Tip:
Highlight text to annotate it
X
فصل چهارم قسمت 2 زندگی جوان پل
صمیمیت خانم مورل با پسر دوم خود را ظریف تر و خوب تر بود ، شاید نه تا آن
پر حرارت تا با فرزند ارشد او. این حاکمیت است که پل باید واکشی بود
پول در بعد از ظهر جمعه.
معدن از پنج چاله در جمعه ها پول گرفته اند ، اما نه به صورت جداگانه.
تمام درآمد هر یک از غرفه به butty ارشد قرار گرفتند ، به عنوان پیمانکار و
او تقسیم دستمزدها دوباره ، چه در خانه های عمومی یا در خانه خود.
به طوری که کودکان می تواند پول را واکشی ، مدرسه تعطیل شد در اوایل بعد از ظهر جمعه است.
هر یک از کودکان مورل -- ویلیام ، سپس آنی ، سپس پل -- ذهن پول در
بعد از ظهر جمعه ، تا زمانی که خود را به کار رفتند.
پل استفاده می شود به مجموعه ای خاموش در نیمه گذشته سه ، با یک کیسه پارچه های پنبهای ارزان قیمت کمی را در جیب خود.
پایین تمام مسیر ، زنان ، دختران ، کودکان ، مردان و trooping به دفتر دیده می شد.
این دفاتر کاملا خوش تیپ بودند : جدید ، ساختمان قرمز آجر ، تقریبا مانند یک عمارت ،
ایستاده در زمینه های خاص خود را در پایان لین Greenhill.
اتاق انتظار ، سالن ، اتاق بلند و لخت و هموار با آجر آبی بود ، و داشتن یک
صندلی در تمام طول ، در برابر دیوار. اینجا شنبه معدن در گودال ، خاک آنها است.
آنها آمده بودند اوایل.
زنان و کودکان معمولا در مسیرهای شن قرمز loitered.
پل همیشه مورد بررسی قرار مرز چمن و چمن بانک بزرگ ، چرا که در آن رشد بسیار کوچک
pansies و کوچک را فراموش - ME - ندارها.
صدای صدای بسیاری وجود دارد. زنان خود را در کلاه یکشنبه.
دختران chattered بلند است. سگ کوچولو زد در اینجا و آنجا.
درختچه های سبز سکوت همه جا بودند.
سپس از داخل آمد فریاد "بوته زار پارک -- بوته زار پارک"
تمام قوم بوته زار پارک گروهی رفتند داخل.
هنگامی که آن زمان برای Bretty پرداخت شود ، پل رفت و در میان جمعیت.
پرداخت ، اتاق کاملا کوچک است. مقابله با رفت و در سراسر تقسیم آن به
نیم.
پشت مقابله ایستاد ، دو مرد -- MR. Braithwaite و منشی او ، آقای
Winterbottom.
آقای Braithwaite بزرگ ، تا حدودی از ایلخانی استرن در ظاهر ، داشتن یک
و نه ریش سفید نازک.
او معمولا در دستمال گردن ابریشم عظیم خفه شد و تا تابستان داغ
یک آتش سوزی بزرگ در فضای باز سوزانده رنده. هیچ پنجره باز بود.
گاهی اوقات در زمستان هوا سوخته گلوی مردم ، در آمدن از
تازگی است. آقای Winterbottom بود و نه کوچک و چربی ،
و بسیار طاس.
وی طی سخنانی که شوخ نیست ، در حالی که رئیس خود را راه اندازی چهارم مردسالار
admonitions در مقابل معدن.
اتاق با معدنچیان در گودال ، خاک ، مردان که به خانه شده بود و شلوغ بود
تغییر می کند ، و زنان ، و یک یا دو فرزند ، و معمولا یک سگ.
پل بسیار کوچک بود ، بنابراین اغلب سرنوشت خود را به پشت پاها به صورت شیب دار روی هم انباشته می شود
مردان ، در نزدیکی آتش که او را سوخته است. او می دانست که منظور از نام ها -- رفتند
با توجه به تعداد غرفه قرار داده است.
"هالیدی" صدای زنگ آقای Braithwaite آمد.
سپس خانم هالیدی پا سکوت رو به جلو ، پرداخت شده بود ، کشید کنار.
"باوئر -- باوئر جان."
پسر بچه پا به مقابله. آقای Braithwaite ، بزرگ و اتشی مزاج ،
او بیش از عینک خود را glowered. "جان باوئر!" او تکرار می شود.
این من ، گفت : "پسر.
براق آقای Winterbottom گفت : "چرا شما به استفاده از' خیابان بینی های مختلف از آن ، "،
های مشابه بیش از مقابله. مردم tittered ، فکر باوئر جان
ارشد.
"چگونه پدر شما می آیند!" گفت : آقای Braithwaite در بزرگ و امرانه
صدا. او بد ، لوله کشی : "پسر.
شما باید او را برای نگه داشتن نوشیدنی بگویید ، "تلفظ صندوقدار بزرگ است.
'ذهن niver اگر او پای خود را از طریق yer قرار می دهد ، گفت :" یک صدای مسخره از پشت.
همه مردان خندید.
صندوقدار بزرگ و مهم را در جدول بعدی او مراقبت می کند.
"فرد Pilkington!" او نامیده می شود ، کاملا بی تفاوت است.
آقای Braithwaite سهامداران مهم در شرکت شد.
پل می دانست نوبت او بود اما یک بعدی ، و قلب او شروع به ضرب و شتم.
او در برابر تکه دودکش رانده شد.
گوساله او سوختن بودند. اما او امید را از طریق دیوار
از مردان است. "والتر مورل!" صدای زنگ آمد.
"در اینجا!" لوله کشی پل ، کوچک و ناکافی است.
"مورل -- والتر مورل" صندوقدار تکرار ، انگشتان و شست خود را بر روی
فاکتور ، آماده انتقال است.
پل بود دچار تشنج از خود آگاهی ، و می تواند یا نه نمی
فریاد. پشت مردان او را محو.
سپس آقای Winterbottom به نجات آمد.
"او در اینجا. او کجا؟
LAD مورل؟ "چربی ، قرمز ، طاس مرد کوچک peered دور
با چشم مشتاق.
او در شومینه اشاره کرد. معدن نگاه دور ، کنار رفت ، و
فاش پسر. "در اینجا او گفت :" آقای Winterbottom.
پل به مقابله رفت.
"هفده پوند یازده و fivepence. چرا شما فریاد تا زمانی که می خواهید نامیده می شود؟ "
گفت : آقای Braithwaite.
او به فاکتور ضرب دیده در یک کیسه پنج کیلویی از نقره ، و سپس در یک ظریف و
جنبش زیبا ، برداشت کمی ده پوند ستون از طلا ، و از آن plumped در کنار
نقره ای.
طلا در یک جریان روشن بیش از مقاله ام افت.
صندوقدار به پایان رسید شمارش پول ، پسر کل پایین کشیده
مقابله به آقای Winterbottom ، توقف برای اجاره و ابزار به چه کسی باید پرداخت شود.
در اینجا او دوباره دچار است.
"شانزده شش' ، گفت : "آقای Winterbottom. LAD بیش از حد شمارش ناراحت شد.
او به جلو برخی نقره شل و نیم مستقل تحت فشار قرار دادند.
"شما چقدر فکر می کنم شما به من داده؟ پرسید :" آقای Winterbottom.
پسر به او نگاه کرد ولی چیزی. او faintest مفهوم نیست.
"آیا شما یک زبان را در سر شما نیست؟"
پل بیت لب خود را تحت فشار قرار دادند و رو به جلو نقره بیشتر.
"آیا آنها از آموزش به شما را در هیئت مدیره دانشکده به شمار؟" او پرسید.
"Nowt اما algibbra فرانسه' ، گفت : "ذغال سنگ است.
"" گونه "impidence ، گفت :" دیگر. پل نگه داشتن کسی در انتظار است.
با انگشتان لرزان او پول خود را به داخل کیسه کردم و داخل است و فقدان از.
او شکنجه از لعنت بر این موارد رنج می برد.
تسکین او ، زمانی که او در خارج ، و راه رفتن در امتداد جاده منسفیلد ،
بی نهایت است. بر روی دیوار پارک خزه سبز شد.
برخی از طلا و برخی از fowls سفید هرچه رتبه زیر درختان سیب یک وجود دارد
باغ. معدن بودند به راه رفتن در خانه در جریان است.
پسر رفت و در نزدیکی دیوار ، خود آگاهانه.
او می دانست که بسیاری از مردان ، اما می تواند آنها را در خاک خود را به رسمیت نمی شناسد.
و این شکنجه به او بود.
هنگامی که او به مسافرخانه های جدید ، در Bretty ، پدرش هنوز رتبهدهی نشده است آمده است.
خانم Wharmby ، زن مهمانخانه دار ، او را می دانستند. مادر بزرگ او ، مادر مورل ، بوده است
دوست خانم Wharmby.
پدر شما هنوز نرسیده است ، گفت : "زن مهمانخانه دار ، عجیب و غریب نیمه scornful ،
نیم سایه دار صدای زنی که مذاکرات عمدتا به مردان رشد کرده است.
"شما بنشینید."
پل پایین بر روی لبه نیمکت در نوار نشسته است.
به اشتراک گذاری از پول خود را -- -- برخی از معدن "تسویه حساب" را در گوشه ای دیگر آمد شوید.
همه آنها در پسر بدون صحبت کردن نگاه.
تند ، و با چیزی از هوا ، حتی در سیاهی خود را در تاریخ و زمان آخرین مورل آمد.
"سلام!" او گفت : نه tenderly به پسرش.
"داشتن من جای کسی را گرفتن؟ باید به شما یک نوشیدنی از چیزی است؟ "
پل و همه بچه ها پرورش داده میشدند شدید ضد alcoholists ، و او را
بیشتر در نوشیدن لیموناد را قبل از همه مردان نسبت به داشتن یک دندان کشیده شده رنج می برد.
زن مهمانخانه دار نگاه او د haut EN نقش ، و نه دلسوزی نسبت ، و در همان زمان ،
resenting روشن ، اخلاق او شدید. پل به خانه رفت ، glowering.
او وارد خانه در سکوت.
جمعه روز پخت بود ، و معمولا مستی داغ وجود دارد.
مادر او آن را قبل از او قرار داده است. ناگهان او خود را در خشم تبدیل شده است ، خود را
چشم فلش :
"من به دفتر رفتن نیست ،" او گفت.
"چرا ، چه چیزی مهم است؟" مادرش پرسید : تعجب است.
با شدت گرفتن ناگهانی او و نه او را خوشحال.
"من هیچ قصد ندارم ، اعلام کرد. "اوه ، خیلی خوب ، به پدر خود را بگویید."
او خسته مستی خود را به عنوان اگر او از آن متنفر است. "من نیستم -- I'm رفتن به بهانه
پول است. "
"سپس یکی از کودکان کارلین می تواند به آنها می شود به اندازه کافی خوشحال از شش پنسی ،"
گفت : خانم مورل. این شش پنسی درآمد تنها پل بود.
این بیشتر در خرید هدایای تولد رفت ، اما آن درآمد بود ، و او آن را ارزشمند است.
اما -- "آنها می توانند آن را داشته باشند ، سپس" او گفت.
"من آن را نمی خواهیم."
"اوه ، خیلی خوب ، گفت :" مادرش. "اما شما نیاز به پسر قلدر به من در مورد آن نیست."
"آنها نفرت ، و مشترک ، و نفرت آنها ، و من از هیچ نخواهد.
آقای Braithwaite قطره خود را 'H' ، 'آقای Winterbottom می گوید :' شما '."
و این است که چرا شما نمی خواهد به هیچ؟ "لبخند زد خانم مورل.
پسر برای مدتی سکوت بود.
چهره اش رنگ پریده بود ، چشم هایش را تیره و خشمگین است.
مادر او در محل کار خود نقل مکان کرد ، مصرف بدون اطلاع قبلی از او.
او گفت : "آنها همیشه استن در مقابل از من ، بنابراین من نمی تواند خارج".
"خب ، LAD من ، شما ام فقط به آنها را بپرسید ،" او جواب.
"سپس" آلفرد Winterbottom می گوید ، چه آنها به شما آموزش در مدرسه هیئت؟ '"
آنها او را آموخت هرگز مورل ، گفت : "خانم" است که در واقع -- نه منش و نه
شوخ طبعی -- و حیله گری خود او با به دنیا آمد.
بنابراین ، در راه خود او ، او را ساکت. hypersensitiveness مسخره او ساخته شده او در
درد قلب.
و گاهی اوقات خشم در چشم خود به او roused ، روح خواب او را بلند خود را
در راس یک لحظه ، شگفت زده. "چک چه بود؟" او پرسید.
"هفده یازده پوند و fivepence ، و شانزده و شش توقف ، پاسخ داد :
پسر. "اتمام حجت هفته خوب است و تنها پنج شیلینگ
توقف برای پدرم. "
پس او قادر به محاسبه چقدر شوهرش به حال به دست آورده بود ، و می تواند او را به تماس
حساب اگر او به پول کوتاه خود. مورل همیشه به خودش نگاه داشت راز
مقدار هفته.
جمعه شب پخت و شب بازار شد.
این حاکمیت است که پل باید در خانه و پخت باقی بماند بود.
او عاشق برای متوقف کردن و جلب یا با هم بخوانید ، او از طراحی بسیار علاقه مند بود.
آنی همیشه "gallivanted" در شبهای جمعه ؛ آرتور بود با بهره گیری از خود به عنوان
معمول است.
بنابراین پسر باقی مانده به تنهایی. خانم مورل بازاریابی خود را دوست داشت.
در بازار بسیار کوچک در بالای تپه ، جایی که چهار جاده ها ، از ناتینگهام و
دربی ، Ilkeston و منسفیلد ، ملاقات ، اصطبل های بسیاری بنا شد.
ترمز فرار از روستاهای اطراف.
بازار ، محل پر از زنان ، در خیابان های بسته بندی شده با مردان بود.
شگفت انگیز بود برای دیدن مردان بسیاری در همه جا در خیابان.
خانم مورل معمولا با زن توری خود ، همدردی با انسان میوه اش اختلاف -- که
gabey بود ، اما همسرش سازمان ملل متحد بد "بود -- خندید با مرد ماهی -- که بچه بد ذات و شیطان بود
اما تا خنده اور -- قرار دادن مرد مشمع کف اتاق را در خود
مکان ، با مرد افزارهای فرد سرد بود ، و تنها زمانی که او به انسان ظروف گلی رفت
رانده می شود -- یا با cornflowers در یک ظرف کوچک می نمایند و پس از آن او بطور سرد مودب بود.
او گفت : "من تعجب چقدر که ظرف کوچک بود ،".
"Sevenpence به شما" و "متشکرم."
او با قرار دادن ظرف پایین و پراکنده شدند ، اما او می تواند بازار را ترک کنید
بدون آن.
باز هم او که در گلدان بطور سرد بر روی کف دراز رفت ، و او را در بشقاب نگاه
furtively ، تظاهر نیست به. او یک زن بود ، در کلاه سر گذاشتن و
صحنه و لباس سیاه و سفید.
کلاه سر گذاشتن او در سال سوم آن بود و آن را یک شکایت بزرگ به آنی بود.
"مادر!" دختر implored ، "که کلاه سر گذاشتن nubbly کمی می پوشند ندارد."
"پس چه چیز دیگری باید من را می پوشند ، پاسخ داد :" مادر tartly.
"و من مطمئن هستم که آن را درست به اندازه کافی است."
آن را با نوک آغاز شده بود و سپس به حال به حال گل ، در حال حاضر به توری سیاه و کاهش یافته بود
یک بیت از جت. پل "، گفت :" به نظر می رسد و نه پایین آمده است.
"آیا می توانید آن را انتخاب - ME - را؟"
"من ارواره زیرین پرنده سر خود را برای گستاخی گفت :« خانم مورل ، و او گره خورده رشته ها از
کلاه سر گذاشتن سیاه شجاعانه در زیر چانه او. او در ظرف نگاه دوباره.
هم او و هم دشمن او ، مرد گلدان ، یک احساس ناراحت کننده داشت ، تا اگر وجود داشت
چیزی بین آنها. ناگهان او فریاد زد :
"آیا شما می خواهید آن را برای fivepence؟"
آغاز شده است. قلب او سخت شده ، اما پس از آن او stooped
و در زمان بشقاب او. او گفت : "من آن را داشته باشد ،".
"Yer'll من به نفع ، مانند؟" او گفت.
Yer'd تف بهتر در آن است ، مانند yer زمانی که چیزی را y'ave yer. "
خانم مورل پرداخت او fivepence را به شیوه ای سرد است.
"من نمی بینیم شما آن را به من بدهد ،" او گفت.
شما نمی خواهد اجازه دهید آن را برای fivepence اگر شما نمی خواست. "
در این flamin scrattlin 'محل شما ممکن است تعداد دفعات مشاهده yerself خوش شانس است اگر شما می تواند به شما
چیزهایی دور ، "او growled.
"بله ، بد ، و خوب وجود دارد ، گفت :" خانم مورل.
اما او مرد گلدان را بخشیده بود. آنها دوستان شد.
او در حال حاضر به جرات گلدان های خود را انگشت.
بنابراین او خوشحال بود. پل انتظار برای او بود.
او عاشق خانه خود آینده.
او همیشه خود را بهترین SO -- پیروز ، خسته ، حامل بسته ، احساس سرشار از
روح است. او شنیده سریع ، گام نور او را در ورود
و از نقاشی خود نگاه.
"اوه!" آهی کشید ، لبخند او را از درگاه ورودی.
"کلمه من ، شما در حال لود شده!" او گفت ، قرار دادن قلم مو خود را.
گفت : "من!" او gasped.
"که آنی بی باک گفت : او می خواهم به من دیدار کند. چنین وزن! "
او کیسه رشته خود و بسته های خود را بر روی میز کاهش یافته است.
"آیا نان انجام شود؟" او پرسید : رفتن به فر.
آخرین خیساندن ، "او جواب داد. "شما باید به نظر نمی آید ، من آن را فراموش نکرده است."
"اوه ، که انسان گلدان!" او گفت ، بسته شدن درب اجاق.
"شما می دانید چه بدبخت من گفت که او بود؟ خوب ، من فکر می کنم او کاملا آنقدر بد است. "
"آیا شما نیست؟"
پسر به او متوجه بود. او در زمان خاموش کم کم به او کلاه سر گذاشتن سیاه.
"نه. من فکر می کنم او می تواند هر گونه پول را ندارد -- خوب ، آن را فریاد همه به طور یکسان این روزها -- و از آن
باعث می شود او را ناخوشایندی دارد. "
"به من گفت :" پل. "خب ، یکی نمی تواند تعجب در آن.
و به من اجازه داد -- شما چقدر فکر می کنم او اجازه دهید من این کار را برای "؟
او در زمان بشقاب از دستمال خود را از روزنامه ، و به دنبال بر روی آن ایستاده بود با
شادی. "به من نشان بده! گفت :" پل.
این دو اتحاد با یکدیگر gloating بیش از بشقاب.
پل گفت : "من دوست دارم cornflowers در کارها ،". "بله ، و من از قوری فکر شما
خریداری -- "
"یک و سه پل ، گفت :". "Fivepence!"
"کافی نیست ، مادر است." شماره آیا می دانید ، من نسبتا مخفیانه با
آن.
اما من عجیب شده است ، من می تواند هر گونه پرداخت هزینه نیست.
و او باید اجازه دهید آن را من اگر او تا به حال می خواستم نیست که نیست. "
"نه ، او لازم نیست ، او نیاز ، گفت :« پل ، و این دو یکدیگر را از ترس آرامش
داشتن مرد گلدان را دزدیدند. "ما c'n دارای میوه خورشتی در آن ، گفت :"
پل.
وی افزود : "یا یکجور شیرینی یا فرنی ، و یا ژل ، گفت :" مادرش. "یا تربچه و کاهو ، گفت :" او.
او گفت : "فراموش نکنید که نان نیست ،" صدای او را روشن و با خوشحالی.
پل نگاه در فر ، قرص نان را بر پایه شنود گذاشته باشند.
او گفت : "انجام می شود ،" ، از دادن آن را به او. او آن را نیز شنود گذاشته باشند.
"بله ، او پاسخ داد : رفتن به باز کردن کیف او.
"آه ، و من ستمکار ، زن عجیب. من می دانم من s'll آمد می خواهم. "
او را به سمت او hopped مشتاقانه ، برای دیدن آخرین او اسراف است.
او گشوده دیگری توده روزنامه و برخی از ریشه از pansies و فاش
قرمز سیر daisies.
"چهار penn'orth!" او moaned. "ارزان چگونه!" او گریه.
"بله ، اما من نمی توانستم این هفته تمام هفته را تقبل کنند."
"اما دوست داشتنی!" او گریه.
: : "آنها نمی!" او بانگ زد ، جای خود را به شادی خالص.
"پل ، در این یکی زرد نگاه کنید ، این طور نیست -- و چهره درست مثل پیر مرد!"
گفت : "درست!" گریه پل ، دولا شدن به خر خر کردن.
"و بوی که خوب! اما کمی he'sa آب و تاب منعکس است. "
او در شربت خانه بود ، با جامه فلانل یا پشمی آمد ، و به دقت شسته بنفشه سه رنگ.
در حال حاضر نگاه به او در حال حاضر او خیس! "او گفت.
"بله!" او گفت ، سرشار از رضایت است.
بچه های خیابان Scargill احساس کاملا انتخاب کنید.
، در پایان که در آن زندگی می کردند Morels در بسیاری از چیزهای جوان وجود ندارد.
بنابراین چند تر بودند متحد.
دختران و پسران با هم بازی ، دختران پیوستن در دعوا ها و بازی های خشن ،
پسران شرکت کننده در بازی های رقص و حلقه ها و ایجاد باور از دختران است.
آنی و پل و آرتور عاشق شب زمستان ، هنگامی که آن را خیس نمی کنند.
آنها در آنجا ماند در داخل خانه تا معدن تمام خانه رفته بودند ، تا آن تاریک ضخامت بود ، و
خیابان خالی است.
سپس آنها روسری خود را دور گردن خود گره خورده است ، برای آنها overcoats تکبر و ، در حالی که همه
کودکان معدن انجام داد ، و رفت.
ورود بسیار تاریک بود ، و در پایان ، تمام شب بزرگ افتتاح شد ، در توخالی ،
با درهم و برهم کردن کمی از چراغ های زیر که در آن گودال Minton در دراز ، و دیگری دور
روبروی برای سلبی.
دورترین چراغ های کوچک به نظر می رسید به کشش تاریکی برای همیشه.
کودکان با نگرانی به پایین جاده در یک لامپ ، پست ، که در ایستاده بود نگاه
پایان مسیر میدان.
اگر فضای نورانی و کوچک ، ترک ، دو پسر احساس واقعی
ویرانی است.
آنها با دست خود را در جیب خود را در زیر چراغ ایستاده بود ، تبدیل به پشت خود
در شب ، کاملا پر از بدبختی است ، تماشای خانه های تیره.
ناگهان یک پیش بند تحت یک کت کوتاه است ، دیده شد و یک دختر پا بلند آمد پرواز
بالا. "بیلی Pillins' آنی خود را '
ادی Dakin؟ "
"من نمی دانم." اما این خیلی مهم نیست -- وجود داشت
سه در حال حاضر. آنها راه اندازی دور بازی لامپ پست
تا دیگران با عجله ، فریاد.
پس از بازی رفت و سریع و خشمگین است. فقط این یکی لامپ پست وجود دارد.
به پشت حرکت شبیه چمچه زنی بزرگ از تاریکی ، که اگر تمام شب آنجا بودند.
در مقابل ، یکی دیگر از راه تاریک و گسترده ، بیش از ابرو تپه افتتاح شد.
گاهی اوقات کسی از این راه آمدند و به این زمینه پایین مسیر رفت.
در حیاط دوازده شب آنها را بلعیده بود.
بچه ها بازی. آنها بسیار نزدیک آورده بودند
با هم به علت انزوا خود.
اگر نزاع رخ داده ، تمام بازی خراب بود.
آرتور بسیار حساس بود ، و بیلی Pillins -- واقعا فیلیپس -- بود بدتر.
سپس پل بود را به سمت با آرتور ، و در کنار پل رفت آلیس ، در حالی که بیلی Pillins
همیشه اندام Emmie و Dakin ادی به او پشت کردن است.
سپس شش مبارزه با خشم از نفرت ، نفرت ، و فرار از خانه در ترور.
پل پس از یکی از این دعوا شدید خونین ، هرگز را فراموش کرده ، دیدن یک رنگ قرمز بزرگ
ماه خود را بلند ، به آرامی ، بین جاده زباله بیش از بالای تپه ، به طور پیوسته ، مانند
یک پرنده بزرگ است.
و او از کتاب مقدس فکر کردم ، که ماه را باید به خون تبدیل شده است.
و روز بعد که او ساخته شده با عجله به دوستان با بیلی Pillins.
و سپس وحشی ، بازی شدید در ادامه دوباره تحت لامپ پست ، احاطه شده توسط تا
تاریکی بسیار. خانم مورل ، از رفتن به اطاق نشیمن خود ،
شنیدن کودکان آواز خواندن دور :
"کفش من از چرم اسپانیایی ساخته شده ، جوراب من از ابریشم ساخته شده اند ؛
من پوشیدن انگشتر در هر انگشت ، خودم شستن در شیر است. "
صدا تا کاملا جذب می شود در این بازی به عنوان صدای آنها را از شب آمد ،
که آنها تا به حال احساس آواز موجودات وحشی.
این هم زده مادر و او را درک زمانی که آنها در هشت ساعت ، گلچهره آمد ،
با چشم های درخشان ، و سریع ، نطقی پرشور.
همه آنها Scargill خیابان خانه را برای باز بودن آن را دوست داشتم ، برای اسکالوب بزرگ
جهان آن را در نظر بود.
در تابستان بعد از ظهر زنان را در برابر حصار زمینه ایستادن ، غیبت ، مواجه
غرب ، تماشای شعله ور غروب به سرعت ، تا تپه Derbyshire
مضرس در سراسر قرمز دور ، مانند تاج سیاه نیوت.
در این فصل تابستان چاله هرگز تمام وقت تبدیل شده ، به ویژه ذغال سنگ نرم است.
خانم Dakin ، که زندگی درب در کنار خانم مورل ، رفتن به نرده های میدان به لرزش
hearthrug او ، مردان به آرامی تا تپه های جاسوسی.
او را دیدم در یک بار آنها معدن شد.
سپس او منتظر ، بلند ، باریک ، زن سلیطه رو ، بر روی پیشانی تپه ایستاده ، تقریبا
مثل تهدید به معدن فقیر بودند که زحمتکش تا.
تنها یازده ساعت بود.
از تپه های پوشیده شده از درخت دور مه آویزان است که مانند سیاه پوشانیدن سیاه و سفید خوب در پشت.
صبح تابستان بود هنوز رتبهدهی نشده است منتقل می شود. مرد اول به سنگچین آمد.
"بهم متصل و بهم متصل و" دروازه تحت محوری خود را رفت.
"چه ، yer هان' زدم؟ گریه : "خانم Dakin.
"ما هان ، missis."
"ترحم اتمام حجت به عنوان آنها letn yer ماده چسبنده و لزج ،" او گفت : sarcastically.
مرد پاسخ داد : "این است که ،". "نه ، شما می دانم که شما flig آمد تا
دوباره ، "او گفت.
و مرد رفت. خانم Dakin ، رفتن حیاط خود ، جاسوسی خانم
مورل مصرف خاکستر به خاکستر ، گودال. "من روی چیزی حساب کردن Minton در زدند ، missis ،
او گریه.
"آیا sickenin!" خانم مورل در خشم بانگ زد.
"هکتار! اما I'n فقط دانه Hutchby Jont. "" آنها به عنوان ممکن است به خوبی ذخیره کرده اند کفش خود را
چرم ، "خانم مورل گفت.
هر دو زن رفت داخل خانه بیزارند. معدن ، خود را چهره به ندرت
سیاه شدن ، trooping خانه. مورل متنفر به عقب برگردید.
او دوست داشت صبح روز آفتابی است.
اما او به چاله به کار رفته بود و خانه خراب دوباره خلق و خوی خود را به آن ارسال شود.
"خوب بخشنده ، در این زمان!" گفت همسرش ، به عنوان او وارد است.
"آیا من می توانم کمک آن ، زن؟" او فریاد زد.
"و من نیمی از شام به اندازه کافی انجام نداده است." "سپس من ضربه محکم و ناگهانی من کمی o' را به عنوان من در زمان غذا خوردن
با من ، "او bawled pathetically. او احساس ننگ اور و دردناک است.
و بچه ها از مدرسه به خانه ، در آینده ، تعجب به پدر خود را خوردن
همراه با شام خود را دو برش ضخامت و نه خشک و کثیف نان و کره است که
به گودال و پشت بوده است.
"پدرم خوردن ضربه محکم و ناگهانی خود را در حال حاضر؟ پرسید :" آرتور.
"من باید ha'e به آن را در من می holled صورت من didna ، snorted مورل.
"یک داستان!" گفت همسرش.
"" آن goin 'به هدر رفته؟ گفت :" مورل. "من چنین فانی غریب به شما به عنوان
زیادی ، با زباله های خود را. اگر یک کمی از نان من رها در گودال ، در تمام
گرد و غبار را 'خاک ، من آن را انتخاب کنید تا آن را بخورم."
موش ها را به خوردن آن ، گفت : "پل. این امر می تواند هدر می رود. "
مورل گفت : ":" خوب نان an' - کره برای موش ها نیست ، چه.
"کثیف یا کثیف نیست ، من می خواهم آن را به جای خوردن آن را باید تلف شود."
شما ممکن است آن را برای موش ها را ترک کرده و پرداخت هزینه برای آن از پاینت بعدی خود ، گفت : "خانم
مورل.
"اوه ، ممکن است؟" او بانگ زد. آنها بسیار ضعیف است که پاییز.
ویلیام به حال تنها به دور به لندن رفته است ، و مادر او پول خود را از دست رفته است.
او ده شیلینگ یک یا دو بار فرستاد ، اما او تا به حال بسیاری از چیزها برای پرداخت در ابتدا.
نامه های او به طور منظم یک بار در هفته.
او یک معامله خوب به مادرش نوشت ، گفتن او تمام عمر خود را ، چگونه او ساخته شده دوستان و
تبادل درس با یک فرانسوی ، چگونه او لذت می برد لندن.
مادر او احساس دوباره او باقی مانده او را فقط به عنوان زمانی که او در خانه بود.
او به او نوشت : هر هفته نامه مستقیم او ، و نه شوخ.
در تمام طول روز ، به عنوان او خانه را تمیز ، او از او فکر است.
او در لندن بود : او را انجام دهند. تقریبا ، او مانند شوالیه او که عینک HER بود
در نبرد به نفع.
او در روز کریسمس به مدت پنج روز آینده شد. شده بود ، آماده سازی از جمله وجود دارد هرگز.
پل و آرتور زمین را برای هالی و همیشه سبز scoured.
آنی پرتال تخصصی اولی مقاله زیبا در راه قدیمی از مد افتاده ساخته شده است.
شد و بی سابقه از اسراف در دولابچه وجود دارد.
خانم مورل یک کیک بزرگ و با شکوه است.
سپس ، queenly احساس ، او نشان داد پل چگونه رنگ چیزی را بردن بادام.
او پوست آجیل طولانی reverently ، شمارش همه آنها را ، به دیدن یکی نیست از دست داده بود.
که تخم مرغ ها را در یک محل سرد بهتر whisked گفته شده بود.
بنابراین پسر بودند ، در شربت خانه ، جایی که دما تقریبا در نقطه انجماد ،
و whisked و whisked ، و پرواز در هیجان به مادر خود به عنوان سفید
تخم مرغ رشد سنگین تری و برفی بیشتر است.
"فقط نگاه مادر! آیا دوست داشتنی نیست؟ "
و او را به بیت بر روی بینی خود را متعادل می شود ، سپس آن را در هوا منفجر.
مادر گفت : ":" در حال حاضر ، آن را زباله نیست.
همه از جا در رفته بود با هیجان. ویلیام آینده ، در شب کریسمس بود.
خانم مورل بررسی شربت خانه او.
یک کیک بزرگ آلو ، و یک کیک برنج ، tarts مربا ، tarts لیمو ، و گوشت چرخ کرده ، پای وجود دارد -- دو
ظروف عظیم. او اتمام پخت و پز -- tarts اسپانیایی
و پنیر کیک.
همه جا بود تزئین شده است. دسته بوسیدن berried هالی آویزان
با روشن و پر زرق و برق چیزها ، به آرامی بر سر خانم مورل را به عنوان او چرخید
tarts کم کم به او در آشپزخانه کمرنگ است.
یک آتش سوزی بزرگ roared. بوی شیرینی پخته شده وجود دارد.
او در هفت ساعت به دلیل بود ، اما او خواهد بود اواخر.
سه فرزند به ملاقات او رفته بود.
او به تنهایی. اما در یک ربع به هفت مورل در آمد
دوباره. نه زن و نه شوهر صحبت کرد.
او در صندلی خود ، با هیجان بسیار بی دست و پا نشسته ، و او بی سر و صدا با رفت
پخت او است.
تنها راه دقیق که در آن او چیز می تواند از آن گفته شود چقدر نقل مکان کرد او
شد. ساعت ticked.
"چه دوست هم می گویند او آینده؟"
مورل پرسید : برای پنجمین بار. "قطار می شود در نیمه گذشته شش ،" او
پاسخ قاطعانه. "او سپس از اینجا می توان در ده گذشته هفت است."
"EH ، برکت شما از آن خواهید بود ساعت اواخر در میدلند ،" او گفت : بی تفاوتی است.
اما او ، انتظار او را در اواخر امیدوار بود ، او را در اوایل.
مورل ورود به دنبال او رفت.
سپس او آمد. "خوبی ، مرد!" او گفت.
"شما مثل مرغ بد نشسته هستیم." "Hadna شما بهتر gettin' او را summat T '
خوردن آماده؟ "پدر پرسید.
"مقدار زیادی از زمان وجود دارد ،" او جواب داد. "آنقدر وجود ندارد که من می توانید ببینید ،" او
جواب داد ، تبدیل به crossly در صندلی خود را. او شروع به روشن میز او.
کتری آواز خواندن بود.
آنها منتظر ماندند و منتظر. در میان سه فرزند بودند در
پلت فرم در Sethley پل ، در میدلند خط اصلی ، دو مایل از خانه.
آنها منتظر یک ساعت است.
قطار آمد -- او وجود ندارد. پایین خط چراغ قرمز و سبز
تاباند. بسیار تاریک و بسیار سرد بود.
"از او بپرس اگر قطار لندن می آیند ،" گفت : پل به آنی ، هنگامی که یک مرد را در نوک دیدم
کلاه. آنی گفت : "من".
"شما آرام می شود -- او ممکن است به ما ارسال کنید."
اما پل مرگ برای انسان را به دانستن آنها در انتظار کسی که توسط قطار لندن بود :
آن صدا بزرگ.
با این وجود او بسیار بیش از حد ترس از broaching هر مرد ، چه رسد به یک در یک
درپوش رسید ، به جرات به درخواست.
سه فرزند به ندرت می تواند برای ترس فرستاده شدن به اتاق انتظار
دور ، و ترس برای چیزی باید رخ می دهد در حالی که آنها پلت فرم.
هنوز آنها در محیط های تاریک و سرد صبر کردم.
"این یک ساعت نیم اواخر ، گفت :" آرتور pathetically.
"خوب ، گفت :" آنی "آن شب کریسمس" همه آنها به رشد ساکت است.
او در آینده نیست.
آنها نگاه تاریکی راه آهن است.
شد لندن وجود دارد! این مطلق ترین فاصله به نظر می رسید.
آنها فکر می کردند هر چیزی ممکن است اتفاق می افتد اگر یک از لندن آمد.
آنها همه بیش از حد مشکل به صحبت. سرد ، و ناراضی و ساکت و آروم ، آنها نشسته اند
با هم در پلت فرم.
در گذشته ، پس از بیش از دو ساعت ، آنها را دیدم چراغ موتور دور مشابه ،
دور پایین تاریکی. پورتر زد.
کودکان با ضرب و شتم دل خود جلب کرد.
قطار بزرگ ، محدود برای منچستر ، جلب کرد.
دو درب باز شود ، و از یکی از آنها ، ویلیام.
آنها به او پرواز کرد.
او دست بسته به آنها cheerily ، و بلافاصله شروع به توضیح است که این
قطار بزرگ بود به خاطر او در چنین یک ایستگاه کوچک به عنوان Sethley پل متوقف شده است :
بود رزرو را متوقف کنند.
در همین حال پدر و مادر شدن اضطراب است. جدول تعیین شد ، ریز ریز پخته شده بود ،
همه چیز آماده بود. خانم مورل در صحن سیاه خود قرار داده است.
او پوشیدن بهترین لباس او است.
سپس او شنبه ، تظاهر به خواندن و نوشتن. دقیقه در شکنجه به او شد.
"H'm! گفت :" مورل. "این یک ساعت یک ha'ef."
"و آن کودکان انتظار!" او گفت.
"توریم قطار گل اختر در هکتار' آمده در هنوز ، "او گفت. "من به شما بگویم ، در شب کریسمس به آنها ساعت
اشتباه است. "آنها هر دو متقابل کمی با یکدیگر ،
بنابراین gnawed با اضطراب.
درخت خاکستر بیرون در ، باد سرد و خام moaned.
و تمام است که فضای شب از خانه لندن!
خانم مورل رنج می برد.
کلیک کنید اندکی از آثار در داخل ساعت به او تحریک شده باشد.
بود تا اواخر آن غیر قابل تحمل است.
آخرین صدای صداها ، و گام در ورود وجود دارد.
هکتار در اینجا! "گریه مورل ، پریدن. سپس او ایستاده.
مادر چند قدم به سمت درب دوید و منتظر.
عجله و تند تند حرف زدن از فوت وجود دارد ، درب باز پشت سر هم.
ویلیام بود وجود دارد.
او کاهش یافته کیسه گلدستون او و مادرش را در آغوش گرفت.
"مادر!" او گفت. "پسر من!" او گریه.
و به مدت دو ثانیه ، دیگر ، او را clasped و او را بوسید.
سپس از او کناره گیری کرد و گفت : تلاش می شود کاملا عادی :
"اما چه دیر شما هستند!"
"نیستند" من! او گریه ، با عطف به پدرش.
"خب ، پدر!" دو مرد را تکان داد دست.
"خب ، LAD من!"
چشم مورل مرطوب بودند. "ما فکر tha'd niver" commin ، "او
گفت. "آه ، من می خواهم آمد! گفت :" ویلیام.
سپس پسر تبدیل شده به دور مادرش.
او گفت : "اما شما نگاه کنید به خوبی با افتخار ، خنده است.
"خب!" او بانگ زد. بنابراین باید فکر می کنم -- آمدن به خانه! "
او یک شخص زیبا ، بزرگ ، راست ، و بی باک به دنبال شد.
او نگاه به دور و همیشه سبز و دسته بوسیدن ، و کمی tarts که
ذخیره کردن در قوطی خود را بر روی اجاق.
"با ستاره مشتری! مادر ، آن را متفاوت نیست! "او ، و اگر در تسکین گفت.
همه هنوز هم برای یک ثانیه بود.
بعد از آن او به طور ناگهانی بر خاست به جلو ، ترش از اجاق برداشت ، تحت فشار قرار دادند و آن را تمام
به داخل دهان او. "خوب ، آیا iver می بینید چنین بخش یا ناحیه قلمرو کشیش کلیسا
اجاق! "پدر گفت.
او آنها را آورده بود و ارائه بی پایان است. هر پنی او بود او در آنها به سر برده بود.
حس لوکس سرشار در خانه وجود دارد.
برای مادر خود چتر به همراه طلا در دسته کم رنگ وجود دارد.
او آن را نگه داشته به روز مرگ او ، که هر چیزی به جای آن از دست داده است.
همه چیزی زرق و برق دار داشتند ، و علاوه بر این ، پوند ناشناخته بودند
شیرینی : ترکی لذت ، آناناس متبلور ، و از جمله مانند چیزهایی است که ،
بچه ها فکر کردم ، فقط شکوه و جلال لندن می تواند.
و پل از این شیرینی را در میان دوستان خود افتخار.
"آناناس واقعی ، در برش قطع ، و سپس تبدیل به کریستال -- منصفانه بزرگ"
همه از جا در رفته بود با شادی در خانواده است.
صفحه اصلی صفحه اصلی بود ، و آنها آن را با اشتیاق از عشق عاشق ، هر چه درد و رنج بود
بوده است. بودند احزاب وجود دارد ، rejoicings وجود دارد.
مردم آمدند به ویلیام ، به چه تفاوت لندن به او ساخته شده بود.
و همه آنها در بر داشت او را "چنین نجیب ، و مانند یک شخص خوب ، کلمه من"!
وقتی او رفت دوباره بچه ها را به مکان های مختلف تنها به گریه بازنشسته.
مورل می رفت تا در بدبختی رختخواب ، و خانم مورل احساس که اگر او از سوی برخی از مواد مخدر numbed بودند ، به عنوان
اگر احساسات خود را در عرصهی نظری فلج کرده است.
او عاشقانه دوست داشت.
او در دفتر یک وکیل در رابطه با یک شرکت حمل و نقل بزرگ بود ، و در
اواسط تابستان رئیس خود را به او پیشنهاد یک سفر در دریای مدیترانه در یکی از قایق ، برای
کاملا هزینه های کوچک است.
خانم مورل نوشت : "برو ، برو ، پسر من است. ممکن است شما شانس هرگز دوباره ، و من
باید عشق را به شما کروز وجود دارد در مدیترانه تقریبا بهتر از فکر می کنم
شما در خانه است. "
اما ویلیام برای تعطیلات دو هفته خود به خانه آمد.
حتی مدیترانه ، که در همه آرزوی آن مرد جوان خود را به سفر کشیده و
در تعجب مرد فقیر را در جنوب فریبنده ، می تواند او را دور کنند او ممکن است
خانه برمی گردند.
که مادر او را برای بسیاری جبران است.