Tip:
Highlight text to annotate it
X
کتاب یک : به یاد می آورد زندگی
فصل ششم.
گیوه
"روز بخیر!" گفت : موسیو Defarge ، به دنبال
در پایین به سر سفید که پایین خم بر
shoemaking.
این برای یک لحظه مطرح شده بود ، و بسیار
صدای کم نور در پاسخ به سلام ، به عنوان
اگر آن را در مسافت طی شده :
"روز به خیر!"
"شما هنوز هم سخت در حال کار ، من را ببیند؟"
پس از سکوت طولانی ، سر برداشته بود
برای لحظه ای دیگر ، و صدا جواب داد :
"بله -- من از کار."
این بار ، یک جفت چشم نحیف بود
نگاه پرسشنامه ، قبل از چهره
باز هم کاهش یافته است.
غش از صدا و رقت بار بود
بسیار ناراحت کننده.
این بود که غش فیزیکی نیست
ضعف ، هر چند سلول و کرایه سخت
بدون شک به حال به سهم خود در آن است.
ویژگی تاسف آور آن بود ، بود که
غش از تنهایی و ترک کردن.
مثل این بود آخرین ضعیف از صدا اکو
ساخته شده طولانی مدت و بلند مدت پیش.
بنابراین به طور کامل به حال آن را از دست داده و زندگی
طنین صدای انسان ، که آن را
حواس مانند تحت تاثیر یک بار زیبا
رنگ به دور لکه ضعیف ضعیف پژمرده.
پس غرق شده و سرکوب شده بود ، که آن را
بود مانند زیرزمینی صدای.
رسا پس از آن ، از نا امید کننده بود و
از دست رفته موجود ، که مسافر فوق العاده گرسنه بودم ،
انجام شده توسط تنهایی سرگردان در خسته
بیابان ، می توانست به یاد خانه و
دوستان در چنین تن قبل از دراز کشیدن به
مرد.
چند دقیقه سکوت از کار گذشت آمده است : و
چشم نحیف تا به حال نگاه دوباره : نه
با هر علاقه و کنجکاوی ، اما با
کسل کننده ادراک مکانیکی ، از قبل ،
که جایی که بازدید کننده فقط آنها
آگاه بودند به حال ایستاده بود ، هنوز خالی است.
"من می خواهم ، گفت :" Defarge ، که تا به حال برداشته نشده
خود را از کفاش زل زل نگاه کردن ، "در به اجازه
نور کمی بیشتر در اینجا.
شما می توانید خرس کمی بیشتر؟ "
کفاشی کار خود را متوقف کرده ؛ با نگاه
هوا خالی از گوش دادن ، در طبقه در
یک طرف از او و سپس به همین ترتیب ، در
طبقه در طرف دیگر از او و سپس ،
به سمت بالا در بلندگو.
"شما چه می گویند؟"
"شما می توانید کمی بیشتر تحمل نور؟"
"من باید آن را ، خرس اگر شما آن را اجازه شوید."
(تخمگذار palest سایه بر استرس
کلمه دوم.)
باز نیمه درب کمی باز شد
علاوه بر این ، و در آن زاویه امن
زمان.
یک پرتو بسیار گسترده ای از نور افتاد زیر شیروانی ،
و کارگر با ناتمام نشان داد
کفش بر دامان خود ، pausing در کار خود.
چند ابزار مشترک او و یادداشت های مختلف
چرم شدند در پای خود و در مسند قضاوت کرد.
او ریش سفید ، raggedly برش ، اما نه
بسیار طولانی ، توخالی روبرو هستند ، و بسیار
چشم روشن.
میانگی و لاغری از چهره اش
می توانست آنها را موجب شده است تا نگاه بزرگ ، تحت
او نشده است ابروهای تیره و اشتباه خود را
موی سفید ، هر چند که واقعا شده بود
در غیر این صورت ، اما ، آنها به طور طبیعی بزرگ ،
و نگاه تا unnaturally.
ژنده پوش از پیراهن زرد او باز در دراز
گلو ، و نشان داد که بدن خود را به پژمرده
و استفاده می شود.
او ، رهبانیت و بوم خود را پیر و سست خود را
جوراب ساق بلند ، همه ژنده پوش و فقیر خود را از
لباس ، ، در انزوا طولانی به حال از
نور مستقیم و هوا ، به پایین چنین پژمرده
یکنواختی کسل کننده از کاغذ پوست به رنگ زرد ، که
آن شده اند که به سختی می گویند که بود
که.
او تا بین دست و چشم خود را قرار داده بود
نور ، و استخوان ها بسیار از آن به نظر می رسید
شفاف.
پس او ، با خالی زل زل نگاه کردن صبورانه نشسته ،
pausing در کار خود را.
او به شکل قبل از او هرگز نگاه کرد ،
برای اولین بار بدون نگاه کردن در این سمت از
خود را ، پس در آن ، تا اگر او از دست داده بود
عادت با شرکت محل را با صدا) ؛
او برای اولین بار بدون سرگردان در ، هرگز سخن گفت
این روش ، و فراموش کردن صحبت می کنند.
"آیا شما قصد را به پایان برساند که جفت کفش
به روز؟ "خواسته Defarge ، حرکتی به آقای
کامیون به جلو آمده.
"شما چه می گویند؟"
"آیا منظور شما را به پایان برساند که جفت کفش
به روز؟ "
"من نمی توانم بگویم که منظور من به.
گمان می کنم تا.
من نمی دانم. "
اما ، سوال او را از کار خود را یاد آوری ،
و او بیش از آن دوباره خم شده.
آقای کامیون آمد سکوت ، به جلو ، می روم
دختر های درب.
هنگامی که او ، برای یک دقیقه یا دو ایستاده بود ، توسط
طرف Defarge ، کفاش نگاه
تا.
او در هیچ جای تعجب دیدن دیگر نشان داد
رقم ، اما انگشتان لرزان از یکی از
دست خود را گمراه به لب او نگاه خود را به عنوان
در آن (لب ها و ناخن خود او بودند از
همان رنگ پریده سرب رنگ) ، و سپس دست
کاهش یافته است به کار او ، و او یک بار دیگر خم
بیش از کفش.
نگاه و عمل اما اشغال شده بود
فوری.
"شما یک بازدید کننده ، می بینید ، گفت :"
موسیو Defarge.
"شما چه می گویند؟"
"در اینجا یک بازدید کننده است."
کفاش نگاه کردن به عنوان پیش است ، اما
بدون از بین بردن دست از کار خود را.
"بیا!" گفت : Defarge.
"در اینجا است مسیو ، که می داند که به خوبی ساخته شده
کفش زمانی که او یکی می بیند.
نمایش او را که کفش شما در حال کار در.
نگاهی به آن ، مسیو ".
آقای کامیون آن را در دست خود گرفت.
"ارسال مسیو چه نوع کفش از آن است ، و
نام سازنده. "
بود مکث طولانی تر از حد معمول وجود دارد ، قبل از
کفش دوز جواب داد :
"من آنچه در آن بود را فراموش کرده ام شما از من پرسید.
شما چه می گویند؟ "
"من گفتم ، می تواند شما را نمی توصیف نوع
کفش ، برای اطلاعات مسیو است؟ "
"این کفش زنانه است.
این بانوی جوان راه رفتن ، کفش است.
آن را در حالت حاضر است.
حالت من دیدم هرگز.
من تا به حال یک الگوی در دست من است. "
او در برخی از کفش با کمی انداخت
عبور از لمس باعث افتخار ماست.
"و نام سازنده؟ گفت :" Defarge.
حالا که او به حال هیچ کار داشتن ، او گذاشته
پنجه از دست راست در
خالی از سمت چپ ، و سپس پنجه
از دست چپ در توخالی از
راست و سپس دست خود را در سراسر گذشت
ریشو چانه ، و به همین ترتیب در تغییرات به طور منظم ،
بدون تنفس لحظه ای است.
کار یادآوری او را از ولگردی
به او که همیشه غرق زمانی که او بود
صحبت بود ، مانند یادآوری برخی بسیار ضعیف است
نفر از غش کردن ، و یا سعی در
امیدواریم که از برخی از افشاء ، به ماندن بگیرید
روح انسان به سرعت در حال مرگ.
"آیا شما از من بپرسید به نام من؟"
"من قطعا انجام داد."
"یک صد و پنج ، برج شمالی".
"آیا این همه؟"
"یک صد و پنج ، برج شمالی".
با صدای خسته بود که آه نیست ، و نه
ناله ، او خم به کار دوباره ، تا
دوباره سکوت شکسته شد.
"شما توسط کفاش تجارت نیست؟" گفت :
آقای کامیون ، به دنبال صبورانه در او.
دارای چشمان فرو رفته به چشم او به عنوان Defarge اگر روشن او
منتقل می توانست سوال را به او :
اما به هیچ کمک از سه ماهه که آمدند ،
پشت در پرسشنامه ها را تبدیل به حال زمانی که آنها
به دنبال زمین.
"من یک کفاش های تجارت نیست؟
نه ، من بود کفاش های تجارت نیست.
دوم آن را یاد گرفته اینجا.
من خودم تدریس کرده است.
از او خواستم اجازه -- "
او lapsed دور ، حتی برای چند دقیقه ، زنگ
آن تغییرات را اندازه گیری در دست خود
کل زمان.
چشمان او به آرامی به عقب آمد ، در گذشته ، به
صورت که از آنها به حال سرگردان ؛ زمانی که
آنها بر روی آن استراحت ، او آغاز شده ، و از سر گرفت ،
در شیوه ای از جای خواب آن لحظه
بیدار ، رجوع به آخرین موضوع
"از او خواستم ترک به خودم آموزش بدهم ، و من
آن را با دشواری چندانی بعد از مدتی طولانی ،
و من کفش ساخته شده از زمان. "
همانطور که وی برگزار شد دست خود را خارج برای کفش که
از او شده بود گرفته شده ، گفت : آقای کامیون ،
هنوز به دنبال صبورانه در چهره اش :
"موسیو Manette ، هیچ چیز رو به یاد شما
از من؟ "
کفش کاهش یافته است به زمین ، و او نشسته
به دنبال fixedly در پرسشنامه.
"موسیو Manette" ؛ آقای کامیون گذاشته دست خود را
بر بازوی Defarge است ؛ "آیا شما به یاد داشته باشید
هیچ چیزی از این مرد؟
بهش نگاه کن.
به من نگاه کن.
آیا هیچ بانکدار پیر ، هیچ کسب و کار های قدیمی ، وجود ندارد
بنده پیر ، هیچ وقت قدیمی ، افزایش خود را در
ذهن ، موسیو Manette؟ "
به عنوان اسیر از سال بسیاری از شنبه به دنبال
fixedly ، توسط نوبت ، در آقای کامیون و در
Defarge ، برخی از طولانی از علائم پاک
فعال هوش قصد در وسط
از پیشانی ، به تدریج مجبور
خود را از طریق غبار سیاه و سفید که تا به حال
افتاده بر او.
آنها دوباره overclouded شد ، آنها
ضعیف ، آنها رفته بودند ، اما آنها تا به حال شده است
وجود دارد.
و به این ترتیب بود دقیقا بیان مکرر
در چهره جوان منصفانه از او که تا به حال رخنه کرد
در امتداد دیوار به نقطه ای که او می تواند
دیدن او ، و جایی که او ایستاده بود اکنون به دنبال در
او ، با دست که در ابتدا به حال شده است
فقط در شفقت وحشت بزرگ ، اگر
حتی به او را حفظ کردن و بسته کردن
نزد او باشد ، اما که در حال حاضر گسترش شد
نسبت به او ، لرزان با اشتیاق به
ذخیره کردن صورت طیفی بر جوان گرم او
پستان ، و آن را دوست دارم به زندگی و امید --
بنابراین دقیقا بود بیان مکرر
(هر چند در حرف قوی تر) در عادلانه او
چهره جوان ، که به نظر می رسید آن را به حال
گذشت مثل نور در حال حرکت ، از او به
او.
تاریکی به حال در تاریخ او را در جای خود کاهش یافته است.
او در دو ، کمتر و کمتر نگاه
با دقت ، و چشمان خود را در غم انگیز
انتزاع به دنبال زمین و نگاه
در مورد او در راه قدیمی است.
در نهایت ، با یک آه عمیق طولانی ، او در زمان
کفش کردن ، و کار خود را از سر گرفت.
"آیا شما او را به رسمیت شناخته شده ، آقا؟" پرسید :
Defarge در نجوا.
"بله ، برای یک لحظه.
در ابتدا من فکر کردم آن را کاملا نا امید کننده است ، اما من
بدون شک کرده اند ، دیده می شود برای تک
لحظه ، چهره که من میشناختم خیلی خوب.
صدا در نیاوردن!
اجازه بدهید به ما قرعه کشی بیشتر به عقب.
_ هیس! "
او از دیوار زیر شیروانی نقل مکان کرده بود ،
بسیار نزدیک به نیمکت که بر روی او شنبه
افتضاح بود چیزی در او وجود دارد
بیهوشی از چهره ای که می تواند
قرار داده اند از طرف خود و او را به عنوان او را لمس
stooped بیش از کار خود را.
نه یک کلمه سخن گفته بود ، نه صدا بود
ساخته شده است.
او ، مانند روح و روان ایستاده بود ، در کنار او ، و
او بیش از کار خود را خم.
این ، در طول رخ داده است ، که او تا به حال
به مناسبت این ساز برای تغییر در خود را
دست ، برای چاقو کفاش خود است.
این که در کنار او بود که نه دراز
سمت در که او ایستاده بود.
او آن را گرفته بود بالا ، دولا شد و به
کار دیگر ، هنگامی که چشم خود را گرفتار دامن
از لباس او را.
او آنها را مطرح ، و چهره او را دیدم.
دو تماشاچی رو به جلو آغاز شده ، اما او
آنها را با حرکت دست او باقی ماند.
او تا به حال هیچ ترس از خود را در قابل توجه خود را با
چاقو ، هر چند آنها بود.
او سرش را با ترس نگاه خیره شد ، و
پس در حالی که لب خود را آغاز کرد به برخی از فرم
واژه ها ، هر چند هیچ صدایی از آنها شروع کرد.
با درجه ، در مکث از او و سریع
تنفس سخت ، به او می گویند شنیده شد :
"این چیست؟"
با اشک جریان پایین چهره او ، او
قرار دادن دو دست خود را به لب او را ، و بوسید
آنها را به او و سپس آنها را clasped در او
پستان ، تا اگر او سر خود را خراب گذاشته
وجود دارد.
"شما دختر gaoler نیست؟"
او آهی کشید "نه".
"شما کی هستید؟"
هنوز رتبهدهی نشده است اعتماد به تن صدای او ،
او را روی نیمکت در کنار او شنبه
او عقب کشیدم ، اما او گذاشته دست خود را بر او
بازو.
هیجان عجیب و غریب او را زده که او بود
بنابراین ، و به وضوح بیش از قاب خود گذشت ، او
گذاشته چاقو را به نرمی ، به عنوان او نشسته
خیره در او.
موهای طلایی او ، که او در طول عینک
فر ، دستپاچه شده بود تحت فشار قرار دادند به کنار ، و
به زمین افتاد بر گردن او.
پیشبرد دست خود را کم و کوچک ، او
آن را در زمان و نگاه به آن.
در میان عمل او رفت و گمراه شدند ،
و ، با آه عمیق دیگری ، به کار افتاد
در خود shoemaking.
اما بلند نشد.
انتشار بازوی خود را ، او گذاشته دست خود را بر
شانه اش.
پس به دنبال doubtfully در آن ، دو یا
سه بار ، تا اگر تا مطمئن شوید که آن را
واقعا وجود دارد ، او را پیریزی کرده پایین کار خود قرار داده است
دست خود را به گردن او ، و در زمان خاموش
رشته سیاه با قراضه از پوش تاشو
متصل به آن.
او باز این ، با دقت ، روی زانوی او ، و
آنها حاوی مقدار بسیار کمی از
رنگ مو : نه بیش از یک یا دو طلایی طولانی
تار مو کاشت شده ، که او ، در برخی از روزه بود ، زخم
خاموش بر سر انگشتان او را.
او موهایش را به دست خود را در زمان دیگر ، و
از نزدیک به آن نگاه کرد.
"این همان است.
چگونه می توانم از آن می شود!
وقتی که بود!
چطور بود! "
همانطور که بیان متمرکز بازگشت
پیشانی اش ، به نظر می رسید او برای تبدیل شدن به آگاه
که در آن مخصوص اوست قرار گرفت.
او تبدیل کامل خود را به نور ، و نگاه
در او.
"او سر خود را بر شانه من گذاشته بود ،
آن شب وقتی که من از احضار شد -- او تا به حال
ترس من از رفتن ، هر چند من تا به حال هیچ -- و
وقتی که من به برج شمالی آنها آورده شده است
این بر آستین من در بر داشت.
'شما به من آنها را ترک کند؟
آنها هرگز نمی تواند به من کمک کن تا در فرار
بدن ، هر چند ممکن است آنها را در روح. '
کسانی که کلمات من گفت.
من آنها را به یاد داشته باشید خیلی خوب ".
وی تشکیل این سخنرانی بسیاری از او با لب
بار قبل از او می تواند آن را مطلق.
اما وقتی او را پیدا کلمات صحبت برای آن ،
آنها به او آمد منسجم ، هر چند به تدریج.
"؟ چگونه این بود -- _Was آن you_؟"
یک بار دیگر ، دو تماشاگر آغاز شده ، به عنوان
او بر خود را با تبدیل وحشتناک
suddenness.
اما او هنوز کاملا در چنگ خود نشسته ،
و تنها گفت ، در صدای کم ، "من درخواست کردن التماس کردن
شما ، آقایان خوب ، آیا در نزدیکی ما نمی آمد ،
صحبت نمی کنم ، آیا حرکت نمی کند! "
"گوش دادن" او بانگ زد.
"صدای کسی بود که؟"
دست خود را به عنوان آزاد او این ادا
گریه و رفتم تا موی سفید او ، که
آنها در یک دیوانگی گچ بری.
این مرد بیرون ، همه چیز را به عنوان ولی خود
shoemaking مرد از او انجام داد ، و او
refolded بسته کوچک او در دادگاه محاکمه و به
امن آن را در سینه خود ، اما او هنوز هم
نگاه او را ، و gloomily سرش را تکان داد.
"نه ، نه ، نه ، شما بیش از حد جوان ، بیش از حد
شکوفه دادن است.
این نمی تواند باشد.
آنچه را مشاهده کنید زندانی است.
اینها دست او می دانست که نیست ، این است
نه چهره او می دانست ، این صدا نمی باشد.
او تا به حال شنیده می شود.
نه ، نه.
او بود -- و او بود -- قبل از سال آهسته
از برج شمالی -- سنین پیش.
اسم شما چیست ، فرشته مهربان من؟ "
Hailing لحن ملایم تر و شیوه ای خود را ، خود را
دختر افتاد بر زانو خود را قبل از او ،
با او جذاب دست بر سینه خود.
"ای ، آقا ، در زمان دیگری که شما باید بدانید من
نام ، و کسی که مادر من بود ، و من که
پدر ، چگونه و من می دانستم که هرگز سخت خود ،
تاریخ سخت است.
اما من می توانم به شما بگویم در این زمان ندارد ، و من
می توانید بگویید که شما در اینجا نیست.
تمام چیزی که ممکن است شما را ، بگو که اینجا و اکنون است ،
که من دعا می کنم به شما برای من لمس و به برکت دهد
من.
مرا ببوس ، مرا ببوس!
ای عزیز من ، عزیز من! "
سرد او سر سفید مخلوط با او
مو تابناک ، که گرم و روشن آن را
هر چند آن را به عنوان نور آزادی بود
درخشان در او.
"اگر شما در صدای من گوش -- من نمی دانم که
آن است که چنین است ، اما من امیدوارم در آن است -- اگر شما بشنوم
صدای من هیچ شباهتی به صدای که
یک بار شیرین موسیقی در گوش شما بود ، گریه برای
آن ، آن را برای گریه کردن!
اگر شما لمس ، لمس کردن مو در من ، هر چیزی
که به یاد می آورد سر معشوق که در دراز
سینه خود را هنگامی که شما جوان بودند و آزاد ،
گریه کردن برای آن ، گریه برای آن!
اگر در هنگام من به شما از صفحه اصلی است که تذکر
قبل از ما ، جایی که من درست خواهد بود تا شما را با
همه وظیفه من و با تمام وفادار من
خدمات ، من را دوباره به یاد
طولانی خانه متروک ، در حالی که قلب ضعیف خود را
pined دور ، گریه برای آن ، گریه برای آن! "
او به او نزدیک تر برگزار می شود دور گردن ، و
او را در سینه خود را مثل یک کودک را لرزاند.
"اگر در هنگام من به شما بگویم ، عزیزترین عزیز ، که
عذاب تموم شد ، و این که من آمده ام
در اینجا به شما را از آن ، و ما به
انگلستان در صلح و در حال استراحت بود ، من علت
شما را به فکر می کنم از عمر مفید خود را گذاشته
زباله ، و از بومی فرانسه ما را ستمکار
برای شما ، برای آن گریه ، گریه برای آن!
و اگر ، زمانی که من باید شما را از نام من بگویید ،
و از پدر من است که زندگی ، و از من
مادر که مرده است ، به شما یاد بگیرند که من آن را
به زانو زدن به پدر افتخار من است ، و التماس
عفو خود را برای داشتن هرگز به خاطر خود
striven در تمام طول روز و واضح بیدار و اشک همه
شب ، به دلیل عشق به مادر فقیر من
پنهان خود را از شکنجه من ، گریه برای آن ، گریه
برای ایجاد آن بنویسید!
گریه برای او ، پس از آن ، و برای من!
آقایان خوب ، خدا را شکر!
احساس می کنم اشک های مقدس خود را بر صورت من ، و
داره اعتصاب خود را در برابر قلب من.
ای ، را ببینید!
خدا را شکر برای ما ، خدا را شکر! "
او را در آغوش او غرق شده بود ، و صورت او
کاهش یافته است بر سینه او : تا نگاه لمس کردن ،
در عین حال بسیار وحشتناک فوق العاده اشتباه و
درد و رنج که تا قبل از آن رفته بود ، که
دو beholders تحت پوشش صورت آنها را.
وقتی آرام زیر شیروانی طولانی شده بود
دست نخورده ، و heaving خود پستان و
متزلزل فرم طولانی تسلیم به حال به آرامش
علامت به -- است که باید همه به دنبال طوفان
بشریت ، از استراحت و سکوت را به
که طوفان به زندگی باید در فش
تاریخ و زمان آخرین -- آنها جلو آمد به منظور بالا بردن پدر
و دختر از زمین.
او به تدریج به زمین کاهش یافته است ، و
غیر روحانی وجود دارد در رخوت ، خسته و کوفته.
او را با او nestled شده بود ، که خود را
ممکن است سر بر بازوی او دروغ و موهایش
افتادگی بر بالای او او را از curtained
نور است.
"اگر او را بدون اخلال ،" او گفت ،
بالا بردن دست خود را به آقای کامیون او به عنوان stooped
بر آنها ، پس از blowings مکرر خود
بینی ، "همه می تواند برای مرتب ما
ترک پاریس در یک بار ، به طوری که ، از
خیلی درها ، او می تواند گرفته شود دور -- "
"اما ، در نظر بگیرند.
آیا او مناسب برای سفر؟ "خواسته آقای
کامیون.
"مناسب برای بیشتر از آن ، من فکر می کنم ، نسبت به باقی می ماند
در این شهرستان ، پس به او بسیار ناراحت کننده ".
"درست است ، گفت :" Defarge ، بود که در
زانو زدن به نگاه و شنیدن.
"بیشتر از آن ؛ موسیو Manette است ، برای
تمام دلایل ، بهترین نتیجه را از فرانسه است.
بگو : من باید کرایه حمل و بعد از
اسب؟ "
"کسب و کار این ، گفت :" آقای کامیون ، ازسرگیری
در کوتاه ترین متوجه خود روشمند
منش ؛ "و اگر کسب و کار است که باید انجام شود ، من
بهتر است آن را. "
"پس می شود تا نوع ،" خواست خانم Manette ، "را به عنوان
به که ما را اینجا.
شما ببینید که چگونه متشکل او تبدیل شده است ، و شما
می توان ترس او را با من را ترک اکنون نیست.
چرا باید به شما باشد؟
اگر شما درب را به ما امن از قفل
وقفه ، من شک نکنید که شما
پیدا کردن او ، هنگامی که شما به پشت ، به عنوان آرام
شما او را ترک کنید.
در هر صورت ، من به مراقبت از او را تا
به شما بازگشت ، و سپس ما او را حذف
راست. "
هر دو کامیون و آقای Defarge بودند و نه
بی میل به این دوره ، و به نفع
از یکی از آنها باقی مانده.
اما ، به عنوان بودند نه تنها حمل و در آنجا
اسب دیده می شود به ، اما سفر
مقالات و از آنجا که زمان ، فشار برای روز
نقاشی بود به پایان ، آن را در گذشته به آمد
با عجله خود را تقسیم کسب و کار که
لازم بود که باید انجام شود ، عجله کرد و دور
برای این کار.
سپس ، در حالیکه بسته در تاریکی ،
دختر سرش را پایین گذاشته در سخت
نزدیک زمین در کنار پدر ، و
به تماشای او.
تاریکی عمیق تر و عمیق تر ، و
آنها هر دو با ذخیره کردن آرام ، تا زمانی که نور gleamed
از طریق chinks در دیوار.
آقای کامیون و موسیو Defarge تمام ساخته شده بود
آماده برای رفتن به سفر ، و با آورده بود
آنها ، علاوه بر سفر پوشاند و
لفافه ، نان و گوشت ، شراب ، و گرم
قهوه.
موسیو Defarge قرار دادن این علوفه ، و
لامپ او ، در این کفاش انجام
نیمکت (هیچ چیز دیگری در زیر شیروانی بود
اما پالت تخت) ، و او و آقای کامیون
roused اسیر ، و او را به کمک او
فوت است.
بدون هوش انسانی می توانست خواندن
اسرار ذهن خود را ، در خالی می ترسم
تعجب از چهره اش.
این که آیا او می دانست که چه چیزی ، چه رخ داده بود که آیا
او recollected آنچه که به او گفته بود ،
آیا او میدانست که او آزاد بود ، شدند
سوال که هیچ دانایی می توانست
حل شده است.
آنها سعی کردم صحبت کردن به او ، اما ، او چنان بود
اشتباه ، و خیلی آهسته به پاسخ ، که
آنها وحشت در بهت خود ، و
توافق برای بودن با او را ندارد رشوه دادن
بیشتر.
او وحشی ، شیوه ای از دست رفته از گاهی
clasping سر خود را در دست او ، که تا به حال
در قبل از او دیده نشده ؛ رتبهدهی نشده است ، او تا به حال
برخی از لذتی است که در صدای خود را صرف
صدای دختر ، و همواره رو به
آن زمانی که وی به صحبت کرد.
در راه مطیع یکی از طولانی
عادت کرده اند تحت اجبار اطاعت ، او خوردند
نوشید و آنچه که به او به غذا خوردن و
نوشیدن ، و در پنهان سازی و دیگر قرار داده
wrappings ، که آنها او را داد برای پوشیدن دارم.
او به آسانی به دختر خود پاسخ داد
نقاشی بازوی خود را از طریق او ، و در زمان -- و
نگه داشته -- هر دو دست او را در خود دارد.
آنها شروع به فرود ؛ موسیو Defarge
رفتن به اولین با لامپ ، آقای کامیون
بستن صفوف کم است.
آنها تا به حال گام های بسیاری از صرف نیست
بلند راه پله اصلی وقتی که او را متوقف کرده ، و
خیره شد در سقف و دور در دیوار.
"شما به یاد داشته باشید محل ، پدر من؟
شما به یاد داشته باشید تا آمدن اینجا؟ "
"شما چه می گویند؟"
اما ، قبل از او سوال می تواند تکرار شود ،
او زمزمه پاسخ تا اگر او بود
تکرار آن.
"به یاد داشته باشید؟
نه ، به خاطر نمی آورم.
پس از آن بود بسیار طولانی بود. "
که او به حال هیچ خاطره هر آنچه از او
داشتن از زندان خود را آورده است که
خانه ، آشکار بود به آنها.
آنها او را شنیده غرغر ، "یک صد و
پنج ، برج شمالی ؛ "و هنگامی که او نگاه کرد
در مورد او ، آن را آشکارا برای قوی بود
دیوار قلعه که تا به حال بلند احاطه
او.
خود را در رسیدن به حیاط او
به طور غریزی خود را تغییر داده آج ، به عنوان
در انتظار از پل متحرک ، و هنگامی که
هیچ دریچه متحرک وجود دارد ، و او را دیدم
انتظار کالسکه در خیابان باز ، او
کاهش یافته است دست دختر خود را و خود را clasped
سر دوباره.
هیچ جمعیت بود در مورد درب ؛ هیچ نفر
مشهود در هیچ یک از ویندوز های گوناگونی دارد ، نه
حتی رهگذر شاخه شانس بود در خیابان.
سکوت حاکم بود غیر طبیعی و بی وفایی
وجود دارد.
فقط یک روح بود که دیده می شود ، و بود که
خانم Defarge -- که در برابر خم
درب پست ، بافندگی ، و دید و هیچ چیز نیست.
زندانی به مربی حال کردم ، و او
دختر او را دنبال کرده بود ، زمانی که آقای کامیون ها
پا شد در گام به بازداشت خود
درخواست کردن ، خراب ، برای خود ابزارهای shoemaking
و ناتمام کفش.
خانم Defarge بلافاصله به نام او
شوهر که او را آنها ، بدست آوردن و رفت ،
بافندگی ، از lamplight ، از طریق
حیاط.
او به سرعت آنها را پایین آورده و دست
آنها را در ؛ -- و بلافاصله پس از آن خم
در مقابل درب آن پست ، بافندگی ، و دیدم
هیچ چیز نیست.
Defarge کردم بر جعبه ، و به کلمه
"برای فاصل!"
راهنما یا یساول پست ترک خورده شلاق او ، و آنها
دور تحت clattered ضعیف بیش از حد
لامپ های نوسانی.
تحت لامپ بیش از حد حرکت -- حرکت
همیشه روشن تر در خیابان های بهتر ، و
همیشه تیره کننده در بدتر -- و روشن
مغازه ها ، جمعیت همجنسگرا ، روشن قهوه
خانه ها و تئاتر - درب ، به یکی از
دروازه شهرستان.
سربازان با فانوس ، در گارد خانه
وجود دارد.
"مقالات شما ، مسافران!"
"ببینید اینجا به بعد ، موسیو افسر ، گفت :"
Defarge ، سرنگون ، و او را گرفتن
به شدت از هم جدا ، "این ها مقالات
در داخل مسیو ، با سر سفید.
آنها به من سپرده شد ، با او ، در
-- "او کاهش یافته است صدای او بود ، وجود دارد
بال بال زدن در میان فانوس های نظامی ، و
یکی از آنها را به دست مربی توسط
دست در دست هم یکنواخت ، چشم در ارتباط با
دست نگاه کرد ، نه هر روز یا
هر نگاه شب ، در مسیو با
سر سفید.
گفت : "این نیز هست.
به جلو! "از یکنواخت.
"وداع" از Defarge.
و به این ترتیب ، تحت بیشه کوتاه از feebler و
feebler بیش از حرکت چراغ ، از زیر
بیشه بزرگ ستاره.
که در زیر طاق از بی حرکت و ابدی
چراغ و برخی ، تا از راه دور از این کمی
زمین است که آموخته است به ما بگویید
شک است که آیا پرتوهای خود را حتی در عین حال
کشف آن ، به عنوان یک نقطه در فضا که در آن
هر چیزی رنج می برد و یا انجام می شود : در سایه ها
از شب گسترده بود و سیاه و سفید.
در تمام طول فاصله سرد و بی قرار ،
تا سپیده دم ، آنها یک بار دیگر در زمزمه
گوش آقای جارویس کامیون -- نشسته مخالف
مرد به خاک سپرده شد که تا به حال شده است حفر کردن ، و
تعجب آنچه قدرت ظریف بودند برای همیشه
از دست داده به او ، و آنچه شد که قادر به
ترمیم -- پرسش قدیمی :
"من امیدوارم که شما مراقبت می شود به زندگی به یاد می آورد؟"
و پاسخ های قدیمی :
"من نمی توانم بگویم."
پایان اولین کتاب.
سی سی نثر ccprose audiobook کتاب های صوتی رایگان کل کامل خواندن کامل خواندن librivox ادبیات کلاسیک بسته نوشتن شرح تصاویر و captioning زیرنویسها لینک دائم زیرنویسها انگلیسی زبان خارجی ترجمه ترجمه