Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل 21
این راه آنها این کار را کرد بود! هشدار نیم ساعت بود وجود ندارد --
با این نسخهها کار بسته شدند! این که راه اتفاق افتاده بود قبل از ، گفت :
مردان ، و آن که راه را برای همیشه لطفا برای اتفاق می افتد.
به آنها همه ماشین های برداشت که جهان باید ساخته شده بود ، و اکنون آنها مجبور به
صبر کنید تا برخی از عینک!
تقصیر هیچ کس بود -- که راه را از آن بود و هزاران نفر از مردان و زنان
در خواب زمستانی فرو رفته تبدیل شده است ، بر پس انداز خود را زندگی می کنند در صورتی که تا به حال هیچکدام از و
در غیر این صورت به مرگ است.
ده ها بسیاری از هزار نفر در حال حاضر در شهر ، بی خانمان و گدایی برای کار و
در حال حاضر چندین هزار نفر بیشتر به آنها اضافه شده است! Jurgis در منزل با چندرقاز دستمزد خود را از راه می رفت
در جیب خود ، دل ، غرق شده است.
یکی دیگر از پانسمان از چشم او پاره شده بود ، بیشتر دام بر او نازل شد!
از چه کمک مهربانی و نجابت در بخشی از کارفرمایان بود -- آنها می توانند
نگه داشتن یک شغل برای او ، زمانی که برداشت ماشین های ساخته شده از جهان وجود داشت
قادر به خرید!
چه جهنمی مسخره بود ، به هر حال ، که یک مرد باید برده را برداشت
ماشین آلات برای کشور ، تنها به تبدیل برای انجام وظیفه خود به خوبی از گرسنگی مردن!
دو روز او را گرفت به بیش از این ناامیدی قلب مشمئز کننده است.
او چیزی ننوشید ، زیرا Elzbieta پول خود را برای حفاظت و او را می شناخت
به خوبی می شود در حداقل هراسان از مطالبات خشم خود را.
او در برج دیده بانی در آنجا ماند با این حال ، و sulked -- استفاده از شکار یک مرد را چه شد
کار زمانی که آن را از او گرفته شد و قبل از او تا به حال زمان برای یادگیری کار؟
اما سپس پول خود را که قرار بود دوباره ، و Antanas کمی گرسنه بود ، و گریه با
سرد تلخ از برج دیده بانی است. همچنین خانم Haupt ، ماما ، پس از
او را به خاطر مقداری پول.
پس رفت یک بار دیگر. برای ده روز دیگر او فرمانروایی کردند خیابان
و کوچه های شهر بزرگ ، بیمار و گرسنه ، التماس برای هر کار است.
او در فروشگاه ها و دفاتر تلاش کرده اند ، در رستوران ها و هتل ها ، در امتداد اسکله و
در حیاط راه آهن ، در انبارها و کارخانهها و کارگاهها که در آن ساخته شده
محصولاتی که به هر گوشه از جهان رفت.
اغلب یک یا دو شانس -- اما همیشه وجود دارد صد مرد برای هر
شانس ، و نوبت خود نمی آمده است.
در شب او را به میریزد و زیرزمینهای و درگاه رخنه کرد -- تا یک طلسم آمد وجود دارد
آب و هوا در زمستان دیرتر از موقع ، با گیل مواج ، و دماسنج پنج درجه زیر صفر
در غروب آفتاب و سقوط تمام شب.
سپس Jurgis جنگیدند مثل حیوانی وحشی به هریسون بزرگ خیابان پلیس
ایستگاه ، و در راهرو خوابیده ، با دو مرد دیگر بر یک واحد شلوغ
گام.
او برای مبارزه با اغلب در این روزها برای یک مکان در نزدیکی دروازه های کارخانه مبارزه ،
و در حال حاضر و دوباره با باندهای در خیابان.
برای مثال او در بر داشت ، که کسب و کار حمل satchels برای راه آهن
مسافران یک پیش empted بود -- هر زمان که او آن را essayed ، هشت یا ده مردان و پسران
که سقوط بر او ، و او را مجبور به برای زندگی خود اجرا کنید.
آنها همیشه به حال پلیس "مجذور" ، و به همین ترتیب بدون استفاده در انتظار وجود دارد
حمایت می کند.
Jurgis به مرگ از گرسنگی مردن نیست ، فقط به علت چندرقاز کودکان آورده بود
او را. و حتی این مطمئن بود هرگز.
برای یک چیز سرد تقریبا بیشتر از کودکان می تواند تحمل بود و سپس آنها ،
بیش از حد ، در خطر دائمی از رقبای که غارت و ضرب و شتم آنها را.
این قانون در برابر آنها بود ، بیش از حد -- Vilimas کوچک ، که در واقع یازده ، اما نمی
نگاه به هشت ، در خیابان توسط یک بانوی پیر شدید در عینک متوقف ،
که او را گفته که او را بیش از حد جوان می شود
کار و که اگر او را متوقف نمی فروش مقالات او را یک افسر از اموزشگاه گریز زدن ارسال
پس از او.
همچنین یک شب یک مرد عجیب و غریب Kotrina کمی توسط بازو گرفتار و تلاش برای متقاعد کردن
او را به داخل دخمه تاریک راه ، تجربه است که او را با ترور از جمله پر که او
به سختی به در محل کار نگه داشته شود.
در گذشته ، از روز جمعه ، به عنوان با هیچ استفاده ای به دنبال کار وجود دارد ، Jurgis به خانه رفت توسط
سرقت سواری بر روی ماشین.
او متوجه شد که آنها منتظر بودند او را به مدت سه روز -- شانس کار وجود دارد
برای او. این کاملا یک داستان است.
Juozapas کوچولو ، که در نزدیکی دیوانه با گرسنگی در این روزها بود ، رفته بود.
خیابانی به التماس برای خود.
Juozapas تنها یک پا داشت ، داشتن واگن اجرا شده است بیش از زمانی که کودک کمی است ، اما او
حال کردم خود را خاده ، که او زیر بازوی خود را برای یک چوب زیر بغل قرار داده است.
او با برخی از کودکان دیگر کاهش پیدا کرده بود و راه را به روگرفت مایک اسکالی ،
که در سه یا چهار بلوک دور ذخیره کردن.
به این محل آمد هر روز صدها واگن - بارهای زباله و وجود دارد
زباله ها از جلوی دریاچه ، که در آن مردم ثروتمند زندگی می کردند ؛ و در انبوه کودکان
raked برای غذا -- hunks نان وجود دارد
و peelings سیب زمینی و هسته های سیب و استخوان گوشت ، همه آن را نیمی از یخ زده و کاملا
unspoiled.
Juozapas کوچک خود gorged ، و خانه را با یکی از روزنامه های کامل آمد ، که او بود
تغذیه به Antanas هنگامی که مادر او وارد آمد
Elzbieta ، به وحشت انداخت ، برای او باور نمی کرد که مواد غذایی خارج از افسردگی بود
مناسب برای غذا خوردن.
روز بعد ، با این حال ، هنگامی که هیچ آسیبی از آن آمدند و Juozapas شروع به گریه با گرسنگی ،
او در کرد و گفت که او دوباره ممکن است به.
و آن بعد از ظهر او با داستان چگونه در حالی که او حفر شده بود دور به خانه آمد
با یک چوب ، بانوی بر خیابان او را نامیده بود.
بانوی خوب واقعی ، پسر بچه کوچک را توضیح داد ، یک بانوی زیبا ، و او می خواست بداند
همه چیز در مورد او ، و آیا او زباله برای جوجه ها ، و به همین دلیل او راه می رفت
با یک دسته جاروب ، و به همین دلیل Ona فوت شده بودند ،
و چگونه Jurgis به رفتن به زندان آمده بودند ، و آنچه که موضوع را با Marija بود ، و
همه چیز.
در پایان او جایی که او زندگی می کردند خواسته بود ، و گفت که او از آمدن به او را ببیند ،
و او را به چوب زیر بغل برای راه رفتن با را به ارمغان بیاورد.
او در یک کلاه با یک پرنده بر آن بود ، Juozapas اضافه شده است ، و مار خز بلند اطراف
گردن او.
او واقعا آمد ، صبح روز بعد ، و صعود از نردبان را به برج دیده بانی و ایستاد
و خیره در مورد خود را ، عطف رنگ پریده در نزد لکه های خون روی زمین
که در آن Ona فوت شده بودند.
او یک "کارگر حل و فصل" او به Elzbieta توضیح داد -- او در اطراف زندگی می کردند در
Ashland خیابان.
Elzbieta محل می دانست ، بیش از یک فروشگاه خوراک ، کسی او را به آنجا بود می خواست ، اما
او تا به حال به مراقبت ، برای او تصور می کردند که باید چیزی برای انجام با مذهب داشته باشند ،
و کشیش را دوست نداشت او را به هر چیزی برای انجام با مذاهب عجیب و غریب.
آنها مردم ثروتمند که برای زندگی وجود دارد برای پیدا کردن در مورد مردم فقیر بودند ؛
اما چه خوب آنها انتظار می رود آنها را به دانستن ، نمی توانست تصور.
بنابراین صحبت کرد Elzbieta naively ، و بانوی جوان خندید و نه در از دست دادن بود
پاسخ -- او ایستاد و gazed در مورد او ، و اظهار بدبینانه که تا به حال فکر
به او ساخته شده ، که او ایستاده بود
بر آستانه گودال جهنم و پرتاب snowballs برای کاهش
دما است.
Elzbieta خوشحالم که کسی به گوش دادن بود ، و او به همه ریشهی مشکلات خود گفت : -- چه
تا به حال به Ona ، و زندان ، و از دست دادن خانه خود ، و حادثه Marija اتفاق افتاده ،
و چگونه Ona ، جان خود را از دست داده اند و چگونه Jurgis می تواند هیچ کار دریافت کنید.
او گوش چشم بانوی بسیار جوان پر از اشک ، و در میان
او را به گریند پشت سر هم و صورت خود را بر روی شانه Elzbieta مخفی ، کاملا بدون در نظر گرفتن
این واقعیت است که زن در قدیمی کثیف
لفاف بسته بندی و اطاق زیر شیروانی پر از فلس بود.
پور Elzbieta شرمنده از خود برای داشتن غمگین داستان گفته بود ، و از سوی دیگر
مجبور به التماس و لابه کردن با او را به گرفتن او را به در.
پایان آن بود که بانوی جوان فرستاده شده به آنها یک سبد از چیزهایی برای خوردن ، و در سمت چپ
نامه ای که Jurgis را به آقایی که سرپرست بود در یکی از
میلز از steelworks بزرگ در جنوب شیکاگو.
"او چیزی Jurgis به انجام" بانوی جوان گفته بود ، و افزود ، خندان
از طریق اشک او -- "اگر او نمی کند ، او را با من ازدواج هرگز."
آثار فولاد پانزده مایل دورتر ، و به طور معمول پس از آن بود ساختگی که یکی
مجبور به پرداخت دو کرایه برای رسیدن به آنجا است.
دور و گسترده آسمان خیره کننده با حساسیت به نور قرمز است که از ردیف از قوی همگانی روندی بود
دودکش ها -- برای تاریک زمین بود که Jurgis وارد است.
آثار قریب به اتفاق ، یک شهر در خود ، توسط ایجاد مانع احاطه شدند و در حال حاضر
کامل صد مردان در انتظار در دروازه که در آن دست جدید گرفته شد.
بلافاصله پس از سوت سپیده دم شروع به ضربه ، و پس از آن ناگهان هزاران نفر از مردان
ظاهر شد ، جریان از سالن ها و boardinghouses در سراسر راه ، جهش از
اتومبیل واگن برقی که گذشت -- به نظر می رسید آن را به عنوان اگر
آنها از زمین بلند شد ، در نور کم خاکستری.
رودخانه از آنها را در از طریق دروازه و سپس به تدریج زوال یافت دور دوباره ، تا زمانی که ریخت
فقط آنهایی که چند اواخر در حال اجرا وجود دارد و نگهبان به قدم زدن به بالا و پایین ، و
غریبه گرسنه با مهر زنی و لرز.
Jurgis ارائه نامه گرانبهای خود.
دروازه بان بود تندخو و گستاخ و او را از طریق تعلیم و دستور مذهبی قرار داده است ، اما او اصرار داشت که
او می دانست هیچ چیز ، و او را به احتیاط برای مهر و موم نامه خود گرفته بود ، وجود داشت
هیچ چیز برای دروازه بان به انجام اما ارسال آن را به شخص را به آنها آن قرار گرفت.
رسول آمد می گویند که Jurgis باید منتظر بمانید ، و بنابراین او داخل آمد
دروازه ، شاید نه به اندازه کافی متاسفم که دیگران وجود دارد کمتر خوش شانس تماشای رشد او
با چشم حریص.
آسیاب های بزرگ در راه بودند -- یک نفر می تواند تکان دهنده گسترده و شنیدن نورد و
rumbling و چکش.
کم کم صحنه ساده رشد : قوی ، ساختمان های سیاه و سفید اینجا و آنجا ،
ردیف طولانی از مغازه ها و پوشاننده ها ، راه آهن کمی انشعاب در همه جا ، لخت خاکستری
cinders بطور پنهانی و اقیانوس ها از billowing دود سیاه و سفید در بالا.
در یک طرف از زمینه راه آهن با آهنگ های دوازده زد ، و در طرف دیگر
ذخیره کردن این دریاچه ، که در آن دستگاه بخار برای بارگذاری آمد.
Jurgis هم به اندازه کافی به خیره و گمان داشتند ، برای آن دو ساعت قبل از او
احضار شد. او را به ساختمان دفتر رفت ، جایی که
شرکت گاهنگهدار او مصاحبه کرده است.
سرپرست مشغول است ، او گفت ، اما او (گاهنگهدار) سعی کنید برای پیدا کردن
Jurgis کار. او در کارخانه فولاد قبل از هرگز کار کرده بودند؟
اما او برای هر چیزی آماده است؟
خب ، پس ، آنها بروید و ببینید. از همین رو آنها سفری را آغاز کرد ، در میان مناظر که
Jurgis خیره شگفت زده است.
او تعجب اگر تا کنون او می تواند به همکاری در یک مکان شبیه به این استفاده می شود ، که در آن هوا
را تکان داد با پر سر و صدا رعد و برق ، و سوت هشدار در همه طرف او را در shrieked
یک بار ، که در آن موتورهای بخار مینیاتور آمد
عجله بر او ، و بسیار گرم ، لرزش ، توده سفید گرم از فلز با سرعت ، گذشته او ،
و انفجار آتش و جرقه شعله ور او را خیره شدن و چهره اش سوخته.
مردان در این آسیاب ها همه سیاه و سفید با دوده و چشم توخالی و بی ثمر است ؛
کار کرده با شدت شدید ، عجله اینجا و آنجا ، و بلند کردن اجسام هرگز چشمان خود را
از وظایف خود است.
Jurgis چسبیده به راهنمای خود را به مانند یک کودک می ترسم به پرستار آن ، و در حالی که دومی
یک سرکارگر پس از دیگری مورد ستایش قرار داد تا بپرسید که آیا آنها می توانند از یکی دیگر از مرد غیر ماهر ، او استفاده
خیره شد در مورد او و شگفت زده.
او به کوره Bessemer ، جایی که آنها ساخته شده بلتس از فولاد گرفته شد -- گنبد مانند
ساختمان به اندازه یک سالن تئاتر بزرگ است.
Jurgis ایستاده بود که در آن بالکن تئاتر می شده اند ، و مخالف ،
صحنه ، او را دیدم سه caldrons غول پیکر ، به اندازه کافی بزرگ برای همه شیاطین جهنم به دم
براث خود را در ، پر از چیزی سفید و
خیره کننده ، متلاطم و پاشاندن ، از خروش که اگر آتشفشان از طریق دمیدن آن بودند --
یکی از بود برای فریاد زدن در محل شنیده شود.
آتش مایع را از این caldrons و پراکنده مانند بمب زیر کبیسه -- و مرد بودند
کار وجود دارد ، ظاهری بی دقتی ، به طوری که Jurgis نفس خود را با وحشت گرفتار.
سپس سوت خوش گذرانی ، و در سراسر پرده از تئاتر کمی می آیند
موتور با یک بار کامیون از چیزی به توان به یکی از جایگاه ریخته و
سپس یکی دیگر از سوت خوش گذرانی ، از طرف
مرحله ، و یکی دیگر از قطار را به بالا و ناگهان ، بدون لحظه
هشدار دهنده ، یکی از کتری غول شروع به کج و سرنگونی ، flinging یک هواپیمای جت
صدای خش خش شعله خروشان.
Jurgis کاهش وحشت زده شود ، برای او این یک تصادف بود ، سقوط یک ستون وجود دارد
شعله سفید ، خیره کننده خورشید ، swishing مانند یک درخت بزرگ در حال سقوط در جنگل.
تورنت از جرقه تمام راه در سراسر ساختمان را فرا گرفت ، قریب به اتفاق
همه چیز ، پنهان کردن آن را از دید و پس از آن Jurgis از طریق انگشت او نگاه
دست ها ، و شاهد ریختن از پاتیل
آبشار زندگی ، آتش جهش ، سفید با سفیدی و نه زمین ، سوزان
کره چشم است.
رنگین کمان رشته ای بالاتر از آن تاباند ، آبی ، قرمز ، و چراغ های طلایی بازی در مورد آن ، اما
جریان خود را سفید ، شخص غیر قابل توصیف بود.
از مناطق از تعجب جاری ، رودخانه بسیار از زندگی و روح همگانی روندی تا
در نزد آن ، پشت بر آن فرار ، سریع و resistless ، پشت به دور
سرزمین ، که در آن زیبایی و ترور ساکن.
سپس پاتیل بزرگ کج دوباره ، خالی و Jurgis به تسکین او را دیدم که هیچ
یکی از آسیب دیده ، و تبدیل شده و پس از راهنمای خود را به نور خورشید است.
آنها از طریق کوره های انفجار رفت ، از طریق نورد که در آن میله فولاد
حدود پرتاب و مانند بیت از پنیر خرد شده است.
دور تا دور و بالای بازوها ماشین غول پیکر به پرواز ، چرخ های غول پیکر تبدیل ،
چکش بزرگ توفنده سفر جرثقیل creaked و سربار تشکر ، رسیدن به پایین
دست آهن و تصرف طعمه آهن -- آن بود
مانند ایستادن در مرکز زمین ، که در آن ماشین آلات از زمان گردان بود.
و با آنها به مکانی که در آن ریل فولاد ساخته می شد آمد و Jurgis شنیده
خوش گذرانی پشت سر او ، و از راه را از یک ماشین با سفید گرم شمش پس از آن شروع به پریدن کرد ،
اندازه بدن یک مرد است.
یک تصادف ناگهانی بود و ماشین هم متوقف و شمش پس از سرنگون
حرکت پلت فرم ، که در آن انگشتان دست فولاد و بازوها نگه دارید از آن را تصرف کردند ، مشت زدن آن و
prodding آن را به جای خود ، و hurrying آن را به چنگ غلطک های بزرگ است.
سپس آن را بر طرف دیگر آمد و crashings بیشتر و clatterings وجود دارد ،
و بیش از آن ، مانند یک بر روی خطوط یا میله های فلزی مشبک نان شیرین و پهن شکست مواجه شد ، و دوباره تصرف کردند و با عجله
شما را از طریق یکی دیگر از اب میوه گیر.
بنابراین در میان پر سر و صدا داد و بیداد و وپیش clattered ، در حال رشد نازکتر و تملق گفتن و
خرد است.
شمش تقریبا یک چیز در زندگی به نظر می رسید ، آن را نمی خواست برای اجرای این دوره از جا در رفته ، اما آن را
در گرفتن از سرنوشت ، آن را در سقوط بود ، screeching و clanking و لرز در
اعتراض.
و توسط آن طولانی و نازک بود ، یک مار بزرگ قرمز فرار از برزخ و پس از آن ، به عنوان
آن را از طریق غلطک ام افت ، شما باید سوگند یاد کرد که زنده بود -- آن writhed و
squirmed ، و wriggles و shudders گذشت
از طریق دم آن ، همه اما flinging خشونت خود را.
بدون استراحت برای آن وجود دارد تا زمانی که سرد و سیاه و سفید بود -- و سپس آن را مورد نیاز تنها به
برش داده شده و صاف به آماده برای راه آهن است.
در پایان از پیشرفت این راه آهن بود که Jurgis شانس خود را.
آنها بود توسط مردان مبتلا به crowbars نقل مکان کرد ، و رئیس در اینجا می تواند یک مرد دیگر استفاده کنید.
بنابراین او در زمان خاموش کت خود و مجموعه را به کار بر روی نقطه.
آن زمان او دو ساعت را برای رسیدن به این محل هر روز و او را یک دلار و بیست و هزینه
سنت در هفته جاری
با توجه به این که این از سوال بود ، او ملافه خود را در یک بسته نرم افزاری پیچیده و زمان آن را با
او را ، و یکی از کارگران همکار وی معرفی او را به خانه محل سکونت لهستانی ،
جایی که او ممکن است امتیاز از
خواب بر کف به مدت ده سنت شب.
او وعده های غذایی خود را در شمارنده آزاد ناهار ، و هر شنبه شب او به خانه رفت --
ملافه و تمام -- و در زمان بخش بزرگی از پول خود را به خانواده است.
Elzbieta متاسفم برای این ترتیب بود ، برای او می ترسید که آن را او را به
عادت که بدون آنها زندگی می کنند ، و یک بار در هفته بود اغلب او را به دیدن نیست
کودک خود را ، اما هیچ راه دیگری برای تنظیم آن وجود دارد.
هیچ فرصتی برای یک زن در steelworks وجود دارد ، و Marija بود در حال حاضر آماده برای
دوباره ، و اغوا از روز به روز به این امید از پیدا کردن آن را در حیاط.
در یک هفته Jurgis کردم بیش از حس خود را از عجز و سردرگمی در راه آهن
آسیاب.
او یاد گرفته برای پیدا کردن راه خود و تمام معجزات و ترورهایی را برای
داده شود ، به کار بدون شنیدن rumbling و توفنده.
از ترس کور او به افراطی دیگر رفت و او بی پروا و
بی تفاوت ، مانند تمام بقیه از مردان ، که در زمان اما کمی فکر از خود
در تب و تاب کار خود را.
فوق العاده بود ، زمانی که یکی از آن پرتو ها آمدند به آن فکر می کنم که این مردان باید گرفته شود
علاقه به کار آنها -- آنها هیچ سهمی در آن داشتند -- که توسط ساعت پرداخت می شود ،
و نه بیشتر که علاقه مند پرداخت می شود.
آنها می دانستند که اگر آنها صدمه دیده بودند آنها خواهد بود پرت کنار گذاشته و فراموش شده -- و
هنوز هم آنها به وظیفه خود را با کاهش خطرناک کوتاه عجله ، روش استفاده کنید
که سریعتر و موثر تر در
علی رغم این واقعیت که آنها خطرناک نیز هست.
روز چهارم او در کار خود Jurgis دیدم یک مرد تلو تلو خوردن در حالی که در حال اجرا در جلوی یک ماشین ،
پای خود را له شده و خاموش ، و قبل از او وجود دارد شده بود و سه هفته او شاهد بود
حادثه هنوز وحشتناک تر است.
یک ردیف از کوره های آجر وجود دارد ، درخشان سفید از طریق هر ترک با مذاب
داخل فولاد است.
برخی از این حالت مانع از خطرناکی ، با این حال مردان کار می کرد قبل از آنها ، از پوشیدن رنگ آبی
عینک زمانی که آنها را باز و بسته درها.
یک روز صبح به عنوان Jurgis عبور بود ، کوره منفجر کردن ، پاشش دو مرد با
دوش از آتش مایع.
از آنجا که وضع جیغ و نورد بر زمین در عذاب ، Jurgis عجله برای کمک به
آنها ، و او به عنوان یک نتیجه بخش زیادی از پوست را از داخل یکی از از دست داد
دست.
پزشک شرکت آن را پانسمان ، اما او دیگر نه ممنون از هر یک ، و
تا به مدت هشت روز کاری را بدون هیچ گونه پرداخت گذاشته.
خوشبختانه ، در این برهه ، Elzbieta شانس مدتها در انتظار برای رفتن
در پنج ساعت در صبح و کمک اسکراب طبقه دفتر یکی از
هکرها.
Jurgis آمد خانه و خود را با پتو تحت پوشش را گرم نگهدارید ، و وقت خود را تقسیم
بین خواب و بازی با Antanas کمی.
Juozapas دور raking در روگرفت خوب بخشی از زمان ، و Elzbieta و Marija
شکار برای کار بیشتر شد. Antanas در حال حاضر بیش از یک سال و نیم قدیمی بود ،
و صحبت کردن در ماشین کامل است.
او یاد گرفته اینقدر تند و سریع است که هر هفته که Jurgis خانه آمد آن را به او به نظر می رسید که اگر او
دارای یک فرزند.
او نشستن و گوش دادن و خیره به او ، و به بیرون ریختن به خوشحال
exclamations -- "Palauk! Muma!
توو مانو szirdele! "
همکار کوچک بود در حال حاضر واقعا لذت که Jurgis به حال در جهان -- او
یک امید ، یک پیروزی خود است. خدا را شکر ، Antanas یک پسر بچه بود!
و او به عنوان به عنوان یک گره کاج ، و با اشتها یک گرگ سخت بود.
هیچ چیز به او صدمه زده بودند ، و هیچ چیز نمی توانست او را صدمه دیده است ، او را از طریق تمام آمده بود
درد و رنج و محرومیت از صدمه ندیده -- shriller تنها ابراز کرد و بیشتر خود را در تعیین
چنگ بر زندگی.
او یک کودک وحشتناک است برای مدیریت Antanas بود ، اما پدر او که مهم نیست --
او را به او و تماشای لبخند را به خود را با رضایت.
بیشتر از یک جنگنده بود بهتر -- که باید به فکر مبارزه با قبل از او از طریق کردم.
Jurgis عادت خرید کاغذ یکشنبه کردم به حال هر زمان که او تا به حال پول ؛
خارق العاده ترین های کاغذی می تواند برای فقط پنج سنت بود ، یک بسته کامل ، با تمام
اخبار جهان به جلو در بزرگ
تیتر ، که Jurgis می تواند از هجی به آرامی ، با بچه ها به او کمک
کلمات طولانی.
جنگ و قتل و مرگ ناگهانی وجود دارد -- آن را شگفت انگیزی بود که چگونه آنها هرگز شنیده
در مورد تا اتفاقات سرگرم کننده و هیجان بسیاری از این داستان ها باید همه درست ،
مطمئنا هیچ مردی می تواند چنین ساخته شده
تا چیز ، و علاوه بر این ، تصاویری از آنها وجود دارد همه ، به عنوان واقعی به زندگی است.
یکی از این مقالات به خوبی به عنوان یک سیرک ، و تقریبا به عنوان به عنوان ولگردی و قانونی شکنی --
قطعا یک درمان فوق العاده برای کارگران ، که خسته شده بود و
stupefied ، و تا به حال هیچکدام از آموزش و پرورش به حال هرگز ،
که کار یکی کسل کننده ، سخت کار کردن چرک ، روز بعد از روز و سال پس از سال بود ، با
هرگز از یک میدان سبز دید و نه سرگرمی یک ساعت ، و نه هیچ چیز به جز
مشروب به تحریک تخیل او.
در میان چیزهای دیگر ، این مدارک به صفحات پر از تصاویر خنده دار ، و این شد
شادی در زندگی به Antanas کمی.
او آنها را ارزشمند ، و آنها را بکشید و پدرش به او بگویم در مورد
آنها ؛ همه انواع حیوانات در میان آنها وجود داشت ، و Antanas می تواند نام ارسال به
همه آنها ، از دروغ گفتن بر کف برای ساعت
و آنها را با اشاره با انگشتان دست کمی چاق او.
هر گاه داستان ساده به اندازه کافی برای Jurgis را Antanas آن را
تکرار به او ، و سپس او آن را ، به یاد داشته باشید prattling جملات کمی خنده دار و
مخلوط کردن آن را با داستان های دیگر در مد غیر قابل مقاومت.
و عبارات او را -- تلفظ عجیب و جالب خود را از کلمات چنین لذت بود
بلند کردن و به یاد داشته باشید ، چیزهای عجیب و غریب ترین و غیر ممکن!
اولین بار که حقه بازی کمی با "خدا لعنت ،" پدر خود را نزدیک به پشت سر هم
نورد کردن صندلی با خوشحالی ، اما او در پایان با عرض پوزش برای این بود ، برای Antanas شد
به زودی "خدا damning" همه چیز و همه.
و سپس ، هنگامی که او قادر به استفاده از دست او بود ، Jurgis زمان ملافه خود را دوباره و
رفت و برگشت به کار خود را از تغییر ریل.
هم اکنون توسط آن ماه آوریل ، و برف به باران سرد داده بود ، و خیابان unpaved
در جلوی خانه Aniele را به یک کانال تبدیل شده بود.
Jurgis که از طریق آن در اب راه رفتن به خانه ، و اگر آن را در اواخر او به راحتی ممکن است
گیر به دور کمر خود را در منجلاب فرو بردن. اما او تا این حد مهم نیست -- آن بود
قول می دهم که در تابستان آینده بود.
Marija در حال حاضر یک محل صاف کننده گوشت گاو در یکی از بسته بندی های کوچک تر بدست
گیاهان ، و خود او گفت که او درس خود را آموخته بود در حال حاضر ، و با
حوادث بیشتر -- به طوری که در آخرین چشم انداز پایان دادن به عذاب طولانی خود وجود داشت.
آنها می توانستند پول مجددا ذخیره کنید ، و هنگامی که دیگر زمستان آمد آنها داشته باشند
راحت مکان و کودکان خواهد بود خیابان و در مدرسه دوباره و
آنها ممکن است مجموعه کار را به پرستار دوباره به زندگی عادت خود را از نجابت و مهربانی.
بنابراین یک بار دیگر Jurgis شروع به ساختن برنامه ها و رویاهای رویایی.
و سپس یک شنبه شب ، او شروع به پریدن کرد ماشین و شروع به خانه ، با خورشید
درخشان پایین زیر لبه یک حساب بانکی از ابرها که ریختن به حال سیل از
آب را به خیابان گل الود.
رنگین کمان در آسمان ، و دیگری در پستان او وجود دارد -- برای او تا به حال سی و شش ساعت ،
استراحت قبل از او ، و یک فرصت برای دیدن خانواده اش است.
سپس ناگهان او در نزد خانه آمد و متوجه شد که جمعیت وجود دارد
قبل از درب.
او زد تا از مراحل و تحت فشار قرار دادند راه خود را در ، و شاهد آشپزخانه Aniele با شلوغ
زن هیجان زده.
که به او یادآوری بنابراین به وضوح از زمانی که او از زندان به خانه آمده بود و به Ona در بر داشت
در حال مرگ ، این است که قلب او تقریبا هنوز ایستاده بود. "آنچه مهم است؟" او گریه.
سکوت مرده در اتاق افتاده بود ، و او را دیدم که هر کس خیره در او بود.
"آنچه مهم است؟" او بانگ زد دوباره. و سپس ، در اطاق زیر شیروانی ، او شنید برای تلفن های موبایل
از ندبه ، در صدای Marija.
او از آغاز نردبان -- و Aniele او را به بازو را تصرف کردند.
"نه ، نه!" او بانگ زد. "آیا بالا برود وجود دارد!"
"آن چیست؟" او فریاد زد.
و پیرزن از او پاسخ ضعیف : "این Antanas.
او مرده است. او در خیابان غرق شد! "