من از آن دور.
در حال حاضر چیزی به سقوط است که من فکر را در زندانبانان در من به
پرس و جو. من کمی صبر کردم و سپس شروع به
کشف قفسه های کمد.
بسیاری از چیزهای عجیب و غریب وجود دارد وجود دارد.
که من پیدا کردم در وستا فرد یا دو در جیب شلوار من و نور را لرزاند.
آن را در یک ثانیه بود، اما یک چیز را به من نشان داد.
سهام کمی از مشعل الکتریکی را در یک قفسه وجود داشت.
من را برداشت، و متوجه شد که آن را در دستور کار بود.
با استفاده از مشعل به من کمک کند من بررسی دارد.
بطری و موارد عجیب و غریب بوی مواد غذایی، مواد شیمیایی بدون شک برای وجود دارد
آزمایشات، وجود دارد و سیم پیچ از سیم مسی خوب و yanks ها و yanks نازک بود
روغن ابریشم.
یک جعبه چاشنی، و بسیاری از بند ناف برای فیوز وجود دارد.
سپس دور در پشت قفسه من جعبه قهوه ای چاق و چله و در داخل آن
یک مورد چوبی.
من به آچار مدیریت آن را باز کنید، و در غیر روحانی نیم دوجین از آجر های کوچک خاکستری، هر یک از
زن و شوهر از اینچ مربع. من در زمان، و متوجه شد که آن پاشیده
به راحتی در دست من.
سپس من آن را گداخته قرار داده و زبان من به آن است. پس از آن من نشستم فکر می کنم.
من تا به حال یک مهندس معدن برای هیچ چیز، و من می دانستم lentonite زمانی که من تو را دیدم
آن است.
با یکی از این آجر می تواند خانه را به قطعات ضربه.
من این مسائل را در رودزیا استفاده کرده بودند و قدرت خود می دانست.
اما مشکل این بود که دانش من بود درست و دقیق نیست.
من به اتهام مناسب و راه درست تهیه آن فراموش شده بود، و من بود
مطمئن شوید که در مورد زمان.
من تا به حال تنها یک مفهوم مبهم است، بیش از حد، به قدرت خود، هر چند که من از آن استفاده کرده بود من تا به حال
آن را با انگشتان دست خود من گرفته شده است. اما این فرصت، تنها بود
شانس.
این خطر عظیم بود، اما در برابر آن یقین مطلق سیاه و سفید بود.
اگر من آن را با استفاده از شانس بودند، به عنوان من reckoned، در حدود پنج تا یکی به نفع دمیدن من
خودم را به درخت، تاپس، اما اگر من به احتمال بسیار زیاد باید به اشغال شش
سوراخ پا در باغ شب.
این راه من تا به حال به آن نگاه بود. چشم انداز بسیار تاریک بود در هر صورت،
اما به هر حال شانس هم برای خودم و برای کشورم بود.
یاد کمی Scudder، من تعیین می شود.
آن لحظه beastliest از زندگی من بود، برای من خوب نیست در این سرما خون
قطعنامه.
هنوز هم به چنگک جمع کردن تا دل و جرات به مجموعه دندان ها من و خفه کردن شک و تردید نفرت انگیز
که در بر من آب گرفتگی.
من به سادگی خاموش ذهن من و وانمود به انجام آزمایش به عنوان ساده به عنوان گای
آتش بازی Fawkes. من یک چاشنی، و ثابت آن را به یک زوج
فوت فیوز.
سپس یک چهارم از آجر lentonite، به من در زمان و آن را در نزدیکی درب زیر یکی از به خاک سپرده شد
کیسه در شکاف طبقه، تعمیر چاشنی در آن.
برای همه من می دانستم که نصف آن جعبه دینامیت ممکن است باشد.
اگر کمد مواد منفجره از جمله مرگبار برگزار شد، چرا که نه جعبه؟
در این مورد وجود نخواهد داشت بطرف بالا با شکوه برای من سفر و آلمان
بندگان و حدود یک هکتار از اطراف کشور است.
همچنین این خطر وجود دارد که انفجار ممکن است در تنظیم کردن آجر دیگر در
کمد، برای من بیشتر فراموش شده بود که من در مورد lentonite می دانستند.
اما انجام نداده برای شروع تفکر در مورد امکانات.
شانس ناگوار بود، اما من تا به حال به آنها را.
من خودم را درست در زیر طوفان یا گرداب شدید پنجره راس، و فیوز را روشن کردند.
سپس من را برای یک یا دو لحظه صبر کردم.
مرده سکوت وجود دارد - تنها این سو و ان سو حرکت کردن از چکمه های سنگین در گذشت، و
ادم احمق و رذل صلح آمیز مرغ از گرم خارج از منزل.
من، تقدیر روح من به ساز من، و تعجب که در آن من در پنج ثانیه
موج بزرگی از گرما، به نظر می رسید به موازات به سمت بالا از کف، و برای قطع
تاول لحظه در هوا.
سپس در مقابل من دیوار را دیدم به رنگ زرد طلایی و خارق حل
رعد و برق که مغز من را به پالپ با چکش. چیزی کاهش یافته است بر من، از ابتلا به نقطه
شانه سمت چپ من.
و من فکر می کنم بیهوش شدم. بی حسی من به ندرت می تواند فراتر از طول انجامید
چند ثانیه.
من احساس خودم را خفه از دود ضخیم زرد، و از باقی مانده به تلاش
پای من. جایی پشت سر من احساس کردم هوای تازه است.
jambs پنجره، افتاده بود و از طریق اجاره پاره پاره دود بود
ریختن از ظهر تابستان.
من بیش از سنگ سردر شکسته پا، و خودم را در حیاط در متراکم ایستاده و
مه تند خو.
من احساس بسیار مریض و بد، اما من می تواند اندام من حرکت می کند، و من مبهوت کورکورانه به جلو
دور از خانه.
آسیاب کوچک، با ملاقه خالی کردن در قنات چوبی در طرف دیگر حیاط رفت، و به
این من افتاد. آب خنک به من زنده کرد، و من فقط
عقل به اندازه کافی از چپ به فرار فکر می کنم.
من تپید با ملاقه خالی کردن در میان لجن و گل لغزنده سبز تا من به چرخ آسیاب رسید.
سپس من را از طریق سوراخ محور به آسیاب های قدیمی wriggled و سقوط به بستر
کاه.
ناخن را گرفتار صندلی از من شلوار و جاروب کردن از خلنگ مخلوط را پشت سر من را ترک کرد.
آسیاب به مدت طولانی خارج از استفاده بوده است.
نردبان با بالا رفتن سن فاسد شده بودند، و در انبار موش جویده سوراخ بزرگ در
طبقه.
تهوع مرا تکان داد، و چرخ در سر من نگه داشته عطف، در حالی که شانه چپ من و
بازو به نظر می رسید با فلج زده می شود.
من از پنجره نگاه کرد و دید و مه هنوز هم بیش از خانه و دود حلق آویز
فرار از پنجره بالا.
لطفا خدا من به آتش کشیده شده بود، برای من گریه اشتباه که از شنیدن
طرف دیگر. اما من تا به حال هیچ وقت به معطل شدن، از آنجایی که این
آسیاب بود بدیهی است که محل مخفی کردن بد است.
هر کس به دنبال برای من به طور طبیعی با ملاقه خالی کردن، دنبال من ساخته شده و برخی از
جستجو آغاز خواهد شد به محض این که آنها دریافتند که بدن من در انبار بود.
از یکی دیگر از پنجره دیدم که ایستاده بود در سمت دور از آسیاب سنگی قدیمی
خانه کبوتران.
اگر من وجود دارد می تواند بدون ترک آهنگ های من ممکن است یک محل مخفی را پیدا کنید، برای من استدلال کردم
که دشمنان من، اگر آنها فکر می کردم می تواند حرکت است، به نتیجه گیری من برای باز ساخته شده بود
کشور، و رفتن به دنبال من در زمین بایر است.
crawled شده پایین نردبان شکسته، پراکندگی کاه پشت سر من به جلد من
قدم به قدم.
من در کف کارخانه، و در آستانه درب آویزان شکسته
بستگی دارد.
Peeping، من تو را دیدم که میان من و کبوتر خانه یک قطعه زمین cobbled برهنه بود،
که در آن هیچ footmarks نشان می دهد. و همچنین شکر توسط آسیاب مخفی می کرد
ساختمان ها از هر نظر از خانه.
من در سراسر فضای خورد، رو به پشت کبوتر خانه و پیش بینی راه
صعود. این یکی از سخت ترین مشاغل من همیشه بود
در زمان.
شانه و بازوی من به ached مثل جهنم بود، و من خیلی مریض و گیج بود که من همیشه در
در آستانه سقوط است. اما من آن را به نوعی مدیریت است.
با استفاده از jutting سنگ و شکاف در سنگ تراشی و ریشه پیچک خشن من
در پایان. دیواره کمی وجود دارد که پشت من
فضای کافی برای دراز کشیدن است.
سپس من شروع کرد به رفتن به غش کردن از مد افتاده است.
من با سر سوزش و خورشید خودنمایی در مقابل من به هوش آمد.
برای یک مدت طولانی من بی حرکت دراز، برای کسانی که دود وحشتناک به نظر می رسید به سست من
مفاصل و مغز من dulled.
صداها به من از خانه بود - مردان به صحبت throatily و ضرباندار از
ماشین ثابت.
یک شکاف کوچک در دیواره من wriggled، وجود دارد، و از که من تا به حال برخی از
مرتب کردن بر اساس چشم انداز از حیاط.
دیدم ارقام بیرون می آیند - بنده با سر خود را مقید، و پس از آن مرد جوان در
knickerbockers. آنها به دنبال چیزی می شد، نقل مکان کرد
به سمت آسیاب.
سپس یکی از آنها لحظه نزد جاروب کردن از پارچه را بر روی ناخن و گریه را به خارج از
دیگر. آنها هر دو رفت و برگشت به خانه، و
آورده دو به آن نگاه کنم.
شکل پر اب و تاب از شکارچی اواخر من، من تو را دیدم و با خودم فکر کردم من بیرون آمد مردی با
لیسپ. متوجه شدم که همه اسلحه.
به مدت نیم ساعت غارت آسیاب.
من می توانم بشنوم آنها را لگد زدن به بیش از بشکه و کشیدن تا الوار پوسیده.
بعد آمدند در خارج، و درست در زیر موافقم کبوتر خانه ایستاده به شدت.
بنده با پانسمان بود که کاملا دارای امتیاز است.
من شنیده ام آنها را جزئی با درب کبوتر خانه و برای یک لحظه نفرت انگیز من
خیالی آنها بالا آمدن است.
سپس آنها را بهتر از آن فکر کردم، و دوباره به خانه رفت.
تمام آنچه که بعد از ظهر تاول طولانی را بگذارم پخت بر روی پشت بام.
تشنگی عذاب رئیس من بود.
زبانم مثل چوب بود، و آن را بدتر می تواند قطره ای از آب سرد را بشنود
از آسیاب، با ملاقه خالی کردن.
من به تماشای این دوره از جریان کمی از زمین بایر آمد، و علاقه داشتن به من
پس از آن به بالای گلن، که در آن باید از یک فواره یخ زده صدور حاشیه
با سرخس ها و خزه های سرد.
من داده اند هزار پوند، انجامیده چهره من به آن.
من تا به حال چشم انداز زیبا از حلقه کل خلنگ زار.
من تو را دیدم، سرعت خودرو را از شما دور با 2 سرنشینان، و یک مرد در یک تسویه حساب تپه سواری
شرق است. من در نظر گرفته که آنها برای من، و من
آنها لذت تلاش خود آرزو.
اما من چیز دیگری جالب تر دیدم. خانه تقریبا بر روی قله ایستاده بود
تورم خلنگ زار که تاج نوع فلات، و هیچ نقطه ای بالاتر وجود دارد
نزدیکتر از تپه های بزرگ شش مایلی.
اجلاس واقعی، که من ذکر کرده اند، انبوه نسبتا بزرگ از درختان بود - اسکیت سرعت بیشتر، با
چند خاکستر و beeches ها.
در کبوتر خانه من تقریبا در یک سطح با درخت، تاپس بود، و می تواند چه دراز
فراتر از آن.
چوب جامد نیست، اما تنها یک حلقه، و در داخل بیضی از چمن سبز بود،
تمام جهان، از جمله میدان های بزرگ کریکت. من را به حدس زدن آنچه در آن بود.
این فرودگاه، و یک راز بود.
جایگاه ترین cunningly انتخاب شده بود. برای هر کسی که گمان می شد تماشای
هواپیما نزولی در اینجا، او فکر می کنم آن را بیش از تپه فراتر درختان رفته بود.
همانطور که در بالا یک افزایش در میان آمفی تئاتر بزرگ بود، هر
ناظر از هر جهت نتیجه گیری آن را تصویب کرده بود به پشت تپه.
تنها یک انسان بسیار نزدیک در دست بپذیریم که هواپیما بر رفته است، اما
در میان چوب فرود آمد.
ناظر با یک تلسکوپ بر روی یکی از تپه های بالاتر ممکن است کشف کرده اند
حقیقت، بلکه تنها گله رفت وجود دارد، و گله های جاسوسی، عینک حمل نیست.
هنگامی که من از کبوتر خانه نگاه من می تواند به دور یک خط آبی که من می دانستم که
دریا و من بزرگ شد خشم فکر می کنم که دشمنان ما این راز conning برج به
با چنگک جمع کردن آبراه های ما.
سپس به من منعکس است که در صورتی که هواپیما برگشتم شانس ده به یکی که
من کشف شود.
بنابراین از طریق بعد از ظهر که دراز می کشم و دعا برای آمدن از تاریکی، و خوشحال بودم
زمانی که خورشید بر فراز تپه های بزرگ غربی و مه گرگ و میش رفت رخنه بیش از
اهل شمال افریقا.
هواپیما دیر شده بود. تاریک و روشن دور پیشرفته بود که من شنیده ام
ضرب و شتم از بال و شاهد آن volplaning رو به پایین به خانه خود در چوب.
چراغ twinkled کمی و زیادی وجود آمدن و رفتن از خانه است.
سپس تاریکی سقوط کرد، و سکوت. خدا را شکر یک شب سیاه و سفید بود.
ماه در سه ماهه آخر خود بود و نه افزایش خواهد یافت تا اواخر.
تشنگی بیش از حد بزرگ بود، اجازه می دهد تا مرا به درنگ، به طوری که در حدود نه ساعت، تا آنجا که من
قضاوت، من شروع به فرود.
آن آسان نبود، و نیمه راه را به پایین پشت درب خانه باز شنیدم و دیدم
این پرتو فانوس در برابر دیوار آسیاب.
برای چند دقیقه ای دردناک من پیچک آویزان بودم و دعا میکردیم که هر کس در آن بود که
نمی آمد دور خانه کبوتران.
سپس نور ناپدید شد، و من به عنوان ملایم کاهش یافته است که من می تواند به خاک سخت
حیاط.
من در شکم من در لی دایک سنگ crawled شده تا رسیدم حاشیه درختان
که خانه را محاصره است.
اگر من چگونه به انجام آن شناخته شده بود، من سعی کرده اند که هواپیما از عمل،
اما متوجه شدم که هر گونه تلاشی بیهوده خواهد بود.
من خیلی خاصی که وجود داشته باشد به نوعی از دفاع دور از خانه بود، بنابراین من
رفت و از طریق چوب به دست و زانو، احساس با دقت هر اینچ قبل از من.
این بود که در حال حاضر بر روی یک سیم حدود دو متر از زمین آمد.
اگر بیش از آن که افتاد بود، بدون شک برخی از زنگ در خانه پله
و من اسیر می شده اند.
صد یارد دورتر بر من یکی دیگر از سیم cunningly در لبه قرار داده
جریان کوچک. فراتر از آنچه که غیر روحانی زمین بایر و در پنج
دقیقه ها در سرخس و هدر من عمیق بود.
به زودی به من بود دور شانه از ظهور، در مسیر رودخانه کوچک است که از آسیاب، با ملاقه خالی کردن
سرازیر شده است.
ده دقیقه بعد چهره من بود در بهار، و من خیساندن پیمانه نیم لیتری
برکت آب.
اما من متوقف نمی شد تا من مایل نیم دوجین بین من قرار داده بود و آن ملعون
خانه.