Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل سیزدهم : "من کالین"
مری برگشت به خانه در زمان تصویر هنگامی که او را به شام او رفت و او نشان داد
به مارتا. "EH!" مارتا با افتخار بزرگ گفت.
"من هرگز نمی دانستند Dickon ما به عنوان هوشمندانه که بود.
که تصویر there'sa از برفک missel در لانه اش ، به عنوان بزرگ به عنوان زندگی دو بار 'به عنوان
طبیعی است. "
سپس مری می دانست Dickon تصویر به معنای تا به حال به پیام.
او که او ممکن است مطمئن باشید او راز خود را نگه دارید به معنای بود.
باغ او در لانه اش بود و او را مانند برفک missel بود.
آه ، چگونه او می خواهم که عجیب و غریب پسر مشترک انجام داد!
او امیدوار بود که دوباره روز بعد و او خوابش برد دنبال به جلو به
صبح است.
اما هرگز نمی دانید چه آب و هوا در یورکشایر انجام دهید ، به خصوص در
فصل بهار است.
او در شب با صدای ضرب و شتم باران با قطره های سنگین علیه بیدار
پنجره او را.
این ریختن پایین دانلود و باد "نظرات" در دور گوشه و
در دودکش ها از خانه بزرگ قدیمی. ماری در رختخواب نشسته و احساس بدبختی و
عصبانی.
"باران به عنوان خلاف است که من تا کنون بود ،" او گفت.
"این آمد ، زیرا می دانست که من آن را می خواهم."
او خودش را انداخت دوباره روی بالش او و چهره اش را به خاک سپرده شد.
او گریه نمی کند ، اما او وضع و متنفر صدای باران به شدت ضرب و شتم ، او
متنفر باد و خود را "نظرات".
او نمی تواند دوباره به خواب بروید. صدای پر ولع او را بیدار نگه داشته ، به دلیل
او احساس پر ولع خودش. اگر او خوشحال احساس بود که احتمالا
آرام او را به خواب.
چگونه آن را "wuthered" و چگونه قطره باران بزرگ ریخت پایین و ضرب و شتم در مقابل پنجره سمت
"این درست مثل یک فرد از دست رفته بر روی اهل شمال افریقا و سرگردان در ، و در گریه برای تلفن های موبایل ،" او
گفت.
او شده است دروغ بیدار تبدیل از یک سمت به سمت دیگر برای حدود یک ساعت ، که ناگهان
چیزی ساخته شده او را نشسته در رختخواب و به نوبه خود سرش را به سمت گوش دادن درب.
او گوش و گوش او.
او در زمزمه با صدای بلند گفت : "باد در حال حاضر".
که باد نمی باشد. آن متفاوت است.
این است که گریه من شنیده ام قبل از. "
درب اتاق او را نیمه بسته نگهداشته شده بود و صدا آمد پایین راهرو ، ضعف دور
صدای گریه اخمو. او برای چند دقیقه و هر گوش
دقیقه به او شد و بیشتر و بیشتر مطمئن.
او احساس می کرد که اگر او باید پیدا کردن آنچه در آن بود.
حتی غریبه تر از باغ مخفی و کلید به خاک سپرده شده به نظر می رسید.
شاید این واقعیت است که او را در خلق و خوی سرکش بود جسورانه او.
او پای خود را از تخت و روی زمین ایستاده بود.
"من می خواهم برای پیدا کردن آنچه در آن است ،" او گفت.
"همه در بستر و من در مورد خانم Medlock مراقبت -- من اهمیتی نمی دهند!"
شمع بالین او وجود دارد و او آن را گرفت و آرام از اتاق رفت.
راهرو نگاه بسیار طولانی و تاریک است ، اما او بیش از حد هیجان زده شد و به خاطر داشته باشید که.
او در فکر او به یاد گوشه او باید به نوبه خود راهرو کوتاه با خود برای پیدا کردن
درب پوشش داده شده با پرده نقش دار -- یکی از خانم Medlock در طول روز آمده بود او
از دست داده خود است.
صدا آمده بود که گذشت. بنابراین او با نور کم او رفت ، تقریبا
احساس راه خود را ، قلب او را ضرب و شتم تا با صدای بلند که او خیالی او می تواند آن را بشنود.
گریه ضعف دور رفت و او را به رهبری.
گاهی اوقات آن را برای یک لحظه و یا متوقف و سپس شروع دوباره.
این گوشه سمت راست به نوبه خود؟
او را متوقف و فکر است. بله بود.
پایین این قطعه و سپس به سمت چپ ، و پس از آن تا دو مرحله گسترده ، و سپس به
دوباره راست.
بله ، درب پرده نقش دار وجود داشت. او تحت فشار قرار دادند آن را باز کنید و بسیار به آرامی بسته شد
آن را پشت سر او ، و او در راهرو ایستاده بود و می تواند کاملا گریه شنیدن
سادگی ، اگر چه با صدای بلند نیست.
آن را در طرف دیگر دیوار در سمت چپ او بود و چند متری دورتر بود
درب. او می تواند با روشنایی ضعیف تابیدن نور مراجعه کنید
از زیر آن.
کسی گریه در آن اتاق بود ، و آن را کسی کاملا جوان بود.
بنابراین او به درب می رفتند و آن را باز کنید تحت فشار قرار دادند ، و او ایستاده وجود دارد در
اتاق!
این ، یک اتاق بزرگ با باستانی ، مبلمان خوش تیپ در آن بود.
آتش کم درخشان کمرنگ بر روی اجاق و یک شب سوختن نور توسط
طرف تراشیده شده چهار ارسال شده در تخت آویزان با پارچه ابریشمی گل برجسته ، و روی تخت بود دروغ گفتن یک پسر بچه ،
گریه fretfully.
مری تعجب اگر او را در یک محل واقعی و یا اگر او خواب دوباره کاهش یافته بود و
خواب بدون دانستن آن.
پسر به صورت ظریف و تیز ، به رنگ عاج و او به نظر می رسید که چشم
بیش از حد بزرگ برای آن است.
او همچنین بسیاری از مو که بر پیشانی خود را در قفل سنگین سقوط ساخته شده و
چهره نازک خود را به نظر می رسد کوچکتر است.
او مانند یک پسر که بیمار شده بود نگاه کرد ، اما او گریه میکرد بیشتر به عنوان اگر او خسته شده بودند و در
عبور از عنوان اگر او درد بود. ماری در نزدیکی درب با شمع او در ایستاده بود
دست خود را ، نگه داشتن نفس خود را.
سپس او در سراسر اتاق رخنه کرد و ، به عنوان او کشید نزدیکتر ، نور جلب پسر
توجه و او سر خود را بر روی بالش خود تبدیل شد ، و به او خیره شد ، چشمان خاکستری اش
باز چنان پهن است که آنها بسیار زیاد به نظر می رسید.
"شما کی هستید؟" او در گذشته در زمزمه نیمه وحشت زده گفت :.
"آیا شما یک شبح؟" "نه ، من نه ،« مری پاسخ ، خود را
زمزمه صدایی نیمی از وحشت.
"آیا شما یکی؟" او خیره شد و خیره شد و خیره شد.
ماری نمی تواند کمک کند متوجه چه چشم عجیب و غریب او بود.
عقیق خاکستری بودند و آنها نگاه بیش از حد بزرگ برای چهره اش چرا که آنها به حال سیاه و سفید
ضربه شلاق در تمام طول آنها. "نه ، او پس از انتظار یک لحظه پاسخ یا
این کار.
"من کالین." کالین چه کسی است؟ "او با شک و تردید است.
"من کالین ترسو. شما چه کسانی هستند؟ "
"من ماری لنوکس.
آقای ترسو است عموی من است. "" او پدر من است ، گفت : "پسر.
«پدر!" gasped مری. "هیچ کس به من گفت که او صاحب یک پسر!
چرا آنها نمی؟ "
هنوز هم نگه داشتن چشم عجیب و غریب خود را ثابت خود را با اضطراب : "بیا این جا ، او گفت :
بیان است. نزدیک به تخت او آمد و او را
دست خود را و او را لمس.
"شما واقعی هستند ، نه؟" او گفت. "من رویاهای واقعی بسیار اغلب.
شما ممکن است یکی از آنها است. "
مری در لفاف بسته بندی پشمی تضعیف کرده بود قبل از او از خروج از اتاق او و او با قرار دادن یک قطعه از آن
بین انگشتان خود را. "مالش و ضخیم و گرم
است ، "او گفت.
"من شما را کمی خرج کردن اگر دوست دارید ، به شما نشان دهد چقدر واقعی هستم.
برای یک لحظه من فکر کردم شما ممکن است یک رویا است. "
کجا می آمد؟ "او پرسید.
"از اتاق خودم. باد wuthered ، بنابراین من نمی توانستم به خواب رفتن
و من شنیده ام برخی از گریه و برای پیدا کردن که آن را می خواستم.
چه بود برای گریه؟ "
"از آنجا که من نمی تواند به خواب یا و سر من ached.
نام خود را به من دوباره. "" مری لنوکس.
آیا هیچ کس به شما بگویم من برای زندگی به اینجا آمده بود؟ "
او هنوز هم انگشت به جمع لفاف بسته بندی خود را ، اما او شروع به نگاه کمی بیشتر
اگر او در واقع او بر این باور است.
نه ، او پاسخ داد. "آنها daren't."
"چرا؟" پرسید : مری. "از آنجا که من باید ترس شما شده اند
به من را ببینید.
من نمی خواهد اجازه دهید مردم از من و صحبت من بیش از. "
"چرا؟" مری پرسید : دوباره ، احساس بیشتر mystified
هر لحظه.
"از آنجا که من مثل این هستم همیشه ، بیمار و نیاز به دراز کشیدن.
پدرم اجازه نخواهیم داد که مردم از من صحبت کرده و یا.
این بندگان هستند مجاز نیست که در مورد من صحبت می کنند.
اگر من زندگی می کنند ممکن است یک کوهان دار ، اما من نباید زندگی.
پدرم متنفر فکر می کنم ممکن است مانند او باشد. "
"اوه ، چه خانه ای عجیب و غریب این است!" مری گفت.
خانه عجیب و غریب!
همه چیز یک نوع از راز است. اتاق ها قفل شده و باغ هستند قفل شده است
بالا -- و شما! آیا شما قفل شده است تا؟ "
"نه. من در این اتاق اقامت زیرا من نمی خواهم به خارج از آن نقل مکان کرد.
من لاستیک های بیش از حد است. "" آیا پدر شما می آیند و به شما مراجعه کنید؟ "
مری جرأت.
"گاهی اوقات. به طور کلی زمانی که خواب هستم.
او نمی خواهد به من مراجعه کنید. "" چرا؟ "
ماری نمی تواند کمک کند به درخواست دوباره.
مرتب کردن بر اساس سایه خشم بر چهره این پسر را نیز به تصویب رساند.
گفت : "مادر من فوت کرد زمانی که من متولد شد و در آن را می سازد او را رنجور است به من نگاه.
او فکر می کند من نمی دانم ، اما من شنیده ام مردم به صحبت.
او تقریبا از من متنفر است. "" از او متنفر باغ ، چرا که او درگذشت ، "
گفت نیمی ماری صحبت را به خودش است.
چه باغ؟ "پسر پرسید. "آه! تنها -- فقط یک باغ او استفاده می شود مانند "
مری stammered. "آیا شما شده است در اینجا همیشه؟"
"تقریبا همیشه.
گاهی اوقات من به مکان هایی در کنار دریا گرفته شده است ، اما من نمی خواهد ماند به خاطر
مردم به من خیره.
من استفاده می شود به پوشیدن چیزی که آهن را به من پشت راست نگه دارید ، اما یک دکتر بزرگ آمد از
لندن به دیدن من و گفت بود احمق. او به آنها گفت به آن را و مرا
در هوای تازه است.
من نفرت هوای تازه و من نمی خواهم به بیرون بروید. "
من وقتی برای اولین بار نیست که من به اینجا آمدند ، گفت : "ماری.
"چرا شما به دنبال حفظ من است که می خواهم؟"
"از آنجا که از رویاها که آنقدر واقعی هستند ، او پاسخ داد :" نه fretfully.
"برخی اوقات زمانی که چشم من باز کنم من باور نمی من بیدار."
ما هر دو بیدار ، گفت : "ماری.
او نگاه دور اتاق با سقف بلند و گوشه های سایه و کم نور آتش
نور است.
"آن را کاملا شبیه یک رویا به نظر می رسد ، و آن را وسط شب ، و همه در
خانه خواب است -- همه اما ما است. گسترده ای بیدار هستند. "
"من نمی خواهم آن را یک رویا می شود ،" پسر گفت : بی.
مری فکر چیز را همه در یک بار. "اگر شما را دوست ندارند مردم به شما"
آغاز شد ، "آیا شما می خواهید من از بین برود؟"
او هنوز برگزار شد برابر از لفاف بسته بندی خود را داد و او آن کشش کوچک.
نه ، "او گفت. "من باید مطمئن شوید که به شما یک رویا اگر شما
رفتند.
اگر شما واقعی هستند ، نشستن روی آن صندلی بزرگ و بحث.
من می خواهم در مورد شما را بشنود. "
مری پایین شمع خود را بر روی میز در نزدیکی تخت قرار داده و پایین تشک بادی مجهزند نشسته
مدفوع. او نمی خواست به دور در همه.
او می خواست در دور اتاق مرموز پنهان باقی بماند و صحبت مرموز
پسر. "چه شما می خواهید من به شما بگویم؟" او
گفت.
او می خواست به دانستن چه مدت او در Misselthwaite شده بود ، او می خواستند بدانند که
راهرو اتاق او شد ، او می خواست بداند آنچه او انجام شده بود ، اگر او را دوست نداشت
اهل شمال افریقا که او آن را دوست نداشتند ، جایی که او زندگی می کرده اند قبل از او به یورک شایر آمد.
او پاسخ همه این سوالات و بسیاری دیگر و او دوباره روی بالش خود بگذارد و در
گوش.
او ساخته شده او را به او اطلاعات زیادی در مورد هند بگویید و در مورد سفر خود را در سراسر
اقیانوس است.
او متوجه است که چون او نامعتبر شده بود او چیزهایی دیگر را آموخته است
کودکان بود.
یکی از پرستاران خود به او آموخته بود به خواندن زمانی که او بسیار کوچک بود و او بود که همیشه
خواندن و نگاه کردن به تصاویر در کتاب های پر زرق و برق است.
اگرچه پدرش به ندرت او را دیدم وقتی که او بیدار می شد ، که او تمام انواع داده شد
چیزهائی شگفت انگیزی که به خود مات و متحیر کردن با. او به نظر می رسید هرگز شده است خوشحال ،
با این حال.
او می تواند هر چیزی او را برای پاسخ به این پرسش و ساخته شده بود هرگز به انجام هر کاری او را دوست نداشت
را انجام دهد. "هر کس موظف است برای انجام آنچه را خوشنود
من ، "او گفت : بی تفاوتی است.
"این باعث می شود من بیمار می شود عصبانی. هیچ کس بر این باور من باید زندگی می کنند برای رشد کردن است. "
او آن را گفت که اگر او به این ایده که این موضوع را به متوقف شده بود عادت کرده اند
او را در همه.
او به نظر می رسید به مانند صدا صدای مریم.
همانطور که او در صحبت کردن در رفت و او را در کسل کننده ، راه علاقه مند به گوش.
یک یا دو بار او تعجب اگر او بودند به تدریج به چرت زدن در حال سقوط است.
اما در گذشته او یک سوال پرسید که باز کردن یک موضوع جدید.
"چند ساله هستید؟" او پرسید.
پاسخ مری : "من ده" ، فراموش کردن خود برای لحظه ای ، "و بنابراین شما."
"چگونه می توانم شما می دانید که؟" او در صدا شگفت زده خواستار است.
"از آنجا که زمانی که شما متولد شدند درب باغ و کلید قفل شده بود دفن شد.
شده است به مدت ده سال قفل شده است. "کالین نیمی شنبه ، چرخش به سوی او ،
با تکیه بر آرنج خود را.
"چه درب باغ قفل شده است؟ چه کسی این کار را کرد؟
از کجا کلید به خاک سپرده شد؟ او گفت : "اگر او بودند به طور ناگهانی بسیار علاقه مند است.
"-- باغ آقای ترسو و متنفر بود ، گفت :" ماری عصبی.
او قفل است. هیچ کس -- هیچ کس می دانست که در آن او به خاک سپرده شد
کلیدی است. "
"چه نوع از یک باغ است؟" کالین همچنان ادامه داشت مشتاقانه.
پاسخ دقیق مری : : "هیچ کس اجازه داده شده به آن به مدت ده سال ،".
اما دیگر دیر شده بود باید مراقب باشید.
او بیش از حد مثل خودش بود. او هم تا به حال به حال چیزی برای فکر کردن و
این ایده از یک باغ مخفی او را جذب و آن را به عنوان او را به خود جلب کرده بود.
او سوال پس از سوال پرسید.
از کجا بود؟ او برای درب نگاه هرگز؟
اگر او باغبان پرسید : هرگز؟ "آنها نمی خواهند در مورد آن صحبت ، گفت :" ماری.
"من فکر می کنم آنها گفته شده است به سئوالات پاسخ دهد."
من آنها را ، گفت : "کالین. "آیا می توانید؟"
مری با شک و تردید ، شروع به احساس ترس.
اگر او می تواند به مردم برای پاسخ به سؤالات ، که می دانستند چه اتفاقی روی خواهد!
"هر کس موظف است به من لطفا.
او گفت : من به شما گفته که : ". "اگر من برای زندگی ، این مکان
در بعضی از مواقع به من تعلق دارند. همه آنها که می دانیم.
من را به من به آنها می گویم. "
مری به حال شناخته شده نیست که او خودش فاسد شده بود ، اما او کاملا می تواند دید
سادگی که این پسر اسرار آمیز شده بود. او فکر کرد که تمام جهان متعلق به
او را.
چگونه عجیب و غریب او بود و در چه خونسردی او زندگی نمی کند صحبت کرد.
"آیا شما فکر می کنید شما نمی زندگی خواهند کرد؟" او پرسیده می شود ، تا حدودی هم به دلیل اینکه او کنجکاو بود و تا حدودی
در امید باغ را فراموش کرده ام او را.
"من فرض کنید من باید او پاسخ داد :" به عنوان بی تفاوتی او قبل از سخن گفته بود.
"از زمانی که من به یاد داشته باشید هر چیزی من شنیده ام از مردم می گویند من باید.
در ابتدا آنها فکر می کردند من خیلی کم بود به درک و در حال حاضر به آنها فکر می کنند من را نمی شنوند.
اما من است. دکتر من پسر عموی پدر من است.
او کاملا ضعیف است و اگر من جان او نخواهد از همه Misselthwaite هنگامی که پدر من مرده است.
من باید فکر می کنم او نمی خواهم من زندگی می کنند. "
"آیا شما می خواهید برای زندگی؟ نپرسید :" ماری.
"نه ، او در مد متقابل ، و خسته پاسخ داد.
"اما من نمی خواهم اما نه برای مردن. هنگامی که احساس می کنم بیمار من دروغ و فکر کردن در مورد
تا زمانی که من گریه و گریه می کنند. "
"من شنیده ام شما گریه سه بار« مری گفت : "اما من نمی دانستم که آن را.
شما در این باره گریه؟ "او تا می خواهم او باغ را فراموش کرده ام.
"من به جرات گفت ،" او جواب داد.
"اجازه بدهید ما در مورد چیز دیگری صحبت. در مورد آن باغ صحبت کنید.
آیا شما می خواهید به آن را ببینید؟ "" بله ، "پاسخ مری ، در کاملا صدای کم.
: "من انجام می دهم ، در ادامه مصرانه.
"من فکر نمی کنم من همیشه واقعا می خواستم به دیدن هر چیزی قبل از است ، اما من می خواهم به دیدن که
باغ. من می خواهم کلید حفر کردن.
من می خواهم درها قفل است.
من اجازه بدهید من آنها وجود دارد در صندلی من. که خواهد گرفتن هوای تازه.
من را به باز کردن درب آنها را. "
او کاملا هیجان زده تبدیل شده بود و چشم های عجیب او شروع به مانند ستاره درخشش و نگاه
عظیم تر از هر زمان دیگری است. او گفت : "آنها به من لطفا".
"من من آنها وجود دارد و من به شما اجازه خواهد کرد ، بیش از حد خواهد ساخت."
دست مریم چنگ یکدیگر است. همه چیز را خراب می شود -- همه چیز!
Dickon هرگز دوباره.
او دوباره مانند برفک missel با لانه امن پنهان هرگز احساس راحتی کنید.
"اوه ، don't -- don't -- don't -- don't انجام این کار" او گریه از.
او خیره به عنوان اگر او فکر او دیوانه رفته بود!
"چرا؟" او بانگ زد. "شما گفته اید به شما می خواستم به آن را ببینید."
: "من انجام می دهم ، تقریبا با گریه در گلو او را جواب داد ،" اما اگر شما آنها را باز کردن
درب و را به شما می خواهم که آن را هرگز دوباره یک راز است. "
او هنوز هم تکیه دورتر به جلو است.
"راز" او گفت. "به نظر شما چه معنی؟
به من بگو. "سخنان مریم تقریبا بیش از یک سقوط
دیگری.
"می بینید -- که می بینید ،" او panted ، "اگر هیچ کس نمی داند ، اما خودمان -- اگر یک درب وجود دارد ،
در جایی در زیر پیچک مخفی -- اگر وجود داشت -- و ما می توانیم آن را پیدا و اگر ما می تواند
لغزش از طریق آن با هم بسته و آن را پشت سر
ما ، و هیچ کس می دانست هیچ کس در داخل و ما آن را به نام باغ ما و وانمود که
که ما thrushes missel شد و آن لانه ما بود ، و اگر ما بازی وجود دارد تقریبا
هر روز و حفر کاشته و دانه ها و تمام آن را به صورت زنده -- "
"آیا مرده؟" او را قطع کرد. "به زودی خواهد شد در صورتی که هیچ کس مراقبت آن ،
او می رفتند.
"لامپ های زندگی خواهد کرد ، اما گل سرخ --" او را متوقف دوباره به عنوان هیجان زده او بود
خودش. "چه لامپ؟" او را در سرعت است.
"آنها daffodils و نیلوفرهای و snowdrops.
آنها در حال کار در زمین -- هل دادن تا نقطه رنگ پریده سبز چون بهار
آینده. "
"بهار آینده؟" او گفت. "چه است؟
شما آن را در اتاق را ببینید اگر شما بیمار هستید. "
"این خورشید درخشان در باران و باران در حال سقوط بر روی تابش آفتاب است ، و آنچه
هل دادن و کار کردن در زیر زمین ، گفت : "ماری.
"اگر باغ مخفی بود و ما می تواند به آن را دریافت کند ما می تواند به تماشای رشد
بزرگتر هر روز ، و ببینید که چگونه بسیاری از گل های سرخ زنده هستند.
آیا شما نمی بینید؟
اوه ، آیا شما نمی بینید چه بسیار بهتر خواهد بود اگر آن راز بود؟ "
او دوباره روی بالش خود را کاهش یافته و در آنجا با بیان عجیب و غریب در چهره اش باقی است.
"من یک راز به حال هرگز ،" او گفت : "این تفاوت که یکی در مورد زندگی به رشد است.
آنها نمی دانند که من می دانم که ، پس از آن نوعی از راز.
اما من دوست دارم این نوع بهتر است. "
"اگر شما نمی خواهد شما را آنها را به باغ ، التماس کرد مری ،" شاید -- من احساس می کنم
تقریبا مطمئن می توانید دریابید که چگونه می توانید در مدتی.
و سپس -- در صورتی که پزشک می خواهد شما را به بیرون رفتن در صندلی خود را ، و اگر شما همیشه می توانید انجام دهید
آنچه که می خواهید انجام دهید ، شاید -- شاید ما ممکن است برخی از پسری که می خواهید فشار ، پیدا کردن و
ما به تنهایی می تواند بروید و آن را همیشه خواهد بود یک باغ مخفی است. "
"من باید -- مانند -- که ،" او گفت که بسیار آرام ، چشم او به دنبال رویایی.
"من باید که مانند.
من باید هوای تازه را در یک باغ مخفی ذهن نیست. "
مری شروع به بهبود می یابند نفس خود و امن تر احساس به این دلیل که ایده نگه داشتن
مخفی به نظر می رسید او را لطفا.
او تقریبا مطمئن است که اگر او در صحبت کردن در نگه داشته و می تواند او را ببیند باغ احساس
در ذهن خود او آن را دیده بود او را از آن بسیار که او نمی تواند به خرس
فکر می کنم که هر کسی ممکن است با پا لگد کردن به آن زمانی که آنها را انتخاب.
او گفت : "من شما را به آنچه من فکر می کنم آن را مثل بگویید ، اگر ما می تواند به آن ،".
شده است خفه شو تا چیز طولانی را به درهم و برهم کردن رشد شاید. "
او وضع کاملا هنوز هم گوش فراداد و در حالی که او در صحبت کردن در مورد گل رز که ممکن است رفت
clambered از درخت به درخت و آویزان کردن -- در مورد بسیاری از پرندگان که ممکن است
ساخته شده است لانه آنها وجود دارد به دلیل آن را تا امن بود.
و سپس او را در مورد رابین و بن Weatherstaff گفت و زیادی را به وجود دارد
درباره رابین و پس از آن بود آسان و ایمن به صحبت درباره آن را که او متوقف شود
هراسان می کند.
رابین او را خوشحال آنقدر که او لبخند زد تا او تقریبا زیبا نگاه ،
و در ابتدا مری بود که او حتی plainer از خودش ، اندیشه های بزرگ او بود
چشم و قفل سنگین از مو است.
"من نمی دانستم پرنده می تواند مانند آن ،" او گفت.
"اما اگر شما در یک اتاق اقامت مراجعه کنید هرگز.
بسیاری از چیزهایی که می شناسید.
من احساس می کنم که اگر شما در داخل آن باغ شده بود. "
او نمی دانند چه می گویند ، بنابراین او چیزی می گویند.
او آشکارا انتظار پاسخ و لحظه ای بعد او به او تعجب نیست.
"من می خواهم اجازه دهید شما را در چیزی نگاه کنید ،" او گفت.
"آیا شما می بینید که پرده به رنگ گل سرخ ابریشم حلق آویز بر دیوار بر سر تکه منتل؟"
مری به حال متوجه نشده قبل از آن ، اما او نگاه و از دیدن آن است.
این پرده از ابریشم نرم حلق آویز بیش از آنچه که به نظر می رسید به برخی از عکس بود.
بله ، او پاسخ داد : ". "طناب حلق آویز از آن وجود دارد ، گفت :"
کالین.
"بروید و آن را بکشد." مری بلند ، بسیار mystified ، و در بر داشت
بند ناف.
وقتی که او آن را کشیده پرده ابریشمی بر روی حلقه زد و هنگامی که آن را فرار به عقب
کشف یک تصویر است. این تصویری از یک دختر با بود
خنده چهره.
او موهای روشن داشتند ، با یک نوار آبی رنگی گره خورده است و همجنسگرایان ، چشم دوست داشتنی بودند
دقیقا مانند آنهایی که ناراضی کالین ، عقیق خاکستری و به دنبال دو برابر آنها به عنوان بزرگ
واقعا بودند به دلیل سیاه و سفید در تمام طول آنها ضربه شلاق است.
، "کالین complainingly گفت :« او مادر من است.
"من نمی بینیم و به همین دلیل او درگذشت.
گاهی اوقات من از او نفرت برای انجام آن است. "" چگونه عجیب و غریب! گفت : "ماری.
"اگر او تا به حال زندگی من معتقدم که من باید بیمار همیشه ،" او بیدارم.
"من به جرات می گفت من باید زندگی می کردند ، بیش از حد.
و پدرم نمی توانست متنفر است به من نگاه.
من به جرات می گفت من باید پشت قوی داشته است. قرعه کشی پرده دوباره. "
مری او گفته شد و بازگشت به صندلی خود را.
او گفت : "او بسیار زیباتر از شما" ، "اما چشم خود را مثل مال شما هستند -- حداقل
آنها شکل و رنگ.
پرده کشیده شده بیش از او چرا؟ "او را به uncomfortably.
"من آن را انجام آنها را ،" او گفت. "برخی اوقات برای من دوست ندارم برای دیدن او به دنبال
به من.
بیش از حد او می خندد وقتی که من بیمار و بدبخت.
علاوه بر این ، او مال من است و من نمی خواهم همه به او مراجعه کنید. "
چند لحظه سکوت وجود دارد و پس از آن ماری صحبت کرد.
چه خانم Medlock اگر او متوجه است که من در اینجا بوده است؟ "او نپرسید.
او پاسخ داد : "او را انجام دهید که من به او گفت به انجام".
"و من باید او را که من می خواستم شما را به اینجا می آیند و صحبت هر روز به من بگویید.
من خوشحالم شما آمد. "
مری "، گفت :" بنابراین من. "من خواهد آمد و اغلب به عنوان من می توانم ، اما" -- او
تردید -- "من باید هر روز برای درب باغ نگاه کنید."
"بله ، شما باید گفت :" کالین "و شما می توانید به من در مورد آن بگویید بعد از آن."
او غیر روحانی به تفکر چند دقیقه ، به عنوان او قبلا انجام داده بود ، و سپس او صحبت کرد دوباره.
او گفت : "من فکر می کنم شما باید یک راز ، بیش از حد ،".
"من به آنها نخواهند گفت تا زمانی که پیدا کردن. من همیشه می تواند پرستار اتاق ارسال
و می گویند که من می خواهم به خودم.
آیا شما می دانید مارتا؟ "" بله ، من او را به خوبی می دانیم ، گفت : "ماری.
"او بر من منتظر است." او سر خود را به سمت بیرونی راننده سرشونو تکون دادن
راهرو.
"او کسی است که خواب در اتاق دیگر است.
پرستار رفت دیروز به ماندن تمام شب با خواهرش و او همیشه می سازد
مارتا شرکت به من هنگامی که او می خواهد به بیرون بروید.
مارتا باید شما را زمانی که به اینجا می آیند بگویید. "
سپس ماری درک نگاه آشفته مارتا زمانی که وی به سوالاتی در مورد خواسته بود
گریه کردن. "مارتا می دانست در مورد شما همه زمان؟" او
گفت.
"بله ، او اغلب به شرکت من. پرستار دوست دارد به دور از من و
سپس مارتا می آید. "" یک مدت طولانی من شده اند ، گفت : "ماری.
"باید برود؟
چشم خود را نگاه خواب آلود باشند. "" من آرزو می کنم من می توانم به خواب قبل از شما
مرا ترک کن ، او گفت : نه shyly.
"چشمان خود را ، گفت :" ماری ، رسم چهار پایه خود را نزدیک تر ، "و من انجام دهید من
Ayah استفاده می شود که در هند انجام. من به دست خود و سکته مغزی آن را پت و آواز خواندن
چیزی بسیار کم است. "
"من باید که شاید او گفت :" از روی خواب الودی.
به طریقی او متاسفم برای او بود و نمی خواست او را به دروغ بیدار ، بنابراین او تکیه
در مقابل تخت و شروع به سکته مغزی و دست خود را پت و آواز خواندن کمی بسیار پایین
شعار آهنگ در هندوستانی.
او گفت : "که خوب است ،" و بیشتر از روی خواب الودی هنوز هم ، و او در شعار رفت و
stroking ، اما زمانی که او در او دوباره نگاه سیاه و سفید خود را ضربه شلاق نزدیک شدند به دروغ علیه
گونه او ، چشمان او بسته شدند و او به سرعت در خواب است.
او آرام ، شمع او را گرفت و به دور بدون ساخت یک صدا رخنه کرد.