Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل ششم قسمت 2 مرگ در خانواده
پل مادرش آماده برای رفتن به خانه در بر داشت. او در پسرش لبخند زد.
او دسته گل را گرفت. Leivers آقای و خانم ها راه می رفت پایین مزارع
با آنها.
تپه طلایی با شب و در اعماق جنگل ، بنفش تیره را نشان داد
bluebells. این همه جا بود ، کاملا سفت است ، برای صرفه جویی
rustling از برگ ها و پرندگان.
خانم مورل گفت : "اما آن است که یک مکان زیبا" است.
"بله" پاسخ Leivers آقای "اتمام حجت جای خوب کم است ، اگر تنها آن را برای نمی شد
خرگوش.
مرتع به چیزی گاز گرفته شده است. من dunno اگر تا کنون من s'll اجاره بها دریافت کنید
آن است. "
خرگوش قهوه ای او کف دست خود ، و زمینه را به حرکت در نزدیکی جنگل را شکست ،
رقص در همه جا. "آیا فکر می کنید! بانگ زد :" خانم
مورل.
او و پل رفت و در تنهایی با هم. "آن دوست داشتنی ، مادر؟" او گفت :
بی سر و صدا. ماه نازک بیرون می آید.
قلب او پر از شادی بود تا آن صدمه دیده است.
مادرش به پچ پچ ، به خاطر او ، بیش از حد ، می خواستم با شادی گریه.
"در حال حاضر WOULDN'TI که انسان کمک کند!" او گفت.
"WOULDN'TI به fowls و سهام جوان را ببینید!
و من می خواهم به شیر یاد بگیرند ، و من می خواهم با او صحبت می کنید ، و من می خواهم با او برنامه ریزی.
کلمه من ، اگر من همسر او بودند ، مزرعه اجرا می شود ، من می دانم!
اما وجود دارد ، او به قدرت نیست -- او به سادگی قدرت نیست.
او باید هرگز مانند آن را بر دوش ، می دانید.
من متاسفم برای او ، و من متاسفم برای او بیش از حد.
سخن من ، اگر من او را به حال ، من باید نه فکر او را به شوهر بد!
نه این که او می کند یا ، و او را بسیار دوست داشتنی است.
ویلیام به خانه آمد دوباره با یار خود را در سهروز اول ایام عید گلریزان.
او سپس یک هفته از تعطیلات خود را. آب و هوای زیبا بود.
به عنوان یک قاعده ، ویلیام و لیلی و پل در صبح رفت با هم برای پیاده روی.
ویلیام به مقدار معشوق مورد علاقه اش صحبت نمی کند ، مگر که به کارهای او را از بچگی او.
پل صحبت بی وقفه به هر دو آنها است.
آنها زمین بگذارند ، هر سه ، در علفزار توسط Minton در کلیسای.
در یک طرف ، مزرعه قلعه ، لرزش صفحه نمایش زیبا از صنوبر.
ولیک حذف از هجز daisies پنی و رابین پاره پاره شد در
میدان ، مثل خنده.
ویلیام ، عضو بزرگی از بیست و سه ، نازک تر و حتی کمی لاغر ، دراز به عقب
در آفتاب و آرزو ، در حالی که او با موهای او انگشتی.
پل رفت و جمع آوری daisies بزرگ شده است.
او کلاه خود را گرفته بود و موهایش را به عنوان یال اسب سیاه و سفید بود.
پل آمد و daisies رگه در موهایش جت سیاه و سفید -- spangles بزرگ سفید و
زرد ، و فقط یک لمس به رنگ صورتی از رابین ژنده.
"حالا شما مانند یک زن جوان ساحره نگاه کنید ،" پسر به او گفت.
«آیا او ، ویلیام؟" لیلی خندید.
ویلیام چشمهایش را باز کرد و نگاه او.
در نگاه خیره اش بود نگاه خاص بافل بدبختی و قدردانی شدید.
"او ساخته شده نزد من است؟" او پرسید ، خنده بر عاشق او.
که او گفت : "ویلیام ، لبخند است.
او به او نگاه کرد. زیبایی اش به نظر می رسید به او صدمه دیده است.
او در گل decked سر خود را نگاه و دیده است.
"شما به اندازه کافی خوب نگاه کنید ، اگر این چیزی است که شما می خواهید بدانید ،" او گفت.
و او بدون کلاه او راه می رفت. در حالی که ویلیام بهبود و
بود و نه مناقصه به او.
سفر به یک پل ، او حرف اول او و در قلب حک شده است.
/---- \ /---- \ | LLW |
\ / \ WM /
او را تماشا قوی ، دست او عصبی ، با موهای درخشان خود و کک و مک ، به عنوان او
حک شده است ، و او به نظر می رسید مجذوب شده توسط آن است.
تمام وقت بود احساس غم و گرما ، و حساسیت خاصی در وجود دارد
خانه ، در حالی که ویلیام و لیلی در خانه بودند.
اما اغلب او رو تحریک پذیر است.
او ، برای اقامت هشت روز ، پنج لباس و شش بلوز آورده بود.
"اوه ، که شما ذهن ،" او به آنی گفت : "شستن من این دو بلوز ، و این
چیز؟ "
و آنی ایستاد شستشو زمانی که ویلیام و لیلی رفت و صبح روز بعد.
خانم مورل خشمگین بود.
و گاهی اوقات مرد جوانی ، ابتلا به گوشه ای از نگرش یار خود
نسبت به خواهر او ، از اون متنفر بودم.
صبح روز یکشنبه او نگاه بسیار زیبا در لباس foulard ، ابریشمی و فراگیر ،
به عنوان پر جی پرنده ، و در کلاه کرم بزرگ پوشیده شده با بسیاری از گل های سرخ و آبی ،
بیشتر قرمز سیر.
هیچ کس می تواند به اندازه کافی او را تحسین است. اما در شب ، زمانی که وی به بیرون رفتن ،
دوباره او پرسید : "چاق ، شما دستکش من؟"
"از کدام؟" پرسید : ویلیام.
"جدید من جیر سیاه است." "پلاک"
شکار وجود دارد. او آنها را از دست داده بود.
در اینجا نگاه کنید ، مادر ، گفت : "ویلیام" که چهارمین جفت او را از دست داده کریسمس
در پنج شیلینگ یک جفت! "" شما فقط به من داد دو نفر از آنها ، "او
remonstrated.
و در شب ، پس از شام ، او در hearthrug ایستاد در حالی که او در نشسته
مبل ، و او به نظر می رسید به او نفرت است. در بعد از ظهر او را ترک کرده بودند او در حالی که او را
رفتم برای دیدن برخی از دوست قدیمی.
او به دنبال در یک کتاب نشسته بود. ویلیام پس از شام می خواستم برای نوشتن یک
نامه است. خانم مورل گفت : "در اینجا این است که کتاب خود را ، لیلی ،".
"آیا شما مراقبت برای رفتن با آن را برای چند دقیقه؟"
گفت دختر : : : "نه ، متشکرم ،". "من هنوز هم می نشینند."
"اما از آن است که کسل کننده است."
ویلیام irritably در نرخ بزرگ scribbled.
همانطور که وی در پاکت مهر و موم کرد و گفت : "کتاب بخوانید!
چرا او یک کتاب را در زندگی خود به عنوان خوانده شده هرگز. "
"اوه ، به همراه گفت :" خانم مورل ، متقابل با اغراق ،
او گریه : "این درست باشد ، مادر -- او تا به ، و ، پریدن و گرفتن جایگاه قدیمی خود را بر روی
hearthrug.
"او یک کتاب را در زندگی خود به عنوان خوانده شده هرگز." "" استروژن مثل من ، "chimed در مورل.
"استروژن گل اختر" ببینید چه چیزی وجود دارد من کتاب ، منوده نشستن borin بینی خود را در 'EM ، و نه بیشتر
می توانید I. "
"اما شما باید این چیزها را نمی گویند ، خانم مورل گفت :« به پسر او.
"اما این درست ، مادر -- او نمی تواند به خواندن. او را به شما بدهد؟ "
"خوب ، من او چیز کمی از آنی قو.
هیچ کس می خواهد به خواندن چیزهای خشک بعد از ظهر یکشنبه. "
"خب ، من شرط می بندم او ده خط از آن را نمی خواند."
مادرش گفت : "شما اشتباه". همه لیلی زمان حقارتی در نشسته
مبل.
او به او تبدیل سریع. آیا خواندن هر؟ "او پرسید.
"بله ، من انجام داد ، گفت :" او در پاسخ. "چقدر؟"
"من چگونه بسیاری از صفحات را نمی دانند."
"من یک چیز را خوانده باشید." او می تواند.
او فراتر از صفحه دوم هرگز. او خواندن یک معامله بزرگ و سریع به حال ،
هوش فعال.
او می تواند چیزی جز عشق گیری و پچ پچ را درک کنید.
او به داشتن تمام افکار خود را از طریق ذهن مادرش sifted عادت کرده اند شد ؛
بنابراین ، زمانی که او می خواست همراهی ، و در پاسخ به خواسته صدور صورت حساب و
سرود عاشق ، او نامزد او متنفر است.
"شما می دانید ، مادر ،" او گفت ، زمانی که او به تنهایی در شب با او بود ، "او هیچ ایده
پول ، او چنان وسل مغز است.
وقتی او پرداخت می شود ، او به طور ناگهانی شما پوسیدگی از قبیل glaces marrons ، خرید و پس از آن من
خرید بلیط فصل خود و اضافی خود را ، حتی زیر پیراهنی خود را.
و او می خواهد به ازدواج ، و من فکر می کنم خودم ما نیز ممکن است ازدواج آینده
سال است. اما در این سرعت -- "
"ظروف سرباز یا مسافر خوب از ازدواج آن خواهد بود ، پاسخ داد :" مادرش.
"من باید آن را دوباره در نظر گرفتن ، پسر من است."
او گفت : "آه ، خوب ، من رفته بیش از حد به شکسته شدن ،" و بنابراین من باید ازدواج
به محض من می توانم. "" بسیار خوب ، پسر من است.
اگر شما خواهد شد ، شما ، و وجود ندارد شما قطع ، اما من به شما بگویم ، نمی توانم بخوابم
زمانی که من در مورد آن فکر می کنم. "" اوه ، او خواهید بود همه حق است ، مادر.
ما باید مدیریت کند. "
"و او به شما اجازه می دهد تا زیر پیراهنی خود را می توانید خرید کنید؟" مادر خواست.
"خوب ، او شروع به عذرخواهی ،" او از من بپرسید نه ، اما یک روز صبح -- و آن شد
سرد است -- و من او را بر روی لرز ایستگاه یافت می شود ، قادر به حفظ هنوز نیست ، بنابراین من از او پرسیدم که اگر
او به خوبی پوشانده شد.
او گفت : "من فکر می کنم تا." بنابراین من گفت : "آیا شما رو underthings گرم
؟ "و او گفت :" نه ، آنها پنبه شد.
من از او پرسیدم چرا بر روی زمین او به حال مانند آن چیزی ضخیم تر در آب و هوای نمی کردم ،
و او گفت : چرا که او به حال چیزی. و او وجود دارد -- یک موضوع برونش!
من به حال او را می گیرد و برخی از چیزهایی گرم.
خوب ، مادر ، من باید پول مهم نیست اگر ما تا به حال هر.
و شما می دانید ، او باید به اندازه کافی برای بلیط خود را فصل پرداخت ، اما نه ، او
به من می آید در مورد آن ، و من باید برای پیدا کردن پول است. "
"اتمام حجت مواظب فقیر ، خانم مورل گفت :« به تلخی.
او رنگ پریده و صورت ناهموار خود ، استفاده می شود که کاملا بی دقتی و خنده ،
با درگیری و ناامیدی مهر.
او گفت : "اما من می توانم او را هم اکنون ؛ رفته بیش از حد" است.
و علاوه بر این ، برای برخی از چیزهایی که من نمی توانستم بدون او. "
خانم مورل گفت : "پسر من ، به یاد داشته باشید و شما زندگی خود را در دستان خود را".
"هیچ چیز بد به عنوان یک ازدواج شکست ناامید that'sa.
معدن بود به اندازه کافی بد است ، خدا می داند ، و باید به شما چیزی تدریس ، اما ممکن است
توسط گچ طولانی بدتر بوده است. "
او با پشت خود را در مقابل طرف از دودکش تکه خم ، دست خود را در خود
جیب.
او مرد بزرگ ، خام - *** که نگاه که اگر او را برای پایان دادن به جهان بود اگر او
می خواستم به. اما او شاهد ناامیدی در چهره اش است.
او گفت : "من می توانم او را نمی دهد تا در حال حاضر ،".
"خوب ،" او گفت ، "به یاد داشته باشید اشتباهات بدتر از شکستن خاموش تعامل وجود دارد."
او گفت : "من می توانم او را نمی دهد هم اکنون ،".
ساعت ticked ، مادر و فرزند همچنان در سکوت ، تضاد بین
آنها را ، اما او گفته که دیگر کافی. در گذشته او گفت :
"خب ، به رختخواب بروید ، پسر من.
شما احساس بهتری در صبح ، و شاید شما بدانید بهتر است. "
او را بوسید ، و رفت. او raked آتش است.
قلب او در حال حاضر سنگین است آن را به عنوان شده بود ، هرگز.
قبل ، با شوهرش ، همه چیز به شکستن در او به نظر می رسید بود ، اما آنها
ویران کردن نیست قدرت او را به زندگی می کنند.
در حال حاضر روح او را در خود احساس lamed. امید خود را که زده بود.
و بنابراین اغلب ویلیام همان نفرت نسبت به نامزد خود را آشکار.
در شب گذشته در خانه او علیه وی نرده بود.
"خوب ،" او گفت : "اگر شما من را باور نداری ، چه او مانند ، آیا فکر می کنید او تا به
تایید شده و سه بار؟ "
"مزخرف! خندید :" خانم مورل. "بی معنی است یا نه ، او دارای
این چیزی است که تایید این معنی برای او -- کمی نشان می دهد نمایشی که در آن او می تواند کاهش
یک چهره. "
"من خانم مورل ، و نه" گریه دختر -- "من نه! این درست نیست! "
"چه!" او گریه ، فلش دور در او. "هنگامی که در Bromley ، یک بار در Beckenham ، و
یک بار در جایی دیگر. "
"در هیچ کجای دیگری" او را در اشک گفت : -- "هیچ جای دیگری!"
"این بود! و اگر بود چرا شما تایید شدند
دو بار؟ "
"هنگامی که من فقط چهارده سال داشت ، خانم مورل ،" او التماس کرد ، اشک در چشم او.
"بله" خانم مورل گفت : "من کاملا می توانید آن را درک کودک است.
نگاهی بدون اطلاع قبلی از او.
شما باید شرمنده ، ویلیام ، گفت : چنین چیزهایی است. "
"اما حقیقت دارد.
او مذهبی -- او تا به حال نماز مخمل آبی کتاب -- و او به همان اندازه نیست
مذهب ، و یا هر چیز دیگری ، در او نسبت به جدول ، ساق پا است.
سه بار برای نشان می دهد ، به خودش را نشان دهد ، و این که چگونه او در تایید می شود
همه چیز --! همه چیز "دختر نشسته روی مبل ، گریه.
او قوی نیست.
"همانطور که برای عشق!" او ، فریاد "شما نیز ممکن است بخواهید پرواز به شما عشق!
می خواهید عشق به اقامت بر شما -- "" در حال حاضر ، نه گفتن ، فرمان : "خانم مورل.
"اگر می خواهید برای گفتن این چیزها ، شما باید جای دیگری از این.
من از شما شرمنده هستم ، ویلیام! چرا شما نمی مردانه تر می شود.
برای این کار چیزی جز پیدا کردن گسل با یک دختر ، و سپس تظاهر شما به او مشغول! "
خانم مورل در غضب و خشم فروکش کرد.
ویلیام سکوت کرده بود ، و بعد از او توبه ، بوسید و آرامش دختر.
با این حال این درست بود ، آنچه که او گفته بود. او از اون متنفر بودم.
هنگامی که آنها به دور ، مورل خانم آنها را همراهی تا آنجا به عنوان ناتینگهام.
این یک راه طولانی به ایستگاه Keston است. "شما می دانید ، مادر ،" او به او ، "گول زدن است گفت :
کم عمق است.
هیچ چیز با او می رود عمیق است. "" ویلیام ، ای کاش شما را به این می گویند
چیز ، گفت : "خانم مورل ، بسیار ناراحت کننده برای دختری که راه می رفت
در کنار او.
"اما آن را ندارد ، نه مادر. او بسیار عاشق با من در حال حاضر ، اما اگر
من درگذشت او می خواهم که مرا در سه ماه فراموش. "
خانم مورل ترس بود.
قلب او مورد ضرب و شتم خشمگینانه ، شنیدن تلخی آرام بیان تاریخ و زمان آخرین پسرش.
چگونه می دانید؟ "او. "شما می دانید ، و در نتیجه شما هیچ
راست می گویند چنین چیزی است. "
او گفت : "او همیشه گفت : این چیزها!" گریه دختر.
در سه ماه پس از به خاک سپرده شد شما می خواهم کس دیگری داشته باشد ، و من باید
فراموش شده ، "او گفت.
"که عشق خود را" خانم مورل آنها را به قطار دیدم در
ناتینگهام ، سپس او به خانه بازگشت.
"یک راحتی وجود دارد ،" او به پل گفت : -- "او می خواهیم هر گونه پول به ازدواج در هرگز ،
که من مطمئن هستم. و به این ترتیب او خواهیم او را که راه نجات دهد. "
بنابراین او در زمان تشویق.
اهمیت هنوز رتبهدهی نشده است بسیار ناامید. او اعتقاد راسخ ویلیام هرگز
ازدواج کولی او. او منتظر ، و او پل نزدیک به او نگاه داشت.
تمام تابستان طولانی نامه ویلیام تن تب آلوده و او غیر طبیعی به نظر می رسید و
شدید.
گاهی اوقات او exaggeratedly نشاط بود ، معمولا او صاف و تلخ او بود
نامه است.
"آه ، مادر او گفت : ،" من می ترسم او خودش اذیت نمودن در برابر آن مخلوق ، که
ارزش عشق او نیست -- نه ، بیش از یک عروسک دستمال "
او می خواست به خانه برمی گردند.
تعطیلات اواسط تابستان رفته بود ، در حالی که طولانی به کریسمس.
او در هیجان وحشی نوشت ، گفت : او می تواند برای شنبه و یکشنبه در غاز
نمایشگاه ، هفته اول در ماه اکتبر.
، گفت : "شما به خوبی نیست ، پسر من" مادرش ، هنگامی که او را دیدم.
او تقریبا در اشک در داشتن او را به خودش دوباره شد.
"نه ، من بوده ام خوب نیست ،" او گفت.
"من به نظر می رسید به یک سرماخوردگی کشیدن تمام ماه گذشته است ، اما پیش می رود ، من فکر می کنم."
آب و هوای آفتابی اکتبر.
او با شادی به نظر می رسید وحشی ، مثل یک بچه مدرسه فرار و سپس دوباره او سکوت کرده بود و
محفوظ می باشد. او نحیف تر از همیشه بود ، و در آنجا بود
یک نگاه نحیف در چشم او.
"شما بیش از حد انجام می دهند ، گفت :" مادرش به او.
وی انجام کار اضافی ، تلاش برای ایجاد برخی از پول به ازدواج در او گفت.
او فقط به مادرش صحبت کرد یک بار در شنبه شب و پس از آن او بود غم و مناقصه
در مورد معشوق مورد علاقه اش است.
"و در عین حال ، می دانید ، مادر ، برای که ، اگر من درگذشت او می خواهم دل شکسته برای دو نفر
ماه ، و پس از آن او می خواهم شروع به من فراموش کرده ام. شما می خواهم دید ، او هرگز می خواهم خانه برمی گردند در اینجا به
نگاهی به قبر من ، و نه حتی یک بار. "
"چرا ، ویلیام ، گفت :" مادرش ، "شما قصد دارید اما نه برای مردن ، پس چرا در مورد آن صحبت؟"
"اما اینکه آیا یا نه --" وی پاسخ داد. "و او می تواند آن را کمک کنند.
او مانند آن است ، و اگر او شما را انتخاب کنید -- خوب ، شما نمی تواند گله ، گفت : "مادرش.
در صبح روز یکشنبه ، قرار دادن او یقه خود را در :
"نگاه کنید ،" او به مادرش گفت ، برگزاری چانه اش ، "راش یقه من ساخته شده
زیر چانه من! "درست در محل اتصال چانه و گلو بود
التهاب قرمز بزرگ.
"این باید به انجام این کار ، گفت :" مادرش. "در اینجا ، قرار دادن یک کمی از این پماد تسکین دهنده
در. شما باید یقه های متفاوت می پوشند. "
او در نیمه شب یکشنبه دور رفت ، ظاهری بهتر و بیشتر جامد خود دو روز در
صفحه نخست. صبح روز سه شنبه تلگراف را از آن آمد
لندن که او مریض بود.
خانم مورل رو زانو های خود را از شستن کف ، خواندن تلگراف ، به نام
همسایه ، به زن مهمانخانه دار او رفت و مستقل را قرض گرفته ، قرار دادن آنها بر روی مسایلی او ،
و مجموعه ای خاموش.
او به Keston بی تامل ، بیان برای لندن در ناتینگهام گرفتار.
او بود که در ناتینگهام نزدیک به یک ساعت صبر کنید.
شکل کوچک در کلاه سر گذاشتن سیاه و سفید او ، او نگرانی درخواست شد باربرها اگر آنها می دانستند
چگونه به پایان Elmers دریافت کنید. این سفر سه ساعت بود.
او در گوشه ای خود را در یک نوع بی حسی نشسته ، هرگز در حال حرکت است.
در صلیب کینگ هنوز هیچ کس نمی تواند او را چگونه به پایان Elmers بگویید.
حمل کیسه های رشته خود ، که شامل لباس خواب خود را از شانه و برس ، او از رفت و
فردی به فرد دیگر. در گذشته آنها فرستاده زیرزمینی خود را به کانن
خیابان.
این شش ساعت بود که زمانی که او در محل سکونت ویلیام وارد است.
پرده دان نشده است. "او چگونه است؟" او پرسید.
"هیچ بهتر است ، گفت :" زن مهمانخانه دار.
او پس از طبقه بالا زن. ویلیام دراز روی تخت ، با خون
چشم ها ، چهره اش و نه تغییر رنگ.
لباس مورد پرتاب شدند ، بدون آتش در اتاق وجود دارد ، یک لیوان شیر ایستاد
ایستاده در کنار تخت او. هیچ کس با او شده بود.
"چرا پسر من!" گفت : شجاعانه مادر.
او پاسخ دهد. او در او نگاه کرد ، اما او را ببینید.
سپس او شروع به گفتن نیست ، در یک صدای مبهم ، که اگر تکرار نامه ای از دیکته :
"به علت نشت در برگزاری این کشتی ، قند ، مجموعه ای بود و تبدیل به
تبدیل به سنگ است.
این هک مورد نیاز -- "او کاملا ناخودآگاه بود.
کسب و کار خود بوده است تا به حال به بررسی برخی از محموله از جمله شکر در بندر لندن.
چه مدت است که او مثل این بوده است؟ "مادر پرسید : زن مهمانخانه دار.
"او در شش ساعت در تاریخ صبح روز دوشنبه به خانه کردم ، و او به نظر می رسید به خواب در تمام طول روز ؛
سپس در شب شنیدیم او صحبت کردن ، و امروز صبح او از شما خواسته است.
بنابراین من سیمی ، و ما از ذهن پزشک. "
به شما داشته باشند آتش ساخته شده؟ "خانم مورل تلاش برای ساکت کردن فرزند او ، برای حفظ
او هنوز هم. دکتر آمد.
این ذات الریه بود ، و او گفت ، حمره عجیب و غریب ، که تحت آغاز شده بود
چانه جایی که یقه ماساژ ، و گسترش به روی چهره.
او امیدوار است آن را نمی خواهد به مغز است.
خانم مورل حل و فصل کردن پرستار است. او برای ویلیام دعا ، دعا است که او
که او را تشخیص دهد. اما صورت مرد جوان رشد
تغییر رنگ.
در شب او با او مشکلاتی مواجه شد. او raved raved ، و نه خواهد آمد
هوشیاری می شود. در دو ساعت ، در یک تشنج وحشتناک ، او
درگذشت.
خانم مورل کاملا هنوز هم به مدت یک ساعت در اتاق خواب تسلیم نشسته و پس از آن او roused
خانوار دارد.
در شش ساعت ، با کمک مستخدمه ، او را گذاشته و پس از آن او رفت
دور روستای لندن دلتنگ کننده به ثبت و پزشک است.
نه ساعت به کلبه در خیابان Scargill آمد دیگر سیم :
"ویلیام شب گذشته درگذشت. پدر آمد ، آوردن پول است. "
آنی ، پل ، و آرتور در منزل بودند ، آقای مورل به کار رفته بود.
سه فرزند گفت : یک کلمه نیست. آنی با ترس شروع به ناله و شکایت کردن ؛ پل مجموعه
خاموش برای پدرش.
این روز زیبا بود.
در گودال Brinsley بخار سفید آرامی را در نور آفتاب از آسمان آبی نرم ذوب ؛
چرخ headstocks twinkled در ارتفاع بالا ، صفحه نمایش ، برروی آن بکشید زغال سنگ خود را به
کامیون ، سر و صدا مشغول ساخته شده است.
"من می خواهم پدرم ، او برای رفتن به لندن ، گفت :« پسر او را به مرد اول
ملاقات در بانک. "THA می خواهد والتر مورل؟
برو theer 'ارسال جو بخش"
پل را به دفتر کمی بالا رفت. "من می خواهم پدرم ، او برای رفتن به
لندن است. "" feyther تو؟
آیا او پایین است؟
نام خود را؟ "" آقای مورل. "
"چه ، والتر؟ owt بیمورد است؟ "
"او برای رفتن به لندن است."
مرد به تلفن رفت و زنگ زد دفتر پایین.
"می خواستم والتر مورل ، شماره 42 ، سخت. Summat بیمورد LAD خود را در اینجا وجود دارد ".
سپس او تبدیل به پل دور است.
"او خواهید بود در عرض چند دقیقه ،" او گفت. پل سرگردان از بالا به گودال.
او را تماشا صندلی آمد تا با واگن آن از زغال سنگ است.
قفس بزرگ آهن در بقیه آن غرق carfle کامل را برده بود ، تراموا خالی
اجرا بر روی صندلی ، زنگ ting'ed جایی ، صندلی heaved ، پس از آن کاهش یافته است
مانند یک سنگ.
پل متوجه ویلیام مرده بود ؛ آن غیرممکن بود ، با چنین شلوغی رفتن
در.
دستگاه کشش کامیون های کوچک به نوبه خود جدول چرخش ، یکی دیگر از مرد فرار با آن
در امتداد بانکی پایین خطوط انحنا است.
"و ویلیام مرده است و مادرم در لندن ، و آنچه او انجام خواهد داد؟"
پسر خود پرسید ، اگر آن را به عنوان یک معمای بودند.
او را تماشا صندلی بعد از صندلی آمد ، و هنوز هیچ پدر.
در گذشته ، در کنار یک واگن ایستاده ، تشکیل یک مرد! صندلی غرق در استوار آن ، مورل
پا کردن.
او کمی لنگ از یک تصادف بود. "آیا تو پل؟
'E بدتر؟" "شما رو برای رفتن به لندن است."
دو راه می رفت خاموش گودال های بانکی ، که در آن مردان تماشای جالب بودند.
از آنجا که بیرون آمد و رفت در امتداد راه آهن ، با میدان پاییز آفتابی در یک
جانبی و دیواره کامیون از سوی دیگر ، مورل گفت : در صدای وحشت زده :
"niver' E رفته ، فرزند؟ "
"بله." "وقتی wor't؟
"شب گذشته. ما تا به حال تلگراف از مادر من. "
مورل در چند گام راه می رفت ، پس از آن در مقابل یک کامیون سمت خم ، دست خود را بیش از خود
چشم. او گریه نیست.
پل ایستاده بود دور به دنبال ، در انتظار.
بر روی دستگاه توزین کامیون trundled به آرامی.
پل همه چیز را دیدم ، به جز پدرش تکیه در برابر کامیون که اگر او بودند
خسته می شوند.
مورل به حال فقط یک بار قبل از به لندن بوده است. او مجموعه ای خاموش ، ترس و به اوج خود رسید ، برای کمک به خود
همسر. که روز سه شنبه بود.
بچه ها به تنهایی در خانه مانده بودند.
پل رفت و به سر کار ، آرتور به مدرسه می رفتند ، و آنی به حال در یک دوست با او.
شنبه شب ، به عنوان پل تبدیل گوشه ، در آمدن به خانه از Keston ، او را دیدم او
مادر و پدر ، که به Sethley ایستگاه پل آمده بودند.
آنها در سکوت راه رفتن در تاریکی ، خسته بودند ، از هم جدا عقب مانده است.
پسر منتظر است. "مادر!" او در تاریکی گفت.
رقم مورل خانم کوچک به نظر می رسید به رعایت.
او صحبت کرد دوباره. "پل" او گفت ، uninterestedly.
او اجازه دهید او بوسه او ، اما او غافل از او به نظر می رسید.
در خانه او همان بود -- کوچک ، سفید ، و لال.
او متوجه هیچ چیز ، او گفت : هیچ چیز ، فقط :
"تابوت در اینجا خواهد شد به شب ، والتر. شما بهتر است در مورد برخی از کمک ها را ببینید. "
سپس ، تبدیل به کودکان : «ما در حال آوردن او خانه است."
سپس او را به قطع همان دنبال به فضا عود ، دستان خود را تا خورده در او
دامان.
پل ، به دنبال در خود ، احساس او نه می تواند نفس کشیدن.
خانه مرده خاموش بود. "من می رفت و به کار ، مادر ،" او گفت :
plaintively.
"آیا؟" او جواب داد ، dully. بعد از نیم ساعت مورل ، آشفته و
سر در گم ، دوباره در آمد. "Wheer s'll او ha'e ما وقتی که او نمی آیند؟"
او از همسرش خواست.
"در جلوی اتاق." "سپس من بهتر است جدول TH'؟ SHIFT "
"بله." "" او را ha'e در سراسر TH 'صندلی؟"
"شما می دانیم وجود دارد -- بله ، گمان می کنم تا."
مورل و پل ، با یک شمع رفت ، به اطاق نشیمن.
هیچ گاز وجود دارد وجود دارد.
پدر unscrewed بالای جدول بیضی بزرگ چوب ماهون ، و وسط را پاک
اتاق و پس از آن او شش صندلی در مقابل یکدیگر مرتب شده اند ، به طوری که تابوت
ایستادن روی تخت خود را.
"شما niver بذر چنین مدت را به عنوان او گفت :" معدنچی ، و تماشای مشتاقانه به عنوان
او کار می کرد. پل به پنجره اتاق رفت و بیرون را نگاه.
خاکستر درخت هیولا و سیاه و سفید در مقابل تاریکی وسیعی ایستاده بود.
این شب کمرنگ درخشان شد. پل رفت و برگشت به مادرش.
در ده ساعت مورل به نام :
"او در اینجا!" هر کس آغاز شده است.
سر و صدا از unbarring و باز کردن درب جلو ، که باز وجود دارد
مستقیما از شب را به اتاق.
مورل "را یکی دیگر از شمع ، به نام :". آنی و آرتور رفت.
پل به دنبال آن با مادرش. او با دستش را دور کمر او را در ایستاد
درگاه ورودی داخلی.
در پایین وسط اتاق پاک منتظر ، شش صندلی ، چهره به چهره است.
در پنجره ، در برابر پرده توری ، آرتور برگزار شد تا یک شمع ، و باز
درها ، در برابر شب ، آنی ایستاد خم شدن به جلو ، خود را برنج و شمعدان
پر زرق و برق.
سر و صدا از چرخ وجود دارد.
خارج در تاریکی خیابان زیر پل می تواند اسب و یک وسیله نقلیه سیاه و سفید را ببینید ،
یک لامپ ، و چند چهره رنگ پریده و سپس برخی از مردان ، کارگران معدن ، همه خود را در پیراهن ، آستین ،
به نظر می رسید به تلاش در گمنامی است.
در حال حاضر دو مرد ظاهر شد ، در زیر وزن بزرگ متمایل است.
مورل و همسایه اش شد. "ثابت" به نام مورل ، از نفس.
او و همکار وی نصب شده گام باغ شیب ، heaved به نور شمع را با
gleaming خود به تابوت ، پایان. اندام از مردان دیگر مبارزه مشاهده شد
پشت سر گذاشت.
مورل و برنز ، در مقابل ، مبهوت ، وزن تاریک بزرگ اثر گذار است.
"ثابت و پایدار!" گریه مورل ، و اگر در درد.
حامل شش در باغ کوچک بودند ، برگزاری تابوت بزرگ در هوا.
سه گام برای رسیدن به درب وجود دارد. لامپ زرد حمل تاباند تنهایی
پایین جاده سیاه.
در حال حاضر پس از آن گفت : "مورل. تابوت تحت تأثیر ، مردان شروع به سوار
سه مرحله با بار خود را.
شمع آنی flickered و به او whimpered به عنوان اولین مردان ظاهر و اندام
و سر متمایل شش مرد تلاش برای صعود به اتاق ، بلبرینگ تابوت
که مانند غم و اندوه بر روی گوشت زندگی شان سوار.
"اوه ، پسر من -- پسر من"
خانم مورل خواند آرام ، و هر زمان تابوت وضع روانیش به بالا رفتن از نابرابر
مرد : "آه ، پسرم -- پسرم -- پسرم" "مادر"!
پل whimpered ، دست خود را دور کمر خود را.
او را نمی شنوند و. "اوه ، پسر من -- پسر من" او تکرار است.
پل قطره از سقوط عرق را از پیشانی پدر را دیدم.
شش نفر در اتاق -- شش coatless مردان بودند ، با بازده ، مبارزه اندام ، پر کردن
اتاق و ضربه زدن در برابر مبلمان.
تابوت نوسان ، و شد به آرامی بر روی صندلی کاهش داده است.
عرق از چهره مورل بر روی تابلوهای خود سقوط کرد.
"کلمه من ، وزن he'sa! گفت :" یک مرد ، و پنج معدنچیان آهی کشید ، متمایل ، و ،
لرزش با مبارزه ، فرود دوباره مراحل ، بسته شدن درب را پشت سر آنها.
خانواده به تنهایی به در اطاق پذیرایی با جعبه بزرگ جلا شد.
ویلیام ، وقتی که گذاشته ، شش فوت چهار اینچ طول بود.
مثل یک بنای تاریخی دراز قهوه ای روشن ، تابوت سنگین.
پل فکر این امر می تواند از اتاق خارج کردم دوباره.
مادر او stroking چوب جلا.
آنها او را در روز دوشنبه را در گورستان کمی در تپه است که به نظر می رسد بیش از به خاک سپرده شد
زمینه در کلیسای بزرگ و خانه است.
آفتابی بود ، و chrysanthemums سفید خود را در گرما frilled.
خانم مورل نمی تواند قانع ، پس از این ، به صحبت کردن و درخشان قدیمی خود
علاقه به زندگی.
او همچنان خاموش. تمام راه خانه در قطار او گفته بود
به خودش : "اگر فقط می توانست به من شده است!"
هنگامی که پل در شب به خانه آمد متوجه شد که مادرش نشسته ، کار روز خود را با هم انجام
دست در دست در دامان خود را بر صحن درشت خود را تاشو.
او همیشه مورد استفاده قرار گیرد به تغییر لباس او قرار داده و در صحن سیاه و سفید ، قبل از.
در حال حاضر آنی مجموعه شام او و مادرش به دنبال مستقیما در مقابل او نشسته ، او را
دهان بسته تنگ است.
سپس او مغز خود را برای اخبار را به او بگویم ضرب و شتم.
"مادر ، خانم اردن بود به روز ، و او گفت : طرح من از کان ذغال سنگ در محل کار
زیبا بود. "
اما خانم مورل در زمان بدون اطلاع قبلی. شب بعد از شب ، او را مجبور خود را بگویید
چیز او ، اگر چه او گوش نکرد. راند او تقریبا دیوانه به او را
در نتیجه.
در آخرین بازدید : "چه ماده ، مادر او پرسید :".
او را نمی شنوند و. "چه ماده A؟" او همچنان ادامه داشت.
"مادر ، ماده A چه؟"
او گفت : "شما می دانید توجه به آنچه ،" irritably ، چرخش دور.
LAD -- او شانزده ساله بود -- رفتم به رختخواب drearily.
او قطع شد و رنجور از طریق ماه اکتبر ، نوامبر و دسامبر.
مادر او سعی ، اما او می تواند از خواب بیدار شدن خودش نیست.
او تنها می توانست خون ریزی در پسر مرده او ، او شده است اجازه دهید تا به حال به مرگ تا ظالمانه.
تاریخ آخرین تغییر در تاریخ 23 دسامبر ، با پنج شیلینگ کریسمس جعبه را در جیب خود ، پل
سرگردان کورکورانه خانه.
مادر او به نگاه او ، و قلب او ایستاده بود هنوز.
"آنچه مهم است؟" او پرسید. "من بد ، مادر!" وی پاسخ داد.
"آقای اردن پنج شیلینگ برای کریسمس جعبه به من داد! "
او آن را به دست او را با دستان لرزان. او آن را بر روی میز قرار داده است.
! شما خوشحالم نه "او را سرزنش ، اما او با خشونت لرزید.
که در آن شما لطمه می زند؟ "او گفت ، unbuttoning پالتو او.
این پرسش قدیمی بود.
"من احساس بدی ، مادر." او را برهنه قرار داده و او را به رختخواب.
، پزشک گفت که او مبتلا به پنومونی بوده خطرناکی است.
"ممکن است او هرگز آن را به حال اگر من می خواهم او را در خانه نگه داشته ، اجازه نمی دهد او را به ناتینگهام؟" بود
یکی از اولین چیزهایی که او پرسید. "او ممکن است آنقدر بد بوده است ، گفت :"
دکتر.
خانم مورل به بر روی زمین خود را محکوم ایستاده بود.
"من باید تماشا زنده ، نه مرده" او به خودش گفت.
پل بود بسیار بیمار است.
مادرش در رختخواب در شب با او ، وضع آنها می تواند یک پرستار را ندارند.
او بزرگ شد بدتر ، و بحران نزدیک است.
یک شب او را به هوشیاری در رنگ پریده ، احساس ناخوش از انحلال پرتاب ،
هنگامی که تمام سلول ها را در بدن تحریک پذیری شدید به نظر می رسد به شکستن ،
و آگاهی باعث شعله ور شدن تاریخ و زمان آخرین مبارزه ، مانند جنون.
"من s'll مرد ، مادر!" او گریه ، heaving برای نفس در بالش.
او بلند ، گریه در یک صدای کوچک :
"آه ، پسرم -- پسرم" که او را به ارمغان آورد.
او را متوجه شدم. کل او افزایش یافت و او را دستگیر کردند.
او سر خود را بر روی سینه اش قرار داده ، و سهولت او را برای عشق در زمان.
"برای برخی از چیزهایی که گفت :" عمه خود ، "این چیز خوبی پل بود بیماری که کریسمس بود.
من معتقدم که آن را نجات مادرش است. "
پل در بستر به مدت هفت هفته بود. او رو سفید و شکننده است.
پدرش او را خریده بود و یک قابلمه از لاله قرمز مایل به زرد و طلا است.
آنها به شعله در پنجره در آفتاب مارس استفاده می شود که او روی مبل نشسته
قروچه به مادرش. این دو با هم در کامل بافتنی
صمیمیت نیست.
زندگی خانم مورل در حال حاضر خود را در پل ریشه دارد.
ویلیام یک پیامبر شده بود. خانم مورل حال حاضر کمی و
نامه ای از لیلی در کریسمس.
خواهر خانم مورل نامه را در سال نو بود.
"من در یک توپ بود شب گذشته است.
برخی از مردم لذت وجود دارد ، و من خودم را کاملا لذت می برد ، گفت : "
نامه است. "من تا به حال هر رقص -- نشستن نیست."
خانم مورل از او شنیده ام هرگز.
مورل و همسرش ملایم با یکدیگر برای برخی از زمان پس از مرگ بودند
فرزند خود را. او را به یک نوع خیرگی ، خیره
های گسترده ای چشم و در سراسر اتاق خالی.
بعد از آن او به طور ناگهانی و عجولانه به سه نقطه در نرمال خود بازگشت
دولت است.
اما در زندگی خود هرگز او را برای پیاده روی تا Shepstone بروید ، گذشته از دفتر که در آن
پسر او ، کار کرده بود و او همیشه اجتناب گورستان.