Tip:
Highlight text to annotate it
X
سیذارتا توسط هرمان هسه فصل 10.
پسر
ترسو و گریه، پسر شرکت داشتند مراسم تشییع جنازه مادرش تیره و خجالتی، او تا به حال
گوش به سیذارتا، که او را به عنوان پسرش استقبال و او را در جای خود را در استقبال
کلبه Vasudeva.
رنگ پریده، او به مدت چند روز بسیاری از تپه مردگان نشسته، آیا مایل به غذا خوردن را باز
نگاه کنید، قلب خود را باز نمی شود، سرنوشت خود را با مقاومت و انکار ملاقات نمود.
سیذارتا او را بخشوده و او را او خشنود است، او افتخار عزاداری.
سیذارتا را درک کرد که پسرش او را نمی شناخت، که او می تواند او را مانند یک دوست ندارد
پدر.
به آرامی، او دید و درک است که یازده ساله یک پسر pampered بود،
پسر مادر، و او در عادات مردم ثروتمند رشد کرده بود، عادت کرده اند به
غذا ظریف، به بستر نرم، عادت به دادن دستور به بندگان.
سیذارتا را درک کرد که عزاداری، کودکان pampered نمی تواند به طور ناگهانی و
میل و علاقه محتوا با زندگی در میان غریبه ها و در فقر باشد.
او به زور او را، او بسیاری از کارهای عادی و روزمره برای او انجام داد، همیشه برداشت بهترین تکه ی
غذا برای او. به آرامی، او امیدوار است که برنده،
صبر دوستانه.
ثروتمند و شاد، او خود را به نام بود، زمانی که پسر به او آمده بود.
از آن زمان در عین حال تصویب کرده بود، و پسر یک غریبه باقی مانده و در
وضع غم انگیز، از او نمایش داده قلب غرور و سرسختی نافرمان،
می خواهید برای انجام هر کار، خود را پرداخت نمی کند
احترام به مردان پیر، به سرقت برده از Vasudeva میوه درختان، سپس سیذارتا
شروع به درک که پسرش را به او شادی و صلح است، اما
رنج و نگرانی است.
اما او را دوست داشتم، و او ترجیح می دهند درد و رنج و نگرانی از عشق بیش از
شادی و لذت بدون پسر است. از آنجا که جوان سیذارتا در کلبه بود،
افراد مسن کار تقسیم کرده بود.
Vasudeva دوباره در محل کار از همه ferryman گرفته شده توسط خود و سیذارتا، در
به منظور با پسرش، کار در کلبه و این زمینه است.
برای یک مدت طولانی، برای ماه های طولانی، سیذارتا منتظر برای فرزند خود به درک
او، برای پذیرفتن عشق او، شاید آن معامله بمثل کردن.
برای ماه های طولانی، Vasudeva منتظر، تماشای، منتظر و گفت هیچ چیز.
یک روز، هنگامی که سیذارتا جوان تا به حال یک بار دیگر عذاب پدرش بسیار
با وجود و عدم تعادل در خواسته های خود و هر دو خود را شکسته بود و برنج
کاسه، Vasudeva زمان در شب دوست خود را کنار گذاشته و به او صحبت کرد.
"ببخشید." او گفت: "از قلب و مهربان، من به شما صحبت می کنم.
من شاهد است که شما خود را عذاب، من شاهد است که شما را در غم و اندوه است.
پسر شما، عزیز من، شما را نگران، و او نیز نگران کننده است.
آن پرنده جوان را به یک زندگی متفاوت، عادت به لانه های مختلف است.
او مثل تو، نه، به دور از ثروت و شهر زد، منزجر و تغذیه
با آن، و برخلاف میل و اراده خود، مجبور به ترک این پشت.
از او خواستم رودخانه، دوست آه، چند بار که من آن را خواسته اند.
اما رودخانه می خندد، آن را به من می خندد، آن را در من و شما می خندد، و در حال تزلزل است با
خنده در حماقت خارج.
آب می خواهد برای پیوستن به آب، جوانان برای پیوستن به جوانان می خواهد فرزند خود را در محل
جایی که او می تواند رستگار. شما نیز باید از رودخانه درخواست شما بیش از حد
گوش دادن به آن! "
مشکل، سیذارتا به صورت دوستانه خود، در نگاه بسیاری از چین و چروک
که شادی پی در پی وجود دارد. "چگونه می توانم با او؟" او گفت:
بی سر و صدا، شرمنده.
زمان بیشتری را به من بده، عزیزم! ببینید، من مبارزه می کنم برای او، من به دنبال
برنده شدن قلب خود را، با عشق و با صبر دوستانه من به قصد گرفتن آن را.
یک روز، رودخانه نیز باید به او صحبت کنید، او نیز بر نامیده می شود. "
لبخند Vasudeva شکوفا گرمی. "آه بله، او نیز نامیده می شود، بر او بیش از حد است
زندگی ابدی است.
اما ما، من و تو، می دانم که آنچه که او می خواست برای انجام این کار، چه مسیری را، چه
اقدامات انجام، درد به تحمل؟
کوچک، درد او خواهد شد، بعد از همه، قلب خود را با افتخار و سخت است، مردم
مثل این به مقدار زیادی رنج می برند، گمراه زیادی، بی عدالتی، بار خود را با
زیادی گناه.
به من بگو عزیزم من: شما کنترل از تربیت فرزند خود را؟
شما او را مجبور نمی کند؟ شما او را مورد ضرب و شتم؟
شما او را مجازات نمی کند؟ "
"نه، Vasudeva، من هیچ چیز را از این کار را انجام ندهید."
"من آن را می دانستند.
شما او را به زور نیست، آیا او را ضرب و شتم نیست، به او دستور نیست، زیرا شما می دانید که
نرم قوی تر از سخت است، آب قوی تر از سنگ، عشق قوی تر از
مجبور.
خیلی خوب است، من به خوشی تو را ثنا گوید. اما در فکر شما اشتباه است که
شما می توانید او را وادار خواهد کرد او را تنبیه نکرد؟
آیا شما دست بند او را با عشق تو؟
آیا شما می توانید او را به احساس حقارت هر روز، و شما آن را حتی سخت تر بر او
با محبت و صبر و شکیبایی شما؟
آیا شما او را به زور به متکبر و pampered پسر، زندگی در یک کلبه با 2 قدیمی
موز خواران، حتی برنج ظرافت، که افکار نمی تواند خود را به چه کسی است،
دل که پیر و آرام و ضربه در سرعت های مختلف از او؟
مجبور است، او همه این مجازات؟
مشکل، سیذارتا نگاه به زمین است.
بی سر و صدا، او پرسید: "شما چه فکر میکنید باید بکنم؟"
Quoth Vasudeva: "او را به شهر، او را به خانه مادرش، آنجا خواهم
هنوز هم بندگان اطراف، او را به آنها بدهد.
و زمانی که هر یک در اطراف هر بیشتر وجود ندارد، او را به یک معلم، برای
به خاطر تعالیم، اما به طوری که او باید در میان پسران دیگر باشد، و در میان دختران، و در
جهان که خود می باشد.
آیا شما از این هرگز فکر نمی کردم؟ "" شما شاهد را در قلب من، "سیذارتا
صحبت کرد متاسفانه. اغلب، این تصور است.
اما نگاه کنید، چگونه باید او را قرار دهید، که تا به حال هیچ قلبی مناقصه ها و مزایده به هر حال، به این دنیا؟
آیا او تبدیل فراوان، او نه خود را از دست دادن به لذت و قدرت، او نمی
تکرار تمام اشتباهات پدرش، او نمی شاید گرفتن به طور کامل در Sansara از دست داده؟ "
روشن، لبخند ferryman روشن، آرام، او را لمس بازوی سیذارتا و
گفت: "از رودخانه، دوست من! بشنوید در مورد آن بخندی!
آیا شما در واقع بر این باورند که اعمال احمقانه خود را متعهد شده بود به منظور
یدکی فرزند خود را از ارتکاب آنها را بیش از حد؟ و می تواند شما را در هر راه حفاظت از پسر خود را
از Sansara؟
چگونه می تواند شما؟ با استفاده از آموزه ها، دعا، اندرز؟
عزیز من، شما به طور کامل فراموش کرد که داستان، که داستان حاوی بسیاری از
درس، که داستان در مورد سیذارتا، پسر برهمن، که شما یک بار به من گفت
در این نقطه بسیار است؟
چه کسی، امن سیذارتا Samana از Sansara نگهداری می شود، از گناه، از حرص و آز، از
حماقت؟
بودند از خود گذشتگی مذهبی پدرش، خود را به معلمان هشدار، دانش خود را، خود را
خود را جستجو قادر به نگه داشتن او را امن؟
کدام پدر، که قادر به محافظت از او را از زندگی خود را برای معلم بوده است
خود، از لکه دار خود را با زندگی، از burdening خود را با گناه، از
نوشیدن نوشیدنی تلخ برای خود، از پیدا کردن مسیر خود را برای خود؟
آیا شما فکر می کنید، عزیز من، شاید هر کسی ممکن است از مصرف این مسیر بخشوده است؟
که شاید پسر کوچک خود چشم پوشی می شود، چرا که شما او را دوست دارم، چرا که شما
می خواهم او را از رنج و درد و ناامیدی؟
اما حتی اگر ده بار برای او می میرند، شما نمی خواهد بود قادر به گرفتن
کوچکترین بخشی از سرنوشت خود بر خود است. "
پیش از این هرگز، Vasudeva حرف های زیادی گفته شده بود.
لطفا، سیذارتا او تشکر کرد، رفت و مشکل را به کلبه، نمی توانستم بخوابم
مدت زمان طولانی است.
Vasudeva به او گفته بود هیچ چیز، او در حال حاضر نه فکر و شناخته شده برای خودش.
اما این دانش بود، او نمی تواند عمل کند بر، قوی تر از دانش
عشق برای پسر، خود را قوی تر حساسیت به لمس، ترس خود را به او از دست دادن بود.
اگر او هرگز قلب خود را از دست داده خیلی به چیزی بود، او همیشه دوست داشت هر شخص
بنابراین، در نتیجه کورکورانه، در نتیجه sufferingly، در نتیجه ناموفق، و در عین حال به این ترتیب با خوشحالی؟
سیذارتا می تواند توصیه دوست خود توجه نیست، او نمی تواند بدهد تا پسر.
او اجازه دهید که پسر به او دستور بدهد، او به او اجازه دهید بی اعتنایی او را.
او گفت: هیچ چیز و منتظر روزانه، او شروع به مبارزه لال از دوستی،
جنگ خاموش صبر. Vasudeva نیز گفت: هیچ چیز و منتظر،
دوستانه، دانستن، بیمار.
آنها هر دو کارشناسی ارشد از صبر بودند.
در یک زمان، که چهره این پسر را نیز به یاد او را از Kamala، سیذارتا
به طور ناگهانی به یک خط فکر می کنم که Kamala که مدت ها قبل، در روز
جوانان خود، یک بار به او گفته بود.
شما نمی توانید دوست داشته باشم، او به او گفت، و او با او موافقت کرده بود و در مقایسه با
خود را با یک ستاره، در حالی که نسبت به مردم کودکانه با برگ های خزان، و
با این حال او نیز احساس کرده بود به اتهام در آن خط.
در واقع، او شده بود، هرگز قادر به از دست دادن و یا خود را وقف به طور کامل خود را به دیگری
فرد، تا خود را فراموش کرده ام، برای ارتکاب اعمال احمقانه عشق به دیگری
فرد، او هرگز قادر به انجام این کار بوده است،
و این بود، آن را به عنوان تا به حال به او در آن زمان به نظر می رسید، تفاوت بزرگ که مجموعه
او جدا از مردم کودکانه.
اما در حال حاضر، از پسرش بود، در حال حاضر او، سیذارتا، تا به حال نیز به طور کامل
شخص کودکانه، به خاطر شخص دیگری تا بخشی از آن رنج می برد، عاشق شخص دیگری، از دست داد
به عشق، تبدیل به یک احمق در حساب عشق.
در حال حاضر او هم احساس کردم، دیر، یک بار در طول عمر خود، این قوی ترین و عجیبترین
همه احساسات، دچار از آن، طرز ناراحت کننده ای رنج می برد، و با این حال در سعادت بود
با این وجود در یک جنبه تمدید شد، غنی شده یک چیز است.
او حس بسیار خوبی که این عشق، این عشق کور را برای فرزند خود، شور و شوق بود.
چیزی بسیار انسانی، که آن را Sansara بود، یک منبع تیره، آبهای تیره.
با این حال، او احساس در همان زمان، آن را بی ارزش نیست، لازم بود، آمد
از جوهر وجود خود را.
این لذت نیز می شود برای atoned، این درد را تحمل می شود، این
اعمال احمقانه همچنین متعهد می شود.
از طریق این همه، فرزند مرتکب اعمال احمقانه خود را به او، به او اجازه دهید دادگاه برای او
محبت، اجازه دهید خود را تحقیر او را هر روز با دادن به احوالات روحیاش.
این پدر به حال چیزی که می تواند او را خوشحال و چیزی که او را
نهراسیدم.
او یک مرد خوب، پدر خوب، مهربان، انسان نرم، شاید یک انسان بسیار مؤمن بود،
شاید یک قدیس، این همه هیچ خاصیت وجود دارد که می تواند پسر برنده است.
او با این پدر خسته بود، که او را زندانی نگه داشته در این کلبه پر از بدبختی خود را.
او با او خسته شده بود، و او را به پاسخ به هر شیطنت با یک لبخند، هر
توهین با دوستی، هر viciousness
این چیزی که بسیار با مهربانی، ترفند منفور از این دزدکی حرکت کردن های قدیمی بود.
خیلی بیشتر از پسر آن دوست اگر که او با او تهدید شده بود، اگر او تا به حال شده است
بدرفتاری توسط او.
یک روز آمد، زمانی که جوان سیذارتا به حال در ذهن او آمد از ترکیدن جلو، و او
آشکارا در برابر پدرش تبدیل شده است. دومی به او داده بود و یک کار، او تا به حال
به او گفت به جمع آوری خار و خاشاک.
اما پسر کلبه را ترک نمی کند، در نافرمانی لجوج و خشم او در آنجا ماند
که در آن او بود، انجمن بر روی زمین با پاهای خود، مشت گره کرده خود را و فریاد زدم
در یک انفجار قوی نفرت و تحقیر خود را به صورت پدرش را.
"خار و خاشاک برای خودت!" او کف در دهان فریاد زد: "من نیستم
بنده.
من نمی دانم، که شما به من برخورد کند، شما جرات نیست، من نمی دانم که شما دائما می خواهم
به من مجازات قرار داده و با سرسپردگی مذهبی و افراط خود را.
شما می خواهید به من مثل شما تبدیل به همان اندازه مؤمن، فقط به عنوان نرم افزار، فقط به عنوان عاقلانه!
اما من، گوش دادن، فقط به شما رنج می برند، من ترجیح می خواهم برای تبدیل شدن به یک دزد بزرگراه
و قاتل، به جهنم، نسبت به مانند شما را تبدیل به!
ازت بدم میاد، تو پدر من نیست، و اگر شما ده برابر شده است مادرم
مرد زناکار! "
خشم و غم و اندوه او را آب پز، پدر در صد وحشی و بد فومی
کلمه است. سپس پسر فرار و تنها بازگشت
در اواخر شب.
اما صبح روز بعد، او ناپدید شده بود. آنچه تا به حال نیز ناپدید کوچک بود
سبد، از لیف درخت از دو رنگ بافته شده، که در آن ferrymen حفظ آن مس و
سکه نقره ای است که آنها به عنوان کرایه دریافت کرد.
قایق نیز ناپدید شده بود، سیذارتا را دیدم به آن توسط بانک مخالف دروغ گفتن است.
پسر فرار بود.
سیذارتا، که لرز بود با غم و اندوه پس از آن گفت: "من باید او را دنبال کند،"
رجزخوانی های سخنرانی ها، پسر دیروز ساخته شده بود.
"یک کودک نمی تواند از طریق جنگل به تنهایی.
او نابود. ما باید قایق، Vasudeva، برای ساخت بیش از
آب است. "
"ما یک قایق ساخت، گفت:« Vasudeva، "قایق ما به عقب بر گردیم، که پسر گرفته است
دور.
او می داند، اما او، شما باید اجازه دهید اجرا همراه، دوست من، او هیچ کودکی هر
چگونه برای دور زدن. او به دنبال راه به شهر، و
او راست، فراموش نکنید.
او آنچه که تو شکست خورده برای خودتان انجام دهید.
او به مراقبت از خود، او در دوره خود را.
افسوس، سیذارتا، من شما را رنج می برند، اما شما دچار درد که در آن یکی را
می خواهم شاد زندگی کنی و کمتر غصه، که در آن، شما به زودی خواهید برای خودتان بخندید.
سیذارتا بود پاسخ.
او در حال حاضر تبر را در دست او برگزار شد و شروع به ساختن قایق از بامبو و
Vasudeva او کمک کرد تا گره خورده عصا با طناب از چمن است.
سپس آنها عبور بیش از، زیرفشار دور مسیر خود، کشیده قایق upriver
بانک مخالف است. "چرا تبر شما را به همراه؟" پرسید:
سیذارتا.
Vasudeva گفت: "ممکن است امکان وجود دارد که پارو زدن قایق ما
از دست داده است. "اما سیذارتا می دانست چه چیزی او بود
فکر می کنند.
او فکر کرد که پسر دور انداخته و یا شکسته پارو به منظور به و حتی
به منظور آنها را از پس او. و در واقع، پارو زدن در سمت چپ وجود دارد
قایق.
Vasudeva با اشاره به پایین قایق و دوست خود را با لبخند نگاه کرد، به عنوان
اگر او می خواست می گویند: "آیا شما نمی بینید چه پسر شما در تلاش است که به شما بگوید؟
آیا شما نمی بینید که او نمی شود؟ "
اما او این کار را در کلمات می گویند نیست. او شروع به ساخت پارو جدید.
اما سیذارتا خداحافظی کرد، و برای اجرا، به دور نگاه.
Vasudeva او را متوقف نمی شود.
هنگامی که سیذارتا بود قبلا راه رفتن را از طریق جنگل برای مدت زمان طولانی،
اندیشه رخ داده است به او که جستجوی خود را بی فایده بود.
در هر صورت، به طوری که به تصور او، پسر به مراتب جلوتر بود و در حال حاضر شهر را رسیده، و یا،
اگر او هنوز هم باید در راه او باشد، او خود را از او پنهان، دنبال کنند.
او ادامه داد: فکر کردن، او همچنین متوجه شد که او، به نوبه خود، نگران نیست
پسر او، که او می دانست به عمق درون او نه نابود شد و نه در هر خطر
در جنگل.
با این حال، او بدون توقف، دیگر او را نجات دهد، فرار، تنها برای ارضاء خود
تمایل، شاید او را یک بار دیگر.
و او فرار به خارج از شهرستان است.
در زمانی که در نزدیکی شهر، او را به جاده گسترده، او در ورودی متوقف
زیبا لذت باغ، استفاده می شود که متعلق به Kamala، جایی که او را دیده بود
اولین بار در سدان، صندلی خود را.
گذشته در روح او بلند شد، دوباره او را دیدم خود را ایستاده در آنجا، جوان، ریش،
Samana برهنه، موهای پر از گرد و غبار است.
سیذارتا ایستاده بود، برای مدت زمان طولانی، وجود دارد و از طریق دروازه باز به نگاه
باغ، دیدن راهبان در جامه زرد قدم زدن در میان درختان زیبا.
برای مدت زمان طولانی، او ایستاد وجود دارد، تعمق، دیدن تصاویر، گوش دادن به داستان
زندگی خود را.
برای مدت زمان طولانی، او ایستاد وجود دارد، نگاه راهبان، سیذارتا جوان خود را در دید
جای راه رفتن، جوان Kamala در میان درختان بلند را دیدم.
واضح است که او را دیدم، خود را در حال غذا و نوشیدنی Kamala خدمت کرده است، دریافت اول خود را
بوسه از او، به دنبال افتخار و disdainfully پشت در Brahmanism او،
شروع با افتخار و پر از اشتیاق زندگی دنیوی خود را.
او Kamaswami، دیدم بندگان، ***، قماربازان با تاس،
نوازندگان، دیدم Kamala آهنگ پرنده در قفس، از طریق تمام این زندگی می کردند یک بار دیگر،
تنفس Sansara بود، بار دیگر قدیمی و
ها خسته می شدند، احساس یک بار دیگر نفرت، احساس و یک بار دیگر مایل به خود نابود بود
یک بار دیگر توسط OM مقدس شفا.
پس از دروازه باغ ایستاده برای مدت طولانی، سیذارتا
متوجه شدم که برق آرزو و اشتیاق او احمق بود، که او را به این محل ساخته شده بود، که او
می تواند پسر خود را که به او اجازه ندادند تا او را چسبیده نمی کند.
عمیق، او عشق به اجرا دور در قلب خود احساس می مانند یک زخم، و او در احساس
همان زمان که این زخم به او داده نشده است در جهت به نوبه خود چاقو در
آن، که آن را به حال تبدیل شدن به یک شکوفه و برای درخشیدن است.
که این زخم شکوفه نمی رتبهدهی نشده است، نمی تابد هنوز در این ساعت، او را غم انگیز است.
به جای آن از هدف مورد نظر، که او را کشیده بودند پس پسر فراری،
در حال حاضر وجود دارد پوچی.
متاسفانه، او نشستم، احساس مرگ چیزی در قلب او، پوچی را تجربه می دیدند، هیچ
شادی هر بیشتر، نه هدف. او در فکر از دست داده نشسته و منتظر است.
این رودخانه را آموخته بود، این یک چیز: انتظار، داشتن صبر، گوش دادن
با دقت.
و او نشسته و در گرد و غبار از راه گوش، گوش به قلب خود، ضرب و شتم
باخستگی و متاسفانه، انتظار برای صدا.
بسیاری از ساعت او crouched شده، گوش دادن، دیدم هیچ تصویری وجود ندارد هر بیشتر به پوچی سقوط کردند، اجازه دهید
خود قرار می گیرند، بدون دیدن یک مسیر است.
و هنگامی که احساس سوزش زخم، او در سکوت سخن گفت OM، پر خود را با
OM.
راهبان در باغ او را دیدم و از او برای ساعت های زیادی crouched، و گرد و غبار بود
جمع آوری موهای خاکستری خود، یکی از آنها آمد به او و دو موز را در جلو قرار می گیرد
از او.
پیر مرد او را نمی بینم. از این حکومت متحجر، او توسط awoken.
دست دست زدن به شانه خود را.
بلافاصله، او به رسمیت شناخته شده این لمس، این مناقصه، تماس کمرو، و به دست آورد خود را
حواس. او بلند شد و به استقبال Vasudeva، که تا به حال
به دنبال او.
و هنگامی که او را به نگاه صورت دوستانه Vasudeva است، به چین و چروک های کوچک، که بودند
اگر آنها با هیچ چیز پر می شدند، اما لبخند او، به چشم شاد، سپس او لبخند زد
بیش از حد.
او را دیدم موز که در مقابل او دراز کشیده، برداشت آنها را داد به
ferryman، خود یکی دیگر را می خوردند.
بعد از این، او در سکوت به جنگل با Vasudeva رفت، به خانه بازگشت به
کشتی.
هیچ یک صحبت در مورد آنچه امروز اتفاق افتاده بود، هیچ یک با اشاره به پسر
نام، هیچ یک در مورد او فرار سخن گفت، نه یکی در مورد زخم سخن گفت.
در کلبه، سیذارتا را در بستر خود دراز، و هنگامی که پس از مدتی Vasudeva آمد
او، به یک کاسه شیر نارگیل را به او ارائه دهد، او در حال حاضر او را در خواب یافت.
>
سیذارتا توسط هرمان هسه فصل 11.
OM
برای مدت زمان طولانی، زخم ادامه داد: برای سوزاندن دارند.
بسیاری از سیذارتا مسافرتی تا به حال به کشتی در سراسر رودخانه ای که همراه بود
پسر یا دختر، و او هیچ یک از آنها بدون envying او را دیدم، بدون فکر کردن: "پس
بسیاری از بسیاری از هزار دارای این شیرین ترین ها را از بخت و اقبال خوب - چرا من نه؟
حتی افراد بد است، حتی دزدها و سارق مسلح کودکان و دوست دارم آنها را، و در حال
دوست داشتنی شده توسط آنها، همه به جز من. "
بنابراین به سادگی، بنابراین بدون دلیل او در حال حاضر فکر، در نتیجه شبیه به کودکانه
مردم به او تبدیل شده است.
متفاوت تر از قبل، او در حال حاضر بر مردم، کمتر هوشمند، کمتر افتخار نگاه کرد، اما در عوض
گرمتر، کنجکاو تر، بیشتر درگیر شده است.
هنگامی که او را از آب عبور مسافران از نوع معمولی، کودکانه از مردم، تجار،
رزمندگان، زنان، این افراد به نظر می رسد به او بیگانه نیست که آنها استفاده می شود: او را درک
آنها، او را درک و زندگی خود را به اشتراک گذاشته شده،
که با افکار و بینش هدایت یافته اند، اما تنها به ترغیب و آرزوهای، او
احساس.
هر چند که او در نزدیکی کمال بود و تحمل زخم نهایی خود را، باز هم به نظر می رسید به
او را به عنوان اگر آن دسته از افرادی کودکانه برادرانش، vanities خود را، خواسته بودند
نگهداری و جنبه های مسخره هیچ بود
دیگر مضحک به او، قابل فهم شد، شد دوست داشتنی، حتی شد
ارزش احترام به او.
کور از عشق مادر به بچه اش، احمقانه، غرور کور پسند
پدر به خاطر تنها پسر خود، کور، میل وحشی جوان، زن و بیهوده برای طلا و جواهر
و توصیف نگاه از مردان، همه از این
مصرانه، تمام این مسائل کودکانه، همه از این ساده، احمق، اما فوق العاده
قوی، به شدت زندگی می کنند، به شدت غالب ترغیب و خواسته بودند در حال حاضر هیچ
تصورات کودکانه برای سیذارتا بیشتر،
او را دیدم افرادی که به خاطر خود زندگی می کنند، آنها را برای رسیدن به بی نهایت خود را برای
خاطر، سفر، هدایت جنگ، درد و رنج بی نهایت، بلبرینگ
بی نهایت زیاد است، و او می تواند آنها را برای عشق
او را دیدم زندگی، که آنچه زنده است، فنا ناپذیر، برهمن در هر یک از
احساسات خود را، هر یک از اعمال خود.
ارزش عشق و تحسین این مردم در وفاداری کور خود بودند، کور خود
قدرت و سرسختی.
آنها فاقد هیچ چیز، هیچ چیز وجود نداشت یکی از آگاه، متفکر، مجبور به قرار دادن
او را به فراتر از آنها به جز یک چیز کوچک، یک، کوچک، چیزی کوچک:
آگاهی، تفکر آگاهانه از یگانگی تمام زندگی است.
و سیذارتا حتی یک ساعت در بسیاری از شک، که آیا این دانش، این فکر
به ارزش می شود به این ترتیب بسیار، که آیا آن را نیز ممکن است شاید یک ایده کودکانه
از مردم فکر کردن، از تفکر و کودکانه است.
در تمام جهات دیگر، مردم دنیوی رتبه برابر مردان عاقل بودند،
به آنها که اغلب به مراتب برتر، فقط به عنوان حیوانات نیز می توانید بعد از همه، در برخی لحظات، به نظر می رسد
نسبت به انسان در سختی خود را،
بی امان عملکرد ضروری است.
به آرامی شکوفا شده است، به آرامی در سیذارتا میرسید تحقق، دانش،
چه حکمت در واقع، آنچه را که هدف از مدتها جستجو او بود.
این چیزی اما آمادگی روح، توانایی، هنر مخفی بود، به فکر می کنم هر
لحظه، در حالی که زندگی زندگی خود، فکر وحدت، قادر به احساس و استنشاق
وحدت.
به آرامی این شکوفه به او، درخشان پشت در او را از های قدیمی Vasudeva، کودکانه
چهره: هماهنگی، دانش کمال ابدی جهان، لبخند، یگانگی.
اما هنوز زخم سوخته، اشتیاق و تلخی سیذارتا فکر پسرش
عشق و حساسیت خود را در دل خود پرورش، اجازه گاز گرفتن درد در او،
مرتکب اعمال احمقانه عشق.
به خودی خود نیست، این شعله بیرون بروید.
و یک روز، هنگامی که زخم سوخته خشونت، سیذارتا از آب عبور در سراسر
رودخانه، رانده شده توسط اشتیاق، قایق و حاضر به رفتن به شهر بود و
به دنبال پسرش.
رودخانه جریان آرام و بی سر و صدا، آن را در فصل خشک بود، اما صدای آن صدا
عجیب و غریب: آن خندید! این به وضوح خندید.
رودخانه خندید، آن را روشن و به وضوح در ferryman قدیمی خندید.
سیذارتا متوقف شد، او بر روی آب خم، به منظور شنیدن حتی بهتر، و او را دیدم
چهره اش منعکس در آب های بی سر و صدا در حال حرکت، و در این صورت منعکس شده وجود دارد
چیزی که او را به یاد بود،
چیزی که او فراموش کرده بود و راجع به آن فکر کردم، او آن را در بر داشت: این چهره
صورت، شباهت دیگری که او استفاده می شود می دانم و دوست داشته باشید و همچنین ترس.
این شباهت چهره پدرش، برهمن است.
و او به یاد او چگونه، که مدت ها قبل، به عنوان یک مرد جوان، پدرش او را مجبور کرده بود
اجازه دهید او را به توبه، چگونه او خواب خداحافظی خود را به او، او رفته بود و
آمده بود هرگز به پشت.
پدر او نیز دچار درد همین کار را برای او، که او در حال حاضر برای خود رنج می برد
پسر؟ پدرش از مدت ها مرده، به تنهایی،
بدون پسرش دوباره؟
آیا او همان سرنوشت را برای خود انتظار داشته باشید؟
آن را نه یک کمدی، یک ماده عجیب و احمقانه، این تکرار، این در حال اجرا بود
در اطراف یک دایره سرنوشت ساز؟
رودخانه خندید. بله، به طوری بود، همه چیز برگشتم، که
نشده بود رنج می برد و تا پایان آن حل شده، درد را متحمل شده بود و
دوباره و دوباره.
اما سیذارتا می خواهید به قایق و آب عبور به کلبه، فکر خود را
پدر، به فکر پسرش، خندیدند توسط رودخانه، در تضاد با خود، رسیدگی
نسبت به ناامیدی، و نه کمتر، رسیدگی
به سوی خنده همراه (بارگذاری) خود و کل جهان است.
افسوس، زخم شکوفا نشده است، قلب او هنوز در حال مبارزه بود سرنوشت او،
شادی و پیروزی هنوز از درد و رنج خود را درخشان.
با این حال، او احساس امید، و یک بار او را به کلبه برگشته بود، او احساس
تمایل undefeatable برای باز کردن به Vasudeva، به همه چیز، استاد را به او نشان می دهد
گوش دادن، می گویند همه چیز است.
Vasudeva در کلبه نشسته بود و بافتن سبد است.
او دیگر استفاده می شود کشتی، قایق، چشمان او بود شروع به ضعیف، و نه فقط خود را
چشم ها، بازوها و دست او نیز.
بدون تغییر و شکوفایی بود تنها شادی و خیرخواهی شاد از چهره اش.
سیذارتا در کنار پیر مرد نشست، به آرامی شروع به صحبت می کرد.
اما چیزی که آنها هرگز در مورد صحبت کردیم، او در حال حاضر به او گفت، از راه رفتن خود را به شهر، در
از آن زمان، از زخم سوزان، حسادت خود را در نزد پدر خوشحال، خود را
دانش از حماقت از خواسته ها، از مبارزه بیهوده خود را در برابر آنها.
او گزارش همه چیز را، او قادر به گفتن نیست همه چیز، حتی بیشتر شرم آور بود
قطعات، همه چیز می توان گفت، همه چیز نشان داده شده است، همه چیز او می تواند بگوید.
او ارائه زخم او، همچنین گفت: چگونه گریخت، وی را امروز، چگونه او را در سراسر آب عبور
آب، کودکانه اجرا دور، حاضر به رفتن به شهرستان، رودخانه بود خندید.
در حالی که او صحبت می کرد، صحبت کرد، برای مدت زمان طولانی، در حالی که Vasudeva گوش دادن با آرام بود
چهره، گوش Vasudeva را به سیذارتا احساس قوی تر از هر زمان دیگری قبل از، او
احساس درد، ترس خود جریان بیش از
به او امید راز خود را بیش از جریان، او را از همتای خود شد.
برای نشان دادن زخم خود را به این شنونده همان حمام کردن آن را در رودخانه بود، تا آن
سرد و تبدیل به یکی از رودخانه بود.
در حالی که او هنوز هم صحبت شد، هنوز هم اعتراف و اقرار، سیذارتا احساس
بیشتر و بیشتر است که این دیگر Vasudeva، دیگر انسان، بود که
گوش دادن به او، که این حرکت
شنونده جذب اعتراف شد به خود را مانند یک درخت باران، که این
مرد حرکت خود از رودخانه بود، که او خود خدا بود که او ابدی
خود دارد.
و در حالی که سیذارتا متوقف فکر خود و زخم او، این تحقق
تغییر Vasudeva شخصیت داشتن او، و بیشتر از اون چیزی که آن را احساس
و وارد شده به آن، کمتر شگرف
شد، بیشتر از اون چیزی که متوجه شدم که همه چیز را در نظم و طبیعی بود، که
Vasudeva در حال حاضر مثل این بوده است برای یک مدت طولانی، تقریبا برای همیشه، که تنها او بود
کاملا آن را به رسمیت شناخته شده، بله، که او خودش را تقریبا رسیده بود همان حالت است.
او احساس کردم، که او اکنون شاهد شد و Vasudeva ساله که مردم خدایان، و
که این می تواند ادامه و در قلب او بود، او شروع به مناقصه خداحافظی خود را به Vasudeva.
کامل این همه، او مدام صحبت.
وقتی صحبت او تمام شده بود، Vasudeva تبدیل چشم پسند خود را، که افزایش یافته بود
کمی ضعیف، در او، گفت: هیچ چیز، بگذارید عشق ساکت و طرب خود را،
فهم و دانش، در او درخشید.
او دست سیذارتا، رهبری او را به صندلی شده توسط بانک، با او نشست، لبخند زد
در رودخانه است. او گفت: "شنیده اید بخندید،".
"اما شما همه چیز را شنیده نشده است.
بیایید گوش، شما را بشنود. "آنها گوش.
آرام صدا رودخانه، آواز خواندن با صدای بسیاری از.
سیذارتا نگاه به آب، و تصاویر را برای او را در آب در حال حرکت به نظر می رسد:
پدرش ظاهر شد، تنها، عزاداری برای پسرش، خود او ظاهر شد، تنها، و او
همچنین با بند گره خورده است
اشتیاق به پسر خود را از راه دور، پسرش ظاهر شد، تنها به عنوان خوب، پسر، greedily
عجله در امتداد البته سوختن از خواسته های جوان خود را، هر یک از عنوان خود را
هدف، هر یک با هدف، هر یک از ابتلا به وسواس است.
رودخانه خواند با صدای درد و رنج، اشتیاق آن را خواندم، اشتیاق، آن جریان
به سوی هدف خود، lamentingly صدای خود را خواند.
"آیا می شنوید؟"
نگاه لال Vasudeva، ازش پرسید. سیذارتا راننده سرشونو تکون دادن.
"گوش دادن بهتر است!" Vasudeva زمزمه.
سیذارتا تلاش برای گوش دادن بهتر است.
تصویر پدر، تصویر خود را، تصویری از پسر خود را با هم ادغام شدند، تصویر Kamala
همچنین ظاهر شد و پراکنده شد، و تصویری از گوویندا و عکس های دیگر، و
آنها با یکدیگر ادغام شدند، تبدیل همه
به داخل رودخانه، در راس همه، رودخانه، هدف، اشتیاق، میخواهم،
رنج می برند، و صدای رودخانه پر از اشتیاق، پر از غصه سوختن، پر صدا
از تمایل unsatisfiable.
هدف، رودخانه عنوان شد، سیذارتا عجله، رودخانه،
که شامل او و دوستان او هستیم و از همه مردم، او تا به حال دیده بود، همه
این امواج و آب عجله شد،
رنج می برند، نسبت به اهداف، اهداف بسیاری، آبشار، دریاچه، رپیدز، دریا،
و تمام اهداف رسیده شد و هر هدف توسط یک دنبال شد، و آب
تبدیل به بخار شده و به آسمان گل رز،
تبدیل به باران شده و از آسمان فرو می ریخت، تبدیل به یک منبع جریان،
رودخانه، در جلو و یک بار دیگر به رهبری، در جریان یک بار دیگر.
اما اشتیاق صدای تغییر کرده بود.
هنوز resounded، پر از درد و رنج، جستجو است، اما صداهای دیگر پیوست.
صدای شادی و رنج می برد، صدای خوب و بد، خنده و آنهایی که غم،
صد صدا، هزار صدای.
سیذارتا گوش. او در حال حاضر چیزی جز یک شنونده
به طور کامل در گوش کردن، کاملا خالی متمرکز شده است، او احساس کردند که او تا به حال در حال حاضر
به پایان رسید یادگیری این را به گوش دادن.
اغلب قبل از اینکه او این همه را شنیده بود، این صداهای بسیاری را در رودخانه، امروز آن صدا
جدید.
در حال حاضر، او دیگر نمی تواند بگوید که صدای بسیاری از هم جدا، آنهایی که خوشحال از
اشک آنهایی که نه، کسانی که کودکان را از کسانی که از مردان، و همه آنها تعلق دارد با هم،
زاری از حسرت و
خنده یکی از آگاه، فریاد خشم و ناله از مرگ
آنهایی که، همه چیز بود، همه چیز و در هم تنیده وصل بود، گرفتار شده
هزار بار.
و همه چیز با هم، همه صداها، اهداف، تمام اشتیاق و تمام درد و رنج همه
لذت، همه که خوب و بد، همه از این جهان بود.
همه با هم جریان حوادث بود، و موسیقی زندگی است.
و هنگامی که سیذارتا به صحبت های او گوش داده بود به دقت به این رودخانه، این آهنگ
هزار صدا، هنگامی که او نه به درد و رنج و نه خنده گوش، زمانی که او
روح خود را به هر خاص کراوات
صدا و نفس خود را به زیر آب فرو رفته است، اما زمانی که او شنیده ام آنها را درک
کامل، وحدت، پس از آن آهنگ از هزار صداها شامل یک
کلمه، که OM بود: کمال.
"آیا می شنوید،" نگاه Vasudeva دوباره پرسید. روشن، لبخند Vasudeva درخشان
به شناور radiantly بیش از همه چین و چروک صورت قدیمی خود را، به عنوان OM شناور شد
پخش بیش از همه صدای رودخانه.
روشن لبخند خود را درخشان، هنگامی که او در دوست خود را نگاه کرد، و روشن
لبخند در حال حاضر شروع شده بود به صورت سیذارتا نیز بدرخشد.
زخم او شکوفه کردن، به درد و رنج او بود درخشان، خود او را به پرواز کرده بود
وحدت. در این ساعت، سیذارتا را متوقف به مبارزه با
سرنوشت خود را متوقف رنج می برند.
در چهره اش شکوفا طرب از دانش است که دیگر مخالف
هر گونه اراده، که می داند کمال، که در توافق با جریان حوادث، با
در حال حاضر از زندگی، پر از همدردی
درد دیگران، پر از همدردی برای لذت بردن از دیگران است، اختصاص داده شده به
جریان، متعلق به یگانگی.
وقتی Vasudeva از صندلی توسط این بانک افزایش یافت، زمانی که او را به چشمان سیذارتا نگاه
و دیدم طرب از دانش درخشان در آنها، او به نرمی لمس خود
شانه با دست خود، در این دقت و
شیوه ای حساس به لمس، و گفت: "من برای این ساعت منتظر مانده بوده ام، عزیز من.
حالا که از آن آمده است، مرا ترک کن.
برای مدت زمان طولانی، من در انتظار برای این ساعت برای مدت زمان طولانی، من Vasudeva
ferryman. در حال حاضر از آن کافی است.
وداع، کلبه، خداحافظی، رودخانه، خداحافظی، سیذارتا! "
سیذارتا تعظیم عمیق قبل از او که خداحافظی او ساخته شده است.
"من آن را شناخته شده است، او گفت:" بی سر و صدا.
"شما را به جنگل برود؟" "من قصد دارم به جنگل، من را به
وحدت، "Vasudeva با یک لبخند روشن سخن گفت.
با یک لبخند درخشان، را ترک کرد؛ سیذارتا به تماشای او می روم.
با شادی عمیق، با هیبت عمیق او را تماشا او را ترک می دیدند، گام های پر از خود
صلح، دیدم سر پر از زرق و برق خود را می دیدند، بدن پر از نور است.
>
سیذارتا توسط هرمان هسه فصل 12.
گوویندا
همراه با راهبان دیگر، گوویندا، استفاده می شود به صرف زمان استراحت بین زیارت
در لذت-بیشه، که فاحشه Kamala در پیروان Gotama داده بود
یک هدیه است.
را شنید، بحث ferryman قدیمی، که سفر یک روز زندگی می کردند دور توسط رودخانه و
به عنوان یک مرد فرزانه بود که توسط بسیاری در نظر گرفته است.
هنگامی که گوویندا در راه خود رفت، او را انتخاب مسیر به کشتی، مشتاق برای دیدن
ferryman.
از آنجا که، هر چند او تمام عمر خود را با قواعد زندگی بود، هر چند که او نیز
بر با ستایش از راهبان در حساب جوانتر از سن او و خود را نگاه
شکسته نفسی، بی قراری و جستجوی هنوز از قلب او بود جان.
او به رودخانه آمد و پرسید: پیرمرد او را کشتی، و آنها
قایق در طرف دیگر، او را به پیر مرد گفت: "تو خیلی خوب به راهبان تماس با ما و
زائران، شما در حال حاضر بسیاری از ما در سراسر رودخانه آب عبور.
آیا شما بیش از حد، ferryman، جستجو برای راه درست است؟ "
سیذارتا Quoth، لبخند بر لب از چشم های قدیمی خود را: "آیا شما خودتان به جستجوگر تماس بگیرید، آه
ارجمند، اگر چه شما در حال حاضر قدیمی در سال و با پوشیدن لباس بلند و گشاد
راهبان Gotama؟ "
"درست است، من دیگر پیر شده" را مطرح کردند. گوویندا، "اما من جستجو را متوقف کرده اند.
هرگز من به توقف جستجو، این به نظر می رسد سرنوشت من است.
تو هم، پس از آن به نظر من، شده است.
آیا می خواهید به من چیزی بگویید، اوه 1 محترم؟ "
Quoth سیذارتا: "چه باید احتمالا باید به شما بگویم، آه 1 ارجمند؟
شاید که شما در جستجوی بیش از حد؟ که در تمام آن جستجو، شما را پیدا کند
زمان برای پیدا کردن؟ "
"چطور؟" پرسید: گوویندا.
می گوید: "وقتی کسی در جستجوی" وی افزود: سیذارتا، "و سپس آن را به آسانی ممکن است اتفاق می افتد
تنها چیزی که از چشمان او هنوز دیدن این است که آنچه که او جستجو می کند، که او
قادر به پیدا کردن هر چیزی، اجازه دهید هر چیزی
ذهن خود را وارد کنید، چرا که او همیشه از چیزی اما هدف از جستجو او فکر می کند،
چرا که او تا به یک هدف، چرا که او با هدف غرق شده است.
جستجو عبارت است از: داشتن یک هدف.
اما پیدا کردن عبارت است از: آزاد بودن، باز بودن، نداشتن هدف است.
شما آه 1 ارجمند، شاید در واقع یک جستجوگر، زیرا تلاش برای هدف شما،
بسیاری از چیزهایی که نمی بینیم، که به طور مستقیم در جلوی چشمان شما هستند وجود دارد. "
"من کاملا نمی دانند که در عین حال،" پرسید: گوویندا، "چه چیزی شما توسط این چیست؟"
Quoth سیذارتا: "خیلی وقت پیش، یکی از مقدس آه، سالها پیش، تو یک بار
قبل در این رودخانه بوده است و یک مرد خوابیده در کنار رودخانه در بر داشت، و نشسته اند
پایین با او برای محافظت از خواب خود را.
اما، آه گوویندا، شما، مرد خوابیده را به رسمیت نمی شناسد. "
شگفت زده شده است، اگر او به عنوان هدف از طلسم سحر و جادو بوده است، راهب نگاه به
چشم ferryman.
"آیا شما سیذارتا؟" او با صدای ترسو خواستم.
"من به رسمیت شناخته نشده به شما این زمان نیز!
از قلب من، من به شما سلام، سیذارتا از قلب من، من خوشحال
شما یک بار دیگر! شما تغییر زیادی، دوست من - و به این ترتیب
شما در حال حاضر ferryman شد؟ "
در یک روش دوستانه، سیذارتا خندید. "ferryman، بله.
بسیاری از مردم، گوویندا مجبور به تغییر زیادی داشته باشد، به پوشیدن لباس بلند و گشاد، من یکی از
کسانی که، عزیز من.
استقبال گوویندا و شب را در کلبه من. "
گوویندا شب در کلبه ماند و خوابیدم روی تخت که استفاده می شود
تخت Vasudeva.
بسیاری از سؤالات او به دوست از جوانان خود را مطرح کرد، بسیاری از چیزها سیذارتا تا به حال به
او را از زندگی خود را.
گوویندا گفت: هنگامی که در صبح روز بعد از زمان شروع به سفر روز آمده بود،
بدون تردید، این کلمات: "قبل از اینکه من در مسیر من ادامه خواهد داد،
سیذارتا، اجازه من یک سؤال دیگر بپرسید.
آیا تدریس شما چیست؟
آیا ایمان دارید، یا شما به دنبال دانش است که به شما کمک می کند زندگی می کنند و به انجام
درست است؟ "
Quoth سیذارتا: "شما می دانید، عزیز من، که من در حال حاضر به عنوان یک مرد جوان، در آن روزها
هنگامی که ما با توبه در جنگل زندگی می کردند، شروع به معلمان بی اعتمادی و
تعالیم و به پشت من به آنها.
من با این گیر کرده است. با این حال، من تا به حال بسیاری از معلمان
پس از آن.
فاحشه زیبا معلم من برای یک مدت طولانی بوده است، و ثروتمندی بود من
معلم، و برخی از قماربازان با تاس.
یک بار، حتی یک پیرو بودا، سفر با پای پیاده، معلم من بوده، او با نشسته
من زمانی که من در جنگل خواب افتاده بود، در حج است.
من نیز از او آموخته است، من هم، قدردان و سپاسگزار به او، بسیار سپاسگزار است.
اما مهمتر از همه، من در اینجا از این رودخانه و از سلف من، آموخته
ferryman Vasudeva.
او فرد بسیار ساده است، Vasudeva بود، او را به هیچ متفکر بود، اما او می دانست چه چیزی است
لازم به عنوان Gotama، او یک انسان کامل، یک قدیس بود. "
گوویندا گفت: "با این حال، آه سیذارتا، تو را دوست دارم کمی به مردم را مسخره میکردند، که به نظر میرسد
من تو را باور دارم و می دانم که شما را نداشته باشند
به دنبال یک معلم است.
اما شما یافت نمی شود چیزی توسط خودتان، هر چند شما هیچ آموزه،
شما هنوز هم افکار خاص، بینش خاصی، که خود را که به شما کمک
شما را به زندگی می کنند؟
اگر می خواهید بعضی از این به من بگویید، شما را به قلب من لذت است. "
Quoth سیذارتا: "من افکار، بله، و بینش، دوباره و دوباره.
گاهی اوقات، به مدت یک ساعت یا یک روز تمام، من دانش در من احساس کردم، به عنوان یکی
زندگی در قلب احساس می کنم. افکار بسیاری وجود دارد شده اند، اما این امر
برای من به آنها انتقال به شما.
نگاه کن، عزیز گوویندا من، این یکی از افکار من، که من پیدا کرده اند: عقل نمی تواند
شود منتقل می شود در. حکمت که یک انسان عاقل سعی می کند به تصویب
کسی که همیشه مثل حماقت برای تلفن های موبایل.
"شوخی می کنی؟ پرسید:" گوویندا. من شوخی نیست.
من به شما گفتن چی پیدا کردم. دانش را می توان منتقل شده، اما نه عقل.
را می توان یافت، می توان آن زندگی می کردند، ممکن است به آن انجام می شود، معجزه می تواند
می شود با آن انجام شده است، اما می توان آن را در کلمات نمی توان بیان شده و آموزش داده است.
این بود که چه می کنم، حتی به عنوان یک مرد جوان، گاهی اوقات مشکوک، چه رانده
دور از معلمان است.
اندیشه، گوویندا، که شما دوباره به عنوان یک شوخی نظر و یا من پیدا کرده اند
حماقت، اما بهترین فکر من این است. این گزارش می گوید: در مقابل هر حقیقت است
به همان اندازه درست است!
این مثل این: هر حقیقت فقط می تواند بیان شود و کلمات را به زمانی که آن را
یک طرفه است.
همه چیز یک طرفه است که می تواند با افکار فکر کرد و گفت: با کلمات،
این همه یک طرفه، همه تنها نیمی، همه فاقد کامل، گرد شدگی، وحدت است.
هنگامی که Gotama متعال در آموزه های خود را از جهان سخن گفت، او تا به حال به آن تقسیم
به Sansara و نیروانا، به فریب و حقیقت، به درد و رنج و رستگاری است.
این می تواند متفاوت انجام نمی شود، هیچ راه دیگری برای او که می خواهد برای تدریس وجود دارد.
اما جهان به خودی خود، چه در اطراف ما وجود دارد و در داخل از ما، هرگز یک طرفه است.
شخص و یا یک عمل است هرگز به طور کامل Sansara و یا به طور کامل نیروانا، یک فرد است
کاملا هرگز مقدس و یا به طور کامل گناه.
آن را واقعا مانند این به نظر می رسد، چرا که ما موضوع را به فریب، تا اگر زمان بود
یه چیز واقعی. زمان واقعی نیست، گوویندا، من
تجربه این اغلب و اغلب دیگر.
و اگر زمان واقعی نیست، پس فاصله و شکافی که به نظر می رسد به بین جهان و
ابدیت، بین رنج و سعادت، بین بد و خوب،
همچنین یک فریب است. "
"چطور؟ پرسید:" گوویندا timidly. "گوش کن، عزیز من، گوش دادن!
گناهکار، که من و شما هستند، گناهکار است، اما در زمان آمدن او خواهد شد
باشد براهما دوباره او به نیروانا برسند، خواهد بود بودا - و اکنون ببینید: این بار "
آمده، فریب، فقط مثل!
گناهکار در راه خود برای تبدیل شدن به بودا، او را در روند نمی باشد.
در حال توسعه، هر چند ظرفیت و توانایی ما را برای تفکر نمی داند به چه روش دیگری به تصویر
این چیزها.
نه، در درون گناهکار است و امروز در حال حاضر بودا در آینده، آینده اش
در حال حاضر همه وجود دارد، شما باید او را پرستش، در تو، در همه بودا که
در حال آمدن است، ممکن است، بودا مخفی.
جهان، دوست من گوویندا، ناقص، یا در یک مسیر به سمت
کمال: نه، آن را در هر لحظه کامل است، تمام گناه در حال حاضر حمل الهی
بخشش خود، تمام بچه های کوچک
در حال حاضر فرد قدیمی را در خود، تمام نوزادان در حال حاضر مرگ، که همه در حال مرگ
مردم زندگی ابدی.
این است که برای هر شخص امکان پذیر نیست تا چه حد یکی دیگر در حال حاضر پیشرفت
در مسیر خود در دزد و تاس، قمار باز، بودا در انتظار؛
برهمن، دزد منتظر است.
در مراقبه عمیق است، احتمال وجود دارد برای قرار دادن در زمان از وجود،
برای دیدن همه ی زندگی که بود، و خواهد بود که اگر آن را به طور همزمان بود، و در آنجا
همه چیز خوب است، همه چیز، همه چیز کامل و برهمن است.
بنابراین، من هر چیزی که هست به عنوان خوب، مرگ برای من مثل زندگی، گناه مانند
تقدس، عقل مانند حماقت، همه چیز را به عنوان آن می باشد، همه چیز
تنها نیاز به رضایت من، تنها من
تمایل، قرارداد دوست داشتنی من، برای من خوب باشد، برای انجام این کار چیزی جز کار برای من
بهره مند شوند، قادر به من آسیب برساند.
من در بدن من با تجربه و بر روح من است که نیاز داشتم، گناه بسیار، من نیاز
شهوت، میل به اموال، غرور، و مورد نیاز ترین ناامیدی شرم آور، در
سفارش برای یادگیری را به همه
مقاومت، به منظور به یاد بگیرند که چگونه به عشق به جهان، به منظور جلوگیری از مقایسه آن با
ای کاش برخی از جهان، من تصور، به نوعی از کمال من ساخته شده بود، اما به ترک
آن را به عنوان آن است و آن را دوست دارم و برای لذت بردن از
بخشی از آن را - اینها، آه گوویندا، برخی از افکار که به می آیند
ذهن من میچرخد. "
سیذارتا خم کردن، یک سنگ از زمین برداشت، و آن را در وزن
دست.
"این در اینجا،" او گفت که بازی با آن، سنگ است، و خواهد شد، پس از یک زمان خاص،
شاید به خاک به نوبه خود، و از خاک به یک گیاه یا حیوان یا انسان تبدیل خواهد شد.
در گذشته، من می گفت: این سنگ یک سنگ، آن را بی ارزش است، آن
متعلق به جهان ماجا، اما چون ممکن است قادر باشد که برای تبدیل شدن به
انسان و روح در چرخه
تحولات، در نتیجه من هم آن را عطا کند اهمیت است.
بنابراین، من شاید در گذشته تصور می کردند.
اما امروز من فکر می کنم: این سنگ سنگ، آن را نیز حیوانی، آن هم خدا، آن است که
بودا، من احترام نیست و آن را دوست دارم چرا که می تواند به این یا آن را روشن،
بلکه به خاطر آن است که در حال حاضر و همیشه
همه چیز - است و این حقیقت، آن است که سنگ، که آن را به من به نظر می رسد در حال حاضر
و امروز به عنوان یک سنگ، این است که چرا من آن را دوست دارم و ارزش و هدف در هر یک از آن
رگه ها و حفرات در رنگ زرد، در
خاکستری، در سختی، در صدای آن را می سازد زمانی که من در آن دست کشیدن، در خشکی و یا
رطوبت سطح آن.
سنگ هستند که مانند روغن یا صابون احساس وجود دارد، و برخی دیگر مانند برگها، دیگران دوست دارم
شن و ماسه، و هر کس خاص است و نماز می خواند OM در راه خود، هر یک از برهمن است.
اما به طور همزمان و فقط به عنوان زیاد آن است که یک
سنگ، چرب است یا آبدار، و این است که این واقعیت که من دوست دارم و با توجه به عنوان
شگفت انگیز و شایسته پرستش - ولی اجازه بدهید بیشتر از این صحبت من.
کلمات خوبی برای معنای مخفی نیست، همه چیز همیشه کمی می شود
مختلف، به محض این که آن را در کلمات قرار داده می شود تحریف یک بیت، یک بیت احمقانه - بله، و
این نیز بسیار خوب است، و من می خواهم آن را به
زیادی، من هم بسیار با این موافق است، که این گنجینه یک مرد و خرد است
همیشه نظر می رسد که حماقت به شخص دیگری است. "
گوویندا گوش سکوت.
"چرا شما به من گفت این سنگ؟" او با تردید پس از یک وقفه خواستم.
"من آن را بدون هیچ هدف خاص انجام داد.
یا شاید من به معنای این بود که این سنگ و رودخانه و همه این را دوست دارم
چیزهایی که ما به دنبال در و که از آن ما می توانند یاد بگیرند.
من می توانم سنگ، گوویندا، و همچنین یک درخت یا یک تکه از پوست درخت عشق است.
این ها چیزهایی هستند، و همه چیز را می توان دوست داشتم. اما من می توانم کلمات را دوست ندارد.
بنابراین، آموزه های خوبی برای من وجود ندارد، آنها هیچ سختی، نرمی،
رنگ ها، لبه ها، بدون بو، بدون طعم، آنها چیزی جز کلمات.
شاید این که شما را از پیدا کردن صلح، شاید بسیاری از
کلمه است.
از آنجا که رستگاری و فضیلت به عنوان خوب، Sansara و نیروانا نیز، صرف
کلمات، گوویندا. هیچ چیز خواهد بود که نیروانا وجود دارد؛
فقط واژه نیروانا وجود دارد. "
Quoth گوویندا: "نه تنها یک کلمه، دوست من، نیروانا است.
است که در آن اندیشه "سیذارتا ادامه داد:" فکر، ممکن است
چنین نیست.
من باید به شما اعتراف عزیزم: من نمی افتراق زیادی بین افکار و
کلمه است. صادقانه بگویم، من هم بدون نظر بالا
افکار.
من یک نظر بهتر از چیزهایی است. اینجا، در این کشتی، قایق، برای مثال،
مرد سلف و معلم من، انسان مقدس، کسی است که برای سالهای زیادی بوده است به سادگی
اعتقاد بر این در این رودخانه، هیچ چیز دیگری.
او که رودخانه با او صحبت کرده بود، او را از آن آموخته، آن را آموزش و
به او آموخت، رودخانه ای به نظر می رسید به خدا باشد، به او، برای چندین سال او نمی دانست که
هر باد، هر ابر، هر پرنده ای، هر
سوسک بود فقط به عنوان الهی و همان می داند و می تواند فقط به عنوان به عنوان آموزش
پرستش رودخانه.
اما هنگامی که این مرد مقدس به جنگل رفت، او می دانست که همه چیز، می دانستند بیش از
من و تو، بدون معلم، بدون کتاب، فقط به این دلیل او معتقد بودند.
رودخانه. "
گوویندا گفت: "اما این است که چه با شما تماس` چیز، در واقع چیزی واقعی است،
چیزی که تا به وجود؟ آیا این فقط یک فریب ماجا،
تصویر و توهم؟
سنگ، درخت، رودخانه - آنها در واقع یک واقعیت "؟
"این نیز" را مطرح کردند. سیذارتا، "من اهمیتی نمی دهند بسیار زیادی در مورد.
چیزهایی بود توهمات یا نه، بعد از همه پس از آن نیز یک توهم است، و
در نتیجه آنها همیشه به من می خواهم. این همان چیزی است که آنها را بسیار عزیز و ارزشمند
ستایش برای من که مثل من هستند.
بنابراین، من می توانم آنها را دوست دارم. و این در حال حاضر تدریس به شما خواهم خندید
درباره: عشق، آه گوویندا، به نظر من مهم ترین چیز از همه است.
به طور کامل درک جهان، به آن را توضیح دهید، آن را به خوار شمردن، ممکن است چیزی که
متفکران بزرگ انجام دهد.
اما من فقط علاقه مند به قادر بودن به عشق به جهان، و نه آن را خوار شمردن، به
نفرت از آن من و تو، قادر بر آن نگاه و من و همه موجودات با عشق و
تحسین و احترام زیادی است. "
گوویندا سخن گفت: "این من درک می کنم". "اما این نکته بسیار کشف شد
1 متعال باشد یک فریب است.
او فرمان نیکوکاری، بخشش، دلسوزی، تحمل، اما نه دوست او
منع ما را مشروط به قلب ما در عشق به چیزهای دنیوی است. "
"من آن را می دانم، گفت:" سیذارتا، لبخند خود را طلایی رنگ میدرخشید.
"من آن را می دانم، گوویندا.
و ناگهان، با ما درست در وسط بیشه از نظرات، در
اختلاف بر سر کلمات.
من نمی توانم انکار، کلمات عشق در تضاد هستند، یک تناقض ظاهری
با کلمات Gotama.
به همین دلیل، من در کلمات بی اعتمادی بسیار، برای من می دانم، این تناقض است
فریب. من می دانم که من در توافق با Gotama هستم.
او عشق باید بدانید که نه، او است که کشف همه عناصر وجود انسان
در transitoriness خود را در بی معنایی خود را، و در عین حال دوست داشتم مردم به این ترتیب
زیاد است، برای استفاده از یک زندگی طولانی، دشوار تنها به آنها کمک کند، به آنها آموزش
حتی با او، حتی با معلم بزرگ خود را، من ترجیح می دهم چیزی بیش از کلمات،
قرار دادن اهمیت بیشتری در مورد اعمال و زندگی خود را نسبت به سخنرانی های او، بیشتر بر روی حرکات
دست خود را نسبت به عقاید خود را.
در سخنرانی خود در افکار خود را نه، نه، من عظمت خود را، تنها در اعمال خود، در
زندگی خود را "برای مدت طولانی، دو مرد پیر گفت
هیچ چیز نیست.
سپس صحبت کرد گوویندا، در حالی که رکوع برای خداحافظی: "من از شما سپاسگزارم، سیذارتا،
برخی به من گفتن از افکار خود را.
آنها تا حدی عجیب و غریب افکار، همه بلافاصله قابل فهم بوده است
من این که ممکن است، من از شما سپاسگزارم، و من
برای شما آرزوی روز های آرام داشته باشند. "
(اما در خفا او را به خود فکر کردم: این سیذارتا است یک فرد عجیب و غریب، او
بیان افکار عجیب و غریب، تعالیم خود را احمقانه به نظر برسد.
متفاوت به نظر برسد تعالیم خالص یکی از با شکوه تر، شفاف تر، پاک تر،
فهم، هیچ چیز عجیب و غریب، احمق، و یا احمقانه است که در آنها می شود.
اما متفاوت از افکار خود را به نظر می رسید به دست من سیذارتا و پا، چشم خود را،
پیشانی اوست، نفس خود را، لبخند او، تبریک خود را، راه رفتن خود را به.
هرگز، پس از Gotama متعال ما تبدیل شده است، یکی با نیروانا از هرگز
پس من با یک فرد از آنها احساس کردم این است که یک انسان مقدس!
فقط او را، این سیذارتا، من مثل این.
ممکن است از تعالیم او عجیب و غریب باشد، ممکن است صدای او کلمات احمقانه، از نگاه او و خود را
دست، پوست و مو خود را از هر بخشی از او می درخشد، خلوص، می درخشد
آرامش، می درخشد شادی و
ملایمت و تقدس، که من در هیچ فرد دیگر از مرگ نهایی دیده می شود
معلم متعال ما است.)
به عنوان گوویندا فکر می مانند، و درگیری در قلب او وجود دارد، او یک بار دیگر
تسلیم سیذارتا، کشیده شده، با عشق. عمیق او او که بود با آرامش متمایل
نشسته است.
سیذارتا، "او سخن گفت،" ما تبدیل شده اند افراد مسن است.
بعید است برای یکی از ما دیدن طرف دیگر آن دوباره در این تجسم.
من را ببینید، معشوق، که شما را پیدا کرده اند صلح.
من اعتراف میکنم که از آن یافت نشد. به من بگو، آه محترم، یک کلمه،
من چیزی در راه من است که من می توانم درک، که من می توانم درک!
چیزی با من در مسیر من به من بده.
آن را اغلب سخت، راه من، اغلب تیره است، سیذارتا. "
سیذارتا گفت: هیچ چیز و او را با لبخند آرام و تا کنون تغییری نکرده است، به نظر می رسید.
گوویندا در چهره اش خیره شد، با ترس، با حسرت، درد و رنج و جستجو ابدی
قابل مشاهده در نگاه او، نه پیدا کردن ابدی بود.
سیذارتا را دید و لبخند زد.
"به من خم شد!" او بی سر و صدا در گوش گوویندا زمزمه.
"خم به من! مثل این، حتی نزدیک تر!
بسیار نزدیک!
بوسه پیشانی، گوویندا! "
اما در حالی که گوویندا با کمال تعجب می بینند، و در عین حال با عشق و انتظار کشیده،
اطاعت کلمات، خم شد از نزدیک به او و پیشانی اش را با لب هایش را لمس کرد،
چیزی معجزه اتفاق افتاده است به او.
در حالی که افکار خود را هنوز هم خانه در کلمات شگرف سیذارتا، در حالی که او
هنوز در حال مبارزه بیهوده و با اکراه به فکر می کنم دور زمان، تصور
نیروانا و Sansara به عنوان یکی، در حالی که حتی یک
تحقیر خاصی برای کلمات از دوستان خود مبارزه او در برابر
عشق و پرستش، بسیار زیاد این اتفاق افتاده است به او:
او دیگر شاهد چهره دوست خود سیذارتا، به جای چهره دیگر او را دیدم،
بسیاری از دنباله ای طولانی، رودخانه ای از چهره ها، صدها، هزاران، که همه
آمد و ناپدید شد، و در عین حال به نظر می رسید
وجود داشته باشد به طور همزمان، که همه دائما در حال تغییر و تجدید خود،
که هنوز سیذارتا.
او چهره یک ماهی کپور با دهان بی نهایت دردناکی باز، صورت
از ماهی، مرگ با چشمان محو - او را دیدم صورت یک کودک تازه متولد شده، قرمز و پر
از چین و چروک، تحریف از گریه - او را دیدم
چهره قاتل، او را دیدم به او انداخت چاقو به بدن شخص دیگری تا بخشی از آن است - او
در دوم، این جنایتکار در اسارت را دیدم، زانو زدن و سر خود را در حال
جلاد با یک خرد
ضربه شمشیر او - او را دیدم از اجساد زنان و مردان برهنه در مواضع و گرفتگی عضلات
عشق دیوانه وار - او را دیدم اجساد کشیده، حرکت، سرد، از درجه اعتبار ساقط - او را دیدم
سر حیوانات، نر، تمساح،
از فیل، گاو، پرندگان - او را دیدم خدایان، دیدم کریشنا، دیدم آگنی - او را دیدم همه
این چهره ها و چهره ها را در هزار روابط با یک دیگر، هر یک از
کمک به دیگری، با دوست داشتن آن، نفرت از آن،
از بین بردن آن، به تولد دوباره به آن، هر یک اراده به مرگ بود، با شور و حرارت
اعترافات دردناک transitoriness، و در عین حال هیچ یک از آنها فوت کرد، هر یک تنها
تبدیل شده بود، همیشه دوباره متولد شده، دریافت
همیشه یک چهره جدید، بدون هر زمان و از سوی دیگر تصویب
چهره - و همه از این چهره ها و چهره استراحت، جریان، تولید خود را،
شناور همراه و در هم ادغام با یکدیگر،
و آنها به طور مداوم با چیز نازک، پوشش داده شده بدون فردیت
خاص خود را دارد، اما هنوز موجود، مانند یک لیوان نازک یا یخ، مانند یک پوست شفاف،
پوسته یا قالب و یا ماسک آب، و این
ماسک خندان بود، و این ماسک چهره خندان سیذارتا بود، که او،
گوویندا، در این لحظه بسیار مشابه با لب های او را لمس کرد.
و گوویندا آن شبیه به این را دیدم، این لبخند رو از نقاب، این لبخند وحدت بالا
جریان اشکال این لبخند simultaneousness بالاتر از هزار تولد
و مرگ و میر، این لبخند سیذارتا بود
دقیقا همان بود، دقیقا از نوع همان آرام، ظریف،
غیر قابل نفوذ، شاید خیرخواه، شاید تمسخرشان، عاقل، هزار برابر لبخند
Gotama، بودا، او آن را خود را با احترام زیادی از صد بار دیده بود.
مثل این، گوویندا می دانست، آنهایی که کامل در حال لبخند زدن است.
نمی دانستند که آیا زمان وجود داشته است، که آیا چشم انداز دوم به طول انجامید بود
صد سال، شناخت نمی شود که آیا وجود سیذارتا وجود دارد، Gotama من
و شما، احساس را در خود درونی خود را به عنوان
اگر او یک پیکان الهی زخمی شده بودند که جراحت آن طعم شیرین،
مسحور و محلول در خود درونی او، گوویندا هنوز ایستاده بود کمی در
در حالی که خم بر چهره آرام سیذارتا،
که او فقط بوسید بود، که تنها شده بود صحنه تمام تظاهرات ها، همه
تحولات، تمام وجود.
صورت دست نخورده بود، پس از زیر سطح آن عمق thousandfoldness،
بسته شده بود دوباره لبخند زد، در سکوت، به آرامی لبخند زد و آرام، شاید بسیار
benevolently، شاید تمسخر،
دقیقا او با استفاده از لبخند، یک متعال.
عمیق، گوویندا متمایل اشک هیچ چیزی از او می دانست، فرار کردن چهره ی قدیمی خود را مانند یک
آتش سوخته احساس از صمیمی ترین عشق، بی چیز ترین آدم پرستش در قلب او.
عمیق، او تعظیم، دست زدن به زمین، قبل از او را که نشسته بود motionlessly
لبخند که او را به یاد همه چیز او تا کنون در زندگی خود را دوست داشتنی بود، چه تا کنون
ارزشمند و مقدس به او در زندگی اش بوده است.
>