Tip:
Highlight text to annotate it
X
XXVII فصل در باغ
در هر قرن از زمان آغاز جهان چیز فوق العاده شده اند
کشف شده است. در قرن گذشته بیشتر شگفت انگیز چیز
از در هر قرن قبل از این مورد یافت شد.
در این قرن جدید ، صدها نفر از چیزها هنوز هم حیرت انگیز تر خواهد شد آورده
نور است.
در ابتدا مردم حاضر به این باور که یک چیز جدید و عجیب و غریب را می تواند انجام شود ، سپس آنها
شروع به امید آن می تواند انجام شود ، و سپس از آنها می تواند انجام شود -- سپس آن را انجام شده است و تمام
شگفتی های جهان و چرا از آن انجام شد نه قرن ها پیش.
یکی از چیزهای جدید مردم در قرن گذشته شروع به پیدا کردن که افکار بود --
فقط صرف افکار -- به عنوان قدرتمند به عنوان باتری های الکتریکی -- به خوبی به عنوان
نور خورشید است ، و یا به عنوان بد برای یک عنوان سم است.
برای اجازه به فکر غم انگیز و یا یک بد به ذهن تان است که به عنوان خطرناک به عنوان اجازه
قرمز مایل به زرد جوانه تب را به بدن شما است.
اگر به شما اجازه اقامت وجود دارد پس از آن در شما کردم ممکن است هرگز بیش از آن به عنوان به عنوان طولانی
زندگی می کنند.
تا زمانی که ذهن معشوقه مری را پر از افکار ناخوشایندی در مورد دوست او بود
و نظرات ترش از مردم و عزم و اراده او را به توسط خوشحال یا
علاقه مند به هر چیزی ، او زرد رو ، کودک رنجور ، بی حوصله و رنجور بود.
با این حال ، شرایط ، به او بسیار مهربان بودند ، هر چند او در همه از آن آگاه نشده بود.
آنها شروع به او در مورد به نفع خود او فشار.
وقتی ذهن خود را به تدریج خود را با robins پر شده است ، و کلبه های خلنگ زار شلوغ با
کودکان ، با باغبان تند مزاج عجیب و غریب قدیمی و مشترک housemaids یورکشایر کمی ،
با فصل بهار و با باغ مخفی
آمدن روز به روز زنده ، و همچنین با یک پسر اهل شمال افریقا و خود را "موجودات ،" هیچ بود
اتاق سمت چپ برای افکار نامطبوعی که کبد او را تحت تاثیر و هضم اش
و زرد و خسته او ساخته شده است.
تا زمانی که کالین خود را بسته تا در اتاق خود و تنها ترس او فکر و
ضعف و تنفر خود را از افرادی که به او نگاه و انعکاس ساعت به ساعت در humps
و مرگ زودرس او نیمه هیستریک بود
خیالی کمی دیوانه که می دانستم هیچ چیزی از نور آفتاب و بهار و همچنین
نمی دانم که او به خوبی می تواند و می تواند ایستادن بر پاهای خود نیست اگر او سعی کردم این کار را انجام.
در زمانی که تازه از افکار زیبا شروع به فشار از آنهایی که شنیع قدیمی ، زندگی شروع به
دوباره به او ، خون او را سالم از طریق رگهای او زد و قدرت سرازیر
او را مانند یک سیل.
آزمایش علمی خود کاملا عملی و ساده بود و هیچ چیز وجود دارد
عجیب و غریب در مورد آن در همه
بیشتر چیزهایی بیشتر تعجب آور می توانند به هر کدام که به هنگام ناخوشایندی و یا اتفاق می افتد
فکر دلسرد می آید را به ذهن خود ، فقط تا حس به خاطر داشته باشید در زمان و
فشار آن را از طریق قرار دادن در یکی از دلپذیر determinedly شجاع.
دو چیز را نمی توان در یک مکان. "از کجا ، شما تمایل رز ، LAD من ، خار
نمی تواند رشد کند. "
در حالی که باغ مخفی بود زنده و دو کودک در آینده زنده با آن ،
مرد سرگردان در مورد مکان های خاصی دور زیبا در نروژی وجود دارد
fiords و دره ها و کوه ها
سوئیس و او یک مرد که برای ده سال ذهن خود نگه داشته بود که با تیره پر شده بود
و قلب شکسته تفکر است.
او شجاع نشده بود ، او هرگز تلاش نکرده بود برای قرار دادن هر گونه افکار دیگر در
جای آنهایی که تیره است.
او توسط آبی دریاچه ها سرگردان بود و فکر آنها را ، او بر روی کوه ، طرف با lain
ورق gentians عمیق آبی شکوفه همه چیز در مورد او و تنفس گل پر کردن همه
هوا و او آنها را تصور بود.
غم و اندوه وحشتناک بر او کاهش یافته بود که او خوشحال شده بود و به او اجازه دهید روح خود را
پر خود را با سیاهی و obstinately را رد کرده بود و اجازه می دهد تا هر گونه شکاف نور را به
سوراخ از طریق.
او و ترک خانه اش و وظایف خود را فراموش کرده بودم.
زمانی که او در مورد سفر ، تاریکی پس به بیش از او brooded که نزد او اشتباه بود
انجام شود تا افراد دیگر به دلیل آن بود که اگر او را به هوا را در مورد او با دل تنگی مسموم است.
بیشتر غریبه فکر او باید هر نیمه دیوانه یا یک مرد با برخی از جرایم پنهان در
روح او.
او یک مرد قد بلند با صورت کشیده و شانه ها کج و نام او همیشه بود
در ثبات هتل وارد شده بود ، "ترسو آرچیبالد ، Misselthwaite مانور ، یورکشایر ،
انگلستان است. "
او دور سفر کرده و گسترده ای از روزی که او معشوقه مری در مطالعه خود را دید و گفت :
وی ممکن است «کمی از زمین است." او
او در مکان های زیبا در اروپا شده بود ، هر چند او همواره هیچ جایی به
از چند روز. او quietest و دور افتاده انتخاب کرده
نقاط.
او در بالای کوه که سر در ابرها شده بود و نگاه بود
در پایین کوه دیگر هنگامی که خورشید افزایش یافت و آنها را با نور از جمله لمس آن را به عنوان ساخته شده
به نظر می رسد که اگر جهان تنها متولد شدن.
اما نور هرگز خود را تا یک روز را لمس به نظر می رسید وقتی که او متوجه شد که
برای اولین بار در ده سال یک چیز عجیب و غریب به حال اتفاق افتاده است.
او در دره ای شگفت انگیز در تیرول اتریش شد و او به راه رفتن بود
به تنهایی از طریق زیبایی از جمله ممکن است برداشته ، روح هر انسان از سایه.
او راه طولانی را راه می رفت و آن را به حال خود را برداشته.
اما در آخر او خسته احساس کرده و خود را پرتاب کرده بود به پایین بر روی فرش استراحت
خزه توسط جریان.
این یک جریان کمی روشن بود که بسیار خوش همراه در راه های باریک خود را فرار
از طریق greenness لذیذ مرطوب است.
گاهی اوقات یک صدای نه مثل خنده بسیار پایین آن را به عنوان bubbled و گرد
سنگ.
او را دیدم پرندگان می آیند و شیب سر خود را در آن می نوشند و پس از آن تکان دادن بال خود را و
پرواز به دور. آن را مانند یک چیز زنده به نظر می رسید و در عین حال خود را
صدای کوچک ساخته شده سکون به نظر می رسد عمیق تر.
این دره بسیار بسیار هنوز. همانطور که او شنبه زل زده به در حال اجرا روشنی از
آب ، آرچیبالد ترسو به تدریج ذهن و بدن خود احساس هر دو رشد آرام ، آرام
به عنوان دره خود است.
او تعجب اگر او از رفتن به خواب ، اما او نبود.
او نشست و gazed در آب روشن از فروغ افتاب و چشمان او شروع به دیدن چیزهایی رو به رشد در آن
لبه.
یک توده دوست داشتنی از آبی را فراموش - ME - ندارها در حال رشد نزدیک به جریان وجود دارد که
برگهای آن مرطوب و در این او خود به دنبال او به یاد او تا به حال
نگاه در چنین چیزهایی سال پیش است.
او واقعا فکر tenderly دوست داشتنی بود و چه شگفتی های آبی آن
صدها نفر از شکوفه های کوچک شدند.
او نمی دانست که تنها وجود دارد که فکر ساده به آرامی پر کردن ذهن خود را --
پر کردن و پر کردن آن تا چیزهای دیگر آرام رانده شدند کنار.
این بود که اگر یک بهار شیرین روشن به افزایش در استخر راکد آغاز شده بود و حال افزایش یافته است
و افزایش یافته است تا در تاریخ و زمان آخرین آن را جاروب آب تاریک به دور است.
اما البته او از این خود فکر می کنم.
او فقط می دانست که این دره به نظر می رسید ، ساکت تر و ساکت تر به عنوان او شنبه به رشد و خیره در
blueness روشن و ظریف است.
او نمی دانست چه مدت آنجا نشسته یا چه اتفاقی می افتد به او ، اما در گذشته او
نقل مکان کرد که اگر او بیدار شد و او به آرامی ایستاده بود و بر روی فرش خزه ،
رسم نفس بلند ، عمیق ، و نرم و تعجب در خود است.
چیزی شده اند به نظر می رسید به بی بند و بار و آزاد به او ، بسیار بی سر و صدا.
: «آن چیست؟ او ، تقریبا در نجوا گفت ، و او دست خود را بر پیشانی خود را به تصویب رساند.
"من تقریبا احساس اگر -- من زنده بود!"
من نمی دانم که به اندازه کافی در مورد wonderfulness از چیزهای ناشناخته به
قادر به توضیح دهید که چگونه این را به او رخ داده بود.
نه هیچ کس دیگری هنوز.
او تمام خود را درک نیست -- اما او به خاطر این ماه ساعت عجیب و غریب
پس از آن زمانی که او در Misselthwaite شد دوباره و او کاملا تصادفی در بر داشت
که در این روز بسیار کالین گریه به حال او را به باغ مخفی رفت :
"من می خواهم به زندگی برای همیشه و همیشه و همیشه!"
آرامش مفرد بقیه شب با او باقی ماند و او خواب جدید
غنوده خواب ، اما نه با او بسیار طولانی بود.
او نمی دانست که می تواند نگه داشته شود.
شب بعد ، او درب های گسترده ای برای افکار تیره خود را باز کرده بود و آنها آمده بود
trooping و عجله برگشت. دره را ترک کرد و رفت خود را در
سرگردان راه دوباره.
اما ، عجیب و غریب به عنوان آن را به او به نظر می رسید ، دقیقه آنجا بودند -- گاهی اوقات نیم ساعت -- هنگامی که ،
بدون چرا دانستن خود ، بار سیاه و سفید به نظر می رسید خود را بلند دوباره و او می دانست
انسان زنده و مرده و نه بود.
به آرامی -- به آرامی -- بدون هیچ دلیل که او از می دانست -- او "آینده زنده" با باغ بود.
به عنوان تابستان طلایی تغییر به پاییز طلایی عمیق او به دریاچه Como رفت.
در آنجا متوجه شد که خوشگلی از یک رویا.
او روزهای خود را بر blueness کریستال از دریاچه به سر برد و یا او را به نرم راه می رفت
سبزی ضخیم از تپه و tramped تا زمانی که خسته شده بود به طوری که او ممکن است خواب.
اما در این زمان او آغاز شده بود به خواب بهتر ، او می دانست ، و رویاهای خود را متوقف
به رعب و وحشت به او. "شاید" او فکر کرد : "بدن من در حال رشد است
قوی تر. "
در حال رشد بود قوی تر اما -- به خاطر ساعت های صلح آمیز نادر زمانی که افکار خود را
تغییر -- نفس خود را به آرامی در حال رشد بود قوی تر ، بیش از حد است.
او شروع به Misselthwaite فکر می کنم و تعجب می کنم اگر او را نمی باید به خانه.
در حال حاضر و پس از آن او مبهم در مورد پسر خود تعجب کرد و پرسید : خود آنچه که او باید احساس
وقتی که او رفت و ایستاد دوباره تراشیده شده چهار ارسال شده در بستر و پایین در نگاه
به شدت اسکنه مانند عاج سفید صورت در حالی که آن را
خوابیده و سیاه و سفید rimmed ضربه شلاق تا startlingly چشم نزدیک بسته است.
او از آن کاهش.
یکی از تعجب یک روز او مجبور شد که تا کنون است که هنگامی که او بازگشت و ماه بالا بود راه می رفت و
کامل و تمام جهان سایه بنفش و نقره بود.
سکون از دریاچه و ساحل و چوب به طوری شگفت انگیز بود که او را به رفتن نیست
ویلای او زندگی می شوید.
او به تراس bowered کمی در لبه آب راه می رفت پایین و یک کرسی نشسته بر و
تنفس در همه بوی آسمانی از شب.
او احساس آرامش عجیب و غریب سرقت بیش از او و آن را عمیق تر و عمیق تر تا زمانی که بزرگ شد
خوابش برد.
او نمی دانست وقتی که او خوابش برد و وقتی که او شروع به خواب و رویای خود بود
واقعی است که او احساس نمی کند که اگر او خواب است.
او به خاطر پس از آن به شدت گسترده ای بیدار و هشیار هستیم او فکر می کرد.
او فکر کرد که او نشست و تنفس در بوی گل سرخ در اواخر و گوش
lapping از آب در پاها او خواستار صدای او را شنیده.
شیرین و روشن و شاد و به دور بود.
بسیار دور ، به نظر می رسید ، اما او آن را شنیده و مجزا که اگر آن را بسیار او بوده است
طرف.
"مورچه! مورچه!
مورچه! "آن را گفت ، و سپس دوباره ، شیرین تر و واضح تر از قبل ،" مورچه!
مورچه! "
او فکر کرد که او را به پای او و نه حتی مبهوت بر خاست.
این چنین یک صدای واقعی بود و بنابراین طبیعی به نظر می رسید که او باید آن را بشنود.
"Lilias!
Lilias! "او جواب داد. "Lilias! شما کجا هستند؟ "
"در باغ" ، آن را به عقب مانند یک صدا از یک فلوت طلایی آمد.
"در باغ!"
و بعد رویا به پایان رسید. اما او بیدار نیست.
او کاملا و خوش همه را از طریق شب دوست داشتنی خواب.
وقتی که او بیدار در تاریخ و زمان آخرین انجام آن صبح درخشان بود و بنده ایستاده بود خیره
او را.
او بنده ایتالیا شد و به عنوان همه بندگان عادت کرده اند
ویلا بودند ، به پذیرش بدون سوال هر چیز عجیب و غریب ارباب خارجی خود ممکن است
را انجام دهد.
هیچ کس می دانست که زمانی که او به بیرون رفتن و یا می آیند و یا در جایی که او را انتخاب کنید به خواب
و یا اگر او را در مورد باغ یا دروغ در قایق در دریاچه تمام شب گردش کند.
مرد سینی را با برخی از نامه ها بر روی آن برگزار می شود و او بی سر و صدا تا آقای ترسو منتظر
در زمان آنها.
هنگامی که او دور رفته بود آقای ترسو شنبه چند لحظه نگه داشتن آنها را در دست خود و
نگاه به دریاچه است.
آرامش عجیب و غریب او هنوز هم بر او بود و چیزی بیشتر -- سبکی که در صورت بی رحمانه
چیزی که انجام شده بود به حال اتفاق افتاده است نه به عنوان او فکر -- که اگر چیزی تغییر کرده است.
او به خاطر سپردن رویای -- واقعی -- رویای واقعی است.
"در باغ!" او گفت ، تعجب در خود.
"در باغ!
اما درب قفل شده است و مهم این است که به خاک سپرده عمیق است. "
هنگامی که او در نامه نگاه چند دقیقه بعد او را دیدم که یکی از دروغ گفتن در
بالای بقیه نامه انگلیسی بود و آمد از یورکشایر.
آن را در دست یک زن ساده بود ، اما آن طرف او می دانست.
او آن را باز کرد ، به ندرت فکر نویسنده است ، اما اولین کلمات را جذب خود
توجه در یک بار.
"آقای عزیز : من سوزان Sowerby ساخته شده است که جسورانه به صحبت می کنند
به شما یک بار بر روی اهل شمال افریقا. در مورد خانم مریم مقدس بود من صحبت کرد.
من را جسورانه به صحبت می کنند دوباره.
لطفا ، آقا ، من خانه برمی گردند اگر من به شما بود.
من فکر می کنم شما خواهد بود خوشحالم که می آیند و -- اگر شما از من بهانه ای ، آقا -- من فکر می کنم بانوی خود را
به شما خواهد آمد اگر او اینجا بود بپرسید.
بنده فرمانبردار شما ، سوزان Sowerby. "
آقای ترسو خواندن این نامه دو بار قبل از او آن را در پاکت آن.
او فکر کردن در مورد رویا را نگه داشته است. "من رفتن به Misselthwaite ،" او گفت.
"بله ، من در یک بار بروید."
و او از طریق باغ ویلا رفت و دستور داد پارچ خود را برای او آماده
بازگشت به انگلستان.
در چند روز او در یورکشایر مجددا ، و در سفر راه آهن خود را طولانی او در بر داشت
خود را از پسر خود فکر او در تمام ده سال گذشته هرگز تا به حال فکر است.
در طول آن سالها او تنها آرزوی او را فراموش کرده ام.
در حال حاضر ، گرچه او قصد نداشته در مورد او فکر می کنم ، خاطرات او به طور مداوم
زیرفشار را به ذهن او.
او به یاد روز سیاه زمانی که او مانند یک مرد دیوانه raved شده بود چرا که کودک بود
مادر زنده و مرده بود.
او را رد کرده بود به آن را ببینید ، و هنگامی که او در نگاه به آن در گذشته رفته بود آن را به حال شده است ،
چنین چیزی ضعیف رنجور که هر کس آن را در عرض چند روز می میرند شده بود.
اما تعجب از کسانی که مراقبت از آن را در زمان روز گذشت و آن را زندگی می کردند و پس از آن
همه اعتقاد داشتند این امر می تواند موجودی ناقص و فلج.
او به معنای نه به عنوان یک پدر بد است ، اما او مانند پدر در همه حال احساس.
او پزشکان و پرستاران و تجملات را عرضه کرده بود ، اما او از صرف منقبض شده بود
فکر پسر و خود را در بدبختی خود را دفن کرده اند.
اولین بار پس از فقدان یک سال او از بازگشت به Misselthwaite و کوچک
بدبختی به دنبال چیزی languidly و بی تفاوتی به چهره اش بزرگ برداشته
چشم خاکستری با سیاه و سفید ضربه شلاق به دور آنها ، به طوری
دوست دارم و هنوز تا به طرز وحشیانه ای بر خلاف چشم های شاد او ستایش ، او می تواند تحمل نمی کند
نزد آنها و تبدیل دور رنگ پریده به عنوان مرگ.
پس از آن او به ندرت تا کنون او به جز زمانی که او خواب بود دیدم ، و همه او از او می دانستند
که او نامعتبر است مورد تائید قرار گرفت ، با شریر ، هیستریک ، خلق و خوی نیمه مجنون است.
او فقط می تواند از furies به خود خطرناک نگهداری می شود که راه خود را در داده
هر جزئیات.
این همه چیز نشاط بخشی به یاد آوری نیست ، بلکه به عنوان قطار او را چرخید
زنده را از طریق گذرگاه های کوهستانی و دشت طلایی مرد بود که "آینده" شروع به
در یک راه جدید فکر می کنم و او فکر طولانی و پیوسته و عمیق.
"شاید من اشتباه به مدت ده سال بوده است ،" او به خودش گفت.
"ده سال زمان طولانی است.
این ممکن است خیلی دیر به انجام هر کاری -- کاملا خیلی دیر شده.
چه من فکر : "البته این سحر و جادو اشتباه بود --
آغاز گفت : "خیلی دیر".
حتی کالین می توانست به او گفتم که. اما او می دانست ، چیزی از سحر و جادو -- یا سیاه و سفید
یا سفید. او هنوز به یاد بگیرند.
او تعجب اگر سوزان Sowerby شجاعت گرفته بود و به او نوشته شده است فقط به این دلیل
موجودی مادرانه که پسر خیلی بدتر بود متوجه شده بود -- ضرب بیمار بود.
اگر او تحت طلسم آرامش کنجکاو که اختیار گرفته بود شده بود
از او ، او را رنجور تر از همیشه شده است.
اما آرامش نوعی از شجاعت آورده بود و با آن امیدواریم.
به جای دادن راه به افکار از بدترین او در واقع او در تلاش بود تا
اعتقاد به چیزهای بهتر.
"می تواند از آن ممکن است که او می بیند که من ممکن است قادر به انجام او را خوب و کنترل
او؟ "او فکر است. "من خواهد رفت و ببینید که او را در راه من
Misselthwaite. "
اما او زمانی که در راه خود را در سراسر اهل شمال افریقا حمل در کلبه را متوقف ، هفت
یا هشت بچه بودند که در مورد بازی در یک گروه جمع آوری و bobbing هفت یا
هشت دوستانه و مودبانه curtsies به او گفت
که مادر خود را به طرف دیگر از اهل شمال افریقا در اوایل صبح رفته بود
کمک به یک زن بود که یک نوزاد جدید.
"Dickon ما" ، آنها به طور داوطلبانه ، در مانور بود مشغول به کار در یکی از باغ
جایی که او رفت و چند روز در هر هفته.
آقای ترسو نگاه بیش از مجموعه ای از بدن کمی محکم و گرد قرمز - cheeked
چهره ها ، هر یک grinning را در آن راه خاص خود را بیدار ، و او به این واقعیت
که آنها بسیاری دوست داشتنی سالم بودند.
او در grins دوستانه خود لبخند زد و در زمان حاکمیت طلایی از جیب خود و به
آن را به "ما" Lizabeth الن "که قدیمی ترین بود.
"اگر شما تقسیم است که به هشت بخش خواهد شد نیم تاج برای هر یک از شما وجود دارد ،" او
گفت.
سپس در میان grins و chuckles و bobbing از curtsies او دور راند ، ترک وجد و
nudging آرنج ها و جهش کمی از شادی پشت سر.
درایو در سراسر wonderfulness از اهل شمال افریقا یک چیز تسکین دهنده بود.
چرا به نظر می رسد آن حس بازگشت به خانه که او مطمئن شوید که او می تواند شده بود را به او بدهد
احساس هرگز دوباره -- آن حس زیبایی زمین و آسمان و شکوفه های بنفش
از راه دور و گرم شدن قلب در
طراحی ، نزدیکتر به خانه بزرگ قدیمی که کسانی که از خون او به مدت شش برگزار بود
صد سال؟
او چگونه به دور از آن رانده بودند آخرین بار ، مرتعش به بسته خود فکر می کنم
اتاق ها و پسر دروغ گفتن در بستر چهار نوشته شده ، با اعدام brocaded است.
این امکان که شاید او ممکن است به او کمی بهتر تغییر و
که او ممکن است کوچک شدن خود را از او غلبه کرد؟
چگونه واقعی که خواب شده بود -- چقدر فوق العاده و واضح صدای که به نام بازگشت به
او ، "در باغ -- در باغ" "من سعی خواهد کرد برای پیدا کردن کلید ،" او گفت.
"من سعی خواهد کرد برای باز کردن درب.
من باید -- هر چند من نمی دانم چرا ".
هنگامی که او در مانور وارد بندگان که او را با مراسم معمول دریافت کرد
متوجه شده که او نگاه بهتر و که او را به اتاق از راه دور که در آن او
معمولا زندگی می کردند با حضور پارچ.
او را به کتابخانه رفت و برای Medlock خانم فرستاده.
او به او آمد تا حدی هیجان زده و کنجکاو و متلاطم است.
"استاد کالین ، Medlock چگونه است؟" او نپرسید.
"خب ، آقا ، خانم Medlock پاسخ داد ،" he's -- او متفاوت است ، در نحوه صحبت کردن است. "
"را بدتر می کند؟" وی پیشنهاد کرد.
خانم Medlock واقعا سرخ است. "خوب ، می بینید ، آقا ،" او سعی کردم که توضیح می دهند ،
"نه ترسو دکتر ، نه پرستار و نه من دقیقا می توانید او را خارج کنند."
"چرا؟"
"حقیقت را بگویید ، آقا ، استاد کالین ممکن است بهتر باشد و او ممکن است در حال تغییر برای
بدتر است. اشتهای او ، سر ، درک گذشته است --
و در راه او -- "
"او تبدیل -- بیشتر عجیب و غریب" استاد او ، بافندگی ابرو او پرسید :
نگرانی. "که در آن است ، آقا.
او در حال رشد بسیار عجیب و غریب است -- زمانی که شما او را مقایسه با آنچه که او استفاده می شود.
او با استفاده از هیچ چیز به خوردن و سپس ناگهان او شروع به خوردن چیزی عظیم -- و پس از آن
او دوباره متوقف شد همه در یک بار و از وعده های غذایی به عقب فرستاده شد ، فقط به عنوان آنها استفاده می شود.
شما هرگز نمی دانستند ، آقا ، شاید ، که از درب او هرگز اجازه خود شود.
چیزهایی رفته ایم از طریق او را وادار به بیرون رفتن در صندلی خود را به بدن را ترک کند
لرزش مانند برگ است.
او می خواهم خود را به چنین حکومتی که ترسو دکتر گفت که او نمی تواند مسئول پرتاب
برای وادار کردن او.
خوب ، آقا ، فقط بدون هشدار -- طولانی نیست پس از یکی از خود بدترین اوقات تلخی او ناگهان
اصرار بر گرفته هر روز توسط خانم مریم و پسر سوزان Sowerby Dickon
که می تواند صندلی خود را را هل داد.
او در زمان علاقه داشتن به هر دو خانم مری و Dickon و Dickon آورده اهلی خود را
حیوانات ، و ، اگر شما آن را اعتباری ، سر از درب او را از صبح تا بماند
شب است. "
"او چگونه نگاه می کنید؟" سوال بعدی. "اگر او در زمان طبیعی مواد غذایی خود را آقا ، شما می خواهم
فکر می کنم او در گوشت قرار دادن بود -- اما ترس ما از آن ممکن است یک نوع از نفخ است.
او می خندد گاهی اوقات در یک راه عجیب و غریب ، زمانی که او به تنهایی با دوشیزه مری است.
او با استفاده از هرگز در تمام خنده. دکتر ترسو در حال آمدن است به شما در یک بار ببینید ، اگر
شما او را می دهد.
او در زندگی خود به عنوان هرگز بود متعجب و متحیر شده است. "" کجاست استاد کالین در حال حاضر؟ "
آقای ترسو پرسید. "در باغ ، سر.
او همیشه در باغ -- هر چند نه مخلوق بشر مجاز است برای نزدیک برای
ترس آنها خواهید در او نگاه کنید. "آقای ترسو به ندرت شنیده ام آخرین کلمات او.
"در باغ ،" او گفت ، و پس از او خانم Medlock فرستاده بود دور او ایستاده و
تکرار دوباره و دوباره. "در باغ!"
او را به تلاش های خود را را به جای او ایستاده بود و
زمانی که او احساس او بر روی زمین مجددا او بدل شده بود و از اتاق رفت.
او در زمان راه خود را ، به عنوان مری به حال انجام شده ، از طریق درب در بوته زار و در میان
laurels و تخت چشمه.
چشمه بود بازی در حال حاضر و محاصره تخت از پاییز درخشان بود
گل. او عبور از چمن و تبدیل به
زمانی دیوارهای پوشیده از پاپیتال قدم بردارید.
او بود راه رفتن نه به سرعت ، اما به آرامی و چشم های او در مسیر.
او احساس اگر او بودند که به جای او تا زمانی گذاشته بود کشیده ، و او
هم نمیدانم چرا.
همانطور که او نزدیک به آن جلب کرد قدم او شد هنوز هم بیشتر کند.
او می دانست که در آن درب بود حتی به پیچک آویزان ضخامت بیش از آن است -- اما او نمی دانست
دقیقا همان جایی که آن را غیر روحانی -- که کلید به خاک سپرده شد.
به همین دلیل او ایستاد و ایستاده بود هنوز هم ، به دنبال در مورد او ، و تقریبا در حال حاضر پس از او
بود متوقف شد او آغاز شد و گوش -- درخواست خود را اگر او در خواب راه رفتن شد.
پیچک ضخامت بیش از درب آویزان ، کلید زیر درختچه به خاک سپرده شد ، هیچ انسان
و در عین حال در داخل باغ وجود داشت -- که پورتال را برای ده سال تنهایی پشت سر گذاشته بودند
تلفن های موبایل.
آنها برای تلفن های موبایل از در حال اجرا فوت scuffling ظاهری به دور و دور تحت تعقیب بودند
درختان ، آنها صدای عجیب و غریب از کاهش صداهای سرکوب شده بودند -- exclamations و
خفه فریاد شادی.
در واقع مانند خنده از چیزهایی جوان ، خنده غیر قابل کنترل به نظر می رسید
از کودکانی که در تلاش بودند نه شنیده شود ، اما که در یک لحظه یا بیشتر -- خود را به عنوان
هیجان سوار شده -- چهارم را پشت سر هم.
چه در نام آسمان بود که او از خواب -- در نام بهشت او را بشنود؟
او از دست دادن دلیل او و تفکر او را شنیده ام چیزهایی که برای گوش انسان نبودند؟
بود که صدای بسیار روشن بود به معنای؟
و پس از لحظه ای آمد ، لحظه ای غیرقابل کنترل که صدای
فراموش مخفی نگاه داشتن خود را.
پا زد سریع تر و سریع تر -- از آنها نزدیک شدن به درب باغ -- سریع وجود دارد
قوی تنفس جوان و شیوع بیماری های وحشی نشان می دهد که خنده که نه می تواند
موجود -- و درب در دیوار بود
پرت باز ، از ورقه های نوسانی به عقب پیچک ، و از طریق آن یک پسر بچه در تمام پشت سر هم
سرعت و بدون دیدن خارجی ، تقریبا به اسلحه خود را نقش برآب شد.
آقای ترسو آنها را فقط در زمان تمدید شده بود تا او را از افتادن به عنوان یک نتیجه او را نجات
unseeing خط تیره در برابر او ، و هنگامی که او برگزار شد دور در او نگاه در حیرت در او
بودن در آنجا واقعا برای نفس gasped.
او یک پسر قد بلند و یک خوش تیپ بود. او با زندگی درخشان بود و در حال اجرا خود را
رنگ های پر زرق و برق جهش به چهره اش فرستاده بود.
او انداخت موهای ضخیم از پیشانی خود را برداشته و یک جفت از عجیب خاکستری
چشم ها -- چشم های پر از خنده جوان و با رنگ سیاه rimmed ضربه شلاق مانند یک حاشیه است.
این چشم که آقای بریده بریده نفس کشیدن ترسو برای نفس ساخته شده بود.
"چه کسی -- چه؟ چه کسی! "او stammered.
این همان چیزی بود که نمی کالین انتظار داشتند -- این چیزی بود که او برنامه ریزی شده نمی بود.
او از چنین ملاقاتی هرگز تا به حال فکر است. و هنوز در راه اند بی باک -- برنده
نژاد -- شاید حتی بهتر بود.
او خود را کشید تا به او بسیار بلندترین. مری ، که با او شده است در حال اجرا بود و به حال
نقش برآب از طریق درب بیش از حد ، بر این باور بودند که او را به خود نگاه بلندتر از
او همیشه قبل از نگاه -- اینچ بلندتر است.
"پدر ،" او گفت ، "من کالین. شما می توانید آن را باور ندارد.
من به ندرت به خودم. من کالین. "
مانند Medlock خانم ، او را درک آنچه پدرش به معنای زمانی که او گفت :
عجله : "در باغ!
در باغ! "
"بله ،" عجولانه در کالین. "این باغ بود که آن را انجام داد -- و مری
و Dickon و موجودات -- و سحر و جادو.
هیچ کس نمی داند.
ما نگه داشته آن را به شما بگوید وقتی که شما آمد. من خوب ، من می تواند مری را در یک مسابقه ضرب و شتم.
من قصد دارم برای یک ورزشکار است. "
او گفت : آن را همه تا مثل یک پسر سالم -- چهره اش برافروخته شده ، کلمات خود را غلت بیش از هر
دیگر در اشتیاق او -- که روح آقای ترسو و بی ایمان شادی را تکان داد.
کالین دست خود را و آن را بر روی بازوی پدرش را بنا نهاد.
"آیا شما نمی خوشحالم ، پدر؟" او به پایان رسید. "آیا شما نمی خوشحالم؟
من قصد دارم به زندگی برای همیشه و همیشه و همیشه! "
آقای ترسو دست خود را در هر دو شانه پسر قرار داده شد و او هنوز هم.
او می دانست که او حتی جرأت نمی سعی کنید برای یک لحظه صحبت می کنند.
او در تاریخ و زمان آخرین گفت : "مرا به باغ ، پسر من".
و به من بگویید در مورد آن. "
و به طوری که آنها او را منجر شوید.
جای بیابان از پاییز طلا و بنفش و آبی بنفش بود و شعله ور
قرمز مایل به زرد و در هر طرف sheaves از نیلوفرهای اواخر ایستاده با هم بودند -- نیلوفرهای که
شد به رنگ سفید یا سفید و یاقوت.
او به خوبی به یاد زمانی که اولین آنها که فقط کاشته شده در این فصل
سال افتخارات اواخر آنها باید خود را آشکار سازد.
گل سرخ در اواخر صعود و آویزان و خوشه و آفتاب تعمیق رنگ از
زرد درختان ساخته شده یکی احساس می کنید که یکی از آنها ، در معبد embowered طلا ایستادند.
تازه وارد ساکت ایستاده بود درست مثل بچه ها انجام داده بودند ، زمانی که آنها به آن شد
grayness. او نگاه گرد و گرد است.
"من فکر می کردم آن خواهد مرد ، او گفت :."
مری بنابراین در ابتدا فکر کردم ، گفت : "کالین. اما آمد زنده است. "
سپس آنها را زیر درخت خود SAT -- همه اما کالین ، که می خواستند برای ایستادن در حالی که او
گفت : داستان.
این عجیب ترین چیزی که او تا کنون شنیده بود ، آرچیبالد ترسو فکر کردم ، آن را به عنوان
مندرج در مد پسر بی پروا ریخت.
رمز و راز و سحر و جادو و موجودات وحشی ، جلسه نیمه شب عجیب و غریب -- آمدن
بهار -- شور غرور توهین که راجه جوان تا به حال به پاهای خود را کشیده
سرپیچی قدیمی بن Weatherstaff به چهره اش.
همراهی عجیب و غریب ، بازیگری بازی ، راز بزرگ تا به دقت نگه داشته.
شنونده خندید تا اشک به چشمان او آمده و گاهی اشک آمد به او
چشم وقتی که او به خنده نیست.
ورزشکار ، مربی ، کاشف علمی خنده دار ، دوست داشتنی بود ،
جوان سالم چیز انسان. در حال حاضر ، او در پایان داستان گفت : "این
نیاز یک راز نیست هر بیشتر.
من به جرات می گفت از آن خواهد آنها را تقریبا به متناسب با ترساندن هنگامی که من آنها را ببینید -- اما من هرگز
رفتن به صندلی دوباره. من باید با شما راه بروند ، پدر -- به
خانه است. "
وظایف بن Weatherstaff به ندرت او را گرفت دور از باغ ، اما به این مناسبت
او بهانه ای برای حمل برخی از سبزیجات به آشپزخانه و در حال وارد شدن به دعوت
سالن بندگان توسط خانم Medlock به نوشیدن
شیشه آبجو در همان محل ایشان بود -- که او امیدوار بود -- هنگامی که رویداد مهیج ترین
Misselthwaite مانور در طول نسل حاضر در واقع صورت گرفت دیده بود.
یکی از پنجره به دنبال بر حیاط داد همچنین گوشه ای از چمن است.
خانم Medlock ، دانستن اینکه بن از باغ آمده بود ، امیدوار است که او ممکن است گرفتار
نزد استاد خود و حتی با احتمال ملاقات خود را با کالین استاد.
"آیا شما هر کدام از آنها ، Weatherstaff؟" او پرسید.
بن آبجو - لیوان خود را از دهان خود در زمان و لب خود را با پشت دست خود را پاک.
"رای مثبت ، که من ،" او با هوا shrewdly قابل توجه پاسخ داده است.
"هر دوی آنها؟" پیشنهاد خانم Medlock. "هر دو از" EM ، "بازگشت بن Weatherstaff.
"مهربانی با تشکر نویسنده ، خانم ، من می توانم شام خوردن یک لیوان دیگر از آن."
"با هم؟" خانم Medlock گفت : عجله overfilling آبجو - لیوان خود را در شور و هیجان خود را.
"با هم ، خانم ،" و بن gulped پایین نصف لیوان جدید خود را در یک لقمه بزرگ.
"استاد کالین کجا بود؟ او چگونه نگاه؟
چه آنها را به یکدیگر می گویند؟ "
"من didna شنیدن این که ، گفت :" بن "در امتداد O' bein تنها در نردبان متحرک هفتم "نگاه ، بیش از
دیوار TH '. اما من تو این را بگویید.
بوده است وجود دارد چیزهایی goin 'در خارج به عنوان مردم خانه می داند nowt مورد.
چه tha'll پیدا کردن tha'll پیدا کردن به زودی.
و آن دو دقیقه قبل از او بلعیده تاریخ و زمان آخرین آبجو خود و دست تکان دادند
لیوان خود را رسما به سمت پنجره که از طریق بوته زار تکه ای از آن در زمان
چمن.
"نگاه وجود دارد ،" او گفت ، "اگر کنجکاو THA. نگاه چه می ایید 'در سراسر TH' چمن. "
هنگامی که خانم Medlock نگاه او دست هایش را بالا آوردم و به جیغ زدن و هر
مرد و زن بنده درون شنوایی را در سراسر سالن بندگان پیچ و ایستادند به دنبال
از طریق پنجره را با چشمان خود را تقریبا با شروع از سر خود را.
در سراسر چمن آمد استاد Misselthwaite و او نگاه به بسیاری از آنها
او را ندیده است.
و با راه می رفت ، سمت خود را با سر خود را در هوا و چشم او پر از خنده به عنوان
به شدت و به طور پیوسته به عنوان هر پسر در یورک شایر -- کارشناسی ارشد کالین.